هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۹
#51
در زندان نورمنگارد

مرگخواران در حالیکه از چند جهت لرد و نجینی را به شکل دایره وار پوشش می دادند، گام به گام آنها به سوی دروازه آهنی و تیغ دار زندان گام بر می داشتند. در چند قدمی مرگخواران و لرد، دروازه با جرقه هایی رنگارنگ گشوده شد و کنار رفت و آنان اذن دخول یافتند. از پله های سنگفرشی عبور کردند و به داخل قلعه نورنگارد وارد شدند. گریندل والد در آستانه درب ورودی قلعه به سمت مرگخواران و لرد سیاه دوید و دست استخوانی لرد سیاه را فشرد:

گریندل: « اوه تام ! افتخار دادی پسرم ! خیلی خوش اومدین همگی ! بفرمایین داخل. »

و با دستش به سلول های عمومی و انفرادی مختلف در تالار اصلی زندان اشاره می کرد و گام به گام لرد و خودش با اشاره هر دو – سه مرگخوار را به سمت یکی از سلول ها اشاره می کرد و درب آنها را نیز با اشاره چوبدستی اش قفل می نمود. بلاخره خودش ماند و لرد و نجینی و هر سه به داخل سلول لوکسی رفتند و روی مبلمان قرمز رنگی نشستند:

گریندل: « خب خیلی خوش اومدین. کبری دخترم، چایی بیار ! »
لرد: « نه باو ! چی کار داری عروس مارو ! کمرش درد میگیره. نجینی. بدو برو دنبالش، کمک کن چایی رو بیاره ! »


یک ساعت بعد

صدای خر و پف مرگخواران از درون سلول های مختلف زندان در تالار اصلی زندان طنین می انداخت. لرد و گریندل همچنان به هم میخکوب نگاه می کردند:

گریندل: « ئم ! فکر نمیکنی نجینی و کبری دیر کردن برای آوردن چهار تا چایی؟! »

لرد: « چیکار داری گریندل ! بذا دارن سنگاشو وا میکنن. درد و دل میکنن. شرایطو مطرح میکنن. خب ما هم حرفی بزنیم. مهریه رو چقدر تعیین میکنی؟! »
گریندل: « این حرفا چیه پسرم ! مهریه کدومه ! کبری موقع عقد همشو می بخشه به وجود خودتون ! »
لرد: « کار خیلی خوبی میکنه ! »

گریندل والد، از روی مبل بلند شد و به سمت خارج سلول گام برداشت. چوبدستی اش را تکان داد و به لرد با لبخند نگاه کرد. در تالار اصلی زندان عده ای هم زمان فریادهای اعم از "الله اکبر" ، "یا ریش مرلین" ، god , forgive me ! و ... سر دادند و آویزان شدند.

گریندل: « می بخشید دیگه ! زندون هایی اعدامی نباید اعدام شون به واسطه خواستگاری بهم بخوره ! برم سراغ این تازه عروس و داماد ببینم چقدر طولش دادن ! »

پیش از گام برداشتن گریندل والد به سوی انتهای تالار زندان ، از درون آشپزخانه صدای ترکیبی "جیــــــغ" و "فسسسس فاسسس" به گوش رسید و به دنبال آن گریه ی چند عدد نوزاد مار ! خواب مرگخواران درون سلول های قفل شده شکسته شد و همه گوششان به دنبال منبع فریاد مادر و نوزاد چرخید !

لرد: « ایول به تکنولوژی تولید و تکثیر ! نوه دار شدم ! »

در سوی ابتدای تالار نیز درب چوبی و بزرگ تالار با صدای بنگ مانندی باز شد. آستورا و رانکورن چوبدستی بدست وارد تالار شدند و بی توجهی به مرگخواران که التماس رهایی از سلول را می کردند به سمت لرد سیاه در وسط تالار دویدند. آمـــا این ریش دراز دامبلدور بود که زودتر از چاه مرلینگاه سلول لوکس بیرون افتاد و سپس پیکر درازش... !


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۹
#52
ابراز وجود !


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۹
#53
سوژه جدید
سقوط محفل ققنوس – اوج گیری لرد تاریکی


خورشیدی با لهجه ی گیلکی از خطه ی گیلان در تلاش بود تا طلوع کند ! با زمزمه هایی رکیک حاوی خار و مار چند تنه به ماه بابلی زد و او را در عمق زمین دفن نمود و نیمی از جهان را در حرارت سوزناک بدنش فرو برد. گربه ماده بدکاره ای در میدان گریمولد لندن فهمید که صبح است و بس است خود فروشی ! گربه نر دیگر هم فهمید که صبح است و بس است افزایش نسل ! . کلاغی از روی درختی با پارچه های سبز پر و بالی گشود و نیمچه بالی به سمت خانه مخفی 12 گریمولد کشید. در حین نزدیک شدن به خانه مخفی به یاد آورد که دیشب زیاد آتاشغال انسان خورده و آتاشغالی سفید را روی پنجره ی خانه 12 گریمولد ریخت و خود در آسمان محو گشت.

از پس آتاشغال سفید که روی سطح شیشه به سمت پایین می جنبید، صورت چروکیده پیر مردی خسته در نور آفتاب نمایان شد. روی مبل چرمی سیاه رنگ و سوراخ سوراخی در پذیرایی خالی و خاک گرفته نشسته بود. از ریش نقره فام و درازش چند تکه استخوان ماهی آویزان بود و روی گونه هایش دوده خود نمایی می کرد. کفش های نایک صورتی رنگ و دخترانه ای به پا کرده بود و به جای ردا، آستین حلقه و شلوار لی به تن داشت.

صدای تاپ تاپ از سوی پله ها در پذیرایی طنین انداخت اما آلبوس دامبلدور سر نجنبانید و همچنان از پنجره به خورشید چشم دوخته بود. دخترکی با موهای قهوه ای که به سبک آفریقایی بافته شده بود وارد پذیرایی شد. چکمه های تیغ داری به پا کرده بود و شلوارک جین پاره پاره اش سرشار از واژه ها فحش ! روی تاپ سیاه رنگش، تلفیقی از آرم اسکلت و ققنوس خودنمایی می نمود.

دخترک: « صبحانه چی داریم؟ هی با توئم ریشوووو ! هووو ! »
دامبلدور در حالیکه همچنان به خورشید خیره مانده بود، جواب داد:
«آنیتا. دخترم. هزار بار گفتم با من اینطوری حرف نزن. بی تربیت. صبحانه هم کوفت داریم. برو گمشو خونه مادرت صبحانه بخور ! »

آنیتا با سیلی آبدار و نمداری به دامبلدور پیر زد و او را مورب بر روی مبل خوابوند و چکمه اش را روی کله اش گذاشت:

« ببین بابا ! من اعصاب ندارما. به من جواب سر بالا نده. نداریم بگو نداریم. گرفتی ریختی توی شکمت. پس مونده هاشم آویزونه از ریشت. »

آنیتا چکمه های تیغ دارش را از روی کله دامبلدور برداشت و با گام بر داشتن های پانکی و رقصان از خانه گریمولد خارج شد و دامبلدور را در خاطراتش تنها گذاشت. پیر مرد به سوی مرلینگاه گام برداشت و داخل شد. تف را درون چاه مرلینگاه انداخت و سر در چاه توالت (قدح اندیشه) فرو برد:

خانه گریمولدی را میدید با برو بیا و پر از افراد محفل ققنوس ! همسران متعدد و فرزندان بی شمارش را می دید که مقابلش صف می کشیدند و پول تو جیبی می طلبیدند. سپس دختر عزیزش آنیتا را میدید. تا همان ماه قبل. با صورتی معصومانه، در حالیکه با عروسک و باربی اش در زیر تخت بازی می کرد و یواشکی لباس باربی اش را از تن جدا می کرد !

خرووووم...فیشششششششششششششش !

صدای سیفون درون مرلینگاه طنین انداخت و سیل قطرات آب بود که صورت خسته دامبلدور را خیس می کرد.

جیمز: « ببخشید عمو ! ندیدم شما اینجایید ! آخه طوری توی مرلینگاه فرو رفتین که فکر کردم بخشی از اونید ! »

دامبلدور در حالیکه صورتش را با پرهای ققنوس روی دوشش خشک می کرد، گفت:

« بار آخرت باشه به خاطرات شخصی من می چیزی، عمو جان ! خب سرشماری کردی افرادو؟ چند نفریم؟! »

در حالیکه هر دو به سمت میز پر از آشغال و باقیمانده غذا در آشپزخانه گام بر می داشت، جیمز با تاسف گفت:

«فقط من و شماییم. البته با حساب دقیق. من و شما و ققنوس و یویوی من ! تیتر پیام امروز سقوط مارو اعلام کرده. و اوج گیری ولدک رو ! »

دامبلدور در حالیکه با لرز به جیمز خیره شده بود، گفت:

«آگهی استخدام محفل چاپ کن. با لباس مبدل بریم پخش کنیم. من خانواده ام رو میخوام ! »


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۹
#54
لرد سیاه با وقار خاص و صد البته خشن، در حالیکه کت و شلواری سفید را پشت و رو پوشیده بود به سمت یک عدد لیموزین چوبی گام بر می داشت که در فاصله ی نیم متری کف سنگفرش شده حیاط خانه ریدل معلق بود و جای لاستیک هایش هاله های زرد رنگی به چشم می خورد. به دنبال لرد نیز نجینی با پاپیونی بنفش که به دور گردنش پیچیده شده بود به داخل لیموزین خزید و پس از او نیز بلاتریکس در حرکت آنتحاریک و شیرجه ای به داخل پرید و درب لیموزین چوبی را با رگبار افسون ها قفلید.

لرد در حالیکه با وسیله و سیستم نحس شیشه برقی آشنایی نداشت، شیشه ی لیموزین را با حرکت چوبدستی اش فرو ریخت و خطاب به مرگخواران حیرانش گفت:

«بلا رو هم واسه این راه دادم که تا میرسیم آداب خواستگاری رو به نجینی یاد بده. بلاخره باید اسکورت کنید منو. بجنبید از ماشین آویزون شید. وای به حالتون جارو سوار شین ها. برو آنی مونی. »

آنی مونی، سرآشپز مخصوص لرد که این بار پشت فرمون لیموزین چوبی بود، با دهانش به دنده زد و ماشین به سمت آسمان اوج گرفت. بارتی و روفوس به اتفاق موفق به بازگشایی صندوق عقب شدند و به داخل آن رفتند تا از خطر سقوط در امان بمانند. سوی دیگر نیز دالاهوف کلاغی رو از میان ابرها کش رفت و سوار بر آن به دنبال لیموزین پرواز می کرد. مورفین نیز با انعطاف و همانند ژله به داخل باک لیموزین فرو رفت و ایوان و بقیه نیز درون موتور فرو رفتند.


فرسخ ها دورتر – وزارت سحر و جادو – دفتر ثبت اسناد و حال و احوال و اینا !


یک دفتر بود و بوی عمیق سوختگی(از دماغی سوخته) و آستورایی که میان دفتر اسیر شعله های آتش خودش شده بود. کاغذها و اسناد یکی پس از دیگری می سوختند و آستوریا میان آنها به دنبال راهی برای فرار. و این بار انعکاس نور از چیز یا کله نبود. از ریش دراز و سپیدی بود که لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. آلبوس دامبلدور فوتی در هوا کرد و شعله های آتش دفتر میان آب روان یک آبشار محو شد. ! با چهره ای روحانی و آرام به آستوریا خیره شد !


فرسخ ها دورتر – در آسمون

در داخل لیموزین بلاتریکس آداب خم و راست شدن جلوی ننه بابای عروس را به نجینی یاد میداد و لرد گرم بحث اقتصادی و اجتماعی با راننده و آشپزش، آنی مونی بود:

«آره. می فهممت آنی جون. خرج زندگی بالا رفته. تعجب میکنم نرخ سواری دادن روی کله رو زیاد نکردن. حالا روزی چند تا بچه رو سواری میده توی پارک هاگزمید ، پسرم؟! »

« ای ارباب ! یه ده دوازده تایی میشن. واسه کلشون یه گالیون میدن. »

«بی وجدان ها. برگشتیم یادم بنداز هفتاد و پنج صدم سیکل به حقوقت اضافه کنم. »

«نه جون ارباب مرسی. اوج سخاوتتونه. بندازین قلک محک ! »

«نه باو آنی جون. چه سخاوتی. قابل تو رو نداره اصن. »

در این حین لرد و بلاتریکس احساس کردند که لیموزین با فاصله ی چندین میلی متر از کف خیابان های شهر مجهولی حرکت می کند. صدای آزیر و انعکاس نورهای آبی و قرمز روی کله ی عریان لرد سیاه رقص نوری به راه انداخته بود. لیموزین متوقف کرد و لرد سیاه به دو افسر سیاه پوشی نگاه کرد که با نور چراغ قوه داخل لیموزین چوبی را بازرسی می کردند.

لرد: «هوی آنی مونی ! واسه چی واسه این ماگل ها واستادی؟ رقص نورشون چشممو کور کرد. دیسکوی سیار دارن. »

آنی مونی چند کیسه سرقت شده که پر از مدارک و گواهینامه های ماگلی بود را روی صندلش کنارش اش ریخت تا افسر پلیس آنها را بررسی کند. لرد سیاه و بلاتریکس با تعجب به دو افسر و آنی مونی(با چهره ای افتاده و مظلوم) خیره بودند.

بلاتریکس: « ارباب ! به گمانم اون یکیشون که دختره، معشوقه ی آنیه. این کیسه ها هم نامه های عاشقونه آنی به اونه. »

از درون موتور و صندوق عقب صدای اعتراض مرگخواران به مناسبت های مختلف اعم از نبود اکسیژن، بمب های شیمیایی، حرارت بالا و عوامل بی ناموسی در آمده بود. دو افسر پلیس بلافاصله تفنگ هایشان را به سمت صورت آنی مونی گرفته بودند:

« شیشه شکسته. مدارک مجهول. گروگان توی صندوق. دستتا بذار روی سرتو از ماشین پیاده شو. همین حالا. تازه از توی باک تون هم مواد مخدر داره میریزه بیرون. »

لرد در حالیکه ققهقه میزد چوبدستی اش را به سمت آن دو افسر نشانه رفت. دست دیگرش را درون صندلی چرمی لیموزین فرو نمود و مورفین را به همراه تعداد سوزن و مورفین و دوا از باک بیرون کشید و به روی صندلی نشاند:

« ایول ایول ! خوبست. طلخک های خوبی هستن. استخدام شون میکنم. واسه مراسم خواستگاری هم میذارمشون که شیرین کاری کنن. بگاز آنی مونی که دیره. »

دو اخگر صورتی به صورت دو افسر اصابت کرد و سپس از لای شیشه لیموزین همانند فرشی در زیر پاهای لرد، نجینی و بلاتریکس پهن شدند. لیموزین چوبی بار دیگر گاز داد و به سمت نورمنگارد به پرواز در آمد. چند دقیقه گذشت و لیموزین در مقابل قلعه ی متروک نورمنگارد آرام آرام فرود می آمد...


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۴ ۱۷:۲۶:۵۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۴ ۱۷:۳۸:۵۵

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۵۸ دوشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۹
#55
هوا در کوچه دیاگون رو به تاریکی می رفت. صدای ناله ی گربه ای بیوه در تقاطع دیاگون و ناکترن طنین می انداخت. سنگ هایی در نقش شهید فهمیده از میان دستان دو کودک گستاخ رها شد و درون شیشه های یک شبه دکان قدیمی فرود آمد و سوراخ هایی را پدید آورد. از میان سوراخ ها نور چند شمع به چشم می خورد و از کنار شمع ها تعدادی عمامه و کله که در آن دفتر تجمع کرده بودند طوری که جای تف انداختن هم نبود ! .

اسکورپیوس به عنوان فرش کثیفی در برابر درب ورودی دفتر پهن شده بود و در نقش گذرگاه عمامه به سرها رو عبور میداد. صدای پچ پچ های بلندشان اجازه نمیداد تا کینگزلی حتی حروفی چند از حفره دهانش خارج سازد. دامبلدور برادر حمید و پروف کوییرل را به گوشه ای از دفتر برده بود و هر سه چار زانو نشسته بودند. دامبلدور با چشمانی اشک آلود گناهانش را در گوش آن دو معصوم می خواند و با تاسف گالیون هایی طلایی درون جیب آن دو خالی می کرد تا بلکه گناهانش خریده شوند... !

کینگزلی: « علمای عزیز. خفه شین. ببندین گذرگاه کلامو تا با یه حرکت کل حوزه رو نفرستادم هوا ! »

همه ساکت شدند و با دقت به پشه ای که روی کله ی عریان کینگزلی نشسته بودند خیره ماندند. در این بین گودریک به آرامی درب را گشود و به انتعای جمع علما پیوست. کینگزلی با حرکت دادن دستانش روی کله اش در تلاش بود تا پشه را فراری دهد و با صدایی بالا – پایین گفت:

« خب علمای عزیز. جمع شدیم ازتون کمک بخوایم تا با دعاهاتون کاری کنید که شخص و ماهیت بدکردار سالازر اسلیترین سرش به سنگ بخوره اونم از نوع اساسی ! »

همهمه ای نا مفهوم و عجیب میان علما، کلم ها، عمامه و چادرها برقرار شد و همه آنها دزدکی چشمان شان به سمت پروفسور کوییرل چرخید.

کوییرل: « »

با خستگی از ریا و دروغ این جماعت ، عمامه اش را لمس نمود...


فرسخ ها دورتر – زیر زمین مقر اوباش

اوباش با شادمانی در زیر زمین نیمه تاریکی که با چراغ گازی کمی روشن شده بود جمع شده بودند. در حالیکه به سبک پنالتی زدن دست دور گردن همدیگر انداخته بودند، به شکل حلقه دور دیگ جوشان جمع بودند و به محتوای دیگ نگاه می کردند. لودو بگمن کتاب کهنه ای با جلد سیاه را مقابل سالازر باز کرده بود و عرق می ریخت و سالازر با هزار زوم و ذره بین خط به خط کتاب را می خواند و هر دم چیزی درون دیگ خالی می کرد.

در آخرین لحظه که تف آخرش را درون دیگ می انداخت تا کار معجون فوق مرگبار خاتمه یابد، گورکن اختصاصی هلگا هافلپاف زمین زیر زمین را گشود، سنگی کلفت را بدست گرفت و به سمت بالا، درست روی پیشانی سالازر اسلیترین شوت کرد...

سالازر: « اووووخ ! یکی مرا فوت کنیه. پیشانی ام ارور میده هه ! »


در دفتر گروه ضربت

کوییرل: «خب. سرش به سنگ نخورد. اما چند لحظه ای پیش گفتن سنگ به سرش خورد ! کچلبوت ! خلاصه کله اش با سنگ تماس داشته...شیرینی مارو بده بریم... »

عمامه ها شیرینی بدست یکی یکی از دفتر گروه ضربت خارج می شدند و در پشت میز اصلی دفتر کینگزلی با یک عدد مگس کش همچنان کله و صورتش را سرخ و کبود می نمود. . اما این بار مگس درون گوشش رفت:

« وززززوززز ویززززوززز...ببین...وزززز..یارو....وزززز...من مگس نیستم....وزززز. ویززز. دارن از کتاب... وززززوززز ویززززوززز....استفاده میکنن... وززز..ووووز....بریزین هاگزمید....ویززززز...وززز...مانع اونا...وزززبشین. در ضمن....وزززز..از این به بعد از گوش پاک کن استفاده ...وزززز...کن...هیچ میدونی داخل گوش مبارکت چه خبره؟ وزززز »

مگس به همراهی چند تکه زرد (از محتویات گوش کینگزلی) از گوش بیرون آمد و در آستانه پنجره ی نیمه باز دفتر، تبدیل به گربه دو سر شد و بیرون پرید..... !


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۷ ۱۳:۴۷:۱۸

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


گروه ضربت دیاگون
پیام زده شده در: ۹:۰۲ سه شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۹
#56
اسم و رسم: گالبوس دامبلکور (ببخشید، با مری توی کافه یه کم زیادی نوشیدم )

در مورد کچلبوت هم نظر مثبتی دارم. خاطره ها داریم با هم‏!‏

لینک پست هم خودتون بگردین پیدا کنید !


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ دوشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۹
#57
[spoiler=خلاصه سوژه]مرگخواران لرد سیاه به یک قطار که حامل کلاهک های هسته ای است حمله می کنند. این کلاهک ها و قطار متعلق به محفل ققنوس بود اما مرگخواران با ترفندهایی موفق به بیهوش کردن محفلی ها می شوند و همه کلاهک ها رو می دزدن. اما در حین انتقال کلاهک ها توسط مرگخواران، جرج و فرد از محفل متوجه می شوند و در حرکتی آنتاحاریک و گولاخانه کلاهک ها رو بر می گردونن اما از بخت بدشان یکی از کلاهک ها رو روفوس در دست دارد و با آن به نزد لرد سیاه در نیروگاه اتمی سیاهان می رود. روفوس ابتدا تشویق می شود اما لرد متوجه می شود که این تک کلاهک چاشنی ندارد. لذا با خشم به مدت 48 ساعت به روفوس مهلت می دهد تا کلاهک چاشنی دار بیارد و دالاهوف و اسکورپیوس را برای کمک در اختیارش می گذارد. آن سه به خیابان گریمولد (مقر محفل) می روند تا کلاهک بدزدند. دالاهوف و روفوس استتار می کنند و اسکورپیوس بدون اینکه جیمز را بشناسد به طور تصادفی با او گفتگو می کند و از او کلاهک های مقر محفل رو تقاضا می کند. جیمز نیز برایش سه توپ سیاه و بزرگ در نقش کلاهک می آورد...[/spoiler]

آنتونی و روفوس به تعجب به سه توپ سیاه رنگ خیره شده بودند که دو پای کوتاه آنها را روی خود حمل می کرد. جیمز زیر کلاهک ها مدفون شده بود و با "ابولفضل" گفتن های مدام قدم به قدم آنها رو جلو می راند. قطره ای از آب دهان تشنگی (تشنه قدرت و مقام) اسکورپیوس از گوشه ی دهانش جاری گشت، به زیر فکش رسید و در برابر گلویش چکید و روی سر مورچه ای بارکش بر کف خیابان گریمولد پرید !

مورچه که باری جز یک هندسفری نداشت، با نفرت به اسکورپیوس خیره گشت. به دور پاهاش چرخید، روی کفشش نشست و درون هندس فری زمزمه کرد:

«از لوپین به دامبل. دامبل جواب بده؟ »

صدای دامبلدور: « اه مینروا. گفتم از زیر پتوی من بیا بیرون. توی دادگاه مهریه ات رو میدم..اهممم...ببخشید ریموس. بله به گوشم !»

« من در موقعیت سه مرگخوار هستم. خودمو دارم گره میزنم به بند کفش یکیشون. همون مو بوره. »

«دریافت شد. جهاد کن برادر ! خب من برم که کلی کار دارم. سه تا عروسی باید برم. سه جا دامادم امروز. به طلاق هم با منیره دارم. فیشششش ! »

در سوی دیگر روفوس نیز به تقلید از اسکورپیوس آب دهانش را روی زمین می ریخت و آنتونی دالاهوف نیز درخت کاجی را گاز می گرفت تا صمغ آن را بیرون بیاره و به عنوان چسب برگ های دور کمرش از اونها استفاده کنه. جیمز بلاخره سه کلاهک سنگین را روی زمین و مقابل اسکور و روفوس انداخت. روفوس خم شده بود و روی سطح کلاهک تف می انداختند و با انتهای ردای اسکورپیوس مشغول برق انداختن آن بود.

اسکورپیوس: « ببینم. آقا پسر. اینا چاشنی ندارن؟! »

جیمز که یویو اش را از درون دست اسکورپیوس قاپیده بود و با اسپری شیشه پا کن ، کافور و مواد ضد عفونی آنرا تمیز می کرد نگاهی به کلاهک ها انداخت و سپس فیس تو فیس اسکور شد:

« ئمممم. خب نه. راستش باید ازشون بخواین که چه موقع و در چه موقعیتی منفجر بشن. اینا هوشمندن. اگه دوست ندارین برم از اون مکانیکیا و چاشنی داراش بیارم. از اونها هم بود توی اون خونه ! »
روفوس: « نه. همین هوشمندا بهترن. دستت درد نکنه پسر جان. بریم اسکور. »

جیمز بی توجه به سه مرگخوار به سمت خانه شماره ۱۲ گریمولد گام بر می داشت و آرام آرام به آن سه پوزخند می زد. دالاهوف، روفوس و اسکورپیوس هر کدام یک کلاهک برداشتند و پشت درخت کاجی در پارک مثلثی تشکیل دادند و در میان هاله هایی زرد رنگ ناپدید شدند اما صمغ برگ های دالاهوف توان آپارات نداشتند و پیش از غیب شدنش همانند برگ خزان از زیر کمرش در میان باد به رقص در آمدند. سه مرگخوار در مقابل دروازه نیروگاه اتمی در حوالی خانه ریدل ها فرود آمدند.

درون کلاهک اول:

هری و جینی با اندازه باربی و کوچک شده در آغوش یکدیگر ولو و به فکر خلق فرزندی دیگر بودند اما با نزدیک شدن کلاهک به نیروگاه و لرد سیاه، سوزش زخم آقای کله زخمی موجب می شد تا چوبدستی اش را آماده در دست داشته باشد.

درون کلاهک دوم:

آرتور ویزلی (نسخه باربی) تپش قلب شدیدی داشت و دائما دستش را روی قفسه سینه اش جابجا می کرد و دنبال موقعیت قبلش می گشت که در نهایت آنرا در نشیمنگاهش یافت ! . همسرش، مالی ویزلی (نسخه باربی) بر خلاف او با خیالی آسوده دفترچه خاطراتش را باز کرده بود و گالیور شدن و سفرش را می نوشت.

درون کلاهک سوم:

سیریوس به همان شکل سگ در آمده بود اما این بار در مقیاس نانو ! در کنارش نیز تد لوپین در قالب عروسکی به بالا تنه ی گرگ و پایین تنه انسان در آمده بود و انتظار باز شدن کلاهک را می کشید.
صدای جیــــر و باز شدن دروازه نیروگاه درون کلاهک ها نیز طنین انداخت و به دنبال آن صدای مورچه (ریموس لوپین) درون کلاهک ها ندا داد:

« بروبچ ! من خودمو به بند کفش یکیشون گره زدم. داریم میریم داخل. حالت باربی و عروسک خودتون رو حفظ کنید و اگه کلاهک رو هم باز کردن باز عروسک و مات بمونید. تا وقتی نگفتم عکس العملی از حیات نشون ندین. تمام. »

سه مرگخوار کلاهک بدست به سمت ساختمان نیروگاه گام بر می داشتند...


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۰ ۱۲:۵۲:۲۹

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۹
#58
دختره ی (پسره ی) بی تربیت !

دوستان زیاد حرفای مگی رو جدی نگیرین. کلا موجود دوست داشتنیه ایه. . از همون نوجوانی فکش به فحش باز بود تا جایی که یادمه.

بهش عادت می کنید به عنوان یک مانع طبیعی !
مگی جون قبلا بحث طلاق خودمو از جسی مطرح کردم، این دفعه بازم از این ژانگولر بازیا در بیاری میدم جسی بیاد شخصا فحش بده بهت. میدونی که فحش خوردن از طرف آبجی هم خیلی سنگینه. پس...


خود من میخواستم با دالاهوف مصاحبه کنم قبل از شماها اما رابطه ی عاشقانه ی میان من و دالاهوف مثل من و گریندل دچار شکاف شد.

بگذریم...

سوال اول: سانسور چیست و سانسوریست کیست؟
به نظرت سانسوری که در بخش اخبار سایت اعمال شده، زیادی نیس؟ بله. همه میدونیم که سایت رو مسدود کردن و دلایلی مثل آلبوم اما واتسون و یکی دو تا نظر رو مطرح کرده بودن. اما مدیریت سایت کل آلبوم اما واتسون رو حذف کرد. چرا؟ چون مثلا تعداد 10-12 تصویر باز و نیمه باز شاید از اما واتسون در آلبومش بود. به خاطر این تعداد، اون همه عکس و تصویر از اما واتسون پاک شد. خیلی حرفه واقعا. من نمیگم که بهونه بدیم بهشون که مسدود کنن. من میگم منطقی و اصولی عمل کنیم. محافظه کارانه منظورمه. دقیقا اونچه رو که بهش اشاره داشتن.
مثلا بحث های دینی و سیاسی داخل ایران در مورد هری پاتر باید انعکاس داده بشه اما به شکل محافظه کارانه و سر بسته. در جریانی خودت. بارها از طریق خبرها سعی کردم اینکارو کنم اما مانع شدی. حتی معتقدی که کوچک ترین لینک دادن و اشاره (حتی بدون یک کلمه انتقاد و اشاره کردن) باید ممنوع باشه. این سایت، سایت طرفداران ایرانی هری پاتره دیگه. توی ایران از همون اولش فعالیت داشته. در مورد بازتاب های هری پاتر در ایران و مثل اینها. من معتقدم که اشاره و معرفی بحث های هری پاتر در ایران (چه دینی و چه سیاسی و اجتماعی) مشکلی پیش نمیاره مگر اینکه به شکل گسترده و خیلی عمیق درباره اونها بحث بشه و عده ای سو استفاده کنن و اشاره کنن و مثال هایی بیارن از شرایط سیاسی و اجتماعی ایران. اینه که میگم اعمال سانسور زیاد واقعا نیاز نیست و به شکل های سر بسته و گنگ طوری که موردی هم نداشته باشه، میشه به هری پاتر در ایران پرداخت و در موردش بحث کرد. میخواستم نظرتو در این مورد بدونم. نظر شخص تو. نه نظر بقیه مدیرا. تا جایی که یادمه و میدونم تو فقط به من علت مسدود شدن رو ارائه کردی و هیچ استدلال محکمی نداشتی برای سانسور کامل. اینه که یه توضیحی بدی ممنون میشم.

سوال دوم: به عنوان مدیر، چه راه هایی برای افزودن جذابیت بیشتر به سایت توی ذهنت داری؟ اصلا راه هایی داری؟ به نظرت الان از نظر فنی، ظاهری و محتوایی سایت در حد عالی قرار داره؟

سوال سوم: علی نیلی (هری پاتر) سری به سایت نمیزنه. میدونیم که از نظر مالی و فنی ایشون تامین میکنن سایت رو اما به نظرتون وقت اون نیست که بعد از هفت سال، شخصیت هری پاتر یه شخصیت آزاد برای ایفای نقش باشه؟ یعنی یکی از اعضا با شرایطی یا قوانینی، اون رو برداره؟ بله. دلیلی نداره همه شخصیت های کتاب به عنوان شخصیت های کاربردی در ایفای نقش فعال باشن اما میدونیم که حضور شخصیت پرسوژه و اصلی داستان خودش خیلی جذابیت و نو آوری میده به ایفای نقش ! سوژه ها و کنایه هایی که از شخصیت هری پاتر در سایت ساخته شده تا حالا، ترکیبی از شخصیت و رفتار خود آقای نیلی با شخصیت هری پاتر بوده. خدای رول. آتشفشان. زوپس و منوی مدیریت و این حرفا.

سوال چهارم: عاشق شدن سخت تره یا عشق ورزیدن ؟!

سوال پنجم: غیر از مافلدا (لاو خیالیت ) عاشق ساحره یا ماگلی شدی؟!



همین. شب بخیر...


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۳ ۱۴:۲۰:۳۷

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ جمعه ۱۰ دی ۱۳۸۹
#59
سوژه ی جدید !

خانه شماره ۱۲ گریمولد – شب یلدا !

صدای "ترق – ترق و هخــخ تـــف" با نظم مشخص و زمان بندی شده به ترتیب از میان دندان ها و گلوی اعضای محفل ققنوس در پذیرایی ساکت و نیمه روشن خانه طنین می انداخت. همگی رو یک مبل خاک گرفته و چرم جریده ( ) ، به شیوه تلمبار ، افتاده بودند و تخمه می شکاندند. روی میز چوبی مقابل شان جیمز چارزانو نشسته و یویوی صورتش اش را به سبک چفیه دور گردن پیچیده بود و در میان دستانش فال مرلین خودنمایی می کرد.

جیمز: «جیـــــــــــغ ! سر و صدا نکنید ! نوبت عمو سیریوسه ! »

صدای پارس کردن شاد سگی از درون گلدان بزرگ به گوش رسید. کله ی سگ از میان خاک گلدان نمایان بود و باقی بدنش به سبک سنگسار در گلدان بود. جیمز لب به خواندن شعر مرلین کرد اما پیش از آنکه تعبیر و مفهوم آنرا بخواند، شیشه بخار گرفته پذیرایی خرد شد و هدویگ با بدنی خون آلود و پر از تکه شیشه به داخل افتاد. جیمز خم شد و پاکت نامه را از میان پاهای جغد باباش جدا کرد، نامه اش را بیرون آورد...



[spoiler=فلش بک - یک ساعت پیش - کوچه دیاگون]
«بدو بدو ...عکسای مجاز...عکسای غیر مجاز...پوسترای سیا سیفید....رنگی...پوسترای غیر مجاز...عکس حمام مالفدا... عکس رقص بهنوش و فورتسکیو... ! بیا که تموم شدهااا ! »

پیر مرد ریش سفیدی ریش خود را در یقه ی پولیورش مخفی نموده بود، عینک دودی روش چشمانش خودنمایی می کرد و پالتوی بلند و سیاه رنگی نیز به تن داشت. زیر آشی از برف و باران، در اوج تاریکی، به دیوار مغازه ی الیواندر تکیه داده بود و کیسه ای از عکس های متحرک و رنگارنگ بدست داشت. در همین حین صدای قفل شدن درب مغازه الیواندر به گوش رسید و الیواندر با تنی لرزان در حالیکه از کنار پیر مرد رد می شد، برای لحظاتی به کیسه در دست پیر مرد خیر ماند و با آه و افسوس تندی گفت:

«نیاز نبود نصفه شبی عینک دودی بزنی. آه...آلبوس ! یارانه چه بلایی که به سر ما نیاورده ! »

با ناپدید شدن گام ها و پیکر لاغر الیواندر روی سنگفرش های خیس و لیز کوچه دیاگون، چند صدای فریاد و رگباری از اخگرهای سرخ "شر شر" باران را درید. اخگرها پیش از آنکه آلبوس دامبلدور تغییر قیافه داده به خودش بیاید و چوبدستی بکشد به صورتش اصابت کرده بود و او را در میان ترکیبی از بارون، لجن، کهنه بچه، برف و ... ،نقش بر زمین کرده بود. چند جادوگر شنل پوش از ستاد آسلام و عمامه دار از جمله برادر حمید و پروفسور کوییرل در حالیکه کله دامبلدور را با چوبدستی هدف گرفته بودند، بر بالینش ظاهر شدند.
[/spoiler]


وزارت سحر و جادو – دفتر مرکزی آسلام - شب یلدا

«اینجا رو انگشت بزن پدر جان ! »

آلبوس دامبلدور با چهره ای شکسته و شرمسار مقابل میز چوبی دفتر کوچکی ایستاده بود که تماما به دیوارش پوسترهای عمامه، تابلوهای عمامه، عمامه خشک شده و عمامه های زنده وصل کرده بودند. پشت سرش آرتور و مالی شنل سرخی را به تنش می کردند و خودش اثر انگشتی را روی کاغذی پدیدار نمود. برادر حمید با شادمانی کیسه ی عکس های مبتذل را درون کشوی میزش قرار داد و جیمز و سگ همراهش (سیریوس) را با اشاره دستش فرا خواند. سگ زوزه کنان سند منگوله دار خانه شماره ۱۲ گریمولد را از میان دهانش به همراه انبوهی از تف به روی میز انداخت، مقابل دامبلدور پارس خشمگینی کرد و از دفتر خارج شد.


شب کریسمس – لندن – خیابان وست مینستر

«کریسمس مبارک ! مبارک ! کریسمس مبارک ! هی شوما ! خانوم خوشگله ! آرزو نداری؟! من بابانوئلم ! شما چی آقا ؟! »

آلبوس دامبلدور این بار لباس و کلاه قرمز بابانوئل را به تن و سر داشت و از ریش طبیعی اش استفاده می نمود. زنگوله در دستش را به صدا در می آورد و در میان انبوه جمعیت ماگل ها در خیابان برفی و یخ بسته گام بر می داشت. پسرکی به مقابلش رسید و دامبلدور از حرکت باز ایستاد. هر دو به هم خیره شدند. پیش از آنکه دامبلدور زنگوله بزند و حرفی از دهنش خارج شود، پسرک ریش درازش را کشید و در رفت.

« به ارواح خاک بابام ریش طبیعیه ! اینقدر نکشید ملت ! »

چند قدم جلوتر دخترکی دست مادرش را که کنار مغازه ی اسباب بازی فروشی بود رها کرد و در آغوش دامبلدور پرید. چند سکه تک پوندی در دست دامبلدور گذاشت و با صدایی کودکانه گفت:

« بابا نوئل ! آرزوی منو بر آورده کن. من آرزو می کنم که بابامو از جنگ افغانستان برگردونی. »

دامبلدور که در ذهنش سعی می کرد واژه افغانستان را معنی کند الکی سری تکان داد و قبول کرد و سکه های را از میان انگشتانش یواشکی به داخل جیب لباس قرمزش هدایت کرد. هنوز چند گام دیگر بر نداشته بود که در مقابلش چهره ای آشنا را دید.

مورفین: «رد کن بیاد چیزو! »
دامبلدور: «مگه نمی بینی بدون در آمد و فی سبیل المرلین دارم کار می کنم... من تو کار چیز شما نیستم ! »
مورفین: «میدی بیاد یا داد بزنم چی توی ریشت جاسازی کردی پیر مرد؟ »
دامبلدور با وحشت به مقابل صورت مورفین آمد، دست درون ریش خود کرد و انواع بسته های رنگارنگ حاوی قرص، پودر و سوزن را درون حلق مورفین می ریخت اما پیش از اتمام کارش از یه طرف صدای قفل شدن زنجیری روی مچ دستش به گوش رسید و از طرف دیگر هم چند اخگر به صورتش اصابت کرد.

مورفین: «نه نه ! به من دست نزنید. من بیمارم. باید درمان بشم. توزیع کننده این ریش درازه ! »


یک ماه بعد – دادگاه شماره ۱۰ – وزارت سحر و جادو

همگی در سوله سه در چهاری به عنوان دادگاه ایستاده بودند و منتظر بودند تا قاضی حکم را بخواند:

« بدینوسیله اعلام می کنم که هیئت منصفه آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور را به علت سابقه فروش تصاویر جادویی مبتذل، اخذ رشوه در قبال آرزوی ماگل ها و توزیع مواد چیز گناهکار می داند اما به جهت کهنسالی، به جای آزکابان، برای باقی عمر، ایشان را به بستری شدن در آسایشگاه سالمندان محکوم می کنیم. »


در میان اوج گریه اعضای محفل ققنوس در دادگاه، چند نفر زیر دستان دامبلدور را می گرفتند و تا او را عازم آسایشگاه سالمندان در هاگزمید کنند. پیش از آنکه اعضای محفل او را در آغوش بگیرند، از مقابل چشمانشان غیب شدند و در آسایشگاه نیمه روشن هاگزمید پدیدار شدند. صدای بسته شدن زنجیزهای متحرک به پاها و دستان دامبلدور در راهروی آغشته به مواد غد عفونی آسایشگاه طنین می انداخت. هل دادن پرستارانی که به پیکر نحیفش فشار می آوردند و او را به جلو می راندند تا به سمت اتاقش برود، همانند افتادنش در چاه آب به نظر می آمد.

ذهن آلبوس دامبلدور: «یارانه به تورم انداختین. فقر انداختین. شهرت و آبروم رو بردین. خرابم کردین. باشه. بدون چوبدستی هم می تونم نقشه فرار بکشم از خونه سالمندان ! این روزام میگذره. من تازه اول جوونیمه. پس چی. »


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۰ ۱۸:۴۳:۱۶

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ جمعه ۳ دی ۱۳۸۹
#60
نقد پست شماره 411 در تاپیک روان خانه سیاه - سفید
پدید آورنده: اسکورپیوس مالفوی


سلام دوست عزیز
من قدم به قدم پست شما رو بررسی می کنم و از چند معیار و نقطه در حقیقت استفاده می کنم تا نگاه هایی جامع داشته باشیم:


در اول در رابطه با موقعیت قصه و فضاسازی صحبت می کنم. طبق آخر پست قبلی یک جغد سیاه رنگ که حامل نامه ای از سوی خانه ریدل است به سمت پنجره ی آشپزخانه گریمولد پرواز می کند. خب فضا و موقعیت کاملا مشخصه. محفلی ها در آشپزخانه جلسه گذاشتند و پیرامون دیوانگی دامبلدور حرف می زنند. پستی هست که شما طبق سلیقه خودتون نوشتید اما به جای اینکه سیریوس از جمع جلسه با تعجب به جغد نگاه کنه و نامه رو ازش بگیره، می شد فضای جلسه در موقعیت آشپزخانه گریمولد رو خیلی زیبا تر هم توصیف کرد و گذرا ازش رد نشد. به عنوان مثال می شد دو سه تا دیالوگ پیرامون محفلی ها رد و بدل بشه که آشفته وار دارن چاره اندیشی می کنن واسه ی دیوانگی دامبلدور و حتی این دیالوگ ها می تونست حامل جملات طنز و پیشنهادات ناشیه برای درمان دامبلدور باشه. صرفا با توجه به انتخاب شما موقعیت سازی و ترسیم و توصیف فضای زیادی رو نمی شد انتظار داشت چون اصول پست بیانگر حضور و چرخیدن قصه این تک رول شما در آشپزخونه بود. لذا از این جهت نمی تونم چندان نظر بدم.


در گام بعدی نگاهی به ماهیت اصلی رول و پیش روی سوژه داشته باشیم. با توجه به پست اول سوژه که من زده بودم، می دونیم که شفا دهنده ی معالج دامبلدور و لرد سیاه یک نفر هستش و قبل از لرد، دامبلدور رو معاینه کرده بود و قبل از خروجش از خانه گریمولد، نیمچه اشاره هایی به بیماری مشابه در لرد سیاه کرد و می خواست بگه باید هم اتاق یا همون هم سلول دامبلدور باشه اما حرفشو در برابر آرتور و مالی ویزلی خورد و رهسپار لیتل هنگتون شد تا به معاینه دقیق تر لرد سیاه بپردازه. در اون حین اگه دقت کنید، می بینید مالی و آرتور چند بار با تعجب تکرار می کنند "لرد سیاه" و "دچار" و ... . اینجا درست نقطه ی کلیدی جهت پرورش سوژه در رول شما بود. می شد پیش از ورود جغد به آشپزخانه و تحویل گرفته شدن نامه توسط سیریوس، دیالوگ های محفلیان در آشپزخانه (حداقل دیالوگ مالی یا آرتور) در این رابطه باشه و حدس هایی در رابطه با اتصال یا اشتراکی بین لرد و دامبلدور ارائه کنند و حالا کجا مشکلی که ذکر کردم خودشو بروز میده؟ دقیقا در اینجا خودشو بروز میده:


نقل قول:


مالی در حالی که مثل لبوی اصفهان قرمز شده بود گفت: واقعا که احمقید چه اهمیتی داره کی نوشته مهم اینه که باید برای شفای دامبلدور عزیزم اینو نوشته!



همانطور که گفتم مالی و آرتور دقیقا نمیدونن قضیه از چه قراره و این آگاهی اونها در یک لحظه با دیالوگ بالای مالی کمه عجولانه و غیر منتظره ست در پرورش و پیش رفتن سوژه. در نقطه مقابل مرگخواران میدونن که باید لرد و دامبلدور رو برای درمان هردوشون در یک اتاق حبس کرد (در پست اول دیدیم که لرد حالت عجیبی داره و به نوعی شعر در وصف دامبلدور و ستایش اون میگه و با آنی مونی مانند پسرش برخورد میکنه ) و ما هم میدونیم که رسما مرگخواران موافق نیستن تا در این مورد متحد بشن با محفلی ها و صرفا بعدها پشت صحنه نقشه هایی خواهند کشید اما محفلی ها با خورده شدن حرف شفا دهنده کاملا از این نظر مطمئن نیستن. اینکه مالی با عدم اطمینان هم سریعا بفهمه که مرگخواران دامبلدور را برای شفای خود دامبلدور و خود لرد می خواهند کمی عجولانه بود.


در اصل مرگخواران الان به کمک شکنجه هایی که بلاتریکس بر شفا دهنده وارد کرد، کاملا میدونن که هر دو (لرد و دامبلدور) باید توی یه اتاق حبس و بسته بشن تا هر دو با هم خوب بشن اما محفلی ها هنوز موفق به کشف ارتباط بیماری این دو نشدند و با نامه روفوس هم قاعدتا نباید به زودی متوجه می شدن یا حداقل به راحتی ! اما خب بر اساس پست شما مالی خیلی خوب تونسته این مورد رو کشف کنه و فهمیده که درمان هر دو مشترکه و با همه و میخواد از سیریوس و آرتور که دامبلدور رو آماده کنن برای فرستادن به لیتل هنگتون و خانه ریدل ها ! مورد دیگه هم دقیقا اینه که با فرض اینکه مالی هم با نابغه بودنش ارتباط درمانی رو کشف کنه اما چرا مالی و محفلی ها اینقدر راحت کوتاه میان در برابر نامه روفوس و چرا نامه ای در جواب نفرستن که اونا لرد رو بفرستن خانه گریمولد. اینم از نکاتی بود که بیانگر پیش رفتن سریع سوژه هست و کمک زیادی به کسل شدن و بی حس شدن سوژه میکنه برای نفر بعدی که چطور با یک کِش دادن متناسب و طنز بتونه مسیر سوژه رو حفظ کنه. پیش برد سوژه بد نبود اما متوسط بودو نیاز به دقت بیشتری داشت.


نکته بعدی که بررسی می کنیم خود دیالوگ ها و بیان شخصیت های رول شماست و همینطور شکلک هایی که در رابطه با شخصیت ها در دیالوگ و بیان اونها استفاده میشه. خب اون نامه روفوس و سبک نوشته شدنش که طنزی رو از یه سریال بروز میده جالب بود. جالب. اما واقعا دیگه انصاف رعایت نشده اگر بگیم بسیار خنده دار و طنز بود. حاوی یه طنز سطحی بود که الان دیگه از مزه اش افتاده. قاعدتا از این قبیل طنزهایی که خالق اونها خود ما نیستیم و رسانه ای شدن در سطح وسیع، خیلی نمیشه کمک گرفت برای پدید آوردن خنده و طنز. چیزی که می شد در نامه روفوس اضافه کرد تا خنده و طنز بیشتری رو بسازه، تیکه ها، یا کنایه هایی طنز آمیز در قالب شخصیت های محفل ققنوس و خود دامبلدور بود. ترکیب سازی، معادل سازی، کنایه قرار دادن، پیشوند و پسوند دادن به اسامی یا ماهیت وجودی شخصیت ها به این مورد کمک می کرد. وضعیت آرتور و سیریوس در خوندن نامه که لحن آشنایی روفوس رو تشخیص داده بودن و اون شکلک های خنده مناسب و کافی بودند اما خاطر نشان می کنم خیلی طنز زیادی رو در بر نداشتند. عادی و قابل قبول بود. همینطور دیالوگ مالی.


یه نکته ی دیگه ای هم به عنوان آخرین مورد اضافه کنم. در مورد فضاسازی و حالت شخصیت ها که بیشتر ما عادت داریم در رول های طنز قیافه و حالت چهره های شخصیت ها رو با شکلک بروز بدیم و گاهی در میان چند دیالوگ و توصیف، یکی دو تا توصیف هم از چهره ی شخصیت ها می نویسیم. (همینطور حالت درونی و روحی شخصیت ها که این البته در رول های جدی بیشتر به کار می آید). در این مورد باید بگم شما اون تناسب لازم رو داشتین و موفق بودین. خوب بود. نمونه اش توصیف خنده داری بود که از شباهت دادن چهره ی سرخ مالی به لبوی اصفهان پدید آورده بودین.

در مجموع پست قابل قبول و خوبی بود اما بیشتر نیاز به توجه داشت و کمتر باید به عجله کردن فکر کرد. عجله رو کنار بزنید و پیش برد سوژه رو تنها هدف اصلی قرار ندین. لذت خودتون رو هدف قرار بدین از این سرگرمی. بیشتر برای زیبایی مواردی که گفتم وقت بذارین. یه کم بیشتر. هدف رولینگ شدن نیس. هدف بازی دادن افکار و مخلوقات رولینگ است. با شخصیت ها و موقعیت ها در پیش برد سوژه بازی کنید، نه اینکه بدون بازی دادن شخصیت ها رو در مسیر انتهایی سوژه وارد کنیم. قابل قبول و خوب. موفق باشی دوست عزیز.


ویرایش شده توسط آلبوس دامـبـلدور در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۳ ۱۲:۴۶:۳۷

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.