تف تشت
.Vs
ترنسلوانیا
پست چهارم:
ترنسلوانیا، نزدیک شروع مسابقه ورزشگاهگاهی در زندگی شما خود را در میان شرایطی پیدا میکنید که به حدی ابزورد است که فکر کردن به آن شرایط، برای شما ممکن نیست. فقط میدانید که باید آن شرایط را طاقت بیاورید و هر چه در توان دارید به کار ببندید تا خود را نجات دهید. اگر موجود خوش شانسی باشید، حداقل تا هفتاد هشتاد سالگی که به دمهای آخر نزدیک میشوید، خودتان را در این شرایط پیدا نمیکنید؛
علیرضا اما وقتی در آن لحظه با روبالشتی کهنهای بر تن سبز چروکیدهاش که هیچ ربطی به بدن همیشگیاش نداشت، سوار بر جارویی پرنده وسط ناکجاآبادی شبیه جنگلهای آمازون منتظر سوت آغاز بازی کوییدیچ بود، قطعاً در چنین حالتی به سر میبرد.
گویا بنا نبود هیچوقت زندگی روی خوشش را به او نشان دهد. چه معنی می دهد آدم از راه نرسیده یک تکه چوب ناصاف اسقاطی دستش بدهند و بگویند باید با آن کوییدیچ بازی کند؟ اصلاً مگر با یک تکه چوب مزخرف می شد در آسمان مسابقه داد؟ملت چه چیزهایی از آدم توقع دارند.
با این همه برای یکی از اولین دفعات در عمرش، سعی کرد خوش بین باشد و به نیمهی پر لیوان نگاه کند. قطعاً این مکانیزم دفاعی مغزش برای جلوگیری از جنونش بود، وگرنه علیرضا رو چه به خوش بینی. خوش بینی برای او مثل سم بود. درست مثل اینکه به کسی که کافکا میخواند، کتاب پائولو کوئیلو بدهید. مثل این بود که برای کسی که داریوش گوش میدهد، حامد همایون بگذارید. مثل این بود که به کسی که به سینمای دیوید لینچ علاقهمند است، فیلمهای مسعود ده نمکی پخش کنید. با همهی این اوصاف علیرضا هر چه در توانش بود را به کار بست تا خوش بین باشد:
- علیرضا به این فکر کرد که تحت هیچ شرایط دیگهای نتونست جنگلهای آمازون رو دید!
حتی حرف زدن عجیب غریبش هم فقط باعث میشد حالش بدتر شود! در حالی که سعی میکرد روی جاروی پرندهاش دچار حالت تهوع نشود، نگاهی به رفقایش انداخت. در چهرهی تک تک آنها همان نگرانی به چشم میخورد کما اینکه قیافه نیلو شبیه کسی بود که انگار مجبورش کرده باشند یک لیوان سرکه سر بکشد. هرچند این موضوع نمی توانست به وراجی های پی در پی هنری هشتم کنار گوشش بی ارتباط باشد. شاید این مطلب که کسی قرار نبود کنار گوش علیرضا چرت و پرت بگوید می توانست مرهمی برای احساس شومش باشد. چهره همگی به شدت مصمم به نظر می رسید. به هر حال قرار نبود وضعشان از چیزی که هست بدتر شود.چیزی که بیشتر برای علیرضا عجیب بود این بود که هیچی نشده به دیدن رفقایش با آن چهرههای جدید عادت کرده بود.
نگاهی به دور و برش انداخت. زمینی که حالا مجبور بودند داخلش مسابقه دهند پوشیده از چمن و خس و خاشاک بود و دو تا دور ورزشگاه هزاران جفت چشم مشتاق منتظر آغاز مسابقه بودند. صدای همهمه جمعیت علاف و بیکار به شدت روی اعصابش بود. همه چیز به نظرش احمقانه به نظر میرسید. حتی مسخره تر از اینکه قرار بود در مسابقه ای شرکت کنند که حتی نمی دانست قرار است شامل چه چیزی باشد!
بلاخره درهای رختکن تیم مقابل باز شد و هفت بازیکن تیم ترنسلوانیا وارد زمین شدند. علیرضا متوجه شد که تیم حریف از تیم خودشان هم ظاهر عجیب و غریب تری دارد. طبیعتاً در دنیای واقعی هیچوقت کلاه های جادوگری نمی توانستند مسابقه بدهند. اما شخصی که در میان آن جماعت یک مقدار بیشتر به چشم میآمد، پیرمردی با موهای نقرهفام و بینی دراز و خمیده بود که به شدت آشنا به نظر می رسید. احساس میکرد قبلاً او را جایی دیده است. ناخودآگاه لبخندی بر لب آورد. صدای فریاد کیمیا که گویا او هم توجه همان فرد شده بود به گوشش رسید:
-نگاه کنید همرزمان! پروفسور دامبلدوره!
در همان لحظه صدای گزارشگر پرده گوش حضار را نوازش کرد.
نقل قول:
- خوب این هم از بازیکنان تیم ترنسلوانیا. راستی نگفتم با سری چندم از مسابقات کوییدیچ در خدمتتون هستیم؟هیچ اهمیتی هم نداره چون خودم شمارش از دستم در رفته دوستان!
بچسبید به بازی که الآنهاست شروع بشه! گرچه مراسم دست دوستی دادن دو کاپیتان نباید فراموش بشه...
علیرضا پوفی کشید. کلا طرفدار این رسم و رسوم پوچ و بیمعنی نبود، یک مشت ادا و اطوار برژوازی، مخصوصا با شخصی عجیب و غریب که حتی یکبار پیش از آن ملاقات نداشتند. اما ناگهان به خاطر آورد که کیمیا نامش را به عنوان کاپیتان تیم رد کرده بود.برگشت و نگاهی به هم تیمی هایش کرد بلکه بتواند از زیر این مسئولیت ناخواسته در برود. اما وقتی دید برایش چشم و ابرو می اندازند با اوقات تلخی سرش را به سمت دیگر کج کرد و به راه افتاد.
-اگر علیرضا زنده از اینجا بیرون امد نشانتان خواهد داد با کی طرف بود.
دختر زیبایی با قیافهای کارتونی شکل از تیم مقابل جلو آمده بود و در میانه زمین منتظر او بود. علیرضا جلو رفت و با او دست داد. اما شاید هم زیاد شانس نیاورده بود، این دختر به بی آزاری ظاهر مظلومش نبود. در هر حال خوشبخت بود که متوجه نشان شوم روی ساعد دختر نشده بود. اگرچه دانستن این موضوع هم کمک چندانی به او نمیکرد. علیرضا چه می دانست نشان شوم چیست و چه معنایی دارد.
نقل قول:
- و حالا سوت آغاز مسابقه به صدا در میاد. سرخگون در دست گابریل دلاکور از تیم ترنسلوانیاست. مستقیم به سمت دروازهی تیم حریف میره. هنری هشتم بازدارندهای رو به سمتش میفرسته که ناموفق میمونه!
اگرچه بقیه تماشاگران با دیدن این منظره آه کشیدند اما اعضای تیم تف تشت خوب می دانستند که علت خطا رفتن ضربه هنری هشتم چه بوده است. نیلو برگشت و با غیظ به مردک هیز نگاه کرد که با چشمان از حدقه درامده به بر و روی گابریل دلاکور نیمه پریزاد خیره مانده بود.
صدای اینیگو در حال حرص خوردن به گوش رسید:
- به کوافل میگه سرخگون! به بلاجر میگه بازدارنده! لابد به ماکارونی هم میگه ماکارنی! ای لاعنات مارلین بر تو باد!
اما سایر هم تیمیهای اینیگو با نگاهی نگران به کاکتوس عظیمالجثه خیره شده بودند که دروازهی تیمشان را محافظت میکرد. گابریل توپ درون دستش را به طرف دروازه حریف پرت کرد. کاکتوس به جهت مخالف پرید. سرخگون چند میلیمتر با حلقهی سمت چپ دروازه فاصله داشت که ناگهان توسط بازدارندهای منحرف شد.
نقل قول:
-اینیگو اینماگو از تیم حریف با یک نشونه گیری معرکه سرخگون رو از مسیرش منحرف کرد و دروازهی تیمشون رو نجات داد! توپ دست بچههای تف تشته.
فری ابتدای بازی را مانند سایر هم تیمیهایش با اضطراب شدیدی آغاز کرده بود. اما حالا که با جارو پرواز میکرد و از سکون درآمده بود، احساس بهتری داشت. پرواز حالش را بهتر میکرد و به او تمرکز میداد. وقتی حرکت اشتباه میمبله تونیا به سمت مخالف دروازه را دید، با آرامش و تمرکزی که خودش رو هم به تعجب انداخت، بازدارندهای که از کنارش رد میشد را مستقیم به سمت دروازه پرت کرد که درست هم به هدف اصابت کرد. فری در جواب سوت و دست زدن هم تیمیهایش، برایشان دستی تکان داد. دلیل تمرکزش، این بود که چیزی برای از دست دادن نداشت. میدانست که اگر میخواهد خودش و دوستان عزیزش را از این مخمصه نجات دهد، باید برای یک بار هم که شده در عمرش آرام بماند و روی تنها شانسشان که بردن این بازی است تمرکز کند. با نگاهش حرکت نیلو به سمت دروازه را دنبال کرد و با سرعت خودش را به کنارش رساند. حالا شانه به شانه با نیلو به سمت دروازه تیم ترنسلوانیا پرواز میکرد، در حالی که با یک دستش، دستهی جارویش را گرفته بود و با دست دیگر، چماقش را بالا گرفته بود تا اگر لازم شد، از نیلو در مقابل ضربهی توپهای بازدارنده محافظت کند.
-ای خدا ما کی یاد گرفتیم از این حرکتا بزنیم خواهر؟
نیلو نیشخندی زد و به طرف دروازه حریف شیرجه زد و فرزانه کاملا ناغافل جفت پایی هوایی برای گابریل گرفت که با مغز به طرف زمین تغییر جهت داد.
فرزانه:
گابریل:
نقل قول:
-دالاکور دچار مشکل شده و کنترل جاروش رو انگار از دست داده. صدبار گفتم برای بازی محدودیت سنی بذارید.
با صدای بلند شدن اعتراضات از گوشه و کنار ورزشگاه گزارشگر با صدای بلندتری فریاد زد:
نقل قول:
-حالا ملانی استفورد وارد محوطهی یک چهارم تیم ترنسلوانیا شده. خودش رو به منتها علیه سمت راست استادیوم نزدیک میکنه. قصد داره تا با یک پاس سرعتی، توپ رو به کادوگان در سمت چپ برسونه... اما نه! در یک حرکت دیدنی و غافلگیرانه، ملانی خودش سرخگون رو با یک ضربهی کات دار از همون گوشهی راست حوالهی دروازه میکنه و پروفسور دامبلدور رو فریب میده! گل! گل اول این بازی برای تیم تف تشت توسط ملانی استانفورد به ثمر میرسه! عجب بازیکنیه این دختر!
نیلو نسبت به سایر دوستانش که همراه او در این مخمصه گیر افتاده بودند، این مزیت را داشت که اهل ورزش بود. حتی در تیم والیبال دانشگاهشان ثبت نام کرده بود. وقتی سرخگون را دید که توسط بازدارندهی فری منحرف شده و بیهدف به سمتش میآید، درنگ نکرد. جستی زد و سرخگون را گرفت و بدون فوت وقت به سمت دروازهی حریف حرکت کرد. نیلو هم مثل بقیه، بازی آن روز را با ترس و اضطراب شروع کرده بود. ولی حالا که سرخگون در دست، شانه به شانه با فری به سمت دروازهها پرواز میکرد، همه چیز برایش مثل یک بازی والیبال حساس بود. پیش خودش فکر کرد که شاید حتی داشت از بازی لذت میبرد. این یک چالش بود و نیلو میبایست از آن سربلند بیرون میآمد. باید دوستانش را سالم به خانه بر میگرداند.
ناگهان تصویر یکی از تازه ترین تمرینهای والیبالش در ذهنش نقش بست، ضربهی کات دار. این ضربه را به تازگی یاد گرفته بود و مطمئن نبود میتواند ریسک کند و به کارش بگیرد، اما اگر موفق میشد، میتوانست به گوشهی راست زمین برود و وانمود به پاس دادن بکند، و احتمالاً پروفسور دامبلدور را گول بزند. باید سریع تصمیم میگرفت. سر جارو را به سمت راست منحرف کرد، در کنارش فری هم از او تبعیت کرد. برای کامل کردن عنصر غافلگیری، به تابلوی آویزان بر جارو در سمت چپش نگاه کرد. دروازهها را نمیدید، اما دقیق میدانست کجایند. فقط باید یک ضربهی کات دار میفرستاد و گند نمیزد. برای یک ثانیه نفسش را در سینه حبس کرد و چهرهی خندان دوستانش که در ایستگاه اتوبوس به دنبالش آمده بودند از جلوی چشمانش رد شد. این ضربه را برای آنها میزد!
با بلند شدن صدای جیغ و هیاهو نیلو مشتش را برای دوستانش در آنسوی زمین تکان داد:
-ایول اینه!
نقل قول:
-عجب گلی بود! مدافعین ترنسلوانیا، آندریا کگورت و سونامی، به شدت دارن تهاجمی بازی میکنن و ضربههای کوبندهای رو بی هدف به هر بازدارندهای که از بغلشون رد میشه میزنن. با این شرایطی که درست کردن خیلی سخت میشه دوباره به خط حملهی ترنسلوانیا نفوذ کرد. کلاه سو اینبار سرخگون به دهان، حملهای رو شکل میده. اینیگو جا مونده اما هنری هشتم اینبار موفق میشه تا بازدارندهای رو درست به سمت کلاه پرت کنه. اوخ! کلاه بیچاره له شد که!
کلاه بی نوا که زیر فشار توپ بازدارنده له شده بود نه فقط ناچار شد سرخگون را رها کند بلکه تمام محتویاتی که از بدو خلق تا آن روز در خود جا داده بود پس داد. زمین اطراف کلاه پر شد از انواع اقسام خرت و پرت از کارتهای ترقهای جادویی گرفته تا شمشیر گریفندور و...
بازیکنان تف تشت با تعجب به این صحنهی جادویی خیره شده بودند. سرخگون داشت بیهدف به سمت پایین سقوط میکرد که...
نقل قول:
-کادوگان از تیم تف تشت شیرجه میره و سرخگون رو میگیره و به جلو حرکت میکنه. همیشه این سوال برای من مطرح بوده که چطور یه تابلو میتونه کوییدیچ بازی کنه.
صدای نعره کیمیا از داخل زمین بلند شد:
-به سادگی ای توله تسترال صحرایی!
نقل قول:
- ملانی استانفورد و آقا محمد خان از دو طرف به اون ملحق میشن و یک حملهی سر عقاب شکل میگیره. مهاجمین تف تشت دارن با قدرت جلو میان و حالا وارد محوطهی دفاعی میشن که آندریا و سونامی اون ناحیه رو به جهنم تبدیل کردن. یعنی چند دقیقه دووم میارن؟
کیمیا به صورت زیگزاگی سعی کرد از میان توپ های بازدارنده عبور کند. اساساً در یک بازی کوییدیچ نباید یک دو توپ بازدارنده وجود داشته باشند و مرتب در حال چرخش باشند؟ کیمیا دست بر قضا کتاب کوییدیچ در گذر زمان را خوانده بود و کمی از قواعد بازی اطلاعات داشت. به نظر می رسید این وسط تقلبی صورت گرفته است. برای کشف این تقلب اگرچه فرصتی نبود. باید هر چه زودتر کاری میکرد.
نقل قول:
-کادوگان ریسک میکنه و از همچین فاصله شوت میکنه... و عجب نشونه گیری دقیقی! گل دوم برای تف تشت!
کیمیا به طور کلی همیشه و سر هر قضیهای نگران میشد و فکرش هزارجا میرفت. سر کار همیشه هر محاسبهای را سه بار انجام میداد. موقع رانندگی قبل از هر پیچ، هر آینه را سه بار چک میکرد. قبل از ترک خانه، شیر فلکهی آب و گاز و فیوز برق را میبست. طبیعی بود که آنروز از شدت نگرانی به سرگیجه افتاده بود و ورزشگاه آمازون طور برایش چرخ و فلک بود. اینکه در تابلویی محبوس شده بود که از یک دسته جارو آویزان بود هم قطعاً کمکی به سرگیجهاش نمیکرد.
در عین حال کیمیا دختر مسئولی بود، و مسئولیت سلامت دوستانش را بیشتر از هر چیز روی شانههایش احساس میکرد. میدانست که باید هر چه در توان دارد را به کار ببندد و خودش و همه را از این مخمصه نجات دهد. چه کسی می خواست این جهنم را هر روز تکرار کند؟
در نتیجه وقتی سرخگون را دید که از کلاه رها شده و به سمت پایین سقوط میکند، بی توجه به سرگیجهاش، با سرعت شیرجه رفت و آنرا جوری گرفت که گویی به طناب نجاتش چنگ انداخته است. تمام انچیزی که ان لحظه می خواست این بود که جلو برود و به هر طریق ممکن و غیرممکنی که هست گل بزند. مشاهده رقبایی که از گوشههای قابش به طرفش می امدند خیلی ساده نبود با این حال می دانست دو مهاجم دیگر تیمش دو طرفش را گرفتهاند. پس با اطمینان خاطر بیشتری جلو رفت. مدافعین ترنسلوانیا منتظر بودند و کیمیا میدانست که با توجه به تابلو بودنش، نمیتواند ضربههای بازدارندههای آنها را تاب بیاورد. کیمیا اهل ریسک نبود، ولی باید ریسک میکرد. به خاطر دوستانش، به خاطر تلاشهای همه، به خاطر برگشتن به خانه، نگاهش را به حلقههای دروازه که تقریباً نصف زمین با او فاصله داشتند دوخت، ریسک کرد و شوت بلندی فرستاد....
نقل قول:
-تف تشت بیست، ترنسلوانیا ده. شاهد یه بازی فوقالعاده از تف تشت بودیم تا اینجای کار. اونجا رو نگاه کنید! کاپیتان تف تشت که به زمین نزدیکتره داره با سرعت بالا میره و کاپیتان ترنسلوانیا که در ارتفاع پرواز میکرد داره به سرعت پایین میاد. یعنی ممکنه که گوی زرین رو دیده باشن؟
علیرضا گوی زرین رو دیده بود. درست بالای سرش بود و داشت مستقیم به سمت بالا پرواز میکرد. جست و جو گر حریف هم گوی زرین رو دیده بود، و برای همین داشت به سمت پایین حرکت میکرد. علیرضا خیلی به دوستانش افتخار میکرد، آنها هر آنچه از دستشان بر میآمد بلکه هم بیشتر انجام داده بودند و حالا نوبت او بود تا همه را سالم به خانه ببرد. اما علیرضا بسیار واقع بین و در عین حال دانشجوی باهوش رشتهی کامپیوتر بود. او جن خوب...نه دانشجوی خوب بود! او میدانست که حرکت رو به بالای گوی زرین به نفع سو لی است. اما چون سرعت نسبی او و گوی، تفاضل سرعت خودش و گوی بود، و سرعت نسبی سو گوی، مجموع سرعتهای آنها بود..
به زبان دیگر که برای غیر نردها هم قابل فهم تر باشد، سو با سرعت بیشتری به گوی نزدیک میشد و از لحاظ ریاضی، هیچ شانسی برای برنده شدن وجود نداشت...
اما علیرضا نمیتوانست دوستانش را نا امید کند! نمیتوانست اجازه دهد ناامیدی به او غلبه کند. باید از بزرگترین برتریاش، مغزش، کار میکشید. به خودش گفت:
-فکر کن پسر، فکر کن جن حسابی، تو چه ویژگیهایی داری؟
ناگهان جواب سوالش در غالب صحنهای از کتاب دوم هری پاتر در جلوی چشمانش نقش بست. بشکنی زد و استخوانهای بال گوی زرین ناپیدید شدند! گوی توانایی پرواز را از دست داد و به سمت پایین سقوط کرد و در کف دست دراز کردهاش افتاد...
ناگهان ورزشگاه شروع به چرخیدن دور خودش شد و صدای هیاهو و تشویق تماشاگران به تدریج محو شد. چهار دوست دور خودشان چرخیدند و چرخیدند تا آنکه ناگهان کف پایشان به زمین سخت کف کلوب جادوگران برخورد کرد!
ابتدا با بهت و تردید به صورتهای عادی شدهی یکدیگر زل زدند. باور کردنی نبود. دیگر خبری از جهنم و آقا محمدخان و جادو جادوگر نبود. هر چهار نفر با حیرت و تعجب دستی به سر و رویشان کشیدند. علیرضا دیگر جن نبود و از لباس های عجیب نیلو هم خبری نبود و کیمیا حالا کیمیا بود. دقایقی در بهت حیرت گذشت. ناگهان موقعیت واقعیشان را باور کردند و جیغ کشان در آغوش یکدیگر فرو رفتند. چنان یکدیگر را بغل کرده بودند که حتی مرگ هم اگر همان لحظه حاضر میشد نمی توانست از هم جدایشان کند. به نظرمی رسید میتوانستند برای ساعتها در همان حالت بمانند اما بالاخره باید از آن وضعیت خارج می شدند! کیمیا گفت:
-بجنبید! بیاید هر چی زودتر از این خراب شده جیم بشیم!
هرچهارنفر از جا جستند و بند و بساطشان را جمع کرده و نکرده از پشت میز بلند شدند.انقدر عجله داشتند که کم مانده بود میز را واژگون کنند. با شتاب به سمت در حرکت کردند. اما درست جلوی در با همان مرد عجیب و غریب، صاحب کلوب فیس تو فیس شدند. فرزانه ناله کوتاهی کرد و نیلو قدمی عقب گذاشت و پای علیرضای بی نوا را لگد کرد. مرد با لبخند عجیبی قدم به جلو گذاشت و باعث شد حتی کیمیا که تا دقایقی پیش در قامت یک شوالیه رزمنده و شجاع ایفای نقش میکرد یک قدم عقب برود.
-تبریک میگم دوستان، شما بردی و میتونید پول ورودیتون رو پس بگیرید.
-پول ورودی ما پیشکشت آقا، نگه دار باهاش برای بچهها بستنی بخر. فقط بذار ما بریم!
-اجازه بدید خانم محترم هنوز صحبتم تموم نشده بود...ما برای برنده هامون آپشن هایی داریم که شامل...
اگر صدای هیاااااا بلندی به گوش نرسیده بود و علیرضا جفت پا راه حلق مرد را باز نمیکرد قطعا موفق میشد آپشن های ویژه کلوب را برایشان توضیح دهد. ولی متاسفانه حادثه هرگز خبر نکرده و نخواهد کرد!
-بزنین بیرون هرچه زودتر!
علیرضا این را گفت و از روی هیکل پهن شده مرد به طرف در ورودی خیز برداشت و تلاش کرد درب را باز کند. فرزانه خودش را زودتر از بقیه به علیرضا رساند و تلاش کرد به باز شدن درب کمک کند. علیرضا مشخصاً عصبی بود و دستش می لرزید.
عاقبت در باز شد و نور نوید بخش روز فضای تاریک داخل کافه را روشن کرد. هیچ چیز نمی توانست لذت بخش تر از ورود به زندگی واقعی باشد. مخصوصاً برای اعضای تیم تف تشت!
هر 4 نفر در آستانه در نفسی کشیدند تا گرمای سوزان تابستان را به درون سینه بکشند. بعد به خاطر اوردند باید هرچه سریعتر محل را ترک کنند.وقتی هر چهارنفر به طرف ماشین کیمیا می دویدند حتی فکرش را نمیکردند که دو جفت چشم ان ها را از درون قاب پنجر کلوب مینگرد.
-هنوز مسابقه تموم نشده بچه ها!
ده دقیقه بعد، داخل ماشین -خدای من، هیچ کس باورش نمیشه اگه بهشون بگیم!
-راستش به نظرم نباید به کسی بگیم فری، ملت فکر میکنن دیوانه شدیم.
-علیرضا راست میگه فری، خب حداقل یک عالم چیز راجب هنری هشتم و آغا محمد خان یاد گرفتی که میتونی تو تحقیقت بنویسی و یه بیست خوشگل بگیری!
- آره میتونم بنویسم هنری هشتم و آغا محمد خان دوتا بازیکن معرکه کوییدیچ بودن که به ما کمک کردن تیم ترنسلوانیا رو ببریم!
نیلو، کیمیا و علیرضا خندیدند.
- ولی خودمونیم عجب بازیای کردیما!
- آره خواهر، ترکوندیم!
- حال کردین چطور براتون گوی زرین رو گرفتم!
فری که به طرز غیر معمولی ساکت شده بود، ناگهان شروع به صحبت کرد:
- بچهها، شما هم به چیزی که من فکر میکنم فکر میکنید؟ به نظرتون تیم هفتهی بعد رو هم میزنیم؟