هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۸
#51
گذر ما هم به اینجا افتاد

این شوالیه‌ی پاک طینت شرمنده‌ی گل روی تک تک همرزمان، بنده به یک مشکل فنی خوردم، امکانش هست باز هم تمدید کنید؟



تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#52
تف تشت
.Vs

رابسولاف


پست چهارم:


شاخ چیست و در زبان عامیانه چه کاربردهایی دارد؟ شاید شنیده باشید که به ساحره‌گان زیبا روی شاخ می‌گویند. به فرد کله شق و بی‌پروا شاخ طلا می‌گویند. اما در آن لحظه و آن روز شاخ مصادیقی شاخ تر داشت، کوییدیچ بازی کردن در آفتاب سوزان شاخ آفریقا، به مثابه شکستن شاخ غول بود.

کریچر اما بیدی نبود که با این بادها (کدوم باد عاقا جان؟ کدوم باد وسط آفریقا؟) بلرزد. کریچر از داخل اتاق ضروریات دو عدد از جانی ترین افراد تاریخ را بیرون نکشیده بود، همه‌ی اعضای تیمش را چیز خور نکرده بود و رفیق‌ها جن خانگی‌‌اش را به جایشان به ملت قالب نکرده بود، با غول کنکور دست و پنجه نرم نکرده بود و جای یک پسره‌ی نهلیست خائن به اصل و نصب نقش بازی نکرده بود که حالا به خاطر دو سه قطره عرق جبین (دو سه قطره؟) کم بیاورد. در حالی که با چلاندن گوش‌های دراز و نوک تیزش، دو سطل عرق را از آنها می‌زدود (فرمودید دو سه قطره دیگه!) رو به اعضای تیم یازده نفری‌اش کرد و گفت:
- خوب تفت تشت آماده شد، این بازی رو تف تشت باید برد!
- همرزم باکت نباشد! همه با تمام قوا و در کمال دلیری می‌تازیم به این جبهه‌ی ضاله‌ی مرگخواران...

صدای نچ نچ ملانی و اینیگو از پشت سرش بلند شد.

-یعنی چیز است، می‌تازیم به رابستن و الاف!
- اسنیپ چی شد پس؟
- اسنیپ که از خودمان است! جاسوس خودمان است توی این جبهه‌ی ضاله... چیز است...

آن طرف زمین اعضای تیم رابسولاف با ابروهای بالا انداخته به تابلوی کادوگان چشم دوخته بودن و خمیازه کشان منتظر شروع بازی بودند. مسلماً هیچ کدامشان، و همچنین داوران، موافق زورگویی تیم تف تشت برای آوردن چهارتا بازیکن اضافی عجیب الخلقه به بازی نبودند، ولی یک حرکت تهدید آمیز تبر کافی بود همه از مخالفت صرف نظر کنند. مرد تبر به دست در حضور همه تبرش را تکان داده بود و گفته بود:
- یا میذارید ما کمک این مادر سیریوس‌ها بازی کنیم و خونمون و اعصاب و روانمون رو از دستشون نجات بدیم، یا همه‌تون رو مثل این می‌کنم!
و با دست به روح بی سر اشاره کرده بود. فرمودم که، کافی بود.

بازی با علامت داوران شروع شد. بلاتریکس غیر مجازی که عرق شر شر از موهای وز خورده اش جاری بود، با بی رمقی دستش را به نشانه‌ی «بزنید همدیگه رو لت و پار کنید حداقل یه لذتی ببریم تو این جهنم» تکان داد.

نقل قول:
- بازی پر هیجان تف تشت و رابسولاف در این لحظه شروع میشه! سرخگون در دستان ملانی استنفورد از تیم تف تشته که مقتدرانه به سمت دروازه‌ی حریف پرواز می‌کنه.


کل ورزشگاه من جمله ملانی از گرما از رمق افتاده به سمت گزارشگر بازی سر چرخاندند تا ببینند دقیقاً چرا انقدر پر انرژیست و منظورش از مقتدرانه چیه؟ ولی خب، یوآن بچه اهواز بود، یوآن این هوا براش خوراک بود، یوآن این هوا براش پاییز هم نبود، یوآن اینها برایش خاطره بود، یوآن بیدی نبود که با این بادها بلرزد! (باز گفت باد!)

نقل قول:
- ملانی خودش یک تنه جلو میره. سوروس اسنیپ رو جا میذاره و حالا فقط آتش زنه رو پیش روش داره!

ملانی با آخرین رمقی که برایش باقی مانده بود سرخگون را به سمت دروازه شوت کرد. گربه‌ی چموش فش و فش کنان خودش را باد کرد و به سمت توپ پرید، و بعد از اصابت سرخگون به صورتش، دوتایی از حلقه‌ی دروازه عبور کردند!

نقل قول:
- آخه کی یه گربه‌ی فزرتکی رو میذاره دروازه بان؟ گل اول برای تیم تف تشت.

رابستن زیر لب غر غر کرد:
- اونوقت کی دقیقاً کاکتوس دروازبان گذاشتن میشه؟

و سرخگون رو به بچه‌اش پاس داد. (چرا هیچ کس نمی‌گه این بچه دختره یا پسر که ما هم راحت تر بنویسیم؟) بچه که ریزه میزه بود، از لای دست و پای بازیکنان ویراژ دهان رد می‌شد که ناگهان پیرزن عجوزه‌ی زشت جلوی رویش سبز شد.
-خبه خبه! توی چسقل بچه قرار نیست گل بزنی و ما رو بی خونه کنی، بده من سرخگون رو!

و بچه‌ی مادر مرده که تا سر حد زهره ترک شدن ترسیده بود، گریه کنان سرخگون را پرت کرد و رفت زیر شنل رابستن قایم شد.
- فضایی اعتراض داشتن میشه! بچه‌ی بی‌نوای ما رو ترسوندن کرد تسترال #@**!

ولی داورها که زیر آفتاب ورزشگاه کم کم داشتند به سیب زمینی تنوری تبدیل می‌شدند، ترجیح می‌دادند که هر تیمی که شده با توصل به زور و یا هر حربه‌ی دیگری زودتر ببرد تا زودتر از این جهنم دره خلاص شوند. پیرزن عجوزه هم خنده‌ی ناجوری کرد که رسماً ریق بچه‌ی معصوم را درآورد و سپس سرخگون را به کادوگان پاس داد.

کادوگان حمله حمله گویان به سمت دروازه راه افتاد اما با دیدن چهره‌ی غضب‌ناک بلاتریکس (مجازی البته) جلوی رویش که آماده بود هر چه مه و خورشید و فلک سر تیمشان آورده بودند را یکجا سر کادوگان بیاورد جفت پا رفت روی ترمز. کادوگان که نصف بیشتر داستان‌های شجاعت و دلیری‌هایش را با خواندن داستان‌های زرد مجله‌ی طفره‌زن توی دست شویی فنریر گری بک از خودش می‌ساخت، لبخندی حجیمی تحویل بلاتریکس داد، گویا که یک نفر چوب لباسی در دهانش فرو کرده باشد! سپس دست انداخت و پس گردن مومیایی را گرفت و او را بین خودش و بلا پرت کرد. والا از شما چه پنهان، مومیایی هم کمی تا قسمتی از بلا می‌ترسید، در نتیجه مقداری از باندهایش را باز کرد. باندهای آغشته به عرق جبین در هوا به پرواز درآمدند و به سر و صورت و دست و پای بلا پیچیدند. کادوگان با رعایت فاصله‌ی ایمن از کنار بلاتریکس رد شد و گل دوم را به ثمر رساند. گربه هم که تاثیر خاصی نداشت. بلای مجازی که با تقلا مقداری از دهانش را از زیر باندها بیرون آورده بود، سیل انواع و اقسام طلسم‌های شوم را به سمت هر کس غیر از هم تیمی‌هایش، من جمله فنریر گری بک و بلای حقیقی می‌فرستاد و مرلین به داد همه رسید که باندها دستانش را هم محکم بسته بودند و طلسم‌هایش مرتب خطا می‌رفت. شرایط زمین مسابقه بیشتر به صحرای کربلا شبیه شده بود و این میان، فقط یوآن بود که شاد و پر انرژی گزارشش رو می‌کرد:
نقل قول:
- بازی توسط رابستن شروع میشه اینبار، رابستن چشم‌هاش رو بسته تا نگاهش به قیافه‌ی کریه یاران اضافه‌ی تف تشت نیفته. فراموش نکنید که رابستن آدم فضاییه و نیازی به دیدن با چشم برای پیدا کردن راهش نداره... رابستن شوت میکنه، کاکتوس می‌پره به سمت سرخگون اما بهش نمی‌رسه و اولین گل رابسولاف به نتیجه میرسه... .


لبخند بر لبان بازیکنان تف تشت یخ بست. (یخ؟ واقعاً؟ ذوب شد بهتر نبود؟)
- نویسنده خفه شد و با دو شخصیت مزخرفش کنار اومد و هر جفتشون لال شد و به جاش بازی را گزارش کرد!

کریچر اعصاب نداشت. بعد از همه‌ی بلاهایی که برای پیروزی تیمش به جان خریده بود، اندک عقل سلیمش هم به فنا رفته بود. در همین حال بود که چشمش به گوی زرین افتاد که در بدن شفاف روح بی سر شناور بود. کنت الاف هم گوی زرین را دید، منتها قیافه‌ی خرسندش ظرف یک دهم ثانیه با دیدن روح بی سر مثل کسی شد که ماهی‌تابه توی صورتش خورده باشد. کریچر که میزان خباثت خونش و اعصاب خرابش در آن گرما به حداکثر رسیده بود، با صدای جیر جیر دارش گفت:
- حالا الاف اومد و گرفتش اگه راستش رو گفت! بیا! بیا دیگه! اومد گرفتش!

کنت الاف که حوصله‌اش از خزعبلات جن خانگی به تنگ آمده بود و از شما چه پنهان، یک مقدار هم بهش برخورده بود، از عقل سلیمش که اتفاقاً بر عکس کریچر زیاد داشت استفاده کرد:
- اکسیو اسنیچ!

ولی متأسفانه الاف همیشه یک مقدار «چ» اش می‌زد. اسنیپ با سرعت برق و باد توی صورت کنت کوبیده شد!
الاف که حسابی از خراب شدن ژست عاقل سلیمش ناراحت شده بود، اسنیپ رو با یک دست به کناری پرت کرد و دوباره ژست گرفت و این بار فقط چوبدستی‌اش را به سمت گوی زرین گرفت و به گفتن یک کلمه بسنده کرد:
- اکسیو!

اما آن روز بخت هیچ رقمه با رابسولاف جور نبود. طلسم اکسیوی الاف درست یک لحظه قبل از تماس با اسنیچ، به یکی از طلسم‌های سرگردان بلاتریکس خورد و خوب طلسم‌های بلاتریکس هم طلسم‌های خوبی نبود. مرلین روحش را قرین رحمت خودش کند.

نقل قول:
- و حالا کریچر جلو میره و گوی زرین رو می‌گیره. یک پیروزی کاملاً مفتکی برای تیم تف تشت!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
#53
تیم حریف خودش چشم داره میخونه حتی!
اوکیه برادر الاف، امیدوارم که مشکلتون برطرف بشه، تف تشت مخالفتی نداره.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: مهاجرت: نسخه جدید سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۸
#54
امیدوارم که اون دوستتون که روی این قضیه کار می‌کرد راضی بشه و برگرده، و خوب با وجود همه مسائل میارزه که صبر کنیم، شاید که شد. در غیر اینصورت هم من متوجه هستم که مدیریت همیشه خیلی لطف داشته و تبلیغات قبول نکرده و یا از اعضا اعانه نگرفته، ولی خیلی از اعضای قدیمی‌تر الان توی سنی هستیم که شاغلیم و با کمال میل حاضریم تا یه حدی کمک کنیم و اطلاعات قدیمی این سایت رو نگه داریم، جبران همه‌ی لحظات و دوست هایی که این سایت به ما داد. تصور اینکه همه‌ی آرشیو این همه سال داستان و رول از بین بره واقعاً من و ظاهراً خیلی های دیگه رو ناراحت می‌کنه و امیدوارم که بشه ازش جلوگیری کرد.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: مهاجرت: نسخه جدید سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۳:۳۶ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۸
#55
به شخصه به عنوان فردی که همیشه از تغییرات مثبت حمایت کرده باید بگم که سیستم قدیمی این سایت پوسیده شده، قبول. باید جایگزین بشه، کاملاً قبول. ولی با عجله برای تایید اولین گزینه ممکن نریم به نظرم. این سایت بالای پونزده سال قدمت داره، یکم با حوصله تر دنبال گزینه جایگزین باشیم شاید بتونیم حداقل تاریخچه پست‌ها رو با خودمون منتقل کنیم. در نهایت اگه نشد، این گزینه پیشنهادی همیشه وجود داره، حداقل خیالمون راحت تره که هر چی ممکن بود رو جست و جو کردیم و راه حل دیگه‌ای نداشت. در نتیجه با کمال واقف بودن به ایرادات کنونی سایت، متاسفانه باید به این تصمیم رادیکال تعویض سایت نه بگم. ممنون از زحمات همه برای بهتر بودن این سایت



تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#56
تف تشت
.Vs

ترنسلوانیا


پست چهارم:



ترنسلوانیا، نزدیک شروع مسابقه ورزشگاه
گاهی در زندگی شما خود را در میان شرایطی پیدا می‌کنید که به حدی ابزورد است که فکر کردن به آن شرایط، برای شما ممکن نیست. فقط می‌دانید که باید آن شرایط را طاقت بیاورید و هر چه در توان دارید به کار ببندید تا خود را نجات دهید. اگر موجود خوش شانسی باشید، حداقل تا هفتاد هشتاد سالگی که به دم‌های آخر نزدیک می‌شوید، خودتان را در این شرایط پیدا نمی‌کنید؛
علیرضا اما وقتی در آن لحظه با روبالشتی کهنه‌ای بر تن سبز چروکیده‌اش که هیچ ربطی به بدن همیشگی‌اش نداشت، سوار بر جارویی پرنده وسط ناکجاآبادی شبیه جنگل‌های آمازون منتظر سوت آغاز بازی کوییدیچ بود، قطعاً در چنین حالتی به سر می‌برد.

گویا بنا نبود هیچوقت زندگی روی خوشش را به او نشان دهد. چه معنی می دهد آدم از راه نرسیده یک تکه چوب ناصاف اسقاطی دستش بدهند و بگویند باید با آن کوییدیچ بازی کند؟ اصلاً مگر با یک تکه چوب مزخرف می شد در آسمان مسابقه داد؟ملت چه چیزهایی از آدم توقع دارند.

با این همه برای یکی از اولین دفعات در عمرش، سعی کرد خوش بین باشد و به نیمه‌ی پر لیوان نگاه کند. قطعاً این مکانیزم دفاعی مغزش برای جلوگیری از جنونش بود، وگرنه علیرضا رو چه به خوش بینی. خوش بینی برای او مثل سم بود. درست مثل اینکه به کسی که کافکا می‌خواند، کتاب پائولو کوئیلو بدهید. مثل این بود که برای کسی که داریوش گوش می‌دهد، حامد همایون بگذارید. مثل این بود که به کسی که به سینمای دیوید لینچ علاقه‌مند است، فیلم‌های مسعود ده نمکی پخش کنید. با همه‌ی این اوصاف علیرضا هر چه در توانش بود را به کار بست تا خوش بین باشد:
- علیرضا به این فکر کرد که تحت هیچ شرایط دیگه‌ای نتونست جنگل‌های آمازون رو دید!

حتی حرف زدن عجیب غریبش هم فقط باعث میشد حالش بدتر شود! در حالی که سعی می‌کرد روی جاروی پرنده‌اش دچار حالت تهوع نشود، نگاهی به رفقایش انداخت. در چهره‌ی تک تک آنها همان نگرانی به چشم میخورد کما اینکه قیافه نیلو شبیه کسی بود که انگار مجبورش کرده باشند یک لیوان سرکه سر بکشد. هرچند این موضوع نمی توانست به وراجی های پی در پی هنری هشتم کنار گوشش بی ارتباط باشد. شاید این مطلب که کسی قرار نبود کنار گوش علیرضا چرت و پرت بگوید می توانست مرهمی برای احساس شومش باشد. چهره همگی به شدت مصمم به نظر می رسید. به هر حال قرار نبود وضعشان از چیزی که هست بدتر شود.چیزی که بیشتر برای علیرضا عجیب بود این بود که هیچی نشده به دیدن رفقایش با آن چهره‌های جدید عادت کرده بود.

نگاهی به دور و برش انداخت. زمینی که حالا مجبور بودند داخلش مسابقه دهند پوشیده از چمن و خس و خاشاک بود و دو تا دور ورزشگاه هزاران جفت چشم مشتاق منتظر آغاز مسابقه بودند. صدای همهمه جمعیت علاف و بیکار به شدت روی اعصابش بود. همه چیز به نظرش احمقانه به نظر میرسید. حتی مسخره تر از اینکه قرار بود در مسابقه ای شرکت کنند که حتی نمی دانست قرار است شامل چه چیزی باشد!

بلاخره درهای رختکن تیم مقابل باز شد و هفت بازیکن تیم ترنسلوانیا وارد زمین شدند. علیرضا متوجه شد که تیم حریف از تیم خودشان هم ظاهر عجیب و غریب تری دارد. طبیعتاً در دنیای واقعی هیچوقت کلاه های جادوگری نمی توانستند مسابقه بدهند. اما شخصی که در میان آن جماعت یک مقدار بیشتر به چشم می‌آمد، پیرمردی با موهای نقره‌فام و بینی دراز و خمیده بود که به شدت آشنا به نظر می رسید. احساس میکرد قبلاً او را جایی دیده است. ناخودآگاه لبخندی بر لب آورد. صدای فریاد کیمیا که گویا او هم توجه همان فرد شده بود به گوشش رسید:
-نگاه کنید همرزمان! پروفسور دامبلدوره!

در همان لحظه صدای گزارشگر پرده گوش حضار را نوازش کرد.

نقل قول:
- خوب این هم از بازیکنان تیم ترنسلوانیا. راستی نگفتم با سری چندم از مسابقات کوییدیچ در خدمتتون هستیم؟هیچ اهمیتی هم نداره چون خودم شمارش از دستم در رفته دوستان!
بچسبید به بازی که الآنهاست شروع بشه! گرچه مراسم دست دوستی دادن دو کاپیتان نباید فراموش بشه...


علیرضا پوفی کشید. کلا طرفدار این رسم و رسوم پوچ و بی‌معنی نبود، یک مشت ادا و اطوار برژوازی، مخصوصا با شخصی عجیب و غریب که حتی یکبار پیش از آن ملاقات نداشتند. اما ناگهان به خاطر آورد که کیمیا نامش را به عنوان کاپیتان تیم رد کرده بود.برگشت و نگاهی به هم تیمی هایش کرد بلکه بتواند از زیر این مسئولیت ناخواسته در برود. اما وقتی دید برایش چشم و ابرو می اندازند با اوقات تلخی سرش را به سمت دیگر کج کرد و به راه افتاد.
-اگر علیرضا زنده از اینجا بیرون امد نشانتان خواهد داد با کی طرف بود.

دختر زیبایی با قیافه‌ای کارتونی شکل از تیم مقابل جلو آمده بود و در میانه زمین منتظر او بود. علیرضا جلو رفت و با او دست داد. اما شاید هم زیاد شانس نیاورده بود، این دختر به بی آزاری ظاهر مظلومش نبود. در هر حال خوشبخت بود که متوجه نشان شوم روی ساعد دختر نشده بود. اگرچه دانستن این موضوع هم کمک چندانی به او نمیکرد. علیرضا چه می دانست نشان شوم چیست و چه معنایی دارد.

نقل قول:
- و حالا سوت آغاز مسابقه به صدا در میاد. سرخگون در دست گابریل دلاکور از تیم ترنسلوانیاست. مستقیم به سمت دروازه‌ی تیم حریف میره. هنری هشتم بازدارنده‌ای رو به سمتش می‌فرسته که ناموفق می‌مونه!


اگرچه بقیه تماشاگران با دیدن این منظره آه کشیدند اما اعضای تیم تف تشت خوب می دانستند که علت خطا رفتن ضربه هنری هشتم چه بوده است. نیلو برگشت و با غیظ به مردک هیز نگاه کرد که با چشمان از حدقه درامده به بر و روی گابریل دلاکور نیمه پریزاد خیره مانده بود.
صدای اینیگو در حال حرص خوردن به گوش رسید:
- به کوافل میگه سرخگون! به بلاجر میگه بازدارنده! لابد به ماکارونی هم میگه ماکارنی! ای لاعنات مارلین بر تو باد!

اما سایر هم تیمی‌های اینیگو با نگاهی نگران به کاکتوس عظیم‌الجثه خیره شده بودند که دروازه‌ی تیمشان را محافظت می‌کرد. گابریل توپ درون دستش را به طرف دروازه حریف پرت کرد. کاکتوس به جهت مخالف پرید. سرخگون چند میلیمتر با حلقه‌ی سمت چپ دروازه فاصله داشت که ناگهان توسط بازدارنده‌ای منحرف شد.

نقل قول:
-اینیگو اینماگو از تیم حریف با یک نشونه گیری معرکه سرخگون رو از مسیرش منحرف کرد و دروازه‌ی تیمشون رو نجات داد! توپ دست بچه‌های تف تشته.


فری ابتدای بازی را مانند سایر هم تیمی‌هایش با اضطراب شدیدی آغاز کرده بود. اما حالا که با جارو پرواز می‌کرد و از سکون درآمده بود، احساس بهتری داشت. پرواز حالش را بهتر می‌کرد و به او تمرکز می‌داد. وقتی حرکت اشتباه میمبله تونیا به سمت مخالف دروازه را دید، با آرامش و تمرکزی که خودش رو هم به تعجب انداخت، بازدارنده‌ای که از کنارش رد می‌شد را مستقیم به سمت دروازه پرت کرد که درست هم به هدف اصابت کرد. فری در جواب سوت و دست زدن هم تیمی‌هایش، برایشان دستی تکان داد. دلیل تمرکزش، این بود که چیزی برای از دست دادن نداشت. می‌دانست که اگر می‌خواهد خودش و دوستان عزیزش را از این مخمصه نجات دهد، باید برای یک بار هم که شده در عمرش آرام بماند و روی تنها شانسشان که بردن این بازی است تمرکز کند. با نگاهش حرکت نیلو به سمت دروازه را دنبال کرد و با سرعت خودش را به کنارش رساند. حالا شانه به شانه با نیلو به سمت دروازه تیم ترنسلوانیا پرواز می‌کرد، در حالی که با یک دستش، دسته‌ی جارویش را گرفته بود و با دست دیگر، چماقش را بالا گرفته بود تا اگر لازم شد، از نیلو در مقابل ضربه‌ی توپ‌های بازدارنده محافظت کند.
-ای خدا ما کی یاد گرفتیم از این حرکتا بزنیم خواهر؟

نیلو نیشخندی زد و به طرف دروازه حریف شیرجه زد و فرزانه کاملا ناغافل جفت پایی هوایی برای گابریل گرفت که با مغز به طرف زمین تغییر جهت داد.

فرزانه:
گابریل:

نقل قول:
-دالاکور دچار مشکل شده و کنترل جاروش رو انگار از دست داده. صدبار گفتم برای بازی محدودیت سنی بذارید.


با صدای بلند شدن اعتراضات از گوشه و کنار ورزشگاه گزارشگر با صدای بلندتری فریاد زد:
نقل قول:
-حالا ملانی استفورد وارد محوطه‌ی یک چهارم تیم ترنسلوانیا شده. خودش رو به منتها علیه سمت راست استادیوم نزدیک می‌کنه. قصد داره تا با یک پاس سرعتی، توپ رو به کادوگان در سمت چپ برسونه... اما نه! در یک حرکت دیدنی و غافلگیرانه، ملانی خودش سرخگون رو با یک ضربه‌ی کات دار از همون گوشه‌ی راست حواله‌ی دروازه می‌کنه و پروفسور دامبلدور رو فریب میده! گل! گل اول این بازی برای تیم تف تشت توسط ملانی استانفورد به ثمر میرسه! عجب بازیکنیه این دختر!


نیلو نسبت به سایر دوستانش که همراه او در این مخمصه گیر افتاده بودند، این مزیت را داشت که اهل ورزش بود. حتی در تیم والیبال دانشگاهشان ثبت نام کرده بود. وقتی سرخگون را دید که توسط بازدارنده‌ی فری منحرف شده و بی‌هدف به سمتش می‌آید، درنگ نکرد. جستی زد و سرخگون را گرفت و بدون فوت وقت به سمت دروازه‌ی حریف حرکت کرد. نیلو هم مثل بقیه، بازی آن روز را با ترس و اضطراب شروع کرده بود. ولی حالا که سرخگون در دست، شانه به شانه با فری به سمت دروازه‌ها پرواز می‌کرد، همه چیز برایش مثل یک بازی والیبال حساس بود. پیش خودش فکر کرد که شاید حتی داشت از بازی لذت می‌برد. این یک چالش بود و نیلو می‌بایست از آن سربلند بیرون می‌آمد. باید دوستانش را سالم به خانه بر می‌گرداند.

ناگهان تصویر یکی از تازه ترین تمرین‌های والیبالش در ذهنش نقش بست، ضربه‌ی کات دار. این ضربه را به تازگی یاد گرفته بود و مطمئن نبود می‌تواند ریسک کند و به کارش بگیرد، اما اگر موفق می‌شد، می‌توانست به گوشه‌ی راست زمین برود و وانمود به پاس دادن بکند، و احتمالاً پروفسور دامبلدور را گول بزند. باید سریع تصمیم می‌گرفت. سر جارو را به سمت راست منحرف کرد، در کنارش فری هم از او تبعیت کرد. برای کامل کردن عنصر غافلگیری، به تابلوی آویزان بر جارو در سمت چپش نگاه کرد. دروازه‌ها را نمی‌دید، اما دقیق می‌دانست کجایند. فقط باید یک ضربه‌ی کات دار می‌فرستاد و گند نمی‌زد. برای یک ثانیه نفسش را در سینه حبس کرد و چهره‌ی خندان دوستانش که در ایستگاه اتوبوس به دنبالش آمده بودند از جلوی چشمانش رد شد. این ضربه را برای آنها می‌زد!
با بلند شدن صدای جیغ و هیاهو نیلو مشتش را برای دوستانش در آنسوی زمین تکان داد:
-ایول اینه!
نقل قول:
-عجب گلی بود! مدافعین ترنسلوانیا، آندریا کگورت و سونامی، به شدت دارن تهاجمی بازی میکنن و ضربه‌های کوبنده‌ای رو بی هدف به هر بازدارنده‌ای که از بغلشون رد می‌شه می‌زنن. با این شرایطی که درست کردن خیلی سخت میشه دوباره به خط حمله‌ی ترنسلوانیا نفوذ کرد. کلاه سو اینبار سرخگون به دهان، حمله‌ای رو شکل میده. اینیگو جا مونده اما هنری هشتم این‌بار موفق میشه تا بازدارنده‌ای رو درست به سمت کلاه پرت کنه. اوخ! کلاه بیچاره له شد که!


کلاه بی نوا که زیر فشار توپ بازدارنده له شده بود نه فقط ناچار شد سرخگون را رها کند بلکه تمام محتویاتی که از بدو خلق تا آن روز در خود جا داده بود پس داد. زمین اطراف کلاه پر شد از انواع اقسام خرت و پرت از کارت‌های ترقه‌ای جادویی گرفته تا شمشیر گریفندور و...

بازیکنان تف تشت با تعجب به این صحنه‌ی جادویی خیره شده بودند. سرخگون داشت بی‌هدف به سمت پایین سقوط می‌کرد که...

نقل قول:
-کادوگان از تیم تف تشت شیرجه میره و سرخگون رو می‌گیره و به جلو حرکت می‌کنه. همیشه این سوال برای من مطرح بوده که چطور یه تابلو میتونه کوییدیچ بازی کنه.


صدای نعره کیمیا از داخل زمین بلند شد:
-به سادگی ای توله تسترال صحرایی!
نقل قول:
- ملانی استانفورد و آقا محمد خان از دو طرف به اون ملحق می‌شن و یک حمله‌ی سر عقاب شکل میگیره. مهاجمین تف تشت دارن با قدرت جلو میان و حالا وارد محوطه‌ی دفاعی میشن که آندریا و سونامی اون ناحیه رو به جهنم تبدیل کردن. یعنی چند دقیقه دووم میارن؟


کیمیا به صورت زیگزاگی سعی کرد از میان توپ های بازدارنده عبور کند. اساساً در یک بازی کوییدیچ نباید یک دو توپ بازدارنده وجود داشته باشند و مرتب در حال چرخش باشند؟ کیمیا دست بر قضا کتاب کوییدیچ در گذر زمان را خوانده بود و کمی از قواعد بازی اطلاعات داشت. به نظر می رسید این وسط تقلبی صورت گرفته است. برای کشف این تقلب اگرچه فرصتی نبود. باید هر چه زودتر کاری میکرد.
نقل قول:
-کادوگان ریسک می‌کنه و از همچین فاصله شوت می‌کنه... و عجب نشونه‌ گیری دقیقی! گل دوم برای تف تشت!


کیمیا به طور کلی همیشه و سر هر قضیه‌ای نگران می‌شد و فکرش هزارجا می‌رفت. سر کار همیشه هر محاسبه‌ای را سه بار انجام می‌داد. موقع رانندگی قبل از هر پیچ، هر آینه را سه بار چک می‌کرد. قبل از ترک خانه، شیر فلکه‌ی آب و گاز و فیوز برق را می‌بست. طبیعی بود که آنروز از شدت نگرانی به سرگیجه افتاده بود و ورزشگاه آمازون طور برایش چرخ و فلک بود. اینکه در تابلویی محبوس شده بود که از یک دسته جارو آویزان بود هم قطعاً کمکی به سرگیجه‌اش نمی‌کرد.
در عین حال کیمیا دختر مسئولی بود، و مسئولیت سلامت دوستانش را بیشتر از هر چیز روی شانه‌هایش احساس می‌کرد. می‌دانست که باید هر چه در توان دارد را به کار ببندد و خودش و همه را از این مخمصه نجات دهد. چه کسی می خواست این جهنم را هر روز تکرار کند؟

در نتیجه وقتی سرخگون را دید که از کلاه رها شده و به سمت پایین سقوط می‌کند، بی توجه به سرگیجه‌اش، با سرعت شیرجه رفت و آنرا جوری گرفت که گویی به طناب نجاتش چنگ انداخته است. تمام انچیزی که ان لحظه می خواست این بود که جلو برود و به هر طریق ممکن و غیرممکنی که هست گل بزند. مشاهده رقبایی که از گوشه‌های قابش به طرفش می امدند خیلی ساده نبود با این حال می دانست دو مهاجم دیگر تیمش دو طرفش را گرفته‌اند. پس با اطمینان خاطر بیشتری جلو رفت. مدافعین ترنسلوانیا منتظر بودند و کیمیا می‌دانست که با توجه به تابلو بودنش، نمی‌تواند ضربه‌های بازدارنده‌های آنها را تاب بیاورد. کیمیا اهل ریسک نبود، ولی باید ریسک می‌کرد. به خاطر دوستانش، به خاطر تلاش‌های همه، به خاطر برگشتن به خانه، نگاهش را به حلقه‌های دروازه که تقریباً نصف زمین با او فاصله داشتند دوخت، ریسک کرد و شوت بلندی فرستاد....

نقل قول:
-تف تشت بیست، ترنسلوانیا ده. شاهد یه بازی فوق‌العاده از تف تشت بودیم تا اینجای کار. اونجا رو نگاه کنید! کاپیتان تف تشت که به زمین نزدیک‌تره داره با سرعت بالا میره و کاپیتان ترنسلوانیا که در ارتفاع پرواز می‌کرد داره به سرعت پایین میاد. یعنی ممکنه که گوی زرین رو دیده باشن؟


علیرضا گوی زرین رو دیده بود. درست بالای سرش بود و داشت مستقیم به سمت بالا پرواز می‌کرد. جست و جو گر حریف هم گوی زرین رو دیده بود، و برای همین داشت به سمت پایین حرکت می‌کرد. علیرضا خیلی به دوستانش افتخار می‌کرد، آنها هر آنچه از دستشان بر می‌آمد بلکه‌ هم بیشتر انجام داده بودند و حالا نوبت او بود تا همه را سالم به خانه ببرد. اما علیرضا بسیار واقع بین و در عین حال دانشجوی باهوش رشته‌ی کامپیوتر بود. او جن خوب...نه دانشجوی خوب بود! او می‌دانست که حرکت رو به بالای گوی زرین به نفع سو لی است. اما چون سرعت نسبی او و گوی، تفاضل سرعت خودش و گوی بود، و سرعت نسبی سو گوی، مجموع سرعت‌های آنها بود..
به زبان دیگر که برای غیر نردها هم قابل فهم تر باشد، سو با سرعت بیشتری به گوی نزدیک می‌شد و از لحاظ ریاضی، هیچ شانسی برای برنده شدن وجود نداشت...
اما علیرضا نمی‌توانست دوستانش را نا امید کند! نمی‌توانست اجازه دهد ناامیدی به او غلبه کند. باید از بزرگترین برتری‌اش، مغزش، کار می‌کشید. به خودش گفت:
-فکر کن پسر، فکر کن جن حسابی، تو چه ویژگی‌هایی داری؟

ناگهان جواب سوالش در غالب صحنه‌ای از کتاب دوم هری پاتر در جلوی چشمانش نقش بست. بشکنی زد و استخوان‌های بال گوی زرین ناپیدید شدند! گوی توانایی پرواز را از دست داد و به سمت پایین سقوط کرد و در کف دست دراز کرده‌اش افتاد...

ناگهان ورزشگاه شروع به چرخیدن دور خودش شد و صدای هیاهو و تشویق تماشاگران به تدریج محو شد. چهار دوست دور خودشان چرخیدند و چرخیدند تا آنکه ناگهان کف پایشان به زمین سخت کف کلوب جادوگران برخورد کرد!

ابتدا با بهت و تردید به صورت‌های عادی شده‌ی یکدیگر زل زدند. باور کردنی نبود. دیگر خبری از جهنم و آقا محمدخان و جادو جادوگر نبود. هر چهار نفر با حیرت و تعجب دستی به سر و رویشان کشیدند. علیرضا دیگر جن نبود و از لباس های عجیب نیلو هم خبری نبود و کیمیا حالا کیمیا بود. دقایقی در بهت حیرت گذشت. ناگهان موقعیت واقعیشان را باور کردند و جیغ کشان در آغوش یکدیگر فرو رفتند. چنان یکدیگر را بغل کرده بودند که حتی مرگ هم اگر همان لحظه حاضر میشد نمی توانست از هم جدایشان کند. به نظرمی رسید می‌توانستند برای ساعت‌ها در همان حالت بمانند اما بالاخره باید از آن وضعیت خارج می شدند! کیمیا گفت:
-بجنبید! بیاید هر چی زودتر از این خراب شده جیم بشیم!

هرچهارنفر از جا جستند و بند و بساطشان را جمع کرده و نکرده از پشت میز بلند شدند.انقدر عجله داشتند که کم مانده بود میز را واژگون کنند. با شتاب به سمت در حرکت کردند. اما درست جلوی در با همان مرد عجیب و غریب، صاحب کلوب فیس تو فیس شدند. فرزانه ناله کوتاهی کرد و نیلو قدمی عقب گذاشت و پای علیرضای بی نوا را لگد کرد. مرد با لبخند عجیبی قدم به جلو گذاشت و باعث شد حتی کیمیا که تا دقایقی پیش در قامت یک شوالیه رزمنده و شجاع ایفای نقش میکرد یک قدم عقب برود.
-تبریک میگم دوستان، شما بردی و می‌تونید پول ورودیتون رو پس بگیرید.
-پول ورودی ما پیشکشت آقا، نگه دار باهاش برای بچه‌ها بستنی بخر. فقط بذار ما بریم!

-اجازه بدید خانم محترم هنوز صحبتم تموم نشده بود...ما برای برنده هامون آپشن هایی داریم که شامل...

اگر صدای هیاااااا بلندی به گوش نرسیده بود و علیرضا جفت پا راه حلق مرد را باز نمیکرد قطعا موفق میشد آپشن های ویژه کلوب را برایشان توضیح دهد. ولی متاسفانه حادثه هرگز خبر نکرده و نخواهد کرد!

-بزنین بیرون هرچه زودتر!

علیرضا این را گفت و از روی هیکل پهن شده مرد به طرف در ورودی خیز برداشت و تلاش کرد درب را باز کند. فرزانه خودش را زودتر از بقیه به علیرضا رساند و تلاش کرد به باز شدن درب کمک کند. علیرضا مشخصاً عصبی بود و دستش می لرزید.
عاقبت در باز شد و نور نوید بخش روز فضای تاریک داخل کافه را روشن کرد. هیچ چیز نمی توانست لذت بخش تر از ورود به زندگی واقعی باشد. مخصوصاً برای اعضای تیم تف تشت!

هر 4 نفر در آستانه در نفسی کشیدند تا گرمای سوزان تابستان را به درون سینه بکشند. بعد به خاطر اوردند باید هرچه سریعتر محل را ترک کنند.وقتی هر چهارنفر به طرف ماشین کیمیا می دویدند حتی فکرش را نمیکردند که دو جفت چشم ان ها را از درون قاب پنجر کلوب مینگرد.
-هنوز مسابقه تموم نشده بچه ها!


ده دقیقه‌ بعد، داخل ماشین

-خدای من، هیچ کس باورش نمی‌شه اگه بهشون بگیم!
-راستش به نظرم نباید به کسی بگیم فری، ملت فکر می‌کنن دیوانه شدیم.
-علیرضا راست میگه فری، خب حداقل یک عالم چیز راجب هنری هشتم و آغا محمد خان یاد گرفتی که میتونی تو تحقیقت بنویسی و یه بیست خوشگل بگیری!
- آره می‌تونم بنویسم هنری هشتم و آغا محمد خان دوتا بازیکن معرکه کوییدیچ بودن که به ما کمک کردن تیم ترنسلوانیا رو ببریم!

نیلو، کیمیا و علیرضا خندیدند.
- ولی خودمونیم عجب بازی‌ای کردیما!
- آره خواهر، ترکوندیم!
- حال کردین چطور براتون گوی زرین رو گرفتم!

فری که به طرز غیر معمولی ساکت شده بود، ناگهان شروع به صحبت کرد:
- بچه‌ها، شما هم به چیزی که من فکر میکنم فکر می‌کنید؟ به نظرتون تیم هفته‌ی بعد رو هم می‌زنیم؟


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۱۸:۴۱
ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۵۱:۲۸
ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۵۵:۲۰


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۰:۳۰ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸
#57
یه مزیتی که این چت باکس جدیده نسبت به قبلیه داره اینه که من بلاخره تونستم با گوشیم و پیکسل بوکم بیام تو. تا قبلش همش باید یواشکی با کامپیوتر سر کار میومدم به نظرم الان چون ناآشناست مخالف زیاد داره، یه مدت بگذره عادت میکنیم.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#58
تف تشت
.Vs

زرپاف


پست چهارم :


کنکور چیست که بی‌خبران و باخبران همه حیرانند؟ به طور خلاصه پروسه‌ای از زندگی انسانه که در مرحله‌ی ابتدایی، دو الا سه سال عمر نازنین شما رو تبدیل به پاتیل مربا می‌کنه. شما به جز کنکور به هیچی فکر نمی‌کنید و به جز برای کنکور، هیچ کاری نمی‌کنید. تا یه گالیون آخر پول زبون بسته‌تون رو خرج افرادی می‌کنید که به شما از اهمیت کنکور و روش‌های موفق بودن می‌گن. توی مرحله بعدی شما متوجه می‌شید که هر چی به شما گفتن کشک بوده، و در واقع شما هیچ چیز از زندگی واقعی و روش‌های موفق بودن درش یاد نگرفتید، کنکورتون رو می‌دید و متوجه می‌شید که اصطلاحا اینور کنکور هم برای کسی بطری نوشابه کره‌ای باز نکردن. کنکور کوییدیچ هم از این قاعده مستثنی نبود و تیم تف تشت، اونروز قرار بود متوجه بشه که هیچ ایده‌ای از چیزی که قراره باهاش مواجه بشه نداره. با توجه به ترسیدن چشم نویسنده از ایرادات وارده به بازی قبلی، نویسنده دست این داور و اون داور رو گرفته، شما رو به ابتدای بازی دو تیم تف تشت و زرپاف هدایت می‌کند!


دروازه‌های جهنم، ببخشید، درهای ورزشگاه باز شد و دو تیم در میان تشویق و هیاهوی تماشاگران وارد بازی شدن. بازیکنان زرپاف به نظر اندکی نگران، ولی آماده می‌آمدند. برای شرایط خاص بازی اون روز، به طور معقولانه‌ای تصمیم گرفته بودن که به جای ردای کوییدیچ زرد همیشگیشون لباس آتش‌نشانی به تن کنن.
بازیکنان تف تشت اما ژست از خود مطمئن خاصی داشتن و با همون لباس های رنگ تشت رختشویی بلقیس خانوم اینا و نفری یه پلاستیک به دست، وارد زمین شدن. همین که چشمشون به محیط داخل ورزشگاه و انواع و اقسام شیاطینی افتاد که سیخ داغ به دست منتظر شروع بازی بودن، چشم‌هاشون اندازه‌ی دو تا کف دست گراوپ شد و فک‌هاشون ناخودآگاه یک متر آویزون افتاد پایین!.

-همرزمان، شما هیچکدامتان سگ سه سر آتش بیرون بده توی جزوه‌هایتان دیدید؟
-ما که ندیدیم، همینطور اژدهای شاخدم مجارستانی دم انفجاری هم در هیچ‌کدام از جزوات ما نبود. نه لردچی و نه مدرسان دامبل.

ماتیلدا که قسمتی از مکالمات تیم تف تشت رو شنیده بود، از کریچر پرسید:
-پس تیم شما چجوری خودش رو برای این بازی آماده کرده؟

تف تشتی‌ها در پاسخ به سوال ماتیلدا، نگاه‌هایی با هم رد و بدل کردن و دست در کیسه‌هایی که همراه داشتن کردن. از داخل کیسه‌ها نفری چند جفت مداد مشکی نوک تیز و پاک کن، ساندیس، کیک و چند بطری نوشیدنی انرژی زا دراومد. ماتیلدا که به زور جلوی پوزخندش رو گرفته بود گفت:
- خب، موفق باشید دوستان.
- خب تفت تشت بدبخت شد!

شخص شیطون بالای ورزشگاه درست بالای اتاقک زوپس نشینان نشسته بود و با ذغال‌های اعلای جهنم ساز، قلیون می‌کشید. اونور دستش هادس، خداوندگار مردگان زیر زمین، یه لنگش رو انداخته بود روی اون یکی و نق می‌زد که:
-داداش میکروفون نیستا! بچرخون!
-ذغالش حرف نداره جون تو، از کوره‌های "شناسه‌ی بسته پزی" خودمون دراومده. خب سوت بازی رو بزنین شروع بشه تا یکم به ریش این تازه واردها بخندیم!

و بدین صورت سوت آغاز بازی زده شد. تیم زرپاف به سمت حلقه‌های دروازه پرواز کرد و تف تشتی‌ها هم از روی اجبار فک‌های افتاده‌شون رو از روی زمین جمع کردن و با ترس و لرز به سمت دروازه‌های خودشون پرواز کردن.
سرخگون دست بچه‌های تیم زرپاف بود. پوست تخمه که با اون پوست تخمه بودنش، بیشتر از آغا محمدخان و هنری هشتم روی هم کوییدیچ بلد بود، سرخگون رو زیر بغل زده بود و داشت به سمت دروازه‌ی تف تشت حرکت می‌کرد. به ده متری دروازه رسیده بود و به نظر می‌رسید دیگه هیچی جلو دارش نیست که ناگهان آتیشی از زیر زمین به هوا بلند شد و پوست تخمه‌ی بیچاره رو تخمه بوداده کرد!
بعد از این فاجعه‌ی ناگوار، همه‌ی حواس‌ها به گودال‌های کف زمین بازی جلب شد که گویا به طبقات پایین‌تر جهنم راه داشتند. هرازگداری شعله‌های آتیش از توشون زبونه می‌کشید و اگه خوب دقت می‌کردید، گاهی چشم و چال یه موجود جهنمی از لبه‌ی سوراخ قابل رویت بود.
ملانی که آب دهنش رو به زور قورت می‌داد، سرخگون رو که حالا در اختیار تف تشت بود توی دستش گرفت و در حالی که یکی در میون از شعله‌های آتیش جاخالی می‌داد، به سمت دروازه‌ی زرپاف روونه شد. کادوگان از پشت سرش با لحن تشویق آمیزی فریاد کشید:
- درود بر شرف پاکت هم‌رزم! شوت کن به سمت دروازه!

اما ملانی جلوی سه حلقه‌ی دروازه ساکن ایستاده و با دو دست جلوی صورتش رو پوشونده بود!
-نمی‌تونم تصمیم بگیرم کدوم گزینه رو انتخاب کنم!
- تردید به دل خودت راه نده همرزم! یک گزینه رو انتخاب کن و شوت کن!
-اگه نمره منفی داشته باشه چی؟
- اگه کریچر می‌دونست کلاس‌های لردچی و مدرسان دامبل بدتر روحیه و قدرت تصمیم گیری تیم ما را گرفت قلم پای همه را خورد کرد اگه رفت!

قاعدتاً کسی به کریچر یادآوری نکرد که رفتن به کلاس کنکور ایده‌ی خودش بود! بلاخره ملانی به خودش جرات داده بود و به سمت دروازه‌ی چپی شوت کرده بود، اما وقتی که صرف تصمیم گیری کرده بود به سدریک دیگوری اجازه داده بود تا دستش رو بخونه و به راحتی سرخگون رو بگیره.
بچه‌های زرپاف بلافاصله بازی رو شروع کردن. ارنی پرنگ سرخگون به دست جلو می‌رفت. آغا محمدخان بازدارنده‌ای رو به سمتش فرستاد و مرلین بختکی، ارنی بیچاره رو شتک کرد. سرخگون از دست ارنی افتاد و هنری هشتم که دست بر قضا همون پایین‌ها چرخ میزد، سرخگون رو گرفت. به نظر میومد دو عنصر به درد نخور تیم دارن کم کم یه چیزایی یاد میگیرن که یه مشکل جدید نمودار شد. درست از وسط یکی از چاله‌های وسط زمین که به اعماق جهنم و دنیای مردگان راه داشت، یه بچه‌ی تپل مپلی مو بور چشم آبی، پوشک به پا بیرون اومد و به سمت جاروی هنری هشتم حرکت کرد؛
-پاپا!
-چخه بچه! حضرت همایونی کار مهمی داریم!

اما در همان لحظه بچه‌ی دیگه‌ای از سوراخ بیرون اومد و پاپا پاپا گویان به بچه‌ی اولی ملحق شد. و بعد یکی دیگه، و بعد هم باز یه بچه‌ی دیگه.

-ما هیچ نمی‌فهمیم این بچه‌ها از جون همایونی ما چه می‌خواهند؟ ما هیچ نسبتی با هیچ کدام از این توله تسترال‌ها نداریم!

و بعد هم با جاروش یک مقدار بلند تر پرواز کرد تا از دسترس بچه‌ها خارج بشه. اما خیل عظیم بچه‌ها که تا اون لحظه به بالای صدتا رسیده بودن، روی سر و کله‌ی هم می‌رفتن و کم کم کوه بلندی رو تشکیل می‌دادن که درست جلوی دروازه‌ی زرپاف رو گرفته بود! آغا محمدخان که با حسرت به کوه بچه نگاه می‌کرد و بغض توی صداش ملموس بود در حالی که شمشیرش رو از غلاف در می‌آورد سر هنری هشتم فریاد کشید:
-باز داری داشته‌هایت را به رخ نداشته‌های ما می‌کشی مردک! الان بر همه‌ی این‌ها همان بلایی را می‌آوریم که بر سر لشکر لطفعلی خان زند آوردیم!

آغا محمد خان قاجار که خون جلوی چشماش و گرفته بود شمشیرش رو توی هوا تکون می‌داد و به سمت کوه‌ بچه‌ها حرکت می‌کرد که ناگهان اتفاق غیر منتظره‌ی دیگری افتاد. مردی پیشبند به کمر و پوشک به دست، در حالی که با پشت اون یکی دستش عرق پیشونیش رو پاک می‌کرد، از یکی از سوراخ های کف ورزشگاه پرید بیرون. پوشک توی دستش رو به نشونه‌ی پرچم تسلیم به سمت آغا محمد خان تکون داد و گفت:
-یه لحظه صبر کن برادر من، شما یه لحظه به من مهلت بده!

بعد هم جفت دست‌هاش رو تا آرنج کرد وسط کوه بچه و از ما بین بچه های بور و چشم آبی هنری هشتم، یه بچه‌ی سبزه‌ی مو فرفری رو کشید بیرون.
-این یکی مال ماست. بازیگوشه هی از دستمون در میره. بفرمایید بقیه‌شون رو هرکار می‌خواید بکنید، بکنید.

و باز هم در گودال فرو رفت. ملت هاج و واج به هم نگاه می‌کردن. شیطان لازم دید که شفاف سازی کنه، بلندگو رو از گزارشگر بازی گرفت و گفت:
-چیز خاصی نیست دوستان، عله‌است، یه مدته عیال‌وار شده سرش شلوغ شده به جهنم نقل مکان کرده. شما بقیه‌ بازیتون رو بکنید.

وقفه‌ی وارد شده به بازی، به بچه‌های هنری هشتم که حالا همه از ترس مرد سیبیل بناگوش شمشیر به دست یک‌صدا گریه می‌کردن، وقت داده بود که از سر و کول هم پایین بیان و پیش ماماناشون برگردن. هنری هشتم بلاخره تونست به سمت دروازه شوت کنه که خوب، باز هم سدریک گرفت.
کریچر زیر لب غرولندی کرد و در حالی که آثار حرص خوردن از نوک دماغش چکه می‌کرد، فریاد کشید:
-همه‌تان به درد جرز لای دیوار خانه گریمولد هم نخورد! این همه خرج کلاس کنکور کرد، اما موقع امتحان به هیچ درد نخورد!

بعد هم بیخیال پست جست و جوگری شد و خودش سرخگون رو از لای دست‌های ارنی پرنگ کشید تا به هم تیمی‌هاش نشون بده چطوری باید گل زد، که ناگهان با دیدن روح شبه مانندی که از یکی از گودال‌ها بیرون می‌اومد خشکش زد!
-ارباب ریگولوس! ارباب شما که ارباب خوبی بود! ارباب شما اینجا چی‌کار کرد؟

هادس از اونور شیطون، میکروفون رو از دست گزارشگر کشید و گفت:
-احتمالا ذغال خوب و رفیق بد! هار هار هار! نگهبانا، بیاین برش گردونین این رو!

دو فرشته‌ی مرگ از نزدیک‌ترین گودال بیرون اومدن و زیر بغل‌های ریگولوس رو گرفته، اون رو کشون کشون با خودشون بردن. اما فقط ریگولوس نبود که از سوراخ بیرون اومده بود، دم به دم از گودال‌های قعر جهنم، انواع و اقسام ارواح خطاکار و شناسه‌های بسته شده بالا می‌اومدن. انواع و اقسام وعده‌های وزارتی و نظارتی از همه‌ی جهنمیان شنیده می‌شد. فرشتگان مادرمرده هم هی این‌ها رو خفت‌کش می‌کردن و به زیر زمین بر‌می‌گردوندن.

این وسط دو تا بازدید کننده عین پیام بازرگانی از وسط ورزشگاه رد می‌شدن:
-نگاه کن ویرژیل! این چه حکمت‌ است که این انسان به گرگ مسخ شده؟
-چیز خاصی نیست ابواسحاق، یعنی چیزه، دانته. این فنریر گری‌بکه. گرگینه‌ است.

شیطون:
-به شما دوتا گفتم بلیط ویزیتوریتون فقط مختص راهروهاست، مراکز تفریحی رو نمیتونین بیان، حالا هم برگردین تو راهرو ها تا بلیطاتون رو پاره نکردم جفتتون رو هم ننداختم قعر جهنم!

کریچر که از شوک دیدن ریگولوس دراومده بود سعی در گرفتن ماهی از آب گل آلود داشت. به این صورت که از حواس پرتی همه استفاده کرد و سرخگون توی دستش رو به سمت دروازه پرت کرد که خوب بله، درست حدس زدید. سدریک دیگوری گرفت.

-ای لعنت تک تک خاندان بلک بر پدرجد خاندان دیگوری! کریچر نفهمید، این هم که توی همون کتاب چهارم مرده بود! چرا فرشته‌ها این رو نبرد زیر زمین؟

هادس باز بلندگو رو گرفت:
- قلیونه حواس برای خداوندگار نمی‌ذاره! فرشته‌ها، راست میگه. دروازه‌بان زرپاف رو هم مشایعت کنید اعماق، قسمت بچه خوشگل‌ها.

و قبل از اینکه اعتراض ماتیلدا و بقیه اعضای زرپاف راه به جایی ببره، سدریک دیگوری هم خفت‌کش شد.

- تف تشت گوش کرد، دیگه غول غارنشین هم تونست به دروازه خالی گل زد! از این فرصت استفاده کرد، این الان مثل سهمیه مونست!

بچه‌های تف تشت که حسابی راجب سهمیه توی کلاس‌های لردچی و مدرسان دامبل شنیده بودن، برای اولین بار توی اون روز حرف کاپیتانشون رو خوب فهمیدن. بازی با شدت بیشتری ادامه پیدا کرد. بازیکنان تف تشت روحیه گرفته بودن و از اون طرف هم بازیکنان عصبانی زرپاف، چیزی برای از دست دادن نداشتن و با چنگ و دندون می‌جنگیدن. این وسط هم سیل سرب مذاب و سیخ داغ و ارواح متواری و انواع اقسام اجنه و جونور وسط بازی می‌لولیدن.

ناگهان ماتیلدا اوج گرفت و با سرعت به سمت بالای جایگاه زوپس نشینان حرکت کرد، گوی زرین رو دیده بود!
-کریچر، هم رزم، بتاز که گوی زرین رو دیده!
-کریچر داشت تازید ولی بهش نرسید، مرد قد کوتاه با بلاجر کاپیتان زرپاف رو زد!
-جسارتا بی شرافتی نیست کاپیتان؟
- بهت گفت زد تا کریچر خودش با وایتکس تابلوت رو نشست!

و از اونجایی که تیم تف تشت زیاد مقید به پست بازی نمی‌کرد، کادوگان مهاجم یه لگد کوبوند زیر بازدارنده‌‌ای که بغل تابلوش جست و خیز می‌کرد. بازدارنده با سرعت باد شوت شد به سمت ماتیلدا ولی با اختلاف مویی، از پهلوش رد و شد و صاف خورد توی…
قلیون شیطون و هادس!

شیطون:

هادس:

تیم تفت تشت:

بعدها در جلد اول کمدی الهی نوشته‌ی دانته، شاعر شهیر ایتالیایی نوشته شد که دیگر هیچ‌گاه اثری از اعضای تیم تفت تشت در هیچ کجا دیده نشد. درباره‌ی سرانجام حقیقی بخت برگشتگان تف تشتی روایت‌ها متعددی وجود داره، یک از یک دردناک‌تر. اما درباره‌ی سرانجام اون بازی، همه مورخان متفق‌القول تفت تشت رو برنده‌ی بازی می‌دونن، گویا موقع فرار از ورزشگاه، گوی زرین در حلق کریچر فرو رفته بود!


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۱:۳۶:۴۰
ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۱:۳۸:۲۵


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#59
گریوندور!

یه وقتایی هست که شما خیلی برای کاری آماده نیستید، ولی یهو خودتون رو وسط شرایط می‌بینید و فی‌الاجبار کاری که باید رو انجام می‌دید و نتیجه‌اش خیلی هم خوب میشه. اما گاهی دیگه هم شما یه نقشه‌ی توپ دارید و کلی برنامه ریزی کردید، ولی وقتی پای عمل می‌رسه، می‌بینید که شاید آمادگی انجامش رو ندارید.

ریونی‌ها هم که تو اون جلوی پروفسور لاکهارت صف کشیده بودن، خودشون رو جزو دسته دوم حس می‌کردن. هیچ کدومشون نه تا حالا چیزی بلند کرده بود و نه تاحالا چاخان کرده بود. تنها برگ برنده‌شون این بود که طرف مقابلشون، هرچند ریونکلایی، زیاد بهره‌ای از هوش نبرده بود و با سه چهارتا هندونه زیر بغلش، نرم می‌شد.

گابریل دل رو به دریا زد:
- به به پروفسور! چه خوشتیپ شدید امروز، موهاتون رو با یه شونه جدید شونه کردید؟

-خوشتیپ که بودم دخترم.

- منظور گابریل اینه که خوشتیپ تر شدید! قطعاً پروفسور خوشتیپ و بخشنده‌ای مثل شما ناراحت نمیشه اگه من شونه‌اش رو برای موهام قرض بگیرم؟ شاید فرجی شد و موهای منم مثل شما خوشگل شد!

- حالا که اصرار می‌کنی لینی، بفرما این شونه!

و به این ترتیب، ریونی‌ها اولین وسیله‌ای که لازم داشتن رو به دست آوردن...


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۱۴:۰۱:۲۱
ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۱۴:۰۲:۵۱


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱:۳۷ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۸
#60
محفل یک خانواده‌ی بزرگ بود. وقتی یک عضو خانواده به مشکلی بر می‌خورد، همه‌ی اعضا به کمکش می‌اومدن. بر فرض مثال اگه کادوگان بی شمشیر شده بود، هر کسی آب دستش داشت زمین گذاشته بود و دنبال شمشیر می‌گشت. هیچ ربطی هم به این نداشت که کادوگان بدون شمشیر، دیگه نمی‌تونست از شکلک مورد علاقه‌اش استفاده کنه و به جاش، یکسره جیغ‌های گوش خراشی می‌کشید و به سارقان شمشیرش ناسزا می‌گفت.

-خیارهای دریایی! بزدلان زیرآبی! شمشیر ما را بردند!

گادفری که داشت گوشه‌های کلاهش رو توی گوش‌هاش می‌چپوند، گفت:
- حرص نخور پدر جان، آروم بگیر همه با هم می‌گردیم و پیدا می‌شه!

بعد هم چرخید و به سایر تیم جستجو ملحق شد. متاسفانه کادوگان هیچ وقت در عمر شریفش آروم نگرفته بود. این بود که بعد از ده دقیقه گوش دادن به نصیحت گادفری، دوباره مثل اسفند روی آتیش بلند شد:
-کوتوله خان! پاشو خودت رو تکون بده بیا اینجا که عازمیم!

با اسب کوتوله‌اش حرف می‌زد.

-بیا که باید بریم و به تک تک سوراخ سنبه‌های سایت سرکشی کنیم تا ببینیم شمشیر ما رو کدوم خائن جفا پیشه‌ای دزدیده...


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۱ ۱:۵۷:۰۳


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.