هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ یکشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۷
#51
-نزدیک نشین. ازتون خواهش میکنم. التماس میکنم. حتی تهدیدتون میکنم. نیا جلو. لعنتیا! شماها چرا اینقدر پا دارین؟ واقعا با اون جثه ی کوچولو احتیاجی به این همه پا بود؟ اونم به این درازی!

عنکبوتا توجه نمیکنن.
اونا بعد از مدتها یه غذای لذیذ پیدا کردن و خیال ندارن به این سادگیا ازش چشمپوشی کنن. غذا کاملا سرخ شده و خوشمزه به نظر میرسید. دهن همشون آب افتاده بود.

دور رون حقله میزنن و هی نزدیک تر میشن.

وقتی کاملا بهش نزدیک میشن یکیشون صورت رون رو هدف میگیره و با یه حرکت سریع، تارشو پرت میکنه.

تار به صورت رون میچسبه.

-نه! این چه کار زشتی بود که انجام دادی! صورتم چسبناک شد. همه جا رو تار میبینم. نکن...چرا داری منو میپیچی؟ ولم کن! مامااااااااااان!

مامان رون اونجا نبود که نجاتش بده. حتی اون نزدیکیا هم نبود. رون داشت فکر میکرد چطوری از این مخمصه ی تار عنکبوتی نجات پیدا کنه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷
#52
-تام...کاری نکن که مجبور بشم ازت شکایت کنم. ما تو محفل زیاد شکایت نمیکنیم.

لرد سیاه اهل شکایت کردن نبود. خودش کاراشو پیش میبرد. برای همین به هل دادن ادامه داد تا جایی که دامبلدور تقریبا جزئی از صندلی شد و نشون داد که تهدیدش هم توخالی بوده.

-ارباب...مایلین منم بیام که با هم جاشو تنگ تر کنیم؟

صدا از صندلی خالی پشت سر لرد میومد.

لرد جواب میده:
-خیر بانز. خودمون از پسش بر میاییم. تو شرم نکردی بدون لباس اومدی تئاتر تماشا کنی؟

شرم و حیا خیلی وقت بود که از زندگی بانز رخت بربسته و رفته بود. ولی دلیل اصلیش این بود که موقع ورود نبیننش و ازش بلیط نخوان و بعدم بتونه آزادانه بره تو و یه جای خوب بشینه و حتی طی نمایش هم بره برای خودش گشت و گزار کنه.


بانز تو همین فکراس که چراغا خاموش میشه و پرده کنار میره.






چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷
#53
شورای نیمه عمومی سانتورهای جادویی:

سانتورها کمی دورتر از درخت دور هم جمع میشن. در حالی که هنوز صدای تلق و تولوق جا انداختن اعضای بدن لینی به گوششون میرسه.

-آقا این چه حرفی بود تو زدی آخه؟ ما از دست بالا بریم؟ با این سُم ها؟ یا با این دستان انسانی؟ یا با این هیکل گنده؟

سانتور بزرگه که جوگیر شده بود و یه چیزی گفته بود مثل تسترالی در گل رو به بقیه میکنه.
-حالا یه چیزی گفتم خب. شما که نمیخوایین ملکه از ما ناامید بشه؟

سانتورا نمیخواستن ولی این باعث نمیشد که طبیعتشون عوض بشه و یهو بتونن عین میمون از درخت برن بالا.

-یافتم...میمون! میمون بدیم بهشون!

بقیه ی سانتورا زل میزنن به پیشنهاد دهنده.

-میمون دقیقا چیه؟

پیشنهاد دهنده هم درست نمیدونست. برای همین پیشنهاد رو هوا میمونه.

-یافتم! میمون!

این دفعه یه ضربه سُِم نصیب پیشنهاد دهنده میشه که یاد بگیره هر چیزی رو که میشنوه تکرار نکنه و این یکی میمونه بود. از ریشه ی ماندن!

یه توله سانتور اون وسط احساس میکنه باید خودی نشون بده.
-من...میشه من ببرمش بالا؟ من سبک و فرزم. میتونم.

سانتورا چاره ای ندارن. به هر حال خودشونم نمیتونن. حداقل بعدا میتونن بگن این بچه بود و نمیفهمید و این حرفا.

توله سانتورو میبرن و تحویل لینی میدن. لینی که جسم مثلثی شکلی رو تو دستش گرفته بود و داشت فکر میکرد این به کجاش وصل میشه به توله نگاهی انداخت.
-تو میتونی از درخت بالا بری؟

-البته...اونم فکر میکنم گوشتون باشه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۷
#54
-آماده نشد؟

دقیقا نیم ساعت بود که هکتور با تمام سرعت دور پاتیلش میدوید و گرمش میکرد.

مرگخوارا اول باور نکرده بودن که پاتیل اینجوری گرم بشه، ولی بعد از یکی دو دور معجون شروع کرد به قُل قُل کردن و همشون بشدت قانع شدن که هکتور معجون ساز قبلی نیست...ولی پاتیل گرم کن قابلیه.

مشکل همشون اینجا بود که هکتور زیادی با جدیت داشت کار میکرد و حتی جواب اونا رو هم نمیداد.

چند دقیقه بعد بالاخره هکتور دست از دویدن برمیداره و به طرف پاتیل میره.
مرگخوارا یه نفش راحت میکشن.

-انگار تموم شد.

هکتور یه ملاقه از پاتیل برمیداره. کمی بو میکنه. ملاقه رو سر جاش میذاره و شروع میکنه به "ها" کردن معجون.
و در کمال تعجب همزمان شروع میکنه به توضیح دادن:
-این قسمت از معجون به حرارت ملایم احتیاج داره. باید مدتی ها کنم.

مرگخوارا دوباره نفس ناراحت میکشن.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ سه شنبه ۹ بهمن ۱۳۹۷
#55
در همین حالت که آنتونین و مگس با هم به توافق رسیدن، گریک الیواندر به طرف مغازه ی چوب دستی فروشیش میره که بازش کنه و چوب دستی های زیادی به ملت بفروشه.

کرکره ی مغازه رو بالا میکشه.
-اوه!

با دیدن مانکن توی مغازه منقلب میشه. به طرفش میره. دستی به سرش میکشه. چقدر این مانکن شبیه همسر از دست رفتشه. اشکی میریزه و پشت پیشخون میره. جعبه ی مخصوص چوب دستیای تعمیری رو درمیاره و یکی یکی سرگرم خارج کردن و دور انداختن مغزاشون میشه.
چوب دستیا قابل تعمیرن، ولی اینجوری نمیشه پول در آورد. مردم بهتره چوب دستیای جدید بخرن که هم خودشون خوشحال بشن هم الیواندر خوشحال بشه. هر دو طرف سود کنن!

در حالیکه داره مغز چوب دستیا رو در میاره یهو چشاش پر اشک میشه!
نخیر!
چشمش به مانکن نیفتاده. یاد این میفته که الیزا، همسر سابقش چه مغز متفکر و پویایی داشت.
همینطور که داره اشک میریزه یاد آنتونین میفته. ذهن الیواندر زیاد از این شاخه به اون شاخه میپره.
-یعنی موفق شده؟

اشکی رو که الان دیگه یادش رفته برای چی داشت میریخت پاک میکنه و برمیگرده سراغ کارش.

در نقطه ای خیلی دورتر، آنتونین در حالی که مگس رو شونه اش نشسته دنبال فیل میگرده.
-ببخشید...شما یه فیل ندیدین که از اینجا رد شه؟


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ سه شنبه ۹ بهمن ۱۳۹۷
#56
-بگیرینش در نره!
-یقه شو بگیر تا تبدیل به لنگه کفش نشده...
-ولش نکنی ها...

از بین این همه مرگخوار لایق و شایسته و ماهر، بانز میپره و یقه ی هوریس رو میگیره.
-سریع به ما طرز ساختن هورکراکس رو بیاموز.

هوریس با شنیدن کلمه ی هورکراکس وحشتزده میشه. اولین بار وقتی این کلمه رو از تام ریدل شنیده بود وحشت کرده بود، و یه حسی بهش میگفت وحشتش بی دلیل نبوده. تام در آینده جادوگر پلیدی میشد با جان های بسیار!
الانم یکی یقه شو گرفته بود و همون سوال رو میکرد.
هوریس به ردای خالی نگاه میکنه.
-تو یکی دیگه برای چی میخوای زنده بمونی؟ همین الانشم خیلی هم نیستی که! زندگیت خیلی جالبه که دو سه تا دیگه هم میخوای؟

ولی بانز خیلی مصممه. تا وقتی که روش مرئی شدن رو پیدا نکرده و خودشو تو آینه ندیده خیال نداره بمیره. تازه، یه هدف دیگه هم داره.
-همینه که هست. من باید از این حشره بیشتر عمر کنم. حالا هوریس خوبی باش و یاد بده.

هوریس دچار یقه درد شده بود. سعی میکنه خودشو آزاد کنه.
-باشه...ولم کنین بگم خب. روی یکیتون اجرا میکنم. بقیه هم یاد بگیرن. برای ساختن هورکراکس باید روحتونو تیکه تیکه کنیم. الان یکیتون روحشو از بدن جدا کنه و بذاره وسط تا تصمیم بگیریم چند تیکه بشه. بعد میریم سراغ مرحله ی بعدی که کشتن یه نفره.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ جمعه ۵ بهمن ۱۳۹۷
#57
-دقیقا داری چیکار میکنی هک؟

این سوالیه که بعد از دو سه دقیقه، دیانا به خودش جرات میده و میپرسه.

هکتور در حالی که به ورزشش ادامه میده، نفس نفس زنون جواب میده:
-شنا میرم!

مرگخوارا باز ساکت میشن و به هکتور که روی زمین پا میزنه و دستاشو به حالت کرال سینه تکون میده خیره میشن.

-هک...اون شنا، این شنا نیست ها...

گوینده لینیه! و البته که هکتور اهمیتی به سخنان تو خالی لینی نمیده. لینی همیشه قصد خراب کردنشو داره.

مرگخوارا صبورانه صبر میکنن که دست و پا زدن هکتور تموم بشه.

بلاتریکس تو این فاصله طنابی رو آویزون میکنه.

مرگخوارا با تعجب به طناب زل میزنن. دلیلش این نیست که طناب ندیدن...دلیلش اینه که طناب رو به آسمون رفته و به جایی وصل نیست. بلا به این چیزا اهمیتی نمیده.
-الان یکیتون باید پنج متر از این طناب بالا بره. بعدش میریم ناهار بخوریم. ولی وای به حالتون اگه غذای چرب و چیلی و چاق کننده بخورین. همگی یکی از سبزیجات توی سالاد رو انتخاب میکنین و بدون سس میخورین. به هیچ عنوان هم اجازه نمیدین ارباب بویی ببرن که رژیم داریم، وگرنه فکر میکنن یاران بی کفایتی هستیم.حالا کی از طناب بالا میره؟


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
#58
لرد سیاه میبینه که نجینی چقدر مصمم داره بهش نزدیک میشه.
-فرزندم...چرا اینجوری میای؟ میخوای ما رو بِنیشی؟ نه؟...میخوای ببری؟ مطمئنی که میتونی وزن ما رو تحمل کنی؟ ما اگه از این بلندی بیفتیم سه هورکراکسمون یکجا نابود میشه ها. ملتفتی؟

نجینی بدون این که به ارتفاع توجهی کنه، با اطمینان تایید میکنه. برای اون ارتفاع اهمیتی نداره. هر طور شده پاپاشو حمل میکنه.

لرد سیاه با تردید و نگرانی به پنجره نزدیک میشه.
-اگه چوب دستی داشتیم طنابی نامرئی میساختیم و ازش پایین میرفتیم. الان گفتیم نامرئی...یاد بانز افتادیم. یارانمون خوبن؟ مخصوصا بانز عزیز ما خوبه؟ یار وفادار و بی نظیر و شجاع ما.

لرد اصولا نباید همچین چیزایی میگفت...ولی الان فرمون پست دست بانز بود دیگه!

نجینی با حرکت سر جواب مثبت میده. چهره ی لرد سیاه یهو تغییر میکنه.
-خوبن؟ بیجا کردن خوبن! ما این جا اسیر و در بند هستیم و اونا در رفاه و خوشی به سر میبرن. در نعمت های دنیوی غوطه ور شدن؟ صبر کن ببینیم...تو تنهایی تا اینجا اومدی؟

جواب این سوال هم مثبته.

لرد مصمم میشه که هر طور شده فرار کنه و حق همه رو کف دستشون بذاره. مخصوصا بانز بی وجود ترسوی بی مروت رو. پاشو روی چارچوب پنجره میذاره و ازش بالا میره. ولی فورا دچار سرگیجه میشه.

-فیسسسس!

-یعنی چی که فیس فرزندم؟...اگه پایینو نگاه نکنیم چطوری بفهمیم پامونو کجا بذاریم؟ ما از همین الان داریم تعادلمونو از دست میدیم...ما حتی فکر میکنیم در حال سقوط باشیم!


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
#59
لینی غیب شده بود!

بانز همون موقع تو فاصله ی خیلی دورتری ته دلش احساس شور و شعف میکنه که همچین بلایی سر لینی اومده.

بانز اصلا لینی رو دوست نداره.

تو کافه، کراب درحالی که میرنه تو سر خودش، این ور و اون ور میدوئه و دنبال لینی میگرده. بعد از این همه وقت یه نفر حاضر شده تو ارتشش عضو بشه که اونم زده غیب کرده.
این حجم از بی عرضگی و بی تدبیری حتی برای کراب هم زیاده.
-لینی...قربون شکل نیشت برم کجایی...پیدا شو! یه علامتی بهم بده. میرم بخوابم به خوابم بیا و بگو کجایی...

-آروم بگیر بابا! آرامش خودتو حفظ کن.

کراب یهو آرامششو حفظ میکنه. لینی هر جا که هست، صداش داره میاد. پس نمیتونه جای دوری رفته باشه.
-لینی؟ تو کشته شدی؟

-فکر نمیکنم. اصلا احساس سبکی نمیکنم.

-کجایی؟ برای من توصیفش کن.

لینی ساکت میشه. انگار داره موقعیتشو میسنجه.
-یه جای تاریکم. خیلی تاریک. اونقدر تاریک که نمیدونم کجام!


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
#60
یه صبح مثل همه صبح های دیگه...

از خواب بیدار میشه. کمی به بدنش کش و قوس میده، و به دستشویی میره!
شیر آب رو باز میکنه و دستاشو زیر شیر میگیره.
ولی احساس خیس شدن نمیکنه!
به محلی که آب جاریه نگاه میکنه. چیزی نمیبینه. انتظار هم نداشت ببینه...ولی آب بازه...
پس چرا دستاش خیس نمیشن؟
سعی میکنه مشتی آب به صورتش بزنه...ولی موفق نمیشه. اصلا آب رو احساس نمیکنه.

وقتی تلاشش برای لمس صورتش هم به نتیجه نمیرسه با وحشت میپره تو لونه ی لینی!
-لینی پاشو که بدبخت شدم!

لینی یه چشمشو باز میکنه.
-مگه نبودی؟

-د میگم پاشو...من... خودمو گم کردم!

لینی همون چشمی رو که باز کرده بود میبنده و سرشو میکنه زیر بالش. چون میفهمه که بانز داره چرت و پرت میگه.
-همین انتظار ازت میرفت. تا ارباب دو تا تعریف ازت کردن خودتو گم کردی. بی جنبه ی بی ظرفیت جوگیر.

بانز سعی میکنه پتوی لینی رو بگیره و بکشه...ولی نمیتونه.
-نمیفهمی...من واقعا خودمو پیدا نمیکنم. نیستم! ببین. الان دوباره دقت کردم و بازم نبودم.

-اگه نیستی چطوری داری حرف میزنی؟

-نمیدونم! دستی ندارم که به دهنم بزنم و بفهمم دهنم سر جاشه یا نه. پاشو تا جفت بالاتو نکندم. قضیه حساسه. من سعی کردم لباس بپوشم ولی نشد...ازم رد شد و افتاد رو زمین.

لینی خوابش میاد...ولی موذیگری ذاتیش به خوابش غلبه میکنه.
-خب در این صورت فقط یه احتمال وجود داره. تو مردی...روحی! مرلین تو رو مورد آمرزش قرار بده. برو خودتو به گورستان ریدل ها معرفی کن.

بانز میترسه.

هنوز برای مردن زوده. وحشت زده به اتاقش برمیگرده که وصیتنامه شو(که توش نوشته حتی یه چوب کبریت هم به لینی و هکتور و بلاتریکس و کراب و سو ندن) بذاره دم دست که ملت پیداش کنن و یهویی اشتباهی چیزی از اموالش به افراد یاد شده ندن.
که یهو چشمش به تخت خوابش میفته!

یکی روی تختش خوابیده. دیده نمیشه، ولی پتو روشه و تکون های ملایم پتو نشون میده که نفس میکشه.

جلوتر میره و کسی رو نمیبینه.
خیالش راحت میشه که حداقل نمرده...
به لونه ی لینی بر میگرده و چون نمیتونه تکونش بده فریاد میکشه:
-آهای! اومدم بگم نگران نباش. خودمو پیدا کردم. خوابم...هنوز بیدار نشدم. سرو صدا نکن. دیشب دیر خوابیدم...خستم!

خواب لینی با این گفتگوی بی سروته و فریاد آخرش کلا از سرش میپره.

بانز هم به طرف آزمایشگاه هکتور میره.

حالا که بیدار نشده حداقل یه کار مفید دیگه انجام بده و خواب هکتور رو هم از سرش بپرونه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.