یه صبح مثل همه صبح های دیگه...
از خواب بیدار میشه. کمی به بدنش کش و قوس میده، و به دستشویی میره!
شیر آب رو باز میکنه و دستاشو زیر شیر میگیره.
ولی احساس خیس شدن نمیکنه!
به محلی که آب جاریه نگاه میکنه. چیزی نمیبینه. انتظار هم نداشت ببینه...ولی آب بازه...
پس چرا دستاش خیس نمیشن؟
سعی میکنه مشتی آب به صورتش بزنه...ولی موفق نمیشه. اصلا آب رو احساس نمیکنه.
وقتی تلاشش برای لمس صورتش هم به نتیجه نمیرسه با وحشت میپره تو لونه ی لینی!
-لینی پاشو که بدبخت شدم!
لینی یه چشمشو باز میکنه.
-مگه نبودی؟
-د میگم پاشو...من... خودمو گم کردم!
لینی همون چشمی رو که باز کرده بود میبنده و سرشو میکنه زیر بالش. چون میفهمه که بانز داره چرت و پرت میگه.
-همین انتظار ازت میرفت. تا ارباب دو تا تعریف ازت کردن خودتو گم کردی. بی جنبه ی بی ظرفیت جوگیر.
بانز سعی میکنه پتوی لینی رو بگیره و بکشه...ولی نمیتونه.
-نمیفهمی...من واقعا خودمو پیدا نمیکنم. نیستم! ببین. الان دوباره دقت کردم و بازم نبودم.
-اگه نیستی چطوری داری حرف میزنی؟
-نمیدونم! دستی ندارم که به دهنم بزنم و بفهمم دهنم سر جاشه یا نه. پاشو تا جفت بالاتو نکندم.
قضیه حساسه. من سعی کردم لباس بپوشم ولی نشد...ازم رد شد و افتاد رو زمین.
لینی خوابش میاد...ولی موذیگری ذاتیش به خوابش غلبه میکنه.
-خب در این صورت فقط یه احتمال وجود داره. تو مردی...روحی! مرلین تو رو مورد آمرزش قرار بده. برو خودتو به گورستان ریدل ها معرفی کن.
بانز میترسه.
هنوز برای مردن زوده. وحشت زده به اتاقش برمیگرده که وصیتنامه شو(که توش نوشته حتی یه چوب کبریت هم به لینی و هکتور و بلاتریکس و کراب و سو ندن) بذاره دم دست که ملت پیداش کنن و یهویی اشتباهی چیزی از اموالش به افراد یاد شده ندن.
که یهو چشمش به تخت خوابش میفته!
یکی روی تختش خوابیده. دیده نمیشه، ولی پتو روشه و تکون های ملایم پتو نشون میده که نفس میکشه.
جلوتر میره و کسی رو نمیبینه.
خیالش راحت میشه که حداقل نمرده...
به لونه ی لینی بر میگرده و چون نمیتونه تکونش بده فریاد میکشه:
-آهای! اومدم بگم نگران نباش. خودمو پیدا کردم. خوابم...هنوز بیدار نشدم. سرو صدا نکن. دیشب دیر خوابیدم...خستم!
خواب لینی با این گفتگوی بی سروته و فریاد آخرش کلا از سرش میپره.
بانز هم به طرف آزمایشگاه هکتور میره.
حالا که بیدار نشده حداقل یه کار مفید دیگه انجام بده و خواب هکتور رو هم از سرش بپرونه.