هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۰:۳۰ دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۳
#51
خوبی برف این بود که دیگر آسمان مثل هوای بارانی کبود و سیاه نیست بلکه سفیدی همه جا را فرا می گیرد! تا چشم کار می کند ، از زمین تا آسمان همه جا سفید است! سیاهی هیچ شانسی در مقابلش نداشت! سفیدی همیشه پیروز میدان بود.

حتی خون قرمز رنگی که از شمشیرش روی برف ها می چکید ، بعد از مدتی دوباره با برف پوشیده می شد. دستمال کوچکی از جیبش درآورد و شمشیر خون آلودش را پاک کرد. بعد شمشیر را به طرف جسدی که روی زمین افتاده بود ، گرفت! وردی خواند ؛ نوری قرمز رنگ از شمشیر خارج شد و به یک باره جسد ناپدید شد!

از دره ی بزرگی که داخلش بود ، به سختی و با تلاش بسیار بیرون آمد! فاصله ی زیادی با دهکده نداشت! نفس عمیقی کشید. بخار زیادی از دهانش بیرون آمد! هوا بیشتر از آنچه که فکر می کرد ، سرد شده بود. آپارات کرد!

دره گودریک - عمارت گودریک

در بسیار بزرگ عمارت با حضور گودریک باز شد! حیاط پر از سر و صدا ی عمارت با باز شدن در ، به یک باره ساکت شد. گودریک وارد حیاط شد. حدود سی بچه که تا قبل از ورود گودریک مشغول بازی با برف بودند ، با ورود گودریک دست از بازی برداشتند و به طرفش دویدند!

گودریک خم شد و اولین بچه ای که زودتر از بقیه بهش رسید ، بغل کرد. پسر بچه که به نظر ده ساله بود ، گفت: « سلام عمو گودریک! فکر کردم نمیایی! »

گودریک خواست جواب پسر بچه را بدهد اما با رسیدن بچه های دیگر ، شروع به بغل کردن آنها کرد! مدتی طول کشید تا گودریک توانست با همه ی بچه ها خوش و بش کند! همان جا کنار در عمارت ، بچه ها گودریک را احاطه کرده بودند تا اینکه مردی میان سال از داخل عمارت ، مسافت نسبتا طولانی تا نزدیک در آمد و با صدای بلندی گفت: « آقای گریفندور لطفا بیایین داخل! مقدمات جشن کاملا آمادست! »

گودریک بلند شد و رو به بچه ها گفت: « خب دیگه بچه ها! بریم داخل! امشب کریسمسه! باید جشن بگیریم! »

همه بچه ها کنار گودریک به سمت عمارت شروع به حرکت کردند! گودریک جلوتر از بچه ها بود و وقتی به مرد میانسال که کاپشن قرمز رنگی پوشیده بود رسید ، در گوش او گفت: « هدیه ها رسیده؟! »

مرد میانسال با صدایی آرام طوری که بچه ها نشنوند ، جواب داد: « تا یه ساعت دیگه می رسن! »


داخل عمارت - ساعت 10 شب


درخت کریسمس بسیار بزرگی وسط سالن قرار داشت! درخت آنقدر بزرگ و با پهنا بود که ده نفر از بچه ها در حال تزئین همزمان آن بودند. در طرف دیگر سالن ، میز غذا خوری بزرگی وجود داشت که پنج نفر که لباس خدمه پوشیده بودند ، در حال جمع کردن شام بودند.

بقیه بچه ها کنار گودریک روی مبل های بسیار زیادی که مقابل شومینه قرار داشت ، نشسته بودند! دختر بچه ای که نزدیک تر از همه به گودریک نشسته بود ، گفت: « عمو گودریک؟! پس کی قراره دعوت نامه هاگوارتز برام ارسال بشه؟! من هفته ی دیگه یازده سالم میشه! »

گودریک لبخندی زد و گفت: « نگران نباش! تو سال بعد میری به هاگوارتز! زیاد ذهنتو مشغول نکن! »

دختر بچه کمی ناراحت شد و گفت: « آخه جیمی گفت که ممکنه هاگوارتز برات دعوت نامه نفرسته و مجبور بشم برم مدرسه ی دیگه! من نمی خوام برم مدرسه دیگه! من هاگوارتز رو دوست دارم! »

گودریک با دستش موهای بلوند و بلند دختر بچه را نوازش کرد و بعد با دست دیگر از داخل جیب کتش نامه ای مهر شده درآورد و به دختر بچه داد: « بیا اینم دعوت نامه! یک هفتس که صادر شده! خواستم امشب بهت بدم تا خوشحال تر باشی! »

دختر بچه که بسیارشوکه شده بود ، از خوشحالی فریاد کشید و گودریک را بغل کرد! بعد به سمت دیگر بچه ها رفت و نامه را با خوشحالی به آنها نشان داد. در همین هنگام پسر بچه ای به نظر 5 ساله در حالی که شمشیر بزرگ گودریک را به زور در دستش گرفته بود و دنبال خود می کشید ، پیش گودریک آمد و گفت: « عمو گودریک؟! میشه شمشیرتون رو مدتی بهم قرض بدی؟! »

گودریک که کمی تعجب کرده بود ، گفت: « می خوای واسه چی؟ »

پسر بچه صدایش را بلند تر و کلفت تر کرد و گفت: « می خوام برم کوهستان والینگاد و اژدهایی که منیفوس قهرمان رو کشت ، بکشم! »

گودریک لبخندی زد و با اشاره ی دست پسر بچه ها را نزدیک خود آورد و گفت: « برادر زاده ی منیفوس 7 سال اینکارو کرده هالتر! نیازی نیست تو اینکارو بکنی! درضمن تو با اسلحه من که نمی تونه بجنگی! باید چوبدستی خودت رو داشته باشی! »

پسر بچه بغض کرد و گفت: « میشه چوبدستی من هم مثل تو شمشیر باشه؟! »

گودریک شمشیر را گرفت و در یک لحظه در دستش آن را غیب کرد و همان لحظه شمشیر بالای شومینه ، چسبیده به دیوار پدیدار شد! بعد گودریک به هالتر گفت: « تو سال هفتم یه درسی هست که توش یه چیزایی در مورد همین موضوع گفته! البته بازم مهم تلاش خودته! شاید بتونی چوبدستیت هر شئ ای که بخوایی بشه! درضمن سعی کن تا آخر هر قصه گوش بدی بعد بخوابی»

صدای بلند ساعت توجه همه را به خودش جلب کرد! گودریک با صدای بلند تری که همه بچه ها بتوانند ، بشنوند ، گفت: « خب بچه ها موقع باز کردن هدیه هاست! »

صدای هلهله و شادی بچه ها کل سالن رو پر کرد! گودریک از روی مبل بلند شد. به طرف هدیه ها رفت که جلوی شومینه چیده شده بودند و همچون کوهی شده بودند! یکی از جعبه ها را برداشت و به طرف یکی از پسر بچه ها رفت. جعبه را به او داد و گفت: « سال نو مبارک پیتر! »

گودریک همینطور یکی یکی هدیه ها را پخش کرد. همه ی هدیه ها مجزا بودند و درست همان چیزی بودند که هر یک از بچه ها دلش می خواست! بچه ها بعد از تمام شدن توزیع هدایا ، با گودریک خداحافظی کردند و به طرف طبقه ی بالا و اتاق هایشان رفتند!

سالن بعد از مدتی دوباره ساکت شد. همه ی بچه ها خوابیده بودند و خدمه ها نیز طبقه ی پایین بودند و احتمالا هنوز جشنشان ادامه داشت! گودریک که هنوز مقابل شومینه نشسته بود ، بلند شد و کت بلند خودش رو دوباره پوشید و شمشیرش را از بالای شومینه برداشت! به طرف در خروجی رفت و آن را باز کرد!

جلوی در عمارت ، روی زمین جعبه ی کوچکی قرار داشت! گودریک خم شد و آن را برداشت! رویش نوشته بود "سال نو مبارک گودریک ... امیدوارم خوشت بیاد ... از طرف شجاعت"

گودریک در حالی که طرف در حیاط عمارت می رفت ، هدیه ای که برایش آماده بود را باز کرد! یک دستند با رنگ قرمز با نشان یک شیر طلایی رنگ! آن را به دستش بست و از عمارت خارج شد!


چند دقیقه بعد - تالار خصوصی گریفندور


شومینه گریفندور با اینکه زمان تعطیلات بود و کسی در تالار نبود ، باز هم روشن بود. تالار بسیار ساکت بود و بعد از تمیز کاری سالیانه ، بسیار تمیز تر شده بود!

تابلوی بانوی چاق کنار رفت و مردی وارد تالار شد. مرد کت بلندش را بیرون آورد و روی جا لباسی انداخت! شمشیرش را از کمرش جدا کرد و کنار شومینه گذاشت!

روم مبل مقابل شومینه دراز کشید و به آتش خیره شد ....


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ شنبه ۶ دی ۱۳۹۳
#52
دهکده - قهوه خونه

آلبوس در حال نوازش پشم ها ... ببخشین ریش هایش بود و بسی در فکر فرو رفته بود! در طرف دیگر ماندانگاس و اون یارو که هنوز در سوژه ناشناس بود ، سعی داشتند با قاطی کردن مواد داخل قلیون ، غلظت آن را افزایش دهند تا بیشتر حال کنن!

آلبوس بالاخره به حرف آمد و گفت: « خب این شهر رویاییت بجز منازل مسکونی قراره چیا داشته باشه؟! »

مرد ناشناس دست از قلیون کشید و رو به آلبوس کرد و گفت: « خب قراره یه شهر کامل باشه! من می خوام تو مرکزش یه ساختمون بسیار بزرگ و مجلل بسازم که بشه پایگاه اصلی محفل ققنوس! بعدا در طرف شرق و شمال خونه ها و آپارتمان ها قرار می گیرن! قسمت جنوبی یک مجتمع بسیار بزرگ تفریحی و ورزشی خواهد بود! می خوام توش ورزشگاه 75 هزار نفری کوییدیچ بسازم که قراره دومین استادیوم بزرگ کوییدیچ در کل جهان بشه! در قسمت غرب هم بقیه ساختمون های مورد نیاز یه شهر قرار می گیره! یه شهر رویایی میشه آلبوس! فقط تصورش کن ... شهر رویایی دره گودریک که می تونه یه قلعه مستحکم هم برای محفل باشه! »

آلبوس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و لبخندی زد. بعد دستش را داخل ریش هایش برد و از درونش دفترچه ی کوچکی بیرون آورد. شروع به ورق زدن آن کرد و بالاخره در یک صفحه ایستاد.

گفت: « خب ببین ... این دهکده فقط که مال من نیست! راسیتش اول از همه این دهکده همونطور که از اسمش پیداست مال گودریک بود! اما گودریک واسه ساختن مدرسه چون پول نداشت ، دهکده رو به مزایده گذاشت! نصفشو محفل یعنی من و دوستانم خریدیم و نصفشو هم ... »

مرد ناشناس که چشمانش همانند یک کاسه چینی بزرگ شده بود ، گفت: « کی؟ بقیش رو کی خریده؟! »

در همین لحظه ماندانگاس برای اولین بار شروع به کشیدن قلیون دست سازشان کرد و به یک باره قلیون با صدای انفجار مهیبی ، ترکید و ماندانگاس روی زمین ولو شد!

آلبوس نگاهی به ماندانگاس کرد بعد رو به مرد ناشناس کرد و گفت: « ببین اگه تو شهر رویاییت هم بخوایی فساد رو رواج بدی ، منم با طرحت موافقت نمی کنم ها! ... بقیه سهام دهکده رو هم مرگخوارا خریدن! باید بری از اونا هم رضایت بگیری! »

آلبوس ماندانگاس بیهوش را با دو دستش بلند کرد. او داخل ریش هایش فرو کرد طوری که دیگر هیچ نشانه ای از او نبود و از قهوه خونه خارج شد!

مرد ناشناس مات و مبهوت مونده و در این فکر بود که چطور برود با لرد سیاه حرف بزند و از او رضایت بگیرد؟ ممکن بود با پولی که به آنها می دهد ، هم راضی نشوند.


خانه ریدل - محفل مرگخوار ها


- « سند کو؟ »

صدای بلند لرد سیاه ولوله ی بزرگی در دل مرگخوار ها ایجاد کرد و به کار آنها سرعت بخشید! مورفین از داخل دهن نجینی بیرون آمد و رو به ولدمورت کرد و گفت: « ارباب تا تهش رفتن! ولی اثری از سند نبود! »

- « کروشیو ... »

لینی وارنر که از یکی از تابلو ها داخل شده بود و از یکی دیگر خارج شده بود هم می خواست حرف مورفین را بزند اما با دیدن صحنه ی مقابلش ، منصرف شد و شیرجه زد داخل یکی از کابینت های اشپرخانه!

همه ی مرگخوار ها در حال داغون کردن خونه بودن تا بلکه بتونن سند سه دٌنگ دره گودریک که به اسم ولدمورت بود رو پیدا کنن!

نجینی: « مسنشمیشس ئمینبئتشخیه دخهسدشبخزض یدبخهد یسبئدتصحثخدبحخ » (ترجمه: "باز فراموش کردی ولدی؟! سند رو تبدیل به هورکراکس کردی و گذاشتی تو دفتر دامبلدور تو هاگوارتز تا بلکه با تشعشعاتش اونو از راه به در کنی!" )

ولدمورت که تازه ماجرا یادش آمده بود ، غرشی از عصبانیت کشید و از چوبدستیش نور های سبز رنگ همانند گلوله های مسلسل بیرون آمدند. در این بین چند مرگخوار هم جان به جان آفرین کردند!

حالا باید ولدمورت سند را از دفتر آلبوس دامبلدور در مدرسه هاگوارتز برمیداشت و هورکراکس آن را نابود می کرد!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۳
#53
با سلام

ما نیز بازیکن آزاد هستیم و قصد دخول به یک تیم داریم! با هر تیمی هم به توافق می رسیم فقط رنگ لباسش قرمز باشه


تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۳
#54
زدم!

بزار بیام تو! هوا سرده!



بیا تو پدر کبیر!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۹/۲۹ ۲۳:۴۵:۵۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۳
#55
سوژه جدید



برف می بارید! هوا بسیار سوزناک و سرد بود! هیچ بنی بشری در این سرما بیرون از خانه ی خود نبود! ... صبر کنید ، انگار یکی هست! خب بریم سراغش ... شاید سوژه مارو هم ساخت! ما که در ذهنمان هیچ سوژه ای نیست!

یک مرد قد بلند با یک لباس بلند سیاه در این هوای برفی و رمانتیک در حال قدم زدن بود. هیچ صدایی جز صدای قدم های آن مرد در کوچه شنیده نمی شد! البته کسی هم این وقت شب بیدار نبود که آن صدا را بشنود و عملا صدایی نبود! یا شایدم بود ... حالا بگذریم

مرد ناشناس بعد از کمی قدم زدن به یک کوچه باریک تر پیچید و وارد مغازه ای شد که تنها مفازه ای باز در این وقت شب ، در این شهر بود. داخل مغازه اصلا چیزی دیده نمی شد! همه جا دود بود! فقط دود ...

بله ... اینجا قهوه خونه دره ی گودریک بود. پاتوق مردان بیکار و البته دانشجویان عزیز بود! حالا ما کاری به کار اونا نداریم! میریم سراغ همین مرد ناشناس که وارد قوه خونه میشه که شالگردن بزرگ خود رو که نصف صورتش رو پوشونده بود ، در میاره! به این ترتیب قیافش هم نمایان میشه و ما از سبیل های خوشگلش می فهمیم که ایشون کسی نیست جز "ماندانگاس فلچز"

ماندانگاس به طرف مردی رفت که در آخرین صندلی قهوه خونه نشسته بود و داشت دو سیب می کشید و دود حلقه ای میداد ، بیرون! مرد ، شنل سیاه رنگی پوشیده بود و کلاه شنل رو هم روی سرش گذاشته بود و صورتش کاملا مخفی شده بود!

ماندانگاس همینکه پیش مرد ناشناس نشست ، گفت: « شبا اینترنت مجانیه! »

مرد ناشناس با صدایی کلفت و ترسناک گفت: « اشتباهه! »

ماندانگاس دستی بر سرش کشید و کمی فکر کرد. بعد گفت: « مرتضی پاشایی فوت کرد! »

مرد ناشناس یک دود حلقه ای دیگر از دهنش خارج کرد و گفت: « این مال ماه پیش بود! »

ماندانگاس دوباره به فکر رفت و چانه ی خود هی می خاروند. بعد از یک دقیقه با ذوق بسیار زیاد ، گفت: « آهان یادم اومد! زن بنیامین مرد! »

مرد پاسخ داد: « درسته! حال می کنی چه رمزی گذاشتم؟! نه جون من حال می کنی؟! حالا با مرگ پاشایی هیچ کس فکر خواننده ی دیگه ای نیست چه برسه به یه اتفاق که یه سال ازش می گذره! هه ... می بینی چقدر زرنگم؟! »

ماندانگاس نیز خندید بعد بلند شد و یک قلیان دیگر برای خودش آورد و شروع به کشیدن آن کرد!

مرد ناشناس ادامه داد: « آلبوس رو آوردی؟! »

ماندانگاس دود قلیون رو بیرون داد و گفت: « آره گفتم بهش! الاناست که برسه! ولی تو مطمئنی موافقت می کنه؟! »

مرد ناشناس جواب داد: « چرا قبول نکنه؟! از خداشه این همه پول به محفل تزریق بشه! حتی اگه قبول نکنه ، باید مجبورش کنیم. من این دره رو واسه پروژه پدیده می خوام! »

ماندانگاس که حالا سعی داشت دود حلقه ای بده بیرون ، گفت: « اصلا فکر می کنی این پروژه شهر رویاییت تو این دهکده جواب میده؟! »

مرد ناشناس: « سوال اضافی موقوف! این آلبوس پس کجا موند؟! »

در همین لحظه در قهوه خونه دوباره باز شد و مقدار بسیار زیادی موی سفید به همراه آلبوس وارد شد.



----


مرد ناشناس که بود؟
آیا آلبوس دهکده تاریخی گوردیک را به پول خواهد فروخت؟
آیا شهر رویایی پدیده ، تحقق رویایی ملی است؟ شما هم با پدیده همراه می شوید؟
ولدمورت کجاست؟
هری کجاست؟
کی به کیه؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۳
#56
با سلام

بار دیگر خواستار دخول به این محفل هستم! درو باز کنین دیگه! تق تق


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۳
#57

سوژه جدید



در با صدای جیر جیر بلندی باز شد!

- « آروم باش سیریوس! یه بار دیگه بری بیایی ، لب تاپو تو سرت خورد می کنم! مگه نمی بینی داریم فیلم می بینیم؟! »

در همین لحظه رون یک پس گردنی بر فرد خوابوند و گفت: « مگه لب تاپ عمته که بخوای خوردش کنی؟! این لب تاپ تموم دارایی منه! اگه یه خش بیفته رو این ، بخدا می کشمت! »

سیریوس زیر چشمی از همه عذر خواهی کرد و به سمت بقیه رفت! حدود 20 تا پسر به شکل کاملا اکروباتیک در کنار هم نشسته بودند و برای هر نفر دو اینچ جا مانده بود تا بتواند صفحه نمایش لب تاپ رون را ببیند!

تد: « دٍ بزن شروع بشه رون .... اونقدر از این فیلم هندی تعریف کردی که شبا دارم خوابشو می بینم! دٍ بزن نگاه کنیم! »

رون با علامت سر تایید کرد. نیشخندی زد و انگشت اشاره اش را به سمت دکمه Play برد ؛ تا آن را فشار دهد. در همین هنگام در دوباره با صدای بلندی باز شد! تمام پسر ها همراه با تلفظ فحش های مختلف به سمت در چرخیدند ، اما خیلی زود از گفته خود پشیمون شدند!

گروهی از دختر ها که سر دستشون هرمیون گرینجر بود ، وارد خوابگاه پسرا شده بودند. اما اونا با مواجه شدن با فحش های بسیار ناشناخته و عجیب پسرا ، کمی شکه شده بودند برای همین یه چند لحظه سکوت کردند و به معنی فحش ها فکر کردند!

خلاصه بعد از مدتی که از فهمیدن معنی فحش ها ناامید شدند ، هرمیون اومد جلو ، کنار رون و شروع به صحبت کرد: « رون .... میشه لب تاپتو بدی تا ما دخترا کنار هم اون فیلم هندی که گفتی توش هرتیک بازی کرده ؛ رو ببینیم؟! »

پسرا با شنیدن حرف های هرمیون ، نگاه های خبیثانه و تهدید آمیزی به رون کردند! گودریک لبه ی شمشیرشو هم از غلاف درآورد و انعکاس نورش رو نثار رون کرد ، تا بترسونتش!

رون: « »

هرمیون که داف .... ببخشید دختر خیلی زرنگیه ، وقتی دید وضعیت قرمزه ، نقشه ای بکر کشید و یک حرکت شگفت انگیز ، فریب کارانه ، رمانتیک ، تو دل برو و زیرکانه انجام داد و گونه رون رو بوسید!

رون: « بیا هرمیون! اینم لب تاپ! »

هرمیون هم لب تاپ رو دو دستی قاپید و به طرف دخترا رفت. دخترا هم دست ، جیغ ، هورا ... رفتن سمت خوابگاه خودشون تا فیلم هرتیک رو ببینند. همشون خارج شدند و آخرین نفر هم هرمیون خارج شد و در رو پشت سرش بست!

همین که صدای بسته شدن در شنیده شد ، تمامی پسر ها از گوشه و کنار خوابگاه ، پرواز کنان بر روی رون ریختند در حالی که نمی دانستند رون پیش دستی کرده و خودشو از پنجره بیرون پرت کرده!

تد: « »

جرج: « من برادری به اسم رون ندارم! می کشمش! »

گودریک در حالی که شمشیرش را در دست گرفته بود ، گفت: « لعنتی! تو اون فیلم کاترینا بازی کرده بود! لعنتی! »

فرد: « راس میگی گودریک؟ کاترینا؟! »

گودریک با سر تایید کرد و صدای ناله ، گریه و زاری از خوابگاه پسرانه بلند شد!

بعد از مدتی گریه و زاری ، مو قشنگه ، همون هری پاتر با صدای بلند گفت: « دوستان گریه و زاری نکنین! شما مثلا گریفندوری هستین! ما باید امشب این فیلم رو ببینیم! باید به فکر چاره باشیم! »



-------

خب دوستان چون یه مدتی نبودم ، ممکنه دوستانی که فعال هستن رو تو سوژه وارد نکرده باشم ، پس هر کی ادامه میده ، می تونه با رعایت اصل ماجرا شخصیت وارد کنه!

اگه کسی هم ادامه نده و بزنین تو ذوق گودریک گریفندور کبیر ، می خورمتون!

اون فیلمی هم که تو سوژه گفتم اسمش "Bang Bang" هستش که به همتون پیشنهاد می کنم ، ببینین! خیلی فیلم باحالیه!

زد زیاد!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
#58
با سلام

تقاضای تدریس درس پرواز و کوییدیچ رو دارم! هماهنگی هم که چند روز پیش باهات کردم!
رزو های تدریس هم 5شنبه یا جمعه باشه!

قربانت
گودریک گریفندور


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۳
#59
- تق تق! (صدای در)

همینکه صدای زده شدن در به صدا در آمد ، جیمز با سرعت در اتاقش را باز کرد و به طرف در خروجی خانه دوید تا در را باز کند اما در میانه ی راه با حرکت اکروباتیک پدرش مواجه شد که او را نقش بر زمین کرد.

جیمز: « »

هری رو به جینی کرد و گفت: « خوبه! فک کنم تا چند ساعت همینطور بیهوش می مونه! ببرش به اتاقش و درشو هم قفل کن! »

جینی خم شد و جیمز را بر دوش گرفت و به اتاقش برد. هری نیز به طرف در رفت. قبل از اینکه در را باز کند ، به لیلی نگاهی انداخت که در اشپرخانه ایستاده بود و نیشخند می زد.

هری: « نخند دختر! یکم حیا داشته باش! اشتباه از من بود که نفرستادم بری بسیج خراهران وزارتخونه! اگه می فرستادمت اونجا اینقدر قرتی نمی شدی! »

هری دستش را به طرف دستگیره در برد و ان را خم کرد تا در باز شود. پشت در دراکو مالفوی با همان تیپ قدیمی خودش ایستاده بود. موهایش کوتاه و به رنگ طلا بودند. قدش کمی از هری بزرگتر بود و با چشمان تیزش هری را برانداز می کرد. مثل همیشه نیز یک کت و شلوار سیاه رنگ پوشیده بود. در کنارش نیز همسرش ایستاده بود که سعی داشت لبخندش طبیعی به نظر برسد.

هری نفس عمیقی کشید و گفت: « بفرمائید داخل! » و از جلوی در کنار رفت تا انها وارد شوند. با وارد شدن انها بالاخره توانست اسکورپیوس را ببیند که مثل پدرش کت و شلوار سیاه رنگ پوشیده بود و یک دسته گل بسیار بزرگ در دست داشت! صورت اسکورپیوس برعکس پسرش خشک نبود و همینطور لبخندش برعکس مادرش مصنوعی نبود.

اسکورپیوس نیز موهایش طلای رنگ بودند اما بسیار بلند بودند و به شانه اش می رسیدند. هری با دیدن این موها کمی خشمگین شد و با لحنی عصبانی تر گفت: « بیا تو پسرم! »


اتاق نشیمن



خانواده مالفوی در کنار هم نشسته بودند و در سمت چپ آنها نیز هری و جیمز! هری به دقت در حال وارسی پسر مالفوی بود و سعی داشت نکته های فراوانی را از کشف کند.

طرف دیگر جینی مبهوت لباس زیبای همسر دراکو شده بود و با حسادت در حال وارسی آن بود.

در همین لحظه بود که لیلی در حالی که چادری سفید رنگ پوشیده بود از اشپزخانه بیرون آمد تا برای مهمانان چای تعارف بکند. اول از همه به سمت دراکو رفت و گفت: « بفرمائید پدر جان!»

دراکو چایی را برداشت و با نگاه خشمگینی لیلی را وارسی کرد اما لیلی تعمل نکرد و به طرف همسر دراکو رفت و گفت: « بفرمائید مادر جان! »

در همی لحظه دراکو با صدای بلندی گفت: « میگم آقای پاتر دخترتون چقدر زود فامیل میشن! »

هری کمی سرخ شد و پاسخی نداد. لیلی که تازه متوجه گندی که زده بود شده بود ، بد از تعارف کرد چائی به مادر اسکورپیوس ، به طرف پدر و مادرش رفت و به آنها نیز چای تعارف کرد و آخر سر به طرف خود اسکورپیوس رفت!

اسکوپیوس در حالی که نیشخند می زد ، گفت: « لیلی این چادر چیه پوشیدی؟! چرا اون لباس قرمزتو نپوشیدی؟! »

هری: « بـــــــــــلـــــــــــــه؟! »


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین جادوگر سال
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۲
#60

با سلام

بنده هم به لرد ولدمورت رای میدم!


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.