-پیست...پیست...هی!
کراب بدون این که به پشت سرش نگاه کند با لحن اعتراض آمیزی گفت:
-این روش مخاطب قرار دادن یک بانوی محترم نیست.
کمد یک نگاه به این طرف کرد...یک نگاه به آن طرف کرد...
-من اینجا نه بانویی میبینم نه محترمی. تو...بیا جلو کارت دارم. بیا ببین میخوام کجا ببرمت.
کراب با خوشحالی به طرف کمد حرکت کرد.
-کجا؟ کجا؟ بریم...
کمد درش را باز کرد و کراب را بلعید!
-هی...ولی این درست نیست. تو منو خوردی!
صدای کمد از دور دست ها به گوش رسید.
-اون قسمت کم اهمیت داستانه...به دور و برت توجه کن...از موقعیت استفاده کن.
کراب به دور و برش نگاه کرد.
میزی عظیم...چند کاغذ روی آن... قلمی سیاه رنگ.
-چه کنم؟ نامه ای بنویسم؟ اثری مکتوب کنم؟ نقشه قتل هکتور رو بکشم؟ من الان چه استفاده ای از این موقعیت...
کراب چشمان تیزبینی داشت. چشمش به محتویات کاغذ ها افتاد.
-دستانم به دامن لرد!
این طومارها دوئل هستن... اینا رو من باید بخونم؟ پناه بر مردمک گربه ای چشم ارباب(که لینی بلد نیست بکشه)! نمیخوام آقا منو ببر بیرون...نمیخوام درم بیار...وضعیت روحیم نامساعد شد!
کمد درش را باز کرد و کراب را به بیرون پرتابید! کراب بسیار بی جنبه بود. آنقدر که اصلا دقت نکرده بود آن ها دوئل هایی بودند که از قبل امتیازدهی شده بودند و اصولا باید مایه خوشحالی کراب میشدند.
کراب این را نفهمید و غر زنان از کمد دور شد.
آن شب هم همه اش خواب دوئل دید.
خیلی ناراحت شد...خیلی به هم ریخت!