تک شاخ - عینک - زبان - جرقه - قفس - درختچه - خون - قلعه - جیغ - کاغذ
داشتم با هري در مورد جرقه هاي استاندارد صحبت ميكردم كه يك لحظه جيغ يك تك شاخ ما رو به خودمون اورد!!!!
عينك هري از روي چشمش روي زمين افتاد اما نشكست!!!!
من هم كاغذي كه با زحمت در اون كلي اطلاعات نوشته بودم(بماند اطلاعات چي بود) باد با خودش برد!!!
زبان هري هم از ترس بند امده بود و من من ميكرد!!!
من بلند داد زدم: برو، از قلعه خارج شو.
اما متوجه شدم از تك شاخ داره خون ميره!!!
اون تك شاخ هم يه نعره اي كشيد و به سرعت به طرف درخچه اي رفت و بعد از نظرها ناپديد شد!!!!
-----
خوب بود. برین به کارگاه نمایشنامه نویسی !
تایید شد !