هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (اورلاکوییرک)



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
#51
سلام؛ ممنون که این یه مدت وقت گذاشتید که بیایم وسایلمون رو ببریم :دی

میخوام یه چیزایی رو بگم. چیزایی که خیلی با سرعت دیشب از ذهنم عبور کردند.
الان مثلا میگین این چی میگه؟ هنوز یک سال نشده اومد بعد تازه اعتراض هم داره. دقیقا برا همین اومدم که بگم حتی ما هم یک ساله تو سایت یم هم ناراحت بودیم. و اگه بخواد برای همیشه بسته شه ناراحت خواهیم ماند!

خب الان هیچکس از اونایی که تو سایت نبودن وضعیت دیشب ما رو درک نمیکینن جادوگران فقط یه سایت نبود که بیای رول بزنی و اینا؛ یه زندگی بود.... زندگی دومت! زندگی دومی که با یه شخصیتی که خالق ش خودت بودی داشتی. فک کنم ویولت بود که توی مصاحبه اش یه چیزی گفت که خیلی خوشم اومد.... گفت: من اگه یه روزی بچه داشته باشم و جادوگران هنوزم باشه، میارمش توی این سایت. و بهش میگم: »ببین، اگه اینجا جا زدی توی دفاع از خودت، اون بیرونم جا میزنی. اگه اینجا پشت رفیقت رو خالی کردی، اون بیرونم خالی میکنی. اگه اینجا به خاطر چیزی، کسیو فروختی، اون بیرونم میفروشیش.«

خب این دقیقا عین راسته. من که نبودم ولی میگن دوره ی وزارت مورفین شورش شده و اینا خب اینا میتونه تو دنیای واقعی هم اتفاق بیوفته.

حرف های مورفین و بقیه رو من هم به شدت تایید مینمایم! خب آقا مایه عمر زندگی کردیم و بعضی ها مث خودم وابسته شدن. سایت اومدن توی آرشیو صفحه ی اول گوگل کرومم!

من با هیچ مدیر و شخص خاصی کاری ندارم فقط میخوام بدونن که چه احساسی داشتم و دارم!
میدونید مث چی می مونه؟ مث اینه که شما یه آدمو نگه دارید از کار و زندگی ش بندازید و بگید بیا این آب و غذا و اون آب و غذا چنان اون آدمو تحریک کنه و خودبه خود پیش شما بمونه. بعد وقتی این آدم یه بار دیگه میاد پیشتون یه چاقو میزنید تو دلش و ولش میکنید. حتی بهشم نمیگید چرا کشتینش!

خب آقا مشکل دارین بگین با مشارکت حل ش کنیم. بی فعالیتیه؟ خب میگفتین تهدید میکردین! و اصن به نظر من هرچیزی یه تاریخ انقضایی داره و زمانش که شد باید اونو بندازیم دور و خب الان که تاریخ انقضای سایت نبود! شما یه شکلات داری که تاریخ انقضاش آخر ماهه بعد شما میای فردا اون نخورده میندازی دور آیا این کار دسته؟ :|

حالا هم من نمیدونم سایت برای همیشه باز مونده یا نه. اما خواهش میکنم مراعات همه رو بکنین خودتون فقط که نیستید!

من یه عضوی م که همیشه نگا کردم و هیچ وقت درگیر مسائل مختلفی که تو سایت ایجاد میشد شرکت نکردم اما حالا میکنم چون به نظرم لازمه. فرض کنید دارید برای یکی از دوستاتون دنبال شناسه میگردید صفحه ی شخصیت ها رو که رفرش میکنید تنها یه صفحه ی سفید و پایان کار میاد! تازه دیشب فهمیدم چقدر به جادوگران وابسته بودم. چنان میلرزیدم حد نداشت. جدا دلتون میاد؟ :دی

آقا اصن من حقی نداشته باشم تو سایت اعضای قدیمی چی؟ واقعا تکلیف اونا چیه؟ گرچه ما هم حق داریم به هرحال فک نکنم هیچ کس اون سردگمی و اون ذوق بعد از تایید شدن تو کارگاه نمایشی رو فراموش کنه.
فعلا همینا! ممنون که حداقل این یه سال ما رو خوش کردید...

پ.ن: خیلی چیز های بیشتریو باید میگفتم اما نمیخوام در آینده اگه چیزی شد بگن فلانی خیلی عصبانی شد و جنبه نداره و اینا.

زنده باد جادوگران!
کپی رایت بای مورفین :|


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۴ ۱۳:۴۴:۱۸

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
#52
چه انجمنی بهتر و پر فعالیت تر از خانه ریدل هست؟ و چه کسی ناظر اونه، به نظر من این انجمن هیچ خاموش نبوده و فقط به خاطر ناظرشه...

لرد ولدمورت


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
#53
قطعا و حتما فقط یه نفر لایق این رنکه...

لوئیس ویزلی


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: بهترین ایده پرداز
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
#54
به نظر من هم ایده معجون مرکب ایده خیلی باحالی بود و من هم رایمو به...

تد ریموس لوپین

میدم!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
#55
اوووم یه نفر فقط این رنک باید بالا سرش باشه به خاطر رول های خوبش...

رودولف لسترنج


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
#56
اوووم خب گرچه من اصلا این دو سه ماهه تو سایت نبودم و کم بودم اما هر دفعه که اومدم بیشتر زحمات یک نفر رو میدم که ایشونم...

لینی وارنر

هستن!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۵
#57
سلام؛
میگم میشه اینو نقد کنین؟ از نظر همه چی به عنوان یه پست دوئل. خیلی تند تند نوشتم و سوژه شم به نظرم معمولی بود.اصن کلا دیگه پستام به دلم نمیشینه :/
پیشاپیش ممنون :))


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ یکشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
#58
دوئل
اورلا کوییرک
و
سوزان بونز

سوژه: آبرو


با رضایت روزنامه پیام امروز را برداشت و به صفحه‌ی اول آن نگاه کرد، به جمله‌ای که بزرگ و پررنگ به چشم میخورد. جمله ای که تکه‌ای از مقاله‌ی بود که خودش آن را گفته و سپس به چاپ رسانده بود.

وقتی جارو های پرنده‌مون هست چه نیازی به ماشین های مشنگی داریم؟ من به عنوان یکی از کسانی که هیچ وقت از ماشین استفاده نکرده و نخواهد کرد در این باره نظراتی دارم...

کوچه دیاگون- یک ماه بعد

از زمانی که مقاله‌ی "جارو بهتر است یا ماشین؟" را چاپ کرده بود دیگر همه او را میشناختند چه به عنوان مخالف او و چه به عنوان موافق او. در حالی که در موچه دیاگون راه میرفت به این فکر کرد که اگر هم به سوار شدن به ماشین هم علاقمند بود حالا دیگر نمیتوانست سوار آن شود چون خبرش مثل بمب صدا میکرد.

- خانم سوزا... خانم سوزا!

المیرا سوزا سرش را بلند کرد و به پسرکی نگاه کرد که روزنامه‌ای که دردستش بود. پسرک جلو آمد و در حالی که هنوز نفس نفس میزد گفت:
- عه خانم... سوزا... شما... سوار... ماشین مشنگی... شدید؟

المیرا با تعجب به روزنامه‌ی پسرک نگاه کرد که تیتر اول آن " خانم الیمرا سوزا سوار ماشین مشنگی شد! " بود.
- اینو از کجا آوردی؟
- همه دارن و در واقع همه هم دنبالتون میگردند.

چیزی در قلبش ریخت. باید کاری میکرد آبرویش در خطر بود.

- خانم سوزا...
- بدویین الان میره...

تا به خود آمد جمیعتی به سرعت به سمتش میدویدند و تنها کاری که به نظرش درست می‌آمد رفتن از آنجا بود.

پاق!

خانه

وسط خانه اش ظاهر شد. میدانست به زودی خبر نگار ها می آیند اما مشکل او این بود که او اصلا سوار ماشین مشنگی نشده بود. احتمالا آن هم یکی از دروغ های پیام امروز بود. باید به آنجا میرفت و این مشکل را حل میکرد. آبرو چیزی نبود که بخواهد به همین آسانی آن را بدهد.

اما باید چه کار میکرد؟ سعی کرد فکر کند. اما ذهنش کار نمیکرد. چنان شوکه شده بود که هر ذهن سیاسی و اقتصادی ای که داشت بر باد رفته بود.

تق تق تق

- خانم سوزا، آیا راسته که شما سوار ماشین مشنگی شدید؟

اولین خبرنگار رسیده بود.

باید هرچه سریع تر به دفتر روزنامه‌ی پیام امروز میرسید. خواست آپارات کند که به یاد آورد دفتر روزنامه ضد آپارات است و فقط باید با جارو به آنجا رفت اما جاروی او که دست دوست قدیمی اش بود تا با آن پرواز کند. پس تنها راه او استفاده از چیزی بود که از آن متنفر بود.

از در پشتی بیرون رفت با کسی او را نبیند سپس در کنار خیابان اصلی لندن ایستاد و منتظر تاکسی شد تا با آن به دفتر روزنامه نگار های دروغ گو برود.

10 دقیقه بعد- دفتر پیام امروز


- آقای محترم! چرا دروغ میگید من کی سوار ماشین شدم. زود این خبر رو تکذیب کن! زود!
- بله؟

سردبیر روزنامه در چشمان المیرا نگاه کرد و شعله های خشم را زبانه میکشیند دید. اما با خونسردی گفت:
- من چنین چیزی ننوشتم من نوشتم خانم الیمرا سوزان سوار ماشین مشنگی شد شما.

سردبیر از عمد روی کلمه ی سوزان تاکید کرد و بدون این که از الیمرا چشم بردارد روزنامه ای را از روی میز برداشت و جلوی چشمان دختر اصیل زاده تکان داد.
- نگا کن. سوزان نه سوزا!

المیرا به روزنامه چشم دوخت اما هرچه گشت بعد از کلمه "سوزا" حرف "ن" را پیدا نکرد.
- پس فکر کنم اشتباه شده. شما حرف ن رو جا گذاشتید.

سردبیر با تعجب روزنامه را برگرداند. الیمرا درست میگفت. حرف "ن" چاپ نشده بود. خانم سوزا انتظار داشت که سردبیر با هزاران عذرخواهی خبری دیگر مبنی بر اشتباه بودن خبر چاپ کند اما او باز هم خونسردی اش را به دست آورد و گفت:
- اشکال نداره خانم سوزا. شما همین الان در راه اینجا سوار ماشین شدید و قطعا دوربین های سطح شهر لندن تصاویری ضبط کردن که با چند طلسم ساده میتونیم اونها رو به دست بیارید.

الیمرا دوباره شکه شد. این دفعه دیگر راهی برای حفظ آبرو نداشت!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ جمعه ۲۷ فروردین ۱۳۹۵
#59
- یعنی چی آخه؟ نمیشه که؟

آرسینوس که از () به () تغییر اصالت داده بود با تعجب به سیوروسی که به جای دود بخار سفید بیرون میداد نگاه کرد.

- دامبلدور؟ کرشیو؟

اما اسنیپ هوز ساکت بود.

- سیوروس؟
- یعنی تمام این مدت من به کسی لیلی رو سپرده بودم که کرشیو میزده. معلوم نیس لیلی بیچاره چندتا کرشیو از دست این خورده. من باید انتقاممو ازش بگیرم.

آرسینوس که تلنگری به مغزش خورده بود به اصلت خویش بازگشت و گفت:
- خوبه. پس پیش به سوی نجات سیریوس.
- سیریوس کیه بابا؟ من میخوام دامبلدورو بکشم.
- خب باشه به هرحال اونجا سر راه سیریوس ـم برمیداریم.

و سپس هر دو به راه افتادند.

محفل ققنوس

- منم میخوام کرشیو بزنم.
- نه خیر نوبت منه.
- برو اونور منم میخوام بزنم.

محفل در همهمه‌ای فرو رفته بود. آن هم فقط به خاطر زدن یک کرشیو. مثل این که ذات سیاهی که سال ها بود در دل محفلی ها ته نشین شده بود حالا فروران کرده و خودش را نشان داده بود. عامل این فروران هم دامبلدور بود که خودش هم نیز عاشق کرشیو شده بود.
- فرزندان روش... خاکستری. من تصمیم گرفتم محفل را خاکستری کنم که ترکیبی از سیاه و سفید است. اما حالا به صف بیاستید تا به نوبت روی سیریوس بلک عزیز کرشیو بزنیم.

محفلی ها سریع به صف شدند. آن ها یکی یکی به سیریوس بیچاره کرشیو میزدند و ذوق میکردند. تا این که دو وزیر و مدیر با افکتی هالیوود وارانه وارد شدند و ایستادند. اما هیچکس متوجه آنان نشد و آن ها توانستند چند نمومه از کرشیو های محفلی ها را ببینند.

هری اشاره کرده بود:
نقل قول:
سیریوس رو داره شکنجه میکنه! پروفسور دامبلدور به خاطر من، سیریوسو به باد کروشیو گرفته!‌


اما نگفته بود که کرشیو های دامبلدور و محفلی ها در حد یه نیشگون درد داشتند!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۲۷ ۱۷:۱۰:۲۴

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ دوشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۵
#60
یک گروگان تا کجا می تواند تحمل کند؟!

- عمرا اگه من این کار را انجام بدم.

اورلا که حالا آزاد شده بود خودش را روی تخت انداخت و به چهره های خشمگین های مرگخوار نگاه کرد.

- بیا لاک بزن ببینم. امروز باید رنگین کمونی باشه. :vay:
- جان؟

تا اورلای بیچاره به خودش آمد لاک های رنگارنگی را در بقل خود دید و طولی نکشید که هزار کفش نیزبه لاک ها اضافه شدند.

- تازه باید کفش های لاله رو پاش کن. اولش برو برام هات چاکلت درست کن.
- منم برا اولین بار هات چاکلت میخوام.
-

سوزان و دای:

-

سوزان و دای: ساکت!

دای ادامه داد:
- خیلی دوست داری ارباب در جا بکشتت؟
- راست میگی دای. مرگخوارا چی؟

اما اورلا با شنیدن این حرف ها نه تنها نترسید به جاش خیلی هم خوشحال شد. فکری به سرش زده بود.
- خب پس من یه چیزایی رو از بیرون میخوام که اینجا پیدا نمیشه.

دای و سوزان نگاهی معنادار به یکدیگر کردند و باز به اورلا نگاه کردند که حالا بلند شده بودند.
- دای من برا هات چاکلت شیر، قهوه و چیزی که باهاش گرمش کنم میخوام خب. تو کجا درست میکردی؛ بیرون دیگه؟ باید وسایلشو برام بیاری.

دای نگاهی به سوزان حاکی از "نجاتم بده" کرد. او از آن خون‌آشام های خسته بود چطور میتوانست این کار ها را انجام دهد. بالاخره تسلیم نگاه "من چیکار کنم" ـسوزان شد و از اتاق بیرون رفت.

اورلا نگاهی رضایت آمیز به در اتاق انداخت و سپس به چشمان سوزان زل زد.
- خب ببین من برا لاک زدن ناخن های تو هم یه طرح میخوام که از روش لاک ‌تو رو بزنم و هم لاک پاکن که اگه خراب شد درستش کنم.
- ولی... :worry:
- ولی نداره دیگه. راستی چقدر هوا گرمه میتونی پنجره رو باز کنی؟ اگه گرمم بشه دیگه کاری از دستم بر نمیادا.

سوزان نمیدانست برود، بماند، اورلا را بسوزاند، نسوزاند که بالاخره بعد از باز کردن پنجره از اتاق خارج شد.

اورلا لبخندی که نه، خنده‌ای آرام کرد و کنار پنجره ایستاد و از آن بیرون رفت و روی لبه‌ی آن نشست و پاهایش را آویزان کرد. چوبدستی سوزان روی میز بود. آن را برداشت و تنها یه ورد خواند و دوباره آن را با چنگال هایش رو میز گذاشت. تنها باید یک کار میکرد، پر میزد!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۱/۹ ۱۲:۴۰:۱۷

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.