دوئل
اورلا کوییرک
و
سوزان بونز
سوژه: آبرو
با رضایت روزنامه پیام امروز را برداشت و به صفحهی اول آن نگاه کرد، به جملهای که بزرگ و پررنگ به چشم میخورد. جمله ای که تکهای از مقالهی بود که خودش آن را گفته و سپس به چاپ رسانده بود.
وقتی جارو های پرندهمون هست چه نیازی به ماشین های مشنگی داریم؟ من به عنوان یکی از کسانی که هیچ وقت از ماشین استفاده نکرده و نخواهد کرد در این باره نظراتی دارم...کوچه دیاگون- یک ماه بعداز زمانی که مقالهی "جارو بهتر است یا ماشین؟" را چاپ کرده بود دیگر همه او را میشناختند چه به عنوان مخالف او و چه به عنوان موافق او. در حالی که در موچه دیاگون راه میرفت به این فکر کرد که اگر هم به سوار شدن به ماشین هم علاقمند بود حالا دیگر نمیتوانست سوار آن شود چون خبرش مثل بمب صدا میکرد.
- خانم سوزا... خانم سوزا!
المیرا سوزا سرش را بلند کرد و به پسرکی نگاه کرد که روزنامهای که دردستش بود. پسرک جلو آمد و در حالی که هنوز نفس نفس میزد گفت:
- عه خانم... سوزا... شما... سوار... ماشین مشنگی... شدید؟
المیرا با تعجب به روزنامهی پسرک نگاه کرد که تیتر اول آن " خانم الیمرا سوزا سوار ماشین مشنگی شد! " بود.
- اینو از کجا آوردی؟
- همه دارن و در واقع همه هم دنبالتون میگردند.
چیزی در قلبش ریخت. باید کاری میکرد آبرویش در خطر بود.
- خانم سوزا...
- بدویین الان میره...
تا به خود آمد جمیعتی به سرعت به سمتش میدویدند و تنها کاری که به نظرش درست میآمد رفتن از آنجا بود.
پاق! خانهوسط خانه اش ظاهر شد. میدانست به زودی خبر نگار ها می آیند اما مشکل او این بود که او اصلا سوار ماشین مشنگی نشده بود. احتمالا آن هم یکی از دروغ های پیام امروز بود. باید به آنجا میرفت و این مشکل را حل میکرد. آبرو چیزی نبود که بخواهد به همین آسانی آن را بدهد.
اما باید چه کار میکرد؟ سعی کرد فکر کند. اما ذهنش کار نمیکرد. چنان شوکه شده بود که هر ذهن سیاسی و اقتصادی ای که داشت بر باد رفته بود.
تق تق تق- خانم سوزا، آیا راسته که شما سوار ماشین مشنگی شدید؟
اولین خبرنگار رسیده بود.
باید هرچه سریع تر به دفتر روزنامهی پیام امروز میرسید. خواست آپارات کند که به یاد آورد دفتر روزنامه ضد آپارات است و فقط باید با جارو به آنجا رفت اما جاروی او که دست دوست قدیمی اش بود تا با آن پرواز کند. پس تنها راه او استفاده از چیزی بود که از آن متنفر بود.
از در پشتی بیرون رفت با کسی او را نبیند سپس در کنار خیابان اصلی لندن ایستاد و منتظر تاکسی شد تا با آن به دفتر روزنامه نگار های دروغ گو برود.
10 دقیقه بعد- دفتر پیام امروز- آقای محترم! چرا دروغ میگید من کی سوار ماشین شدم. زود این خبر رو تکذیب کن! زود!
- بله؟
سردبیر روزنامه در چشمان المیرا نگاه کرد و شعله های خشم را زبانه میکشیند دید. اما با خونسردی گفت:
- من چنین چیزی ننوشتم من نوشتم
خانم الیمرا سوزان سوار ماشین مشنگی شد شما.
سردبیر از عمد روی کلمه ی سوزان تاکید کرد و بدون این که از الیمرا چشم بردارد روزنامه ای را از روی میز برداشت و جلوی چشمان دختر اصیل زاده تکان داد.
- نگا کن. سوزان نه سوزا!
المیرا به روزنامه چشم دوخت اما هرچه گشت بعد از کلمه "سوزا" حرف "ن" را پیدا نکرد.
- پس فکر کنم اشتباه شده. شما حرف ن رو جا گذاشتید.
سردبیر با تعجب روزنامه را برگرداند. الیمرا درست میگفت. حرف "ن" چاپ نشده بود. خانم سوزا انتظار داشت که سردبیر با هزاران عذرخواهی خبری دیگر مبنی بر اشتباه بودن خبر چاپ کند اما او باز هم خونسردی اش را به دست آورد و گفت:
- اشکال نداره خانم سوزا. شما همین الان در راه اینجا سوار ماشین شدید و قطعا دوربین های سطح شهر لندن تصاویری ضبط کردن که با چند طلسم ساده میتونیم اونها رو به دست بیارید.
الیمرا دوباره شکه شد. این دفعه دیگر راهی برای حفظ آبرو نداشت!