هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ جمعه ۲۱ اسفند ۱۳۹۴
#51
رنگارنگ، عقاب و خون آشام

سوژه: نامه ی عربده کش!


صبح یک روز دل انگیز بهاری، مثل همیشه!

تق تق تق

- نه... باور کنید... من اعتراض دار... خخخخخ پووووف...

تق تق تق

- کیه این وقت صب...

تق تق تق

- اَاَاَاَه! تو تعطیلات هم دست از سرم بر نمی دارین؟
و با کلافگی پتو را روی سرش کشید.

چند دقیقه بعد
تق تق تق

سوزان بونز با عصبانیت پتو را از روی سرش کنار زد و در حالیکه زیر لب چیزی می گفت از تخت پایین آمد و به سمت در اتاقش حرکت کرد. سپس دستگیره ی در را گرفت، به سمت پایین کشید و در را باز کرد.
- بله؟! خوشتون میاد مردمو زا به راه کنید؟ اوه...
نه کسی پشت در بود و نه چیزی.

تق تق تق

به سمت پنجره برگشت. جغد قهوه ای رنگی پشت پنجره نشسته بود و خیره به او نگاه می کرد.

- اوه... تو بودی؟

سوزان با قدم های آهسته به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد. جغد را به آرامی در آغوش گرفت و پاکت بسته شده به پایش را باز کرد و روی میز گذاشت. سپس به سمت قفس جغد خودش که جیمی نام داشت حرکت کرد.
- بیا کوچولو. اینجا راحت می تونی استراحت کنی.
و جغد را درون قفس گذاشت. به سمت صندلی رفت و روی آن نشست. پاکت را برداشت و با دقت به آن نگاه کرد.
- اوممم... نامه ی عربده کش... از طرف... از طرف عمه آملیا؟!

مات و مبهوت به پاکت توی دستش خیره شده بود. مغزش با سرعت سرسام آوری کار می کرد. آخر چرا عمه اش باید برای او نامه می فرستاد؟ آن هم نامه از نوع عربده کشش! آن ها که هر هفته همدیگر را می دیدند. پس چرا...

تق تق تق

با شنیدن صدای در از افکارش بیرون آمد. از روی صندلی بلند شد و به سمت در حرکت کرد. دستگیره را به سمت پایین هل داد و در با صدای "تق"ی باز شد. دو نفر پشت در ایستاده بودند. بهترین دوستانش!
قرار آن روز را به کلی فراموش کرده بود. قرار بود آن روز برای گردش به هاگزمید بروند. سریعا آماده شد و با همدیگر به راه افتادند.

کافه ی هاگزهد- دهکده ی هاگزمید

- سوزی بس کن. از وقتی اومدیم این بار هفتمه که به اون نامه خیره شدی.
- دای راست میگه. مثلا اومدیم گردشا. یا بازش کن تموم شه بره، یا انقدر بگیر تو دستت نگاهش کن تا منفجر شه.

اورلا درست می گفت. یا باید همین حالا بازش می کرد و یا... منفجر می شد؟!
- چی گفتی؟ منفجر؟

اورلا به آرامی فنجان قهوه اش را روی میز گذاشت و گفت:
- آره دیگه. وقتی یه نامه ی عربده کش باز نشه، سه چهار ساعت بعد از وقتی که دریافتش کردی منفجر میشه.
-
- چیه؟
- گفت چند ساعت؟
- تقریبا سه تا چهار ساعت. چطور؟
-

بوووووووم!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۴
#52
خب... طبیعتا همه موافق بودند. یک ماه کار سخت و طاقت فرسا... یک ماه کار بی وقفه و بدون تفریح! خب. در واقع میشه گفت... وحشتناک! مخصوصا اینکه سخت گیری های لاکرتیا و رودولف رو هم چاشنیش کنیم. پووووف!

ببینید دل بندان ننجون. ماشین به چی احتیاج داره؟ بنزین! حالا شایدم گازوئیل. آتیش به چی احتیاج داره؟ یه ماده ی سوختنی! بذارید یه جور دیگه بگم. سلول ها یه ماده ای که فکر می کنم اسمش گلوکزه رو می سوزونن و انرژی تولید می کنن. پس چی شد؟ یه ماده ای که اسمش یادم نمیاد، به علاوه ی انجام تحرک به طوریکه اون ماده بسوزه = یه چیز حیاتی به اسم انرژی!
حالا. همون انرژیه اگه زیاد مصرف بشه، تموم میشه. باید اون ماده هه تو سلولا بسوزه تا دوباره انرژی به دست بیاد. حالا اون ماده هه از کجا میاد؟ خب طبیعتا جواب واضحه و شما خودتونم می دونید. غذا!

قاااااااااااااااااررررر!
قوووووووووووورررر!

-
-
- گشنمه خب.

قاااااااااااااااااررررر!
قوووووووووووورررر!
- مثل اینکه منم گشنمه.

اینجا دقیقا همون قسمتیه که سوخت هافلیون تموم شده. کم کم باید به فکر یه چیزی برای خوردن باشن.

- غذا چی داریم دوستان؟
- اونطور که من می دونم... هیچی.
- چی؟! چرااا؟
- موقع تالار تکونی که یخچالو خالی کردیم تا تمیزش کنیم، مواد غذایی بیرون موند و خراب شد. منم ریختمشون دور.

این یعنی آخر فاجعه!

- من یه فکری دارم!

و این یعنی شروع یه فاجعه ی عظیم تر!

- خب چی؟
- موقع تمیز کردن کابینتا دیدم کلی کنسرو داریم!
-


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۱ ۱۶:۲۸:۴۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۴
#53
لرد که حالا کمی از میزان تعجبش کاسته شده بود، با متانت و آرامش همیشگی اش پاسخ داد:
- چی چند جد بزرگوارمان؟

سالازار اسلیترین با قدم های آهسته ای به طرف آریانا رفت و او را آنالیز کرد.
- همین دخترک رو فرمودیم. فکر می کنیم با فروشش می تونیم پول خوبی به جیب بزنیم. اعجوبه ست!

مرگخواران به نوبت، یکی پس از دیگری به این شکل و سپس به این شکل در آمدند.
- آریانا؟! اعجوبه؟
- ارباب چه جد باحالی دارید!
- مرلین سایه شو از بالا سرمون کم نکنه ارباب.
- نکنه دلتون اکسپلیارموس می خواد؟
-
-

لرد با تاسف سری تکان داد و همانطور که عرض اتاق را به طرف سالازار می پیمود، گفت:
- فکر نمی کنید کمی زود قضاوت کردید جدمان؟
- خیر نوه ی سیاهمان. می ترسیم شخص دیگری زودتر از ما او را از آن خود کند.
- بسیار خب. حالا که اینقدر مصمم هستید، می پذیریم. با محاسبه ی مالیات و عوارض و خسارت سالادی که خواهر دامبل نابود کرد، و همچنین خسارت های دیگر از جمله از بین بردن دو مرگخوار بزرگ ما، تبدیل زاغ مرگخوار بزرگ ما به یک موجود کنگ فو کار و همچنین تبدیل یار "عااااااااا" کن ما به شما و شکستن اره ی یار "عااااااااا" کن ما که می تونست به عنوان یادگاری برای ما باقی بمونه، با کسر مبلغی به عنوان تخفیف، جمعاٌ یک میلیون و پانصد و خرده ای گالیون باید تقبل بفرمایید.
- نوه ی مان...



ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۸ ۱۳:۰۹:۳۹
ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۸ ۱۳:۱۱:۰۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ شنبه ۱ اسفند ۱۳۹۴
#54
- هی! صبر کنید. من گاومیش ندارم.
- عه... خب عیب نداره. بیا پشت سر من بشین. مستعدم دیگه. دست خودم نیست.
- حیف مجبورم!

خورشید در حال غروب کردن بود و صحنه ی زیبایی را پدید آورده بود. مرگخواران، سوار بر گاومیش ها، هم گام با امواج خروشان رودخانه حرکت می کردند. هرچه بیشتر پیش می رفتند، جریان رودخانه سریعتر می شد. سکوت سنگینی بین مرگخواران برقرار شده بود و فقط صدای برخورد وحشیانه ی امواج با صخره های کنار رودخانه بود که این سکوت را می شکست. سکوت بین مرگخواران پایدار نبود.

- اونجا رو! یه دو راهی.
- حالا چیکار کنیم؟
- دای. تو رییسی. یه کاری بکن!
- آروم باشید عزیزانم. خونسردیتون رو حفظ کنید. از اونجایی که من رهبر مستعدی هستم بهتون میگم چیکار کنید. همین هفته ی پیش داشتم یه فیلمی می دیدم که دقیقا همین اتفاق برای افراد توی فیلم هم افتاد. مسیر سمت چپ به یه رودخونه می رسید و مسیر سمت راست ادامه ی مسیر بود. حالا من تصمیم گیری رو به خودتون واگذار می کنم.


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱ ۱۶:۵۴:۴۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۴
#55
- کتکم می زنین؟ یه زن ضعیف و بی گناهو؟
- نه. هیجان انگیزتر و.. ترسناک تر!
- مثلا.. مثلا تیکه تیکه م می کنید؟
- نه. ترسناک تر!
- خب.. مثلا چی؟
- می خوایم آرایشتو پاک کنیم.
-

شاید تسترال ها تسترال باشند.. شاید رییس تسترال ها از همه تسترال تر باشد، اما بالاخره آنقدر عقل دارد که از روی ظاهر هر شخص نقطه ضعفش را تا حدودی تشخیص دهد. کراب که جای خود دارد. با صورتی مملوء از انواع و اقسام آرایش های رنگارنگ به علاوه ی ناخن های لاک زده. آن هم لاک با رنگی جیغ! تشخیص نقطه ضعفش آنقدر ها هم سخت نیست، نه؟

- تو داری با این طرز نگاه کردنت ما رو تحقیر می کنی؟ الان داری به جامعه ی تسترال ها توهین می کنی؟
- چی؟!
- بازم داری تحقیرمون می کنی؟
-
- لاک هاشم پاک کنید!
- نه! نه! هر کاری بگید انجام میدم. فقط لطفا دست به آرایشم نزنید. :worry:
- هر کاری؟
- هر کاری که.. خب آره. هر کاری.



ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۰ ۱۷:۱۹:۱۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
#56

ارباب درود.
ارباب این اولین درخواست نقدمه اینجا!
خیلی ذوق زده شدم ارباب. خیلی حس خوبیه! ارباب می خوام این تاپیک رو به بوک مارک هام اضافه کنم هی بیام درخواست نقد بدم. اضافه کنم ارباب؟ نقدش می کنید لطفا برام ارباب؟ ارباب برای آغاز شروعی دوباره خوبه؟ امیدی هست؟ می دونم کوتاهه ارباب. ولی یک ساعت و نیم طول کشید. الان چی؟ هنوزم امیدی هست؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
#57
یکی از چالش های خانمان سوز افراد، خرید هدیه ی تولده. می پرسید چرا هدیه ی تولد؟ خب.. در جواب این سوال باید بگم چون واقعا کار سخت و دشواریه. همه ی ما می دونیم که خرید یک کادوی تولد خودش یک پروسه ی خیلی طولانی داره. از در نظر گرفتن سلیقه ی فرد مورد نظر گرفته تااا میزان بودجه ی شما. حدس زدن میزان علاقه ی احتمالی فرد مورد نظر به انتخاب شما هم که کلا مبحث جداییه! ترجیح میدم زیاد وارد اینجور مباحث نشیم. برای همین فعلا برگردیم سر موضوع این خاطره. هدیه ی تولد!

- دااای..؟
- هوم؟
- هوم نه. بله!
- بله؟!
-
-

فلش بک


صبح یک روز قشنگ بهاری در خانه ی مخوف ریدل...

- دااااای!
- اوخ.. آآآآآآخ!!

دیالوگ دوم متعلق به تک خون آشام خانه ی ریدل بود که همزمان با افتادن از روی تخت و سقوط یک عدد مجسمه ی سنگی بر روی سر مبارکش، به زبان آورد.

-
- دوست دارم بدونم اگه همینکارو با خودت بکنم بازم می خندی یا نه؟
- حالا ولش کن. مهم نیست. داای! اگه گفتی امروز چه روزیه؟
- روز جهانی هات چاکلت؟
- چی؟! نه!
- روز جهانی اهدای خون؟
- نه..
- روز بزرگداشت بزرگ خون آشام بزرگ؟
- نه!
- خب پس امروز اتفاق خاصی نیفتاده. برو بیرون درم ببند می خوام بخوابم.
- دااای..؟!
- دیگه چیه؟
- امروز روز تولد اربابه!
- بله؟!
- بریم برای ارباب کادو بخریم؟
-

پایان فلش بک

-
- یه بار دیگه هم گفته بودم. نه!
- خواهش.
- گریه نکن حالا. اینجا رو سیل بر میداره.
- باشه پس بیا بریم تو فروشگاه.
-

سوزان دست دای را گرفته و او را کشان کشان به داخل فروشگاه برد.
فروشگاه با تابش چراغ های قرمز و زرد نورانی شده بود و تا چشم کار می کرد، پر از خرس های عروسکی در رنگ های مختلف و جعبه های قلبی شکل پر از شکلات بود.
با توجه به روحیه ی کودکانه ی سوزان و علاقه ی شدید دای به رنگ قرمز، آنجا برای مدت دو ساعت، اصلا خسته کننده نبود! ولی با وجود تمامی اینها، دیگر دو ساعت و پنج دقیقه برای دای خیلی زیاد بود!

- این!..نه نه این یکی!..نه اون سبزه.. اون قهوه ایه هم خوبه ها..وای این آبیه رو ببین دای!
-
- یه چیزی بگو دیگه. این خرس آبیه بهتره یا اون سبزه یا اون قرمزه؟
- لنگلاک. آقا لطفا همین خرسه که رنگش سیاهه رو با اون جعبه شکلات بزرگه کادو کنید ما ببریم.



____________
لنگلاک: افسون چسبیدن زبان به سقف دهان به طوری که فرد نتواند سخن بگوید.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ضرب المثل های جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ یکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴
#58
نجینی گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسه!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: من کیستم؟من چیستم؟
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ یکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴
#59
او کیست که...
آبیه! فکر کنم خونشم آبیه. عقابم هست. کارآگاه هم هست. محفلی هم هست. گروهشم ریونکلاوه. یه دستکش هم می پوشه تا زیر گلو. یه بارم انگشتش رفت تو دماغ دای لوولین. دستکش دستش بود البته. بعدم دستکشه رو انداخت دور. کاملا بهداشتی!
از این واضح تر؟


اورلا کوییرک!

پیشاپیش یه فاتحه هم برای من بخونید. با تشکر.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ یکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴
#60
با کی؟
با پدرِ پدرِ پدرِ پدرِ پدرِ جدِ پسر عموی بدعنق.


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۱ ۱۶:۳۸:۴۶

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.