هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱:۰۵ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴
#51
درود بر جن خونگی باهوش و مسلسل کش!

ماموریتانجامشد.
بازم برای ماموریت بعدی آماده ام.


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۳۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴
#52
ماموریت کاراگاه برایان دامبلدور


بالاخره پس از گذشت چند دقیقه همگی موفق به یادگیری اسامی شدند.
سوروس اسنیپ گفت:
_رودلوف،اگستوس، شما برین پیش دامبلدور،بگین از طرف ارباب برای عیادت اومدین!مواظب باشین کاراگاهی یا یکی از محفلیا اون دور و بر نباشه.نگران چیزی هم نباشین آلبوس به همه اعتماد می کنه!

رودولف و اگستوس سری تکان دادند و از گروه خارج شدند و سایر ملت مرگخوار هم به دنبال اسنیپ به طرف اتاق عمل رفتند.اسنیپ در اتاق را باز کرد وهمگی وارد شدند.

اتاق مستطیل شکل بزرگی بود که تمام آن سفید بود.یک تخت وسط اتاق بود که پنج شفا دهنده دور آن ایستاده بودند.ظاهرا به موقع رسیدند زیرا هنوز هیچ اتفاقی برای بیمار نیفتاده بود. فریاد ناگهانی اسنیپ همه آن ها را از جا پراند:
_همگی بیرون و گرنه پنجاه امتیاز از کل سنت مانگو کم میشه!

یکی از شفا دهندگان خطاب به اسنیپ گفت:
-پروفسور چیکاتینگ!درسته که شما رییس بیمارستان هستین اما تجربه و تخصص من از شما بیشتر... .

-ساکت!صد امتیاز از شخص تو.
سپس با دست به هکتور اشاره کرد و ادامه داد:
-به غیر از اون همگی بیرون!اینبار صد و پنجاه امتیاز کم میشه!

ملت شفادهنده با تعجب از اتاق خارج شدند و مرگخواران به سمت تخت بیمار هجوم بردند.بدن بیمار،روی تخت قرار داشت و صورتش با پارچه سبز رنگی پوشیده شده بود.
هکتور همچنان در حال ویبره زدن بود!

اسنیپ گفت:
-شانس آوردم که این روپوش مال رییس بیمارستان بود،مورگانا،میشه هکتور رو از کادر خارج کنی؟

مورگانا یقه هکتور را گرفت واز کادر خارج کرد.

-حالا باید چی کار کنیم؟

اسنیپ چوبدستی اش را به سمت شکم بیمار گرفت و گفت:
-باید به طور عملی شفادهندگی رو یاد بگیریم، سکتوم سمپرا!
خون از شکم بیمار به سر و صورت ملت مرگخوار پاشید.

_چرا سکتوم زدی؟!
_مگه برای یادگیری نباید درون بدن بیمارو نگاه کنیم؟نا سلامتی میخواایم شفا دهنده بشیما!

ملت مرگخوار سری تکان دادند و طولی نکشید که فریاد های سکتوم سمپرا و پاشیدن خون و باز کردن وجب به وجب بدن بیمار شروع شد!


اتاق آلبوس دامبلدور

اگستوس در حالی که تاج گل بزرگی در دست داشت که روی آن کارتی با نوشته از طرف ارباب،وجود داشت وارد اتاق شد.

اتاق کاملا بهم ریخته بود، تخت خواب دامبلدور از وسط نصف شده بود، بخشی از کاغذ دیواری سبزرنگ اتاق از دیوار جدا شده بود، شیشه های پنجره شکسته بودند،خون همه جا پاشیده بود اما اثری از دامبلدور نبود.
رودلوف از خداخواسته،ساحره را صدا زد تا ببیند چه اتفاقی افتاده.
ساحره وارد اتاق شد .

-بله؟
-ببخشید اینجا چه اتفاقی افتاده؟مگه دامبلدور محافظ نداشت؟ظاهرا اینجا درگیری پیش اومده.

با شنیدن نام محافظ ساحره لبخندی زد و گفت:
-محافظ؟! نه بابا...نه محافظی در کار بود و نه کاراگاهی!اون پیرمرده همش میگفت من به همه اعتماد دارم!با شفادهنده ها درگیر شد.

-چرا؟
-چون می خواستن ریششو بزنن! موفق شدن ولی به سختی!

-چرا می خواستن ریششو بزنن؟

-چون قرار بود بره اتاق عمل!ریشش زیاد تو دست و پابود!
-چی!؟یعنی مریضی که توی اتاق عمله، آلبوس دامبلدوره؟

ساحره در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:
-بله.

اگستوس:

رودلوف به در بسته خیره شده بود!



ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۰:۴۶:۴۹
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۰:۵۲:۴۵
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۰:۵۷:۴۵
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۱:۰۰:۳۴

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۴
#53
ملت محفلی در کیسه خواب، روبروی خانه شماره 11 و 13 گریمولد خوابیده بودند و البته خرابه شماره 12 هم کف خیابان را کاملا مدفون کرده بود.هریک از ملت محفلی در خواب واکنشی داشت:
ظاهرا اورلا کوییرک مشغول دستگیر کردن مجرمان بود، هاگرید در حال خوردن بزرگترین کیک جهان بود و اصلا تعجبی نداشت که کیسه خوابش نا پدید شده بود!، تدی لوپین مشغول زوزه کشیدن بود، زلزله همچنان ویبره می زد و خلاصه؛ این ملت محفلی در کابوس دیدن، دست ارسطو عامل را از پشت بسته بود!

برایان دامبلدور، با صدای ترق مانندی ظاهر شد، و با تاسف نگاهی به ملت محفلی انداخت؛ سپس چوبدستی اش را درآورد و افسون موفلیاتو را اجرا کرد.
بعد؛ چوبدستی اش را روی گلویش گذاشت و گفت:
-بطنین!

صدای بلند برایان باعث شد تا ملت محفلی سه متر از جای خود پرش کنند و دوباره به زمین فرود بیایند!

-سلام پرفسور دامبلدور کی برگشتین؟
-احمق...این که دامبلدور واقعی نیست.برایانه!
-ببخشید!

ناگهان هاگرید گفت:
-کیسه خوابم کو؟کی دزدیدش؟خودش خودشو معرفی کنه!وگرنه...

برایان گفت:
-ظاهرا جنابعالی وقتی داشتین بزرترین کیک جهان رو نوش جان می کردین اشتباهی کیسه خوابتون خوردین!

هاگرید:

برایان چوبدستی اش را تکان داد و یک تلویزیون سه بعدی،ال ای دی ظاهر کرد.

-ایول برایان، امشب رئال بازی داره!
-طرفدار رئالی؟
-مگه چیه؟
-تا وقتی بارسا هست کی به رئال نگاه می کنه؟!
-اصلا کی به تو گفت خودتو بندازی وسط؟
-تو که برو کیکتو بخور!

ملت محفلی:
برایان: :vay:

-ساکت!

طنین صدای برایان ملت محفلی را میخکوب کرد.برایان چوبدستی اش را به طرف تلویزیون گرفت و آن را روشن کرد.
ریتا در تلویزیون ظاهر شد اما ظاهر همیشه زیبا و آراسته اش تغییر کرده بود:مو های همیشه مرتبش آشفته شده بود، عینکش کمی کج شده بود و شیشه سمت چپ عینکش کاملا فرو ریخته بود.دو زخم روی گونه اش به چشم می خورد و پیشانیش خراش بزرگی برداشته بود.

قبل از این که کسی راجع به ظاهر ریتا نظر بدهد، ریتا شروع به صحبت کرد:

-واقعا که!اصلا نمی دونم چی بگم!وقتی شما اونجا پیک نیک گرفته بودین و ویبره می زدین، مرگخوارا به هاگزمید حمله کردن و نصف بیشتر اونجا رو آتیش زدن البته ما به موقع تونستیم جلوی پیشروی آتیش بگیریم!خدا رو شکر کاراگاه ها به موقع رسیدن و گرنه هاگزمید خاکستر می شد.

با شنیدن نام کاراگاهان اورلا جلو آمد و گفت:
-چی؟! کاراگاها؟چرا کسی به من خبر نداده بود؟ می خواستم توی ماموریت جدید شرکت کنم!

ریتا پاسخ داد:
-بیچاره رییس اداره پنجاه تا جغد برات فرستاد!ولی ظاهرا سرکار خانم تیز پرواز چنان مشغول ویبره زدن بودین که همه جغدا رم کردن!

اورلا:

-این تلویزیونو غیب کن برایان!دیگه نمی خوام هیچ کدومشون ببینم!راستی یک چیزی یادم رفت بگم...اصلا احتیاجی نیست به خیابون11 ستامبر برین. خیالتون تخت! تمام مشنگای اون منطقه کشته شدن! بین علامت های شوم هم یک ذره آسمون دیده شده که اونم لرد، رودلوف رو فرستاده تا اونجا رو هم پر کنه!حالا تلویزیون غیب کن برایان!

برایان چوبدستی اش را به سمت تلویزیون گرفت و تلویزیون غیب شد.
برایان گفت:
-واقعا براتون متاسفم...شما هم به اندازه مرگخوارا تویاین قتل ها دست دارین، چرا همون موقع که ریتا گفت به خیابون 11ستامبر نرفتین؟

رز گفت:
-ولی من داشتم آماده شون می کردم!

-چطوری؟

-بهشون ویبره یاد دادم!

-می تونم ازتون بپرسم ویبره زدن به چه دردی میخوره!

رز:

برایان ادامه داد:
-خدا ریتا رو حفظ کنه.به موقع برای کمک اومد. اگه اون نبود هاگزمید خاکستر می شد!توی مبارزه سه تا از دنده هاش شکست. پنج تا شفادهنده ده ساعت روش کار کردن تا دوباره مثل اولش بشه. ولی شماها...واقعا متاسفم... .

برایان این را گفت و غیب شد.
ملت محفلی خشمگین به زلزله خیره شدند.

زلزله:چیه؟! می خواست بهم بگین ویبره به درد مبارزه نمی خوره!

ملت محفلی:



ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۱ ۱۴:۰۷:۵۳
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۱ ۱۴:۱۱:۴۳

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
#54
1- اردوي يك روزه در بارگاه ملكوتي برگزار شده و شما در آن شركت كرده ايد.خاطرات اين روز را تعريف كنيد. (به صورت رول) (20 امتياز)

برایان دامبلدور، پیر ترین دانش آموز هاگوارتز، روی کاناپه قرمز رنگ مقابل شومینه گریفندور نشسته بود و مشغول نوشتن گزارش اردو بارگاه ملکوتی بود.
هر چند دقیقه یک بار یکی از دانش آموزان هاگوارتز به صورت تمسخر آمیز به برایان خیره میشد و البته برایان هم طوری از پشت شیشه عینکش، نگاه آن ها را پاسخ می داد که نه تنها لبخند را بر لبانشان می خشکاند، بلکه سریع هم آنها را فراری می داد! سپس دوباره شروع به نوشتن کرد:

فضای بارگاه، بسیار زیبا بود.به طوری که از دیدن آن سیر نمی شدید.همین که من وارد شدم حوریان و ملائکه بسیار شاد و خوشحال شدند و به افتخار من همگی کف می زدند!باورتان میشود؟!
ملائک تاجی از گل را به دور گردن من آویختند و من از بین صحبت های آن ها متوجه چیزی شدم:

-آخ جون بالاخره اومد!
-دیگه زمانش بود، خیلی وقت بود که منتظر بودیم...
-سه قرن...
-خیلی خیلی خوش اومد...
-سه قرن...
-کاش هفته دیگه میومد، آخه این جمعه نوبت من بود که آواز شاید این جمعه بیاید، آلبوس، شاید رو بخونم!
-سه قرن...!
-تو هم بس کن دیگه...هی سه قرن سه قرن!

بله؛ همانطور که متوجه شدید،آن ها من را با نوه ام آلبوس اشتباه گرفتند.و من هم از رفتار آنها خشمگین بودم؛ بنابراین فریاد زدم:

-خفه شین... :vay: من که آلبوس نیستم! برایانم پدر بزرگ آلبوس، ما خیلی شبیه هم هستیم و ما رو باید از رنگ چشمامون تشخیص بدین!چشم آلبوس آبیه،مال من سیاهه...راستی یک چیزی داشت یادم می رفت، اگر نام خانوادگی شما، دامبلدور باشد، بیشتر از پنج قرن زندگی خواهید کرد.پس الکی منتظر آلبوس نباشین!منم تفریحی اومدم تا بعدا بتونم تکالیف مرلینو بنویسم!

ملائک: :

و به غیر از این اتفاق دیگه ایی برام نیفتاد. فقط یک کم اونجا قدم زدم و دوباره به عالم پایین برگشتم.







2 - ریگولوس چه خوابی میدید؟ ( غیر رول) ( 5 امتیاز)

دقیقا متوجه نشدم ولی ظاهرا صحبت از انگور و موسیقی و... این جور چیزا بود...بعد فکر کنم ریگلوس یک چیزایی راجع به کیک گفت و بعد هاگرید اومد و...فک کنم دعواشون شد.
بعد ظاهرا صحنه خواب عوض شد چون ریگولوس لحنش عوض شد...جویده جویده یک چیزایی گفت، بعد لبخند زد...و یک حرکتایی انجام داد که اینجا قابل عرض نیست!منم که خیلی کنجکاو...چوبدستی مو درآوردم تا وارد خوابش بشم
ولی با این شکلک روبرو شدم!







3 - اگر به جای مرلین بودید، انتخاب میکردید که ساکن عالم بالا باشید یا عالم روی زمین؟ چرا؟ ( دلایل جذاب نمرات بیشتری میگیرند!) ( 5 امتیاز)



معلومه عالم بالا!کی دلش می خواد جایی باشه که توش نه از دین و ایمون خبریه و نه از حروم و حلال!و جایی که اعتقاد به خدا لحظه به لحظه کمتر و کمتر میشه!

نمی دونم چرا مرلین تصمیم گرفته اینجا بمونه!


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
#55
مسابقه از چند لحظه قبل آغاز و تیم فیلم برداری مشنگی، برای فیلم برداری آماده شده بود.اولین مهمان هری ولدومورت بود که همراه با نجینی، که دور گردنش جا خوش کرده بود وارد خانه شد و چند دقیقه بعد دلورس آمبریج، با همان ژاکت صورتی و سنجاق سری که مناسب یک دختربچه سه ساله بود وارد خانه شد.

پیش غذا در سکوت کامل سرو شد و بخاطر سکوت، کار گردان مشنگ ها تصمیم گرفت بعد از پایان فیلم برداری، صدای جیرییرک به این سکانس اضافه کند.!

بعد از پیش غذا، هری، با چوبدستی ضربه ای به میز زد و ظرف های خالی پر از خورشت قرمه سبزی شد.نجینی، از دور گردن ولدمورت پایین آمد و چند قطره زهر، در خورشت لرد ریخت.
بالاخره دامبلدور سکوت را شکست پرسید:
-تام...فرزندم...این کار برای چی بود؟

ولدمورت با دهان بی لبش، لبخندی زد و پاسخ داد:
-زهر ماره!نجینی از بقیه مار ها زهر خوشمزه تری داره!اگه خواستین اصلا تعارف نکنین !نجینی خیلی خوش حال میشه!مگه نه نجینی؟

نجینی به طرز وحشتناکی فش فش کرد.
هری و دامبلدور نگاه معنا داری کردند و به خوردن غذا ادامه دادند.چند لحظه بعد، دامبلدور پرسید:
-خب تام عزیز چرا راجع به آخرین پیروزیت چیزی برامون تعریف نمی کنی؟

ولدمورت گفت:
-بعد از آتیش زدن پناهگاه ویزلی ها هیچ موفقیت دیگه ای نداشتم!
-ولی تام عزیز،خانم رولینگ اینو تو کتاب ننوشته بودن!
-درسته!من می خواستم طلسم فرمانو روی خانم رولینگ اجرا کنم!ولی چون یک کم دیر رسیدم، مجبور شدم روی کارگردان طلسم فرمانو اجرا کنم!

همین که دامبلدور خواست شروع به صحبت کند، آمبریج شروع به صحبت کرد:
-برای اجرا طلسم فرمان از بازرس عالی رتبه هاگوارتز مجوز گرفتین؟

ولدمورت:جان؟!

آمبریج:مجوز از بازرس عالی رتبه!

دامبلدور:دلورس عزیز!همون طور که می دونی الان توی هاگوارتز نیستیم وشما هم خیلی وقت پیش از این مقام خلع شدین!

آمبریج:دوری از هاگوارتز مانع ایفای نقش من نمیشه آلبوس!

هری:ببخشید پروفسور آمبریج؛ این دیالوگ مربوط به ایفای نقش سوروس اسنیپ نیست؟!

آمبریج:مجازات میشین آقای پاتر!باید شنبه شب به دفتر من بیاین.فکر کنم باید یک جمله دیگه زیر زخم قبلیتون نوشته بشه!می تونین بنویسین من نباید احمق باشم!

هری زیر لب گفت:آخه دفترش کجا بود؟!

ده دقیقه بعد؛ خوردن شام به پایان رسید.این بار هری به آشپز خانه رفت تا دسر را بیاورد.
هری ، روی کیک و بستنی ولدمورت، معجون عشق ریخت و سپس ظرف ها را روی میز شام گذاشت و به دامبلدور چشمکی زد. و بعد روی صندلی اش نشست.

تمام حواس دامبلدور، به ولدمورت بود.مانند دفعه قبل نجینی، روی میز آمد تا روی غذای اربابش زهر بریزد اما ناگهان شروع به فش فش کرد.
دامبلدور، متوجه زبان مار ها نمی شد اما با دیدن چهره رنگ پریده هری می توانست حدس بزند نجینی چه چیزی به اربابش گفته است.

چشمان سرخ ولدمورت،ازخشم درخشید؛ دهانش را باز کرد و دو کلمه از آن خارج شد:
-معجون عشق؟!


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۱۹:۴۴:۱۶

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
#56
ناگهان رفتار فرد شنل پوش زمین تا آسمان فرق کرد، چوبدستی اش را درآورد و با مهربانی گفت:
-چیزی نیست عزیزم؛ ریپارو.

عکس لرد دوباره مانند اول شد و چند لحظه بعد؛ فرد شنل پوش،شنلش را برداشت.
با مشاهده چهره فرد؛ نفس همگی در سینه حبس شد.
دامبلدور دستانش را باز کرد و گفت:

-بابابزرگ!
-آلبوس!
-بابابزرگ!
-آلبوس!
-بابابزرگ!
-آلبوس!
-بسه دیگه...!

صدای هری، پدر بزرگ و نوه را از جا پراند و ملت محفلی به آنها خیره شدند.

-ایشون کی هستن، پروفسور؟
دامبلدور گفت:
-ایشون برایان دامبلدور هستن!پدربزرگ من، البته از قرن پیش گم شدن! و ما همه جا رو دنبالش گشتیم.راستی؛ پدربزرگ،شما کجا بودین؟

برایان گفت:
-منم مثل شما، برای تفریح به این پارک اومدم.اون زمان که ولدومورت نبود،سالازار اسلیترین اینجا رو اداره می کرد و منم دقیقا مثل شما پولی نداشتم.پس؛ مجبور به امضای اون برگه ها شدم... .

-صبر کنین بابا بزرگ!...یعنی شما از اون زمان اینجا بودین!؟

-بله فرزندم... من...
-صبر کنین بابا بزرگ...اون شکلک منه!

-چی؟!رو حرف بابا بزرگت حرف میزنی؟می خوای مثل قدیما با همین چوبدستی،جلوی دوستای محفلیت بکوفم تو کلت؟!! می خوای جلوی همین دوستان بهشون بگم تا چند سالگی شلوارتو خیس می کردی؟!

ملت محفلی:

آلبوس:مهم نیست...ادامه شو بگین باب بزرگ!

-بله...من سعی به فرار کردم ولی اینجا هیچ راهی نداره.اما اینجا اصلا مثل زندان نیست.بیاین از یک زاویه دیگه بهش نگاه کنین مثلا سعی کنین تفریح کنین.خودم یک قرنه که در اینجا دارم تفریح می کنم!مثلا اینجا رو نگاه کنین،این سلفی ارباب و بلاتریکس خیلی با حال افتاده!


آلبوس دامبلدور:

ملت محفلی:

برایان دامبلدور:


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۱۳:۳۸:۲۵
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۱۶:۰۸:۱۲

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۰:۴۲ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
#57
در خانه شماره 12 گریمولد با خشونت باز شد و فرد شنل پوشی در آستانه در ایستاده بود.چهره اش مشخص نبود اما چوبدستی کوتاهی در دست داشت که آن را به سمت هیپوگریف به اصطلاح رییس محفل گرفته بود.

-استیوپفای.

مرد شنل پوش در را پشت سرش بست و با خشونت وارد اتاق شد و نگاهی به هیپوگریف بیهوش انداخت.سپس با لحنی آمرانه شروع به صحبت کرد:

-واقعا متاسفم،متاسف.چطور فکر کردین یک هیپوگریف می تونه ریاست محفل رو بر عهده بگیره؟!نه واقعا چطور؟آلبوس بیچاره دلش خوشه که چه کسایی رو دور خودش جمع کرده! :vay:

تدی لوپین که گویی از لحن تازه وارد ترسیده بود، پرسید:
-ببخشید؛ شما؟

مرد شنل را از سرش برداشت.

-وای...پروفسور دامبلدور...
-مگه شما...
-وای چه قدر از دیدنتون خوشحالیم :kiss:
-ولی...پرفسور...یکمی...چهرتون...
-انگار...عجیبه... .

بله؛چهره دامبلدور تغییر کرده بود هیچ اثری از مهربانی در چهره اش دیده نمی شد.و رنگ چشمانش از آبی روشن به سیاه تغییر کرده بود.

مرد ناشناس پوزخندی زد و گفت:
-زیاد به مختون فشار نیارین میسوزه!من برایان دامبلدور هستم؛ پدر بزرگ آلبوس.می تونم اینو از چهره هاتون بخونم که فکر میکنین اومدم تا محفل رو اداره کنم ولی اشتباه فکر کردین!اومدم تا شما رو راجع به بعضی چیزا آگاه کنم.

ملت محفلی:

برایان، بدون توجه به چهره های حیرت زده ملت، یک نسخه از پیام امروز را از زیر شنل سیاهش در آورد و با چوبدستی کوتاهش ضربه ای به آن زد.روزنامه به بزرگی یکی از دیوار های خانه شد.محفلیون وحشت زده تیتر های روزنامه را می خواندند:

نقل قول:
پیدایش جسد پنج جادوگر مشنگ زاده در دره گودریک
کشته شدن پنج مشنگ به دست مرگخواران
مرگخواران هاگزمید را غارت کردند
ظهور علامت شوم بالای هاگوارتز
همه این حوادث در حالی است که اعضای محفل ققنوس به شدت مشغول مبارزه برای به دست آوردن ریاست محفل هستند،اما ملت جادوگر و مشنگ در حال کشته شدن هستند.

خبرنگار پیام امروز
ریتا اسکیتر




با خواندن دو کلمه آخر؛ چشمان ملت محفلی بر روی ریتا قفل شد.

-آخه چه طور تونستی...ریتا...تو خودت هم توی محفلی...نمیفهمم...

ریتا لبخند ابلهانه ای زد و گفت:
-من فقط وظیفمو انجام دادم

ملت محفلی:

برایان کلاه شنلش را روی سرش کشید و گفت:
-فقط اومدم بهتون خبر بدم.
سپس به سمت در رفت تا از خانه خارج شود.
اورلا دوباره به سمت در دوید.اینبار،موفق شد مانع برایان شود.
اورلا گفت:

:صبر کنین...شما میتونین رییس محفل بشین...توی این شرایط چه کسی بهتر از پدر بزرگ پروفسور؟

برایان برای اولین بار لبخندی زد و گفت:
-نمی تونم فرزندم.من عضو محفل نیستم.شاید بعد از برگشتن آلبوس درخواست عضویت دادم.به هر حال موفق باشین.

برایان از خانه خارج شد.خانه شماره 12 گریمولد،در سکوت فرو رفت.چند دقیقه بعد سر و صدا آغاز شد.

-پروفسور همیشه میگفت جیمز توانایی اداره اتاقش هم نداره چه برسه به محفل!
-به درک که اینجا خونه اجدادی منه!...هر کی دلش می خواد اصلا این خونه هم مال اون!
-آخه یک کیک پز رو چه به ریاست محفل!
-کجای دنیا یک نیمه گرگینه شده رییس محفل؟!

بار دیگر دعوا آغاز شد:طلسم های نورانی و کیک های هاگرید به هرسو پرتاب می شدند.این بار هیچ کس نمی خواست رییس محفل شود حتی اگر مزایایش دو برابر می شد!

تنها ریتا در مبارزه شرکت نمی کرد. او دوباره لبخند مسخره اش را زده بود و با قلم پر سبزش به شدت مشغول نوشتن گزارش بود!


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۰:۵۴:۱۰
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۰:۵۶:۴۲
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۰:۵۸:۳۴

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
#58
نام:برایان دامبلدور

سن:150

گروه:گریفندور

چوبدستی:18سانتی متر،چوب درخت گردو،ریسه قلب اژدها،انعطاف ناپذیر

سپر مدافع:گرگ

توانایی ها:جانور نما(گرگ،البته گرگینه نیستم!)،چفت شدگی قدرتمند

شغل:صاحب هاگزهد بودم ولی چند سال پیش خودمو بازنشسته کردم و کافه رو به نوه ام ابر فورت سپردم.

وضعیت خون:اصیل زاده

ویژگی های ظاهری:کاملا شبیه نوه ام آلبوس هستم.فقط پیرتر و چشم هام هم سیاهن.

زندگی نامه:من در خانواده اصیل دامبلدور به دنیا اومدم.در یازده سالگی وارد هاگوارتز شدم و کلاه گروه بندی منو به گریفندور انداخت.ما دامبلدور ها بدون استثنا در گریفندور بودیم.

بیشتر وقت آزادم رو در کتابخونه هاگوارتز می گذروندم وبه ندرت از قلعه خارج می شدم.علاقه چندانی به کوییدیچ ندارم.

در سال پنجم؛به جز درس پیشگویی، بقیه سمج هامو عالی یا فراتر از حد انتظار گرفتم.
بعد از پایان تحصیل،شروع به کار در کافه هاگزهد کردم.کافه،از پدرم، به من ارث رسید.منم اونجا شروع به کار کردم و همونجا در دهکده هاگزمید زندگی کردم ولی همون طور که گفتم،چند سال قبل کافه رو به نوه ام ، ابرفورت سپردم.

همچنان در هاگزمید زندگی میکنم.چند روز قبل؛تولد 150 سالگی من بود. ولی خیال بافی نکنید!فعلا قصد مردن ندارم!

...........................................


شناسه قبلی:تد تانکس

تایید شد.
خوش برگشتید به ایفا.





ویرایش شده توسط Luke در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۹ ۲۱:۵۰:۴۶
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۹ ۲۲:۲۷:۰۴

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.