هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: چرا از انتشار "هری پاتر و فرزند نفرین شده" هیجان زده نشدیم؟
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۵
#51
هري پاتر بدراي من يع زماني اوج داشته و الان اون اوجش خيلي وقته كه تموم شده برام ولي دليل نمي شه از يه كتاب ديگه لذت نبرم اما من كوچيك ترين هيجاني براي اين نمايشنامه يا تئاترش يا اون فيلمه نداشتم. چون عملا هري پاتر تقريبا يه تماد تجاري شده و اسمش تقريبا يه برنده. حالا يه فن فيكشن نوشته مي شه كه كوچك ترين شباهتي به نثر رولينگ نداره و كلا يه سبك ديگست، ديگه هيچي و اين روز شمار هاي چند ساله ي سايت هم يه جوريه كه انگار ما داريم روز شماري مي كنيم ولي اين جوري نيست.

من نمي خواستم بخونم كتابشو ولي رفتم به يه سايتي و لينك مستقيمش بود و منم گفتم: عاغا اينو ميگيرم ببينم چيجوريه و دروغ چرا، ٤ ساعت بيدار موندم كلشو خوندم. هرچند قابل مقايسه با كتاباي اصلي نبود، اما من خوب خوشم اومد. نميشه به اسم هاي اشناي كتاب محبوبت بخوري و جلوي خودتو بگيري. من دوستش داشتم.

يه جورايي رولينگ مثل ريك ريوردانه كه حاضر نيست كتاب معروفشو ول كنه. حالا ريوردان رسما مجموعه مي ده بيرون و رولينگ هي مي گه كه دنياي هري تموم شد كه ما نااميد شيم و بعد، ميگه جاست كيدينگ باو.

كتاب هاي ريوردان هم همين جورين. با اين كه به مجموعه اصلي نمي رسن و معلومه فقط اسم مجموعه اصلي رو دارن و بخاطر سوددهي خوب نوشته شدن، اما مي خونيمشون بهرحال.


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: هاگوارتز ما
پیام زده شده در: ۱۳:۳۸ شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۵
#52
اگه بخوایم یک چنین مدرسه ای بهعنوان یک مدرسه ی واقعی بسازیم یخورده مسخره می شه. چون یه درسای خاصی رو داره و یه درسای خاصی رو نداره و همه بچه زرنگا تو یه گروه جمعن و مدرک هم شاید آخرش گیر بچه ها نیاد.

اما به عنوان یک مدرسه ی توریستی که هر کس بیاد ویک هفته توش بمونه، خیلی ایده ی باحالی می شه.

از اول شروع می کنیم. نامه به راحتی می رسه به هرکسی که می خواد بیاد. مثلا طرف بلیت می خره و سه هفته بعد، نامه ای به آدرسش می آد و اون رو دعوت می کنه. بعد، همه می رن به یک ایستگاه قطار خاصی که تقریبا نزدیک به هاگوارتز ماگلیه. مثلا، منِ لندنی برای اومدن به هگوارتزِ تهران، باید بیام مثلا نزدیک های کرج و از اونجا همه بروبچ با قطار می ریم هاگ. غذاهای جادویی هم که کاری نداره درست کردنشون. حتی می تونیم یک قورباغه ی پلاستیکی جهنده درست کنیم و روش شکلات بمالیم و ...

حالا از رو دریاچه سال اولیِ مورد نظر رد می شه با قایق و دورو ورش کلی جلوه های ویژه مثل اینفری می ذاریم تو آب.

میرسه به هاگ. یه امتحان می گیریم و از یک چهارم برتر با نمره های بهتر رو می رفستیم ریونکلا. بعد، اونایی که نمی ترسن چرخ و فلک سوار شن رو می فرستیم گریف و بهشون یه پروژه ی فوق العاده سخت می دیم که روش کار کنن و اونایی که خسته نشدن رو می فرستیم هافل. گویا اینجا اسلی باید بقیه رو جمع کنه یا فوقش اونایی رو جمع کنه که مامان باباهاشون هم اومدن هاگ!

پله های متحرک رو می شه درست کرد. تابلوهایی که در واقع تلویزیون هوشمند هستن رو هم می شه درست کرد و وقتی باهاشون حرف زده می شه، می تونیم جوری برنامه ریزیشون کنیم که جواب بدن. غذاها هم می تونن با دست زدن شخص مدیر، ظاهر بشن. مثلا وقتی دست زده می شه، سرِ دیس ها کنار بره با ماشین های الکترونیک و یک دفعه، همه ی غذاهای گرم و خوشمزه، نشون داده بشن.

ردا هم که کاری نداره تهیه کردنش و کافیه کلاف یه کوچه کوچیک از وسایل هاگوارتز برای فروش تهیه کنیم که حتی مردم عادی هم ازشون برای یادگاری بخرن. می ری و چوبدستی انتخاب می کنی و یه حیوون خونگی هم شاید خریدی. کتاب هم که لازم نیست واقعا بخری. چون فک نکنم توریست ها اینقدر پول داشته باشن. یه مغاز چیزمیز متفرقه هم به عنوان مغازه ی ویزلی ها هم باید وجود داشته باشه.

می ریم سرِ کلاس ها. ریاضی جادویی و تاریخ جادوگری و چند تا چیز دیگه که فقط تئورین. سر کلاس پرواز، بهتون کار با جاروها که به یه نحوی تونستیم پرنده ـشون کنیم رو یاد می دن تا برای کوییدیچ آماده بشین. دفاع در برابر جادوی سیاه رو نصفش رو آمبریج وار یاد می دن و نصف دیگه ـش، چند تا موجود با جلو ی ویژه بهتون معرفی می شه، تو کلاس موجودات و گیاهان جادویی هم چند تا گیاه و حیوون واقعی ولی کمیاب و عجیب باید بیارن تا توریست ها ببینن. پیشگویی هم که کاری نداره. فقط باید یه گوی بخرن و بهش نگاه کنن و اگه یه مانیتوری تو گوی باشه که هرلحظه چیزی نشون می ده که بهتر!

ولی اگه واقعا می خوان باری این هاگوارتز، خرج کنن، بازیگرا رو هم می تونن بیارن. مثلا دامبلدور یا جرج ویزلی یا معلم ها رو که واقعا حسِ جادویی به طرف دست بده و اگه امضا می خوان، معلم ها زیر کاغذ پوستیِ امتحانشون رو می تونن امضا کنن!

کار باحالیه ولی خیلی خرج داره.


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
#53
چگونه می توان دامبلدور را از زیر منجلاب فساد و بدبختی رهانید؟ چگونه برآیند نیروی عشق و دلبستگی را بیشتر می توان کرد؟ کله زخمی، نور روشنای محفل، برآن شد که پاسخش را بر زبان راند که "ای اقوام سفیدی! ای کسانی که ایمان آورده اید! زیر نیروی عشق جمع شوید برویم یک دخترِ کدلیدی و خوشتیپ و باکمالات و شگفتی ها برای پروفمان یابیم تا رستگاه شویم!" ولی مالی ویزلی با مهربانی مادرانه ای زد پس کله ـیِ اوی که "گوه نخور. تو هنو بچه ای" و از آن جا که سال ها هیچ مرغی در محفل پر نمی زد و جز سه تا الف دالیِ پوشکو، کس دیگری در محفل نبود، همه به لوییس ویزلی نگاه کردند چرا که نویسنده فقط او را از محفل می شناخت و تازه همانش را هم مطمئن نبود و اگر دیدید که لوییس هنوز یک عضو خاکستری است، دیگر به بزرگی نویسنده، خودتان را عفو کنید تا بعدها، در آن دنیا، به لردسیاهی ها سرکوفت نزنید که شما را گمراه کرد و او بگوید که فقط وسوسه ـتان کرده و هرچه کرده اید، خودتان کرده اید.

لوییس ویزلی گفت: الان من با سرعت خفنم می رم پروف و یک زوجه خوب براشون پیدا وَکونم تا-
- خو عین آدم آپارات کن دیگه.
- نوموخوام. من ورژن ارث 4 ِ فِلَشم!

لوییس می خواست برود که یک مرد کله چربِ سوروس نام، گوش او را گرفت و پیچاند و داد زد که او از هری هم بچه سال تر است و با این سنش جم ویزرد جونیور می بیند و تازه، از آن رابین خوشش می آید. وقتی ریون هست چه کسی به رابین نیم نگاهی می اندازد؟
الان این بچه می رفت خودش را می کشت و درست است که هرچه ویزلی کمتر، زندگی بهتر، ولی خوب، ویزلی سرور ماست و او سنت پریزادی را هم به دوش می کشید و حیف نبود با این چهره ی دلربا و هیکل هیکلی اش برود بمیرد و گوشش را برای محفل بفرستند؟
ولی سیریوس گفت: الا و بلا که لوییس بزرگ شده و بالای لپش داره سبز می شه و ما باید بهش بگیم دامبلدور چیجوریه. چیزی که قبلا نمی دونست و تو کتاب نبود ولی رولینگ اومد در کمال موزمار بازی اعلام کرد.
- آره لوییس جونم. تو خیلی شبیه باباتی. چشم های اونو داری! خوب، ام... دامبلدور... اون زیاد از بانو و لیدی و فیمیل خوشش نمی آد. میگیری چی میگم دیگه؟ تایپش گلرت گریندلوالده!

----

عاغا! این همه شخصیت برا عاشق شدن. درست باید دست می ذاشتی رو این شخصیتِ منحرف؟


ویرایش شده توسط لوک چالدرتون در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۷ ۱۵:۰۴:۵۳

روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۵
#54
درست بود که لرد شکنجه گر شگفتی بود، اما چرا قبلش برای هری یک داستان طولانی تعریف نکند؟ تجربه نشان می داد که همیشه وقت برای یک داستان طولانی وجود دارد. لرد دستانش را به هم زد وصندلی ای زیر پایش ظاهر شد و با نشیمن گاه مبارکش روی آن نشست و در حالی که پیکسی اش را ناز می کرد، با صدای وحشت انگیزی داستانش را آغاز کرد.
- سال ها پیش، وقتی کودکی بیش نبودیم، رفتیم به یک غار و دوستامونو کشتیم. بعد برگشتیم به پرورشگاه. خانوم کولی هم اونجا بود ولی اونو نکشتیم. چند روز بعدش، داشتیم پوکیمان گو بازی می کردیم، گفتیم یک یوزر نیم خفن برای خودمون بگزینیم. گزینه ی اول تام مارمولک بود. ولی نه. بعد اندیشیدیم ولدمولَک. نه. آن هم خوب نبود. بعد از این همه پندار غمی گردیدیم که چوبدستیمان لوموس شد و ندا آمد: ولدمورت... ولدمورت... ما نام را پسندیدیم. دوباره ولی ندا آمد: بخوان! ما این ور رو نگاه کردیم. اون ور رو نگاه کردیم. هیچکی نبود. گفتیم: ما که سوات نداریم. دوباره ندا آمد: بخوان! ما هم دفترچه خاطرات خانوم کولی رو گرفتیم بخونیم و خوندیمش و بله بچه ها! این جوری شد که ما لرد شدیم-

- من به تو افتخار می کنم، تام!

لرد به چشم هری زل زد. آن پسرک، آن کله زخمی، بادر ممد پاتر، او را تام خوانده بود؟ چطور جرئت کرده بود؟

- آگوامنتنی... چیز، له لی جی منس... اوه، تام! این من بودم! من بودم.

لرد و جمیع مریدان به پشتشان نگاه کردند. بله! آلبوس دامبلدورِ روشنا آن جا بود. ردایی همچو پیراهن عروس و مرغی همچو شاهین بر دوشش بود ودر پشتش، هرگونه محفلی ای دیده می شد. از ویزلی باریک گرفته تا ویزلی فشن تا ویزلی جینی.

دامبلدور بانگ داد: محفلیون ِ من، به پیش! هری ِ من رو نجات بدین! اومدم، هری!


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۵
#55
اینقدر از این فرم هایی که نام و نام خانوادگی نمی خوان خوشم می آد!

نام پدر: آقای چالدرتون آی گِس؟

محل تولد: خیلی وقت پیش بود... خیلی وقت پیش...

شماره شناسنامه: 09119991234




روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱:۱۰ سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵
#56
بلاتریکس نبم نگاهی به رودولف انداخت و در حالی که با دندان هایش، لبش را گاز می گرفت گفت: اربابا! لرد تیره آ! متاسفانه اینقدر این رودولف بی ریخت و بدقواره و ایکبریه که ما می خوایم معجون خواب آور به یه دختری بدیم و بعد بدزدیمش و به عقد رودولف درش بیاریم.

رودولف نگاه "وات د هِل" ـی به بلاتریکس انداخت و به قمه اش با یک حرکت بسی خفن یک پای سوروس را قطع کرد ولی از آن جا که او می توانست پرواز کند، برایش مشکلی پیش نیامد. سوروس هم از شدت خون ریزی بیهوش شد و بعد به سوی لیلی عزیزش شتافت.

لرد با سردرگمی گفت: ها! گویا سوروس رقیبت بود! هرچند اون هم مثل تو قیافه ای چون شامپانزه داره ولی خب... گفتی این دختره کی بود؟

- ام...

رودولف به دور و برش نگاه کرد و در کمال شگفتی، برای اولین بار نام هیچ دختری به یادش نیامد. هرچند، زیاد طول نکشید و نگاهش روی بلاتریکس ثابت ماند.
- بلاتریکس، ارباب.

بلاتریکس بعد از چشم غره رفتن به رودولف، با شادی به چشمان مارمولکی اربابش نگریست.
- اربابا! بهش بگین که دل من برای یکی دیگه ـست!
- نه! مگه شما با هم ازدواج نکردین؟

رودولف متوجه سوتی اش شد.
- آخه ارباب! عشق و علاقه ی ما به هم روز به روز داره بیشتر می شه. برای همین می خوایم طی یک حرکت آنتحاری رومانتیک دوباره عروسی کنیم.

لرد چشم غره ای لیزری رفت.
- این هورکراکس ها دیگه دارن شورش رو در می آرن. چرا دستان همایونیمان درست نمی شن؟ باید قطعشون کنیم تا دوباره در بیان. به چی زل زدین؟
- به شما.
- اصلا چرا وقت با ارزشمون رو داریم تلف شما می کنیم؟

بلاتریکس از میان دو دستش که شکل قلب را درست کرده بودند، زمزمه کرد: چون عاشق دارین می شین؟

لرد چیزی نشنید و سوار بر رودولف از آن جا خارج شد.


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱:۳۵ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۵
#57
لوک "بدبخت" چالدرتون

لوک نوجوون بدبختِ هافلپافی ای بود که خیلی تو زندگیش سختی کشیده بود... اول یه اوباش زد دم سینما مادر پدرش رو کشت، بعد از اونجایی که اون هیچ کسی رو نداشت، توی کوهستان با گرگ و خرس و ... بزرگ شد و همه این ها می تونست ازش یک ابر قهرمان بسازه، ولی نه. اون یه نوجوون عادی باقی موند که حتی به تیم کوییدیچ گروهش هم راه نیافته بود.

همیشه موهای سیاهش ژولیده بود چون سال ها بود که شامپو نخریده بود و زیر چشم های سیاهش همیشه گود افتاده بود، احتمالا چون شب بخاطر سفتی زمین یا ترس از زنده زنده خورده شدن نتونسته بود بخوابه. سیاه می پوشید، چون بجز شلوار سیاه چسبون و ژاکت موتورسواری ـش لباس دیگه ای نداشت. تنها چیزی که پس از مرگ مامان باباش خریده بود، یه چوبدستی 20 سانتی ریسه ی لب اژدها و چوب افرا بود. جارو؟ نـه! خیلی گرون براش می افتاد.

همه مسخره ـش می کردن: "چرا همش سیاه می پوشی؟" ، " گرایش های دامبولیسمی هم که داری!" ، " آخه! غذا نداری بخوری؟ کارتن خوابِ بدبخت"، "خیلی بدبختی، بدبخت!" ، "ژانوالژان و جودی ابوت، خواهر و برادرت کجان؟ هار هار"

برای کمک مالی، به helpluke@foundation.com جغدمیل بفرستید.



تایید شد. :))


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۷ ۱۰:۳۵:۵۲


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۵
#58
انصاف نیست! من قافیه می خوام. منو با قافیه گروه بندی کنین!

در مورد من، خب من... یه جورایی تاریکم. وری دارک با رگه های سبز...
استاد قانع کردن مردم و البته، توانایی شریف متلک پرانی هم در سر تا پای من موج می زنه! اسلیترین رو به دیگر گروه ها ترجیح می دم ولی اگه خیلی زوره، هافلپاف هم خوبه.

سپاس کلاهِ مهربون!


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
#59
مودی چشم قلنبه ی چرخانش را با چرخشی چرخاند و یخه ی هری نحیف الوزن را کشید و دادی کشید که هرچه تسترال و دابی و جک و جانور آن دور و اطراف بودند، پر کشیدند.
- هشیار باش، پسر جون! برو بکشش!
هری جیغ "وای! مامانم اینا" ـیی کشید: نه. اژدها... آتیش... ترس... من نمی تونم. من فقط یه پسر یتیم معلول کور کله زخمی ام. نمی خوام. اوهو اوهو!

هرمیون از پشت صحنه گفت: هری! تو که اینقد ترسو نبودی. خجالت بکش من دیگه با تو ازدواج نمی کنم. بیا رون!
هری کرکر خندید: هه. تا جینی رو دارم غم نئارم.

مودیِ غران چوب دستی اش را چرخاند و هری را به راسوی شگفت انگیز تبدیل کرد و دراکو مالفوی که داشت از آن حوالی رد می شد تا نامه ای برای پدرش بفرستد، هری را دید و آنقدر خندید که مرد. بعد آقای مالفوی آمد و با "پسرم ناکام موند و می خواست کلی نوه برای من بیاره" و ... و غرغر رفت که آقای ویزلی را از کار بیکار کند. مودی دوباره چوبدستی اش را تکان داد و هری را آدم کرد و هری هم جیکش در نیامد و به مسابقه ی شاخدم رفت.

هری با یک حرکت خفن نینجا-کوییدیچی روی جارویش پرید و زد رو گاز و ویراژ داد و از لای پاهای اژدها شبیه یک تکل سوباسایی رد شد و داد زد: کور خوندی، شاخی! هار هار هار! برو پی کارت
شاخدم داد زد: منی که برات تخم می ذارم، بذارم برم؟
هری داد زد: آره بیشــــعور. برو. تو مســــلمون نیستی، شاخدم.

شاخدم خیلی بهش برخورد و قبل از این که هری اکسپلیارموسی به زبان راند، گذاشت، رفت و هری بعد از رقص پیروزی هوایی و از چشم خون فشاننده ی چشم حسود کور کنش با کرشمه تخم طلا را برداشت و داد زد: آی دختره!

جینی داد زد: بله؟
- اینجایی، جون؟
- نه.
- پس کجایی؟
- تو حفره ی اسرار.

هری در هم شکست. زانو زد و گفت: تو همه چی رو ازم گرفتی ولدمورت. پس بدون که تا وقتی یه نفر اینجا باشه که به من نیاز داشته باشه، من اینجا می مونم. آره...

مودی که سلفی خودش و ولدمورت را با پروژکتور نا-مشنگی در آسمان پخش کرده بود و داشت از دسترنجش لذت می برد، صدای هری را شنید و خیلی ناراحت شد و هری را دوباره به راسو تبدیل کرد و هری مرد و به سزای اعمالش رسید و فوقع ماوقع


درسته که خلاقیت تو نمایشنامه‌ت موج می‌زنه، ولی حس می‌کنم زیادی مسائلو ساده گرفتی و با طنز و شوخی و خنده جلو بردی! بخصوص بعضی دیالوگات.
با این حال...

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲۶ ۱۱:۱۸:۲۶

روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.