پست پایانیهری داشت دیوانه می شد! حاضر بود بار دیگر با ولدمورت و هفت جان پیچ اش روبرو شود، اما جینی و چو را کنار هم نبیند.
-هری! به این زن چشم قشنگت بگو که درست با من حرف بزنه!
-من هرجور که دلم بخواد حرف میزنم قرمزی!
-
در حینی که هری "سیامک انصاری وارانه!" به دوربین خیره شده بود، با خود می اندیشید که کاش دامبلدور اینجا بود و به او تسلی خاطر می داد که تمام این حوادث در ذهنش بوده و واقعیت نداشته. (هرچند کی میگه این دلیل بر غیر واقعی بودنشه؟!
)
هنوز این آرزو کامل در ذهن هری شکل نگرفته بود که در خانه با شدت باز شد و دامبلدور داخل خانه پرید!
لحظه ای هری آرزو کرد کاش چیزی دیگری از مرلین میخواست!
-سلام پروفسور! من...عه!
هری نتوانست جمله اش را تمام کند چرا که دامبلدور در حالی که دست هایش را همچون دو بال گشوده بود و ریشش در هوا پیچ و تاب میخورد به سمت هری حمله ور شده بود.
ابتدا هری را روی زمین خواباند و خودش روی شکم هری نشست! دستانش را در دوطرف صورت هری قرار داد و درحالی که آنها را به شدت تکان میداد، گفت:
-هری! فرزند روشنایی! زود باش عشق بورز! از قوی ترین سلاح جهان استفاده کن! زودباش هری تو می تونی! طلسم رو از خودت بنداز بیرون!
هری بریده بریده گفت:
-چی...میگی...دامبلدور....چه طلسمی؟
دامبلدور گفت:
-فرزند! تو حالیت نیست!ویکتوریا گانت وارد جسمت شده! با نیروی عشق اونو از خودت دور کن! تو می تونی!
جینی و چو آن قدر غرق در دعوا بودند که متوجه ورود دامبلدور نشدند؛ اما خب...گوششان نسبت به نام ویکتوریا گانت واکنش نشان داد!
هردو با چشمانی که از خشم گشاد شده بود، به سمت هری برگشتند.
-هری! اون چی گفت؟!
-ویکتوریا گانت؟!
-می کشمت هری!
-ریز ریزت می کنم!
همین که هردو خواستند به هری حمله ور شوند، دامبلدور با بالا بردن دستش مانع از این کار شد.
-نه فرزندان! هری قربانیه! باید عشق بورزه!
-بعد از سه تا زن تازه میخواد عشق بورزه؟!
هری بریده بریده پاسخ داد:
-من...نمی دونم...فکر کنم....حال...پروفسور...خوب...نیست!
دامبلدور با شنیدن این حرف، سر هری را بیش از بیش تکان داد.
-نه فرزندم! من خوبم! تو متوجه نیستی! باید عشق بورزی! جسیکا گفته فرزند!
هری با تعجب پرسید:
-جسیکا...کیه...پروفسور؟
-مهم نیست! مهم اینکه عشق بورزی!
هری رسما دیوانه شد! می خواست همینکه از دست دامبلدور و همسرانش خلاص شد برود جلوی در خانه ی ریدل و فریاد بزند که ولدک بیا منو بکش! هری در این فکر بود که ناگهان ققنوسی، معلوم نبود از کجا وارد خانه شد!
فکری به سر هری زد: دم ققنوس را گرفت، از دامبلدور جدا شد و در خانه به پرواز درآمد. ابتدا چرخی زد و سپس از پنجره خانه خارج شد.
جینی و چو با دمپایی و جارو و هرچه در بساط شان بود از خانه بیرون آمدند و در حالی که ققنوس مذکور را مورد عنایت قرار میداند، دمپایی و جارو را به سمتش پرتاب می کردند. اما ققنوس ارتفاع گرفته و دور شده بود.
دامبلدور از خانه بیرون آمد و به ققنوس اش که درحال دور شدن بود خیره شد.
-فرزندانم! هری موفق شد! این جادوی نیروی عشق بود! باز هم عشق پیروز شد!
جینی:
چو:
خوانندگان:
نویسنده:
کارگردان لخ لخ کنان و با عصبانیت وارد صحنه شد.
-کات! کات! بس دیگه! جمع کنید برید خونه هاتون! :vay:
دامبلدور با لبخند گفت:
-فرزندم! هنوز که تموم نشده! باید جسیکا و ریموس رو نجات بدیم، ویکتوریا رو نابود کنیم،بعدش تازه بفهمیم ویکتوریا جان پیچ داره، من هری رو بفرستم به...
-جمع کنید ببینم! رد شدین از سوژه! قرار بود چند همسری پاتر رو بازی کنید نه اینکه دوباره هفت کتاب رو زنده کنید!
کارگردان این را گفت و با تکان چوبدستی همه چیز را غیب کرد، حتی اجازه نداد هانا، هرمیون و فلور سر از کار شوهرشان در بیاورند. سپس خودش هم که این حجم از تغییر سوژه! را دید، جامه درید و سربه بیابان گذاشت!
سوژه ما به سر رسید، تستراله به خونه اش نرسید!