هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱:۳۳ پنجشنبه ۱ مهر ۱۳۹۵
#51
نتایج ترین های تالار خصوصی گریفیندور (مرداد و شهریور 95):

بهترین نویسنده گریفیندور: جیمز سیریوس پاتر.

فعال ترین عضو گریفیندور: تد ریموس لوپین.

بهترین دانش آموز هاگوارتز: آرسینوس جیگر.

بهترین بازیکن کوییدیچ: گودریک گریفندور.


وایتکس!



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ چهارشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۵
#52
هری دوان دوان از اتاق خارج شد. از راهروی طویل و خاک گرفته گذشت و بدون اینکه در بزند، وارد اتاق دامبلدور شد.
-پروفسور! پروفسور! مشکلی پیش اومده. نمی تونم دقیق بگم ولی...

دامبلدور سرش را از گوشی مشنگی اش برداشت و با تکان دادن دست سوخته اش هری را به سکوت دعوت کرد.
-آروم باش فرزندم! از اول بگو چی شده؟ تام اومده؟
-نه پروفسور.

دامبلدور ردای بنفش و طلایی اش را صاف کرد و گفت:
-حیف شد هری. خب حالا بگو چی شده؟
-بچه ها پروفسور. اونا عجیب و غریب شدن! اون وسایل مشنگی رو یادتونه؟
-بله یادمه هری! چقدر هم وسیله مفیدی بود برای عشق ورزیدن و ترویج عشق ورزی. من خودم یک دوست قدیمی رو پیدا کردم. طفلک همش سراغ چوبدستی اش رو می گرفت منم گفتم که...

هری با بی قراری گفت:
-اینا مهم نیست پروفسور! بچه ها دارن هر لحظه بدتر میشن. از طلسم های شوم استفاده می کنن و فکر می کنم باید اون وسایل مشنگی رو ازشون بگیریم تا...

دامبلدور با یک حرکت سریع برخاست و در حالی بازوهای هری را گرفته بود گفت:
-نه فرزندم! چرا آخه؟ یادت نیست بچه ها چقدر خوشحال شدن؟ ما رو بغل کردن و بعد قدرت نیروی عشق آشکار شد؟ حالا ما این عشق رو ازشون بگیریم؟!
-این به نفع خودشونه، پروفسور. این طوری روح های کمتری علیل و ناقص میشن.
-نه هری، این راهش نیست فرزندم. بزار از گوشی هاشون استفاد کنن. یادت باشه خوشبختی همیشه در دسترسه حتی در تاریک ترین دوران؛ تنها اگر یک نفر شمعی روشن کند. حالا برو یه شمعی چیزی روشن کن فرزندم. ... عه... چرا عکس ردای جدیدم اینقدر کم لایک خورده؟
-

دامبلدور به سمت گوشی مشنگی اش برگشت و هری را مات و مبهوت تنها گذاشت! البته هری حاضر بود قسم بخورد دامبلدور یک کلمه از حرف هایش را هم متوجه نشده است!

هری از اتاق دامبلدور خارج شد، ظاهرا از پروفسور نمی بایست انتظاری داشت. بهتر بود سراغ سایر اعضای قدیمی تر محفل ققنوس می رفت.


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۳۱ ۲۲:۲۵:۰۴
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۳۱ ۲۲:۳۲:۱۸
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۱ ۱۱:۴۸:۴۴

وایتکس!



پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۵
#53
لردولدمورت!

هم ناظر خوبی هستن، هم رول هاشون عالیه و هم با صبر و حوصله نقد می کنن.


وایتکس!



پاسخ به: بهترین ایده‌پرداز
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۵
#54
باروفیو!

دلایلش هم بقیه اعضا گفتن.


وایتکس!



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۵
#55
قطعا لردولدمورت!
کدوم ناظری به این خوبی از پس رسیدگی به انجمنش براومده؟ به نظرم باید به ایشون یک رنک مادام العمر داد!


وایتکس!



پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای‌نقش
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۵
#56
رز ویزلی!

سبک خاص و منحصر به فردی داره که واقعا آدم رو خسته نمی کنه! می تونی تا ساعت ها رول هاش رو بخونی بدون این که ذره ای خسته بشی!


وایتکس!



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۵
#57
پست پایانی

هری داشت دیوانه می شد! حاضر بود بار دیگر با ولدمورت و هفت جان پیچ اش روبرو شود، اما جینی و چو را کنار هم نبیند.

-هری! به این زن چشم قشنگت بگو که درست با من حرف بزنه!
-من هرجور که دلم بخواد حرف میزنم قرمزی!
-

در حینی که هری "سیامک انصاری وارانه!" به دوربین خیره شده بود، با خود می اندیشید که کاش دامبلدور اینجا بود و به او تسلی خاطر می داد که تمام این حوادث در ذهنش بوده و واقعیت نداشته. (هرچند کی میگه این دلیل بر غیر واقعی بودنشه؟! )
هنوز این آرزو کامل در ذهن هری شکل نگرفته بود که در خانه با شدت باز شد و دامبلدور داخل خانه پرید!

لحظه ای هری آرزو کرد کاش چیزی دیگری از مرلین میخواست!
-سلام پروفسور! من...عه!

هری نتوانست جمله اش را تمام کند چرا که دامبلدور در حالی که دست هایش را همچون دو بال گشوده بود و ریشش در هوا پیچ و تاب میخورد به سمت هری حمله ور شده بود.

ابتدا هری را روی زمین خواباند و خودش روی شکم هری نشست! دستانش را در دوطرف صورت هری قرار داد و درحالی که آنها را به شدت تکان میداد، گفت:
-هری! فرزند روشنایی! زود باش عشق بورز! از قوی ترین سلاح جهان استفاده کن! زودباش هری تو می تونی! طلسم رو از خودت بنداز بیرون!

هری بریده بریده گفت:
-چی...میگی...دامبلدور....چه طلسمی؟
دامبلدور گفت:
-فرزند! تو حالیت نیست!ویکتوریا گانت وارد جسمت شده! با نیروی عشق اونو از خودت دور کن! تو می تونی!

جینی و چو آن قدر غرق در دعوا بودند که متوجه ورود دامبلدور نشدند؛ اما خب...گوششان نسبت به نام ویکتوریا گانت واکنش نشان داد!
هردو با چشمانی که از خشم گشاد شده بود، به سمت هری برگشتند.
-هری! اون چی گفت؟!
-ویکتوریا گانت؟!
-می کشمت هری!
-ریز ریزت می کنم!

همین که هردو خواستند به هری حمله ور شوند، دامبلدور با بالا بردن دستش مانع از این کار شد.
-نه فرزندان! هری قربانیه! باید عشق بورزه!
-بعد از سه تا زن تازه میخواد عشق بورزه؟!

هری بریده بریده پاسخ داد:
-من...نمی دونم...فکر کنم....حال...پروفسور...خوب...نیست!

دامبلدور با شنیدن این حرف، سر هری را بیش از بیش تکان داد.
-نه فرزندم! من خوبم! تو متوجه نیستی! باید عشق بورزی! جسیکا گفته فرزند!

هری با تعجب پرسید:
-جسیکا...کیه...پروفسور؟
-مهم نیست! مهم اینکه عشق بورزی!

هری رسما دیوانه شد! می خواست همینکه از دست دامبلدور و همسرانش خلاص شد برود جلوی در خانه ی ریدل و فریاد بزند که ولدک بیا منو بکش! هری در این فکر بود که ناگهان ققنوسی، معلوم نبود از کجا وارد خانه شد!

فکری به سر هری زد: دم ققنوس را گرفت، از دامبلدور جدا شد و در خانه به پرواز درآمد. ابتدا چرخی زد و سپس از پنجره خانه خارج شد.

جینی و چو با دمپایی و جارو و هرچه در بساط شان بود از خانه بیرون آمدند و در حالی که ققنوس مذکور را مورد عنایت قرار میداند، دمپایی و جارو را به سمتش پرتاب می کردند. اما ققنوس ارتفاع گرفته و دور شده بود.

دامبلدور از خانه بیرون آمد و به ققنوس اش که درحال دور شدن بود خیره شد.
-فرزندانم! هری موفق شد! این جادوی نیروی عشق بود! باز هم عشق پیروز شد!

جینی:
چو:
خوانندگان:
نویسنده:

کارگردان لخ لخ کنان و با عصبانیت وارد صحنه شد.
-کات! کات! بس دیگه! جمع کنید برید خونه هاتون! :vay:

دامبلدور با لبخند گفت:
-فرزندم! هنوز که تموم نشده! باید جسیکا و ریموس رو نجات بدیم، ویکتوریا رو نابود کنیم،بعدش تازه بفهمیم ویکتوریا جان پیچ داره، من هری رو بفرستم به...
-جمع کنید ببینم! رد شدین از سوژه! قرار بود چند همسری پاتر رو بازی کنید نه اینکه دوباره هفت کتاب رو زنده کنید!

کارگردان این را گفت و با تکان چوبدستی همه چیز را غیب کرد، حتی اجازه نداد هانا، هرمیون و فلور سر از کار شوهرشان در بیاورند. سپس خودش هم که این حجم از تغییر سوژه! را دید، جامه درید و سربه بیابان گذاشت!

سوژه ما به سر رسید، تستراله به خونه اش نرسید!


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۳ ۱۲:۵۷:۴۵

وایتکس!



پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵
#58
پست پایانی

رودولف با بی قراری دم در محضر! قدم می زد. بی قراری اش بیشتر ناشی از هیجان بود تا نگرانی. عقد با چهار ساحره...بهتر از این نمی شد! رودولف داشت بهشت روی زمین را حس می کرد!

صدای قدم هایی آرام، رودولف را از افکارش بیرون کشید. ساحره ای در لباس سفید با قدم هایی آرام به سمت رودولف می آمد. رودولف " طور" به ساحره خیره شد.

ساحره مقابل رودولف قرار گرفت. تور بزرگی صورت ساحره را پوشانده بود. رودولف همچون شیری که به طعمه اش نگاه می کند، به ساحره خیره شد. سپس تور را از روی صورت ساحره کنار زد و...
آرزو کرد که کاش هرگز اینکار را نمی کرد!

در دنیا یک ساحره بود که رودولف هرگز رودولف دلش نمی خواست او را ببیند؛ حتی اگر در دنیا قحطی ساحره رخ می داد! و آن ساحره کسی نبود جز...بلاتریکس لسترنج!

بلاتریکس که در لباس عروس چهره مضحکی پیدا کرده بود گفت:
-به به! چشمم روشن! اینجا چه غلطی می کنی رودولف!؟

رودولف سعی کرد به سقف تالار خیره شود.
-چی شده؟

بلاتریکس در حالی که چوبدستی می کشید گفت:
-چی شده و مرض! تو فکر کردی من تسترالم؟ آره رودولف؟ آخه چهار تا ساحره؟!
-به جان بلا سوتفاهم شده! من فقط می خواستم اون چهار تا ساحره بدبخت سرپرست داشته باشن! ملت گرگ شدن! نظر بد دارن به ساحره ها! من فقط می خواستم بهشون در جامعه کمک کنم. میدونی که!

هرکسی هم به جای بلاتریکس بود، احتیاجی نداشت تا دیهیم گمشده ریونکلا را روی سرش بگذارد تا بفهمد رودولف دروغ می گوید. بلاتریکس چوبدستی اش را تکان داد و...

چند روز بعد_خانه ریدل

بلاتریکس مقابل لرد سیاه ایستاد، ابتدا تعظیم کوتاهی کرد سپس شروع به صحبت کرد:
-سرورم! دیاگون کاملا مناسبه! تمامی مقدمات حمله آماده شده! می تونیم امشب حمله رو آغاز کنیم.
-خیلی خوبه...برو آماده شو!

بلاتریکس تعظیم دیگری کرد. همین که خواست از اتاق لرد سیاه خارج شود؛ لرد سیاه گفت:
-صبر کن بلا! فکر نمی کنی رودولف دیگه مجازات شده؟

بلاتریکس شیشه کوچکی از جیبش بیرون آورد، درون شیشه یک رودولف لسترنج در ابعاد کوچک ایستاده بود ، با حسرت کف دستانش را روی شیشه قرار داده بود و از پشت شیشه به لرد خیره شد.
بلاتریکس گفت:
-ارباب اگه شما بگین آزاد میشه.
-نه! همین دیگه...برو آماده شو بلا.

گرچه رودولف جنگجوی خوبی بود، اما اخیرا لرد آرامش خاصی در خانه ریدل حس کرده بود. لرد حاضر نبود ریسک کند...یک جنگجو کمتر، خیلی بهتر از بودن رودولف بود...!


آزکابان_بند ساحرگان

هری و ریگولوس از به داخل سلول مونیکا خیره شدند. ظاهرا مونیکا و سایر ساحرگان در حال ساخت قمه بودند.
هری رو به ریگولوس گفت:
-ریگولوس؟ خیلی ریگولوسی!
-آممممم....می دونم هری!
-نقشه ات هم ریگولوسانه بود!
-می دونم هری!
-بدترین بلا رو سر ساحره ها آوردی.
-میدونم هری!
-ساحرگانی که عاشق رودولف هستن! طلسمت به شدت ریگولوسانه بود!
-اه...می دونم دیگه هری!

هری برای آخرین بار نگاهی به ساحره گان شیفته رودولف انداخت سپس سرش را به نشانه تاسف تکان داد و از بند ساحرگان خارج شد.


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۱ ۰:۰۹:۰۰

وایتکس!



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۰:۲۶ شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵
#59
سلام!

این پست، بیستمین پست منه. ولی تعداد پیام هام شده بیست هفتا!

هفت تا پیام معلوم نیست از کجا اومده!


وایتکس!



پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۵
#60
کریچر به خوبی می دانست که اگر جلوی دو مرگخوار حرفی از سفیدی و ارباب ریگولوس بزند، کمترین مجازاتش خوراک نجینی شدن است بنابراین لبخند ملیحی زد، از همان لبخند هایی که وقتی گند می زنید یا در امتحان سمج تان نمره "غول غارنشین" می گیرید، بر لب تان می نشیند.
-کریچر هیچی نگفت!

جن خانگی این را گفت و پرید توی ماشین لباس شویی و درش را بست!
دای در حالی که دستش را در موهای سیاهش فرو برده بود گفت:
-این چرا این طوری کرد؟ مشکوک نمی زنه هکتور؟

هکتور پاسخ داد:
-ولش...معجون سیاه کننده بدم؟
-نه قربون دستت...معلوم نیس معجون هات بزنن کل جغدا رو بترکونن!

چشمان هکتور از خشم گشاد شد و دای بلافاصله فهمید که چه اشتباهی کرده است.
هکتور شیشه معجونی از جیب ردایش بیرون آورد و به طرز تهدید آمیزی به دای نزدیک شد.
-چیزی گفتی دای؟ منظورت این بود که معجون های من بدن؟

دای لبخندی زد، از همان لبخند هایی که کریچر چند لحظه قبل تحویل شان داده بود.
-نه هکتور جان! کی همچین حرفی زده؟ من فقط خواستم معجونات الکی هدر نره خو!

هکتور در حالی که شیشه معجون را به داخل ردایش باز می گرداند گفت:
-پس اشتباه متوجه شدم! می دونستم همه از معجون های من خوششون میاد!

اگر همان لحظه دای مجاز به کشتن هکتور بود، لحظه ای غفلت نمی کرد و چنان طلسمی به سویش روانه می کرد که گویی اصلا شخصی به نام هکتور دگورث گرنجر به دنیا نیامده است؛ اما کشتن مرگخوار لرد سیاه، برابر بود با کشته شدن به دست لرد سیاه! بنابراین دای دندان هایش را بهم فشرد تا کمی اعصابش راحت شود که ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد!
-میگم هکتور؟ چطوره از بقیه دوستامون کمک بگیریم؟

همان لحظه_درون ماشین لباس شویی

کریچر در حالی که بدن کوچکش را در ماشین لباس شویی جمع کرده بود، به مکالمات دو مرگخوار را شنید.
سپس قاب آویز ارباب ریگولوس اش را از گردنش بیرون آورد و به آن خیره شد.
-ارباب ریگولوس! کریچر اجازه نداد! کریچر نذاشت یک جغد هم سیاه شد! کریچر نذاشت مرگ اربابش بی نتیجه شد.

شاید کریچر جنی کریه، زشت، رو اعصاب و به شدت نفرت انگیز بود؛ اما شجاع و وفادار هم بود و واضح بود که هیچ چیزی نمی تواند او را در این راه متوقف کند...!


وایتکس!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.