- الان جیغ میزنم همه مرگخوارا بریزن روت بزننت!
- جیغ نزن!
- باش!
اصلا فکر نمیکرد راضی کردن هکتور به این سادگیا باشه!
- ببین، انتخابات نزدیکه، درسته؟
-
- زهره هم کاندید شده، درسته؟
-
- اون زهره که نه، سیاره زهره رو میگم!
-
- خوب... ببین، من میخوام اون توی این انتخابات، پیروز نشه!
هرکس دیگه ای جای هکتور بود، مطمئنا متوجه نکته قضیه میشد، ولی خب کس دیگه ای جای هکتور نبود و اون هم متوجه نشد.
-
-ازت میخوام یه معجون درست کنی که بریزم تو غذای اینا که به زهره رای ندن!
-
روز انتخابات- بفرمایید آقا، نوش جان! :yep: ... بفرما آقا، شیرینی انتخابات دختر خالمه، به ریش پروف ناراحت میشم نخورید!
ده دقیقه بعد- آقا، خانوم، به کی رای دادین؟
- چه سوالیه، قطعا زهره!
- بی شک زهره!
- فقط زهره!
- زهره!
شب آملیا فقط تو رختخواب غلط میزد. همه این مردم مخالف این بودن که یه غیر زمینی و غیر جادویی بیاد کاندید بشه، پس چی شد؟ هرکس دیگه ای جای آملیا بود، مطمئنا متوجه نکته قضیه میشد، ولی خب کس دیگه ای جاش نبود و اون هم متوجه نشد! تا صبح تو فکر این بود که چجوری دعوای اون شب رو از دل زهره در بیاره. شاید حتی زهره از ستاره ها شنیده بود که اون برای قبول نشدنش نقشه کشیده بود...
* * *
- خب، از اونجایی که زهره جان، جان جانان، نمیتونن به زبون ما صحبت کنه، من که زبونشو... اخ، چرا میزنی؟ آخ... باشه، من که زبون ایشون رو میفهمم، واستون ترجمه میکنم!
...
خب... اول از همه اینکه جامعه جادویی خیلی کم کار میکنه و خیلی زیاد میخوابه، که البته مشکل از شما نیست، بلکه مشکل از زمینه... همین کارارو میکنه که زن بهش نمیدن! کجای دنیا رو دیدی بیست و چهار ساعت باشه روز؟ سال 365 روز؟ چه خبره؟ روزا باید بلند باشه، سالا کوتاه! از این به بعد تقویم و ساعتاتون باید زهره ای تنظیم شه... زهره جون... روزات یه کم زیاد نیست؟
... اهم... ببخشید، فرمودن غلط کردین تنبلای تنه لش. البته این فارسیشه... بله... هر روز، 243 روزه...
حضار به صدا در نیومدن؛ چون با شنیدن این حرف گیج شده بودن... هر روز، 243 روز؟
- بله، هر روز 243 روزه! یعنی به جای 7 ساعت کار، باید... 81 روز... کار... رسمی... داشته... باشین! باشیم؟
ا...البته! جای نگرانی نیست! عوضش 162 روز استراحت مطلق!
نگاه اخم آلود زهره، وادارش کرد که ادامه حرفشو بزنه. هم قد و قواره زهره که نبود، وگرنه همون شب حسابشو میرسید.
- مشاوران وزیر هم باید به جای 81 روز، 101 روز سر کار باشن... خداروشکر که من... چی؟ زهره شوخیت گرفته؟
اما زهره اصلا شوخی نداشت! زهره داغ بود و هر لحظه ممکن بود بچزوندش! پس گلوشو صاف کرد و ادامه داد:
- چون کسی روی زمین زبونشو نمیفهمه، من باید وزیرش باشم!
کسی آملیا رو درک نمیکرد. همه فقط خودشونو درک میکردن. بیچاره خودشون! مجبور بودن سالی 81 روز بی وقفه کار کنن...
- آها، از این به بعد هم هر 225 روز یه بار میتونین عید بگیرین! اینجوری از ماه هم جلو میزنیم! اینجوری دیگه خواستگار گیرش نمیاد!
... از اینجا به بعد، قوانین یه ذره سخت میشن... جارو بی جارو... ها؟ جادو بی جادو؟ کدومش؟ آ...آها... جفتش؟
اینقد آملیا قیافشو اینطوری کرده بود، کسایی که اونجا حضور داشتن به خودشون قول دادن هیچوقت تو رولاشون دیگه از این شکلک استفاده نکنن! همه هزار بار از خودشون میپرسیدن که چرا به زهره رای دادن؟ که دیگه خودشون خسته شدن زدن تو گوش خودشون و گفتن: یه بار دیگه این سوالو بپرسی من میدونم و تو! و دیگه این سوالو از خودشون نپرسیدن!
- جارو بی جارو، وسیله نقلیه فقط سفینه!
جادو بی جادو، اسلحه فقط تفنگ فضایی!
همه هم باید قرمز بپوشن... چـــــــــــــــــی؟! زهره این کارو با من نکن!
اما زهره داشت این کارو میکرد!
فلش بک - شب دعوا، خوابگاه هافلپاف- خب زهره، خوبی، چه خبر؟ سلامتی؟ میبینم که باز قرمز پوشید... چی؟! از تو یکی انتظار نداشتم! دیگه نمیخوام ریختتو ببینم!... نه، تو نمیتونی کاری کنی من قرمز بپوشم!... شرط میبندی؟ رو تلسکوپم؟ هرگز! باشه، من که مطمئنم میبرم!
- پیست، رز، میدونی داره با کی حرف میزنه؟
- نمیدونم، پیست، نه!
- داره با زهره حرف میزنه!
از من بپرس که ذهن خونم!
- ولی آخه... ما تو زیرزمینیم!
* * *
ده روز به همین منوال گذشت... جادوگرا بلد نبودن با سفینه و تفنگ جادویی کار کنن، همش میخوردن به درو دیوار و گاها به همدیگه. همه جا پر بود از لاشه های سفینه. هوا تاریک شده بود، همه جا آتیش دیده میشد، هنوز 71 روز اداری دیگه مونده بود، و یه دختر که با تلسکوپ تو دستش داشت غصه میخورد... که یهو غصه تموم شد؛ آخه مردم همشو خورده بودن. مجبور شد یه ذره فکر کنه. فکر کرد و فکر کرد و فهمید...
نه این راه حل یه مشکل دیگه بود.
پس دوباره فکر کرد...
فکر کرد...
فکر کرد...
و بالاخره فهمید! و این فهمیدن ده روز دیگه به طول انجامید! ولی بالاخره فهمید. اون مشاور وزیر بود، باید یه کاری میکرد کارستون! باید وزیرو از این تصمیمش منصرف میکرد...
دفتر وزیر- سلام خانوم وزیر... ببخشید بیرون بودم... قول میدم ازین به بعد سر وقت بیام! باشه دوروز دیگه واسم جریمه بنویس! دو روز زمینی البته! یه عرضی داشتم...
زهره گوش میداد.
- خب... ببین، زهره، ما هردومون یه کار بد کردیم، یه کار خیلی بد، که با هم دعوا کردیم، سر لجبازی همه چیو به اینجا کشوندیم... مردم خیلی غصه دارن زهره جون! دارن اذیت میشن! خیلی زجر میکشن! این همه فشار آخه؟ تا کی میخوای درد و رنج مردمو نبینی؟! تا کی میخوای چشماتو ببندی رو درداشون؟
تو جو زهره داشت بارون میومد. خیلی چشماش خیس شده بود. احساساتی شده بود. اما نه خیلی احساساتی، از آملیا خواست تا فقط یکی از قوانین بدی که گذاشته رو بگه تا منحلش کنه.
- نه نمیاری زهره جون؟ :shy: بگم؟ :shy: جون من؟
خب... از این به بعد همه آبی بپوشن! :ysmile:
از اون به بعد همه 81 روز پشت هم کار میکنن، 225 روز یه بار عید میگیرن، یاد گرفتن با سفینه رفت و آمد کنن و مهمتر از همه... همه آبی میپوشیدن!