تصویر شماره پنج- نکنه من رو به کل وارد هیچ گروهی نکنه ؟ اگه اون گروهی که می خوام نباشه چی ؟ به نظرم خیلی کلاه پیر و مسخره ای میاد !
همه این ها در ذهن او جاری بود. هیچ توجهی به جو اطرافش که او را احاطه کرده بود ، نداشت . انگار نه انگار که اصلا کس دیگری بجز او در آن سالن وجود دارد . به خواسته خودش فکر می کرد . باید می توانست آن چیزی را که می خواست ، عملی کند . هیچ گاه همچین حسی را تجربه نکرده بود ، ولی باید می توانست به این مشکلات فائق آید . او می توانست!
- خیلی خب ... اسمم باید نفر بعدی باشه . آرامش خودم رو باید حفظ کنم ! هیچ چیزی نمی تونه جلومو بگیره !
با صدا زدن اسم بعدی توسط مسئول گروه بندی ، به سمت صندلی حرکت کرد . چشمانش را بسته و دستانش را مشت کرده بود . فقط به چیزی که می خواست فکر می کرد . اجازه نمی داد که هیچ چیزی او را از خواسته ای که داشت ، منع کند . باید می توانست !
- خب ... . خون اصیلی داری ! ولی مثل اینکه تو ذهنت چیز های دیگه ای هم میشه دید ! البته همیشه هم نباید انتخاب ها رو در نظر داشت ! شاید بعد ها به اون چیزی که من میگم ، برسی !
- نه ... . من فقط می خوام توی گریفیندور باشم ! اون هم توی گریفیندوره ! لطفا من رو بفرست اونجا ! نمی خوام ازش دور باشم ! خواهش می کنم ...
کلاه هر چهار گروه را از نظر گذراند . انگار مردد بود که این دانش آموز جدید را در کدام یک از گروه های موجود بفرستد . جو سالن سنگین شده بود و دیگر از آن شور و شوق چند دقیقه پیش خبری نبود . اولین باری بود که گروه بندی یک دانش آموز انقدر طول می کشید . هیچ کس او را نمی شناخت ، هیچ کس بجز یک نفر .
- خیلی خب ... من تصمیمم رو گرفتم ...
- گریفیندور ! گریفیندور ! من رو بفرست به گریفیندور !
- اسلیترین !
- ...
ساکت شده بود . چیزی برای گفتن نداشت . تا به حال نشنیده بود که می توان آیا گروه را بعد از انتخاب تغییر داد یا نه . پاهایش نای رفتن نداشت . بر روی صندلی میخکوب شده بود و هیچ حرکتی نمی کرد !
- نمی خواین به سمت میز گروهتون برید ؟
با صدای مسئول گروهبندی به خودش آمد .
- چرا ! چرا !
و از صندلی بلند شد و به آرامی به سمت میز اسلیترین حرکت کرد . میزی که فاصله زیادی با گریفیندور داشت...
باید بهتر از اینها باشه..ولی خب...
تایید شد.
مرحله بعد: کلاه گروهبندی.