هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶
#51
سوژه جدید


-نتن!
-می تنم!
-دِ می گم نتن!
-تنیدم تموم شد.
-من این اتاقو همین امروز صبح تمیز کرده بودم.
-مگه من کثیفم؟
-دیدم اون تارو از کجات در آوردی. الان می خوای لرد سیاه بیاد ببینه این جا تار عنکبوت بسته؟
-خودم براشون توضیح می دم.
-چیو توضیح می دی. تو اول باید توضیح بدی اینجا چیکار می کنی. نه مرگخواری نه قیافه درست و حسابی داری و نه حتی آدمی.
- اون خیلی آدمه؟

یکی از هشت پای آراگوگ به لینی اشاره می کرد. ولی فقط همین نبود! یکی دیگر از هشت پایش به وینکی و چهار پای دیگرش به کراب، باروفیو، لوسیوس و هکتور اشاره می کرد و از دو پای باقیمانده برای ایستادن بهره می برد!
-بازم اشاره داشتما...ولی بقیه پاهامو لازم دارم.

آستوریا، در حالی که جارویی کاملا غیر پرنده در دست داشت شروع به تهدید عنکبوت ناخوانده کرد.
-ببین...تا سه می شمرم...از اون بالا میای پایین. تارتم جمع می کنی می بری. ما اینجا حشره نمی خواییم.

لینی: اهم اهم!

-یعنی حشره بیشتری نمی خواییم. همین یکی کافیه. اینم هر روز مجبور می کنیم دوش بگیره و تو سرکه بخوابه که انگل زدایی بشه. تازه این شکل و قیافه خوبی داره. ولی تو رو ببین!

به نظر آراگوگ، شکل و قیافه خودش به مراتب بهتر از حشره آبی رنگ بود. ولی فعلا مهم این بود که او اصلا و به هیچ عنوان قصد ترک خانه ریدل ها را نداشت. تارش را تنیده بود...پیش بندش را بسته بود و در انتظار اولین شکارش به سر می برد.


ویرایش شده توسط آراگوگ در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۹ ۱۳:۲۰:۱۴


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۰:۲۳ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶
#52
نقل قول:
سلاااام. مرلین شاهده چه قدر میخواستم این پستم که دویل با انجلیناست نقد بشه. مرسی آراگوگ عزیز.
سلام.
مرلین توجه ویژه ای به شما داشته!
خواهش می کنم.

.................

بررسی پست شماره 440 باشگاه دوئل، پروتی پاتیل:


نقل قول:
هوا طوفانی بود اما تیم کوییدیچ گریفیندور به بازی در هر شرایطی عادت داشت.
جمله اول برای شروع پست کمی تیتر وار بود.
اشتباه نیست. بد هم نیست. ولی این حس رو به خواننده می ده که نویسنده به این قسمت اهمیت زیادی نداده. می تونست یکی دو جمله دیگه بهش اضافه بشه و اینقدر مستقیم و کوتاه توصیف نشه. مثلا خیلی کوتاه درباره پروتی می نوشتین که داره سعی می کنه کنترل جارو و تعادل خودش رو حفظ کنه ولی به دلیل باد و بارون نمی تونه این کار رو انجام بده...بعد هم اضافه می کردین که اینا برای گریفیندور مهم نبود چون این تیم به بازی در هر شرایطی عادت داشت.


یکی از نکته هایی که به وضوح در پست شما دیدم، یکی از وضعیت هاییه که خودم هم خیلی دچارش می شدم.
فکر می کنیم و فکر می کنیم و یه ایده خوب پیدا می کنیم...قصد داریم دربارش بنویسیم. ولی تمام تمرکزمون روی قسمت اصلی و مهیجه! عجله داریم که بقیه قسمت ها رو سریع رد کنیم و به اون قسمت خوبش برسیم. ولی باید یادمون باشه، برای این که اون قسمت خوب و مهیج، روی خواننده تاثیری رو که می خواییم بذاره، باید پایه و مقدمه خوبی تحویلش داده باشیم. باید آماده اش کرده باشیم.
من گاهی ایده ای پیدا می کردم که پستم یه پایان غافلگیر کننده داشته باشه. می دونستم که اگه به صورت عادی شروع به نوشتن کنم، دچار همین عجله می شم و قسمت های مقدماتی خیلی قوی از کار در نمیاد. برای همین، اول همون قسمت غافلگیر کننده و مهیج رو می نوشتم. داستانمو تیکه تیکه می نوشتم و بعد تیکه ها رو به هم وصل می کردم. نتیجه خیلی خوب از آب در میومد. شما هم امتحان کنین.


نقل قول:
پروتی لبه ی جاروی جدیدش را محکمتر گرفت و به درگیری الیور وود با یکی از اعضای تیم ریونکلاو خیره شد.الیور بازیکن فوق العاده ای بود و گل زدن به دروازه ای که او ازش محافظت میکرد کار هر کسی نبود.
آنجلینا با سرعت زیادی به پروتی نزدیک شد ولی چند ثانیه قبل از اینکه برخوردی بینشون رخ بده کنارش ایستاد و گفت:
_پروتی من، من احساس میکنم نمی تونم جارومو کنترل کنم؛خیلی میلرزه.
زاویه دید پروتی خوب بود. به نظر من نباید عوضش می کردین. همونطور که به الیور خیره شده بود، آنجلینا و لرزش های غیر عادی جاروش توجهش رو جلب می کرد. اینجوری صحنه یکپارچه تر می شد. مثل فیلمی که خواننده داره تماشا می کنه.


نقل قول:
جمله ی آنجلینا ناتمام ماند چون باد باعث پرت شدن او از روی جاروی جدیدش شد.جیغ پروتی باعث جلب توجه بقیه شد اما در مقابل چشمان بهت زده ی دیگران باد باعث حرکات دیوانه وار جاروی پروتی شد.
چند دقیقه ی بعد دیگر اثری از دختر جوان و جارویش نبود.
این صحنه جالب بود. مخصوصا جمله آخر که بی مقدمه و بدون کش دادن قضیه یهو گفته اثری ازش نبود.
دو خط قبلیش کمی سر در گم تره. به نظر من می تونست محکم تر نوشته بشه. محکم یعنی بدون احساس و از یه زاویه مشخص. وقتی می گیم "باعث جلب توجه دیگران شد" توجه خواننده رو به دیگران جلب می کنیم! در حالی که اگه صحنه مستقیم و ساده توضیح داده بشه، توجه ها روی آنجلینا می مونه. مثلا اینجوری:
جمله ی آنجلینا ناتمام ماند! چون باد باعث پرت شدن او از روی جاروی جدیدش شد!
پروتی جیغ بلندی کشید. باد باد باعث حرکات دیوانه وار جارویش شده بود. چهره وحشت زده اش نشان می داد که کنترل جارو را بطور کامل از دست داده است.
چند دقیقه ی بعد دیگر اثری از دختر جوان و جارویش نبود.



و صحنه بعد جایی بود که صحنه باید عوض می شد:
نقل قول:
ورزشگاه در همهمه فرو رفت.ناپدید شدن دو تن از دختران گریفیندور آن هم جلوی چشم اکثریت جمعیت هاگوارتز نفس ها را در سینه ها حبس کرده بود.
یعنی جمعیت باید در مرکز صحنه قرار می گرفتن که شما هم همین کار رو انجام دادین.


نقل قول:
دامبلدور سریع اطلاعیه ای برای وزارت خانه فرستاد؛ این قضیه از دیدگاه همه مشکوک بود.
آرام کردن جو مدرسه به معاونت مدرسه، مینروا مک گونگال، سپرده شد.
اما چه بلایی به سر پروتی که یکی از دختران گم شده بود آمد؟
این توضیحات سریع و پشت سر هم، زیاد لازم نبود. ما(خواننده ها) می تونستیم بی مقدمه همراه پروتی بریم.


نقل قول:
پروتی در کشوری از منطقه ی خاورمینه بود.کشوری که در مورد قدمت آن و جادوگرهای قدرتمندش شنیده بود اما دانسته هایش فقط به شنیده هایش متکی بود.
رسیدیم به سوژه شما...
اول که خوندم و رسیدم به این جا، احساس کردم سوژه درستی انتخاب نکردین. این سوژه قبلا بارها نوشته شده بود و راستش معمولا خوب از آب در نمیاد. ولی بعد، هر چی جلوتر رفتم نظرم عوض شد.


نقل قول:
به واسطه ی مطالعات زیادش بیشتر وردهای پزشکی را بلد بود اما او حالا در خارج از هاگوارتز بود و در هر شرایطی استفاده از جادو برایش ممنوع بود.
این نکته خوبی بود. بدون جادو بودن، یعنی سوژه های بیشتری داشتن!


نقل قول:
پروتی با چشم های متعجب به صورت پسرک خیره شد.چند سالی از او بزرگتر به نظر می آمد؛ ابروهایش مدلی زنانه داشت و گوشه ی پیشانیش هم رد بخیه مشخص بود.لباس های عجیبش بیشتر جلب توجه میکرد؛ شلواری که پروتی را متعجب کرده بود و حاضر بود قسم بخورد تا چند دقیقه ی دیگر از پایش می افتد؛ هرچند این اتفاق نیفتاد.
توصیف ظاهر مزاحم خیلی خوب بود.


نقل قول:
_خانوم.دختر خانوم با شمام.خانوم محترم وایستا....

پروتی بی توجه به زنی که او را صدا میکرد حرکت میکرد؛ همهمه ی خیابان به او ربطی نداشت اگر هم داشت او چیزی از زبان این مردم سر در نمی آورد.
یکی از قسمت های سخت این سوژه همین بود. این که زبونشونو می فهمیم...ولی نمی فهمیم! یعنی پروتی نمی فهمه. راه حلش هم همینه که به همین سادگی بنویسیم و بریم جلو. شما راه درست رو انتخاب کردین.


نقل قول:
_با توام دختر جون چرا حرف نمیزنی؟این چه وضعه لباس پوشیدنه؟کشور قانون نداره که روسری سر نکردی؟بیا بریم ببینم.
زن سیاه پوش دست پروتی را کشید اما او حرکتی نکرد؛ او مطمین بود آن پسر که کمی دورتر مانند بقیه ی مردم به دختر جوان بی حجاب و زن سیاه پوش نگاه میکرد؛ جادوگر است.

_چرا حرکت نمیکنی؟

پروتی سعی کرد دست خود را با ملایمت از دست زن بیرون بکشد اما بدتر شد؛ زن دو نفر دیگر که مانند خودش لباس پوشیده بودند را با جیغی فراخواند و حالا پروتی مانده بود و سه زن سیاهپوشی که او را میخواستند به جایی ببرند.پروتی نمی توانست حتی از جادوی درونی اش استفاده کند؛ از دید خود هیچ خطایی مرتکب نشده بود و حالا او را همانند مجرم ها گرفته بودند؛ اگر جادویی از او سر میزد حتی وزارت هم کاری نمی توانست برایش بکند؛ برای همین دست از تقلا برداشت و همراه زن ها رفت.
او را سوار یک ماشین مشنگی کردند؛ قبلا مثل این وسیله ها را دیده بود اما تجربه ی استفاده از آن ها را نداشت.درون ماشین روی صندلی ای نشست؛ دختر های زیاد نشسته بودند که همه بلااستثنا با تعجب به پروتی نگاه میکردند.دختری هم سن و سال خودش نزدیکش شد و با تعجب گفت:
_ تو چرا هیچی سرت نکردی؟چیزی کشیدی؟
این قسمت ها رو خیلی خوب توصیف کردین. اضطراب پروتی...احساس تنهایی و گیج شدنش. یه حالت خوبی داشت. پروتی با وجود این که تو موقعیت ناجوری گیر افتاده، ترس و وحشت غیر قابل کنترلی نداره. فقط کمی نگرانه. ولی هنوز می تونه درست فکر کنه. هنوز می دونه که بهتره جادو نکنه و بهتره حرف نزنه. اینا شخصیت پروتی رو خوب و درست به خواننده نشون می ده.


نقل قول:
همه را به اتاقی بردند و در را روی آنها قفل کردند؛ پروتی با خود فکر کرد که اینجا حتما یک زندان است و او حالا یک زندانی مشنگی است.
"او یک زندانی مشنگی است" یه جمله ساده اس که تو محیط جادوگرانه، بامزه و خنده دار محسوب می شه. البته نه خنده داری که به جو جدی و پر اضطراب داستان لطمه بزنه. خنده دار جدی! خنده دار هماهنگ با پست شما.


نقل قول:
پروتی از جایش بلند شد؛ به سمت در رفت اما قبل از خروج زنی که همراه پسر آمده بود پارچه ای مربع شکل به او داد. پروتی پارچه را گرفت اما نمیدانست باید آن را چکار کند؛ زن چهره ای دوستانه داشت و به نظر رسید اولین فردیست که فهمیده است پروتی از آداب و رسوم آنها سر در نمی آورد برای همین روسری را از دست او گرفت و به شکل مثلث در آورد آن را روی موهای بی نظیر پروتی گذاشت و زیر گلویش گره زد.
پروتی احساس خفه شدن داشت ولی ترجیح داد دستی به پارچه نزند.
این قسمت هم خیلی خوب نوشته شده. افکار و حالت شخصیت رو خیلی خوب منتقل می کنین. بجز صفت "بی نظیر" که به نظر من لازم نبود نوشته بشه. این جور صفتا حس خوبی به خواننده منتقل نمی کنه. هیچوقت روی بی نقص بودن شخصیت ها تاکید نکنین. مخصوصا از نظر ظاهری.


نقل قول:
لبخند زدن در آن شرایط به هیچ وجه درست نبود چون مرد با چشم هایی از حدقه در آمده به دختری نگاه میکرد که با ردای مخصوص تیم کوییدیچ گریفیندور و روسری ای با گل های درشت روبه رویش ایستاده بود.از همه عجیب تر جارویی بود که با جاروهای رفتگرها فرق چندانی نداشت ولی دخترک همانند ارثیه ی خانوادگی اش آن را چسبیده بود.
خیلی خوب بود!


نقل قول:
_بفرمایید بنشینید خانوم.

پروتی با اشاره ی دست مرد متوجه شد باید بنشیند
شما به سادگی از پس مشکل "زبان بلد نبودن پروتی" بر اومدین. بدون این که اشاره ها خواننده رو خسته کنه و براش تکراری بشه، منظور خودشونو به پروتی می فهمونن.


نقل قول:
رفتارش شاید احمقانه بود ولی در اصل پروتی از این داستان خوشش آمده بود او زندان مشنگ ها را تجربه کرده بود چیزی که هیچ کدام از دوستانش از آن اطلاعی نداشتند.
این جا هم فکر می کنم شاهد یک نمونه از شجاعت های گریفیندوری هستیم. کارا و رفتار هایی که شاید برای بقیه خنده دار باشن. ولی گریفیندوریه دیگه...خوشحاله که زندان مشنگ ها رو تجربه کرده. ما خواننده ها هم درک می کنیم!


نقل قول:
_ در مورد اون نیرویی که تو و آنجلینا رو به جاهای مختلف کشوند کارآگاه های وزارت خونه دارن تحقیق میکنن
انتخاب درستی کردین. هیچ لزومی نداشت دقیقا بدونیم نیرو چی بوده و هدفش چی بوده. ما فقط می خواستیم ببینیم که چطوری این اتفاق میفته و بعدش چی می شه.


یه سوژه سخت و پر چالش رو انتخاب کردین. و بدون این که توی تله های احساسی بیفتین موفق شدین به شکل تمیز و درستی بنویسینش.
این تله های احساسی خیلی مهمن!
گاهی یکی میاد یه پست درباره خواهرش بزنه...یهو احساسات واقعیش درباره خواهر واقعیش فوران می کنه و کل پستش رو تحت تاثیر قرار می ده. این کار غیر حرفه ایه! نوشته رو کم ارزش و سطحی می کنه.
یا کسایی که فقط در مورد دوستاشون می نویسن.
شما هم درباره کشورتون نوشتین. احتمال این که کنترل موضوع از دستتون خارج بشه زیاد بود. ولی این اتفاق نیفتاد. داستان پروتی تا آخر یه هیجان خفیفی داشت. هیجانی که آروم موند. شورش رو در نیاورد! توصیفات شما از این کشور در حد دیده ها و شنیده های پروتی باقی موند. همین باعث شد داستان جو جادوییش رو حفظ کنه. شخصیت پروتی یه شخصیت واقعی و متعادل بود. شهرمان بازی در نیاورد...شجاعتش بیشتر از حد لازم نبود. عکس العملاش منطقی و قابل درک بودن.


پست شما در قسمت دوم خوب بود. قسمت اولش کمی سردر گم و عجولانه پیش می رفت. دقیقا مثل همون بادی که جاروی پروتی رو از کنترل خارج کرد. ولی روی هم رفته خوب از پسش بر اومدین.


موفق باشید!



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۶
#53
سلام

تا انتخاب و تشریف فرمایی لرد جدید، این تاپیک تحت کنترل این جانب خواهد بود. درخواست های نقد شما را پذیراییم.

چون در این تاپیک موقتی هستم و ناظر هم نیستم، قانون خاصی ندارم. جز این که فقط برای یک پست درخواست نقد کنید.


متشکریم!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶
#54
-وینکیییییییییییییییییییییی!

صدای فریاد لینی فضای خانه ریدل ها را پر کرده بود.
برخلاف همیشه، وینکی کمی با تاخیر در محل حادثه حاضر شد.
-بابت تاخیر عذرخواهی می کنم. ببخشید. می تونم بپرسم چه موضوعی خاطر شما رو مشوش کرده که اینطور بانگ فریاد سر دادین؟

لینی که وسط اتاق در حال پرواز بود با تعجب به وینکی خیره شد.
-وینکی؟...تو درست حرف می زنی؟

وینکی با دیدن لکه ای روی دیوار، لرزید...طاقتش را از دست داد و بی اختیار دستمالی از جیبش در آورد و سرگرم پاک کردن دیوارها شد.
-وینکی ماه ها برای همین یه جمله تمرین کرد. شما وینکی رو چی فرض کرد؟ دیگه از وینکی انتظار جمله قلنبه سلنبه نداشت! وینکی جن مقلنبه مسلنبه خوب؟

لینی یاد هدف اصلی اش افتاد!
-وینکی...وینکی...بکشش! حشره رو بکش.

وینکی بدون تفکر جارویش را بلند کرد و در حالی که آن را بالای سرش می چرخاند، با فریاد بلندی به سمت لینی حمله ور شد!

-هــــــــــــی! صبر کن ببینم. من مرگخوارم. اون یکی رو بکش!

وینکی به اطراف نگاه کرد. اگر خودش حشره محسوب نمی شد، حشره دیگری در اتاق وجود نداشت.
تا این که لینی به سقف اشاره کرد!
وینکی سرش را بلند کرد و عنکبوت درشت هیکلی را گوشه سقف دید که با آرامش روی تار تازه تنیده شده اش نشسته بود.

-وینکی چرا باید اینو کشت؟
-چون این کار وظیفه توئه. تمیزکاری خانه ریدل وظیفه توئه. الان به ما دو تا نگاه کن. تو دست کدوممون جارو هست؟
-این که نشد دلیل. تو اون یکی دست وینکی هم مسلسل بود. کشت و کشتار خانه ریدل هم وظیفه وینکی بود؟ ضمنا وینکی جن وزیر! لینی حشره، دیگه باید حد و حدود خودشو دونست. وینکی عنکبوت نکشت. چیزای مهم تر کشت!

-می شه برین بیرون؟ این مگسو تازه گرفتم و تصمیم دارم تا خشک نشده بخورمش.

این صدای عنکبوت بود که بالاخره صبر و تحملش تمام شده بود!

لینی با دیدن مگس مرده فریاد دردآلودی کشید.
-کشت! اونو کشت! حشره کوچولوی بالدار بی دفاع! اون یه قاتله...با جارو بزن تو سرش وینکی. پاهاشو بکن که قل بخوره...قسی القلب! این فردا قصد جون منم می کنه!

برق نگاه عنکبوت نشان می داد که فردا برای چنین قصدی کمی دیر است. عنکبوت از همان لحظه تصمیمش را گرفته بود. لینی هم متوجه این موضوع شد!
-می کشمت! اگه منو بخوری نیش نیشت می کنم. اول دهنتو نیش می زنم. بعد که از گلوت می رم پایین گلوتو نیش می زنم. بعد معده و روده هاتو...حتی نیشتم نیش می زنم!

وینکی نگاهی به لینی انداخت و نگاه دیگری به عنکبوت که در حال سرو مگس برای خودش بود.
دستی به کلاه وزارتش کشید و به آرامی از اتاق خارج شد. او جن مهمی بود! مسائل بین حشره ای به او ربطی نداشت!



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
#55
نام: آرا
نام خانوادگی: گوگ
گروه: فعلا بی گروه

جارو: هرگز! از تار و وسیله نقلیه مخصوصش استفاده می کند!
چوب دستی: هشت چوب دستی با جنس و ابعاد و کارایی های مختلف دارد. همیشه باید با دست پر به مصاف دشمن رفت!

سن:88 سال تمام!

محل زندگی:غار...سوراخ...دخمه...ترک دیوار...

پاتروناس: رودولف لسترنج شفاف!

ظاهر: بسیار زیبا و دلنشین. با هشت پای بلند و کشیده و هشت چشم که با مهارت و زیبایی روی صورتش چیده شده اند.


زندگینامه:

از لحظه ای که چشم به جهان گشودم، همه جا را سفید دیدم.

چون من هنوز توی تخم بودم...و هنور برام زود بود که چشم به جهان بگشایم!
در این فکر بودم که چه کنم...چطور این دیواره های سخت و سنگین دورم رو شکسته، و متولد بشم!
جهان داشت منو فرا می خوند و این دیواره ها، جلوی رسیدن این فراخوان به من رو می گرفتن.
توی تخم نشستم و فکر کردم...تا این که صدای گفتگویی به گوشم رسید!

-نیمرو!
-املت!
-گفتم نیمرو و حرف حرف منه. ساکت می شی یا نیشت بزنم؟
-انتخاب کن. اول معجون پراکنی کنم یا هوارهوار راه بندازم؟

شخص دوم که خواهان املت بود، زورش زیاد بود! منو برداشت...ولی کاش بر نمی داشت...
این شخص دچار لرزه ها و پس لرزه های فراوانی بود.
منو لرزوند و لرزوند و لرزوند...تا این که پوسته دورم ترک خورد و شکاف برداشت.

چیزی نمی دیدم...نور چشممو اذیت می کرد. ولی صداهای خفه و مبهمی می شنیدم!

-این چیه؟ بکشش...
-خوشگله...
-املت نمی شه این؟
-دست بهش بزنی نیشه رو خوردیا...

ظاهرا اون بیرون سر من دعوا بود...

آراگوگ همواره عنکبوت بد شانسی بود...

به محض تولد، سر تا پایش با سس گوجه که هکتور برای پخت املت در دست گرفته بود، پوشیده شد.
اول فکر کرد اتفاق خاصی نیست...
سس، حتی اگر مصرانه وارد هشت چشمش نمی شد، می توانست خوشمزه محسوب شود.
ولی اتفاقی که افتاد این بود که آراگوگ رشد کرد...
چرا که سس، حاصل دسترنج معجون سار بی استعدادی به نام هکتور بود.
رشد کرد و رشد کرد...
تا این که تبدیل به هیولا شد!
هیولایی که فقط توسط هیولای دیگری به نام هاگرید پذیرفته شد.
آراگوگ سختی های زیادی را پشت سر گذاشت...به او تهمت قتل زدند...با سم پاش دنبالش کردند...برایش تله خرس گذاشتند...
ولی آراگوگ جنگید و زنده ماند.
چرا که هدف بزرگی داشت!

لینی را به عنوان وسیله نقلیه جدیدش انتخاب کرد...او را زین کرد و چهار نعل به سمت سرنوشت شتافت!


تایید شد. ✋️


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۳ ۲۱:۳۹:۴۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
#56
تصویر شماره 4




-آه...لعنتی...خیلی خوش تیپه!

جینی ویزلی کتابی با جلد چرمی در دست گرفته بود و زیر چشمی به دراکو خیره شده بود. وقتی فهمید که دراکو متوجه نگاه خیره اش شده، فورا نگاهش را به کتاب دوخت.
در واقع...به صفحات خالی کتاب!
طولی نکشید که نوشته های مبهمی روی صفحه ظاهر شدند.

می شه لطف کنی و حواستو جمع کنی؟ اینجا دارم درباره موضوع مهمی باهات حرف می زنم. تالار اسرار...باسیلیسک...به اندازه کافی برات مهیج نیستن؟

جینی لبخندی شیطنت آمیز زد. اهمیتی به تالار و باسیلیسک نمی داد. چیزی که برایش جالب بود، خود تام بود...
شخصیت درون کتاب!
ولی در آن لحظه دراکو مالفوی هم توجهش را به خود جلب کرده بود.
-امممم...موطلاییه. منم مو قرمزم. فکر کن. بچه هامون شبیه خورشید می شن.

تام دوست نداشت فکر کند!

خب...حالا که اینطوره دفتر منو ببند. ببر بذارش بیرون. بالاخره یه ساحره دیگه پیدا می شه که پیداش کنه و با هم حرف بزنیم. هر شب و هر شب...

جینی یک نگاه به کتاب کرد...و یک نگاه به دارکو!
دراکو نگاهش را با انزجار پاسخ داد! طوری که انگار در حال نگاه کردن به یک کپه آشغال است!
جینی فهمید که شانسی ندارد.
-باشه باشه...عصبانی نشو. حواسمو جمع می کنم. فقط یه قولی به من بده. قول بده یه روزی انتقام منو از این پسره از خود راضی بگیری. باشه؟
-خب...حالا تمرکز کن. ببین...تالار اسرار...
-قول؟
-گفتم که...قول...
-بیا با هم پیمان ناگسستنی ببندیم!

ظاهرا تام کم کم داشت کلافه می شد.
-من که دست ندارم...ما هم که شاهد نداریم!

-خب...یه ورقتو بده به جای دست. قلم پرم هم شاهدمون باشه. پیمانو رو دفتر می نویسم.
-خب...سریع بنویس که برگردیم سراغ کارمون!

تام در آن لحظه فقط به یک چیز فکر می کرد...بازگشت!
اصلا تصور نمی کرد که پیمان ناگسستنی واقعا بسته شده باشد.

ولی دو سال بعد، وقتی موفق به بازگشت شد و دوباره به قدرت رسید، متوجه این موضوع شد.

تام به عهدش وفا کرد...

درست در شبی که سخت ترین ماموریت را برای دراکو در نظر گرفت و به او دستور کشتن دامبلدور را داد.
همان شبی که با خودش فکر کرد: اگه اون دختره ویزلی می فهمید باعث چی شده...

درود فرزندم

به نظرم سوژه ی خیلی خوب و خلاقانه‌ای بود. ظاهر رولتم درسته و تنها چیزی که باقی می مونه اینه که؛ رول تو بیشتر جدی بود تا طنز و ما در رول های جدی شکلک نمی‌زنیم. در هرحال مطمئنم این مشکل هم در ایفای نقش حل خواهد شد.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۱۸:۰۵:۵۲






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.