هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۷
#51
بعد از مدتِ کوتاهی درگیری بین لایتینا و هیکل پشمالو، و با کمک کمی از تف های نقاب؛ بالاخره هیکل پشمالو به یه جا بسته میشه و جمع سه نفره وزارتی راه میفتن.

بعد مدتی نه چندان بلند، به قبر ساده ای میرسن که روش، طرح دو تا قیچی به صورت ضربدری بود. بعد از توقف، آرسینوس به صورت خیلی مو ریزون با قدرت تاج شاهی شخص داخل قبر رو بیرون آورد.

_سلام.

از داخل قبر، پیرمردی با موهای بلند خاکستری و بدنی سالم همراه با دست های قیچی مانند بیرون اومد. پیرمرد خیلی ملایم، درحالی که مویش همراه با باد موج میگرفت، دست تکون میداد.

-ادوارد؟
-نه احمق. ما ادوارد نیستیم. ما پدربزرگ ادواردیم.
- ادوارد پدربزرگ هم داشته؟ خب، حالا اسمت چیه؟
-گفتیم بهت نادون. ما پدربزرگ ادواردیم.
-حالا چرا جمع میبندی؟
-چون میتوانیم.
-باشه.
-عوممم، عوممم.
-الان میپرسیم. خب، بابابزرگ ادوارد. تو می‌دونی که قبر وزیر سابق، وینکی کجاست؟
-نه. ما نمی‌دونیم. چون میتوانیم.

جمع سه نفره وزارتی:

-عوممم عوم.
-آره. فهمیدیم خودمون. ببندش معاون. شاید بعداً به دردمون خورد. بیایین بریم سراغ یکی دیگه.




تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: كلوپ جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۰ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۷
#52
درود! این تاپیک دوباره راه اندازی میشه. نحوه کار اینجوریه که هر چند وقت دو سوژه( یکی طنز، و دیگری جدی) داده میشه. قابل توجه باشه که این تاپیک تک پستیه و انتخاب هرکدوم از سوژه ها بستگی به خودتون داره.

سوژه طنز: یک روز در تیمارستان سنت مانگو.

سوژه جدی: یک فیلمنامه جادویی.

دوستان عزیز میتونید سوژه های خودتون رو برای اینجانب بفرستین تا در سری های بعدی قرار بگیره.

موفق باشید.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
#53
خلاصه:
لرد و مرگخوارا نصفه شب برای بازدید به باغ وحش هاگزمید رفتن. بعد از بازدید از قفس اسب آبی و گراز و میمونا، رودولف رو تحویل کرکسی که عاشقش شده می دن و به راهشون ادامه می دن.
---------

مرگخوار ها و لرد همینجوری پیش می‌رفتن تا اینکه به یک قفس نسبتاً بزرگ رسیدن که کَفِش پر بود از تیکه های بامبو؛ و حیوونی بزرگ گوشش نشسته بود و یک شاخه بامبو هم توی دهنش بود. برای مرگخوار ها جالب بود که این حیوونِ پر از موئه سیاه و سفید چه حیوونیه. ولی در این بین، برای یکی از مرگخوار ها اصلا مهم نبود اون چه حیوونیه. برای اون، اون چیز هایی که اون حیوون داشت می خورد مهم بود.

_نهههههه! این یه قتل عامه.
_ چی شده رز؟
_اون...اون چیزایی که داره میخوره.
_خب چی شده مگه؟
_ داره همنوع های من رو میخوره‌.
_رز، تو رزی. اونا بامبواَن. تازه اونا جادویی نیستن.
_نهه. همه گیاه ها جزو همنوعان رز جادویی.

جماعت مرگخوار:

_ هی تو، اونا رو آزاد کن.

رز با گفتن این جمله، با حالتی شاکی به سمت قفس پاندا رفت. بعد از این که به پاندا رسید، با گلدونش ضربه‌ای به پاندا زد و توجه اون رو جمع کرد.
_ول کن اونا رو ظالم.

پاندا بعد از دیدن رز، بامبو های توی دستش رو انداخت، و کامل به سمت اون برگشت. رز بعد از اینکه چند ضربه دیگه با گلدونش به کف پای پاندا زد، دید که دست های پاندا دارن بهش نزدیک میشن. و قبل از اینکه بتونه به عقب بره، توسط پاندا گرفته شد.

_ولم کن ظالم.

ولی پاندا این حرف ها حالیش نبود، و در همون حال که رز رو گرفته بود، حالتش رو از حالت نشسته به خوابیده تغییر داد.

_رزکم.

این صدای لینی بود که داشت به فریاد های کمک رز جواب میداد و برای نجاتش می‌شتافت. رز، وقتی که به پاندا رسید؛ تعدادی از موهای دست پاندا رو گرفت و شروع به کشیدن کرد. بعد از چند دقیقه تلاش بی فایده، لینیِ عصبانی کمی از پاندا فاصله گرفت. مغزش کاملا درگیر بود؛ و بعد از چند دقیقه بهترین ایده‌ی ممکن به سراغش اومد.

لینی یه نگاه به پاندا، و یه نگاه به نیش هاش کرد، و لحظه بعد با تمام سرعتش به سمت پاندا حرکت کرد و پاندا رو نیش زد. ولی خبر نداشت که پاندا با سال ها انجام دادن تمرین های سختی مثل خوردن و خوابیدن؛ پوستی کلفت به دست آورده. و با برخورد نیش های لینی با پوستش، تنها خارشی خفیف به جونش افتاد، که اون رو هم با چرخیدن به طرف زمین و مالوندن دستش به اون برطرف کرد. و در این بین هم لینیِ بدبخت رو له کرد.

_ارباب؟ بهتر نیست حرکت کنیم؟ هنوز خیلی جاها مونده که ببینیم.
_ باهات موافقیم بلاتریکس.
_ نه ارباب. منو نجات بدین. رزِ جادویی تون رو نجات بدین.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: کافه گریف!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۶
#54
گریفی ها با دستور سِر کادوکان قدم رو به سمت وسایل تمیز کاری رفتن. هر کدوم چیزی برداشتن و به جنگ با کثیفی رفتن.

وقتی وارد کافه شدن، آرسینوس رو دیدن که دستمال سری بسته و تاجش رو گذاشته روش و مشغول گردگیریه. ملت هم بعد از عکس گرفتن و پست کردنشون با هشتگ: همین الان یهویی با شاهمون؛ مشغول شدن.

_دست قیچی!
_سلام.
_ واسه من دست تکون نده دست قیچی.
_ باشه.
_ این چه وضعشه آخه؟ به جای گردگیری زدی میز رو خط‌خطی کردی.
_دستام قیچی‌اَن خب.
_ برو تو اتاقت و به کاری که کردی فکر کن!
_باشه کاراگاه.
_

در طرف دیگه، آرسینوس ملت رو دور هرمیون که داشت دیوار رو رنگ می‌زد جمع کرده بود و همش به به و چه چه می‌کرد.
_ یاد بگیرین.
_باشه.
_الگو قرارش بدین.
_باشه.
_ اون جزو رستگارانه، اگه میخواین رستگار شین الگو قرارش بدین.
_ باشه.

اما وقتی که کاراگاه با عصاش آرسینوس رو پرت کرد، ملت هم متفرق شدن و هرمیون هم رفت تا طرف دیگه ای رو رنگ کنه.

بعد از ده دقیقه، آرتور توجه همه رو به خودش جلب کرد.
_آرسی؟
_
_ اینم یاد بگریم؟

آرتور داشت به دیواری اشاره می کرد که هرمیون اون رو رنگ زده بود؛ و حالا اثر دستی رو اون دیده می‌شد. انگار یک نفر دستش رو روی دیوار کشیده بود.

هرمیون که حسابی عصبانی شده بود، با داد و فریاد همه رو به خط کرد.
_ دستا بالا. میخوام ببینم کار کیه.

وقتی همه دست هاشون رو بالا آوردن، اثری از رنگ روی دست هاشون نبود. ولی هرمیون هنوز عصبانی بود.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱:۵۰ جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۹۶
#55
پست پایانی.

کم کم هوا داشت تاریک می‌شد. فنگ از خواب بیدار شده بود و به طور خاصی به پاچه هکتور نگاه می کرد. لینی هم روی سر فنگ دراز کشیده بود و چرت می‌زد. در طرف دیگه، آرسینوس داشت تلاش می‌کرد تا به صورت ریلکس، همر بزند. کمی اون طرف تر بلاتریکس داشت فکر می کرد که چطوری رودولف رو به چندین قسمت نامساوی تقسیم کنه.

و اما هکتور...خب، اون کار خاصی نمی‌کرد. در واقع اصلا کاری نمی‌کرد. نه فکر می‌کرد، و نه کاری رو تمرین می‌کرد. فقط به یه نقطه خیره شده بود، و اصلا متوجه فنگ نبود که داشت پاچشو می‌گرفت.

بعد از چند دقیقه صدا هایی ترسناک از پشت بوته هایی که همون نزدیکی بودن اومد. گروه مدیرانِ اسبقِ کارتن خواب هم، به دلیل جَو گرفتگی به طرف منبع صدا رفتن. بعد از چند ثانیه که مدیرانِ اسبقِ کارتن خواب لرزون لرزون پرسون پرسون پیش رفتن، یکهو نوری خیره کننده تابید و...

_آآآآ...

این صدای لینی بود که به خاطر خوابی که دیده بود وحشت کرده از خواب پرید. با به یاد آوری خوابش مو به تنش سیخ می‌شد. هیچ وقت نمی‌تونست خاطره اون روز رو فراموش کنه. اون روزِ شوم. اونها قسم خورده بودن که برای هیچ کس خاطره اون روز رو بازگو نکنن و اون خاطره رو باخودشون به گور ببرن.

---------------
این تاپیک تا تزریق سوژه جدید قفل می‌شود.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۶
#56
دلفی که دید مدت کوتاهیه که محفلی ها نترسیدن و یا صدمه ندیدن. پس همه رو جمع کرد و به سمت شهربازی راه افتادن.
_ آهای...جمع شین اینجا. باید برگردیم شهربازی.
_ ما دیگه نمی خوایم بازی کنیم.
_ مگه دست خودتونه؟ قرداد امضا کردین.
_ ما که فقط قرداد تخفیف امضا کردیم.
_ قرداد تخفیف بود, ولی کامل نخوندینش. اینجا, توی پاراگراف چهارصد و بیست و پنج خط سوم. نوشته که محفلی ها تنها زمانی میتونن برن که مرگخوار ها رضایت داشته باشن.
_

محفلی ها که دیدن راه دیگه ای ندارن به ناچار به سمت شهربازی راه افتادن. پس از مدتی, محفلی ها ترسون ترسون به شهربازی رسیدن. دلفی که ایده مناسبی برای اذیت کردن محفلی ها نداشت به اینور و اونور نگاه کرد. و در آخر نگاهش رو به سمت مرگخوار ها برد تا اونها پیشنهادی بدن. ولی... نه. مرگخوار ها هم ایده ای نداشتن. در اوج نا امیدی مرگخوار ها یکی از محفلی ها از پشت سر داد زد.
_ میشه بریم اتاقک بازی؟
_ آره که میشه. چرا نشه؟

این صدای دلفی بود که در حالی که نقشه های شومی می کشید این حرف رو گفته بود. بعد از حرف دلفی محفلی های خوشحال و مرگخوار های متعجب به سمت اتاقک باز حرکت کردن. بعد از رسیدن به اتاقک بازی محفلی ها آماده پرتاب کردن انواع و اقسام چیز ها بودن که دلفی مانع اون ها شد.
_ نه نه نه...صبر کنین. بذارین درست کنم بعد بازی کنید.

سپس دلفی به داخل اتاقک رفت و یکی یکی محفلی ها رو صدا زد و اون ها رو جایگزین هدف های مصنوعی کرد. بعد از این کار، بیرون اومد و شروع کرد به تبلیغ کردن.
_ آهای...بیایین اینجا. یه بازی جالب و کاملا نوآورانه!

مرگخوار ها که دیگه فهمیده بودن دلفی میخواد چیکار کنه, با دیدن اینکه هیچکس به اون طرف نیومد, چند نفر رو به زور آوردن و بهشون گفتن که به سمت هدف ها که همون محفلی ها بودن چیزای مختلف پرتاب کنن تا یه جایزه خوب بگیرن.

بعد از چند دقیقه که همراه با اصوات مختلفی از طرف محفلی ها بود بالاخره یکی تونست چیزی رو مستقیم بزنه به سر یک محفلی و اون رو ناک اوت کنه. دلفی هم بعد از این حرکت دوباره رفت داخل اتاقک و همون محفلی رو آورد بیرون و داد دست کسی که زده بود بهش.
_
_ بیا. اینم جایزت.

شخص مورد نظر, خوش حال از جایزش خندان و شاداب دور شد. محفلی ها با دیدن این اتفاقات ترسیدن, حتی لرزیدن. ولی به خاطر طلسم نتونستن تکونی بخورن. یک محفلی رفته بود, ولی هنوز محفلی باقی مونده بود تا بازی ادامه داشته باشه.


ویرایش شده توسط ادوارد در تاریخ ۱۳۹۶/۱۱/۱۸ ۸:۰۰:۳۶

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۶
#57
همه تغییر کرده بودن و ادوارد هم از این قضیه مستثنی نبود. دست قیچی که همیشه آروم و مظلوم یه گوشه می نشست و کاری به کسی نداشت, این بار خودش باعث بعضی از شلوغی ها بود. مثلا دست هاش به صورت کاملا اتفاقی به سیم های برق می خورد و اون ها رو قطع می کرد. از پشت سر مو ی ملت رو می برید و یا به صورت فیلم های هندی روی افراد می افتاد و با دست گردنشون رو می گرفت. و اینبار هم به دنبال شخصی بود تا مثلا شوخی جدیدش رو پیاده کنه.
_ هی بلاتریکس.
_ بل...آخ!

بلاتریکس با برگشتن به سمت صدا باعث شد که انگشت ادوارد که در نزدیکی صورتش بود به داخل صورتش فرو بره و خون همه جا بپاشه.

_ خوبی؟
_ آره. چیزی نشده که. الان میرم با اون نخ های مشنگی می دوزم صورتمو.
_

ادوارد که از این حرکت بلاتریکس جا خورده بود و از طرفی ناراحت هم بود که نتونست یکی دیگه از اون خنده های ترولی اش رو نشون بده و فرار کنه, رفت تا شخص دیگه ای رو برای شوخی های جالبش پیدا کنه.

اما در طرف دیگه, در کافه مادام پادیفوت. افراد یک به یک برای عضویت توی یک گروه سری جمع می شدند.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۰:۱۷ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۶
#58
دو درخت چشمی بالا انداختن و نگاهشون را به حشره آبی و گلدون دوختن.
_ علامت شوم تو کجاته؟ :oh1"
_ نگاه، پشت این برگه، همین که کوچوله.
_ چرا اونجا؟
_ چون اون ته تقاریه.
_ که اینطور، بیار بالا ببینم... اینجا که چیزی نیست.
_ با دقت نگاه کن، اینجاس.

رز با نوک برگ دیگرش سعی داشت که جایی که علامت شوم خورده بود را نشان دهد که نا گهان با تکان دادن دست های کوچیکش فریاد اعتراصش بلند شد.
_ هی... من اول اومدم، من پیکسی اربابم. اول مال منو نگاه کن.
_ موافقم اول مال حشرکم رو نگاه کن، بیین چه نازه.
_ باشه، بیا جلو.

درخت دوباره روی سر لینی خم شد و سعی کرد که علامت شومش را پیدا کند.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶
#59
رودولف با تعجب همینحوری به سنگ صورتی نگاه می کرد، سنگ صورتی هم به رودولف نگاه می کرد. رودولف متعجب از این همه کمالات سنگ بود. سنگ هم متعجب از سیبیل داشتن یه سنگ مذکر. سنگ صورتی محو سیبیل رودولف و رودولف هم محو کمالات سنگ. این چرخه همینجوری ادامه داشت تا اینکه دست یک نفر رودولف رو برداشت و پرت کرد اون طرف و بعدش صدای خنده‌ی بلاتریکس اومد.

در طرف دیگر کسی به سختی مشغول برداشتن آوار بود، ولی هرچی بیشتر کار می کرد نتیجه ای نمی گرفت.
_ لعنتی. چرا نمیشه؟
_ داری چی کار می کنی؟
_ می‌خوام این سنگ رو ببرم ولی نمیشه.
_ معلومه نمیشه. آخه کِی شده که قیچی سنگ رو ببره؟
_ مگه تو اون بازیِ مشنگی قیچی سنگ رو نمی بره؟
_ نه. برعکسه.
_



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶
#60
سلام. اومدم درخواست نقد بدم تا بیزحمت این پست من رو نقد کنین.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.