بلاتریکس در آشپزخانه مشغول آشپزی بود. نجینی درحالیکه پیشبندی بسته بود، کنارش ایستاده بود و کمکش میکرد. با دُمش ساطوری را گرفته بود و دست پنهلوپه کلیرواتر که زیر شکنجهی بلا جان داده بود، به قطعات یکسان تقسیم میکرد. شام پاستای پنه داشتند با سس آلفرد بلک!
- پرنسس، تا من حواسم به پاستاهاست، شما نمکدون رو از روی میزِ ناهارخوری میآرید؟
- ففس؟
- فلفل نه! ارباب قدغن کردن توی غذاها فلفل بریزیم. برای پوستتون خوب نیست.
- فسس!
- پرنسس گفتم فلفل نه!
نجینی که قانع نشده بود، از آشپزخانه بیرون خزید. میخواست وارد اتاق پذیرایی شود، که صدایی از زیر راهپله شنید:
- هی تو! بیا اینجا.
-
نجینی به تاریکیِ انتهای نگاه کرد ولی چیزی ندید.
- با توئم! میگم بیا اینجا!
نجینی که تاریکی در خونش جریان داشت، خونسرد به سمت راهپله خزید، و در زیر راهپله، کمدی را دید که کمی شکستگی داشت:
- سلام! من کمدم! تو چقد درازی!
- صسس!
- پاستیل میخوای؟
- پاستیل فس!
- این در منو باز کن اونجا پاستیل دارم.
نجینی با دُمش در کمد را باز کرد. ولی چیزی اونجا نبود:
- اینجوری که نمیبینیشون. باید بیای داخل.
نجینی سرش را برگرداند و به سمت آشپزخانه نگاه کرد. بوی دلنشین غذا مرددش کرده بود. ولی خب، پاستیل هم خیلی دوست داشت. پس به درون کمد خزید.
وارد کمد که شد، در کمد پشت سرش بسته شد و اطرافش تاریک شد. پاستیلی آنجا نبود. کمد هم دیگه با پرنسس حرف نزد:
- هیشکی فس؟!
ظاهرا هیچکسی هم آنجا نبود. نجینی با دُمش به در کمد ضربه زد. بار اول هیچ اتفاقی نیفتاد. ولی با ضربهی دوم لای در کمد باز شد. نجینی قبل از خارج شدن با خشم کمد را نیش زد. در را باز کرد و بیرون خزید. همینجور ستارههای زیبا بود که در چشمان نجینی تشکیل میشد. درست وسط یک پیتزافروشی بود!