نعره دامبلدور... بله، دقیقا نعره دامبلدور نه تنها خونه گریمولد رو، که کل محله گریمولد رو، و کل شهر لندن رو تکون عمیقی داد.
بااینکه حالا لودو و گادفری به جای پنج حس، دارای چهار حس اصلی بودن، اما دیدن سرنگ پر از قطرات خونی که براشون حکم زندگی رو داشت باعث شد تنها لبخند حجیمی بزنن و دامبلدور رو با غم مواجه شدن با ترس همیشگیش تنها بزارن. گادفری در اتاق پروف رو آروم بست و همراه لودو به نشیمن رفتن.
- کار نشد نداره که!
لودو اینو گفت و سرنگ رو بالا گرفت؛ صدای هورا توی خونه پیچید و پنی با قاپیدن سرنگ ذوقکی گفت:
- آفرین بچه ها! حالا فقط باید فکر کنیم چه وسیله هایی انتخاب کنیم و اونارو پیدا کنیم و
تبدیل به هورکراکس کنیم و قایمشون کنیم و نذاریم پروف بفهمه! همین!
محفلیا نگاهی به هم، و سپس به پنی انداختن.
- همین؟
- اوهوم.
- مرحبا واقعا به همگی! کار تموم شده اصلا.
- به جای مسخره بازی بشین فکر کن چی رو تبدیل به هورکراکس کنیم. این خیلی مهمه! باید حتی چیزی فراتر از وسایل گروه های چهارگانه هاگوارتز باشه چون همونطور که می دونین هری مال ولدمورتو تونست که نابود کنه. ممکنه مرگخوارا هم مرلین نکرده بفهمن و به این فکر بیفتن که نابودشون کنن!
- خب شما یه پسر جیگر برگزیده مثل من داشتین، مرگخوارا همچین کسی رو ندارن که!
سیل "اه" و "جمع کن خودتو" و "ایش" و چشم غره به طرف هری روون شد.
- خب بچه ها! ایده هاتون چیه؟
- ایده؟
- چی؟
- ها؟
پنی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه. علامه دهر محفل بودن سخت ترین کار ممکنه بود.
- خب من میگم باید از چیزایی استفاده کنیم که اونقدری تو چشم نباشه که تا کسی فهمید، بیاد سراغش.
پنی لبخند ذوق زده ای زد؛ رون همیشه ایده های خوبی داشت.
- مثل چی خوب؟
- یه چیزی مثل... مثل مگس کش!
خوب... پنی اشتباه کرده بود.