هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۸:۳۹ پنجشنبه ۳ آبان ۱۳۹۷
#51
نعره دامبلدور... بله، دقیقا نعره دامبلدور نه تنها خونه گریمولد رو، که کل محله گریمولد رو، و کل شهر لندن رو تکون عمیقی داد.
بااینکه حالا لودو و گادفری به جای پنج حس، دارای چهار حس اصلی بودن، اما دیدن سرنگ پر از قطرات خونی که براشون حکم زندگی رو داشت باعث شد تنها لبخند حجیمی بزنن و دامبلدور رو با غم مواجه شدن با ترس همیشگیش تنها بزارن. گادفری در اتاق پروف رو آروم بست و همراه لودو به نشیمن رفتن.

- کار نشد نداره که!
لودو اینو گفت و سرنگ رو بالا گرفت؛ صدای هورا توی خونه پیچید و پنی با قاپیدن سرنگ ذوقکی گفت:
- آفرین بچه ها! حالا فقط باید فکر کنیم چه وسیله هایی انتخاب کنیم و اونارو پیدا کنیم و
تبدیل به هورکراکس کنیم و قایمشون کنیم و نذاریم پروف بفهمه! همین!

محفلیا نگاهی به هم، و سپس به پنی انداختن.

- همین؟
- اوهوم.
- مرحبا واقعا به همگی! کار تموم شده اصلا.
- به جای مسخره بازی بشین فکر کن چی رو تبدیل به هورکراکس کنیم. این خیلی مهمه! باید حتی چیزی فراتر از وسایل گروه های چهارگانه هاگوارتز باشه چون همونطور که می دونین هری مال ولدمورتو تونست که نابود کنه. ممکنه مرگخوارا هم مرلین نکرده بفهمن و به این فکر بیفتن که نابودشون کنن!
- خب شما یه پسر جیگر برگزیده مثل من داشتین، مرگخوارا همچین کسی رو ندارن که!

سیل "اه" و "جمع کن خودتو" و "ایش" و چشم غره به طرف هری روون شد.

- خب بچه ها! ایده هاتون چیه؟
- ایده؟
- چی؟
- ها؟

پنی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه. علامه دهر محفل بودن سخت ترین کار ممکنه بود.

- خب من میگم باید از چیزایی استفاده کنیم که اونقدری تو چشم نباشه که تا کسی فهمید، بیاد سراغش.

پنی لبخند ذوق زده ای زد؛ رون همیشه ایده های خوبی داشت.
- مثل چی خوب؟
- یه چیزی مثل... مثل مگس کش!

خوب... پنی اشتباه کرده بود.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ یکشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۷
#52
- ادوارد؟ این... خودتی؟

کوچه بسیار تاریک بود اما وقتی کسی سخت مشتاق باشد، دیدن چندان سخت به نظر نمی رسد.

- آدر؟ آدر کانلی؟

آدر در لحظات سختی بود. از طرفی با تمام وجود برای پیش رفتن و کمک خواستن حریص بود، اما کارهایی که ناخواسته و با بی اختیاریِ باورنکردنی انجام داده بود پای رفتنش را سست می کرد؛ شاید این تردید، همان چیزی بود که او را از محفل دور کرده بود. نفس عمیقی کشید و چشمهایش را به هم فشرد. تنهایی دلش را شکسته بود و نیاز به آرامش ِ بودن ِ دوباره در کنار آنها را داشت. آنها، همان محفلی های دوست داشتنی و عزیزش.
- خودمم. خود ِ خودم.

بغض برای سرباز کردن بی تاب بود.

- خود ِ لعنتیمم! همون آدم نفرت انگیز!

ادوارد کمی جلو رفت. این توانایی او در آرام کردن اطرافیانش عجیب بود.
- آروم باش پسر! ما همه نگرانت بودیم!
- نگران من؟ من؟

صدای آدر در کوچه تاریک و متروک خیابان گریمولد پیچید.
- من خیلی بَدَم! بین همه فاصله انداختم! همتونو ناراحت کردم! رو به پنی طلسم انجام دادم و الان... حتی نمیدونم حالش خوبه یا نه! در مورد پروفسور اون همه بد حرف زدم و... من وحشتناکم!
- این طور نیست رفیق! تو برای همه ما عزیزی! توی زندگی هر کسی ممکنه این مشکلات پیش بیاد! ما عضو محفلیم، ولی این دلیل نمی شه از هر بدی و مشکلی دور باشیم. مطمئن باش هیچکس از تو ناراحت نیست و همه ازت استقبال می کنن... البته اگه... اگه پیداشون کنیم!
- منظورت چیه؟ مگه کسی گم شده؟
- هنوز نمیدونم چه اتفاقی افتاده آدر... ولی درست وقتی که ماتیلدا به چوبدستیت نزدیک شد همه محو شدن، به جز ما دوتا. هرمیون حدس می زنه که ممکنه چوبدستیت یکم دستکاری شده باشه و درست مثل هورکراکسی که از بین بردنش، اونم روی تو اثر گذاشته باشه! فعلا باید بدونیم بقیه کجان و چه بلایی سرشون اومده!

آدر روی سکوی دودگرفته گوشه دیوار نشست و سرش را به دست گرفت؛ عذاب وجدان تمام افکارش را تحت الشعاع قرار داده بود.
- من چیکار کردم؟! چیکار کردم؟!




💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
#53
پیام امروز می نویسد: کتابخانه پروفسور اسلینکرد، مکان ناپسند شماره یک

هری با صدای بلند خوند و روزنامه رو با اخم روی میز پرت کرد.

- منظورش چیه؟ مگه می شه همینجوری بیست نفر غیب بشن؟ دارن شوخی می کنن حتما!

اما قیافه مضطرب ماتیلدا، خلاف حرفش رو ثابت می کرد.
سکوت بدی توی خونه گریمولد در جریان بود و حرکتی به جز قدم های پر تحکم رون ویزلی، شهردار دیاگون، روی صفحه اول روزنامه به چشم نمی خورد؛ همه کاملا درگیر مسئله پیش اومده بودن و به داستانی فکر می کردن که مسلما قرار نبود به این زودی ها به پایان برسه؛ حداقل این ناپدید شدن های روزانه محفلیا رو به این باور می رسوند که مشکل پیش اومده خیلی خطرناکه...

گادفری دستی به کلاهش کشید و گفت:
- نباید اینجوری ادامه پیدا کنه! نمی تونیم اجازه بدیم!
- چیکار کنیم؟
- باید بریم اونجا، دیاگون!

نگاه ها به طرف هری کشیده شدن. رهبر محفل مسلما کسی نبود که بخواد حرف بدون منطقی بزنه و اینو همه می دونستن.

- از دور نمی تونیم کاری بکنیم. رون حسابی دست تنهاست و بهمون احتیاج داره! اون کتابخونه از میراث های مهم جامعه جادوگریه! نباید بذاریم وزارتخونه به خاطر این اتفاق تعطیلش کنه!
- باهات موافقم هری! آماده شین بچه ها، حضورمون اونجا مهم تره!

کوچه دیاگون، دفتر شهردار

- مردم از ترس دیگه هیچ کجا نمی رن! اونا می ترسن بقیه اماکن دیاگون هم همین بلا رو سرشون بیاره! باورتون می شه این همون کوچه دیاگونی باشه که ما می شناسیم؟ این همه خلوت و ساکت؟

پنه لوپه کمی روی صندلیش جابه جا شد.
- می دونم‌ ممکنه کمی مسخره باشه ولی... ممکنه کسی بخواد رون رو اذیت کنه! اون تازه شهردار شده و... خوب، ممکنه بخوان بدنامِش کنن!
- درسته، پنی! ولی الان ما نیاز داریم تا بدونیم افراد گم شده کجان. بعدش می تونیم دنبال کسی که پشت این ماجراست بگردیم!

پنه لوپه با تردید گفت:
- خب... می خواین من برم؟ فکر می کنم بتونم از خودم دفاع کنم، اگه کسی بخواد منو بکشه!
- ولی... تو مطمئنی پنی؟ ممکنه از اون چیزی که تو فکر می کنی خطرناک تر باشه! شاید بهتر باشه همه با هم بریم!
- نه! این اصلا خوب نیست! اگه بلای غیر قابل مهاری اون تو منتظرمون باشه، فکر نمی کنی بهتر باشه یه نفرو از دست بدیم تا چند نفر؟ من مطمئنم، همه خطردت احتمالی رو هم‌ می دونم! ولی این روزا انقدر کم کاری کردم که... الان دوست دارم مفید باشم!

هری نفسش رو به بیرون فوت کرد؛ کمی دودل بود ولی...

- لطفا، هری! بذار من تحقیقاتو شروع کنم!
- خیلی خوب! مشکلی نیست، اگه این همه برات مهمه!

کوچه دیاگون، کتابخانه پروفسور اسلینکرد

پنه لوپه نفس عمیقی کشید و به آرومی در رو باز کرد و بدون نگاه به عقب وارد شد. فضای کتابخونه بیش از حد تصورش وهم آور بود و قفسه های پر از کتاب انگار رو بهش دهن کجی می کردن. قلم پر و دفترشو محکمتر به سینه فشرد و به طرف صحن وسط کتابخونه پیش رفت. عظمت کتابخونه حالا بیش از اینکه لذت بخش باشه، آزاردهنده بود.

با دیدن قطرات خونی که روی زمین خشک شده بودن، ترسشو از یاد برد و بیشتر بهشون نزدیک شد. اینجا به نظر می رسید همون قسمتی باشه که اولین گروه تحقیقات شهرداری دیاگون ناپدید شده بودن. به اطراف نگاهی انداخت تا بتونه تشخیص بده که آیا ممکنه دریچه مخفی وجود داشته باشه تا کسی وارد بشه؛ اما با اولین حرکت، چیزی دهنش رو محکم چسبید و به سرعت داخل سیاهی کشید، تا جایی که پنه لوپه درمانده و وحشت زده توی عمیق ترین نقاط کتابخونه محو شد.




ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۱ ۲۲:۳۹:۵۷
ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۱ ۲۲:۴۱:۱۰

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۹۷
#54
نگاه ها می توانند طوفان به پا کنند... مخرب باشند. فرقی نمی کند که چه حالتی دارند؛ غمگینند، خوشحالند، ترسیده اند، درد کشیده یا راضی اند... مهم این است که چگونه پشت پلک ها پنهان شوند یا از بند مژگان بیرون بیایند. مهم این است که کجا، چه زمانی و رو به چه کسی نمایان شوند.

"معصومیت نگاه ها فراموش شدنی نیستند". این را پنه لوپه به خوبی می دانست. درست از زمانی که... لعنت به آن زمانی که تمام افکارش را تحت الشعاع یک نگاه قهوه ای رنگ قرار داد... نگاه قهوه ای رنگ پسرک یتیم سنت دیاگون.

دنیای جادوگری نمی تواند بدون درد باشد... این را همه می دانند؛ پنه لوپه نیز می دانست. هر چند وقت یکبار جادوگری قد بر می افراشت و آرامش عجین شده با خون عده ای را از بین می برد و تشویش را حاکم می کرد. این بین، افراد زیادی آسیب می دیدند که تایلر نیز در آن میان بود. همان پسرک ِ چشم قهوه ای با آن نگاه ِ معصوم ِ فراموش نشدنی.

چه اتفاقی می توانست برای کودکی که ماگل، اما اصیلزاده است بیفتد؟ برای آن معصومیت، برای آن نگاه؟ وقتی برخلاف آنچه که در تمام عمر کوتاهت شنیده ای قرار نیست کلاهی روی سرت قرار بگیرد و اسم گروهت را فریاد بزند؟ تایلر این گونه بود. تنها، متفاوت. قرار نبود در هاگوارتز درس بخواند، جادوگر باشد. حوالی دوازده سالگی هایش در سنت دیاگون این را فهمید؛ کسی نمی دانست چرا... آیا او فراموش شده بود؟ آیا نامه اش جایی میان راه گم شده بود؟ نه... اینطور نبود. او یک ماگل بود و این یعنی آینده اش جایی دورتر، خیلی دورتر از هاگوارتز رقم می خورد.

پنه لوپه از اینکه وزارتخانه او را مسئول این کار کرد متنفر بود. قرار بود چه اتفاقی بیفتد، برای تایلر؟ در همان لحظه که این کار را به او سپردند، به این فکر کرد که پس از آن اتفاق قرار است وضعیتش چگونه باشد؟
اولین بار شکست خورد. همان زمانی که زندگی اش تحت الشعاع آن نگاه ِ معصوم ِ قهوه ای قرار گرفت. به این فکر کرد که چگونه می تواند از او مراقبت کند یا زندگی بهتری برای او بسازد، اما ...

"آبلیویت". این طلسمی بود که باید اجرا می کرد؛ روی جادوگری که جادوگر نبود. باید چشم می بست و او را به ورطه ندانستن می کشاند. او را از تمام رویاهای دوست داشتنی و شیرینش دور می کرد و این خوب نبود... اصلا خوب نبود.

می توانست بجنگد؟ با تمام کسانی که با او مخالفت می کردند؟ می توانست برای این خواسته دوست داشتنی بجنگد؟ به او اجازه مخالفت می دادند؟ برای آن نگاه ِ معصوم ِ قهوه ای؟

او می جنگید... او می جنگید...
برای همان معصومیت، برای همان نگاه زیبای قهوه ای. برای همان نگاه های پر از حسرت کودکی که برای او نبود. کودکش باید جادو می آموخت... باید جادوگر می شد!

نفس عمیقی کشید و در دادگاه وزارتخانه را را باز کرد.



💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۹۷
#55
وقتی دامبلدور از خونه خانوم فیگ بیرون اومد، تنها فکرش درگیر این بود که آیا واقعا ازدواجش ممکنه بتونه اون همه مشکل رو برطرف کنه؟ نبود ویزلیا، تاریکی و بی کسی گریمولد، و درد اونهمه سخنرانی با عشقی که حالا روی دستش مونده بودن.

"چطور می تونه محفلیا رو برگردونه؟" این سوال مدام توی ذهنش تکرار می شد وجوابی براش نداشت. اما خب، اون دامبلدور بود و فیلم ایرانی هم نگاه می کرد. پس، فهمید که همیشه یه راه حل وجود داره!

.............

تیتر روزنامه پیام امروز که جدیدا به انحطاط کشیده شده بود و کلی آدم منحطط اونجا با گرفتن پول از ملت خبرای الکی چاپ می کردن حالا نشانگر یه چیز بود:

بیماری وحشتناک آلبوس دامبلدور، جامعه جادوگری را نگران کرده است!

دامبلدور همینطور که لبخند شیطانی به لب از دفتر روزنامه بیرون می رفت چند تا ابرو بالا انداخت و در این لحظه عزیز حسابی بابت ابرو داشتنش مرلینو شکر کرد. این ترفند فیلم ایرانی می تونست حس عشق رو در محفلیا بیدار کنه و اونا رو به خونه گریمولد بکشونه.
تنها چیزی که دامبلدور نیاز داشت این بود که یک جذابیت برای گریمولد پیدا کنه تا محفلیا دوباره اون همه کار و فعالیتو به خاطر بیارن؛ که خب فکر به یه جنگ با مرگخوارا جهت تفریح بد نبود.
اگه فرضیه هاش درست از آب در می اومدن مرگخوارا برای کشتنش به گریمولد میومدن و این رویارویی... خب، خیلی هم جالب می شد!


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۴ ۱۸:۲۱:۳۴
ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۵ ۱۴:۵۰:۲۵

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ چهارشنبه ۴ مهر ۱۳۹۷
#56
حالا همه محفلیا معجون خورده جلوی لرد با لبخند شیطانیش ایستاده بودن. اما بعد از گذشت مدت کوتاهی، به نظر می رسید یه اتفاق اشتباهی افتاده. چون کوچکترین تغییری در محفلیا ایجاد نشده بود و اونا بی حوصله و بی قرار مشغول خمیازه کشیدن شدن.

- آقا اجازه؟ تا کی باید اینجا وایستیم؟
- آواداکداورا!

لرد اصلا اعصاب نداشت.

- خوب می گم... می خواین من برای درست کردن معجون کمکتون کنم؟
- فضولیش به تو نیومده! کروشیو!

محفلیا دیگه حوصلشون سر رفته بود. اینجوری پیش می رفت با این آواداکداورا های لرد به جز زنجیره ویزلیا دیگه کسی توی محفل نمی موند؛ ولی خوب کسی جرات نداشت حرفی بزنه.
بالاخره نجینی به حرف اومد:
- پاپا به نظرم بدینشون من بخورم تموم شه بره پی کارش! از اینا مرگخوار در نمیاد!
- آوادا... چیز... نه دخترم! بهتره که من فعلا یادم بمونه هکتور رو بکشم، بعدشم مرحله دوم شکنجه رو شروع کنیم!
- مرحله دوم؟

لرد دوباره لبخند شیطانی زد.
- آره! چیزی که اینا درگیرشن، عشقه! باید فکری کنم تا این عشق ازشون جدا بشه!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۷
#57
بلاتریکس هیچوقت نمی تونست به محفلیا خیری برسونه. اصلا تو ذاتش نبود این کار و بنا بر همین اصل که رون و مودی تصمیم گرفتن بعد از برگشت به همه محفلیا بگن که اونو سر لوحه زندگیشون قرار بدن دست به سر کوبان از بلاتریکس دور شدن. باید فکر دیگه ای می کردن. رون که کلا از نظر فکری همیشه با شکست روبرو می شد، بنابراین مودی دستی به چونش کشید و یکهو به رون خیره شد.

- چیه؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟
- موهات خیلی قشنگه رون!
- منظورت چی... وایسا ببینم! تو که نمی خوای...
- آفرین پسر! تو جدیدا باهوش شدی!

رون با چشمای گشاد به مودی نگاه کرد و با عقب گردش قصد فرار کرد ولی مودی چوبدستیشو تکون داد و رون دیگه نتونست حرکتی بکنه.

کمی بعد

- تموم شد! حالا می تونی خودتو تو آینه نگاه کنی گلم! عین ماه شدی!

رون با چندش به مودی نگاه کرد.
- الان به کدوم دلیل لعنتی داری انقد لوس حرف می زنی؟

مودی گلوی صاف کرد و راست ایستاد.
- یکم جو آرایشگاه زنونه منو گرفت. خوب حالا!

رون آینه رو برداشت و به خودش نگاه کرد. موجودی سرخاب سفیداب شده جلوش ایستاده بود با موهای شینیون شده و پروتزهای شرم آوری که برای جلوگیری از شدن سایت راجع بهشون صحبت نمی کنیم.
رون حالا با این سر و وضع باید می رفت سراغ رودولف... و چه کسی نمی دونست رودولف چجور آدمیه؟


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ جمعه ۳۰ شهریور ۱۳۹۷
#58
بعد از چند دقیقه بلاتریکس با ذوق برگه رو به طرف آستریکس که مدام به ساعت نگاه می کرد گرفت.
- بگیر! کاری نیست که ما نتونیم از عهدش بربیایم!

آستریکس وحشت زده برگه رو گرفت. باید چیکار می کرد؟ محفلیا هنوز نرسیده بودن و پروف در خطر بود.
- امممم... آفرین! شما مرحله اول رو برای رسیدن به مریضتون انجام دادین!

بلاتریکس چشماشو ریز کرد.
- منظورت چیه؟
- مثل اینکه شما از اوضاع روانخانه ها بی اطلاعین! بیمارای اینجا باید حسابی تحت حفاظت باشن! شما هنوز مرحله مشخصات ظاهری ِ پیشرفته، تشخیص اثر پنج انگشت دست راست، و دو انگشت کوچیک پای چپ رو انجام ندادین!

بلاتریکس دیگه از شدت خون جمع شده جلوی چشماش هیشکیو نمی دید؛ چوبدستیشو درآورد و به طرف آستریکس حمله ور شد که بقیه مرگخوارا گرفتنش.

- ولم کنین! ولم کنین تا بهش نشون بدم دنیا دست کیه!
- آروم باش بلا! ما باید محتاط تر عمل کنیم!
- نمی خوام! الان فقط دلم می خواد دهنشو صاف کنم!

مرگخوارا مستاصل به بلاتریکس که در حال تقلا بود و آستریکس که کاملا ریلکس و با تفریح صحنه روبرو رو نظاره می کرد نگاه کردن. لینی بشکنی زد:
- فهمیدم! بلا تو الان می دونی رودولف کجاست؟ من که نمی بینمش!

بلاتریکس در لحظه دست از تلاش برداشت. باز این رودولف کجا غیبش زده بود؟ نگاهش به ساحره های پرستار کشیده شد و اخمش به هم گره خورد.
- رودولف! نفس کش!

و دامنشو و آستیناشو کشید بالا و دویید طرف پله ها. حالا مرگخوارا علاوه بر اینکه از زودجوشی بودنش راحت شده بودن یه عضو مهمم از دست داده بودن و عملا نمی دونستن باید چیکار کنن.

کمی آن طرف تر

محفلیا که با شنیدن حرفای آدر حسابی نگران پروف شده بودن سریع به دو گروه تقسیم شدن. یه سریشون توی گریمولد موندن و گروه بعدی هم راه افتادن که برن سراغ پروف. یعنی پروف در امان بود؟


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۷
#59
- چی هست حالا؟

دامبلدور که دستاشو از شدت هیجان به هم می مالید گفت:
- بَر وَ بکس روشنایی! قلک هایی که بچه پاترا ازش صحبت می کنن می تونه ما رو نجات بده!

نگاه همه محفلیا خبیث شد و کم کم به آل سو و جی سی نزدیک شدن بهشون حمله کردن.
پول کارای عجیبی با آدم می کنه. الان اون وسط سگ که صاحبشو نمی شناخت هیچ، مادری که جینی باشه هم بچه هاشو نمی شناخت. کمی بعد، آل سو و جی سی داغان و آشفته حال گوشه گریمولد به سختی نفس می کشیدن و در سوی دیگر، محفلیا قلک ها رو می شکوندن و پولارو دسته بندی می کردن.

- میگم حالا با اینا چیکار کنیم؟
- ازشون بهینه و درست استفاده کنین فرزندان!

هری لبخند گشادی زد.
- می تونم چند تا پوستر دیگه با عنوان پسر برگزیده بزنم به دیوار!

جینی اخم کرد.
- نخیرم! من هنوز برا پدیکورم نرفتم سالن هات ویزارد!
- مانیکور که کردی دیگه!
- نمی خوام! تازه برای لیفتینگمم نرفتم، ارتودنسیمم باید رنگش عوض شه!

هری آهی کشید. به نظر می رسید نمی تونه از پس جینی بربیاد که
دامبلدور که مشغول تقسیم کردن پولا بود آخرین دسته رو برای خودش برداشت و همینطور که می رفت یکم خوش بگذرونه گفت:
- هری؟ می خوای بزاری سهمتونو جینی برای خودش برداره؟

هری به رگ غیرتش بر خورد.
- بده ببینم اون پولارو!
- نمی خوام!
- گفتم ولش کن!
- تو ولش کن!
دامبلدور که از تفرقه افکنیش حسابی حال کرده بود ابرویی بالا انداخت و از توی جورابش یه دسته پول دیگه برداشت و به محفلیا نگاه کرد. همه داشتن دعوای هری و جینی رو نگاه می کردن، پس کسی متوجه اون دسته پول اضافی نشده بود!


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: مدال مرلين
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۷
#60
نویسنده خوب، فعاليت با كيفيت و جادوگر ماه: لایتینای عزیزم با وجود تمام مشغله هاش، بهم کمک کرد. پیش نیومده لایتینا پستی بزنه و نخونم. نوشته هاش واقعا قشنگن و تداوم دارن همیشه. توی تالار ریونم به هممون کمک میکنه و حواسش بهمون هست.

ناظر خوب و فعال:بلاتریکس لسترنج رو از همون اول که وارد سایت شدم خیلی اذیت کردم. با اون همه سوال هایی که پرسیدم و ایشون با صبر و حوصله بهم جواب دادن. کم نیستن ناظرای خوب و فعال، لینی عزیزم مثلا، ولی من رایمو به بلا میدم.

بهترين تازه وارد: انتخاب بهترین تازه وارد واقعا سخته برام، ولی در نهایت آندریا کگوت رو انتخاب کردم چون طنز نویسیش واقعا خوب بود و به محض ورودش به سایت تو کلاسا شرکت کرد با اینکه حتی خود من یه مدت تو سایت نبودم ولی آندریا از همون اول حضور داشت.


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۸ ۲۱:۰۵:۰۱

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.