خلاصه: مرگ مک گونگال، دامبلدور رو شوکه کرده. بطوری که روانی شده و الآن توی روانخانه بستریه. اوضاع محفل بهم ریخته و آسیبپذیر نشون میده. مرگخوارا از این قضیه مطلع هستن و وارد روانخانه شدن و دارن دنبال دامبلدور میگردن.***
مرگخوارا به گروههای ۳-۴ نفری تقسیم شده و جداگونه مشغول گشتن سرتاسر روانخانه بودن.
امّا رودولف که موقع یارکشی نتونسته بود نظر هیچکدوم از سرگروهها رو جلب کنه، به عنوان عضو نخودی، ناچاراً تنهایی مشغول گشت و گذار شد.
همینطوری که داشت راهرو رو طی میکرد، نگاهی به سمت چپ و راست راهرو انداخت. هرچی جلوتر میرفت، پرستارهایی که میدید، جیگر و جیگرتر میشدن.
رودولف، عضو نخودی شدنش رو به فال نیک گرفت و خودشو انداخت جلوی پای یکی از پرستارها و از درد به خودش پیچید.
- آآآی دلم! وااای دلم! آآآخ پام! اوووخ کمرم! آآآخ!
پرستار با نگرانی روی رودولف خم شد.
- ای وای! چتون شده آقا؟ کجاتون درد میکنه؟
- همهجام درد میکنه خانوم! همهجام! الآنم که شما رو دیدم، قلبم تیر کشید! آآآخ! دیوونهی شمااااام! مجنونم مـــــــن!
سر و صدای رودولف اونقدر بالا رفته بود که حتی کودکهای درون قاب عکسها هم با ابروهای گرهخورده مُدام هشدار میدادن: خموش رودولف!
پرستار که تحمل این سر و صدا رو نداشت، دستش رو به سمت رودولف دراز کرد:
- آرامشتونو حفظ کنین. بلند شین آقا.
رودولف که دست دراز شدهی پرستار رو دید، یهو عین نوزادی که پستونک تو دهنش گذاشته باشن، ساکت شد. بعد، دست پرستار رو گرفت و از جاش بلند شد.
پرستار، رودولف رو دنبال خودش کشید. ضربان قلب رودولف شدت گرفت.
پرستار، رودولف رو آورد توی یه اتاق و درش رو بست. قند توی دل رودولف آب شد.
پرستار گفت:
- لطفاً روی این تخت دراز بکشین.
رودولف توی پوست خودش نمیگنجید! فوراً دمپاییش رو در آورد و نشست روی تخت و بیصبرانه منتظر موند.
پرستار دست به جیب شد و گفت:
- شما درد دارین.
-
- خیلی خوب میدونم دردتون چیه.
-
- میخوام این دردتون رو تسکین بدم.
این جملهی آخریِ پرستار، رودولف رو به یه دنیای دیگه فرستاد... رودولف آرزو میکرد که اِی کاش همهی زنهای دنیا اینقدر چیزفهم بودن.
پرستار چند لحظه دست به جیب به رودولف خیره شد و بعد، آمپولی رو از جیبش در آورد!
رودولف: