هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۷
#51
با اینکه خیلی وقته که از مصاحبه‌ی لایتینا فاست گذشته ولی بازم ازش مچکرم که با حوصله به سؤالا جواب داد. و صد البته، از ملّتِ خواننده‌ی مصاحبه‌ی لایتینا هم مچکرم که با حضور پُرشورشون، باعث شدن که مصاحبه‌ی لایتینا رکوردِ مصاحبه‌های پُردانلود رو بشکنه و کاری کردن که این مصاحبه بتونه حتی از مصاحبه‌های دارای ۲۰۰-۳۰۰ بازدیدی همچون مورفین گانت، جیمز سیریوس پاتر و هری پاترِ اورجینال هم پُربازدیدتر باشه این مصاحبه‌ی لایتینا فاست... البته با ۳۰ دانلود.

ولی جدی نکنین از این کارا. زشته. بخونین مصاحبه‌ها رو بوقیا!

به هر حال... می‌ریم سراغ مهمون ژدییییید!

مهمون جدیدمون، کسی نیس جز شخصی که ذهنِ معلولش، همه رو یاد یکی از کاربران خاص تاریخ سایت، ینی لارتن کرپسلی می‌ندازه.
معرفی می‌کنم... الستور مودیِ دیروز، سوجیِ امروز!


How do i smell?


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۱۹ سه شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۷
#52
- هکتور دستم به دامنت!

هکتور که کت آزمایشگاهی پوشیده و ســخــت درگیر ساختن یه محلول سبز فراسیرشده بود، نگاهی به زیرش انداخت و وقتی یوآن رو دید که به پاچه‌ی شلوارش چنگ زده، لرزید.
- من که دامن نپوشیدم. شلوار پامه.

یوآن نگاهی به شلوار هکتور انداخت و نگاهی هم به خودِ هکتور.
- اِ راس میگیا. آخه من درون آدما رو می‌بینم، نه ظاهرشونو!
- من که نفهمیدم چی گفتی. ولی معجون می‌خوای؟

یوآن عاجزانه‌تر از قبل به دامَـ... چیزه... ینی شلوار هکتور چنگ زد () و گفت:
- آره هکتور! من به معجونات نیاز دارم! من دختر شدم هکتور! می‌فهمی؟! دختر! من کاااااااملاً عوض شدم! لبام غنچه‌ای شده! فرم بدنم عوض شده! صدام معمولی بود، الآن نازک شده! به هیچ وجه من الوجوه بدون لوازم آرایشی نمی‌تونم زنده بمونم! تاااااازه! منو فرستادن تیم ملی کوییدیچ بانوان انگلیس! من دیگه گریفیندوری نیستم! منو فرستادن گروه دخترونه‌ی ریونکلاو! قبلاً کسی چش دیدنمو هم نداشت! الآن هر بی‌ناموسی با چشاش منو می‌چرونه! آزادی و راحتی و آسایش نمونده واسم! هیچ خوبی و خیری از این دختر شدن ندیدم که ندیدم... نه، یه لحظه صبر کن... چرا، چرا، خوبیش اینه که الآن می‌تونم هم شلوار بپوشم، هم دامن! ... ولی نه! دختر بودن اصلاً خوب نیس! مزخرفه! مزخررررررفه! می‌فهمی چی میگم هکتور؟! مزخرررررررررررررفه! می‌فهمی؟! همه‌کس و همه‌جا رو دنبال کمک گشتم تا پسریّتم رو برگردونم! ولی هیچی به هیچی! آخرشم ناچاراً اومدم سراغت! با اینکه می‌دونم معجونات مزخرفن... ولی بازم اومدم سراغت! کمکم کن هکتور! کمکم کن اون پسریّت از دست‌رفته رو برگردونم، هکتورررررررر!
- تموم شد!

یوآن از خودزنی دست برداشت و به هکتور زل زد که یه شیشه‌ی حاوی محلول سبز فراسیرشده دستش بود.
- این چیه؟
- قبل از اینکه بیای داشتم روش کار می‌کردم و همین الآنم بالاخره درستش کردم!
- چیکار می‌کنه اونوقت؟
- تو رو به فرم قبلیت برمی‌گردونه!
-

صبح روز بعد...

یوآن از خونه زد بیرون تا یه هوایی تازه کنه. اون دیشب دست‌پخت هکتور رو مصرف کرده بود و به گفته‌ی هکتور، فردا صبح اثر می‌کرد. الآن هم صبح شده بود!
یوآن خیلی سرحال و بانشاط نشست روی نیمکتی که یه آقا قبلاً روش نشسته و سرگرم روزنامه خوندن بود. امّا همین‌که یوآن نشست، اون آقاهه هم یه‌جوری قیافه گرفت که انگار بوی فجیعی به مشامش خورده و فوراً از جاش بلند شد و رفت.
یوآن:

چند دقیقه بعد، چندتا بی‌ناموس به یوآن حمله‌ور شدن. امّا همین‌که بهش نزدیک شدن، انگار که بوی فجیعی به مشامشون خورده باشه، جیغ‌زنان از یوآن دور شدن و زدن به چاک!
یوآن:

نیم ساعت بعد، یوآن رفت نونوایی تا نون بگیره. از فاصله‌ی دور می‌تونست یه صف شونصد نفره جلوی نونوایی ببینه. نااُمیدانه تهِ صف ایستاد تا بلکه شاید نون بهش برسه. امّا همین‌که تهِ صف وایساد، ملّت انگار که بوی فجیعی به مشامشون خورده باشه، به یوآن زل زدن و بعد، جیغ‌زنان ازش فاصله گرفتن و زدن به چاک... و صف خلوتِ خلوت شد!
یوآن شونه‌هاشو انداخت بالا و جلو رفت و به شاطر گفت:
- پنج‌تا نون جَرجَری لطفاً.

شاطر همین‌که یوآن رو دید، یه‌جوری قیافه گرفت که انگار بوی فجیعی به مشامش خورده و بعد، جیغی کشید و پرده‌ی پنجره‌ی نونوایی رو کشید پایین!
یوآن:

از صبح تا الآن، یوآن هرجا می‌رفت، ملّت یه‌جوری قیافه می‌گرفتن که انگار بوی فجیعی به مشامشون خورده و فوراً از یوآن فاصله می‌گرفتن و در عرض چند ثانیه، اون مکان تخلیه میشد.
و یوآن دلیل این واکنش‌ها رو نمی‌فهمید!
نکنه...
نکنه محلول هکتور یه بلایی سرش آورده بود؟!

تصمیم گرفت فوراً به خونه‌ی دوازده گریمولد برگرده.
خونه‌ی دوازده گریمولد مثل همیشه محل تجمع و تفریح شونصدتا ویزلی بود، امّا همین‌که یوآن وارد شد، همه جیغ زدن و اینور و اونور دویدن و ماسک شیمیایی زدن و سینه‌خیز خودشون رو از مخمصه خارج کردن.
یوآن که دیگه شدیداً مشکوک شده بود، رفت توی اتاقش و خودش رو توی آینه دید.
- جیــــــــــــــــــــــــــــغ! این... این دیگه چه زهرماریه؟! چرا من هنوز دخترم؟! چرا... چرا من پسر نشدم؟! چرا به روباهیّتم برنگشتم؟! لعنتـــی! این خط کلفت سفید دیگه چیه؟! این دُمِ سیاه‌سفید از کجا پیداش شد؟! لامصب چرا شبیه راسو شدم؟! ... وایسا ببینم... چی گفتم؟ راسو؟!

تموم واکنش‌ها و فرار کردن‌های ملّت، از صبح تا الآن رو به یاد آورد. اون قیافه‌های ترسیده... اون قیافه‌هایی که می‌گفتن «این یارو چه بوی گندی میده!» ... اون بی‌ناموسایی که قیدش رو زدن... اون صف نونوایی که تخلیه شد... ماسک شیمیایی ویزلی‌ها... بوی گندیده... بوی فجیع... راسو!

این بود دست‌پخت هکتور!
هکتور، سهواً یا عمداً، یوآن رو به هویت سابقش برنگردونده بود... امّا به چیزی تبدیلش کرده بود که خیلی وحشتناک‌تر از هویت سابقش بود!

ولی یوآن، هکتور رو لعنت نکرد! یوآن نیشخند زد... نیشخندی شرورانه!
در همین لحظه، سوسکی رو دید که بطور سفارشی داشت از کنارش رد میشد. یوآن دُمش رو تکون داد و بعد، سوسک خفه شد و مُرد!

نیشخند یوآن شرورانه‌تر شد!
- i'm The OxygenWoman!


How do i smell?


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۵:۱۸ جمعه ۴ خرداد ۱۳۹۷
#53
- نام کاربری؟

خم شدم و آروم جواب دادم:
- فالگیر.

دستگاه آبی‌رنگی که روبه‌روم قرار داشت، دوباره جرقه زد.
- رمز عبور؟
- شیش‌تا ستاره.
- در حال بررسی... تأیید شد. فالگیر عزیز، خوش اومدین!

دستگاه آبی‌رنگ چند بار جرقه زد و بعد از ناپدید شدنش، یه در چوبی که عبارت «شهر جادوگران» روش حکاکی شده بود، ظاهر شد.
نفس عمیقی کشیدم، دستگیره‌ی در رو چرخوندم و وارد شدم.

از کوتوله گرفته تا انسان غول‌پیکر... از سیاه‌پوستِ سیاه‌پوستان گرفته تا سفیدپوستِ سفیدپوستان... از یه جادوگرِ پُر ریش و مو گرفته تا جادوگری که یه تار مو هم نداشت... از یه قلو گرفته تا پنجاه‌قلو... از مگس گرفته تا اژدها... از گُلی کوچیک گرفته تا درختی عظیم‌الجثه...
توی شهر جادوگران، انواع و اقسام موجودات پیدا میشد!

آروم آروم از بین اون جمعیت و شلوغی گذشتم و یه گوشه نشستم و وسایلم رو یکی‌یکی جلوی خودم چیدم.
هنوز یه دقیقه هم نگذشته بود که چند نفر بهم نزدیک شدن و دور و برم وایسادن. همونطور که تهِ یه فنجون رو تمیز می‌کردم، به اولین مشتری‌هام زل زدم.
- جانم؟ فال می‌خواین؟ فالِ چی‌چی می‌خواین؟ قهوه؟ تاروت؟ چوب؟ تیله؟

یکی از مشتری‌ها که قُلدُرتر از بقیه به نظر می‌رسید، جواب داد:
- هیچکدوم. فال مال نمی‌خوایم. پاشو برو یه جای دیگه بساطتو پهن کن.
- میشه بپرسم چرا؟
- چون الآن دقیقاً زیر چت‌باکس نشستی!

به بالای سرم خیره شدم. تخته‌ی سفیدرنگ بزرگی روی دیوار وجود داشت که ظاهراً محل گفتگوی شهروندای شهر جادوگران بود.
- آها، ببخشید. بفرمایین!

همین‌که وسایلم رو جمع کردم و از اون تخته فاصله گرفتم، چندین نفر دورش جمع، و سرگرم لیسیدنش شدن. با هر لیس، جمله‌های شخصِ لیسنده روی تخته نوشته میشد. ظاهراً این یکی از راه‌های ارتباط و بحث و گفتگو توی شهر جادوگران بود!

شونه‌هامو انداختم بالا و روی کار خودم متمرکز شدم.
- آهای آقا! آهای خانم! بیا فالتو بگیرم!

توی این یه ساعتی که اینجا نشستم، زبونم مو در آورد، از بس که این جمله رو داد زدم! ولی کسی سراغم نیومد. اصلاً حتی یه نفر هم نگاهم نکرد. ظاهراً اینجا، جای فالگیرها نبود.
از این بی‌اهمیت بودن... از این نامرئی بودن بدم میومد!

دیگه کم‌کم حوصله‌م داشت سر می‌رفت که ناگهان چند متر اونورتر، درِ خونه‌ای محکم باز شد و مردی که نیم‌تنه‌ی بالاییش برهنه بود، با اردنگی به بیرون پرت شد و به دنبالش، صدای جیغ همسرش از داخل خونه به گوش رسید:
- رودولف! از همین الآن میری سراغ کمپ ترک اعتیاد! تا پاکِ پاک برنگردی، رات نمیدم!

مرد برهنه که «رودولف» خطاب شده بود، جیب‌های خالی شلوارش رو به همسرش نشون داد:
- لااقل پول ویزیتمو بده!

در همین لحظه، سکه‌ای به طرفش پرتاب شد. رودولف، سکه رو توی هوا گرفت و بهش خیره شد.
- لامصب، فقط یه نات؟ همه‌ش همین؟!

امّا تنها جوابی که شنید، صدای محکم بسته‌شدنِ در بود. با نارضایتی سکه رو توی جیبش گذاشت.
- باشه... میرم... ولی این که نشد زندگی!

همونطور که زیر لب غر میزد، راهش رو گرفت و رفت. هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که انگار متوجه سنگینیِ نگاهم شد. برگشت و بهم زل زد. صحنه‌ی واقعاً عجیبی بود. هیچکدوم از شهروندای جادوگران تا حالا اینجوری بهم خیره نشده بود...
آروم آروم خودش رو بهم رسوند و جلوم وایساد.
- فال می‌گیری بچه‌جون؟
- آره.
- چند؟

می‌دونستم که یک نات بیشتر نداره.
- یه نات.

سرش رو تکون داد و چند لحظه‌ای با نگرانی و اضطراب به خونه‌ش خیره شد. بعد، تنها سکه‌ی موجود توی جیبش رو در آورد و گذاشت کف دستم.
- دمت گرم که انقد ارزون می‌گیری. ولی بیا بریم یه جای دیگه. اینجا راحت نیستم!

چند دقیقه بعد - بغل دکه‌ی رودولف

تاریکی، اطراف دکه رو احاطه کرده و تنها صدایی که به گوشم می‌رسید، آواز بی‌وقفه‌ی جیرجیرک‌ها بود.
چند دقیقه‌ای میشد که زیر نور چراغِ دکه نشسته بودیم و من به نوک قمه‌ی رودولف خیره شده بودم. قمه‌ای که نوکش روی زمین مدام پیچ می‌خورد... تا اینکه بالاخره توسط صاحبش محکم به زمین کوبیده شد.
- آخه اینم شد زندگی؟! نه به این جیب خالی! نه به این خراب‌شده‌ای که همه‌ی عمرمو توش تلف کردم! نه به اون آدمایی که حیفه... واقعاً حیفه که «رفیق» صداشون کنم! نه به اون اربابی که به حرفای دلم گوش نمیده! نه به اون زنیکه‌ی مو اسفنجی!

ابروهام بالا رفت.
- زنیکه‌ی مو اسفنجی؟
- زنمو میگم باو! بلاتریکس! هرچی می‌کشم از دست خودشه که می‌کشم! زندگی نذاشته واسم! این عمر لعنتیو زهرمارم کرده!
- چشه مگه؟

خنده‌ی تلخی کرد و سرش رو تکون داد.
- تو بگو چش نیس... بهش بد بگم، منو می‌زنه! ازش تعریف کنم، منو می‌زنه! برم، منو می‌زنه! نرم، منو می‌زنه! کنارش باشم، منو می‌زنه! حتی اگه نباشم هم باز منو می‌زنه! همه‌ش منو می‌زنه! آخه مگه من چمه که همچین زن مزخرفی نصیبم شده؟! این همه مرد توی دنیا، چرا منِ بدبدخت؟!

و قمه‌ش رو به سمت خودش گرفت.
- شیطونه میگه همچین...

محکم زدم به کتفش.
- خونسردیتو حفظ کن، رودولف. آروم باش. امیدوار باش به آینده. من که مطمئنم حل میشه.

دستمو با خشونت کنار زد.
- چی چیو حل میشه؟! این زندگی درست‌بشو نیس! مگه اینکه... مگه اینکه یه معجزه‌ای بشه!

راستش، خودمم مطمئن بودم که این زندگی نه‌تنها درست‌بشو نیست، بلکه فجیع‌تر هم خواهد شد. رودولف زیر فشار سنگین این زندگی، لِه شده بود. رودولفی که نااُمید شده بود... شاید کمی اُمید، می‌تونست اون رو به مسیر برگردونه...
برای همین، یه بسته‌ی قهوه‌ای‌رنگ از جیبم در آوردم و گذاشتم کف دستش.

- این چیه؟
- قهوه‌س. یه‌کم بهش نیاز دارم. باید ببینم نظرش درباره‌ی آینده‌ت چیه.

برای چند لحظه، با نگاهی کنجکاوانه و مشکوک به بسته‌ی قهوه خیره شد. شاید فال قهوه می‌تونست آینده‌ی نامعلومش رو نشون بده. شاید همون زندگی ایده‌آلی که همیشه توی افکار و تخیلاتش می‌ساخت، در انتظارش بود...
تحمل این همه استرس و ترس از نامعلوم بودنِ وضعیتِ آینده‌ش رو نداشت. باید هرچه زودتر از آینده‌ی خودش مطلع میشد. اگه یه آینده‌ی وحشتناک انتظارش رو می‌کشید، مطمئن بودم که همین الآن با قمه‌ای که دستش بود، خودش رو...
- اممم... وایسا... الآن درست می‌کنم.

فوراً از جا پرید و رفت سراغ آشپزخونه‌ای که پُشت دکه‌ش بود.

همین‌که صدای بسته‌شدنِ درِ آشپزخونه رو شنیدم، از فرصت استفاده کردم، پرده‌ی دکه رو کنار زدم و یواشکی داخلش رو پاییدم.
داخل دکه، چندین پوستر به چشم میومد که ظاهراً همه‌شون جزو اشخاص موردعلاقه‌ی رودولف بودن.

پوستری که متعلق به یه تیم کوییدیچ زرشکی‌پوش بود و رودولف بالای یکی از بازیکناش، یه قلب کشیده بود.
بغل دستش هم دوتا پوستر دیگه دیده میشد. انگار جفتشون به همدیگه ربط داشتن. یکی‌شون پوستر بلاتریکس بود که یه ضربدر قرمز خورده بود و کنارش هم پوستر یه بازیگر زن وجود داشت، با یه تیک سبز!

لبخندی روی لبم نشست. فکر کنم یه چیزایی دستگیرم شده بود...
فوراً از دکه فاصله گرفتم، روی بوته‌ها نشستم و بی‌صبرانه منتظر رودولف موندم.
اتفاقی که بالاخره افتاد و رودولف با یه سینی برگشت و کنارم نشست.
هردومون یه فنجون برداشتیم، جرعه‌ای نوشیدیم و بعد، به همدیگه خیره شدیم.
از طرز نگاهش و لرزش خفیف پای چپش معلوم بود که آروم و قرار نداره.
بقیه‌ی فنجون رو نوشیدم و به تهش خیره شدم.
لرزش پای رودولف شدت گرفت... جرعه‌ای نوشید.

داخل فنجون، هیچی نمی‌دیدم. هیچی! امّا توی ذهنم، یه چیزایی رو می‌دیدم.
- گفتی از این خراب‌شده متنفری؟
- آره...
- خب، من دارم رودولفی رو می‌بینم که... ساکن شهر رُم ایتالیاس.

چشمای رودولف گشاد شد.

- اممم... اسم یکی از همسایه‌هاش، فرانچسکو توتیه.

قهوه توی گلوی رودولف گیر کرد و به سرفه افتاد. امّا به جای اینکه بزنم به پُشتش، ادامه دادم:
- اثری هم از بلاتریکس نمی‌بینم. جاشو یه خانم پُر کرده که اسمش... بذار ببینم... آها! مونیکاس. مونیکا بلوچی!

رودولف دیگه بنفش شده بود و داشت محکم به سینه‌ش می‌کوبید. فوراً فنجون رو کنار گذاشتم و مشغول مُشت‌مالی کمر رودولف شدم.

***


«من به پسره‌ی فالگیر اعتماد دارم!»

این جمله‌ای بود که رودولف باب کرده بود و اخیراً از زبون خیلی از آدمای «شهر جادوگران» می‌شنیدم.
آدمایی که شاید نمی‌دونستن که من تهِ فنجون هیچی نمی‌دیدم...
نمی‌دونستن که با خیره شدن به چشماشون، هیچی نمی‌دیدم...
نمی‌دونستن که با کلّی حقّه و دوز و کلک، یه آینده‌ی تخیلیِ خوشگل واسه‌شون می‌ساختم و اونا به این آینده می‌گفتن: علم غیب!
نمی‌دونستن که من آینده‌ی واقعی‌شون رو نمی‌دیدم!

امّا...

هر وقت که فال‌شون رو می‌گرفتم... هر وقت که گالیون‌هاشون رو از جیب‌شون در می‌آوردن و می‌ذاشتن کف دستم... می‌تونستم احساس کنم که کلّی نااُمیدی به اون سکه‌ها چسبیده!
سکه‌های آغشته به نااُمیدی که از صاحباشون جدا می‌شدن و من یه جای امن قایم‌شون می‌کردم و بعد، کلّی درخت اُمیدواری توی ذهن و دل مشتری‌هام می‌کاشتم...

هرچند... بعضیا هم بودن که برخلاف اکثریت، چشمِ دیدنم رو نداشتن.

***


- جم کن این بساطو!

از جعبه‌ی سکه‌هام چشم برداشتم، سرم رو بالا گرفتم و با دختری عبوس روبه‌رو شدم.

- دِ میگم جم کن! زل می‌زنه بهم نکبت!

و با پاش، فنجون‌ها رو محکم هل داد و اونا رو شکست!
انگار دلم هم شکست...
فوراً از جام پریدم و با اون دختره چشم‌توچشم شدم.
- مگه مرض داری؟!
- مریض خودتی! چطور جرأت می‌کنی هر روز بساطتو اینجا پهن کنی و یه مُشت آدم ساده‌لوح رو با این مسخره‌بازیا و فال‌گیریا سرِکار بذاری و پولاشونو بزنی به جیب؟! ها؟!

یه سوزش عمیقی به جونم افتاد.
- من به هیچ‌وجه قصد سرِکار گذاشتن کسی رو نداشتم و ندارم! من فقط... فقط می‌خوام...
- می‌خوای اونا رو به یه آینده‌ی غیرممکن دلخوش کنی؟! این وحشتناک‌ترین نوع خیانت به آدماس! می‌فهمی؟!
- اصلاً خودت چیکاره‌ای؟!

دندون‌هاش رو به همدیگه فشرد و بعد، متوجه جعبه‌ی سکه‌ها شد.
- به عنوان یه ناظر، اینا رو برمی‌گردونم!

جعبه رو برداشت، زد زیر بغلش و چرخید تا فرار کنه.
انگار که روی نقطه‌ضعفم دست گذاشته بود! تموم دار و ندارم رو زیر بغلش زده بود!
نـــــه!
اون سکه‌ها نباید به صاحباشون پس داده می‌شدن..!
قبل از اینکه بتونه یه قدم برداره، یقه‌ش رو گرفتم و...

ناگهان پیکر دختر ناپدید شد و همه‌جا تاریک شد و دنیا دور سرم چرخید و بعد...
روبه‌روی یه دستگاه آبی‌رنگ ظاهر شدم!

- نام کاربری؟

هیچی نگفتم. فقط به کف دستام نگاه کردم. نه یقه‌ی اون دختره توش بود، نه اون جعبه. خالیِ خالی!
مات و مبهوت به دور و برم نگاهی انداختم. هیچی وجود نداشت. هیچی!
به‌جز یه دستگاه آبی‌رنگ.
- نام کاربری؟

بلند شدم و با قدم‌هایی آروم، خودمو به دستگاه رسوندم. به سختی تونستم یه کلمه حرف بزنم.
- فالگیر...
- در حال بررسی... لطفاً صبر کنید... متأسفانه شما به‌دلیل حمله به ناظر ایستگاه کینگزکراس، یعنی یوآن بمپتون و لمس کردنِ ایشون، به‌مدت سه سال از حضور در شهر جادوگران ممنوع شدین.

مُشتم رو محکم به دستگاه کوبیدم! دردش، به دردِ دلم هم اضافه شد.
به یه گوشه خزیدم و زانوهام رو بغل کردم.
ناگهان وجود یه چیز کوچیک رو توی کفشم احساس کردم! همین الآن متوجهش شدم! فوراً کفشم رو در آوردم و... پیداش کردم!
یه سکه...
یه سکه‌ی تک و تنها که برخلاف بقیه‌ی سکه‌ها توی اون جعبه نذاشته بودمش.
یه سکه‌ی یک ناتی!
که مال رودولف بود!

سه سال بعد...

- نام کاربری؟
- فالگیر!
- رمز عبور؟
- شیش‌تا ستاره!
- فالگیر عزیز، خوش اومدین!

سه سالی میشد که این دستگاه رو ندیده بودم. سه سالی میشد که درِ «شهر جادوگران» جلوم ظاهر نشده بود. سه سالی میشد که وارد این شهر جادویی نشده بودم.
نفس عمیقی کشیدم، دستگیره‌ی در رو چرخوندم و وارد شدم.

و اون همه انرژی‌ای که قبل از باز کردنِ در داشتم، با دیدن منظره‌ی روبه‌روم از بین رفت!

در و دیوارها ترک خورده، انجمن‌ها تیکه‌تیکه، تاپیک‌ها از وسط نصف شده و پُست‌ها بی‌رنگ شده بودن.
اعضایی که سه سال پیش سُر و مُر و گنده جلوی همدیگه می‌نشستن و حرف می‌زدن و می‌خندیدن، الآن با چشمای سرخ، روی کف راهروها دراز کشیده بودن و هیچ حرکت یا حرفی از خودشون بروز نمی‌دادن.
مطمئن شدم که سکه‌ها به مشتری‌هام پس داده شده بودن...
نااُمیدی، به دل همه‌ی جادوگران برگشته و اونا رو خورده بود!

- نمک... نمک بپاشین روم.

نگاهی به پُشت سرم انداختم و... جا خوردم!
درون یه پاتیل، هکتور داشت با یه دست، فلفل روی خودش می‌پاشید و با دست دیگه‌ش، خودش رو با ملاقه هم میزد!
یواش یواش ازش فاصله گرفتم تا اینکه به یه تخته‌ی بزرگ رسیدم. چت‌باکس! تخته‌ای که همیشه شلوغ و پُر از نوشته‌های شهروندای جادوگران بود، یه سالی میشد که هیچ چیز جدیدی روش نوشته نشده بود...
البته به‌جز پیام آخر که مال دو هفته پیش بود.

نقل قول:
رودولف لسترنج: آقا ما که رفتیم ایتالیا، پابوسِ آقامون، حضرت توتی! آخرشم که بانو مونیکا بلوچی ما رو طلبیدن، مام گفتیم اَی به چـــــشم! بلا و بقیه، شماها همینجا بپوسین! ما که داریم میریم عشق و حال! خدافس!


اون سکه‌ی یک ناتی که رودولف بهم داد، هنوزم توی کفشم بود...


How do i smell?


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۴۸ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۷
#54
- آخه چقد قشنگی تو!
- یمبو صحنه!
- آی تُف به اون قیافه‌تو!
- یمبو صحنه!
- آسمون ببار بارانه‌تو!
- یمبو صحنه!
- برو بباف پیژامه‌تو!
- یمبو صحنه!

وسط یه صحرای وسیـــع توی قاره‌ی آمریکای شمالِ جنوبی، یوآن بمپتون سوار یه جیپ قرمز بود و بعد از هر مصرعی که می‌خوند، چهار چرخِ ماشین که به شکل کلّه‌ی وینکی بودن، جواب می‌دادن: یمبو صحنه!

توی همین حوالی، یهویی ماشین خورد به صخره و یوآن از تو ماشین پرت شد بیرون و افتاد جایی که ظاهراً هزاران کیلومتر با اون صحرا فاصله داشت.
از جاش بلند شد، خاک روی لباسش رو تکوند و نگاهی به دور و برش انداخت.
دور تا دورش، ده‌ها رونالدینیو به چشم میومد. یکی از یکی خندون‌تر، یکی از یکی سیَه‌چُرده‌تر، یکی از یکی رونالدینیوتر! رونالدینیویی که از بقیه رونالدینیوتر بود، جلو اومد و خطاب به یوآن گفت:
- عبوژ!

یوآن جا خورد!
«عبوژ» لقب واقعاً سنگین و پُرارزشی بود که یوآن به هیچ وجه لایقش نبود. رونالدینیوها فقط و فقط اشخاصی رو «عبوژ» خطاب می‌کردن که بی‌خاصیت باشن و کار خاصی انجام ندن.
به هر حال یوآن در جواب به رونالدینیوی اصلی گفت:
- دمپایی!

و جمع رونالدینیوها رو ترک کرد و روی اجاق گازی نشست که روشن بود و موزی از جیبش در آورد و پوستش رو کَند و خودِ موز رو انداخت یه گوشه و پوستِ موز رو بلعید.
بعد، از اجاق گاز پایین اومد و متوجه شد که باسنش دچار سوختگی درجه سه شده. جوری که میشد خیلی راحت روش تخم مرغ پُخت.
در این لحظه، کلّه‌ی ویولت بودلر از داخل اجاق بیرون زد و به یوآن گفت:
- حمزی! حمزی! حمزی حمزی حمزی!

یوآن هم در جواب گفت:
- عمبوس! عمبوس! عمبوس عمبوس عمبوس!

ویولت سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد و یوآن هم از شُغالی که بغل دستش نشسته بود، پرسید:
- چرا پلنگا داخل بدنشون رینگ کُشتی ندارن؟

امّا قبل از اینکه شُغال جوابی بده، ناگهان تغییر شکل داد و به یه دوچرخه تبدیل شد. ولی یوآن سوارش نشد. به همین دلیل، خودِ دوچرخه سوار یوآن شد و مشغول یوآن‌رانی شد.

هوا مورفینی بود و بارش وینکی‌های قهقهه‌زن هم خیلی شدید بود.
چند دقیقه بعد، یوآن و دوچرخه وارد یه رستوران شدن.
داخل رستوران، صندلی‌هایی وجود داشتن که روی آدما نشسته بودن. یوآن هم ناچاراً روی یه آدم نشست و منتظر موند. چند لحظه بعد، منویی ظاهر شد و گارسونی رو به یوآن داد که انواع غذاها روش نوشته شده بود.

ناگهان برق رفت!
یوآن چوبدستیش رو روشن کرد و متوجه آرسینوسی شد که کنارش نشسته و متحیرانه به یه حبه قند خیره شده بود. آرسینوس حبه قند رو روی انگشتش نگه داشت و درِ گوشِ یوآن گفت:
- هیس... به کسی نشونش ندیا... ولی عجیبه. ساختار این حبه قند واقعاً عجیبه. خیلی سوسموریکه!
- چی چیو سوسموریکه؟ مگه طرفدار تیم واشاش مجارستان نبودی؟
- حالا اینو ولش کن. از عمه‌ی یخچال چه خبر؟
- حالش خرابه. دیروز سی‌دیش توی طوفان گم شد.
- به‌به! دمش گرم!
- آناناس نمی‌خوری؟ واسه سلامتی پوست مفیده‌ها.
- نه... توی لندن داریم یه باشگاه تأسیس می‌کنیم. توی این باشگاه، ملّت رو تشویق می‌کنیم که آسفالت‌پُلو بخورن. آسفالت‌پُلو برای افزایش جمعیت کشور قرقیزستان مفیده.
- آی پوف به قیافه‌ت!
- قربانت!

آرسینوس این رو گفت و دوباره به حبه قندش خیره شد. یوآن هم از رستوران بیرون رفت و بعد، یهو رودولف جلوش ظاهر شد. رودولف ظاهر خیلی ترسناکی داشت و از هر عضو بدنش، یه فنگ بیرون زده بود.
- تو یوآنی؟
- آره، کاری داری؟
- می‌خوام دعوات کنم!

رودولف معطل نکرد و به سیگارهای قیمه‌قیمه‌کُنش مسلح شد.
- Let's Juel!

و دکمه‌ی قرمزی رو که روی شونه‌ش بود، فشار داد. ناگهان زیرِ یوآن و رودولف خالی شد و جفتشون افتادن توی رینگ دوئل و بعد، شیپوری که به شکل قیافه‌ی هکتور بود، فریاد زد:
- جوئلِ شماها بصورت First Blood ـه. هرکی اول ازش خون بیاد، بازنده‌س!

زنگ شروع مسابقه به صدا در اومد. رودولف پیش‌قدم شد و یقه‌ی یوآن رو گرفت. یوآن هم در جواب... رودولف که لباس نداشت... پس یوآن، پشم سینه‌ی رودولف رو گرفت. در همین حین، یهویی داور پرید وسط و کلّه‌ی رودولف و یوآن رو کوبید به همدیگه و جفتشون خونی شدن و دوئل‌شون با نتیجه‌ی 0-0 به نفع داور تموم شد.
امّا رودولف و یوآن نیشخندی شیطانی زدن و دوتا شیشه‌ی سُس گوجه‌فرنگی به دوربین نشون دادن. داور که عصبی شده بود، زیپ بدنش رو پایین کشید و معلوم شد که زیر این پیکرِ لباسی، اوون کالدون قایم شده بود.
اوون خال قرمز رنگی رو که زیر بغلش بود، به رودولف نشون داد. امّا رودولف رابطه‌ش با اوون رو باور نکرد.
اوون خال زرد رنگی رو که زیرِ اون یکی بغلش بود، به رودولف نشون داد. ولی رودولف بازم باور نکرد و فاصله‌ی بین خودش و اوون رو با پونز پُر کرد.
- تا با پای برهنه روی پونزا نری و بهم نرسی، باور نمی‌کنم که عضوی از خونواده‌می!

اوون کمی فکر کرد و حین فکر کردنش، متوجه کفش ورزشی رودولف شد.
- آقا اینو چند خریدی؟ خیلی شیکه.
- کفشمو میگی؟ قابلی نداره. شونصد گالیون.
- منم شونصد میدم، ردش کن بیاد.
- نمیدم!
- هفصد میدم، رد نکنی!
- عمراً!
- هشصد دیگه آخرشه!
- به کس کسونش نمیدم، به همه کسونش نمیدم!

یوآن که چند پاراگرافی میشد که محو شده بود، رینگ دوئل رو ترک کرد و رفت دستشویی. همینکه در دستشویی رو قفل کرد، ناگهان صدایی شنید:
- هی! پیست!

یوآن گوشش رو تیز کرد. صدا از طرف شیلنگ میومد. فوراً شیلنگ رو برداشت و یه نگاهی به داخلش انداخت. داخل شیلنگ، وینکی داشت دست تکون می‌داد و به یه ماده‌ی بی‌رنگ اشاره می‌کرد.
- هی یوآن! وینکی خواست با اسید سولفوریک دوست شد. اسید سولفوریک، اسید خووب. وینکی هم جن خووب؟!

این وسط، یهو یه تانک وارد دستشویی شد و لوله‌ش رو گذاشت جلوی صورت یوآن. صدایی از درون تانک به گوش رسید:
- تو یوآنی؟
- خودمم، چطور مگه؟
- می‌خوام بکشمت!
- ینی چی آخه؟ این همه آدم برا کُشتن، چرا همه گیر دادن به من؟!
- زر نزن! می‌خوام بزنم تو صورتت. پس صاف وایسا. وگرنه میزنم تو شیکمت!
-

یوآن که چاره‌ای نداشت، فوراً از طریق لوله‌ی تانک وارد شد و سر از یه جای تاریک در آورد. فکر می‌کرد که الآن داخل تانکه، امّا وقتی که یه نِی کنارش فرود اومد، فهمید که داخل یه پاکت آبمیوه‌س. ولی قبل از اینکه تلاشی بتونه انجام بده، نِی یوآن رو مکید و به بیرون پرت کرد و انداختش تو شکم کوسه.
یوآن چوبدستیش رو روشن کرد. داخل شکم کوسه خیلی وسیع بود و کلّی مسیر وجود داشت. اون وسط، یه تابلوی راهنما به چشم میومد که روش نوشته شده بود: «سمت راست، کیسه‌ی صفرا... سمت چپ، روده‌ی بزرگ... مستقیم، لوزالمعده... پُشت سر، باشگاه معدوی.»

یوآن تصمیم گرفت بره سراغ باشگاه معدوی. پس مسیر پُشت سرش رو رفت و رسید به یه باشگاه و واردش شد.
داخل باشگاه، اَندی و سَندی شونصدتا ساحره دور خودشون جمع کرده و بندری‌زنان، شعر «یمبو صحنه» رو می‌خوندن.

یوآن ولی در رو بست و آهی کشید.
بعد، با نااُمیدی رفت سراغ بقیه‌ی مسیرها تا ببینه آیا بالاخره می‌تونه از این دنیای پیچیده فرار کنه... یا نه؟


ویرایش شده توسط یوآن بمپتون در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۲۲ ۸:۵۳:۲۵

How do i smell?


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
#55
یکی دو ماه گذشت و اون مگس آبی دیگه فک کنم قشنگ ریکاوری شده باشه.
اونطور هم که به گوشم رسیده، از صبح تا شب می‌شینه و تموم انرژیشو صرف امتیاز آوردن برا گریف می‌کنه، اونم بطور مجازی!
یه دو هفته‌ای بیارینش اینجا، نشونش بدم انرژی ینی چی!


How do i smell?


پاسخ به: عضویت در تیم‌های ترجمه‌ی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷
#56
سلام بروبچ!
یک عدد برگه‌ی سفید روی درِ اینجا به چشمم خورد که با فونت ۲۴ روش نوشته: «به یک عدد مترجم نیازمندیم. الزاماً خانوم!»
اجازه بدین شفاف‌سازی کنم براتون. ببینین دوستان، درسته که من الآن لبام غنچه‌ایه، ولی من اوریجینالاً پسرم. من پسری بودم که گروه دخترونه‌ی ریون دخترم کرد. من پسر بودم، الآن دختر شدم. ینی واقعاً دختر نیستما. با اینکه پسرم، ولی دختر هم هستم. ولی اصلاً دختر نیستم. که هستم.

خلاصه... نمی‌دونم الآن بیشتر به مترجم مقالات بیشتر نیاز دارین یا اخبار. جفتشون رو هستم. البته ترجیحاً یه چیزی باشه که انجامش سوپر فوری نباشه.

سلام کسی که هم دختری هم نیستی.

ورودت رو به تیم ترجمه مقالات تبریک میگم.
تایید شد.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۲/۱۵ ۱۴:۲۵:۵۶

How do i smell?


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۹۷
#57
بله بله، خیلیم ممنونم از پیوز که به این بحث افسرده‌کننده پایان داد...
و همچنین ممنون از ریتا اسکیتر بابت مصاحبه‌های جذابش!
امّا خب، هر چیزی یه پایانی داره و دوره‌ی مصاحبه‌گری این سوسک هم از این قاعده مستثنی نیس و قلم پر دوباره توی مُشت شخصی قرار گرفته که اصلاً سرتاپاش بوی انجمن قدح اندیشه میده... Me!
Oh it's True! Oh it's Damn True!

می‌شناسین منو که؟ این لبای غنچه‌ای گولتون نزنه‌ها. به موقعش پوزه‌ی اون گربهه رو به خاک خواهم مالوند! هن!

خب دیگه، بریم سراغ مهمون بعدی، شخصی که به نظرم باید زودتر از اینا ازش دعوت میشد:

لایتینا فاست!


تا دو هفته‌ی دیگه اینجاس. حسابی ازش پذیرایی کنین.


How do i smell?


پاسخ به: روان خانه سیاه - سفید !!!
پیام زده شده در: ۱:۲۱ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۹۷
#58
خلاصه: مرگ مک گونگال، دامبلدور رو شوکه کرده. بطوری که روانی شده و الآن توی روانخانه بستریه. اوضاع محفل بهم ریخته و آسیب‌پذیر نشون میده. مرگخوارا از این قضیه مطلع هستن و وارد روانخانه شدن و دارن دنبال دامبلدور می‌گردن.

***

مرگخوارا به گروه‌های ۳-۴ نفری تقسیم شده و جداگونه مشغول گشتن سرتاسر روانخانه بودن.
امّا رودولف که موقع یارکشی نتونسته بود نظر هیچکدوم از سرگروه‌ها رو جلب کنه، به عنوان عضو نخودی، ناچاراً تنهایی مشغول گشت و گذار شد.
همینطوری که داشت راهرو رو طی می‌کرد، نگاهی به سمت چپ و راست راهرو انداخت. هرچی جلوتر می‌رفت، پرستارهایی که می‌دید، جیگر و جیگرتر می‌شدن.
رودولف، عضو نخودی شدنش رو به فال نیک گرفت و خودشو انداخت جلوی پای یکی از پرستارها و از درد به خودش پیچید.
- آآآی دلم! وااای دلم! آآآخ پام! اوووخ کمرم! آآآخ!

پرستار با نگرانی روی رودولف خم شد.
- ای وای! چتون شده آقا؟ کجاتون درد می‌کنه؟
- همه‌جام درد می‌کنه خانوم! همه‌جام! الآنم که شما رو دیدم، قلبم تیر کشید! آآآخ! دیوونه‌ی شمااااام! مجنونم مـــــــن!

سر و صدای رودولف اونقدر بالا رفته بود که حتی کودک‌های درون قاب عکس‌ها هم با ابروهای گره‌خورده مُدام هشدار می‌دادن: خموش رودولف!
پرستار که تحمل این سر و صدا رو نداشت، دستش رو به سمت رودولف دراز کرد:
- آرامش‌تونو حفظ کنین. بلند شین آقا.

رودولف که دست دراز شده‌ی پرستار رو دید، یهو عین نوزادی که پستونک تو دهنش گذاشته باشن، ساکت شد. بعد، دست پرستار رو گرفت و از جاش بلند شد.
پرستار، رودولف رو دنبال خودش کشید. ضربان قلب رودولف شدت گرفت.
پرستار، رودولف رو آورد توی یه اتاق و درش رو بست. قند توی دل رودولف آب شد.
پرستار گفت:
- لطفاً روی این تخت دراز بکشین.

رودولف توی پوست خودش نمی‌گنجید! فوراً دمپاییش رو در آورد و نشست روی تخت و بی‌صبرانه منتظر موند.
پرستار دست به جیب شد و گفت:
- شما درد دارین.
-
- خیلی خوب می‌دونم دردتون چیه.
-
- می‌خوام این دردتون رو تسکین بدم.

این جمله‌ی آخریِ پرستار، رودولف رو به یه دنیای دیگه فرستاد... رودولف آرزو می‌کرد که اِی کاش همه‌ی زن‌های دنیا اینقدر چیزفهم بودن.
پرستار چند لحظه دست به جیب به رودولف خیره شد و بعد، آمپولی رو از جیبش در آورد!

رودولف:


How do i smell?


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۷
#59
یوآن آبرکرومبی، روباه مکاری بود که در جنگل‌های آمازون زندگی می‌کرد. اون اونقدر موذی بود که بعضیا برای مرگش لحظه‌شماری می‌کردن. حتی بعضیا زمان مرگش رو تخمین می‌زدن. از بس که وراجی می‌کرد. از بس که به قول بعضیا، «بیش از حد، دیوار چهارم رو می‌شکست!»...

یوآن کاملاً دور از اجتماع بود و کل زندگیش رو بدون هیچ دوستی و رفاقتی گذرونده بود... اون توی دوست‌یابی یه آدم/حیوون ناموفق بود. غیرممکن بود که با کسی دوست بشه و طرف فرداش زیر تریلی هیژده چرخ نره!
امّا بالاخره یه روز، یوآن با یه گربه‌ی برعکس الرفتار هم‌نشین شد. این گربه اونقدر روی یوآن تأثیر گذاشت که باعث شد ذهنیت روباه نسبت به همه‌چی برعکس بشه. همه‌چی!

امّا خیلی از این هم‌نشینی نگذشت و کم‌کم اون رویِ موذیِ گربه نمایان شد. گربه شلغمی مسحور کننده به خوردِ یوآن داد. شلغمی که یوآن رو به خواب و خیال بُرد. گربه هم گرفتش و انداختش توی حوضی که مملوء از معجون «تغییر» بود...

مدت‌ها بعد، یوآن بالاخره تونست خودش رو از حوض بیرون بکشه. بلافاصله متوجه شد که اون... تغییر کرده...
تغییری که شوک سنگینی بهش وارد کرد!
اون، مؤنث شده بود... حتی مشخصات کارت ملّی و شناسنامه‌ش هم عوض شده بود:

نام: یوآن
نام خانوادگی: بمپتون
گروه: ریونکلاو
چوبدستی: چوب درخت بُزخره با مغز لاک ناخن و روکش پنککی

شناسه‌ی قبلی

ببین کی اینجاس!
تایید شد!


ویرایش شده توسط Yvonne در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۵ ۰:۵۳:۲۶
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۱۵ ۲:۰۱:۳۷

How do i smell?






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.