هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۰:۱۶ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
#51
خانه ریدل

- یعنی چی که نیست؟ درست نگاه کردی؟

دوریا نگاه غضبناکی به سدریک که با چشمان نیمه‌باز این حرف را زده بود، انداخت.
- معلومه که درست دیدم! همه که عین تو با چشای بسته اینور اونور نمیرن.

سپس نگاه دیگری روانه‌ی سدریک که حالا صدای خروپف ملایمش نیز بلند شده بود، کرد؛ اما برخلاف تلاشش، نگاه‌هایش تاثیر چندانی نداشتند. هر چه باشد، با چشمان بسته نمیشد متوجه نگاه‌های سهمگین و چشم‌غره‌های دیگران شوی.

- خب حالا چی کار کنیم؟ من یکی که نمیرم به ارباب بگم ایوان نیست. هر کی از جونش سیر شده این مسئولیتو به عهده بگیره.
- حالا شایدم نَمیری. شاید فقط مجبور شی چندتا کروشیو تحمل کنی؟

چشم‌غره‌ی دوریا این بار نتیجه‌ی دلخواهش را در پی داشت و مرگخواری که این حرف را زد، به سرعت متواری شد.

- من می‌گم بیاین همه یه بار دیگه اتاقو بگردیم. ممکنه یه چیزی از چشم دوریا دور مونده باشه. ایوان چهارتا دونه استخون بیشتر که نیست، مغزم که نداره، پس قطعا نه به فکرش رسیده و نه تواناییشو داشته که از خونه ریدل خارج بشه. یه جایی همین دور و براست.

مرگخواران ابتدا با شک و تردید به یکدیگر نگاه کردند. اما در نهایت، اطمینانی که در صدای لینی و حتی نحوه‌ی بال زدنش موج میزد، کار خودش را کرد و در کسری از ثانیه دست به کار شدند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۰:۰۸ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
#52
× سوژه جدید - اردوی سوم هاگوارتز ×


-یعنی چــــــــــی... مدیریت خودش قول داد به من! من جشن می‌خوام!

ایزابل این را گفت و خودش را با صورت روی زمین انداخت. بقیه اعضای ریونکلاو هم نگاهی به او انداخته و پس از اینکه مطمئن شدند در جایش ثابت است و خطری برای کسی ندارد، نگاهشان را به سوی تابلوی اعلانات تالار برگرداندند. البته آنهایی که فاصله کمی از او داشتند یک قدم به عقب برداشتند تا از خیس شدن کفش هایشان توسط اشک های او جلوگیری کنند.

سو همانطور که دستش را به کمرش زده بود و برای چندمین بار اطلاعیه مدیریت را می‌خواند، با ناامیدی نفس عمیقی کشید.
-فایده ای نداره. الان با همه ارشدا کلی حرف زدیم تو دفتر مدیریت... میگن امسال باید قید یول بال رو بزنید. نه برنامه ریزی و هماهنگیش رو می‌تونن به موقع انجام بدن، نه هزینه‌ش رو دارن. حقوق جن های خونگی رو هم ندادن هنوز!

همگی سری به نشانه تاسف تکان دادند و در گروه های دو- سه نفره مشغول بحث های هیجان انگیزی پیرامون ضعف مدیریت مدرسه در تنظیم هزینه ها شدند. آنقدر این بحث ها با شدت بالا گرفت که هیچکس متوجه صدای ایزابل و آنچه که می‌گفت نشد. بنابراین ناچار شد صورتش را از روی زمین بلند کند و با صدای بلندتری حرفش را تکرار کند.
-خب چرا خودمون جشن رو برگزار نمی‌کنیم؟

با فریاد ایزابل، برای چند لحظه سکوت میان جمع برقرار شد. پیشنهادش چندان غیرعملی به نظر نمی‌رسید.

-ولی ما که نمی‌تونیم همه کارا رو انجام بدیم... مگه چند نفریم؟
-بقیه گروه ها هم هستن... اگه هر کسی یه گوشه‌ی کار رو بگیره میشه.

سکوت جمع نشان دهنده‌ی موافقتشان بود. این بار جادوآموزان باید برای خودشان مراسمی دست و پا می‌کردند...


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تابلوی اعلانات
پیام زده شده در: ۰:۰۵ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
#53
اردوی سوم و آخر ترم سبک 27 تابستانی هاگوارتز

از دوشنبه ۳۰ مرداد تا ساعت 23:59 شنبه ۴ شهریور



جادوآموزان عزیز!

جهت جلوگیری از تداخل اردو با کلاس‌های هاگوارتز، این بار برخلاف اردوهای گذشته که مهلت ۷ روز بود، ۵ روز وقت دارین برای شرکت.


قوانین شرکت در اردو

* اردوها شامل ظرفیت نمی‌شن و هر تعداد از هر گروه می‌تونن شرکت کنن.

* برای تشویق جادوآموزان به مشارکت هرچه بیشتر در اردوها، میانگین امتیازات شرکت‌کنندگان هر گروه + افزوده شدن 0.1 به امتیازات به ازای هر نفر، امتیاز نهایی اون گروه رو مشخص می‌کنه.

* هر پست در اردوی سوم از 10 امتیاز محاسبه می‌شه.

* هر عضو از هر گروه، دو انتخاب داره. هم می‌تونه یک پست بصورت تکی و انفرادی ارسال کنه، و هم می‌تونه یه یار پیدا کنه و دو نفری دوتا پست ادامه‌دار بنویسن.

* شریک شما می‌تونه هم از گروه خودتون و هم از گروهای دیگه باشه.

* در اردوی سوم نیازی به رزرو نیست.

* اردوی سوم در قالب رول‌های تکی یا دنباله‌دار دو نفری در تاپیک سرسرای عمومی انجام می‌شه.

* لطفا توجه داشته باشید که به علت تغییر روند اردو، نیازی به پست‌های خلاصه نیست.

* پست شروع سوژه توسط خود مدیریت هاگوارتز زده می‌شه اما توی امتیازدهی لحاظ نمی‌شه. بنابراین مدیران هاگوارتز می‌تونن بعنوان جادوآموز تنها یک پست دیگه در حین سوژه ارسال کرده و برای گروهشون کسب امتیاز کنن.


سوژه‌ی اردوی سوم - سرسرای عمومی
مدیریت هاگوارتز جشن رو لغو کرده ولی دانش آموزا می‌خوان خودشون برگزارش کنن. از آماده سازی و تزئین سرسرا گرفته تا پختن غذا و دسر و تنظیم موسیقی جشن. هرکسی می‌تونه به صورت تک پستی یا دو نفری با دوستش از کاری که برای مراسم انجام میده بنویسه.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۲
#54
نقل قول:

ایزابل مک‌دوگال نوشته:
طول سلام به مدیریت محترم

میخواستم یه ایده بدم برای اردوی پایانی این ترم ...

میشه که یه تاپیک توی همین انجمن ایجاد کنید به نام سالن برگزاری جشن یول بال

هرکسی از گروه خودش یه همراه انتخاب کنه و خب شما هم یه سوژه بدین تا طبق اون سوژه اتفاقاتی در مراسم رخ بده که زوج ها از هر گروه سعی کنن مشکلات رو حل کنن


و این که این تاپیک هر ترم برای اردوی سوم مورد استفاده قرار بگیره ...


امیدوارم پیشنهادم مفید بوده باشه



سلام ایزابل!

خیلی ممنون و مچکر از پیشنهادت و نظری که دادی، ایده‌ی خوبیه برای اردوی آخر.
ولی خب به تاپیک جدید نیاز نداریم...می‌تونیم همین سوژه رو توی سرسرای عمومی بدیم بعنوان سومین اردو؛ چون خب همه‌ی جشن‌ها و اینجور چیزا هم توی سرسرا برگزار میشن دیگه‌.
و درمورد اینکه گفتی هر ترم برای اردوی سوم از این سوژه استفاده بشه، اینو دیگه مدیریتِ هاگوارتز سال بعد (و سالهای بعد) خودشون تصمیم می‌گیرن که اردوها رو چطوری برگزار کنن...ولی برای این ترم، پیشنهاد خوبی بود و اجراش می‌کنیم.

ممنونم.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۱۵ ۱۶:۱۵:۴۴


پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۰:۱۹ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۲
#55
امتیازات جلسه اول ترم سبک 27 تابستانی هاگوارتز



کلاس مراقبت از موجودات جادویی
ریونکلاو: 29.5
اسلیترین: 29.5
گریفیندور: 23
هافلپاف: 12


کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
ریونکلاو: 29.5
اسلیترین: 29
گریفیندور: 24
هافلپاف: 25


کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ریونکلاو: 29
اسلیترین: 28.5
گریفیندور: 25
هافلپاف: 0


کلاس معجون‌سازی
ریونکلاو: 26.5
اسلیترین: 26.3
گریفیندور: 23
هافلپاف: 25


مرحله اول اردو
ریونکلاو: 9
اسلیترین: 8.5
گریفیندور: 8.2
هافلپاف: 0


=========================

مجموع امتیازات تا پایان جلسه‌ی اول

ریونکلاو: 123.5
اسلیترین: 121.8
گریفیندور: 103.2
هافلپاف: 62


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۲
#56
"امتیازات جلسه اول مراقبت از موجودات جادویی"



گریفیندور= ۲۳
کوین کارتر: ۲۸

اسلیترین= ۲۹.۵
بندن: ۲۹
دوریا بلک: ۳۰

ریونکلاو= ۲۹.۵
لینی وارنر: ۳۰
تری بوت: ۲۹

هافلپاف= ۱۲
نیکلاس فلامل: ۱۷


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۲
#57
"امتیازات جلسه اول"



خب. سلامی دوباره به جادوآموزای عزیز و مادر و پدرای نمونه و موفق!
امروز از شانس خوبتون خیلی خوش‌اخلاقم؛ چون دیشب خواب خیلی قشنگی دیدم و مایلم کل امروزمو با فکر کردن بهش سپری کنم.

پس خیلی سریع بریم سراغ نمرات درخشانتون!


بندن: ۲۹ = ۵ + ۵ + ۱۹
شما نمونه‌ی بارز یک عدد والد سمی هستی! می‌دونی برخلاف موفقیتِ ظاهری‌ای که کسب کرده، اون کک بیچاره رو چقدر سرشار از عقده و احساس ناکافی بودن کردی؟ می‌دونی چه بلایی سر روزهای خوش کودکیش آوردی؟ هیچ می‌دونی نذاشتی بچگی کنه و همش کله‌شو کردی تو کتاب و درس؟
هزینه‌ی مراجعه به تراپیستش که در آینده مجبوره بره رو بده به من. نگه می‌دارم هروقت لازم شد بهش میدم. شایدم ندادم. نمی‌دونم. ولی به هرحال، پولو رد کن بیاد اگه نمره می‌خوای!


لینی وارنر: ۳۰ = ۵ + ۵ + ۲۰
این چیزمیزای آبی چیه چسبیده به من؟ بالشم چرا این رنگی شده؟ این مزخرفات کاغذی که چسبیدن به کله و پشتم باعث شدن از خواب بپرم؟
لینی بیا جمع کن این بچه‌ککتو!
در ضمن بچه‌ت خیلی هم زشته! سوسک پشمالوی بی‌قواره.


دوریا بلک: ۳۰ = ۵ + ۵ + ۲۰
تو یه...یه...مادر فوق‌العاده بودی دوریا. من به تو و توله‌ککت افتخار می‌کنم. جامعه به همچین مادران دلسوز و با درک و فهمی نیاز داره.
البته یکم شروعت خوب نبود. می‌دونی، بچه داشت با بحران دوست نداشته شدن از طرف مادر و احساس عقده و حقارت مواجه میشد که خب به موقع جلوشو گرفتی.
دکتر جلاکویی این کارِتو تایید می‌کنه.
کک بالغِ باابهت و پرجذبه‌ای هم تحویل جامعه دادی! راضیم.


کوین کارتر: ۲۸ = ۵ + ۵ + ۱۸
خب، وقتی یه بچه‌ی سه ساله رو بابا کنم از این بیشتر هم نمیشه انتظار داشت. دفعه‌ی بعد باید بیشتر به رِنج سنی جادوآموزام توجه نشون بدم...یا نه، دفعه‌ی بعد اصلا سر کلاس راهت نمیدم تا یاد بگیری اینجوری بچه تربیت نمی‌کنن! بله!
ضمنا، الان گفتی یعنی من به نظافتم اهمیت نمیدم و هفته‌ای سه بار نمیرم حموم و شبا قبل خواب دندونامو مسواک نمی‌زنم که زیر تشکم کک پیدا میشه؟ آره؟


تری بوت: ۲۹ = ۴.۵ + ۵ + ۱۹.۵
نقل قول:
الان وقت خوابه مگه؟
اینجا فقط من سوال می‌پرسم! اینو همیشه یادت باشه.
ککت...مُرد؟ واقعا، تری؟ من اون ککا رو سالم به شما تحویل دادم (اصلا اهمیتی نداره که خودتون نصف شدین تا پیداش کنین، باید بگین من بهتون دادم)، مزد زحماتم جسدشونه که می‌ندازین توی دستم؟ خجالت نمی‌کشی؟
مهم نیست حالا. تسلیت میگم. برو حداقل یه خاکسپاری آبرومند راه بنداز تا منم به ادامه‌ی خوابم برسم. وسط کارم مزاحم شدی با تکلیفت.


نیکلاس فلامل: ۱۷ = ۰ + ۰ + ۱۷
نامه‌ی...پراحساسی بود جناب فلامل. احتمالا ککت هم تا الان تبدیل به یه پیرمرد چروک با عمری جاودان شده. البته اگه خسیس بازیو کنار گذاشته و یه تیکه از اون سنگ کیمیات بهش داده باشی!
متاسفانه جواب سوال دوم و سومو ندیدم...یه نگاه بنداز ببین زیر بالش و پتوت جا نذاشتی؟ آخه من خودم هروقت چیزیو گم می‌کنم اونجا پیدا میشه. شاید این روش برای تو هم جواب داد.



جلسه‌ی اول خوبی رو با همدیگه پشت سر گذاشتیم...احتمالا برای جلسات بعدی یه پروفسور دیگه میاد سر کلاستون، هرچی باشه من فقط بعنوان یه جایگزین اومدم برای تدریس جلسه اول که اگه از اون قسمت که مجبور بودم بیدار شم بگذریم، راضی بودم از کلاستون.
به من که خوش گذشت و امیدوارم شما هم لذت برده باشین.

سوالی هم اگه تو هر زمینه‌ای داشتین، پیام شخصی من همیشه در دسترسه و می‌‌تونین بیا...



فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: متروی لندن!
پیام زده شده در: ۳:۳۱ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۲
#58
چیزی نمانده بود همگی از شدت ناامیدی و شکست‌های پی در پی گوشه‌ای کز کرده و سه روز طاقت‌فرسا را در بدبختی و بیچارگی طی کنند، که با صدای بوق بلندی از جا پریدند.

- هی، مترو! مترو اومد!

پیش از اینکه جادوآموزان و اساتید به خودشان بیایند، زیر دست و پای ماگل‌ها که وحشیانه به طرف درهای مترو هجوم می‌بردند، گیر کرده و تاحدودی له شدند.
- اوی! برو کنار ببینم! کفشم نو بود!
- پامو له کردی مرتیکه! کوری مگه نمی‌بینی آدم اینجا وایساده؟
- نکن، من نمی‌خوام اونوری برم، من باید برگردم، توی مترو نه!

اما کسی به اعتراضات جادوگران اهمیتی نمی‌داد. خواسته یا ناخواسته، تعدادی از جادوآموزان و اساتید با سیل جمعیت به درون مترو هدایت شدند و پیش از آن که بتوانند خودشان را از میان آن جهنم بیرون بکشند، درها با صدایی فِس‌گونه بسته شد.

‌- هندزفری درجه یک اورجینال، اصلِ اصل، سه‌تا فقط پنج تومن!
- بدو بدو آتیش زدم به مالم، لیف‌های اتومات، پنبه‌ای مرغوب، قلاب‌دوزی شده‌ی مامان‌بزرگم مفت و مجانی یکی بخر دوتا ببر!
- یخچال شیش‌قلوی مخزن‌دار، خودش آب می‌ریزه برات میاره، صبح به صبح میره نون تازه می‌خره، فقط و فقط پونزده تومن!

جادوآموزان با تعجب به صحنه‌ی مقابلشان زل زدند.
اکسیژن برای نفس کشیدن و فضا برای تکان دادن انگشتانشان نبود، با این حال، عده‌ای در میان جمعیت می‌چرخیدند و با داد و فریادها و کالاهای نه چندان عادی و معمولیشان، پول در می‌آوردند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
#59
- حالا همگی زودتر کلاس رو تخلیه کنین...سریع، همین الان!

سدریک غرق در تفکراتش بود و متوجه دستور فوری پروفسور روزیه نشد. برای اولین بار در طول عمرش، نمی‌خواست تکلیفش را تا لحظه‌ی آخر طول بدهد. قصد داشت از تک‌تک ثانیه‌های مهلتش برای ارائه تکلیف، نهایت استفاده را ببرد و حتی یک لحظه را هم از دست ندهد.

بنابراین ساعت‌ها پس از پایان کلاس، همانجا نشست و بی آن که متوجه گذر زمان باشد، فکر کرد. و در نهایت، هنگامی که متوجه شد تمام مدت با چشمان باز خوابیده و درواقع حتی ذره‌ای به تکلیف فکر هم نکرده، تصمیم گرفت بلند شده و روش عملی را بجای فکر کردن در پیش بگیرد.

- تکلیفمون چی بود؟ تغذیه زمان بنیانگذارا؟ چرا باید مهم باشه ملت زمان چهار نفر چندصد سال پیش چی می‌خوردن آخه؟

از نظر سدریک هیچ موضوعی در دنیا اهمیتی نداشت، وقتی میشد با چُرتی راحت هر دغدغه‌ی فکری‌ای را رفع کرد!

- بذار ببینم کجا می‌تونم همچین اطلاعات بدرد نخوری پیدا کنم...قطعا تو کتابخونه یه چیزایی هست، ولی کی حوصله داره اون همه کتابو بگرده؟ از اساتید هم که نمیشه پرسید، چون یا نمی‌دونن یا اگه هم چیزی بدونن انقدر حرف می‌زنن تا آدمو از خلقتش پشیمون می‌کنن! گوی‌ها هم که قاطی دارن، انقدر مِه تولید می‌کنن تو خودشون که اصلا چیزی دیده نمیشه. پس...

به مغزش بیشتر فشار آورد. تا جایی که حس کرد هر لحظه ممکن است بترکد.
- فهمیدم! فقط اینجاست که میشه کلی اطلاعات درمورد غذا جمع کرد!

سپس با افتخار به هوش و ذکاوتش، مسیرش را به سمت آشپزخانه تغییر داد و بر سرعت قدم‌هایش افزود. می‌خواست هر چه سریع‌تر تکلیفش را تمام کرده و راحت شود.

طولی نکشید که به آشپزخانه رسید و مقابل تابلوی ظرف میوه متوقف شد. انگشتش را جلو برد و گلابی تپلی را قلقلک داد.

- اوی! دستتو بکش بی همه چیز! چی کار می‌کنی؟

سدریک وحشت‌زده انگشتش را عقب کشید. ظاهرا حتی چند میلی‌متر نیز اهمیت خاصی داشت؛ بنابراین این بار با دقت بیشتری، کمی بالاتر از قسمتی که دفعه‌ی پیش قلقلک داده بود را نشانه گرفت و با بلند شدن صدای قهقهه‌ی گلابی، در باز شد.

جماعت جن‌های خانگی به طرف در و عضو تازه وارد چرخیدند و در کسری از ثانیه، با انبوهی از غذا و شیرینی برای استقبالش سرازیر شدند.
- جن خونگی به انسان ناشناس خوشامد گفت!
- انسان از شیرینی‌هایی که جن خونگی پخت، میل کرد.
- بفرمایید غذا خورد! انسان باید چاق شد.

جن خانگی آخر، بطور غیرمستقیم به لاغری بیش از حد سدریک اشاره کرده و با اصرار بر ضرورتِ چاق شدنش، ران مرغی را در دهان او می‌چپاند‌.

- خیلی ممنون، مرسی...مچکرم. میل ندارم، بعدا حتما می‌خورم، ممنونم...نه الان سیرم، بله من...گفتم نمی‌خورم دیگه! عه!

جمله‌ی آخر را با فریاد بر زبان آورد. سدریک همیشه از خشونت پرهیز می‌کرد، اما گاهی لازم بود.

- پس انسان برای چی به اینجا اومد؟
- راستش ازتون درخواست یه کمک کوچولو داشتم...می‌تونین لطف کنین و به چندتا سوال جواب بدین؟

جن‌های خانگی در سکوت و بی هیچ حرکتی به سدریک زل زدند. ترجیح داد این سکوت را نشانه‌ی موافقتشان در نظر گرفته و سوالش را مطرح کند.
- کسی از شما هست که زمان بنیانگذارای هاگوارتز هم تو آشپزخونه کار کرده باشه؟

دست یکی از جن‌های کوچولو بالا رفت.
- پدربزرگِ پدربزرگِ مامانِ خاله‌ی جن خونگی اون موقع همینجا کار کرد!

چشمان سدریک درخشید.
- خب؟ چیزی از خاطراتش برای تو تعریف کرده بوده؟
- خاطره که نه، ولی انسان صبر کرد تا جن خونگی، خودش رو آورد.

سدریک با تعجب به جن خانگی کوچک که برای لحظه‌ای غیب شد و ثانیه‌ای بعد، دست در دست موجود چروک و خمیده‌ای ظاهر شد، زل زد.
- اوه...فکر نمی‌کردم پدربزرگ پدربزرگ مامان خاله‌ت هنوز زنده باشه...

پیرجن تک‌سرفه‌ای کرد.
- انسان از من چیزی خواست فرزند؟
- اممم...بله، سلام. به من گفتن شما زمان بنیانگذارای هاگوارتز تو آشپزخونه کار می‌کردین. میشه بهم بگین اون موقع مردم چی میخوردن؟
- غذا.

برای دقایقی، سدریک و جن خانگی پیر به یکدیگر زل زدند. سدریک منتظر بود پیرجن جمله‌اش را ادامه دهد، تا زمانی که دریافت کل پاسخش همین بود.
- غذا. بله، درسته. منم می‌دونم غذا. ولی خب چه غذایی؟
- حافظه‌ی جن خونگی به اون زمان قد نداد، ولی میوه‌خونگیِ گودریک تونست به سوال انسان جواب داد...

سدریک هر لحظه با عجایب بیشتری روبه‌رو میشد. تا آن لحظه نمی‌دانست که گودریک گریفیندور کبیر میوه‌ی خانگی داشته و میوه‌اش نیز تاکنون زنده است!
لحظاتی بعد، پیرجن با موز سیاه و پر از لک و فرورفتگی‌ای که قلاده‌ای به قسمت گود وسطش بسته شده بود، به سدریک نزدیک شد.
- موزخونگیِ گودریک تونست انسان رو کمک کرد.

سدریک در حالی که با شک و تردید به موز خیره شده و چیزی نمانده بود به سلامت عقلش شک کند، تصمیم گرفت حداقل شانسش را امتحان کند.
- سلام جناب موز. میشه بگی اون موقع تو زمان گودریک و دوستاش مردم چی می‌خوردن؟

احمقانه‌ترین چیز بعد از سوال پرسیدن از یک موز سیاه و له شده، منتظر ماندن برای شنیدن پاسخ بود.
درست در همان لحظه که سدریک ناامید شده و می‌خواست جن‌های خانگی را بابت سربه‌سر گذاشتنش مورد حمله‌ی بالشی قرار دهد، موز شروع به گریه کرد.
- مردمو که نمی‌دونم، ولی اون...اون قهرمانِ پست فطرت...همه‌ی خاندان منو قتل عام کرد! همشونو! تک‌تک خواهر برادرا و دوستا و آشناهامو با شیر قاطی کرد و خورد! اون گودریک نامرد عاشق شیرموز بود، می‌گفت بهم قوت میده...

اشک‌هایش را با دستمال کوچکی پاک کرد.
- بعدم منو به اسارت گرفت و کرد میوه‌ی خونگیش! هرروز شاهد قتل و کشتار بیرحمانه‌ی قبیله‌م بودم...

سدریک دچار شوک شده و نمی‌دانست چه بگوید. بنابراین به نوازشی دلداری‌گونه اکتفا کرد و منتظر ادامه‌ی صحبت‌های موز ماند.

- ...با اون دوستای دیوونه‌تر از خودش! اون سالازار که عاشق پاستا بود، هر وعده فقط پاستا می‌خورد! همیشه هم اول با تک‌تک رشته‌ها حرف می‌زد و بعد می‌خوردشون. می‌دونی که، زبون مارها رو بلد بود و فکر‌ می‌کرد پاستا هم یه نوع ماره. همشون یه مشت روانی بودن...
- هلگا چی؟ اون چی می‌خورد؟
- هلگا؟ زنیکه، دیوونه‌ی رنگ زرد بود. یه روز اگه شله‌زردشو نمی‌خورد می‌مرد! جونش به دیگ شله‌زردش بسته بود...

تصورات سدریک از الگو‌ی زندگی و بانوی گروهش بهم ریخت. گریفیندور و اسلیترین نیز او را ناامید کرده بودند. بنابراین با اندک امیدی که به روونا ریونکلاو داشت، منتظر به موز خیره شد.

- لابد الان می‌خوای بپرسی روونا چی می‌خورد؟ باورت نمیشه، اون از همشون بیشتر قاطی داشت. درازِ بی‌قواره انقدر کله‌شو کرد توی کتاباش که آخرش توهم زد موقع خوردن غذاها می‌تونه صدای جیغشونو بشنوه، پس تصمیم گرفت دیگه هیچی نخوره. بجاش نورخوار شده بود! نور می‌خورد! می‌گفت اینجوری دیگه صدای جیغ چیزیو موقع جویدن زیر دندوناش نمی‌شنوه!

غم و اندوه موز حالا تبدیل به حرص و عصبانیت شده بود.
- من نمی‌فهمم چطور اون چهارتا دیوونه تونستن هاگوارتزو با این عظمت تشکیل بدن! یکی از یکی دیوونه‌تر. نکنه شماها هم مثل اونا عقلتون ناقصه؟ آره، همینه! شما هم لنگه‌ی همونایین که الان تو گروهاشون پخش شدین! بد زمونه‌ای شده...بد زمونه‌ای شده!

موزخونگی همزمان با جمله‌ی آخرش، پای سدریک را لگد کرد تا حداقل انتقام عزیزان از دست رفته‌اش را از او بگیرد.
سپس درحالی که دوباره اشک‌هایش سرازیر شده بود، در میان جمعیت ناپدید شد و سدریک را با آن حجم از اطلاعات جدید و شوکه‌کننده، که حتی پاسخ سوال تکلیفش هم نبودند، تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۵ ۱۶:۰۳:۵۷

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲:۱۹ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
#60
1- توی یک رول برام " نحوه درست کردن معجون اکسیر خودتون" رو بنویسید.(25 نمره)
میتونید خلاقیت به خرج بدید و روش های جدید ابداع کنید و یا می تونید از همون روشی که توی رول تدریس گفتم استفاده کنید.


- نمیشه بجای این همه کار برای ساختن یه معجون، تمرکزمو بذارم رو اینکه هویتمو گم نکنم؟

سدریک پشت میزی که درست در مرکز تالار خصوصی هافلپاف قرار داشت، نشسته و دستانش را زیر چانه زده بود و خیره به شیشه‌ی خالی معجونی که قرار بود بسازد، آه می‌کشید.
- فرایند ساختش هم عجیب غریبه آخه...چرا یه دستورپخت مشخص نداره؟ من از کجا باید بدونم معجونم چی لازم داره؟

هر چه بیشتر زمان می‌گذشت، میزان غرهای سدریک نیز از حد معمول فراتر می‌رفت. یادش نمی‌آمد آخرین بار کِی با آن حجم از غر مواجه شده بود.

- ببین تورومرلین، شب و روزمو ازم گرفته این هاگوارتز. سر کلاس حاضر شدن یه طرف، انجام دادن این تکالیفم یه طرف! خواب نذاشتن بمونه برای آدم که با این...

صدای خروپفش در سالن پیچید. زل زدن به شیشه‌ی خالی انرژی زیادی از او گرفته بود.
ساعتی گذشت تا مغزش در خواب پردازش کند و به این نتیجه برسد که مهلت چندانی برای آماده کردن معجون ندارد.

بنابراین همانطور خوابیده و با چشمان بسته بلند شد و به طرف اتاق هکتور حرکت کرد. زحمت در زدن را به خودش نداد و بصورت تسترال‌گونه‌ای وارد شد؛ که البته برای هکتوری که تا کمر درون پاتیل بزرگی خم شده، محتویات قهوه‌ای رنگی را هم میزد و کوچک‌ترین توجهی به اطرافش نداشت، مهم نبود.

- سلام هکتور. من این پاتیلو برای یه مدت قرض می‌گیرم.

ظاهرا گوش‌های هکتور نیز با تمام وجود درگیر معجونش بودند و صدای سدریک را نشنیدند. دقایقی بعد، سدریک پاتیلش را روی میز گذاشته بود و با جدیت تمام، بالای سرش خروپف می‌کرد.

اسنیچ کوچک و طلایی رنگی که از طرف گابریل به درون حلقش پرتاب شد تا صدای خروپفش را خفه کند، او را از خواب پراند.

- من بیدارم، بیدارم!

به پاتیل خالی زل زد.
- برای شروع...فکر کنم باید...آب بریزم؟ معجونا همیشه مایعن. پس ماده‌ی اولیه‌شون آبه دیگه...آره همینه! تازه آب مایه حیاتم هست!

سدریک خرسند از این کشف جدیدش، پاتیل را پر از آب کرد.
- خب، بعدش‌... بعدش... بعدش چی؟ الان باید چی کار کنم؟

آرزو کرد که کاش سر کلاس توجه بیشتری به درس نشان داده بود. کوشید مغزش را به کار بیاندازد و چیز جدیدی برای اضافه کردن به معجونش بیابد. چشمان بسته‌اش را سرتاسر سالن چرخاند و در نهایت، روی بالشش متوقف شد.
- نه...یعنی باید...بالشمو بندازم تو معجون؟ یادمه پروفسور یه چیزایی درمورد وسایلای موردعلاقمون گفت...

هرگز نمی‌توانست بالشش، یار همیشگی و عشق دیرینه‌اش را قربانی چنین چیزی کند!
بنابراین تنها به انداختن سه عدد از پَرهای داخلش اکتفا کرد، که البته آنها را هم با اکراه و گویی تکه‌ای از وجودش را از خودش جدا می‌کرد، از درون بالش بیرون کشید.
- آخ...منو ببخشید پرهای مرغوب...سرنوشت بدی براتون نوشته شده بود...باور کنید خودمم راضی نیستم اصلا.

پس از خداحافظی سوزناکش با سه عدد پر، منتظر ماند تا تغییراتی در معجون رخ دهد. ثانیه‌ها و در پی آن، دقایق سپری می‌شدند و هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد. سدریک همچنان به پاتیل نگاه می‌کرد و منتظر بود. دقایق تبدیل به ساعت‌ها شدند و سدریک انتظار می‌کشید.

- عه. زیرشو روشن نکرده بودم.

پس از اینکه آتش زیر پاتیل را برافروخت، طولی نکشید که آب جوشید و سدریک را با دیدن حباب‌های رویش، سرشار از حس موفقیت کرد.
- عالیه! حالا بعدش...امم...

خمیازه‌ای کشید و بازدمش ناخواسته با بخارهای بالای پاتیل مخلوط شد. بی آنکه خودش چیزی بداند، ذره‌ای از شخصیتش نیز وارد معجون شده بود.

- ای بابا، دیگه نمی‌دونم چی باید بریزم. ولی نمیشه کل معجونم فقط آب و پر باشه که...

خسته شده بود. بسیار بیشتر از حد توان از بدنش کار کشیده بود و عضلاتش ناراضی بودند. بنابراین دستش را همچون جارو روی میز کشید و هر چه بود را درون پاتیل خالی کرد.
- خوبه. پروفسور از کجا می‌خواد بفهمه؟ همون چندتا دونه پر فقط مهم بود که ریختمشون. بعید می‌دونم این چیزمیزایی که بعدش اضافه کردم چندان اهمیت داشته باشن.

سپس با خوشحالی ملاقه‌ای برداشت و شیشه‌ی خالی را از معجونی که رنگ‌ عجیب و غریبی به خود گرفته و اجسامی درونش شناور بودند، پر کرد.
- اینم از این. حالا فقط باید این شیشه رو ببرم و به پروفسور تحویل...

جمله‌اش به پایان نرسید. بدنش دیگر بیش از آن کشش ادامه دادن نداشت. هر چه باشد، تلاش زیادی برای درست کردن معجون هویتش کرده بود...


۲- یه نقاشی یا تصویر از معجون آماده شدتون.(5 نمره)

بفرمایین پروفسور.
می‌بینین هیچ جسم اضافی‌ای توش نیست؟ شما اصلا فانوس و قلم پر و دوتا لیوان می‌بینین تو پاتیل؟ نه!
بخاطر اینه که من معجونمو کامل و دقیق درست کردم و هیچ چیز دیگه‌ای توش نیست. مطمئن باشین.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.