گریفیندور
VS
هافلپاف
سوژه: شیوع
یک روز دل انگیز دیگه توی دنیای جادویی آغاز شده بود و آفتاب داشت اشعه های ماورای بنفشش رو از پنجره ها و بین پرده ها میکرد تو چشم و چال ملت و با تمام قدرت میتابید توی صورت کسایی که صبح زود از خونه خارج شدن تا زودتر سرطان پوست بگیرن و یاد بگیرن اول صبح وقت خوابه، نه بیرون اومدن.
البته یکی از کسایی که حواسش به این وضعیت بود و حسابی هم خورشید خانم از دستش ناراحت بود، چون اشعه هاش بهش نمیرسیدن، فنریر بود. اون سه تا پرده جلوی پنجره اتاقش گذاشته بود و کوچیکترین راه ورودی برای نور باقی نذاشته بود.
اون اصولا مدیر هاگوارتز بود، در کنار لینی وارنر و سو لی. ولی مدیری نبود که بهش نیاز داشتن یا حتی لایقش بودن. اون صرفا مدیری بود، که بود! در کل نفعی نداشت، ولی بعضی وقتا ضررهایی داشت، از جمله اینکه یازده روز بعد از وقت تدریس یادش میفتاد که باید به اساتید بگه تدریس کنن. همینقدر وظیفه شناس.
و اون روز هم مثل بقیه روزها راحت و آروم توی تخت گرم و نرمش خوابیده بود. آفتاب هم هی داشت فحشش میداد چون نمیتونست باعث سرطانش بشه.
در نتیجه فنریر همینطور خوابید. با آرامش تمام. که ناگهان ساعد دست چپش شروع کرد به سوختن.
این یکی دیگه قضیه مدیریت هاگوارتز نبود که بخواد تا ظهر بخوابه، در نتیجه با چشمای کاملا بسته، سریعا از جاش بلند شد، جوراباشو لنگه به لنگه پوشید، ردای سیاهش رو روی پیژامه و لباس خوابش پوشید و آپارات کرد. رسیدن به خدمت لرد سیاه اولویت اولش بود، حتی اگه مجبور میشد یه مقدار نامرتب ظاهر بشه. البته با توجه به اینکه چشماش تا لحظه آپارات بسته بودن و سعی داشت همچنان خواب بمونه، نتونست بفهمه ترکیب جوراب های زرد و قرمز اصلا جالب نیست.
و بعد لای چشماشو باز کرد، و با تمرکز روی اتاق لرد سیاه، با صدای
پاق بلندی آپارات کرد.
چند ثانیه بعد، فنریر جلوی لرد سیاه پخش زمین شد و خر و پفش به هوا رفت.
- فنر؟
و فنریر به خر و پف ادامه داد.
- فنریر گری بک؟
و اینبار فنریر از جاش پرید. چسبید به سقف، بعدش جلوی لرد سیاه زانو زد و با چشمایی که از زور خواب به زور باز مونده بودن، به اربابش خیره شد.
- سلام ارباب. خوبید ارباب؟ صبحتون بخیر ارباب. بیدارما! فقط یکم خسته بود...
- فنر... دخترمون نجینی درخواست پیتزا کرده. و بقیه مرگخوارا خواب بودن. و چون اصولا تو گرگینه ای و نباید شبا خوابت بیاد، قراره که بری الان براشون پیتزا بگیری. درست میگیم؟
البته که درست میگفت، جفتشون هم میدونستن، در نتیجه فنریر جلوی خمیازه ش رو گرفت، در واقع هوای حاصل از خمیازه رو از گوشش خارج کرد و گفت:
- صد البته ارباب. خیالتون راحت. پیتزای صبحانه بانو نجینی آماده میشه سریعا، و بعد میشه من برم برای کوییدیچ هاگوارتز آماده بشم؟
- میشه فنر... میشه. برو حالا. این مقادیر از پول مشنگی رو هم بگیر، اونجا مجبور نشی به زور متوسل شی. حوصله نداریم اسمت به عنوان تحت تعقیب ثبت شه و مجبور شیم گند کاریتو جمع کنیم.
و فنریر که کاملا سرحال شده بود، پول مشنگی رو از لرد گرفت و با تمام سرعت از اتاق لرد سیاه خارج شد تا بره به سمت بهترین پیتزا فروشی لیتل هنگلتون.
طبیعتا اول صبح بود، پیتزا فروشی هنوز بسته بود. ولی بهرحال شهر کوچیک بود و صاحب مغازه که آشپزش هم بود، طبقه بالای مغازه ش زندگی میکرد. در اون لحظه هم توی خواب ناز بود و هیچ دغدغه ای هم نداشت، که ناگهان یک عدد فنریر از توی پنجره پرید تو، یقه شو گرفت، بردش طبقه پایین توی رستوران و نعره زد:
- سریع بهترین پیتزایی که میتونی رو درست کن!
و مقدار زیادی پول مشنگی که لرد بهش داده بود رو هم فرو کرد تو حلق آشپز.
آشپز که تازه از خواب پریده بود و مزه پول اومده بود روی زبونش، پول هارو از حلقش کشید بیرون، گذاشت تو جیبش و شروع کرد به درست کردن پیتزا، با حداکثر سرعت.
نیم ساعت بعد، بوی پیتزا مغازه رو برداشته بود. شایدم مغازه بوی پیتزا رو برداشته بود، بهرحال، مهم نبود. مهم این بود که فنریر پیتزا رو صحیح و سالم برداشته بود، از مغازه خارج شده بود و به سمت خانه ریدل ها رفت.
در طی مسیر هیچ اتفاق عجیبی نیفتاد، البته فنریر هم انقدر حواسش به پیتزای توی دستش بود که صحیح و سالم برسه که به هیچ چیز اهمیت نداد.
و بعد به خانه ریدل ها رسید، در رو باز کرد، و با اولین چیزی که رو به رو شد، نجینی گرسنه بود و در انتظار پیتزا بود، فنریر با احترام تمام جعبه پیتزا رو جلوی نجینی گذاشت و بازش کرد، و بعد از محل دور شد. اصلا دوست نداشت به عنوان دسر بعد از صبحانه دیده بشه.
فنریر از خانه ریدل ها مستقیم به هاگوارتز آپارات کرد، به تالار گریفیندور رفت، اعضای تیم کوییدیچ رو به طرز خشنی بیدار کرد و کشون کشون تا زمین کوییدیچ بردشون که تمرین روز قبل از مسابقه رو شروع کنن.
و البته محور رول هنوز به هاگوارتز و کوییدیچ نیست. محور همچنان خانه ریدل، نجینی، و البته به طور دقیق تر، شکم نجینی هست. شکمی که هزاران انسان و پیتزا رو خورده، گاهی هضم کرده، گاهی هضم نکرده، گاهی هم ذخیره کرده حتی. و در اون لحظه هم نجینی داشت پیتزای صبح گاهیش رو وارد شکمش میکرد.
پیتزا آروم آروم وارد شکم نجینی شد... و به پیتزاها و آدمایی که نجینی قبلا خورده بود و هنوز هضم نکرده بود رسید. اونا هم به پیتزا نگاه کردن.
پیتزای تازه وارد یه دور دیگه به همه پیتزاها و غذاهای هضم نشده از گذشته نگاه کرد.
- یعنی شماها میخواید تا ابد همینجا بمونید و هیچ کاری نکنید؟
- ایده ای داری مثلا خودت؟
- آره. خودتونو از اسارت نجات بدید و اجدادتون رو سربلند کنید!
- هروقت تو کردی ما هم میکنیم.
و البته پیتزای جدید ناراحت شد. ولی ناامید نه. اون شروع کرد با معده و اعضای درونی بدن نجینی واکنش شیمیایی نشون دادن و ترکیب شدن.
پیتزاها و غذاهای قدیمی وقتی این رو دیدن، به ثابت قدمی و عزم شدیدا جزم شده پیتزای جدید پی بردن، حتی سوسیس و کالباسشون ریخت! و تصمیم گرفتن پیوند فیزیکی-شیمیایی با پیتزای جدید برقرار کنن...
و چند ثانیه بعد، ماده جدید به سمت مغز نجینی حرکت کرد و شروع کرد به پوشوندن دور تا دور مغز نجینی. و البته نجینی هیچی حس نکرد.
ماده جدید تولید شده، توی بدن نجینی شروع به تکثیر کرد. همینطور بیشتر شد و رفت توی دماغ و دهن نجینی و آماده شد. البته به راوی توضیح نداد برای چی. نجینی هم به سمت رودولف رفت.
- به به... هر روز جذاب تر و زیباتر از دیروز.
- عطسه!
و نجینی به سمت رودولف عطسه ریزی کرد، که البته اون مواد جدید و ویروس مانند باهاش از دماغ و دهنش خارج شدن و وارد بدن رودولف شدن، و بعد شروع کردن به تکثیر شدن...
و چرخه با رودولف و نجینی ادامه پیدا کرد تا ویروس در تمام خانه ریدل ها و حتی خارج از اون سرایت پیدا کنه و بتونه جهان گردی کنه. واسه یه ویروس ساخته شده از چندتا پیتزا و جنازه آدم، آرزوی جاه طلبانه ای بود.
ویروس همینطور دهن به دهن گشت، و حتی تونست با تار موهای هاگرید ترکیب بشه و خاصیت چسبندگی به اشیارو پیدا کنه.
هاگرید خودش ویروس رو از کیک فروش گرفته بود. کیک فروش خودش ویروس رو از هکتور گرفته بود، هکتور ویروس رو از لرد سیاه گرفته بود، لرد سیاه هم ویروس رو از رودولف گرفته بود...
و اما در اون لحظه توی هاگوارتز، جلوی زمین کوییدیچ، لینی و سو داشتن میومدن تا به فنریر و گریفی ها بگن که زمانشون برای تمرین تموم شده، که یک عدد هاگرید در حالی که داشت کیک میخورد از پهنه افق مشخص شد.
- آهای! واسید منم بیام!
و لینی و سو بعد از اینکه با حرکات دست و اشاره به اعضای تیم کوییدیچ گریف پیام دادن که فرود بیان، وایسادن تا هاگرید هم بیاد.
و هاگرید که داشت انگشتاش رو همراه با کیکش با صدای ملچ و مولوچ میخورد، به جمع گریفیندوری ها و مدیران هاگوارتز رسید.
- سام علی...
هااااااچیمهقلعهلمتهداووسثخعطسه! به موقع رسیدم واسه داوری؟
بر اثر عطسه شدید هاگرید، اون جمع نه نفره حدود سه متر از جاشون پرتاب شدن و هر کدوم یه طرف فرود اومدن. البته همراه با ویروس هایی که وارد بدنشون شده بودن و میخواستن بیشتر پخش بشن.
- اوه اوه... بیاید ببرمتون تو قلعه. زشته اینجا اینطوری افتاده باشید.
و هاگرید با همون دستای کیکیش تمام اون نه نفر رو بلند کرد و با خودش برد توی قلعه، مستقیم به سمت درمانگاه تا اگر استخونی چیزی ازشون شکسته، سریعا درمان بشن.
هاگرید همیشه مواظب همه بود و سعی میکرد به همه محبت کنه.
گریفیندوری ها و مدیریت هاگوارتز یک روز کامل بستری شدن، ویروس رو به پرستارا و کل درمانگاه منتقل کردن، و اونا هم ویروس رو به افراد جدید پاس دادن.
و اما فردای اون روز، ساعت یازده صبح، بالاخره زمان مسابقه فرا رسید. تمام دانش آموزا و اساتید توی جایگاه های تماشاچیا بودن و با هم ویروس بازی میکردن. و دو تیم گریفیندور و هافلپاف هم وسط زمین رو به روی هم وایساده بودن و با هم خوش و بش میکردن و منتظر داور بودن.
و البته داور وارد زمین شد. یک عدد هاگرید کیک به دست با چهار عدد جاروی به هم بسته شده تا بتونن وزنش رو تحمل کنن. نه اینکه وزنش زیاد باشه، صرفا استخون بندیش یکم زیای درشت بود و جاروها هم زیادی ظریف و شکننده...
- هاگرید از کیک شکلاتیش که به اندازه یه انسان بزرگ بود، گاز کوچیکی زد و بعد گفت:
- حالا کاپیتانای دو تا تیم با هم یه دست درست و حسابی بدن.
و سر کادوگان و سدریک با هم دست دادن. در واقع سدریک دستش رو گذاشت روی محل دست سر کادوگان که داخل تابلو بود. ولی خب به نظر میرسید قابل قبول باشه. چون بعدش هاگرید هم دست سدریک رو گرفت و باهاش دست داد، و بعد سعی کرد همین کار رو با کادوگان بکنه، ولی چون نمیتونست کل تابلوی کادوگان رو تکون تکون داد.
و بعد چهارده بازیکن پر زور و دلاور سوار جاروهاشون شدن، و به اضافه یک عدد داور کیک خور، در مجموع پانزده جارو رفتن روی هوا.
گزارشگر که مشخص بود از کوچه پس کوچه های هاگزمید پیدا شده و به نصف قیمت گزارشگرای هاگوارتز حاضر شده ایفای نقش کنه، توی میکروفون داد زد:
- حالا میبینیم که آرتور کوافل رو که انصافا با رنگ موهاش ست قشنگی شده توی بغلش گرفته و داره براش لالایی... چیز... یعنی داره میبرتش به سمت دروازه هافل، ولی راهش توسط رکسان سد میشه. عجب جدال سنگینی بین دوتا ویزلی شده! ولی به نظر میرسه آرتور نمیخواد کم بیاره!
درست بود. آرتور قصد نداشت کم بیاره. بنابراین سریعا کوافل رو به سمت جایی که فنریر منتظر بود پرتاب کرد، اما فنریر به خاطر حرکت یک عدد بلاجر به سمتش مجبور شد جا خالی بده. در نتیجه کوافل به دست رز زلر افتاد. و رز زلر هم با تمام سرعت به سمت دروازه گریفیندور رفت.
تابلوی سر کادوگان نتونست به موقع جلوش در بیاد، و در نتیجه کوافل به راحتی وارد حلقه سمت راست دروازه شد.
صدای تشویق هافلپافی ها، اسلیترینی ها، و تعدادی از ریونکلاوی ها بلند شد و اونا هم ویروس رو به تمام نقاط اطراف تا هاگزمید پرتاب کردن.
ویروس ها هم که حسابی خوشحال بودن، تشویق کننده هارو تشویق کردن و رفتن به سمت صاحب های جدیدشون توی هاگزمید.
و مسابقه کوییدیچ همچنان ادامه داشت. هافلپافی ها و گریفیندوری ها دیگه مثل اول مسابقه خوش و بس نمیکردن و به هم دیگه لبخند نمیزدن، کاملا جدی شده بودن و حتی چندین مورد با بلاجر همدیگه رو زده بودن که البته هاگرید سرشون رو نوازش کرده بود و بهشون گفته بود دیگه از این کارای بد بد و خشن نکنن.
البته، اونا زیاد توجه نکرده بودن و باز هم آگلانتاین با چماقش زده بود تو شکم پرویز که البته برای پرویز زیاد بد نشده بود. یبوستش حداقل برطرف شده بود و میتونست بره مرلینگاه.
- ضمن اینکه باید بگم حواستون باشه دستاتون رو قبل از خوردن خوراکی هاتون بشورید، ظاهرا جستجوگر هافلپاف، یعنی رودولف، اسنیچ رو دیده چون داره با کله میره سمت شکم دروازه بان گریف که سر کادوگان باشه... یعنی اسنیچ جلوی کادوگان تو هوا معلقه؟
ترامپ که داشت سعی میکرد جلوی بازیکن های هافلپاف دیوار بکشه، بدون توجه به اینکه اونا میتونن با جارو از کنار و بالای دیوارش عبور کنن، با شنیدن صدای گزارشگر حواسش جمع شد و سریعا به سمت کادوگان رفت.
و البته هر دو جستجوگر واقعا اسنیچ رو دیده بودن، داشت با وقار و آرامش دور سر کادوگان میگشت و کادوگان هم سعی میکرد با فوت کردن ازش خلاص بشه...
و اما در خانه ریدل ها، داخل سر نجینی، ویروس اولیه که رئیس همه ویروس ها بود روی مغز صورتی نجینی نشسته بود و کنترلش میکرد. جلوش یه نمایشگر باز بود که توش میتونست آمار آلودگی ملت توی انگلستان رو ببینه که در اون لحظه به هفتاد درصد رسیده بود. در نتیجه لبخندی زد و به سمت نمایشگرش که کل ویروس هارو باهاش کنترل میکرد، گفت:
- Execute order 66!
و ویروس ها به دستور فرمانده شون فرمان 66 رو اجرا کردن...
و یک ثانیه بعد، همه کسایی که به ویروس آلوده شده بودن شروع کردن به جیغ و داد کشیدن و پیچیدن به خودشون. و بعد آروم آروم تبدیل شدن به پیتزاهایی که از جاشون بلند شده بودن، دستاشون رو به سمت جلو دراز کرده بودن و سعی داشتن هر کس که شبیه خودشون نیست رو بخورن.
و البته اگر تصور میکنید که زامبی-پیتزاها قراره ملت رو گاز بگیرن و شبیه خودشون کنن، اشتباه میکنید. اونا داشتن کاملا ملت رو میخوردن. تیکه پاره میکردن و بعد قورتشون میدادن.
و اما توی زمین کوییدیچ... جستجوگر هر دو تیم، تمام بازیکن ها، هاگرید و تماشاچی ها تبدیل به پیتزا شدن... به غیر از کادوگان که نشسته بود توی تابلوش و دهنش از شدت تعجب و خوف باز مونده بود.
- هم رزم های وفادارم! شما را چه شده؟! کجایید؟!
و البته که هیچکس بهش جواب نداد... اونا فقط با دست های ساخته شده از سوسیشون که به سمت کادوگان دراز شده بود، روی جارو هاشون به سمتش رفتن...
Is this the end of the beginning?
Or the beginning of the end?