هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸
#51
فیل گریفیندور (فنریر گری بک) به فیل اسلیترین (رابستن لسترنج) حمله میکنه.




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۸
#52
فیل گریفیندور
Vs
اسب اسلیترین


سوژه: ابر قهرمان


به ظرف در بسته ای که رو به روش قرار داشت نگاه کرد.
- حداقل بهمون غذا میدید؟ چه سخاوتمندانه! دستمون فقط به یک چوبدستی برسه...

هیچکس جواب تهدیدش رو نداد. نمیدونست چطور به اینجا اومده، نمیدونست چرا به اینجا اومده. فقط میدونست که چشمشو باز کرده بود و توی یک اتاق سنگی بزرگ با یک عدد تخت، فرش زیر پاش، یک کمد لباس خالی و یک میز و صندلی چوبی بیدار شده بود. از پنجره بیرون رو نگاه کرده بود، و متوجه شده بود که توی یک برج به شدت بلند که به یک قلعه بزرگتر وصل شده بود، قرار گرفته. در اتاقش هم قفل بود و هرچقدر سعی کرده بود بشکنتش، موفق نشده بود. به نظر میرسید با جادو تقویت شده.

لرد سیاه هیچ خدمتکاری رو ندیده بود که براش غذا بیاره. فقط وقتی میخوابید و بیدار میشد، غذاها توی یک ظرف در دار، روی میزش قرار داشتن. و هیچ اثری از باز شدن، بسته شدن در یا حتی ورود کسی به اتاق هم به چشم نمیومد. چند بار سعی کرده بود بیدار بمونه و اوضاع رو زیر نظر بگیره، ولی هر دفعه به طرز عجیبی چشماش سنگین شده بود و خوابش برده بود. و بالاخره از این کار دست کشیده بود و عادت کرده بود، الان تنها تفریحی که داشت، خوابیدن و گاهگداری هم تلاشش برای سوزوندن علامت شوم مرگخواراش بود که بیان و پیداش کنن.

از افکارش خارج شد، و درِ ظرف رو باز کرد.
و بعد نفس عمیقی کشید و به محتویات ظرف نگاه کرد.
- کلاه... کلاه... کلاه گیس فرستادید عوض غذا؟ واسه ما؟ بخوره تو سر خودتون!

و بعد در کمال خشم، ظرف و کلاه گیس رو با هم از پنجره پرت کرد بیرون. نمیدونست قراره کجا یا تو سر کی بخورن. براش هم مهم نبود. برجی که توش بود انقدر بلند بود که رسیده بود به بالای ابرها و دیدن زمین کاملا غیرممکن بود...

و اما فلش بک به دو روز قبل:

مرگخوارا توی خانه ریدل ها از نبودن لرد نگران بودن. نه خیلی، ولی به هر حال مرگخوار بودن و نگران بودن. و البته با گذشت هر ساعت، نگرانیشون بیشتر هم میشد.
تا اینکه کم کم علامت های شومشون شروع کرد به سوختن. و این یعنی داشتن توسط اربابشون احضار میشدن.

مرگخوارا میخواستن که به ندای اربابشون پاسخ بدن، ولی یه مشکلی وجود داشت. اونا نمیتونستن محل اربابشون رو پیدا کنن! در واقع برای اولین بار بود که چنین اتفاقی افتاده بود.
نتیجه ش چی بود؟ مرگخوارا تیم های جستجوی تک نفره تشکیل دادن و فرستادن توی نقاط مختلف کشور و حتی دنیا که با توجه به نبض و میزان قوی تر شدن سوزش علامت شومشون بتونن نزدیک شدن به لرد سیاه رو احساس کنن.

و البته که موفق نشدن...
البته به جز یک مرگخوار.
و اون فنریر بود. اون علاوه بر اینکه به نبض و سوزش علامت شومش حواسش بود، بوی لرد سیاه رو توی هوا هم دنبال میکرد و با حس بویایی قدرتمندش به دنبال لرد بود.

فنریر گری بک، گرگینه وفادار لرد سیاه، دو روز تمام بدون هیچ توقف و استراحتی به دنبال لرد گشت، و بالاخره در پایان روز دوم، در کنار دیوار یه قلعه مخروبه و سر به فلک کشیده که انگار یه زمان سفید برفی توسط نامادریش داخلش حبس و شکنجه شده بود، نشست تا استراحت کنه.
فنریر حتی از نشستن کنار دیوار اون قلعه، حس ناخوشایندی داشت. حسی مثل فریب و دروغ. انگار که به دروغ به همه گفتن گرگه مرد و شنل قرمزی به خوبی و خوشی به مادر بزرگش رسید و فنریر اون گرگه نبود. یا حتی انگار که هانسل و گرتل توسط اون جادوگر پلید خورده نشده بودن، و فنریر هم همون جادوگر پلید نبود...

فنریر دستش رو کرد توی گوشش، مغز کوچیکش رو در آورد، با آستینش پاک کرد و گذاشتش توی جیبش که حس های بدش رو فراموش کنه. و بعد خوابید.

پایان فلش بک!

کلاه گیس و ظرف برای یک لحظه روی هوا معلق موندن که وضعیت جدیدشون رو کاملا بفهمن و تحلیل کنن. و بعد ظرف که سنگین تر بود، به کلاه گیس که مثل چتر نجات آروم میومد پایین، با حسادت نگاه کرد، چندتا فحش به سبک ظرف های در دار که قابل ترجمه نیستن به کلاه گیس داد، و با تمام سرعت سقوط کرد.

ظرف انتظار داشت صاف بخوره توی زمین خاکی... ولی با دیدن یک عدد فنریر که زیر دیوار خوابیده بود، غافلگیر شد. البته غافلگیریش وقتی بر اثر برخورد با کله پوک فنریر قر شد، تموم شد.
فنریر از خواب پرید. ولی چون کله ش پوک بود، متوجه چیزی به جز یه مقدار خارش توی سرش نشد. پس بلند شد وایساد، اطرافشو زیر نظر گرفت، خمیازه کشید و بعد کلاه گیس با وقار و آرامش تمام اومد روی سرش.

فنریر حس کرد یه چیز عجیب و گرم روی سرش قرار گرفت. حس کرد کل وجودش مور مور شده. در نتیجه دستش رو دراز کرد و کلاه گیس طلایی و به شدت دراز رو از روی سرش برداشت.
به محض برداشتن کلاه گیس، حس مور مورش هم از بین رفت. با تعجب به کلاه گیس نگاه کرد...
- این یه نشونه از سمت مرلینه...

صدای فنریر زیادی بلند بود. و شنوایی لرد هم به شدت خوب، بنابراین صدای فنریر رو نه تنها شنید، حتی تشخیصش هم داد. در نتیجه به سرعت دوید به سمت پنجره.
- فنر! ما این بالاییم! بیا آزادمون کن!

صدای لرد سیاه به ابرها برخورد کرد و بعد به سمت خودش منعکس شد.

- ای بر پدر و مادر گند زاده اونی که ما رو انداخت اینجا لعنت. ما از اینجا در بیایم، میکشیمت فنر!

البته فنریر نشنید، و فقط ادامه حرفشو زد.
- من این رو یه دعوت از سوی مرلین میبینم برای نجات دنیا از ظلم و جور و فساد.

و فنریر دوباره کلاه گیس رو روی سرش گذاشت.
اینبار که کلاه گیس رو گذاشت، عضلاتش ورم کردن، شکمش سیکس پک شد، و انرژی کلاه گیس وارد بدنش شد. فنریر حس کرد انقدر قدرتمنده که میتونه حتی دنیارو تغییر بده. پس با یک حرکت سریع، پرواز کنان از قلعه، برج و لرد سیاه دور شد.

فنریر توی هوا مثل پرنده ای آزاد، بال زنان پیش رفت. از پهلوی چندتا هواپیما رد شد و برای مسافرا و خلبان هم دست تکون داد که البته باعث وقوع حوادثی مثل برخورد موشک به هواپیماها و سقوطشون توی مثلث برمودا شد.

فنریر پرواز کنان، همراه و هم جهت با پرنده های مهاجر مستقیم به سمت آمریکای جهان خوار رفت تا ریشه های ظلم و ستم رو از دنیا پاک کنه. فنریری شده بود متحول شده که میخواست هیچ ظلم و ستم و پلیدی ای به غیر از ظلسم و ستم و پلیدی اربابش وجود نداشته باشه.

اون پرواز کنان از مرزهای هوایی آمریکا وارد شد. آمریکایی ها که موهاشون ریخته بود، خیلی سعی کردن با انواع هواپیما و موشک جلوشو بگیرن. ولی خب نتونستن. در واقع فنریر دوتا هواپیماهارو گرفت...
... و خوردشون. همراه با تمام موشک هاشون و خلبانشون.

و بعد مستقیم به سمت کاخ سفید رفت.
روی زمین فرود اومد، درست جلوی کاخ. نگهبانا و سربازا همه با اسلحه هاشون به سمتش نشونه گیری کردن.
فنریر همونطور که خوب میبویید، خوب هم میشنید. بهتر از قبل حتی. قدرت های کلاه گیس در تک تک سلول هاش جاری بودن بهرحال.
و در اون لحظه فنریر از توی هندزفری یکی از نگهبانا جمله ای از یک آهنگ رو شنید که میگفت:
- Now this looks like a job for me...

فنریر لبخندی زد و در اون لحظه همذات پنداری شدیدی با این آهنگ پیدا کرد. پس در نتیجه یکی از محافظا رو به شکل یک عدد چماق توی دستش گرفت، و در حالی که گلوله های بقیه رو با بدن اون محافظ منحرف میکرد، همه شونو گرفت زد. یه بلایی سرشون اومد که چندتا از کارگردان های بزرگ هندی و ترکی هم اومدن حتی از روی دستش یادداشت بردارن برای فیلمای آینده شون.

فنریر رفت جلو، با لگد در کاخ سفیدو باز کرد، چندتا محافظ دیگه رو هم پیچید بهم دیگه و بالاخره رسید به اتاق دایره ای، شاید هم از زوایای خاصی بیضوی.

با همون چندتا محافظی که به هم دیگه پیچیده بودشون، در رو خرد کرد و دید که توی اتاق یک عدد ترامپِ بلند قد و چهارشونه، با موهای زرد قناری و صورت سرخ نشسته و داره سعی میکنه توی گوشیش با کلمه به هم ریخته Covfefe یک کلمه درست رو تشکیل بده. در واقع انقدر سرش گرم بود که اصلا نفهمید فنریر وارد شده.

فنریر هم رفت پشت ترامپ، یدونه زد پس کله ش. کله ترامپ خورد تو سر گوشیش، برنامه توئیتر باز شد و Covfefe رو به عنوان یک عدد توئیت فرستاد.

فنریر اصلا به ترامپ فرصت نداد صحبت کنه، گوشیش رو گرفت کرد تو حلقش، و بعد ترامپ در حال خفه شدن و کبود شدن رو از کادر خارج کرد.
شاید فکر کنید فنریر فقط خواست ترامپ رو یه جوری بزنه که صدای پلیکان و زرافه بده. ولی چنین اتفاقی نیفتاد. فنریر با یک عدد زیر شلواری که خال هایی به شکل پرچم آن کشور جهان خوار و پلید روش بود، رفت بالای کاخ سفید و اون زیر شلواری رو به میله پرچم آویزون کرد.

و بعد از اون، فنریر دوباره رفت توی کاخ سفید، از جنازه ترامپ که شطرنجی شده بود عبور کرد، رفت به سمت میزش، یکم با میز بازی کرد و میز که دکمه ها و کنترل تمام موشک ها به همراه نقشه ای از کل کره زمین رو در خودش مخفی کرده بود، مجبور شد همه چیز رو افشا کنه. و فنریر هم البته تمام موشک هارو به سمت آسیا و اروپا به غیر از انگلیس پرتاب کرد و لبخندی راضی و حق به جانب زد.

فنریر کل مشکلات دنیارو حل کرده بود. حالا فقط باید به اطلاع لرد میرسوند که بیاد و دنیا رو تصرف کنه... و البته با همین فکر یهو سوزش علامت شوم مثل سوزنِ چرخ خیاطی زیبای خفته رفت تو چشمش.
و فنریر قبل از اینکه دستش از شدت سوزش علامت شوم، که تا الان به خاطر فکر مشغول و هدفش حسش نمیکرد، با تمام سرعت رفت به سمت قلعه مخروبه ای که لرد توش بود.

فنریر به راحتی سد ابرهای توی مسیر رو از هم پاره کرد، و بعد با یک انگشت، دیوار برج رو خراب کرد و صورتش مستقیم جلوی صورت لرد قرار گرفت. چشم در چشم.

- فنریر...

لرد سیاه ادامه حرفش رو نگفت. نشون داد. دماغ فنریر رو گرفت، کشیدش تو، کلاه گیس رو از سرش برداشت و کرد توی دماغش.
- تا تو باشی دیگه ما رو ول نکنی به امان مرلین!
- ارباب این کلاه گیسه قدرتای خفن میده ولی به آدم. غلط نکنم کار مرلینه که سعی داشته فراریتون بده.

مرلین سرش رو از گوشه کادر آورد داخل و گفت:
- ما از صبح داشتیم با حوری هایمان قلیون میکشیدیم و برایشان از رشادت ها...

چشمان لرد به سمت مرلین تنگ تر شدن، و مرلین ناچار شد آب دهانش رو قورت بده و جمله ش رو به شکل دیگه ای به اتمام برسونه.
- ... یعنی داشتیم دنبال شما میگشتیم ارباب. این کلاه گیس هم کار ما نیست.

مرلین از کادر خارج شد، و فنریر با کلاه گیس توی دماغش، با لرد به شدت خشمگین ولی نجات یافته، تنها موند...


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۶ ۲۳:۵۵:۰۴



پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸
#53
گریفیندور
VS
هافلپاف



سوژه: شیوع


یک روز دل انگیز دیگه توی دنیای جادویی آغاز شده بود و آفتاب داشت اشعه های ماورای بنفشش رو از پنجره ها و بین پرده ها میکرد تو چشم و چال ملت و با تمام قدرت میتابید توی صورت کسایی که صبح زود از خونه خارج شدن تا زودتر سرطان پوست بگیرن و یاد بگیرن اول صبح وقت خوابه، نه بیرون اومدن.

البته یکی از کسایی که حواسش به این وضعیت بود و حسابی هم خورشید خانم از دستش ناراحت بود، چون اشعه هاش بهش نمیرسیدن، فنریر بود. اون سه تا پرده جلوی پنجره اتاقش گذاشته بود و کوچیکترین راه ورودی برای نور باقی نذاشته بود.

اون اصولا مدیر هاگوارتز بود، در کنار لینی وارنر و سو لی. ولی مدیری نبود که بهش نیاز داشتن یا حتی لایقش بودن. اون صرفا مدیری بود، که بود! در کل نفعی نداشت، ولی بعضی وقتا ضررهایی داشت، از جمله اینکه یازده روز بعد از وقت تدریس یادش میفتاد که باید به اساتید بگه تدریس کنن. همینقدر وظیفه شناس.

و اون روز هم مثل بقیه روزها راحت و آروم توی تخت گرم و نرمش خوابیده بود. آفتاب هم هی داشت فحشش میداد چون نمیتونست باعث سرطانش بشه.
در نتیجه فنریر همینطور خوابید. با آرامش تمام. که ناگهان ساعد دست چپش شروع کرد به سوختن.
این یکی دیگه قضیه مدیریت هاگوارتز نبود که بخواد تا ظهر بخوابه، در نتیجه با چشمای کاملا بسته، سریعا از جاش بلند شد، جوراباشو لنگه به لنگه پوشید، ردای سیاهش رو روی پیژامه و لباس خوابش پوشید و آپارات کرد. رسیدن به خدمت لرد سیاه اولویت اولش بود، حتی اگه مجبور میشد یه مقدار نامرتب ظاهر بشه. البته با توجه به اینکه چشماش تا لحظه آپارات بسته بودن و سعی داشت همچنان خواب بمونه، نتونست بفهمه ترکیب جوراب های زرد و قرمز اصلا جالب نیست.

و بعد لای چشماشو باز کرد، و با تمرکز روی اتاق لرد سیاه، با صدای پاق بلندی آپارات کرد.
چند ثانیه بعد، فنریر جلوی لرد سیاه پخش زمین شد و خر و پفش به هوا رفت.

- فنر؟

و فنریر به خر و پف ادامه داد.

- فنریر گری بک؟

و اینبار فنریر از جاش پرید. چسبید به سقف، بعدش جلوی لرد سیاه زانو زد و با چشمایی که از زور خواب به زور باز مونده بودن، به اربابش خیره شد.
- سلام ارباب. خوبید ارباب؟ صبحتون بخیر ارباب. بیدارما! فقط یکم خسته بود...
- فنر... دخترمون نجینی درخواست پیتزا کرده. و بقیه مرگخوارا خواب بودن. و چون اصولا تو گرگینه ای و نباید شبا خوابت بیاد، قراره که بری الان براشون پیتزا بگیری. درست میگیم؟

البته که درست میگفت، جفتشون هم میدونستن، در نتیجه فنریر جلوی خمیازه ش رو گرفت، در واقع هوای حاصل از خمیازه رو از گوشش خارج کرد و گفت:
- صد البته ارباب. خیالتون راحت. پیتزای صبحانه بانو نجینی آماده میشه سریعا، و بعد میشه من برم برای کوییدیچ هاگوارتز آماده بشم؟
- میشه فنر... میشه. برو حالا. این مقادیر از پول مشنگی رو هم بگیر، اونجا مجبور نشی به زور متوسل شی. حوصله نداریم اسمت به عنوان تحت تعقیب ثبت شه و مجبور شیم گند کاریتو جمع کنیم.

و فنریر که کاملا سرحال شده بود، پول مشنگی رو از لرد گرفت و با تمام سرعت از اتاق لرد سیاه خارج شد تا بره به سمت بهترین پیتزا فروشی لیتل هنگلتون.
طبیعتا اول صبح بود، پیتزا فروشی هنوز بسته بود. ولی بهرحال شهر کوچیک بود و صاحب مغازه که آشپزش هم بود، طبقه بالای مغازه ش زندگی میکرد. در اون لحظه هم توی خواب ناز بود و هیچ دغدغه ای هم نداشت، که ناگهان یک عدد فنریر از توی پنجره پرید تو، یقه شو گرفت، بردش طبقه پایین توی رستوران و نعره زد:
- سریع بهترین پیتزایی که میتونی رو درست کن!

و مقدار زیادی پول مشنگی که لرد بهش داده بود رو هم فرو کرد تو حلق آشپز.
آشپز که تازه از خواب پریده بود و مزه پول اومده بود روی زبونش، پول هارو از حلقش کشید بیرون، گذاشت تو جیبش و شروع کرد به درست کردن پیتزا، با حداکثر سرعت.

نیم ساعت بعد، بوی پیتزا مغازه رو برداشته بود. شایدم مغازه بوی پیتزا رو برداشته بود، بهرحال، مهم نبود. مهم این بود که فنریر پیتزا رو صحیح و سالم برداشته بود، از مغازه خارج شده بود و به سمت خانه ریدل ها رفت.

در طی مسیر هیچ اتفاق عجیبی نیفتاد، البته فنریر هم انقدر حواسش به پیتزای توی دستش بود که صحیح و سالم برسه که به هیچ چیز اهمیت نداد.
و بعد به خانه ریدل ها رسید، در رو باز کرد، و با اولین چیزی که رو به رو شد، نجینی گرسنه بود و در انتظار پیتزا بود، فنریر با احترام تمام جعبه پیتزا رو جلوی نجینی گذاشت و بازش کرد، و بعد از محل دور شد. اصلا دوست نداشت به عنوان دسر بعد از صبحانه دیده بشه.

فنریر از خانه ریدل ها مستقیم به هاگوارتز آپارات کرد، به تالار گریفیندور رفت، اعضای تیم کوییدیچ رو به طرز خشنی بیدار کرد و کشون کشون تا زمین کوییدیچ بردشون که تمرین روز قبل از مسابقه رو شروع کنن.

و البته محور رول هنوز به هاگوارتز و کوییدیچ نیست. محور همچنان خانه ریدل، نجینی، و البته به طور دقیق تر، شکم نجینی هست. شکمی که هزاران انسان و پیتزا رو خورده، گاهی هضم کرده، گاهی هضم نکرده، گاهی هم ذخیره کرده حتی. و در اون لحظه هم نجینی داشت پیتزای صبح گاهیش رو وارد شکمش میکرد.

پیتزا آروم آروم وارد شکم نجینی شد... و به پیتزاها و آدمایی که نجینی قبلا خورده بود و هنوز هضم نکرده بود رسید. اونا هم به پیتزا نگاه کردن.
پیتزای تازه وارد یه دور دیگه به همه پیتزاها و غذاهای هضم نشده از گذشته نگاه کرد.
- یعنی شماها میخواید تا ابد همینجا بمونید و هیچ کاری نکنید؟
- ایده ای داری مثلا خودت؟
- آره. خودتونو از اسارت نجات بدید و اجدادتون رو سربلند کنید!
- هروقت تو کردی ما هم میکنیم.

و البته پیتزای جدید ناراحت شد. ولی ناامید نه. اون شروع کرد با معده و اعضای درونی بدن نجینی واکنش شیمیایی نشون دادن و ترکیب شدن.
پیتزاها و غذاهای قدیمی وقتی این رو دیدن، به ثابت قدمی و عزم شدیدا جزم شده پیتزای جدید پی بردن، حتی سوسیس و کالباسشون ریخت! و تصمیم گرفتن پیوند فیزیکی-شیمیایی با پیتزای جدید برقرار کنن...
و چند ثانیه بعد، ماده جدید به سمت مغز نجینی حرکت کرد و شروع کرد به پوشوندن دور تا دور مغز نجینی. و البته نجینی هیچی حس نکرد.

ماده جدید تولید شده، توی بدن نجینی شروع به تکثیر کرد. همینطور بیشتر شد و رفت توی دماغ و دهن نجینی و آماده شد. البته به راوی توضیح نداد برای چی. نجینی هم به سمت رودولف رفت.
- به به... هر روز جذاب تر و زیباتر از دیروز.
- عطسه!

و نجینی به سمت رودولف عطسه ریزی کرد، که البته اون مواد جدید و ویروس مانند باهاش از دماغ و دهنش خارج شدن و وارد بدن رودولف شدن، و بعد شروع کردن به تکثیر شدن...

و چرخه با رودولف و نجینی ادامه پیدا کرد تا ویروس در تمام خانه ریدل ها و حتی خارج از اون سرایت پیدا کنه و بتونه جهان گردی کنه. واسه یه ویروس ساخته شده از چندتا پیتزا و جنازه آدم، آرزوی جاه طلبانه ای بود.
ویروس همینطور دهن به دهن گشت، و حتی تونست با تار موهای هاگرید ترکیب بشه و خاصیت چسبندگی به اشیارو پیدا کنه.
هاگرید خودش ویروس رو از کیک فروش گرفته بود. کیک فروش خودش ویروس رو از هکتور گرفته بود، هکتور ویروس رو از لرد سیاه گرفته بود، لرد سیاه هم ویروس رو از رودولف گرفته بود...

و اما در اون لحظه توی هاگوارتز، جلوی زمین کوییدیچ، لینی و سو داشتن میومدن تا به فنریر و گریفی ها بگن که زمانشون برای تمرین تموم شده، که یک عدد هاگرید در حالی که داشت کیک میخورد از پهنه افق مشخص شد.
- آهای! واسید منم بیام!

و لینی و سو بعد از اینکه با حرکات دست و اشاره به اعضای تیم کوییدیچ گریف پیام دادن که فرود بیان، وایسادن تا هاگرید هم بیاد.
و هاگرید که داشت انگشتاش رو همراه با کیکش با صدای ملچ و مولوچ میخورد، به جمع گریفیندوری ها و مدیران هاگوارتز رسید.
- سام علی... هااااااچیمهقلعهلمتهداووسثخعطسه! به موقع رسیدم واسه داوری؟

بر اثر عطسه شدید هاگرید، اون جمع نه نفره حدود سه متر از جاشون پرتاب شدن و هر کدوم یه طرف فرود اومدن. البته همراه با ویروس هایی که وارد بدنشون شده بودن و میخواستن بیشتر پخش بشن.

- اوه اوه... بیاید ببرمتون تو قلعه. زشته اینجا اینطوری افتاده باشید.

و هاگرید با همون دستای کیکیش تمام اون نه نفر رو بلند کرد و با خودش برد توی قلعه، مستقیم به سمت درمانگاه تا اگر استخونی چیزی ازشون شکسته، سریعا درمان بشن.
هاگرید همیشه مواظب همه بود و سعی میکرد به همه محبت کنه.

گریفیندوری ها و مدیریت هاگوارتز یک روز کامل بستری شدن، ویروس رو به پرستارا و کل درمانگاه منتقل کردن، و اونا هم ویروس رو به افراد جدید پاس دادن.

و اما فردای اون روز، ساعت یازده صبح، بالاخره زمان مسابقه فرا رسید. تمام دانش آموزا و اساتید توی جایگاه های تماشاچیا بودن و با هم ویروس بازی میکردن. و دو تیم گریفیندور و هافلپاف هم وسط زمین رو به روی هم وایساده بودن و با هم خوش و بش میکردن و منتظر داور بودن.

و البته داور وارد زمین شد. یک عدد هاگرید کیک به دست با چهار عدد جاروی به هم بسته شده تا بتونن وزنش رو تحمل کنن. نه اینکه وزنش زیاد باشه، صرفا استخون بندیش یکم زیای درشت بود و جاروها هم زیادی ظریف و شکننده...

- هاگرید از کیک شکلاتیش که به اندازه یه انسان بزرگ بود، گاز کوچیکی زد و بعد گفت:
- حالا کاپیتانای دو تا تیم با هم یه دست درست و حسابی بدن.

و سر کادوگان و سدریک با هم دست دادن. در واقع سدریک دستش رو گذاشت روی محل دست سر کادوگان که داخل تابلو بود. ولی خب به نظر میرسید قابل قبول باشه. چون بعدش هاگرید هم دست سدریک رو گرفت و باهاش دست داد، و بعد سعی کرد همین کار رو با کادوگان بکنه، ولی چون نمیتونست کل تابلوی کادوگان رو تکون تکون داد.

و بعد چهارده بازیکن پر زور و دلاور سوار جاروهاشون شدن، و به اضافه یک عدد داور کیک خور، در مجموع پانزده جارو رفتن روی هوا.
گزارشگر که مشخص بود از کوچه پس کوچه های هاگزمید پیدا شده و به نصف قیمت گزارشگرای هاگوارتز حاضر شده ایفای نقش کنه، توی میکروفون داد زد:
- حالا میبینیم که آرتور کوافل رو که انصافا با رنگ موهاش ست قشنگی شده توی بغلش گرفته و داره براش لالایی... چیز... یعنی داره میبرتش به سمت دروازه هافل، ولی راهش توسط رکسان سد میشه. عجب جدال سنگینی بین دوتا ویزلی شده! ولی به نظر میرسه آرتور نمیخواد کم بیاره!

درست بود. آرتور قصد نداشت کم بیاره. بنابراین سریعا کوافل رو به سمت جایی که فنریر منتظر بود پرتاب کرد، اما فنریر به خاطر حرکت یک عدد بلاجر به سمتش مجبور شد جا خالی بده. در نتیجه کوافل به دست رز زلر افتاد. و رز زلر هم با تمام سرعت به سمت دروازه گریفیندور رفت.
تابلوی سر کادوگان نتونست به موقع جلوش در بیاد، و در نتیجه کوافل به راحتی وارد حلقه سمت راست دروازه شد.

صدای تشویق هافلپافی ها، اسلیترینی ها، و تعدادی از ریونکلاوی ها بلند شد و اونا هم ویروس رو به تمام نقاط اطراف تا هاگزمید پرتاب کردن.
ویروس ها هم که حسابی خوشحال بودن، تشویق کننده هارو تشویق کردن و رفتن به سمت صاحب های جدیدشون توی هاگزمید.

و مسابقه کوییدیچ همچنان ادامه داشت. هافلپافی ها و گریفیندوری ها دیگه مثل اول مسابقه خوش و بس نمیکردن و به هم دیگه لبخند نمیزدن، کاملا جدی شده بودن و حتی چندین مورد با بلاجر همدیگه رو زده بودن که البته هاگرید سرشون رو نوازش کرده بود و بهشون گفته بود دیگه از این کارای بد بد و خشن نکنن.

البته، اونا زیاد توجه نکرده بودن و باز هم آگلانتاین با چماقش زده بود تو شکم پرویز که البته برای پرویز زیاد بد نشده بود. یبوستش حداقل برطرف شده بود و میتونست بره مرلینگاه.

- ضمن اینکه باید بگم حواستون باشه دستاتون رو قبل از خوردن خوراکی هاتون بشورید، ظاهرا جستجوگر هافلپاف، یعنی رودولف، اسنیچ رو دیده چون داره با کله میره سمت شکم دروازه بان گریف که سر کادوگان باشه... یعنی اسنیچ جلوی کادوگان تو هوا معلقه؟

ترامپ که داشت سعی میکرد جلوی بازیکن های هافلپاف دیوار بکشه، بدون توجه به اینکه اونا میتونن با جارو از کنار و بالای دیوارش عبور کنن، با شنیدن صدای گزارشگر حواسش جمع شد و سریعا به سمت کادوگان رفت.
و البته هر دو جستجوگر واقعا اسنیچ رو دیده بودن، داشت با وقار و آرامش دور سر کادوگان میگشت و کادوگان هم سعی میکرد با فوت کردن ازش خلاص بشه...

و اما در خانه ریدل ها، داخل سر نجینی، ویروس اولیه که رئیس همه ویروس ها بود روی مغز صورتی نجینی نشسته بود و کنترلش میکرد. جلوش یه نمایشگر باز بود که توش میتونست آمار آلودگی ملت توی انگلستان رو ببینه که در اون لحظه به هفتاد درصد رسیده بود. در نتیجه لبخندی زد و به سمت نمایشگرش که کل ویروس هارو باهاش کنترل میکرد، گفت:
- Execute order 66!

و ویروس ها به دستور فرمانده شون فرمان 66 رو اجرا کردن...
و یک ثانیه بعد، همه کسایی که به ویروس آلوده شده بودن شروع کردن به جیغ و داد کشیدن و پیچیدن به خودشون. و بعد آروم آروم تبدیل شدن به پیتزاهایی که از جاشون بلند شده بودن، دستاشون رو به سمت جلو دراز کرده بودن و سعی داشتن هر کس که شبیه خودشون نیست رو بخورن.

و البته اگر تصور میکنید که زامبی-پیتزاها قراره ملت رو گاز بگیرن و شبیه خودشون کنن، اشتباه میکنید. اونا داشتن کاملا ملت رو میخوردن. تیکه پاره میکردن و بعد قورتشون میدادن.

و اما توی زمین کوییدیچ... جستجوگر هر دو تیم، تمام بازیکن ها، هاگرید و تماشاچی ها تبدیل به پیتزا شدن... به غیر از کادوگان که نشسته بود توی تابلوش و دهنش از شدت تعجب و خوف باز مونده بود.
- هم رزم های وفادارم! شما را چه شده؟! کجایید؟!

و البته که هیچکس بهش جواب نداد... اونا فقط با دست های ساخته شده از سوسیشون که به سمت کادوگان دراز شده بود، روی جارو هاشون به سمتش رفتن...

Is this the end of the beginning?
Or the beginning of the end?




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۴ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
#54
فیل گریفیندور (فنریر گری بک) به اسب اسلیترین (کریچر) حمله میکنه.




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۸
#55
ترکیب تیم شطرنج گریفیندور


شاه: تاتسویا موتویاما

اسب:
آرتور ویزلی

رخ: سر کادوگان

فیل: فنریر گری بک




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۸
#56
مرگخوارا به فکر فرو رفتن.
و در حالی که مرگخوارا فکر میکردن یک عدد "خالی" چطور قراره کمکشون کنه، رکسان که خودشو مثل یک عدد مار استتار کرده بود، از شکار خارج شد.
- فیییسسسس!
- نه خالی. از حالت استتار خارج شو. بهت یه ماموریت مهم میخوایم بدیم.

و رکسان که مشخص بود از حالت استتارش بسیار خرسند و راضیه، به حالت اصلیش برگشت و سریعا گفت:
- چیکار باید بکنم؟ محفلی پیدا شده؟ قراره برم با عملیات فریب بگیرم و بیارم...
- نه خالی... قراره گریم کنی.
- گریم؟ چی؟ کی؟

و بلاتریکس سعی کرد جلوی گفتن کلمه "ویزلی" رو بگیره. ولی مجبور بود ماموریت رو به طور کامل به رکسان شرح بده.
- ببین رکسان، قراره که بچه رو به شکل یکی از ویز... اقوامتون گریم کنی تا باهاش عملیات فریب رو اجرا کنیم. چون اصولا خودت به عنوان مرگخوار شناخته شده ای، دیگه عملیات فریب نیست. حله؟

و البته، اگر حل هم نبود نگاه ترسناک بلاتریکس باعث حل شدن کامل قضیه میشد. در نتیجه رکسان آب دهانش رو قورت داد، و بعد گفت:
- خیلی هم عالی. بچه رو بیارید ببینم چیکار میتونم بکنم.

و رابستن در حالی که تا لحظه آخر قربون صدقه بچه میرفت، آوردش و جلوی رکسان گذاشتنش.
رکسان میخواست به موهای بچه دست بکشه و حالت موهاش رو شبیه ویزلی ها کنه که بچه سریع گفت:
- دستت به موهام خوردن بشه، دستت قلم شدن میشه. گرفتن شدی یا نه؟ :missblack
- راستی، راضی کردن بچه هم جزء شرح وظایفته.

و رکسان دوباره آب دهانش رو قورت داد.




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ یکشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۸
#57
- البته که همینطوره پسر عزیز مامان. حالا بیا این سیبا رو بخور که برای سلامتیت به شدت مفیدن.

و لرد فهمید که کاش چیزی نمیگفت. و حتی کاش میتونست به اندازه دو ثانیه زمان رو به عقب برگردونه. ولی دیگه دیر شده بود. حرفش رو زده بود و مروپ هم داشت براش سیب میاورد...

- فنریرِ تر و تمیز و خوشگل مامان، بهم یه پیازچه بده.

و البته فنریر و بقیه مرگخوارا نمیدونستن پیازچه به چه درد میخوره.
البته فقط تا وقتی که مروپ پیازچه رو در دست گرفت، به ریشه هاش نگاه کرد و گفت:
- نه فنر مامان... اشتباه آوردی. یکی رو بیار که ریشه هاش نرم تر باشن. برای کشیدن لینی باید حداکثر ظرافت رو به خرج بدم.

و مرگخوارا از این تدبیر مروپ انگشت در دهان موندن، فنریر هم رفت تا یک عدد پیازچه دیگه بیاره.
و البته در همون مدت رنگ ها از چغندر خارج شدن و سو هم پاتیل سنگین و پر از رنگش رو جلوی مروپ آورد.
مروپ با لبخندی با پیازچه رنگ داخل پاتیل رو هم زد، و بعد گفت:
- واسه مامان مروپ موهای لینی رو توصیف کنید ببینم بلدید یا نه؟

مرگخوارا دوست داشتن نشون بدن که بلدن. بنابراین همگی بهم دیگه نگاه کردن، و بعد شروع کردن به توصیف کردن موهای لینی!
- مو نداشت اصن!
- موهاش پریشون بود!
- موهاش کوتاه بود!
- مو چیه؟

مروپ به مرگخوارا نگاه مرگباری انداخت، و بعد با لبخند مادرانه ای مجموع توصیفات مرگخوارا رو جمع کرد تا موهای لینی رو نقاشی کنه...

- مامان مروپ؟ رنگ آبی از کجا بیاریم راستی...؟




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۸
#58
با حس کردن ضربه ای به پشتش، شروع به گریه کرد.
ضربه چندان محکم نبود، ولی باعث شد نوزاد چشماش رو باز کنه و با حداکثر توانش شروع به گریه کنه، البته پرستارها و دکترها با شنیدن گریه نوزاد شروع به خندیدن کردن و نوزاد با خودش فکر کرد: "اینا دیگه چه سادیستیک هایی هستن؟ من رو میزنن بعد میخندن؟" ولی خب طبیعتا نتونست چیزی بگه. نوزاد بود. حرف زدن بلد نبود هنوز.

ساعت الکترونیکی روی دیوار، ساعت 00:00 رو نشان می‌ داد. یکی از پرستارها نوزاد رو داخل تخت کوچیکی گذاشت و از اونجا برد، و بعد دکترها شروع کردن به بخیه زدن محل برش شکم مادر.

چند ساعت بعد، نوزاد در آغوش مادرش بود و پدرش هم بالای تخت حاضر بود. هر دوشون خوشحال بودن و نوزاد هم البته خوابیده بود. توی بغل مادرش حس آرامش و امنیت خاصی داشت. انگار که دنیا به جز همین آغوش، هیچی نیست.
و بعد پرستار وارد اتاق شد، با صدای آرومی به مادر و پدر نوزاد نگاه کرد و گفت:
- سلام، حالتون چطوره؟ تصمیم گرفتید اسمش رو چی بذارید؟
- راسل... به نظرم شبیه یه راسل باشه!
- بهش میاد... چه پسر دوست داشتنی قشنگی.

پرستار این رو گفت، و بعد روی یک عدد مچ بند، نام، نام خانوادگی، گروه خونی، قد و وزن نوزاد رو نوشت و اون رو محکم به دست راسل کوچولو بست. نوزاد از خواب پرید و به نشانه اعتراض شروع کرد به گریه.

پرستار از اتاق خارج شد، پدر نوزاد به مادرش نگاه کرد و با خوشحالی گفت:
- اسمش خیلی بهش میاد... راسل کمرون! میتونیم حتی راس صداش کنیم.
- موافقم مارک... خیلی بهش میاد.
- ولی دیدی آخرش پسر دار شدیم ساندرا؟ چقدر شرط بسته بودیم؟
- چقدر نه... یک هفته شستن ظرفا!
- اوه...

صحبت مارک با ورود یک پرستار دیگه که اومده بود راسل رو برای معاینه و مراقبت ببره، نصفه موند. البته راسل وقتی توی تخت نرم کوچیکی قرار گرفت، زود خوابش برد. احتمالا زود پیش مادرش برمیگشت.

وقتی چشم های کوچیک و قهوه ایش رو باز کرد، دوباره توی بغل مادرش بود. تو یه اتاق سفید و بزرگ. اینبار پدرش نبود. فقط خودش و مادرش بودن و یه اتاق بزرگ و خالی. راسل درک نمیکرد که چرا باید اونجا باشن و مادرش مثل بقیه راه نمیره و دائم توی تخت خوابیده...

البته یکم بعد درک کرد... زمانی که حس کرد شکمش خالیه و گرسنه ش شده. سعی کرد دهنشو باز کنه و بگه، ولی نتونست... و به خاطر همین ناتوانی به گریه افتاد.
ساندرا لبخندی زد، و به راسل شیر داد. راسل با حس سیری، خوشحال شد و برای اولین بار شروع کرد به خندیدن.

چند روزی رو به همین منوال بیهوده طی کرد. البته همه چیز چند روز بعد وقتی که با مادرش از بیمارستان به خونه اومدن فرق کرد. خونه فضاش گرم تر بود. بزرگتر بود. مادر و پدرش توی اتاق ها میچرخوندنش و باهاش بازی میکردن. شیرش به موقع حاضر بود. تختش گرم و نرم تر و بزرگتر بود و نرده داشت. این ها برای راسل جالب و جذاب بودن. اون از زندگیش راضی بود.

روزها از پی هم میگذشتن و اوضاع همونطور بود. راسل کم کم داشت علاقه ش رو به تخت نرم و گرمش از دست میداد. راسل داشت از روزهای تکراری خسته میشد...
کم کم موفق شد به سختی اولین قدم هاش رو برداره. براش خیلی سخت بود، اوایل به کمک پدر و مادرش بود، ولی کم کم یاد گرفت خودش تنهایی راه بره. راه رفتن خسته ش میکرد، ولی همین که میتونست آزادانه با پاهای کوچولوش توی خونه راه بره و اطراف رو ببینه، یک پیشرفت بزرگ بود...

تا مدتی که از نظر خودش طولانی بود، ولی از نظر پدر و مادرش فقط چند روز بود، پیشرفت دیگه ای نداشت، ولی بعد تونست اولین کلماتش رو بگه. "دَدَ" اولین کلمه ای بود که راسل به زبون آورد که باعث شد پدر و مادرش به شدت خوشحال بشن و حتی مادرش این موضوع رو به کل فک و فامیل و دوستاش هم خبر داد.

هیچ چیز دیگه ای در زندگی راسل وجود نداشت. تا مدت ها همراه با پدر و مادرش توی خونه بود، البته گاهگداری هم با ماشین همراهشون بیرون میرفت، توی صندلی مخصوص خودش روی صندلی عقب نشونده میشد، کمربندش هم بسته میشد. هنوز انقدر کوچیک بود که نمیتونست از پنجره ماشین بیرون رو هم ببینه. البته اوضاع بدی هم نبود. مقادیری تنوع به زندگیش اضافه شده بود. حتی کم کم میتونست کلمات رو بهتر پشت سر هم ردیف کنه و جمله بسازه.

راسل گذر روزهارو میدید.
میدید که بیرون از پنجره اتاق، گاهی روشنه، و گاهی تاریک میشه. براش عجیب و حتی گاهی ناراحت کننده بود که همه چیز انقدر تکرار میشه و چیز جدیدی وجود نداره. فقط همیشه یک حس عذاب آور رو با خودش یدک می‌کشید، حس تمام شدن یک زمان مشخص. گاهی در رویاهاش یک ساعت الکترونیکی رو می‌دید که ثانیه‌ هایش با سرعت عوض می‌ شدن.
و بعد، زمانی رسید که با پدر و مادرش بیرون رفت، چندتا کتاب، دفتر، یه کوله پشتی و لباس های جدید...
پدر و مادرش راجع به چیزی به اسم مدرسه حرف میزدن که راسل باید به زودی شروعش میکرد تا انواع چیزای جدید رو یاد بگیره و دوستای جدید پیدا کنه.
و البته راسل شروعش کرد...
توی روز اول وقتی از مادرش جدا شد، گریه کرد. و البته توی همون روز اول به خاطر گریه کردن مورد تمسخر سال بالایی ها قرار گرفت. بهرحال نمیدونست که باید گریه رو از کلاس شروع کنه و نه از جلوی در ورودی مدرسه، و همچنین نمیدونست که نباید شستش رو بمکه!

راسل روز اول مدرسه رو گذروند و به خونه برگشت... خوشحال از اینکه بالاخره تموم شده، به مادرش گفت:
- بالاخره تموم شد... این همه میگفتید مدرسه همین بود؟
- راستش تازه شروع شده پسرم.
- نه؟!

راسل کبود شد. نزدیک بود دوباره زیر گریه بزنه، ولی تلویزیون کارتون مورد علاقه ش رو گذاشته بود، در نتیجه حواسش پرت شد و رفت پای تلویزیون. زمان هنوز به گذرش ادامه می‌ داد. روزها یکی پس از دیگری سپری میشد. تولدها، دوستی ها، دعواها، حتی موفق شد برای بار اول جلوی قلدر مدرسه وایسه و کتک نخوره. البته بعد از مدرسه توسط چندتا از قلدرها مورد عنایت قرار گرفت که باز هم نسبت به پیشرفتی که داشت، بهای کوچیکی بود.

و با این حال هنوز هم راسل حس میکرد توی یک چرخه‌ی خیلی خیلی طولانی گیر افتاده. تقریبا بدون هیچ چیز جدیدی...

اون روز هاش رو گذروند، به حرف بزرگتراش گوش کرد، کارای بد نکرد، سیگار نکشید، و بعد از یه مدتی که برای خودش مثل یک چشم به هم زدن به نظر می‌ اومد، چشم باز کرد و دید توی اداره نشسته پشت میز اولین کارش و چشم انداز رو به روش پنجاه سال سن، و هفته ای چهل ساعت نشستن پشت همین میزه، به امید اینکه اگر خوش شانس بود و عمرش به بازنشستگی رسید، برای خودش خونه و امکاناتی داشته باشه. هنوز کابوس ساعت الکترونیکی از دوران بچگی دنبالش می‌ کرد. مثلا همون روز که کم مونده بود برای روز اول کارش خواب بمونه، ساعت الکترونیکی رو دیده بود که حدود دوازده ظهر رو نشون می‌ داد.

لیز رو اولین بار سر کار دید. چشم‌ های آبیش به حدی زیبا بودن که وقتی به راسل نگاه می‌ کرد، راسل سرخ می شد و نمی تونست حرف بزنه. لیز دختر خیلی زرنگ و جاه طلبی بود و خیلی زود توی شرکت پیشرفت می کرد. راسل فکر می کرد خوش شانس ترین مرد اون ساختمونه که تونسته به لیز نزدیک بشه و اون رو برای معرفی به مارک و ساندرا، پدر و مادرش، به خونه بیاره. البته خیلی زود فهمید اشتباه می کنه، وقتی که خیلی ناگهانی و یکدفعه، خبر ازدواج لیز با رئیس شرکت همه جا پیچید.

دل شکسته و نا امید از زندگی که هیچ وقت نتونسته بود معنیش رو پیدا کنه، یه کار کسل کننده دیگه توی یه شهر دیگه پیدا کرد. وقتی با دیانا که یک دختر معمولی بود که توی رستوران محل کار می کرد آشنا شد، درنگ نکرد و خیلی زود بهش پیشنهاد ازدواج داد. شاید معنای زندگی با ازدواج و بچه دار شدن خودش رو نشون میداد و کابوس های عذاب آورش و اون ساعت کذایی، بلاخره رهاش می کردن.

افسوس که اشتباه می‌ کرد. کابوس ها همواره ادامه داشتن و زندگی از همیشه پوچ تر بود. دیانا با اینکه زن وفاداری بود و از خونه مثل یک کدبانوی واقعی مراقبت می کرد، خیلی زود نشون داد که به پولی که راسل به خونه میاره بیشتر اهمیت میده تا رنجی که راسل هر روز میکشه تا اون پول رو در بیاره. هر روز مثل هم می گذشت. هر روز مثل روز قبلی.

خیلی زود سر و کله ی توماس کوچولو پیدا شد. وقتی به دنیا اومد ساعت الکترونیکی روی دیوار بیمارستان، حدود سه بعد از ظهر رو نشون میداد. نگاه کردن به اون موجود ناتوان کوچولو، همه خاطرات بچگی رو جلوی چشم‌ های راسل میاورد و گاهی حتی برای آوردن توماس به این چرخه تکرار شونده، احساس عذاب وجدان می کرد. احساس می کرد خودخواهی دیانا کار رو به اینجا کشونده. هیچ وقت احساس عشق زیادی به دیانا نداشت، ولی کم کم بذر نفرت توی دلش جوونه میزد و با اینکه هر روز براش عذاب بود، چیزی نمی گفت چون هیچ راه حلی برای فرار از چرخه ملال اور زندگیش نمی دید.

توماس کوچولو که تام صداش میزدن، جلوی چشمش، همه چیز رو از نو تجربه می کرد. هر بار از سر کار خسته به خونه بر می گشت، پیشرفتش رو میدید. کم کم یاد گرفت راه بره. یاد گرفت حرف بزنه. تام هم روز اول مدرسه گریه کرد و فرداش نمی خواست به مدرسه برگرده. دیانا با شوق و علاقه ای که مادرش ساندرا رو به یادش می آورد، به تام می رسید و بیشتر وقت هایی که راسل به خاطر کار نمی تونست با بچه باشه رو با اون می گذروند. راسل فقط سخت تر و سخت تر کار می کرد تا حداقل نبودش رو با پولی که صرف آسایش دیانا و تام میشه، جبران کنه.

ساعت ها جلو می رفتند و روزها شب می شدند، خیلی زود اون شبی رسید که تام یک دختر جوون زیبا رو برای اولین بار برای شام به خونه آورد تا به پدر و مادرش معرفی کنه. وقتی اون دختر که اسمش کاترین بود، آخر شب به خونه رفت، تام با قیافه ناراحت و دلگیری به سمت راسل برگشت:
- یعنی نمی تونستی برای چند ساعت هم که شده تظاهر کنی که داره بهت خوش میگذره پدر؟

دیانا که همیشه بلااستثنا طرف تام رو می گرفت، ادامه داد:
- راست میگه دیگه راس. قیافت همیشه شبیه کسیه که کشتی هاش غرق شدن. انقدر آدم ندیدی نحوه معاشرت کردن با آدم ها یادت رفته. پسرمون بزرگ شده و این دختر ممکنه بخشی از آینده این خونواده باشه اونوقت تو...

تام حرف مادرش رو قطع کرد:
- کاترین بخشی از آینده این خانواده هم میشه، من برنامه ریختم که آخر این هفته ازش خواستگاری کنم، حالا چه بابا ازش خوشش بیاد چه نیاد!

راسل یک دنیا حرف داشت ولی احساس می کرد توانایی گفتنشون رو نداره. به تام گفت:
- پسرم، میشه یک دقیقه بیای بیرون اتاق دو کلمه مردونه تنها باهات صحبت کنم؟

تام با اکراه مادرش رو توی اتاق تنها گذاشت و پشت در اتاق به پدرش خیره شد.

- ببین بابا جان، این طور نیست که من از شخص کاترین خوشم نیومده باشه. اما به عنوان پدرت برام درد آوره که ببینم تو هم داری دقیقاً همون راهی رو میری که من، پدرم و همه دنیا رفتن و دارن میرن. زندگی همینجوریش یه عذاب طولانیه، با دست خودت بدترش نکن، این چرخه رو ادامه نده! برو دنیا رو بگرد، برو از زندگیت لذت ببر.
- من لذت زندگیم رو انتخاب کردم پدر. میخوام با کاترین ازدواج کنم و خانواده خودمون رو شروع کنیم. دلت نوه نمی خواد؟
- می دونستم به حرفم گوش نمی کنی ولی باید به هر حال سعی خودم رو می کردم. امیدوارم که یک روز اینو بفهمی پسرم. البته نه، امیدوارم که هیچ وقت نفهمی...

توی مدتی که به نظرش مثل یک عمر و در عین حال مثل یک چشم به هم زدن بود، به خودش اومد و دید ارباب رجوع اومده جلوش و داره سرش عربده میزنه. اونم چون طبقه رو اشتباهی اومده و در واقع کارش اصلا به راسل مربوط نیست.

راسل دستی به موهای خاکستریش کشید، به پرونده ارباب رجوع که مربوط به بخش مالی بود، و نه بایگانی نگاه کرد، و بعد به ارباب رجوعش که داشت داد و بیداد میکرد و آب دهانش رو به اطراف میپاشید.
- این پرونده به این بخش مربوط نیست قربان... شما باید دو طبقه برید بالا، بخش مالی...
- من این چیزا حالیم نیست! دو ساعته الان علاف شدم واسه این پرونده کوفتی...
- شرمنده. کاری از من برنمیاد.

و البته ارباب رجوع که انواع فحش های رکیک رو میداد، از اتاق خارج شد.
راسل به شدت حس خستگی داشت. فقط پنجاه سالش بود. هنوز خیلی هم پیر نشده بود. ولی خب خسته بود. سعی کرد نفس عمیق بکشه و کشوی میزش رو باز کرد تا قرص زیر زبونی که دکتر بهش داده بود رو محض احتیاط برداره. اما انگار خستگی باعث شده بود حالش از همه چیز به هم بخوره. کشو رو دوباره بست و با خودش گفت:
- به این مزخرفات مشنگ ها نیاز ندارم.

از حرف خودش تعجب کرد، مشنگ ها کی بودن؟ اما مهم نبود. احساس بهتر شدن می کرد در نتیجه چشماش رو بست و در کمال تعجبش، بدون اینکه به خواب بره ساعت الکترونیکی جلوی چشماش نقش بست، ۲۳:۵۹.
با تعجب متوجه شد که برای اولین بار، حسی بدی از دیدن ساعت نداره.
دیگه اون راسل سابق نبود، حس میکرد انگار چیز جدیدی توی رگ هاش جریان داره.
چیزی دلگرم کننده که انگار توی تمام این سال ها و روزها وجود نداشت.
چیزی مثل جادو!

و بعد راسل چشم هاش رو باز کرد. نگاهش به ساعت الکترونیکی افتاد که اینبار جدی جدی جلوی روش بود و روی ساعت بیست و چهار، آروم گرفته بود. اما دیوار رو بروش، دیوار دلگیر اداره نبود. به دور و برش نگاه کرد، توی یه اتاق بزرگ و سفید بود و چند نفر بالای سرش بودن و صاف زل زده بودن توی چشماش که تازه باز کرده بود.
یکیشون آبی و کوچیک بود، یکیشون یه دختر با یک کلاه بزرگ و آبی بود، و یکیشون هم شخصی با چهره پوشیده شده بود...

- من کجام؟
- صبحت بخیر فنر! موفق شدی بیست و چهار ساعت زندگی مفید یک مشنگ رو با طلسم "شبیه سازی روزانه زندگی ماگل ها" تجربه کنی تا تجربیاتت رو باهامون به اشتراک بذاری که بفهمیم باید نابودشون کنیم یا...

کم کم همه چیز یادش اومد. هیچ وقت از دیدن اون سه نفر انقدر خوشحال نشده بود. نگاهی به دست های پنجه مانند و پشمالوی خودِ نازنینش انداخت و گفت:
- اینطور بهتون بگم که بیست و چهار ساعت مفید به معیار ما جادوگرها، پنجاه و خورده ای سال عمر یک مشنگه. عمرشون به شدت کسالت آور و تکراری و در مقایسه با ما، بدون هیچ لحظه مفیدیه.
- و هیچ چیز خوبی ندیدی توشون...؟

فنریر که کم کم تمام اخلاقیات و غرایزش هم داشتن همراه با حافظه ش برمیگشتن، گفت:
- ببین... تو این بیست و چهار ساعت شما، من تقریبا یه عمر کامل یک مشنگ رو دیدم و میتونم بهتون بگم که اون رو به بطالت کامل میگذرونن و اصلا هیچ نوآوری ای ندارن. از منابع سیاره هم به شدت بیش از حد استفاده میکنن. تعدادشون بیش از حد داره زیاد میشه. به هیچ چیز و هیچ کس وفادار نیستن و فقط مریض وار دنبال پولن... و با وجود اینا فکر میکنن نظر من رو متوجه شدید.
- کاملا متوجه شدیم.

این رو مافلدا گفت که چهره ش نامشخص بود. بعد رو به لینی کرد و گفت:
- نیروهای هوایی ارتش زوپس آماده ن... هروقت که شما آماده باشید ژنرال.

فنریر هنوز روی تخت دراز کشیده بود و سعی داشت اطلاعات درهم و برهم توی مغزشو مرتب کنه، ولی با شنیدن این حرف به مافلدا، لینی و سو نگاه کرد و گفت:
- ژنرال؟ مگه قرار نبود من ژنرال باشم؟
- نه. الان حالت مناسب نیست. یهو به ما حمله میکنی اشتباهی.
- حله. ولی دقت کنید که جنازه هاشون رو سالم نگه دارید... برای مصرف شخصی جهت سوسیس و کالباس میگم...


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۳ ۲۱:۲۶:۵۴



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۸
#59
البته کاش راه نمیفتاد. در واقع بار اولی بود که راننده از اینکه ماشینش راه افتاده پشیمون شده بود.
رانندگی با وجود مرگخوارایی که روی صندلی عقب سر جا دعوا میکردن، بلاتریکسی که عشوه میومد و رودولفی که هی سرک میکشید و با حسرت داخل ماشین رو نگاه میکرد، یه مقدار سخت بود.
فقط یه مقدار.

مرگخوارا سر اینکه کی روی صندلی بشینه، و کی روی پای بقیه، دعواشون شده بود. و البته که هکتور به خاطر ویبره هایی که میزد مقصر اصلی قضیه بود. اون معتقد بود جاش روی پای بقیه نامناسبه و نمیتونه درست مانور بده.
و البته که سعی داشت یه جوری فنریر رو از پنجره پرت کنه بیرون تا بتونه راحت تر لینی رو از نعمت معجون ها و ویبره هاش برخوردار کنه.

البته که فنریر هم حاضر نبود جاش رو ترک کنه. اون میخواست تا لحظه آخر برای صندلی بجنگه. و همین که دندوناش رو به هکتور نشون داد، ماشین توی پیچ افتاد و مرگخوارا همه شون به سمت چپ متمایل شدن، و البته به خاطر تنگ بودن فضا، رفتن توی دل و روده همدیگه و هکتور تقریبا از پنجره شوت شد، ولی با اقدام سریع مروپ، نجات پیدا کرد.

مرگخوارا کم کم از توی دل و روده هم خارج شدن و دوباره صاف و مرتب نشستن... و راننده هم که از سر و صدای پشت سرش خسته شده بود، تصمیم گرفت ضبط ماشین رو روشن کنه، یه آهنگ دیس لاو بذاره، صداش رو تا ته زیاد کنه، و با بلاتریکس سر صحبت رو باز کنه...
و البته که نمیدونست این کار ممکنه آخرین اشتباه زندگیش باشه!




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۸
#60
- آخ!

لرد به نیشی که روی بدن لینی بود نگاه کرد و همچنین به چهره وحشت زده لینی.

- ارباب من مردم!
- نمردی لینی. بی رحمانه ولی آروم زدیمت.
- مردم ها ولی ارباب؟
- خیر. نمردی. ببین، حتی خونی هم نشده نیش.

و لرد سیاه نیش رو جلوی چشم لینی و مرگخوارا گرفت، و البته لینی و مرگخوارا همه شون با هم ناچار شدن تایید کنن که نیش اصلا خونی نیست. واقعا هم نبود.

- ولی چرا ارباب؟
- مزاح فرمودیم باهات لینی. به قدیم ها فکر کردیم، تصمیم گرفتیم مزاح بفرماییم باهات، شاد از دنیا بری. چنین ارباب عادلی هستیم.

لینی تلاش کرد شاد بشه و تک تک لحظات زندگیش که زیر سایه لرد سیاه بود جلوی چشمش رژه نره. البته یکم موفق شد و یه لبخند کوچیک زد.

- خب دیگه، کافیه.

و اینبار لرد نیش رو با یک حرکت محکم و بی رحمانه روی بدن کوچک و نحیف لینی فرود آورد تا ثابت کنه دیگه واقعا شوخی و مزاح نداره!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.