تیم vs بچه های محله ریونکلاو
پست اول
کمی بعد از بازی هفته قبل، ورزشگاه بارگاه ملکوتی
- خیلی بد شد بچه ها، ما خوب بودیم ولی داوری نه! هر ضربه ای که خوردیم از داوری بود!
- تام! ما باختیم، بدم باختیم! فقط بذار یه گوشه بشینیم و به کار های بدی که تو بازی کردیم فکر کنیم!
- بشینید، بفرمایید! تعارف نکنید! خوب فکر کنید!
تیم ضربه فنی شده ی برو بچه های ریون از جارو هاشون پایین اومدن، هر کدوم یه گوشه از چمن ورزشگاه نشستن و از بازی بدشون خجالت کشیدن! اونم درست زمانی که تف تشتی ها یه تشت قرمز رو دنبال سرشون میچرخوندن و دور تا دور ورزشگاه دور افتخار میزدن.
سکوی گزارشگری ورزشگاه، میکروفون یوآن
- چه مسااابقه ی مزخرفی بود! حالا دیگه کم کم میتونید برین سر خونه زندگیتون، نه! نه! بذار ببینم! اوه اوه! سرکادوگان رو نگاه کنین! داره از اون بالا شاباش میریزه..!
ملتی که داشت از ورزشگاه بیرون میرفت حالا با شنیدن صدای جرینگ جرینگ گالیون هایی که از آسمون میبارید و جَوی که یوآن میداد؛ به طرف چمن ورزشگاه حمله ور شده بود، سر راه این جماعت ساندیس خور همین جور صندلی بود که له میشد، همینجور یوآن بود که صاف میشد و یکم جلوتر همین جور بچه محله های ریون بود که آب گرفتهتر میشد! بچه های ناز و گوگول موگولی داشتند به کارهای بدشون فکر میکردن و از خودشون خجالت میکشیدن!
نیمساعت بعد درمانگاه فوق تخصصی له شدگی هاگوارتز
- برو برو... برو خودتو مسخره کن!
روبیوس هاگریدی که هنوز نفس نفس میزد، دکتر رو از زمین بلند کرد و کوبوند وسط دیوار (جوری که الان داریم از اتاق کناری داستان رو ادامه میدیم!
)
- دکتر گفتم که اینا رو من خودم از رو زمین جمع کردم تو باید درستشون کنی!
هاگرید که دیگه دکتر رو ول کرده بود، تشت قرمز رو جلو کشید و با عجله از درمونگاه رفت.
.
.
.
- مرتیکه ی روانی! پرستارها این تشت گوشت چرخ کرده رو بریزین بیرون!
- به نام عشق دست نگه دارید!
هاگرید رفته بود و بزرگترش رو آورده بود! همونجوری که ریز گریه میکرد به ریش دامبلدور آویزون شد.
- پروف من خودم اینا رو از زمین مسابقه جمع کردم!
هق هق... نگا... چشاشون داره بهمون نگاه میکنه!
- آروم باش هاگرید، بذار نگاهی بکنیم ببینیم چی میشه.
پروفسور به بدنه تشت نگاهی کرد و مثل هندونه ای که میزننش تا صدا بده، گوشه تشت و مورد عنایت قرار داد!
- خوبه! خوبه! پرستاراااااا
، اتاق عمل!
دامبلدور با ابهت تمام هاگرید رو از ریشش جدا کرد، یک جفت دستکش جراحی به دست کرد و یک عینک ته گلدونی به چشم؛ بعد با گرفتن دکتر معترض از پَس کله و تیم جراحی راهی اتاق عمل شد.
فردای عمل
- دیدی دکتر؟ دیدی اگه با چشم عشق ببینی از گوشت چرخ کرده هم میشه آدم درست کرد؟
- پروف! ما هفت نفر ورودی داشتیم یه خروجی دادیم!
- نه بابا جان، درسته! من نگاه کردم، همه هستن فقط چون وقت کم بود همه رو ریختم روی هم که زودتر بریم به کار و زندگیمون برسیم! بیا نگاه کن. این دست های جوزفین، این پاهای تام، این شاسی کریس، اینم چِش و چار اصغر و زنش، اینم از شاخای ریموند، همه هستن.
ساعاتی بعد، رختکن کوییدیچ؛ ده دقیقه قبل از شروع مسابقه
- تام! الان چی میشه؟
- نمیدونم جو، نمیدونم! احتمالا کاری از ما بر نمیاد!
پاهای تام با تحمل وزن هفت نفری که بهش وصل بود هنوز هم اینقدری زیر بار مسئولیت کاپیتانی تیم بود که با استرس طول رختکن رو ویبره میرفت.
- ما الان هفت روحیم در یک بدن، ولی روح نمیتونه کوییدیچ بازی کنه؛ یعنی ما شیش نفر برای مسابقه کم داریم، این یعنی...
- یعنی باختیم!
تام هر چه قدر سعی کرد بود تا جلوی ریموند رو بگیره موفق نشده بود و حالا همه شنیده بودن.
- تام یعنی...
- نه! ما این مسابقه رو نمی بازیم ما یه راه حل پیدا میکنیم!
- ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم ما میبااازیم!
- یکی ری رو خفه کنه!
مشت های جو به سمت سرش روانه شد و همزمان فریاد ریموند، البته درد حاصل از این ضربه رو همه حس کردن و به ترتیب بعد از ریموند فریاد زدند!
- شاید... شاید ریموند راست میگه، ما این مسابقه رو هم میبازیم!
- نه تام! من هیچ وقت تسلیم نمیشم و چون ما همه با همیم این یعنی هیچ وقت تسلیم نمیشیم!
جوزفین با وزارتخونه تماس بگیر و گوشی رو بگیر جلوی دهن من.
دست جوزفین سریع به دستور کریس عمل کرد...
- وازرتخونه دولت سازندگی و....
- گابریل! منم کریس. گوش کن ببین چی میگم و خیلی سریع هر کاری بهت میگم و انجام بده.
- بله جناب وزیر!
- همین الان کشوی میز من رو باز میکنی.
-خب!
- یه ساعت قدیمی اونجاست، برش میداری میری ازکابان، میدیش به ماندانگاس فلچر و ....
آزکابان
- خب پس ماندانگاس فهمیدی چی شد؟ دو دقیقه بیشتر تا شروع بازی نمونده! دست به کار شو!
ماندانگاس که انگار آزادی رو بهش بر گردوندن احترام بزرگی به گابریل گذاشت و عقربه تنظیم ساعت و رو چرخوند.
زمان متوقف شد و حالا عقربه ساعت داشت برعکس میچرخید، زمان برگردان درست کار میکرد! حالا امید همه تیم به دانگ بود.
دانگ که حالا توی زمان درستی بود به لیستی که گابریل بهش داده بود نگاهی انداخت.
نقل قول:
شماره ی یک، مارک مارکز، جوانترین قهرمان موتو جی پی.
پُست: جوینده.
پیست تمرین مارکز، اسپانیا
وییییژ...
ماندانگاس با آپاراتی تمیز، درست وسط پیست پایین اومده بود!
مارکز هم که تازه از دور بیرون می اومد قبل از این که بخواد ردش کنه، مثل توپ بولینگ ماندانگاس رو زیر گرفت و خودش هم به هوا پرت شد!
دانگ که آزادی موقتش بستگی به ماموریتش داشت، لنگ لنگ زنان و فحش درجه سه به لب (!) پشت مارکز میدوید و بالاخره با فرود مارکز روی چمن های گوشه پیست خودش رو روی مارکز پرت کرد.
چررررق!
گروه امداد که تازه بالای سر موتور مارکز رسیده بود بهت زده به اطرف نگاه میکرد، هیچ خبری از مارک نبود!
مخفی گاه موقت ماندانگاس
- به خبری که هم اکنون به دست ما رسیده توجه کنید: طی عجیب ترین عملیات تروریستی اسپانیا، مارک مارکز قهرمان کلاس موتو جیپی کمپانی هوندا توسط مردی که برای لحظاتی در پیست ظاهر شده بود ربوده شد! هنوز هیچ خبری از...
مارکز دوشاخه تلویزیون و از برق کشید و با دقت توی کتاب "در جست و جوی اسنیچ" فرو رفت.
- بیا مارک بعدش باس اینا رو بخونی، من میرم بخوابم خودت هر شیش ساعت یک بار از اون معجونی که گذاشتم رو میز میخوری، فهمیدی؟
-
مارکز که تحت تأثیر معجون فرمان بود، مثل یه بچه ی خوب کتاب "قواعد کوییدیچ" و "جاروی محبوب من " رو از دانگ گرفت و به سرعت هر چه تمام به خوندن ادامه داد...