هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸
#51
در مسیر جمعه بازار همه در کمال تعجب به سر میبردند که چه طور پروفسور پول این همه خرت و پرت اضافی رو پرداخته!

کمال تعجب هم البته تعجب کرده بود و روی بلندترین قله ی خرت و پرت های روی هم چپونده شده ی چرخ دستی به افق نگاه میکرد.

-هی کمال چرا پَکری؟
-از دست شما! اخه پرتقالم حرف میزنه؟
-هه این که چیزی نیست اونجا رو نیگا!

کمال تعجب به قله ی خرت و پرت های کوتاه تری نگاه کرد که غولی بزرگ و بد ریخت و پشمالو، اون بالا توی یک قایق بادی دراز کشیده بود و پاستیل خرسی میخورد.

-ما به اون غول بیابونی میگیم هاگرید! حالا اون بالا رو نگاه کن!

کمال تعجب به بالای ساختمان رو به رویی که سوجی اشاره کرده بود خیره شد، هیچ چیز عجیبی نمیدید...
-واااای! دیوونه ها! الان می افته که...

بله کمال خان با آملیا آشنا شده بود که تلسکوپ هابل به دوش از روی پشت بوم ها میپرید تا موقعیت مناسبی برای دیدن ستاره ها پیدا کنه!

-حالا پشت سرت و نگا!

همراه با چِرق چِرقِ گردش گردن کمال خان، ماتیلدا و جرالد دست در دست هم از بالای خرت و پرت ها با تیوپ دونفره و اسکی طور پایین میرفتن و دور از چشم پروفسور محکم همدیگرو بغل کرده بوند.

کمال تعجب دیگه به پِت پِت افتاده بود، اما همین که به سمت سوجی برگشت با دیدن اینکه سوجی نی زده به خودش و داره اب پرتقالِ از تولید به مصرف میخوره ساکت شد.

البته بعد ها فهمیدن که کمال ساکت نشده، سکته کرده بود بنده خدا و نتونسته بود شاهد بقیه شگفتی های محفل باشه.

بعضی ها هم میگن از دیدن سوجی سکته نکرده!
اون بعضیا معتقدن که دیدن چهره ی بشاش دامبلدور که با بچه ویزلی ها، بعد از ظهرهای گرم لخت میشن و تو ریش دامبلدور شنا میکنن علت اصلی سکته بوده.

البته بماند که نتیجه ی کالبد شکافی حاکی بر این بوده که کمال اشتباها، موقع پوست کردن خیار نزدیک گادفری و اره اش بوده!

حالا این وسط یه گوزن بنده خدایی هم ادعا کرده، کمال تو راهِ شاخاش بوده گفتن نداره.

پایین چرخ دستی

بابا جانیا خسته شدم یکم هم شما چرخ دستی رو هل بدین! همینجوری مثل من، با عشق!


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۳۱ ۱۹:۳۳:۵۸


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱:۲۲ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
#52
برف



صدای فشرده شردن برف ها زیر چکمه های سنگین، لحظه به لحظه کمرنگ تر میشد و رد خون گرمی که روی زمین میریخت و راه خودش رو به زیر برف های سفت شده میرسوند پررنگ تر.
مدت ها بود که هیچ رنگی توی دشت یخ زده پیدا نمیشد، زمین و زمان یخ زده بود و بوران برف به نوبت جای خودش رو با باد های تیز و سوزناک جا به جا میکرد.
هیچ اثری از زندگی پیدا نمیشد، همه ی امید ها خاموش شده بود، حالا دیگه نای نفس کشیدن هم نداشت!

پیرمرد قد بلند و محکمی که تا چند وقت پیش توی این دنیای سرد و بی روح فرمانروایی میکرد، امروز قدم به قدم با مرگی سوزناک دست و پنحه نرم میکرد.
اِریک اما فرصتی برای تسلیم شدن مقابل خودش نمیدید! هنوز صدای فریاد های گوش خراش بچه ای که جلوی چشمهاش متلاشی میشد توی گوشش بود!

فلش بک، چند ساعت قبل


-اریک ام! کشیش! در رو باز کنید.

صدای اریک بین صدای بوران شدید برف و فریاد هایی که از داخل کلبه می اومد گم میشد، تنها صدای ضربه های سنگین اریک به درب چوبی زمخت و یخ زده بود که به خوبی شنیده میشد.
-بفرماین، خواهش میکنم، سریع تر.

فضای داخل کلبه گرم بود، کمی گرم تر از گرم، اتشی که از هیزم های سنگین زبانه میکشید گوشت مرغ سر کنده ای رو که روی اتش رها شده بود، میسوزوند، بوی پوست سوخته و دود سیاهی که در فضای کلبه میپیچید، دیدن چهره ی وحشت زده پسر بچه ای که شاهد گریه های بی امان و تقلا های بی ثمر بود رو زجر اور تر از شنیدن فریاد های دردناک خواهرش نشون میداد.

اریک سریع دست به کارشده بود و حالا پشت درب اتاقی که جین داخلش بود ایستاده و گوشش رو روی در گذاشته بود، برای لحظاتی صدای جیغ ها خاموش شده بود اما با ضربه ی ناگهانی که به در خورد دوباره جیغ های تیز شروع شد، انگار دختر بیچاره جلوی موجودی که بدنش رو تسخیر کرده بود مقاومت میکرد، تلاشی که دردناک تر از زنده زنده پوست کندن ادمیزاد بود.

-شما باید برید! همین الان! دختر شما دیگه نمیتونه مقاومت کنه، همین حالا هم از کنترل خارج شده...

مرگ فرصتی برای فکر کردن نمیداد، با ضربه های سنگینی که در تحمل میکرد هر لحظه ممکن بود بشکنه و پدر و مادری که نمیتونستن جلوی دختر خودشون بایستن و رو به وحشیانه ترین صورت ممکن از پا در بیاره.

اریک سخت پشت درب اتاق مقاومت میکرد، فریاد های عاجزانه اریک نمیتونست نگاه ملتمسانه اعضای خانواده ای که نمیتونستن همدیگه رو تنها بذارن رو قانع به رفتن کنه،ولی این اصلا خبری خوبی نبود...
-به نام پدر، پسر و....

اخرین ضربه ای که به در خورد، همراه با بلندترین صدایی که میشد تصور کرد همراه شد، درب اتاق با شدت به عقب پرت شد و اریک رو هم که پشت در بود به دیوار زد، تکه های سخت چوب داخل پای اریک میشکست، گوش همه سوت میکشید، صدای کر کننده ی جیغ اما قطع نمیشد، اریک که به انتهای کلبه پرت شده بود، شاهد بود که که نیروی ویران کننده ای که بدن دختر بچه ای رو تسخیر کرده چه طور ویرانی به بار میاره.

جین که دیگه یک دختر معصوم نبود گلوی پدرش رو که نمیتونست جلوی دختر خودش بایسته پاره کرد، پدر بیچاره که داشت توی خون خودش خفه میشد، خر خر میکرد و جون میداد.
نفری بعدی مادری بود که جز گریه کردن و سپر کردن خودش برای پسر بچه ای چند ساله کاری از دستش بر نمیومد، کودکی که با دیدن پدرش که توی خون خودش میغلتید از نفس افتاده بود و نمیتونست فریاد بزنه، فقط پشت پای مادرش پناه گرفته بود و چشمهای خیسش رو بسته بود، شاید اینجوری اخرین چیز هایی که میدید خون پدر و مادرش نبود.
جین که دیگه فریاد نمیکشید مثل کفتاری گرسنه بدن مادرش و پاره پاره کرد ...

برادر جین انگار دیگه چیزی درک نمیکرد، حالا خواهرش رو موجود بی ازاری میدونست، پس خیلی معصومانه خودش رو وارد بغل جین کرد...

پایان فلش بک


خون زیادی از اریک رفته بود، دیگه پاش و حس نمیکرد، گوش هاش دوباره سوت میکشید و بدنش به تقلا افتاده بود...
کمی جلوتر صدای ناله هایی شنیده میشد، اریک هر چه نیرو داشت روی پای سالمش گذاشت و خودش رو از بین شاخ و برگ های یخ زده عبور داد تا به جین برسه، همون جوری که اریک فکر میکرد، بعد از اینکه اونقدر بدن جین ضعیف شده بود که فایده ای برای تسخیر کننده نداشته،اون موجود از بدن نیمه جون دختر بیرون رفته بود تا دنبال قربانی بعدیش بگرده.
بدن جین بیشتر از اریک یخ کرده بود و خون روی صورتش هم یخ زده بود و نمیتونست چشماهش و باز کنه، هنوز تکه های پوست و گوشت روی لباس جین بود و صحنه های ناخوشایند رو تداعی میکرد.
اریک سر جین رو روی پای سالمش گذاشت، چند قطره ی اخر اب قمقمه اش رو توی دهنش ریخت، خون جلوی جشمهاشو پاک کرد و پالتوی پوستش رو هم دورش پیچید.
اریک همونجوری که اخرین نفس هاشو میکشید چوب دستیشو بالای سرش برد و اتشی سرخ رنگ به آسمون فرستاد.


چند کیلومتری عقب تر

-نشونه قرمز؟ اون... اریکه؟




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
#53
-پروف پروژه ما برای خرید چیه؟ به نظرتون چه جوری با یه گالیون شکم محفل و سیر کنیم؟
-عه عه! بابا! از اون حرفای بی عشقی زدی ها! یه کاریش میکنیم، شما برید هرچی دلتون میخواد بر دارین من حساب میکنم.

دامبلدور با تمام قوا تلاش کرد تا بعد از رد شدن اخرین محفلی از در های فروشگاه خنده ی مصنوعیش رو حفظ کنه.

-بدبخت شدم، به خاک سیاه نشستم، بیچاره شدم، به من بدبختِ بیچاره کمک کنین!

دامبلدور به نیازمندی که جلوی فروشگاه ایستاده بود و دست دراز کرده بود نگاه میکرد، درآمد بدی نداشت ولی پای آبرو در میون بود، امکان نداشت کسی دامبلدور رو نشناسه، مخصوصا اگه قرار باشه داد بزنه به من ... کمک کنین.

دامبلدور دست هاشو پشت کمرش گرفته بود و جلوی فروشگاه راه میرفت، هیچ راهی به ذهنش نمیرسید، تا مرز بی ابرو شدن موقع پرداخت دم در صندوق فروشگاه چیزی نمونده بود.

داخل فروشگاه

هاگرید و ریموند با تمام قدرت چرخ دستی های سنگینی که خرید محفل و حمل میکرد هل میدادند، انگار نصف فروشگاه خالی شده بود و همین صدای مشتری های فروشگاه و در آورده بود.

صندوق پرداخت فروشگاه

خب، با این اخری چهارصد و هفتاد و پنج گالیون و خورده ای که شما خورده ایشو نمیخواد بدین.
آملیا که به نمایندگی از محفل پای صندوق بود گوشی و دراورد تا دامبلدور رو خبر کنه...
-ما پونصد گالیون میدیم، بقیشم انعام بچه ها، فقط بذارین پروفسور تشریف بیارن...

آملیا هنوز دست به گوشی نشده بود که درب فروشگاه با صدای بلندی باز شد، دوربین روی چکمه های مردی که از در وارد شده زوم کرده بود و کم کم به سمت سر مرد بالا میرفت، اما هنوز کاملا بالا نرفته بود که به اسلحه مرد رسید.
-باباااااا جان دستااا بالا!

سارق مسلح به سمت نزدیکترین صندوق رفت و رو به فروشنده گفت:
- بذار اینا برن!
و بعد رو کرد به محفلی هایی که همه خودشون و توی بغل هاگرید چپونده بودن و از ترس میلرزیدن.
-بله بله... حتما... هر کاری شما بگین!
-نه... هنوز یه نفر هست که جلوی اینجور ادما رو بگیره.

کل ملت دنبال صدایی میگشت که میخواست جلوی سارق مسلح و بگیره ولی...
-این پایین... پایین تر... اها...

سارق مسلح که متوجه شده بود یه پرتقال جلوش وایستاده پایی زیرش زد و از فروشگاه به بیرون پرتش کرد،
-کس دیگه ای هم هست؟ کسی نمیخواد جلوی من و بگیره؟

در همین لحظه که انگار همه چیز ردیف شده بود صدای ماشین های پلیس و بعد هم بلندگوی پلیس بلند شد.
-فروشگاه محاصره است خود تو تسلیم کن.
-بدبخت شدم بابا!





ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۱ ۲۱:۵۱:۵۵


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
#54
دامبلدور که بعد از ماجرای خالی کردن آب توی دمپایی های نجینی و تام مجبور شده بود از شکم گربه ی ماتیلدا بیرون بیاد، حالا که سرش و از پنجره ماشین بیرون کرده بود و باد میزد ریشش و موج میداد، کاملا فراموش کرده بود که دیگه نقابی نیست که جلوی کار هاشو بپوشنه.
این نکته ای بود که وقتی ماشین برای لحظه ای از کنار محفلیون رد شد و دامبلدور با ماتیلدا چشم تو چشم شد فهمید.

-بزن کنار، بزن کنار!
-میوووو؟
-لو رفتیم! پیاده که شدیم من و میخوری و فرار میکنیم فهمیدی؟
میییییو!
-نه خیرم، خودت بد مزه ای...

کمی عقب تر از ماشین دامبلدور و گربه، همه ی محفلیون شاهد درگیری سختی بودن که بین گربه و دامبلدور پیش اومده بود و البته از ترس ماتیلدا کسی جرأت نمیکرد بره کمک دامبلدور.

-چرا معطلین؟ پروففف و خورد!

همه سر ها به سمت آملیا برگشت ولی این جمله رو کس دیگه ای گفته بود!

-ماتیلدا مطمعنی که نمیخوایی....

ماتیلدا اشک گوشه چشاشو پاک کرد و با چهره ای مصمم گفت:
-اره مطمعنم، دامبلدور مهم تر از گربه است...

فرمان حمله رو ماتیلدا داد و پیاده نظام محفل به سرعت به کمک دامبلدور رفت.

-میوووووو؟
-یکم بیشتر زور بزن بابا الان میرسن!

ولی انگار اثر معجونی که گربه خورد بود کم شده بود و گربه ی ماتیلدا کمی کوچیک تر شده بود.
دامبلدور که حالا تا کمر تو دهن گربه بود با پاهاش تقلا میکرد تا قشنگ خودش و جا کنه ولی خودش هم خبر نداشت که گیر کرده و بدجوری هم گیر کرده!







ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۱ ۱۱:۱۱:۱۵
ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۱ ۱۱:۴۷:۰۵


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۸:۳۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
#55
آملیا که هنوز مشغول جمع کردن یکی از پاهاش با کاردک از روی آسفالت خیابون بود با همون قیافه ی دردناک پرسید:
-مثلا کی؟
-نمیدونم شاید...

ریموند جوری که ماتیلدا نشنوه نجوا کرد:
-مثلا گربه ی این خانوم!
-نشنیدم رِی! کی؟
-میگم گربه ماتیلدااا!
-ری چرا یهو صدات اینجوری شده؟ خوب و درست و حسابی حرف بزن ببینم!

ماتیلدا با عصبانیت نگاهی به هر دو نفر انداخت که برای هم پانتومیم بازی میکردن.
-معلومه دیگه! داره میگه گربه من!
سپس ماتیلدا همونجا روی آسفالت نشست و با همه قهر کرد، بعد هم زانو هاش و محکم بغل کرد، حالا حتی جرالد هم نمیتونست کاری کنه.

-ماتیلدا میدونی من اشتباه دیدم، حتما اشتباه دیدم، گربه اخه؟ گربه که سوار ماشین نمیشه!

چند خیابون بالاتر

-بابا اینم از دور دور دیگه چه کار کنیم؟
-مییییییو؟
-نه این دیگه خز شده.
-میییو میییو؟
-آره! آرررررره! خیس کردن دمپایی های دشویی!
-مییییییو؟
-نه نه، محفل نه! شاید...دمپایی های تام! دوست خودم!
-میییو!





پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#56
-میوووووو؟ میوو؟
-نه بابا جان! چاره ای نداریم، باید برگردیم پیش ماتیلدا تا منو از اینجا در بیارن!

دامبلدور با نیشگون گرفتن های متوالی، گربه ی ماتیلدا رو مثل یک عروسک روی سنگ فرش های دیاگون میکشید، گربه ی بیچاره هم هر چی التماس میکرد جواب نمیداد.
-مییییییییو؟
عه! دلم کباب شد باباجان!
-میییییو!
-نکنننن! چشات و اینجوری نکن! واااایی نههههه... گربه درونم! داره فعال میشه...
-میوووووو!
-میوووووو بابا جان میووووو!

تحت تاثیر چشمهای گوگولِ گربه ی ماتیلدا، دامبلدور موافقت کرد که چند روزی گربه رو از دست ماتیلدا دور نگه داره.
هر چند که خود دامبلدور هم تمایلی نداشت به زودی از نقاب این گربه بیرون بیاد!

حالا بعد از سالها عشق به درستکاری، میتونست دست به کارهای کثیف بزنه بدون اینکه دست های خودش کثیف شه! کارهایی که همیشه آرزو شو داشت، آرزویی که به خاطر شخصیت عشقولانه اش خاموش مونده بود و حالا تبدیل به یک عقده فوران کرده شده بود!



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#57
بعد از گذشتن از کنار دشت های سیاه و سوخته، دره های عمیق و بی انتها، جنگل های تاریک و راز آلود و کوهستان های صعب العبور و مرتفع، سرکادوگان کمکم به تابلو های خونه ی ریدل ها نزدیک میشد.
دنیای داخل تابلو اما چیز دیگه ای بود، هیچ کدوم از مسیر هایی که کادوگان از اونها رد شده بود ترسناک و دلهره آور نبود، چون هیچ خطری برای یک نقاشی روی تابلو خطر به حساب نمی اومد، اما ورودی تابلو های خانه ریدل... وحشتناک بود، دلهره آور و ترسناک و صد البته مرگبار!

سرکادوگان شجاع با دیدن نگهبان های تابلو های خانه ریدل که مسلح به انواع و اقسام سلاح های مرگبار بودن رنگ باخته بود.
-کوتوله خان! تا به حال اینقدر پاک کن و لاک غلط گیر رو یه جا ندیده بودیم!

کادوگان و کوتوله با نگاهی خشمگین و آکنده از نفرت به تابلوهای خانه ریدل تصمیم گرفتند که به محفل برگردند تا با تجدید قوا و نیروی کمکی بیشتر برگردن، پس دوباره از تمام اون دره ها و کوه ها و دریا ها گذشتند تا به محفل برسند.

-کادوگان بابا چیزی جا گذاشتی؟

محفلیون که هنوز مات و مبهوت به تابلوی کادوگان نگاه میکردند که رفته بود تا خون ها بریزه شاهد برگشتش بودن.
انگار که همین چند لحظه پیش بوده، گویا زمان مفهومی برای دنیای نقاشی نداشت!

-دوستان برخیزید و آماده شوید که راه سختی در پیش داریم!
- راه سخت؟ منظورت چیه کادوگان؟
-دوست قدیمی من دامبلدور! من و کوتوله یارای مقاومت جلوی نگهبانان را نداشتیم، ما به نیرو های جنگوجو و شریف نیاز داریم. شماااا!

محفلیون که اصلا علاقه ای به یک جنگ سراپا خون بار رو، بین محفلیون و مرگخوار ها نداشتند تصمیم گرفتند که با اشاره کردن به کار های عقب افتاده شون خودشون رو از دور جنگ خارج کنن.

-صبر کنین! من، سر کادوگان بزرگ، به کمک شما نیاز...

محفلیون دیگه رفته بودن و فقط کادوگان و دامبلدور مونده بودن تا با نگاهی به وفاداری محفل به حال و احوال هم زار بزنن.

اما در های تالار اصلی محفل هنوز بسته نشده بود که دوباره باز شد و همه ی اعضای محفل با بوم های سفید و بزرگ، رنگ ها و قلمو ها و کلاه گیس های دات ماسی وارد شدن.
-کادوگان ما برای جنگ اماده ایم.

نیم ساعتی بعد از ابراز احساسات کادوگان

حالا هر محفلی گوشه ای از تالار مشغول کشیدن خودش روی بوم های نقاشی بود تا ارتشی محفلی و بزرگ ولی اینبار داخل دنیای نقاشی ها بسازن، ارتشی که به فرماندهی کادوگان وارد تابلوهای خانه ریدل ها شه و دزد شمیشر و پیدا کنه. یک عملیات شناسایی بزرگ!



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#58
-من گربه مو میخوام...
-یعنی...
-دامبلدور برات مهم نیس ماتیلدا؟ اینکه یه گربه ای که از تو جو پیدا کردی زد و دامبلدور و خورد اهمیتی نداره؟

ماتیلدا همونجوری که با مشت های گره کرده و صورت خیس اشکش، به آملیا حمله میکرد به همه فهموند که توهین به گربه ی عزیزش چه بهایی داره حتی اگه این گربه دامبلدور رو خورده باشه.

چند ساعتی از تحقیقات محلی محفل نگذشته بود که اولین سرنخ از وجود گربه پیدا شد.

-از ریشِ سفید به ریشِ سپید...
اینجا توی خیابون کیتی ها نشونه هایی از گربه ماتیلدا پیدا کردیم، گربه مورد نظر به تمام گربه فروشی ها حمله کرده و هر چی گربه بوده فراری داده، پلیس های محلی گزارش دیده شدن یه خرس دادن، خرسی که مادونیم احتمالا گربه ماتیلدا است.
-دریافت شد!

آملیا با قطع کردن بیسیم نگاهی معنی دار به همگروهیش انداخت.
-ما میدونیم که گربه ی ماتیلدا خطرناکه و هر روز که از گم شدنش بگذره خطر بیشتری شهر و دنبال میکنه پس باید هر چی سریعتر گربه رو پیدا کنیم.
-اوووم بوی جنگ میاد! شکارچی گربه و حامی گربه!

کمی آن سو تر از آملیا و هاگرید، ماتیلدا سخت مشغول گریه کردن بود.
-اگه اتفاقی براش بیوفته چی؟ اگه تو این شهر بزرگ گم بشه چی؟ اگه پیداش نکنم چی..؟
-بس کن دیگه ما همه اینجاییم که پیداش کنیم، مطمعن باش که ما تو و گربه رو تنها نمیذاریم!

با جملات تاثیر گذارِ جرالدی که حالا، کمک حال ماتیلدا شده بود صحنه ماچ و بوس رِقّت انگیزی به وقوع پیوست.

-اوووق... سوج... اووووق... شرط و باختی، بوسش... کرد!
-اَه! گندش بزنن! این آدما همیشه همه چیزو خراب میکنن، حالمونم بهم زدن. بیا اینم گالیونت، کوفتت شه رِی.

سوجی و ریموند که حالا از همگروه شدن با ماتیلدا و جرالد برای پیدا کردن گربه احساس بدی داشتند تصمیم گرفتند تا اونا رو به حال خودشون رها کنن...

از ریشِ سپید به ریش نارنجی...
گربه پیدا شده... هر چی سریع تر ماتیلدا رو از خیابونا دور کنین تا نتونه جلوی ما رو بگیره...

سوجی و ریموند، ماتیلدا و جرالد، همزمان با اینکه صدای آملیا رو میشنیدن، شاهد اتفاقات سر خیابون هم بودند، اتفاقاتی که جالب توجه بود.

گله کوچکی از گربه ها به رهبری گربه ماتیلدا به محفلیایی که سعی داشتن بگیرنشون حمله میکردن.

آملیا با بیسیم میزد توی سر گربه ها، گادفری مشغول روشن کردن اره اش بود که انگار قصد همکاری نداشت و هاگرید هم که به گربه حساسیت داشت با هر عطسه ای که میزد یه ساختمونو تخریب میکرد.

-آملیااااا... گربه رو نزنننن...

بالاخره ماتیلدا هم به کمک گربه ها شتافت تا شاید...
هیچ شایدی در کار نبود گربه ماتیلدا بلافاصله بعد از دیدن خود ماتیلدا با زوزه دردناکی که میکشید فرار کرد...
در ما بین زوزه های گربه، جمله هایی مبهم هم شنیده میشد که به جز کلمات؛ بابا جان، عشق، محبت و کمک، چیزی ازشون قابل درک نبود.





پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
#59
- پرووووف! پرووووووفسور!

ریموند که با سرعت داشت خودش رو به بقیه میرسوند باز هم با ترمز روی اسفالت مشکل پیدا کرد و لیز خوران و جرقه زنان از تماس نعل های آهنیش با آسفالت از کادر جلوی پناهگاه خارج شد.

-هاگرید بابا! منتظر چی هستی؟

هاگرید بعد از مکثی طولانی، منظور دامبلدور رو متوجه شده بود، پس طنابی برداشت و مثل یه گاو باز حرفه ای دور سرش چرخوند و با ژستی خیلی لطیف و پرتابی دقیق طناب رو روی شاخ های ریموند قفل کرد...
-پروفففف..!
-فرزندانم طناب!!!

با فریا دامبلدور همه سر طناب رو گرفتند تا شاید بالاخره ریموند متوقف شه...
اما... سرعت بالا بود و همه محفل پشت ریموند روی آسفالت کشیده میشد، بماند که اصطکاک محفلیون و زمین، آسفالت و آتیش زده بود، انگار جهنم داشت از زیر زمین فریاد میکشید.
تا اینکه بالاخره درب جهنم باز شد و پشت ریموند، محفلیون که هنوز طناب رو گرفته بودند یکی بعد از دیگری...


- ری؟ بریم؟

ریموند با اشاره ی سوج که پشتش سوار شده بود، تصمیم گرفت خیلی آهسته از پناهگاه بیرون بره، تا این فیلم وحشتناکی که از جلوی چشمهاش رد شده بود به حقیقت تبدیل نشه.

-پروفف! پروففففف!

اینبار ریموند با اینکه سرعت زیادی نداشت موقع رسیدن به بقیه باز هم روی زمین سر خورد...

-اَاااااااا... کمممممک... در های جهنم... نه...

محفلیون به ریموند که روی آسفالت می غلتید و داد و فریاد میزد نگاه میکردند، اما کسی دلیل این حرکات و نمی فهمید.
-پروف شاید جن زده شده!

دامبلدور جستی زد و ریموند رو از روی زمین بلند کرد
-بابا جان آروم باش، تو در پناه عشقی!

ریموند که هنوز می لرزید و صحنه های قبلی که تو ذهنش ساخته بود و جلوی خودش می چیند، کمکم داشت اروم میشد.

-اهممم...اهممم... ما برای چیز دیگه ای اینجاییم! ری که نمیدونم چی شد ولی قبل از این اتفاق، ما... پیداش کردیم!
-پیدا شد؟ سوججج!!! شمیشر عزیز ما پیدا شد؟
-نه کادوگان... نه! اولین سر نخ پیدا شد!
-سوج بابا میخوایی حرف بزنی یا نه؟

سوج فیلم دوربین های مدار بسته پناهگاه رو از جیبش بیرون کشید و یک راز بزرگ رو فاش کرد.
-اره... طی تحقیقات من و ریموند شمیشر کادوگان گم نشده! دزدیده شده!






پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۸
#60
تیم vs بچه های محله ریونکلاو


پست اول


کمی بعد از بازی هفته قبل، ورزشگاه بارگاه ملکوتی

- خیلی بد شد بچه ها، ما خوب بودیم ولی داوری نه! هر ضربه ای که خوردیم از داوری بود!
- تام! ما باختیم، بدم باختیم! فقط بذار یه گوشه بشینیم و به کار های بدی که تو بازی کردیم فکر کنیم!
- بشینید، بفرمایید! تعارف نکنید! خوب فکر کنید!

تیم ضربه فنی شده ی برو بچه های ریون از جارو هاشون پایین اومدن، هر کدوم یه گوشه از چمن ورزشگاه نشستن و از بازی بدشون خجالت کشیدن! اونم درست زمانی که تف تشتی ها یه تشت قرمز رو دنبال سرشون میچرخوندن و دور تا دور ورزشگاه دور افتخار میزدن.

سکوی گزارشگری ورزشگاه، میکروفون یوآن

- چه مسااابقه ی مزخرفی بود! حالا دیگه کم کم میتونید برین سر خونه زندگیتون، نه! نه! بذار ببینم! اوه اوه! سرکادوگان رو نگاه کنین! داره از اون بالا شاباش میریزه..!

ملتی که داشت از ورزشگاه بیرون میرفت حالا با شنیدن صدای جرینگ جرینگ گالیون هایی که از آسمون میبارید و جَوی که یوآن میداد؛ به طرف چمن ورزشگاه حمله ور شده بود، سر راه این جماعت ساندیس خور همین جور صندلی بود که له میشد، همینجور یوآن بود که صاف میشد و یکم جلوتر همین جور بچه محله های ریون بود که آب گرفته‌تر میشد! بچه های ناز و گوگول موگولی داشتند به کارهای بدشون فکر میکردن و از خودشون خجالت میکشیدن!

نیم‌ساعت بعد درمانگاه فوق تخصصی له شدگی هاگوارتز

- برو برو... برو خودتو مسخره کن!

روبیوس هاگریدی که هنوز نفس نفس میزد، دکتر رو از زمین بلند کرد و کوبوند وسط دیوار (جوری که الان داریم از اتاق کناری داستان رو ادامه میدیم! )
- دکتر گفتم که اینا رو من خودم از رو زمین جمع کردم تو باید درستشون کنی!

هاگرید که دیگه دکتر رو ول کرده بود، تشت قرمز رو جلو کشید و با عجله از درمونگاه رفت.
.
.
.
- مرتیکه ی روانی! پرستارها این تشت گوشت چرخ کرده رو بریزین بیرون!

- به نام عشق دست نگه دارید!

هاگرید رفته بود و بزرگترش رو آورده بود! همونجوری که ریز گریه میکرد به ریش دامبلدور آویزون شد.
- پروف من خودم اینا رو از زمین مسابقه جمع کردم! هق هق... نگا... چشاشون داره بهمون نگاه میکنه!
- آروم باش هاگرید، بذار نگاهی بکنیم ببینیم چی میشه.

پروفسور به بدنه تشت نگاهی کرد و مثل هندونه ای که میزننش تا صدا بده، گوشه تشت و مورد عنایت قرار داد!
- خوبه! خوبه! پرستاراااااا ، اتاق عمل!

دامبلدور با ابهت تمام هاگرید رو از ریشش جدا کرد، یک جفت دستکش جراحی به دست کرد و یک عینک ته گلدونی به چشم؛ بعد با گرفتن دکتر معترض از پَس کله و تیم جراحی راهی اتاق عمل شد.

فردای عمل

- دیدی دکتر؟ دیدی اگه با چشم عشق ببینی از گوشت چرخ کرده هم میشه آدم درست کرد؟
- پروف! ما هفت نفر ورودی داشتیم یه خروجی دادیم!
- نه بابا جان، درسته! من نگاه کردم، همه هستن فقط چون وقت کم بود همه رو ریختم روی هم که زودتر بریم به کار و زندگیمون برسیم! بیا نگاه کن. این دست های جوزفین، این پاهای تام، این شاسی کریس، اینم چِش و چار اصغر و زنش، اینم از شاخای ریموند، همه هستن.

ساعاتی بعد، رختکن کوییدیچ؛ ده دقیقه قبل از شروع مسابقه

- تام! الان چی میشه؟
- نمیدونم جو، نمیدونم! احتمالا کاری از ما بر نمیاد!

پاهای تام با تحمل وزن هفت نفری که بهش وصل بود هنوز هم اینقدری زیر بار مسئولیت کاپیتانی تیم بود که با استرس طول رختکن رو ویبره میرفت.
- ما الان هفت روحیم در یک بدن، ولی روح نمیتونه کوییدیچ بازی کنه؛ یعنی ما شیش نفر برای مسابقه کم داریم، این یعنی...
- یعنی باختیم!

تام هر چه قدر سعی کرد بود تا جلوی ریموند رو بگیره موفق نشده بود و حالا همه شنیده بودن.

- تام یعنی...
- نه! ما این مسابقه رو نمی بازیم ما یه راه حل پیدا میکنیم!
- ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم ما میبااازیم!
- یکی ری رو خفه کنه!

مشت های جو به سمت سرش روانه شد و همزمان فریاد ریموند، البته درد حاصل از این ضربه رو همه حس کردن و به ترتیب بعد از ریموند فریاد زدند!

- شاید... شاید ریموند راست میگه، ما این مسابقه رو هم میبازیم!
- نه تام! من هیچ وقت تسلیم نمیشم و چون ما همه با همیم این یعنی هیچ وقت تسلیم نمیشیم! جوزفین با وزارتخونه تماس بگیر و گوشی رو بگیر جلوی دهن من.

دست جوزفین سریع به دستور کریس عمل کرد...

- وازرتخونه دولت سازندگی و....
- گابریل! منم کریس. گوش کن ببین چی میگم و خیلی سریع هر کاری بهت میگم و انجام بده.
- بله جناب وزیر!
- همین الان کشوی میز من رو باز میکنی.
-خب!
- یه ساعت قدیمی اونجاست، برش میداری میری ازکابان، میدیش به ماندانگاس فلچر و ....

آزکابان

- خب پس ماندانگاس فهمیدی چی شد؟ دو دقیقه بیشتر تا شروع بازی نمونده! دست به کار شو!

ماندانگاس که انگار آزادی رو بهش بر گردوندن احترام بزرگی به گابریل گذاشت و عقربه تنظیم ساعت و رو چرخوند.
زمان متوقف شد و حالا عقربه ساعت داشت برعکس میچرخید، زمان برگردان درست کار میکرد! حالا امید همه تیم به دانگ بود.

دانگ که حالا توی زمان درستی بود به لیستی که گابریل بهش داده بود نگاهی انداخت.
نقل قول:
شماره ی یک، مارک مارکز، جوانترین قهرمان موتو جی پی.
پُست: جوینده.


پیست تمرین مارکز، اسپانیا


وییییژ...
ماندانگاس با آپاراتی تمیز، درست وسط پیست پایین اومده بود!
مارکز هم که تازه از دور بیرون می اومد قبل از این که بخواد ردش کنه، مثل توپ بولینگ ماندانگاس رو زیر گرفت و خودش هم به هوا پرت شد!

دانگ که آزادی موقتش بستگی به ماموریتش داشت، لنگ لنگ زنان و فحش درجه سه به لب (!) پشت مارکز میدوید و بالاخره با فرود مارکز روی چمن های گوشه پیست خودش رو روی مارکز پرت کرد.

چررررق!

گروه امداد که تازه بالای سر موتور مارکز رسیده بود بهت زده به اطرف نگاه میکرد، هیچ خبری از مارک نبود!

مخفی گاه موقت ماندانگاس

- به خبری که هم اکنون به دست ما رسیده توجه کنید: طی عجیب ترین عملیات تروریستی اسپانیا، مارک مارکز قهرمان کلاس موتو جیپی کمپانی هوندا توسط مردی که برای لحظاتی در پیست ظاهر شده بود ربوده شد! هنوز هیچ خبری از...

مارکز دوشاخه تلویزیون و از برق کشید و با دقت توی کتاب "در جست و جوی اسنیچ" فرو رفت.

- بیا مارک بعدش باس اینا رو بخونی، من میرم بخوابم خودت هر شیش ساعت یک بار از اون معجونی که گذاشتم رو میز میخوری، فهمیدی؟
-

مارکز که تحت تأثیر معجون فرمان بود، مثل یه بچه ی خوب کتاب "قواعد کوییدیچ" و "جاروی محبوب من " رو از دانگ گرفت و به سرعت هر چه تمام به خوندن ادامه داد...







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.