بدینوسیله اعلام میکنم این تاپیک به روند سابق خود باز میگردد!
* سوژه جدید *
- نمیخواید دیگه انتخاب کنید؟
- فقط یه کم دیگه...
رکسان اینو گفت و به لیسا نگاه کرد، و فهمید هیچکدوم مطمئن نیستن فقط یه کم دیگه طول بکشه. خریدن هدیه ی مناسب برای اربابشون، امری خطیر بود و باید به خوبی از پسش بر میومدن. پس یه بار دیگه، به چیزایی که روی میز مغازه بورگین و بارکز چیده شده بود، نگاه کردن.
- گفتی این چیکار میکنه؟
- این یه گردنبند طلسم شده ست. کسی که می پوشش رو به رقصیدن مجبور میکنه.
قطعا اگه صاحب مغازه میدونست این هدیه برای کیه، اینقدر خوشحال و راضی به نظر نمی رسید.
لیسا و رکسان سعی کردن لحظه ای تصور کنن اگه این گردنبند رو به اربابشون هدیه بدن، چه بلایی از طرف لرد و بلاتریکس، و احتمالا مروپ و نجینی سرشون میاد... ولی حتی تصورش هم وحشتناک بود! پس سریع سراغ جنس بعدی رفتن.
- این چی بود؟
- این... یه انگشتره که دست هر کی میپوشش رو میسوزونه...
رکسان و لیسا اجازه ندادن فروشنده بقیه حرفشو بزنه و سریع سراغ جنس بعدی رفتن.
- اینو ندیده بودم. این چیه؟
- این یه شهاب سنگه...
- برو بابا! اینم مغازه لوازم جادوی سیاهه تو داری؟ اینا رو که توی مغازه شوخی بابامم هست!
- جنس خفن نداری. قهرم.
- چی میخواین خب؟ شاید تو انباری باشه...
- ماگل کش!
چشمای فروشنده از خوشحالی گرد شد. میتونست بعد از شونصد ساعت، با دادن ویژگی های ساختگی به جنس جدید، یه جوری از شر این دو مشتری سمج خلاص شه.
- این کاملا ماگل کشه. کـــــــــــاملا ماگل کش.
رکسان با خوشحالی، شهاب سنگ رو از فروشنده گرفت و پولش رو تحویل داد و با لیسا از مغازه بیرون رفتن، بدون توجه به اینکه لیسا داره بد جور بهش نگاه میکنه. لیسا چند دقیقه با حالت قهر کنارش راه رفت و فهمید رکسان اصلا توی این دنیا نیست.
بووووووووووم- هی، چیکار میکنی؟ خودم می دمش ارباب، خودم پولشو دادم!
- من می دمش ارباب، تو هم هیچ کاری نمی تونی بکنی.
یه لحظه وایسا... چرا من دارم خودمو میزنم؟
لیسا راست میگفت. کسی که روبروش بود و درحال کتک خوردن، خودش بود!
رکسان هم ایستاد و به روبروش خیره شد، جایی که باید خودش می بود، ولی در واقع، لیسا بود توی بدن خودش!
- من با خودم قهرم!
برای يه لحظه، هر دو متوجه شدن که ممکنه همه اينا زیر سر شهاب سنگ باشه، ولی...
- چیز... پس شهاب سنگ کو؟