هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۸
#51
سلام بانو مروپ!

1. چی شد که شخصیت مروپ گانت رو انتخاب کردید؟

2. فکر می کردید بتونین این هم تو سایت پیشرفت کنید به طوری که پست هاتون به شدت مورد توجه بزرگان سایت قرار بگیره؟

3. چه طور شد که به فکر سوژه میوه دادن به لرد افتادین؟ریسکش بالا نبود؟

4.اگه مادر بشین به بچه تون زیاد میوه می دین؟

5. میوه مورد علاقتون چیه؟ اصلا میوه دوست دارین؟

6. داستان یا رمان طنز زیاد می خونین که به خوبی طنز می نویسین؟

7. بزرگترین ترس تون تو زندگی چیه؟

8. سبک جدی بهتره یا طنز؟ با کدوم راحت ترین؟


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۸
#52
تق تق تق!

سلام.
بازم مزاحم شدم؟ وقتتون رو گرفتم؟ ببخشید الان از خونه می رم بیرون، فقط قبلش می شه بی زحمت این پست رو نقد کنین؟ ممنون.


نرسیده عذرخواهی و خانه را ترک می کند!

نقد پست شما ارسال شد.

سلام.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۶ ۲۳:۱۰:۴۷

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۸
#53
از وقتی که خورشید خسته شده و تصمیم گرفته بود بخوابد، ماه جایگزینش شده بود. از همان زمان ستاره ها را نیز با خود به آسمان آورده بود تا در ظلمت شب تنها نباشد. پهنه آسمان بسیار زیبا و صاف بود و حتی یک لکه ابر هم در آن مشاهده نمی شد. دختر مو قهوه ای لبه پشت بام خانه نشسته بود و به آسمان پر ستاره، خیره نگاه می کرد. باد به آرامی میان موهایش پیچید و آن ها را به اهتزاز در آورد. در این لحظه در پشت‌بام باز شد و دختری دیگر درحالی که سینی بزرگی در دست داشت داخل گشت.
- می شه اینجا بشینم اما؟
- بله پنی، بیا اینجا بشین.

پنی آرام کنار اما نشست و سینی را که روی آن لیوان شیر قرار داشت به سمت اما گرفت.
- بفرما اما شیر آوردم واست. بخور تا گرم بشی.
- ممنون نمی خورم.
- باز که تعارف کردی بخور دیگه، برای خودمم آوردم.
- ممنون پنی؛ زحمت شد برات.
- چه زحمتی؟! کاری نکردم که.می خواستم نوشابه بیارم که گفتم الان شیر داغ بیشتر می چسبه... راستی داشتی به چی فکر می کردی اما؟
- به چیز خاصی فکر نمی کردم، داشتم به جواب چند تا سوال فکر می کردم.

پنی با لبخند پرسید: چه سوالی؟
- اینکه آدم ها چه جوری هستن. آدم ها خوبن با عادت های بد، یا بدن با عادت های خوب؟ خوشبختن و احساس بدبختی می کنند یا بدبختن و احساس خوشبختی می کنند؟ خوش اخلاقند و گاهی اوقات بد اخلاق یا بد اخلاقند، گاهی اوقات خوش اخلاق؟ شاد هستند و بعضی وقت ها غمگین، یا غمگین هستند و بعضی وقت ها شاد؟...به نظرت انسان ها کدوم هستند؟
- می تونن هر کدوم رو که می خوان باشن! این بستگی به خودشون داره؛ همیشه خوب هایی هستن که بد اند و بد هایی هستن که خوبن. همه این ها یه چیز کاملا نسبیه.
- آره، حق با توئه پنی! آدم ها می تونن هر کدوم باشن؛ بعضی از اون ها خیلی راحت انتخاب می کنند چی باشن، ولی بعضی ها مجبور می شن بدون انتخاب کردن زندگی کنند... ولی خب این هم تاثیر داره دیگه... .

اما به چیزی که در دست داشت اشاره کرد.
- می بینی چه سرعتی داره! خیلی جالبه... و البته خیلی ناراحت کننده. تا به حال از این زاویه بهش نگاه کردی؟ انگار می خواد مسابقه بده.
- تا به حال اینجوری بهش نگاه نکرده بودم؛ چقدر سریع حرکت می کنه!
- همین چیزی که الان به نظر هر دوی ما خیلی ناچیز و خنده داره، در واقع یه چیز قدرتمنده. می تونه آدم ها رو از هم جدا کنه و یا اون ها رو به هم نزدیک کنه. می تونه از افرادی زندگی رو بگیره و در عین حال می تونه به افرادی زندگی ببخشه. من معتقدم که ما هنوز کامل نشناختیمش؛ هیچکس کامل نشناختتش. انقدر قوی که می تونه سر سخت ترین انسان ها رو هم از پا در بیاره. ولی بعضی از مواقع انقدر آروم می گذره که دیگه کفرت بالا میاد و می گی پس این همه سرعتش چی شد؟...  تو هیچ بازاری پیدا نمی شه و از طلا و گالیون هم با ارزش تره اما ما بلد نیستیم درست ازش استفاده کنیم، به نظرت چرا؟
- نمی دونم. شاید هنوز درک نکردیم که می تونه با سرعت زیادش خیلی راحت و خیلی زود بگذره.

اما شیرش را سر کشید و پس از چند دقیقه سکوت، در حالی که به آسمان چشم دوخته بود گفت:
- می دونی پنی، فقط کافیه با دقت بهش نگاه کنی؛ اون زمان می فهمی چقدر بیهوده هدر ش دادی. حتی بعضی وقت ها به خاطرش حسرت می خوری ولی حیف دیگه بر نمی گرده!... مرورش خیلی مهمه... آخه بعضی از انسان های عاقل به مرور زمان گستاخ شدند و بعضی از انسان های گستاخ  به مرور زمان عاقل شدند. عده ای در مدت کوتاه فهمیدن کی هستن ولی عده ای بعد از این همه مدت هنوز نمی دونن کی هستن.
- من اعتقاد دارم که اونا هم یه روزی می تونن خودشون رو کشف کنند و بفهمن هدفشون از زندگی چیه؛ فقط کافیه به جست و جو ادامه بدن و نا امید نشن!
- ناامید نشن؟ ولی اگه دنیا نا امیدشون کرد چی؟ اگه کسی قبولشون نداشت چی؟... تغییر کردن راحت نیست پنی! هیچ کس نمی تونه به راحتی تغییر کنه؛ تغییر کردن سخت تر از اون چیزی که فکرش رو می کنی؛ مخصوصا اگه زمان زیادی گذشته باشه، تو  به راحتی قبل نمی تونی به خاطر رضایت دیگران خودت رو عوض کنی.
- این که بخوای برای رضایت هر آدمی شخصیتت رو تغییر بدی نه تنها درست نیست بلکه اشتباه محضه!.. لازم نیست اون چیزی که نیستی باشی و برای راضی نگه داشتن دیگران خودت رو به آب و آتش بزنی. تو باید خودت باشی و در طی این مدت سعی کنی نسبت به قبل پیشرفت کنی.
- اینطور فکر می کنی؟ یعنی لازم نیست همه رو از خودمون راضی نگه داریم؟
- نه، به هیچ وجه لازم نیست همه رو از خودمون راضی نگه داریم. آخه سلیقه ها و معیار های افراد با هم فرق داره و اگه قرار باشه همه رو راضی کنیم دیگه ازمون چیزی نمی مونه.
- ولی من...
-ما تو رو همین طوری که هستی دوست داریم اما. من دلیلی برای تغییر در تو نمی بینم.


اما آه عمیقی کشید. می توانست خیلی راحت به حرف های پنی اعتماد کند. پس سعی کرد آرام باشد و قید تغییر کردن را بزند.
- راستی دقت کردی آسمون، امشب چقدر صاف و قشنگه!؟
- آره خیلی قشنگه! آسمون های من همیشه قشنگه.

اما و پنی با لبخند به آسمان خیره شدند.


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۴ ۲۳:۲۳:۱۳

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۸
#54
سلام.
بابت مزاحمت معذرت می خوام الان می رم بیرون.
در خواست دوئل دارم با ایشون قبلا هم هماهنگ شده. مدتش هم بی زحمت دو هفته باشه.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۸
#55
- حالا که توانایی پس به من عشق بورز و من رو هم به خودت علاقه مند کن! زود باش دیگه!
- چه طور جرئت می کنی به ما دستور دهی؟! ما خودمان به تمام مرگخواران دستور می دهیم.
- برای من مهم نیست که تو به کی دستور می دی کچل؛ تو برای من فقط یه آدم کچل هستی، مثل تمام افراد کچل دیگه و من محتاج تو نیستم؛ ولی اگه تو من رو اهلی کنی و به من عشق بورزی، هر دو به هم نیازمند خواهیم شد. من برای تو در دنیا یگانه دوست خواهم بود و تو برای من در عالم همتایی نخواهی داشت.

درخت، درختی بود بسیار اهل مطالعه و البته از آنجایی که او هیچ کتابی جز شازده کوچولو نداشت، مجبور بود فقط آن را بخواند و از بس آن کتاب را خوانده بود تمام دیالوگ هایش را از بر بود.
- ما دوست نداریم که نیازمند و محتاج کسی باشیم! ما نیازی به یگانه دوست نداریم! اصلا ما همینطوری هم در عالم همتایی نداریم!
- خب حالا که اینطور شد منم اجازه نمی دم رد بشین.

مرگخواران نگاه غمگینی به اربابشان انداختند. واقعا بازگشت سخت بود، آنها تا آنجا آمده بودند و نمی توانستند به این راحتی پایین بازگردند.
- ارباب نمی شه حالا که تا اینجا اومدیم بازم به راهمون ادامه بدیم؟
- تو مگر نمی بینی یک درخت بزرگ سر راهمان قرار دارد؟ اگر این درخت اینجا نبود ما می توانستیم به راهمان ادامه دهیم.
- ارباب نمی شه حالا...
- نخیر نمی شود!... ولی از آنجایی که حیف است این همه راه را بازگردیم به ناچار می شود.
- پس به من عشق بورز.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ دوشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۸
#56


تق تق تق!


- سلام! می شه در و باز کنین من بیام تو؟

با سلامی دوباره خدمت پرفسور عزیز! پرفسور می شه بی زحمت در رو باز کنین منم بیام داخل؟ اینجا هوا یکم زیادی سرده؛ تازه کسی نیست که ازش سوال بپرسم و دانشی به دانش خودم بیفزایم.

من اینجا منتظرم بی زحمت در رو باز کنین.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ یکشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۸
#57
ولی پرفسور دامبلدور بیدی نبود که با این باد ها بلرزد. هر چند که اصلا باد نمی وزید و در این شرایط بید هم می توانست کار خود را در آرامش انجام دهد. اما به هر حال او استوار بود و قدرتمند؛ پس سعی کرد دو نفر دیگر را نیز آرام کند.

- هری جان چرا گریه می کنی؟
- تو تونل یه پسره بود که از من بدبخت تر بود ... ولی این نمیشه من از همه بدبخت ترم ... نه!
- ولی بد بخت بودن که خوب نیست باباجان.
- من که خوش بخت نبودم به خوشبختیم افتخار کنم، به جاش داشتم به بدبختیم افتخار می کردم که... که یکی دیگه اومد منو جلو زد.... نه!

گریه های هری شدید تر شدو پرفسور باید کاری می کرد.
- ببین فرزندم. بدبختی و خوشبختی یه چیز نسبیه که... که... که اصلا مهم نیست! ولی به جای اون عشق وزیدن مهمه! محبت مهمه! دوستی و عشق برترین قدرت و سلاح که می تونه جلوی دشمن رو بگیره. هری جان دیگه گریه نکن، مثلا تو قهرمان مایی...
- یه قهرمان بدبخت؟
-خب...
- آره من یه قهرمان بدبختم! هیچ کس نمی تونه مثل من باشه. ولی... ولی اگه باشه چی؟
- نه باباجان خیالت راحت. کسی مثل تو نیست. بیا بریم دست و صورتت رو بشور.

هری به همراه پرفسور دامبلدور و آن محفلی غمگین، با خوشحالی به سمت دستشویی رفت تا دست و صورتش را بشوید.
ولی محفلی ها نمی دانستند که مرگخواران برایشان چه برنامه هایی چیده اند و چه تله هایی حتی در دستشویی کار گذاشته اند.



مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ یکشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۸
#58
- اینطوری نمی شود؛ باید یه فکر اساسی بکنیم.
- مثلا چه فکری تام؟
- باز هم که ما را تام خطاب کردی! می گوییم ما لرد ولدمورت هستیم نه تام!
- ولی برای من همیشه همون تامی فرزندم!
- اتفاقی افتاده آقایون؟! می تونم کمکتون کنم؟

لردولدمورت و پرفسور دامبلدور سکوت کردند و نگاهی به مرد سبیل کلفت انداختند که مانند ناظر یک انجمن حواسش به کار های آنها بود.
- ما به کمک هیچ کس احتیاج نداریم! خودمان می توانیم فکر های اساسی بکنیم.
- باباجان منظور تام این بود که...
- چند بار بگویم که ما را تام صدا نکن؟!... در ضمن نیازی نیست که شما منظور ما را برسانی. ما خودمان رساننده منظور خودمانیم.
- حالا فکر اساسی تون چی هست؟

این بار نگاه های لرد به سمت مرگخواران چرخید که در حال حرف زدن با یکدیگر بودند بعد محفلی ها را نگریست که می خواستند نقش هری را بازی کنند.
- خب ما یک فکر اساسی کردیم!
- بابا فهمیدیم یه فکری کردی! خب بگو چه فکری کردی!

لرد اصلا از این نحوه برخورد خوشش نیامد ولی چیزی نگفت.
- ما به این نتیجه رسیدیم که داورانی انتخاب کنیم تا عادلانه تصمیم بگیرند.
- چی؟ داور؟ وای ارباب می خوان داور انتخاب کنن.

این دفعه، این مرگخواران بودند که جامه دریده و با شادی و سرور به سمت اربابشان هجوم آوردند.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۸
#59
- یاران ما به چی نگاه می کنید؟! زود باشید به ما کمک کنید!
- چی کار کنیم حالا؟
- هکتورم با اون معجوناش آبروی هر چی معجون سازه برده!

مرگخواران به هکتور که در حال فرار از دست نجینی بود نگاهی کردند.
- پاپای منو فسس رابستن فس فس می کنی فس!؟
- اتفاقی بود پرنسس!... شما نمی خواین به من آسیب بزنید. می زنید؟
- آسیب فوس فس؟ پاپا آسیب فسس دوست نداره فس فس!... پاپا فس کشتن دوست داره فوس فسسس!
- آفرین فرزندم! هکتور را به سزای اعمالش برسان.

نجینی لحظه ای متوقف شد و برای رابستن که مانند لرد حرف می زد، زبان درازی کرد.
- تو پاپای من فس نیستی فس! پاپای من فس خوشگل تر فس فس.
- ولی پرنسس اگه من رو بکشین کی واستون پادزهر بسازه؟
- من پادزهر می خوام! تازه دماغم رو هم می خوام!

کریس که حالا به شکل لرد در آمده بود فریادی از ته دل کشید. مرگخواران که دیگر نمی توانستند این وضع را تحمل کنند تصمیم گرفتند جلسه اضطراری تشکیل دهند تا شاید با روی هم گذاشتن فکر هایشان چیزی دستگیرشان شود.
- حالا چی کار باید بکنیم؟
- چرا انقدر این سوال رو تکرار کنی؟
- چون می خوام بدونم باید چی کار کنیم.
- باشه پس تکرار کن... کسی ایده ای راجع به کمک به ارباب نداره؟... همه فکر کنید ببینید،چه طوری میشه ایشون رو از بقیه جدا کرد.

مرگخواران به فکر فرو رفتند.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
#60
سلام پالی.
خوبی؟

1- تا حالا شده با کسی تو سایت به مشکل بخوری؟

2- صمیمی ترین دوستت تو سایت کیه؟

3- چرا اینقدر به گریفیندور وفا داری؟

4- رنگ مورد علاقه ت چیه؟ ( اگه خواستی بگو )

5- تا اونجایی که من فهمیدم ( البته امکان این که اشتباه فهمیده باشم زیاده ) تو شرایطی نیستی که بتونی زیاد فعالیت کنی، ولی می کنی! دلیلش چیه؟

سوالام تموم شد.

بازخورد:
سلام هوریس!
برنامه تون خیلی عالی و جذابه ولی یه مشکل داره که امیدوارم حل بشه. اونم این که بیشر وقتا آنتن نمی ده و ما مجبوریم برای تماشای برنامه بریم مزاحم همسایه هامون بشیم.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.