هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: تابلوی اعلانات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ جمعه ۱۲ شهریور ۱۴۰۰
#51
اطلاعیه ای در ادامه ی اطلاعیه ی قبلی!


با توجه به درخواست بعضی از عزیزان، قرار شده که تغییرات کوچیکی در مرحله ی اول جام آتش صورت بگیرد.

1-مهلت ارسال پست ها تا پایان ساعت 23 ی روز 13 شهریور، و مهلت ارسال حدس ها به پیام شخصی من، تا پایان ساعت 12 شب روز 13 شهریور، تغییر کرده است.
2-نماینده ها هر گروه، میتوانند از شخصیت هایی که گروهشان در کتاب مشخص نشده هم به عنوان کاراکتری که قرار است در پستشان در موردش خاطره بنویسند هم استفاده کنند.

با تشکر.

ویرایش دوباره:

لطفا همزمان با فرستادن پست هایتان در تاپیک خاطرات هاگوارتز، نام شخصی را که راجع بهش خاطره نوشتید برای من از طریق پیام شخصی ارسال کنید. مرسی.



پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ سه شنبه ۹ شهریور ۱۴۰۰
#52
ایوا یادش نبود اول چه کسی این ایده را داده است، ولی اصلا از آن خوشش نمی‌آمد.
با ناراحتی به کاغذ سخنرانی چروکش که با خودکار روی آن متن سخنرانی اش را نوشته بود نگاه کرد. به نظرش یک سری خطی خطی ریز بودند که به خاطر عرق دستش، جوهرشان پخش شده بود. ایوا هرگز یادش نمی آمد که کی آن متن را نوشته است.
با نگرانی شروع به قدم زدن کرد. رفتار های تام اصلا درست نبود. رفتار های هیچ کدام از اعضای کابینه درست نبود.
ایوا سخنرانی دوست نداشت.کاغذ را در دهانش را چپاند.
فلش بک

-یکی از مهم ترین اهداف ایوا برای وزارت، استفاده از تمام ظرفیت های آن، و بی استفاده نماندنِ حتی یک قسمت آن است.
برای همین، او ساعت ها و روزها برای رسیدن به این هدفش نقشه و زحمت کشیده، و نتیجه ی همه ی آن نقشه ها را نوشته و به شکل پوشه ای درآورده است.

تام به دفترچه ی ستاره دار کوچکی که تنها شیئ روی میزِ بسیار بزرگ وسط جلسه بود اشاره کرد.
-پرونده ای که نوشتی اینه... ایوا؟

ایوا دست از صحبت برداشت و به دفترش نگاهی انداخت. به نظرش مشکلی در آن وجود نداشت.
-آره خب... چیزه... عیبش چیه؟ ستاره دوست نداری؟

آرکو که تیغه ای از میان شمشیر هایش بیرون کشیده و مشغول برق انداختنش بود زیر چشمی نگاهی به آن انداخت.
-یکم برای اینکه تمام نقشه هات برای وزارت خونه و اینایی که گفتی توش جا بشن کم‌برگ و کوچیک نیست؟

ایوا لبخندی زد و دست هایش را بهم مالید.
-خب این اصل ماجراست! ایده ها و نقشه های من برای استفاده از تمام ظرفتی های وزارت اینقدر یکپارچه و در راستای یه هدف بودن که من تونستم همشون رو توی یه کلمه خلاصه کنم!

باید میدانستند! آرکو و تام و تمام کابینه همیشه باید آماده ی این میبودند. هر دوی آنها به خوبی میدانستند اگه قرار باشد تمام اهداف ایوا در یک کلمه خلاصه شود چه اتفاقی میفتد. کمترین خسارتی که ایوا ممکن بود با این هدفش به کل وزارت خانه بزند، تبدیل کردن کل آنجا به یک سخچال بزرگ بود.
تام و آرکو، با توجه به این موضوع، حتی نقشه ای هم برای این موقعیت احتمالی در نظر گرفته بودند:
در یک ثانیه همه چیز جلوی چشمان ایوا به حرکت درآمد؛ تام ضربه ای به پشت پای ایوا زد که باعث افتادن ایوا، و پرت شدن دفترچه از دستش شد.
آرکو بیکار ننشسته بود. وقتی ایوا پخش زمین شده بود، یکی از تیغه هایش را به سمت دفترچه ای که در حال پرواز کردن در هوا بود، پرت کرد و دفترچه و تیغه ی فرو رفته در قلبش، با ناراحتی از پنجره ی اتاق بیرون رفت.

ایوا بلند شد و با گیجی خود را تکاند.
-چرا منو زدی؟

تام کاغذی که درآن نوشته هایی ریز به چشم میخورد؛ ب دست ایوا داد و قیافه ای بی گناه به خود گرفت.
-من؟ نه بابا خودت گیر کردی به صندلی.... ولی یادمه این کاغذه رو نشون دادی و گفتی قراره برای اینکه بتونی از تمام ظرفیت های وزارت خونه استفاده شه، قراره توی انبارش اولین سخنرانیت بعد از وزیر شدنت رو انجام بدی. این کاغذه هم متنشه. گفتی تو متنش نوشتی که قرار نیست تنها هدفت برای وزیر شدن داشتن خوراکی بیشتر باشه. آره...

ایوا سرش را کج کرد و با گیجی به آنها نگاه کرد. آرکو و تام به او لبخند زدند.

پایان فلش بک:
ایوا کاغذ خورده شده را جوید و قورت داد و از پشت پرده ای که دور سکوی سخنرانی کشیده بودند نگاهی به ملتی که در صندلی ها نشسته و منتظر بودند، نگاه کرد.

-ایوا؟ برو رو سکو خب چی کار داری میکنی؟

ایوا ناخنش را جوید و ریشه اش را کند.
-سخنرانی... میشه بندازیمش فردا؟

آرکو حوصله نداشت. شانه های او را گرفت و به سمت سکو هل داد.
-موفق باشی ایوا! لطفا میکروفون رو نخور... میزی که روش میکروفون هست رو هم نخور. افرین.

ایوا به پشت سرش نگاه کرد. راه برگشتی نبود؛ او همانجا رو سکو، رو به جمعیتی که برایش دست میزدند ایشتاده بود. آرکو شستش را به نشانه تایید نشان ایوا داد.
ایوا لبخندی نگران تحویل مردم داد و آرام آرام به سوی میکروفون به راه افتاد.
آرکو، اولین کسی بود که متوجه پوست موزی که سر راه الکساندرا ایوانوا قرار گفته بود، شد.
-ایوا... هی! پیس پیس ایوا! مواظب باش!

ایوا برگشت و به آرکو نگاه کرد.
-نه نه! جلوی پاتو نگاه کن ایوا!

لحظه ای بعد، ایوا پایش را روی پوست موزی بسیار چروکیده و قهوه ای که گویا میلیون ها سال از طول عمرش میگذرد، گذاشته و در حالی که فریاد میزد، به شکل خجالت آوری روی زمین نیفتاد.
حتی از روی سکو پایین هم پرت نشد.
جمعیت هم به او خیره نشدند.
ایوا فریاد زنان، در حالی کل جامعه ی جادویی را-به جز اربابش- لعنت میکرد، از روی سکو غیب شد.

ملت به پوست موز لهیده در صحنه، که گویا رمزتاز بود خیره شدند.




پاسخ به: تابلوی اعلانات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
#53
برگزاری مسابقه ی جام آتشِ ترم 25 هاگوارتز


سلام به جادوآموزان درس‌خون و باهوشی که اصلا هم از پشت گوی های ارتباطی که پروفسور دلاکور بهشون قرض داده، درس ها و امتحانای آنلاین رو تقلب نمیکنن.

این ترم از هاگوارتز، وزارت‌خونه‌ی سحر و جادو قصد داره مسابقه ی جام آتش رو بین 4 نماینده، از سوی چهار گروه هاگوارتز برگزار کنه.
این مسابقه، سه مرحله داره که هر کدوم از مراحل با هم تفاوت دارن؛ هر مرحله، رول نویسی متفاوت، و ممکنه قوانین متفاوتی از مرحله ی قبلش داشته باشه.


معرفی نماینده های هرگروه:
ارشد های چهار گروه هاگوارتز، برای شرکت در جام آتش باید یک نماینده از بین اعضای گروه خود انتخاب، اما لازم نیست که نماینده ی مشخص شده رو معرفی کنند؛ نماینده ی گروه، موقع فرستادن پستِ اولین مرحله ی جام آتشِ خود در تاپیکِ مشخص شده، معرفی میشود.
***
سوژه ی اولین مرحله از مسابقه ی جام آتش:
ایوا کلا همیشه، هر جا که می‌رفت سوابق درخشانی از خود به جا می‌گذاشت.
بچه‌های هاگوارتز، از این موضوع، با توجه به اردوی خاطره انگیزی که ایوا، همراه با اتوبوس اجاره ای اش در ذهنشان به جا گذاشته بود، مطمئن بودند.
و اکنون ایوا، که از توانایی های خودش مطمئن تر از همیشه بود، جام آتشی که دورش را پارچه ای، برای اطمینان ازآسیب ندیدنش توسط ایوا پیچیده بودند، به سمت سرسرای هاگوارتز میبرد.
در حالی که جام، و البته اسامی جادواموزانی که اسم هایشان در آن انداخته بودند در دستش سنگینی میکرد، پیچید و کجکی وارد سرسرای خالی شد.
-یعنی هیچ کس اینجا نیستش که از من استقبال کنه؟

چندان اینطور به نظر نمی رسید. ایوا احساس کرد سرسرای ساکت به او خیره شده است.
-جام رو آوردما! امروز اسم بچه های از توش بیرون میفته.

برای ایوا، اینکه زمان تعیین شده برای اعلام اسامی ساعت دوازده، و او از ذوق بیش از حدش ساعت نه صبح در سرسرا ایستاده است، مهم نبود.
-باشد.

ایوا لبخندی زد و جام آتش را روی زمین پرت کرد.
-یکم صبر میکنم حتی! بهرحال وزیرم و این چیزا دیگه... وزیر باید صبور باش‍...

ایوا هیچ وقت عشق ورزیدن بلد نبود. نه هیچ وقت فرصت این را داشته، و نه شخصی برای این کار را.
تنها چیزی که او میتوانست در زندگی اش به آن "عشق" بورزد، چیزی خوردنی، یا دست کم چیزی بود که یک ایوا میتواند بخورد.
و حالا، چشمِ یک ایوا، به جام اتشی که روی زمین پرت کرده، پارچه ی رویش کنار رفته بود و بدنه اش برق میزد افتاد.
-جادوآموزا میتونن یکم برای اینکه جام اسمشونو پرت کنه بیرون صبر کنن حتی.
***
-سنگ کاغذ قیچی بریم؟

ایده ی بدی نبود. میتواستند به شکل حذفی جلو بروند و در هر بازی، تیمی که بالا رفت با بقیه مسابقه بدهد. تنها مشکلی که وجود داشت این بود که سنگ کاغذ قیچی، بازی تیمی ای نبود. ممکن بود به مشکل بخورند.
-به نظرم ده، بیست، سه پونزده بازی کنیم...

مطمئنا این بازی برای اینکه بهترین های هر گروه به عنوان نماینده انتخاب شوند مناسب بود.

-عح عح عح عح! ووی ووی ووی... یعنی نمیخندوما! داغون شدم... وزیرمون بی نظیره!

ایوا، خجالت زده، دهانش را باز کرد که چیزی بگوید، اما فقط آتش بود که از دهانش بیرون آمد.
-اصلا لازم نیست چیزی بگی دختر جان! ما درک میکنیم.

حسن مصطفی، ووی ووی کنان، در حالی که دفترچه ای سنگین را با دست های نازکش به زور حمل میکرد، سر رسیده و سعی داشت با اینکه قدش به ایوا نمیرسید، دست نوازش بر سرش بکشد.
بالاخره بعد از اینکه دید تلاشش برای این کار بی ثمر است، دست برد و دفترچه ی مذکور را از جیبش بیرون آورد. تمام جادوآموزان هاگوراتز، مبهوتِ از اینکه دفترچه چه چیزی ممکن است باشد، به او خیره شدند.
- ووی ووی اصلا نگران نباشید!

حسن مصطفی لبخندی تحویل آن ها داد.
- ما خودمون یه آقویی داشتیم تو محلمون، این بنده خدا معروف بود که با عرش و ملکوت و اینا روبوسی داره. اینو اون بهمون یاد داد. یه روزیم گاوش یه لگد وسط کمرش گذاشت، این عمرشو داد به شمُو!

حسن مصطفی پقی زد زیر خنده و روی زمین، کنار دست و پای بچه ها شروع به غلت زدن کرد.
- عه! شما نمیدونین این چی هسته. لهما! قبلاً انقدر نادون نبودن که دانش‌آموزا. چه همه پدرام شدن :دوباره اسمایلی حسن: این دفترچه خاطرات هاگوارتزه. فقط چون وزیرمون یکم خوش اشتها تشریف داره جلدشو عوض کردیم قورتمون نده.
دفترچه را برداشت و با سرعت شروع به ورق زدن کرد.
-های تویی که اونجا واسادی... بیا هروقت گفتم دستتو بذار لای این ورقو ببینیم چی میشه.

بچه ی مورد خطاب گرفته جلو آمد و کنار حسن ایستاد.
- الان! آفرین عمو! حالا صفحه ای که دستت روش گذاشتی، خاطره هرکدوم از بچه ها باشه نماینده میشه! مدیریت کارآمد و سریع.
***



امتیاز دهی مرحله اول:

یکی از شخصیت‌های گروهتون توی کتاب رو انتخاب کنید و بدون معرفی کردن، خاطره‌اش که از توی دفترچه در اومده رو بنویسید.
بعد از این که نماینده‌های هر چهار گروه خاطره رو ارسال کردن، هر کدوم باید حدس بزنن که خاطره‌ی سه نفر دیگه مال کدوم شخصیته.
امتیازدهی: اگر همه‌ی شرکت کننده‌ها شخصیت شما رو درست حدس بزنن، یا اگر هیچ کس اون رو درست حدس نزنه، امتیازی برای رولتون دریافت نمی‌کنید. در غیر این صورت (یعنی اگر هم حدس درست داشته باشیم و هم حدس نادرست) ۴ امتیاز می‌گیرید.
ضمنا به ازای هر حدس درست خودتون در مورد شخصیت بقیه‌ی شرکت کننده‌ها، ۱ امتیاز اضافه هم دریافت می‌کنید.

برای ارسال خاطره توی تاپیک دفترچه خاطرات هاگوارتز تا پایان روز ۱۲ شهریور فرصت دارید. در روز ۱۳ شهریور حدس‌هاتون رو برای من از طریق پیام شخصی ارسال کنید.

نکته: خاطره باید بر اساس شخصیت‌پردازی‌ها و اطلاعات کتاب نوشته بشه. استفاده از نکات ایفای نقشی برای معرفی شخصیت مجاز نیست.
راهنمایی: اگر خیلی واضح بنویسید امتیاز نمی‌گیرید. اگر خیلی گنگ بنویسید هم همین طور.

موفق باشید




پاسخ به: شركت حمل و نقل جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۰
#54
"مرحله دوم اردوی هاگوارتز"


قوانین اردو

***


ایوا در حالی که در قفسه ی بالایی اتوبوس، جایی که ملت چمدان هایشان را میذارند جا گرفته بود، جادوآموزانی که به نظرش پر از شور و اشتیاق بودند و به زور، در صندلی های کهنه چپیده بودند از نظر گذراند. رو به بچه ای کرد که کنارش در قفسه نشسته بود.
-به نظرم واقعا داره بهتون خوش میگذره مگه نه؟

فلش بک
الکساندرا ایوانوا، وزیر سحر و جادو، و البته جادوآموز سال اولیِ هاگوارتز، تا حالا هرگز اینقدر به خودش افتخار نمیکرد.
با خودش اتوبوسی لوکس را تصور کرد... اتوبوسی که صندلی هایی با کوسن های نرم و تپل دارند... و کناره هایشان طلا کاری شده است. از همه بهتر! یک یخچال بزرگ که در آن انواع خوراکی ها وجود داشته باشد... و شاید یک رستوران کوچک هم در آن وجود میداشت تا هر غذایی برای دانش آموزان هاگوراتز سرو شود.
و مطمئنا تمام اینها برای اردوی هاگوارتز، و رفتن به موزه ی وزارت خانه لازم بودند. ایوا مطمئن بود. تازه بودجه اش را هم داشت... شاید.
-مهم نیست که! از یه جایی پول میارم میدم دیگه. پول خودش میاد. شاید از حسن گرفتم اصن. آره!

معمولا افکار و اندیشه های بزرگی برای آینده در ذهن وزیر سحر و جادو، ایوای کج و کوله وجود نداشت؛ حال، او که همزمان به صدها موضوع مختلف فکر میکرد، در حالی که از سرش بخار بلند میشد، برای پول گرفتن از حسن، به سمتِ دفتر مدیریت مدرسه ی هاگوارتز رفت.

پایان فلش بک
جادوآموز که به نظر نمی رسید چندان در جایش راحت باشد... سرش را از بین دو تا ساک بیرون آورد و در حالی که بند یکی از آنها را از دهانش بیرون می آورد، رو به ایوا کرد:
-خیلی حتی! به ما گفتن که وزیر سحر و جادو مدل بالاترین اتوبوس رو برامون کرایه کرده! عالیه... این دقیقا همونه! از صندلی های درب و داغونش و لرزش عجیب و غریبش موقع حرکت این کاملا مشخصه.

قیافه ی ایوا پر از شادی شد. پس آنها از اتوبوسشان راضی بودند. ایوا به خوبی به یاد داشت وقتی که برای پول گرفتن از حسن درخواست میکرد، مبلغی که به او داده بود، ایوا را به شک انداخته بود. ولی حسن به او اطمینان داده بود که با این مقدار پول میتواند بهترین اتوبوس را کرایه کند.
و حال، یک و ساعت و نیم بود که ایوا و تمام جادوآموزان هاگوارتز در یک اتوبوس کهنه و سبز رنگ که موقع حرکت، احساس میکردند هر آن ممکن است فرو بریزد، در راه رفتن به موزه ی وزارت خانه بودند.

یکی از هافلپافی ها که از میله های اتوبوس آویزان بود اعتراض کرد:
-پس این اتوبوس لعنتی کی میرسه به موزه؟!

و همان موقع بود که آن اتوبوس لعنتی، در حالی که لرزش های خطرناکی میکرد و دودی سیاه از اگزوز هایش خارج میشد، ایست کرد و بچه ها که تا آن موقع مانند توت فرنگی های داخل ژله بی حرکت بوند، به جلو پرتاب شده و هیاهویی بزرگ در اتوبوس درگرفت.
-پاتو از روی صورتم بردار!
-این دست منه از پشت تو دراومده بیرون؟!

اما این وسط، جادوآموز زرنگی وجود داشت که توانسته بود از کوه چهار رنگ جادوآموزان هاگوارتز که در هم پیچیده بودند جان سالم بدر برده، و به سمت در اتوبوس برود.
-هی قاقارو! میبینی چه صاحب تند و تیز و زرنگی داری؟

قاقارو با قیافه ی همواره اخمویش سری به نشانه ی تایید تکان داد و به در اشاره کرد.
-الان میگیم بازش کنن... هی راننده! باز کن این درو بریم بیرون خفه شدیم!

اما کتی فرصت نکرد برای بار دوم، جلوی گربه اش به خود افتخار کند؛ راننده در را باز نکرد. شاید اصلا راننده ای در کار نبود. کتی، قاقارو و هیچ کس دیگه ای نمیدانست.
در عوض صدای خش دار و زیری که به نظر میرسید از اعماق اتوبوس بلند میشود شروع به صحبت کرد:
-شماها نمیتونید از اتوبوس برید بیرون. اتوبوس شما رو به موزه میبره. همتون همین داخل میمونید و از داخل اتوبوس، موزه رو میگردید!
-
-ما رو زندانی کردن الان؟ موندیم این تو؟

صدای ناله ی کوه جادوآموزان بلند شد.
ایوا اما ناراحت نبود. به نظرش زندانی بودن در اتوبوسی تنگ، سخنگو و بدبو که قرار بود آن ها را در داخل موزه به گردش ببرد خیلی هیجان انگیز بود.




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۰
#55
آرکو و جیسون، که از خلاص شدن از بین در چرخشی بسیار خرسند به نظر می رسیدند، با دیدن قیافه ی پکر بلاتریکس که آشکارا به آنها دستور میداد به کمکشان بیایند، لبخندشان از روی صورتشان محو شد و سلانه سلانه به طرف مرگخوارانِ گیرکرده رفتند.
-خب... حالا زودتر ما رو بیارید بیرون از اینجا... تا خودم نیومدم شما رو هم دوباره اینجا گیر ننداختم.

آرکو و جیسون سری تکان دادن و با ناراحتی دنبال دکمه ای گشتند تا شاید باعث درست شدن در شود و بقیه ی مرگخواران آزاد شوند.
اما قبل از اینکه بتوانند حرکتی کنند، پیش خدمتی تپل، در لباسی صورتی و پفی، بدون اینکه کلمه ای به زبان بیاورد به سرعت خود را به آن جمعیتِ در هم گوریده رساند و با دکمه ای که روی دیوار فشار داد، باعث شد در کسری از ثانیه، مرگخواران و بلاتریکس هم مانند جیسون و آرکو به داخل پرتاب شوند.
سپس، در سکوت برگشت و به کارش ادامه داد.

-وای... اینجا... اینجا خیلی... جای... جالبی به نظر میاد.
-
-پسر...

مرگخواران، در حالی که رداهایشان را می تکاندند، با تعجب سالن صورتی رنگی که از مبل و پرده و کف آن گرفته، تا لباس آدم های داخل تابلوهایش هم صورتی بود، از نظر گذراندند.
سالن در انتها، به یک چند راهی ختم میشد. که هر کدام از راه ها هم مخصوص یکی از کلاس های هنرستان بودند.
-چقدر گوگولیه اینجا خدا!

بلاتریکس که از مبل های کوچک و تپلِ صورتی و پرده های گل دار آنجا خوشش نیامده بود، به فنریر که این را گفته بود چشم غره ای رفت.
-قرار نبود گوگولی باشه! مالک خانه ی گانت باید تو اینجا مشخص بشه؟! واقعا باید توی یه همچین جایی استعدادمون رو کشف کنیم؟

به نظر نمی‌رسید مرگخواران با کشف استعدادشان در چنین جایی مشکلی داشته باشند. کسی پاسخی به او نداد.
--یعنی جدی جدی میخواید تو یه همچین جای صورتی ای...؟
-گلدوزی اونقدار هم بد نیستش ها ولی...

فنریر که برخلاف ظاهرش روحیاتی لطیف داشت به یکی از راه های انتهای راهرو که به اتاقک گلدوزی ختم میشد اشاره کرد.

اما قبل از اینکه بلاتریکس بتواند به خواسته ی او عکس العملی نشان بدهد، مدیر هنرستان، که به خاطر پوشیدن لباس های پفی، و همین طور هیکل پف کرده اش، شبیه کیک فنجانی شده بود خود را به آنها رساند.
مرگخواران را که با آن لباس های مشکی و عجیب در میان آنهمه صورتی، مانند لکه بودند، از نظر گذراند و لبخند زد.



پاسخ به: سازمان ملل جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۰
#56
سوژه ی جدید


ایوا پریشان و آشفته در دفترش قدم میزد و هرچه را که سر راهش قرار میگرفت، به خاطر استرسی که داشت قورت میداد.
مروپ گانت آن روز ظهر تخمین زده بود که ایوا میتواند طی سه روزِ آینده ساختمان وزارت‌خانه را هم مثل کیک خامه ای تولد ببلعد.
تام جاگسن در دفتر وزیر را زد و بی‌درنگ، بی آنکه منتظر اجازه ی ایوا شود، وارد شد.
-ایوا ایوا! دیدی اطلاعیه رو؟ چی کار میخوای بکنی الان؟

ایوا پاسخی نداد و مشغول خوردن میزش، با تمام پرونده های روی آن شد.
تام جلو رفت و شانه های او را گرفت و شروع به تکان دادن او کرد.
-به من گوش کن ایوا! باید بریم یه کاری کنیم. اینجوری پرتت میکنن بیرون.

ایوا مدادی را قورت داد و با چشمانی اشک بار به او نگاه کرد.
- بهم گفتن بیگانه. گفتن برو از اینجا. چی کار برم بکنم؟
-من چه میدونم؟! برو بگو میخوام خودمو بهتون ثابت کنم... امتحانم کنین و از این حرف ها.

ایوامکث کرد. گویا مغزش داشت آنچه را که تام به او گفته بود پردازش میکرد. بعد از چند دقیقه فکر، وسط اشک هایش لبخند ترسناکی که نشان از رضایتش میداد تحویل تام داد.
-همین کار رو میکنم. الان پا میشم میرم اداره شون.

خوشحال از جایش بلند شد و رو به در خروجی رفت. سر راه به بازوی تام زد.
-ممنونم پسر! خیلی کمک کردی.

و تا، تام به خود بجنبد از در بیرون رفت.
تام بینوا به جای خالی دستش که توسط ایوا ربوده و احتمالا خورده شده بود خیره شد.
-بیگانه ست دیگه! همون بهتر که بره ها اصلا!

فلش بک


الکساندرا ایوانوا، وزیر متشخص و مردمی، خیلی باکلاس پشت میز باشکوهش در دفترش نشسته بود و با عینک دودی ای که به چشم هایش زده بود احساس قدرت میکرد.
دستش را جلو برد تا فنجان قهوه ای را که برایش آورده بودند بنوشد اما جغدی که هراسان و جیغ کشان پنجره را شکسته و به داخل پرت شد، باعث ریخته شدن قهوه به سر تا پای او شد.
-چی کار میکنی احمق؟ مگه نمیبینی دارم مثل مدیرا قهوه میخورم و برای دیگران کار تعیین میکنم؟

جغد سری تکان داد و بی توجه به او، اطلاعیه ای چرمی به دستش داد.
ایوا آن را گرفت و شروع به خواندن کرد:

نقل قول:
سازمان ملل جادویی، به اطلاع تمامی وزرای سحر و جادوی سر تا سر جهان می رساند تمام وزرای دو تابعیتی از وزارت منع میشوند. هدف سازمان ملل از این کار این است که وزیر سحر و جادوی هر کشور بتواند با خلوص به کشور خود خدمت کند.
به همین دلیل، شما، الکساندرا ایوانوا، به دلیل دو تابعیتی بلغاری- انگلیسی بودن، از وزارت منع می‌شوید.


ایوا نمیفهمید. او از خودش پاک تر و خالص تر به عمرش ندیده بود. او هیچ قصدی برای وزیر شدن نداشت، فقط میخواست به جامعه ی جادویی کشور خودش خدمت کند. کاملا مشخص بود قصدش چیزی به غیر این نبود. این از سفارشات ناهار و شام و صبحانه هایش که هر کدام یک لیست طولانی بودند کاملا مشخص بود.

و حال او، وزیر مردمی را میخواستند به عنوان یک "بیگانه" از وزارت خانه بیرون کنند.

پایان فلش بک


ایوا، در حالی که دست تام جاگسن در دهانش بود از وزارت خانه بیرون آمد.
-خودت بیگانه ای بوقی! من خیلی قویم. همشونو میزنم تا بفهمن من بسیار هم لایقم.

ایوا این را گفت و راه خود را به سوی سازمان ملل جادویی، جایی که قرار بود خود را به مسئولین آن ثابت کند ادامه داد.


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۹ ۲۲:۵۱:۱۱


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ سه شنبه ۵ مرداد ۱۴۰۰
#57
شروع فعالیت تاپیک خورندگان معجون راستی!


سلام به همگی! از این به بعد این تاپیک کار خود را، به عنوان مصاحبه هایی که سوالاتی ایفای نقشی دارد، شروع میکند. هدف اصلی این مصاحبه ها، شناساندن شخصیت پردازی عضو مورد نظر، و در عین حال گپ، و گفت و گویی در مورد موضوعات مختلفی که به سایت مربوط میشود است.


و اما! ملت جادویی! ببینید کی رو اینجا داریم!
آگلانتاین پافت!
بی مقدمه میریم سراغ مصاحبه!
***


1-چی شد که از خلوت و تنهایی خودت و اون خونه ی نمور و خاک گرفته‌ت بیرون اومدی و به دنیای جادویی پا گذاشتی؟ به عنوان یه پیرمرد سخت نبود برات؟
2-وایسا ببینم... این پیپ خاموش رو از کجا آوردی؟ کی چنین چیزی رو بهت هدیه داد و اصن بهت طرز کارش رو هم نگفت؟!
3-در ادامه ی سوال دو...چرا باید به یه پیپ خاموش اعتیاد پیدا کنی؟
4-چرا... چرا و کی به فکر بازنشستگی افتادی؟ آیا هیاهوی جامعه ی جادویی برای یه پیرمرد اذیت کننده ست؟ چرا دیگه زیاد آگلایی رو نمیبینیم که تو حیاط خونه ی ریدل راه میره و موهای تام جاگسن رو میکشه؟
5-هدف جاه طلبانه ی آگلانتاین چیه؟ آیا از جامعه ی جادویی دل کندی و قصد تاسیس یه قهوه خونه رو داری که توش قمار بازی میکنن و قلیون میکشن؟
6-دوست داری پیپت رو تو دماغ کی فرو کنی؟ به نظرت کس دیگه ای به جز تام جاگسن برای این کار ساخته شده؟
7-و برعکس... دوست داری پیپت رو به چه کسی هدیه کنی؟
8-بهترین اتفاقی که برات افتاده چیه؟ آیا راه پیدا کردن به مرگخوارا؟ یا همون به دنیا اومدنت مهم ترین و بهترین اتفاقی بوده که برات افتاده؟
9-کی توی جامعه ی جادوگری برات تحسین برانگیزه؟ آیا کسی هست که تمام اتفاقات مربوط بهش رو دنبال کنی و سعی کنی درس بگیری؟ دوسه نفر بگو ببینم. (همون شخصیت های ایفایی که تمام پست هاشون رو دنیال میکنی.)
10-هر وقت به فکر بازنشستگی میفتی، چه کسایی هستن که یهو یادت بیادشون و به این نتیجه برسی که "حالا حالا کار دارم، باید وایسم، اول تام رو نابود کنم... بعد حالا یه فکری هم برای بازنشستگی‌م میکنم"؟
11-تا حالا وارد سیاست تو سایت شدی؟ یا اصن پست و مقامی داشتی؟
12-وقتی تصمیم گرفتی از خودت بیرون بیای و شروع کنی به زندگی تو دنیای جادویی، چه کسی بیشترین کمک رو کرد که آگلانتاین آداب معاشرت یاد بگیره و تو این دنیا جا بیفته؟
13-نزدیک ترین کس به اگلا کیه؟ آیا کسی هست که پولایی که تو قمار برنده شدی رو باهاش تقسیم کنی؟
14-نظرت راجع به نیمفادورا چیه؟ تا حالا شده به شکل یه خانوم وارد جامعه بشی و امتحانش کنی؟ شایعه ها میگن یه مدت اینشکلی اینو و اونور میرفتی... نظرت راجع به زندگی به عنوان نیمفادورا چیه؟ چجور بوده؟
15-یا حتی شایعه های دیگه ای هم به گوشم میرسه... میگن یک دل نه صد دل عاشق غولی به نام هاگرید شدی و تصمیم گرفتی به عنوان مادام ماکسیم خودتو بهش نشون بدی! آیا به نظرت بودن اشکالی داره که مجبور شدی تظاهر به ماکسیم بودن کنی؟ آیا درسته بازی کردن با احساسات غولی به پاک دلی و مظلومیت هاگرید؟
16-در ادامه ی سوال قبل... چی شد که فهمیدی به درد هاگرید نمیخوری؟ دوران ماکسیمیتت چطور گذشت؟
17- جالب ترین و هیجان انگیز ترین اتفاقاتی که به نظرت تو دنیای جادوگری بود... چیا بودن.
18-وضعیت دنیای جادویی رو چطور میسنجی؟ در آینده چطور میشه؟
19-بازم میریم سراغ بازنشستگی... آیا به فکرش هستی؟ میشه نباشی؟ بیا منم باهات میام باهم تامو میزنیم. عب نداره.
20-ناراحت شدی؟
21-چه حسی نسبت مرگخوارا داری؟ تا حالا به فکر خیانت به لرد سیاه افتادی؟ تا حالا فکر کردی بخوای بری محفل؟ همین حالا دستگیرت کنم بدم ارباب؟
22-نظرت راجع به هافل چیه... آیا دانش آموز درسخونی بودی؟ خجالت نمیکشی هنوزم که هنوزه با این سنت کوییدیچ بازی میکنی؟
23-حرف از کوییدیچ شد... به نظرت امسال بچه های هاگ و کویی، بچه های قوی و درسخونی خواهند بود؟ هاگ رو میترکونن مثل قدیما؟
24-آگلا تا حالا عاشق شده؟ اصن فکر کرده به اینکه زن بگیره؟ آیا وقتش نیست جدی جدی؟ کپک زدی آخه... بریم با ارباب خواستگاری برات؟ میوه شیرینی میدن آخه.
25-حرف آخر!

ممنونم که دعوت ما رو قبول کردی.


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۵ ۱۹:۱۹:۴۰


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰
#58
هکتور که سعی داشت مانند بقیه خود را از اتفاقی که افتاده بود تبرئه کند، از استرس ویبره ای زد و کوه مرگخواران مانند مانند بهمن فرو ریخت.
لینی اما قبل از این اتفاق، از روی تپه پرواز کرد و در حالی که سعی میکرد به معجون ریخته شده کنارِ در برخورد نکند، کنار او فرود آمد.
-ببین در کوچولوی زیبا... ببین چه زنگ خوشگلی داری؟ خوب بود همون زنگ زده میموندی؟ نارنجی باعث شده نو بشی! عشمت و شکوه رو ببین تو... واقعا ارباب و پرنسسشون تقصیری دراین مورد ندارن.

در اما، به نظر نمی رسید با قربون صدقه های لینی تسترال شده باشد؛ همچنان به جیغ زدن ادامه داد:
-من اصلا از این وضعیتم راضی نیستم! همه ش هم زیر سر این پدر کچل و دخترشه. باید تنبیه بشن. من کاری ندارم.

بلاتریکس که لبخند قشنگی روی صورتش نقش بسته بود حرف او را قطع کرد.
-اول از همه دلم میخواد بدونم کی این کار رو کرده.
-من بگم من بگم؟! کار لینی بودش بلا. معجون من هیچ تاثیری نداره. حشره ها با شاخک هاشون سیگنال هایی میفرستن ک باعث میشه کارایی معجون ها تغییر پیدا کنه!

لینی قدمی عقب رفت.
-بلا باور نکن حرفشو...
-

پای لینی موقع عقب رفتن، در معجونی که کنار ریخته شده بود فرو رفت و لینی از رنگ آبی، به نارنجی تغییر رنگ داد.









پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۹:۵۳ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰
#59
لرد ولدمورت که همچنان خودش را به قصد ستون بودن منقبض کرده بود، به دو مرگخوارش نگاه کرد:
-ما رو همینطور که هستیم رو دستاتون بلند کنید و به سمت امواج ببرید.

ارکو و جیسون که داشت نقشه هایشان برای انتقام و سر به نیست کردن ایوا خراب میشد آهی کشیدند و اربابشان را بلند کردند.
-ارباب... میگم کدوم وری بریم الان؟
-چپ! تشعشات مغز رو از سمت چپ حس میکنیم.

آرکو و جیسون به راست پیچیدند.
-اوهوی! ما با شما هستیم! به چپ بپیچید. شما چطور راست و چپ خودتون رو بلد نیستید؟ نمیدونیم چرا شما تایید شدید!

لرد سیاه اخمی تحویل آن دو داد و دست هایش را روی شقیقه های گذاشت تا بتواند تشعشات که از مغز ایوا پراکنده میشدند حس کن.

-اگه ایوا رو سر هم کنن و کلاه گذاری بشه دیگه نمیتونم از زندان بان بودن آزکابان فرار کنم... اونوقت بعید نیست هر وقت که مجبور میشم برم دفترش یکی از انگشتامو به عنوان شکلات بخوره.

آرکو دوباره بغض کرد و با ناراحتی به جیسون نگاه کرد.اما فریادی که لر سیاه زد باعث قطع شدن گریه ی او شد.
-ما فهمیدم مغز کجاست! باید به راست بپچید و وارد اون دری بشیم که سول از اون رد شد. همون درِ خودمختاری که هروقت سول رد میشد، راه رو براش باز میکرد.



پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۰
#60
لرد سیاه اخم کرد و به مغز کج و کوله و شلِ ایوا خیره شد.
-نه! این جزو برنامه ی ما نبود!

مغز ایوا مظلومانه به لرد نگاه کرد. گرچه چشم نداشت... ولی لرد سعی کرد خیره شدن او را تصور کند.
-کلاه گذاری دیگه چیه آخه بچه؟! الان چجوری توی بی ریخت رو سرهم کنیم دوباره؟! اصن تو و کلاه گذاری؟! یه نگاه به ریختت بکن.

مغز ایوا به مرگخواران پر جنب و جوش اشاره کرد.
لرد به یارانش نگاهی کرد که با همدیگر درگیر بودند.
-چی کارشون کنیم الان میگی مغز بی عقل؟! برای خودشون خوشن. دارن از قدرتشون و وزارت خونه استفاده میکنن!

مغز آهی از سر افسوس کشید و دوباره تلاش کرد.
-هاااا! یعنی میگی... بیاریمشون ایوا رو بهم وصل کنن دوباره؟ از اول مثل انسان حرف بزن دیگه.

مغز سر تکان داد و بعد از چند بار پت پت کردن به کلی خاموش شد. به عنوان مغز یک ایوا زیادی ازش کار کشیده بودند.

لرد در حالی که همانطور سیخ سر جایش ایستاده بود صدا زد:
-یارانمان! بیایید زود تر این کج و کوله رو درست کنید و بعد برید دوباره کار خودتون رو کنید.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.