تنبل های وزارتی
vs
کیو. سی.ارزشی
پست نامبر تو! ------------------
در کافی شاپ پرنده پر نمیزد.حتی صاحب بی دندان، کچل، چروکیده و لرزان کافی شاپ، بر خلاف همیشه چرت میزد که صدای زنگوله بالای در، رویای شیرینش درباره شیرجه زدن در دریای گالیون های طلایی را از هم پاشید.
- تعطیله آقا! هیچی نداریم. آب هم پولشو پرداخت نکردیم اون هم امروز قطع کردن.
- مطمئنا برای ما میتونی یه چیزی پیدا کنی ریموس. ما امروز یه مهمان بسیار ویژه داریم!
- اوه جناب وزیر. گستاخی منو ببخشید. مالیات منو افزایش ندید. از گروه سابقم امتیاز کم نکنید. هر جوری شده براتون یه چیزهایی پیدا میکنم.
صاحب کافه با گفتن این جمله بلافاصله و پیش از آنکه بلک بتواند مالیات او را به دو برابر افزایش دهد، اسنیپ چند امتیاز از گروهش کم کند یا هر دو وزیر به اتفاق هم او را به جزایر ابدی بالاک هدایت کنند، پشت پیشخوان کافی شاپش گم شد.
هر دو با بی حوصلگی نزدیکترین میز را انتخاب کردند و پشتش نشستند.با این همه تا دقایقی بعد که ریموس پیر دو لیوان با محتوایی ناشناخته جلویشان گذاشت هیچکدام صحبتی نکرده بودند.ظاهرا حتی به وزارت رسیدن مشترک هم نتوانسته بود سر سوزنی تیرگی روابط بینشان را بهبود بخشد.عاقبت اسنیپ با بی حوصگی بدون اینکه به بلک نگاه کند پرسید:
- بالاخره میخوای بگی این مهمون ویژه و خاص کیه؟
بلک که با اشتیاق تمام به درب کافی شاپ زل زده بود و هر ازچندگاهی زلفش را به هم می ریخت گفت:
- فقط یه کم دیگه صبر کن اسنیپ به زودی خودت میبینیشون. بگو ببینم سر و وضعم چطوره؟ جذابیت ذاتیم در صورتم نمایان هست؟
- اگر بشه جذابیت ذاتی تو رو نوعی فاجعه جبران ناپذیر بشری دونست، بله باید بگم داره از سر و روت می چکه!
پیش از آنکه این حرف اسنیپ بار دیگر هر دو وزیر را به جان هم بیاندازد، صدای زنگوله بالای در برای دومین بار در طول آن روز به صدا در آمد. سایه بلند بالای بانویی متشخص، با کلاهی شبیه مادربزرگ های عصر حکومت باسیلیسک ها، روی زمین افتاد.
بلک فکر دست به یقه شدن با اسنیپ را بلافاصله فراموش کرد، از جا برخاست و فورا جلو رفت.
- خیلی خوش اومدید بانوی عزیز من. بفرمایید... از این طرف خواهش میکنم بفرمایین...
اسنیپ که مشابه فرمت مخصوصش، به احترام ورود بانوی ناشناخته ایستاده بود پوزخندی زد.
- بلک، زیادی شلوغش نکن!
- چی رو شلوغش نکنه پسرم؟
این جمله اسنیپ را وادار کرد تا بر خلاف میلش و برای اولین بار در طول آن روز چشمانش را باز کند و...
- ما... مان؟
فردای آن روز - وزارتخانه - دفتر وزیرانبـــوم دیـــــش دنـــــــگ دونـــــگ!هر کس که در طول آنروز از پشت در اتاق مشترک وزیران عبور کرده بود، دست کم یکبار این صدا پرده گوشش را نوازش کرده بود.به نظر می رسید جنگ ستارگان جادوگری بالاخره نقطه آغازش را انتخاب کرده است!
- تو با اجازه کی از مادر من دعوت کردی بیاد کافی شاپ؟اصلا کی به تو اجازه داده بود با مادر من گرم بگیری؟هان؟ اینارو من الان باید بفهمم؟
ویــــژ
(افکت پرتاب کتاب به طرف سر بلک) بلک از مقابل کتابی که به طرفش پرت شده بود جاخالی داد تا به تابلوی تک چهره ی او که پشت میز کارش آویزان بود، برخورد کند.تصویر بلک تلاش کرد خودش را در قاب مجاور جا کند اما چون تابلوی مجاوری در اتاق وجود نداشت ناچار شد ضربه کتاب را با تمام شدت نوش جان کرده و کف تابلو دراز به دراز بیافتد.
- اصلا چرا باید به بوق کله چربی مثل تو چیزی بگم؟ هر کسی رو که لازم باشه میارم تو تیم.
- هنوز در مورد تیم حرفی نزده بودم بلک!شنیده بودم سگ ها شنوایی خوبی دارن!
آیلین که با آسودگی تمام روی صندلی سیریوس لم داده و با دلبری درون آینه ای جیبی، شمایل قرون وسطاییش را برانداز می کرد، گفت:
- بس کنین پسرا... بسه دیگه.... پسرم آروم باش. بلک تو هم با پسر من درست حرف بزن عزیزم.
تق تق تقاما ظاهرا دو مرد حتی صدای در را نشنیده بودند.
- چطور توی کله چرب زبون نفهم به خودت جرئت می دی با من اینطور حرف بزنی؟
- احیانا یکی در نزد بچه ها؟
-وقتی 200 امتیاز از اون گروه بوقت کم کردم می فهمی لیاقتت کمتر از اینه مردک ناموس دزد!
قــــــــــار!(افکت پرتاب زاغی به سمت بلک)- در می زنن پسرا!
- تو هیچ بوقی هم نیستی!
وووژژژژژژژ!(افکت پرتاب گلدان رومیزی به طرف سر اسنیپ)تق تق تق تق تقدر حینی که اسنیپ تلاش می کرد با صندلی سر بلک را هدف بگیرد آیلین آهی کشید و شخصا از جا برخاست تا خودش در را باز کند.
بلافاصله در باز شد و پاتیلی بزرگی وارد اتاق شد.بلک و اسنیپ لحظه ای دست از کتک کاری و ویران کردن اتاق کشیدند تا به این منظره عجیب خیره شوند.پاتیل گفت:
- سیو! من دیگه نمیتونم کار کنم!
- هکتور هزار بار بهت گفتم اینجا مقر نیست که به من میگی سیو!
- من پول ندارم وسایل اولیه معجون سازی بخرم. من حقوقمو میخوام!
اسنیپ با عصبانیت دستی به موهای چربش کشید.
- چند دفعه باید بهت بگم دولت الان پول... صبر کن ببینم....این خودشه!
سیریوس نگاهی به اسنیپ انداخت.:
- چی کار میخوای بکنی مثلا؟ اصلا ببینم زشت نیست در حضور بانوی متشخصی همچون بانو آیلین تو فکر میکنی و تصمیم میگیری؟
اسنیپ دهان باز کرد تا هست و نیست بلک را با نیش زبان به فنا بدهد، اما هکتور با شنیدن نام آیلین به سرعت از صامت به ویبره تغییر حالت داد.
- بانو آیلین؟ استادِ من اینجان؟ استاد! منو یادتون میاد؟ معجون انهدام رو از تو دفترتون برداشتم. من بهترین شاگردتون بودم.
آیلین با طنازی مژه هایش را بر هم زد.
- اوه هکتور...خوشحالم میبینمت.گفتی دزدی از دفترم؟
هکتور:
اسنیپ سرش را به سمت بلک چرخاند.
– عالیه...این هم بازیکن بعدی ما معرفی میکنم هکتور دگورث گرنجر!
هکتور:
سیریوس با عصبانیت گفت:
- چند صد بار باید بگم این وزارت مشترکه و تصمیماتمون هم باید مشترک باشه اسنیپ؟باز تو روی من سرخود تصمیم گرفتی؟
- حتما مثل همون تصمیمی که تو بدون اینکه چیزی بهم بگی، در مورد مادر من گرفتی؟
سیریوس مبلغی سرخ و سفید شد، اما آیلین قبل از اینکه بار دیگر دو وزیر بنای گیس و گیس کشی گذارند، به سرعت مداخله کرد.
- خیلی خب بسه با هردوتونم... تا الان 4 تا بازیکنمون پیدا کردیم.
هکتو ویبره زنان گفت:
- من که از کوییدیچ چیزی نمی دونم ولی چون بانو آیلین گفتن اسم منو هم توی تیم بنویسین!
اما مشخصا رنگ از روی اسنیپ پرید.
- مامان گفتی 4 تا... چهارمی می تونم بپرسم کیه؟
-مشخصه... خودت پسر گلم!
اسنیپ من من کنان تلاش کرد مخالفت کند اما آیلین پیش دستی کرد.
- رو حرف من حرف نزن پسره خیره سر!کی ما رو حرف پدر مادرامون حرف می زدیم؟
اسنیپ زیر لب چیزی زمزمه کرد که تنها کلمه "پدر" و "ازدواج" به گوش رسید.بلک با حرارت گفت:
- بله چه معنی داره آدم رو حرف مادر جذاب و دوست داشتنیش حرف بزنه؟
اسنیپ چشم غره ای نثار بلک کرد اما آیلین آن را ندید و در عوض با عشوه گفت:
- اوه سیریوس شیطون!می دونه من چی دوست دارم بشنوم...بگذریم...یه پیشنهاد دارم براتون پسرا! برای باقی مونده اعضا سهمیه هاتونو مشخص کنین تا بدونین باید دنبال چند نفر بگردین...
- هوم بله موافقم! بنابراین فکر میکنم سه بازیکن باقیمونده رو من میارم! تو یک بار با آوردن بازیکن ثابت کردی نمیتونی درست انتخاب کنی!
آیلین نگاهی همراه با عشق و خشم به پسرش کرد و گفت:
- منظورت از حرفی که الان زدی چی بود عزیز دل مامی؟
- من...من...خب مامی منظورم فقط این بود که با سنگ، کاغذ، قیچی تعداد سهمیه ها رو تعیین کنیم. :worry:
– آفرین پسرم...ثابت کردی هوشت به مامی رفته.من هم نظارت میکنم تا تقلبی صورت نگیره.
بلک و اسنیپ نگاهی به هم کردند و به شیوه فیلم های کابوی مشنگی دست به جیب بردند. آیلین که حتی از پسرش هم ریلکس تر به نظر میرسید گفت:
- با شماره سه! یک... دو... سه!
و این سنگ اسنیپ بود که قیچی بلک را با خاک یکسان کرد.
- یک هیچ به نفع من بلک!
سیریوس از خشم دندان هایش را بر هم سایید.
آیلین گفت:
- راند دوم! با شماره یک! سه... دو... یک!
و این بار قیچی بلک بود که کاغذ اسنیپ را به هزاران قسمت مساوی تقسیم کرده بود.
- راند نهایی! امتیاز طلایی! با شماره سه! سه!
هر دو نفر که غافلگیر شده بودند با کمی تاخیر تفنگ هایشان را کشیدند. بلک سنگ و اسنیپ قیچی.
-سهمیه سوم هم مال من شد ماما.
- متاسفم عزیز دل ماما... در این مورد هیچ کاری از دست مامی بر نمیاد.
و این بلک بود که همچون ابوالهولی شده بود که پاسخی اشتباه شنیده باشد.
همان شب - جلوی در خانه ریدلامروز که محتاج توام جای تو خالیـــست...هییی...فردا که میایی به سراغم سیبیلی نیست...رودولف به عادت همیشه روی کنده درخت محبوبش مقابل در ورودی منزل ریدل ها نشسته و در مقابل آتش کوچکی که دست و پا کرده بود، لم داده بود و هر از چندگاهی لبه قمه هایش را با تکه سنگی تیز می کرد. همزمان صدای نکره اش را بر سر انداخته و با صدای محزونی آواز می خواند.چندان جای تعجبی نبود که در آن ساعت حتی از خفاش ها و جغدها هم خبری نبود!
پــــــاق- ای بابا بر خرمگس معرکه لعنت نمی ذارن آوازمونو...ایول مو بلنده...کی اونجاست؟اگر ساحره ای نام نام خانوادگی وضعیت تاهل!
- رودولف، این طوری مراقب دروازه ریدلی؟ 50 امتیاز از هافلپاف کم میشه!
- ای بابا تویی سیو؟ فک کردم اون ساحره خوشگله که ته خیابون زندگی میکنن اومده... راستی فکر نمی کنی یه جا یه اشتباهی کردی؟ مثل اینکه من الان تو اسلیترینم و این صحبتا؟
اسنیپ نگاهی به رودولف انداخت.
-فکر میکنی چرا از هافلپاف نمره کم شد پس رودولف؟اصلا تو تا کی میخوای دنبال ساحره ها باشی؟بلا هم این قضیه رو می دونه؟
-مگه نمیدونی؟ مرلین تا 50 تا رو حلال کرده!
- هوم واجب شد با مرلین یه اختلاطی داشته باشم. خب از این حرفا که بگذریم تا حالا تجربه بازی کوییدیچ داشتی؟ تیم مقابل ساحره های خوبی داره. تماشاچی ها هم خیلیاشون از ساحره ها هستن!
-ساحره؟ گفتی ساحره؟ مرگ من؟ drool:
- کی اینجا اسم ساحره آورد؟
بلافاصه ساحره ای بلند بالا با انبوه موهای وز کرده که چون کلافی سردرگم که بالای سرش همانند لانه پرندگان جلوه می کرد، با لباس شبی تیره از پشت در خانه ریدل بیرون پرید.
-گفتم کی اینجا اسم ساحره آورد؟
رودولف و اسنیپ که از ورود ناگهانی بلا از جا پریده بودند، نگاهی به صورت خشمگین او انداختند و سپس نگاهشان را به چوبدستی در دست او دوختند و در نهایت به سختی موفق شدند آب دهانشان را قورت بدهند. رودولف با ترس و لرز گفت:
-عزیزم مگه تو نخوابیده بودی؟ ساحره؟کی حرف ساحره زد؟کار این کله چربه... وگرنه از من پاکتر و وفادارتر در این دنیا پیدا نمیشه.
اما ظاهرا بلا چندان با او هم عقیده نبود.
-کروشیو رودولف! چطور جرئت می کنی به من دروغ بگی؟
اسنیپ که میخواست حرکت رودولف را تلافی کند، گفت:
- تازه میخواست ساحره های تیم حریف رو هم دید بزنه.
- کروشیو سیو! همه این آتیشا از گور تو بلند میشه. تو نشستی زیر پای شوهر من و از راه به درش کردی. از اولم میدونستم نباید با تو بچرخه مرتیکه کله چرب دنبال ناموس مردم گندزاده پرست خائن به آرمان های سالازار بزرگ!
اسنیپ که از درد طلسم بر روی زمین به خودش میپیچد در همان حالت فکری در ذهن چربش جرقه زد.
- آخه من چیکارم این وسط؟ شوهر تو خودش مشکل داره به من چه؟ هرچند با این اخلاق تو من بهش حق میدم...
اسنیپ با دیدن منظره بلند شدن مجدد چوبدستی بلا جمله اش را تصحیح کرد.
- منظورم اینه حق نمیدم... مرد باید بخوره تو سرش و حرف نزنه... باید مثل رودی زن ذلیل و خاک بر سر باشه که نتونه تو روی زنش وایسه... باید بی عرضه باشه و زنش عاشق دیگران باشه تا عقده هاشو با قمه بازی و دنبال ساحره جماعت راه افتادن بر طرف کنه... اوه راستی الان یادم اومد... تیم ما هنوز جای خالی داره. بلا چرا نمیای تو تیم تا مراقب شوهرت هم باشی؟ تازه اگر کمک کنی ببریم جایزه نقدی داره با پولش میتونی اون هدیه که دوست داشتی برای لرد بخری رو تهیه کنی.
بلا:
رودولف:
اسنیپ:
همان موقع - در اعماق جنگل های هاگوارتز- گراوپ، هرمی خواست.
سیریوس که ردای شیک و مجلسی وزارتش با منظره جنگل و درخت های ریشه کن شده چندان همخوانی نداشت درحالیکه می کوشید از زیر ضربات چماق گراوپ فرار کند نعره زد:
- آخه من هرمیون رو از کجا بیارم غول زبون نفهم؟ عجب بدبختی گیر کردیم ما! یه بار به هاگرید گفتم مراقب برادرشم. نمیدونم این هری چطوری تونست با این غول نفهم کنار بیاد.اصلا مگه قرار نبود توی کتاب 6 تو یه غار برای خودت داشته باشی؟ دوباره چرا برگشتی اینجا؟ اومدی زن مردمو دید بزنی؟ بابا اون الان با رون ازدواج کرد...
بومب!ضربه گراوپ به قدری محکم بود که وقتی سیریوس با کله به درخت پشت سرش خورد، دامبلدور ها دست در دست هم در اطراف سرش بندری میزدند.
- آخ... باشه بابا بذار ببینم چی کار میتونم برات بکنم. فکر کنم تنها راهش این باشه که... هوم آره... ببین گراوپ تو باید بازیکن کوییدیچ تیم ما بشی! اینطوری نیازی هم به پول دادن بهت نیست. نظرت چیه؟
- گراوپ، هرمی خواست!
- باشه، باشه! خب هرمیون هم اونجاست دیگه بین تماشاچی ها!
- هرمی!
- آره هرمی هم اونجاست وسط تماشاگرا... فقط قول بده با رون دیدیش... هیچی هیچی فراموشش کن... اصلا بوق به تو کله چرب! هرچی کاره سخته می ندازن گردن من!
ولی نه... من به خاطر آیلین عزیزم این کارو کردم... آیلین من!
ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۵ ۲۲:۴۲:۵۲
ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۶ ۰:۰۱:۵۶