هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ یکشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۳
تنبل های وزارتی
vs
کیو. سی.ارزشی


پست نامبر تو!

------------------

در کافی شاپ پرنده پر نمیزد.حتی صاحب بی دندان، کچل، چروکیده و لرزان کافی شاپ، بر خلاف همیشه چرت میزد که صدای زنگوله بالای در، رویای شیرینش درباره شیرجه زدن در دریای گالیون های طلایی را از هم پاشید.

- تعطیله آقا! هیچی نداریم. آب هم پولشو پرداخت نکردیم اون هم امروز قطع کردن.
- مطمئنا برای ما میتونی یه چیزی پیدا کنی ریموس. ما امروز یه مهمان بسیار ویژه داریم!
- اوه جناب وزیر. گستاخی منو ببخشید. مالیات منو افزایش ندید. از گروه سابقم امتیاز کم نکنید. هر جوری شده براتون یه چیزهایی پیدا میکنم.

صاحب کافه با گفتن این جمله بلافاصله و پیش از آنکه بلک بتواند مالیات او را به دو برابر افزایش دهد، اسنیپ چند امتیاز از گروهش کم کند یا هر دو وزیر به اتفاق هم او را به جزایر ابدی بالاک هدایت کنند، پشت پیشخوان کافی شاپش گم شد.

هر دو با بی حوصلگی نزدیکترین میز را انتخاب کردند و پشتش نشستند.با این همه تا دقایقی بعد که ریموس پیر دو لیوان با محتوایی ناشناخته جلویشان گذاشت هیچکدام صحبتی نکرده بودند.ظاهرا حتی به وزارت رسیدن مشترک هم نتوانسته بود سر سوزنی تیرگی روابط بینشان را بهبود بخشد.عاقبت اسنیپ با بی حوصگی بدون اینکه به بلک نگاه کند پرسید:
- بالاخره میخوای بگی این مهمون ویژه و خاص کیه؟

بلک که با اشتیاق تمام به درب کافی شاپ زل زده بود و هر ازچندگاهی زلفش را به هم می ریخت گفت:
- فقط یه کم دیگه صبر کن اسنیپ به زودی خودت میبینیشون. بگو ببینم سر و وضعم چطوره؟ جذابیت ذاتیم در صورتم نمایان هست؟
- اگر بشه جذابیت ذاتی تو رو نوعی فاجعه جبران ناپذیر بشری دونست، بله باید بگم داره از سر و روت می چکه!

پیش از آنکه این حرف اسنیپ بار دیگر هر دو وزیر را به جان هم بیاندازد، صدای زنگوله بالای در برای دومین بار در طول آن روز به صدا در آمد. سایه بلند بالای بانویی متشخص، با کلاهی شبیه مادربزرگ های عصر حکومت باسیلیسک ها، روی زمین افتاد.

بلک فکر دست به یقه شدن با اسنیپ را بلافاصله فراموش کرد، از جا برخاست و فورا جلو رفت.
- خیلی خوش اومدید بانوی عزیز من. بفرمایید... از این طرف خواهش میکنم بفرمایین...

اسنیپ که مشابه فرمت مخصوصش، به احترام ورود بانوی ناشناخته ایستاده بود پوزخندی زد.
- بلک، زیادی شلوغش نکن!
- چی رو شلوغش نکنه پسرم؟

این جمله اسنیپ را وادار کرد تا بر خلاف میلش و برای اولین بار در طول آن روز چشمانش را باز کند و...

- ما... مان؟

فردای آن روز - وزارتخانه - دفتر وزیران

بـــوم دیـــــش دنـــــــگ دونـــــگ!

هر کس که در طول آنروز از پشت در اتاق مشترک وزیران عبور کرده بود، دست کم یکبار این صدا پرده گوشش را نوازش کرده بود.به نظر می رسید جنگ ستارگان جادوگری بالاخره نقطه آغازش را انتخاب کرده است!

- تو با اجازه کی از مادر من دعوت کردی بیاد کافی شاپ؟اصلا کی به تو اجازه داده بود با مادر من گرم بگیری؟هان؟ اینارو من الان باید بفهمم؟

ویــــژ(افکت پرتاب کتاب به طرف سر بلک)

بلک از مقابل کتابی که به طرفش پرت شده بود جاخالی داد تا به تابلوی تک چهره ی او که پشت میز کارش آویزان بود، برخورد کند.تصویر بلک تلاش کرد خودش را در قاب مجاور جا کند اما چون تابلوی مجاوری در اتاق وجود نداشت ناچار شد ضربه کتاب را با تمام شدت نوش جان کرده و کف تابلو دراز به دراز بیافتد.

- اصلا چرا باید به بوق کله چربی مثل تو چیزی بگم؟ هر کسی رو که لازم باشه میارم تو تیم.

- هنوز در مورد تیم حرفی نزده بودم بلک!شنیده بودم سگ ها شنوایی خوبی دارن!

آیلین که با آسودگی تمام روی صندلی سیریوس لم داده و با دلبری درون آینه ای جیبی، شمایل قرون وسطاییش را برانداز می کرد، گفت:
- بس کنین پسرا... بسه دیگه.... پسرم آروم باش. بلک تو هم با پسر من درست حرف بزن عزیزم.

تق تق تق

اما ظاهرا دو مرد حتی صدای در را نشنیده بودند.

- چطور توی کله چرب زبون نفهم به خودت جرئت می دی با من اینطور حرف بزنی؟
- احیانا یکی در نزد بچه ها؟
-وقتی 200 امتیاز از اون گروه بوقت کم کردم می فهمی لیاقتت کمتر از اینه مردک ناموس دزد!

قــــــــــار!(افکت پرتاب زاغی به سمت بلک)

- در می زنن پسرا!
- تو هیچ بوقی هم نیستی!

وووژژژژژژژ!(افکت پرتاب گلدان رومیزی به طرف سر اسنیپ)

تق تق تق تق تق

در حینی که اسنیپ تلاش می کرد با صندلی سر بلک را هدف بگیرد آیلین آهی کشید و شخصا از جا برخاست تا خودش در را باز کند.

بلافاصله در باز شد و پاتیلی بزرگی وارد اتاق شد.بلک و اسنیپ لحظه ای دست از کتک کاری و ویران کردن اتاق کشیدند تا به این منظره عجیب خیره شوند.پاتیل گفت:

- سیو! من دیگه نمیتونم کار کنم!

- هکتور هزار بار بهت گفتم اینجا مقر نیست که به من میگی سیو!

- من پول ندارم وسایل اولیه معجون سازی بخرم. من حقوقمو میخوام!

اسنیپ با عصبانیت دستی به موهای چربش کشید.
- چند دفعه باید بهت بگم دولت الان پول... صبر کن ببینم....این خودشه!

سیریوس نگاهی به اسنیپ انداخت.:
- چی کار میخوای بکنی مثلا؟ اصلا ببینم زشت نیست در حضور بانوی متشخصی همچون بانو آیلین تو فکر میکنی و تصمیم میگیری؟

اسنیپ دهان باز کرد تا هست و نیست بلک را با نیش زبان به فنا بدهد، اما هکتور با شنیدن نام آیلین به سرعت از صامت به ویبره تغییر حالت داد.
- بانو آیلین؟ استادِ من اینجان؟ استاد! منو یادتون میاد؟ معجون انهدام رو از تو دفترتون برداشتم. من بهترین شاگردتون بودم.

آیلین با طنازی مژه هایش را بر هم زد.
- اوه هکتور...خوشحالم میبینمت.گفتی دزدی از دفترم؟

هکتور:

اسنیپ سرش را به سمت بلک چرخاند.
– عالیه...این هم بازیکن بعدی ما معرفی میکنم هکتور دگورث گرنجر!

هکتور:

سیریوس با عصبانیت گفت:
- چند صد بار باید بگم این وزارت مشترکه و تصمیماتمون هم باید مشترک باشه اسنیپ؟باز تو روی من سرخود تصمیم گرفتی؟
- حتما مثل همون تصمیمی که تو بدون اینکه چیزی بهم بگی، در مورد مادر من گرفتی؟

سیریوس مبلغی سرخ و سفید شد، اما آیلین قبل از اینکه بار دیگر دو وزیر بنای گیس و گیس کشی گذارند، به سرعت مداخله کرد.
- خیلی خب بسه با هردوتونم... تا الان 4 تا بازیکنمون پیدا کردیم.

هکتو ویبره زنان گفت:
- من که از کوییدیچ چیزی نمی دونم ولی چون بانو آیلین گفتن اسم منو هم توی تیم بنویسین!

اما مشخصا رنگ از روی اسنیپ پرید.
- مامان گفتی 4 تا... چهارمی می تونم بپرسم کیه؟

-مشخصه... خودت پسر گلم!

اسنیپ من من کنان تلاش کرد مخالفت کند اما آیلین پیش دستی کرد.
- رو حرف من حرف نزن پسره خیره سر!کی ما رو حرف پدر مادرامون حرف می زدیم؟

اسنیپ زیر لب چیزی زمزمه کرد که تنها کلمه "پدر" و "ازدواج" به گوش رسید.بلک با حرارت گفت:
- بله چه معنی داره آدم رو حرف مادر جذاب و دوست داشتنیش حرف بزنه؟

اسنیپ چشم غره ای نثار بلک کرد اما آیلین آن را ندید و در عوض با عشوه گفت:
- اوه سیریوس شیطون!می دونه من چی دوست دارم بشنوم...بگذریم...یه پیشنهاد دارم براتون پسرا! برای باقی مونده اعضا سهمیه هاتونو مشخص کنین تا بدونین باید دنبال چند نفر بگردین...

- هوم بله موافقم! بنابراین فکر میکنم سه بازیکن باقیمونده رو من میارم! تو یک بار با آوردن بازیکن ثابت کردی نمیتونی درست انتخاب کنی!

آیلین نگاهی همراه با عشق و خشم به پسرش کرد و گفت:
- منظورت از حرفی که الان زدی چی بود عزیز دل مامی؟
- من...من...خب مامی منظورم فقط این بود که با سنگ، کاغذ، قیچی تعداد سهمیه ها رو تعیین کنیم. :worry:

– آفرین پسرم...ثابت کردی هوشت به مامی رفته.من هم نظارت میکنم تا تقلبی صورت نگیره.

بلک و اسنیپ نگاهی به هم کردند و به شیوه فیلم های کابوی مشنگی دست به جیب بردند. آیلین که حتی از پسرش هم ریلکس تر به نظر میرسید گفت:
- با شماره سه! یک... دو... سه!

و این سنگ اسنیپ بود که قیچی بلک را با خاک یکسان کرد.
- یک هیچ به نفع من بلک!

سیریوس از خشم دندان هایش را بر هم سایید.
آیلین گفت:
- راند دوم! با شماره یک! سه... دو... یک!

و این بار قیچی بلک بود که کاغذ اسنیپ را به هزاران قسمت مساوی تقسیم کرده بود.
- راند نهایی! امتیاز طلایی! با شماره سه! سه!

هر دو نفر که غافلگیر شده بودند با کمی تاخیر تفنگ هایشان را کشیدند. بلک سنگ و اسنیپ قیچی.

-سهمیه سوم هم مال من شد ماما.
- متاسفم عزیز دل ماما... در این مورد هیچ کاری از دست مامی بر نمیاد.

و این بلک بود که همچون ابوالهولی شده بود که پاسخی اشتباه شنیده باشد.


همان شب - جلوی در خانه ریدل

امروز که محتاج توام جای تو خالیـــست...هییی...فردا که میایی به سراغم سیبیلی نیست...

رودولف به عادت همیشه روی کنده درخت محبوبش مقابل در ورودی منزل ریدل ها نشسته و در مقابل آتش کوچکی که دست و پا کرده بود، لم داده بود و هر از چندگاهی لبه قمه هایش را با تکه سنگی تیز می کرد. همزمان صدای نکره اش را بر سر انداخته و با صدای محزونی آواز می خواند.چندان جای تعجبی نبود که در آن ساعت حتی از خفاش ها و جغدها هم خبری نبود!

پــــــاق

- ای بابا بر خرمگس معرکه لعنت نمی ذارن آوازمونو...ایول مو بلنده...کی اونجاست؟اگر ساحره ای نام نام خانوادگی وضعیت تاهل!
- رودولف، این طوری مراقب دروازه ریدلی؟ 50 امتیاز از هافلپاف کم میشه!

- ای بابا تویی سیو؟ فک کردم اون ساحره خوشگله که ته خیابون زندگی میکنن اومده... راستی فکر نمی کنی یه جا یه اشتباهی کردی؟ مثل اینکه من الان تو اسلیترینم و این صحبتا؟

اسنیپ نگاهی به رودولف انداخت.
-فکر میکنی چرا از هافلپاف نمره کم شد پس رودولف؟اصلا تو تا کی میخوای دنبال ساحره ها باشی؟بلا هم این قضیه رو می دونه؟

-مگه نمیدونی؟ مرلین تا 50 تا رو حلال کرده!

- هوم واجب شد با مرلین یه اختلاطی داشته باشم. خب از این حرفا که بگذریم تا حالا تجربه بازی کوییدیچ داشتی؟ تیم مقابل ساحره های خوبی داره. تماشاچی ها هم خیلیاشون از ساحره ها هستن!

-ساحره؟ گفتی ساحره؟ مرگ من؟ drool:

- کی اینجا اسم ساحره آورد؟

بلافاصه ساحره ای بلند بالا با انبوه موهای وز کرده که چون کلافی سردرگم که بالای سرش همانند لانه پرندگان جلوه می کرد، با لباس شبی تیره از پشت در خانه ریدل بیرون پرید.
-گفتم کی اینجا اسم ساحره آورد؟

رودولف و اسنیپ که از ورود ناگهانی بلا از جا پریده بودند، نگاهی به صورت خشمگین او انداختند و سپس نگاهشان را به چوبدستی در دست او دوختند و در نهایت به سختی موفق شدند آب دهانشان را قورت بدهند. رودولف با ترس و لرز گفت:
-عزیزم مگه تو نخوابیده بودی؟ ساحره؟کی حرف ساحره زد؟کار این کله چربه... وگرنه از من پاکتر و وفادارتر در این دنیا پیدا نمیشه.

اما ظاهرا بلا چندان با او هم عقیده نبود.
-کروشیو رودولف! چطور جرئت می کنی به من دروغ بگی؟

اسنیپ که میخواست حرکت رودولف را تلافی کند، گفت:
- تازه میخواست ساحره های تیم حریف رو هم دید بزنه.

- کروشیو سیو! همه این آتیشا از گور تو بلند میشه. تو نشستی زیر پای شوهر من و از راه به درش کردی. از اولم میدونستم نباید با تو بچرخه مرتیکه کله چرب دنبال ناموس مردم گندزاده پرست خائن به آرمان های سالازار بزرگ!

اسنیپ که از درد طلسم بر روی زمین به خودش میپیچد در همان حالت فکری در ذهن چربش جرقه زد.
- آخه من چیکارم این وسط؟ شوهر تو خودش مشکل داره به من چه؟ هرچند با این اخلاق تو من بهش حق میدم...

اسنیپ با دیدن منظره بلند شدن مجدد چوبدستی بلا جمله اش را تصحیح کرد.
- منظورم اینه حق نمیدم... مرد باید بخوره تو سرش و حرف نزنه... باید مثل رودی زن ذلیل و خاک بر سر باشه که نتونه تو روی زنش وایسه... باید بی عرضه باشه و زنش عاشق دیگران باشه تا عقده هاشو با قمه بازی و دنبال ساحره جماعت راه افتادن بر طرف کنه... اوه راستی الان یادم اومد... تیم ما هنوز جای خالی داره. بلا چرا نمیای تو تیم تا مراقب شوهرت هم باشی؟ تازه اگر کمک کنی ببریم جایزه نقدی داره با پولش میتونی اون هدیه که دوست داشتی برای لرد بخری رو تهیه کنی.

بلا:
رودولف:
اسنیپ:


همان موقع - در اعماق جنگل های هاگوارتز

- گراوپ، هرمی خواست.
سیریوس که ردای شیک و مجلسی وزارتش با منظره جنگل و درخت های ریشه کن شده چندان همخوانی نداشت درحالیکه می کوشید از زیر ضربات چماق گراوپ فرار کند نعره زد:
- آخه من هرمیون رو از کجا بیارم غول زبون نفهم؟ عجب بدبختی گیر کردیم ما! یه بار به هاگرید گفتم مراقب برادرشم. نمیدونم این هری چطوری تونست با این غول نفهم کنار بیاد.اصلا مگه قرار نبود توی کتاب 6 تو یه غار برای خودت داشته باشی؟ دوباره چرا برگشتی اینجا؟ اومدی زن مردمو دید بزنی؟ بابا اون الان با رون ازدواج کرد...

بومب!

ضربه گراوپ به قدری محکم بود که وقتی سیریوس با کله به درخت پشت سرش خورد، دامبلدور ها دست در دست هم در اطراف سرش بندری میزدند.
- آخ... باشه بابا بذار ببینم چی کار میتونم برات بکنم. فکر کنم تنها راهش این باشه که... هوم آره... ببین گراوپ تو باید بازیکن کوییدیچ تیم ما بشی! اینطوری نیازی هم به پول دادن بهت نیست. نظرت چیه؟

- گراوپ، هرمی خواست!
- باشه، باشه! خب هرمیون هم اونجاست دیگه بین تماشاچی ها!

- هرمی!

- آره هرمی هم اونجاست وسط تماشاگرا... فقط قول بده با رون دیدیش... هیچی هیچی فراموشش کن... اصلا بوق به تو کله چرب! هرچی کاره سخته می ندازن گردن من! ولی نه... من به خاطر آیلین عزیزم این کارو کردم... آیلین من!


ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۵ ۲۲:۴۲:۵۲
ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۶ ۰:۰۱:۵۶

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: سازمان بین المللی حمایت از ساحره ها
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ یکشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۳
سازمان بین المللی حمایت از ساحره ها مفتخر است به دو عضو جدید خودش خوش آمد بگه.
ایرما پینس و ونوگ جونز عزیز ورودتون به این سازمان رو تبریک میگم. شما راه درست رو انتخاب کردید.

به زودی این سازمان فعالیت خودشو شروع میکنه ولی عضو گیری همچنان ادامه داره.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۳
هکتور نگاهی به معجون کرم رنگ هاگرید انداخت و گفت:
-تو معجونت هم باید بوی کیک بده؟

هاگرید که مثل همیشه از کل چهره اش تنها دندان هایش از میان انبوه ریش هایش معلوم بود گفت:
-یه هاگریده و کیکش!
- پاشو بیا اینو بگیر برو بیرون. مهمون بعدی تو راهه.

پیش از آنکه هاگرید بتواند از پاتیل بلند شود صدای پیچ و مهره به گوش رسید.
-بیا انقد طولش دادی که مهمونم اومد. پاشو دیگه آقا.

همزمان با وارد شدن مهمان جدید، خروج مهمان قدیمی اتفاق افتاد. صحنه برخورد جالبی میشد اگر هکتور در را محکم در صورت هاگرید نمیبست.

هکتور با لبخندی شیطانی رو به مهمان جدید کرد:
- خیلی خوش اومدی! اون پاتیل ماست برو بشین روش.
-کجا داوش؟
-همون پاتیل بزرگه!

هکتور این را گفت و پیش از شروع اعتراضات زیر پاتیل را روشن کرد.
-------------------
خب با تشکر از مهمون قبلیه برنامه روبیوس هاگرید، مهمون جدید برنامه رو به شما معرفی میکنم. ویولت بودلر!

شما 8 روز فرصت دارید تا سوالاتتون رو ازش بپرسید. ضمنا میتونید پی دی اف مصاحبه های قبلی رو از اینجا بخونید. همین دیگه صحبتی ندارم.
زیر پاتیلو مثل همیشه داغ کنید.


ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۳ ۱۶:۳۵:۴۷

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳
لحظاتی بعد-جلو در خانه ریدل

روونا نگاهی به بقیه انداخت:
-خب حالا باید از کجا شروع کنیم؟
مرگخواری با هویت نا معلوم گفت:
-باید چند دسته بشیم.
-آواداکداورا!
-اینو دیگه برای چی کشتی بلا؟
بلا در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
-میگه باید چند دسته بشیم. میخواست بین ما تفرقه بندازه!
ملت مرگخوار:

هکتور در حالی که پلک میزد به آن ها نگاه میکرد. ظاهرا در تلاش برای گفتن چیزی بود که چون منجمد شده بود نمیتوانست.
سوروس بدون توجه به او گفت:
-من فکر میکنم بهتره همه با هم باشیم. میتونیم از اولین مغازه جادویی شکلات بگیریم.
هکتور همچنان در تقلا بود طوری که در اثر این تقلا ها از حالت عمودی به صورت افقی با صورت به آسفالت خورد.

لینی نگاهی به او کرد و گفت:
-بهتره ببینیم چی میخواد بگه!
بلافاصله پس از خنثی شدن طلسم هکتور او ویبره زنان از زمین بلند شد و گفت:
-اون بالا اون جا و ببینید رو آسمون!
و درست به لینی اشاره کرد که در ارتفاعی بلند در حال پرواز بود.
لینی اخمی کرد و گفت:
-نظرم عوض شد، نمیخوام بشنوم چی میگه!
-نه، نه اونجا رو ببینید.
ملت مرگخوار با بی میلی به سمت مورد اشاره هکتور خیره شدند. او درست به یک دیوانه ساز اشاره میکرد.

-خب که چی هکتور؟ دیوانه سازه. اونجا هم یکی هست. یکی دیگه هم اونطرفه. یکی هم اونور تر و اونجا و... اینا چرا انقد زیادن؟
هکتور در حالی که دوباره به ارباب فکر میکرد بغضی کرد:
-وجود اونا نیست که مهمه ما یه مشکل بزرگتر داریم.
-چه مشکلی هکتور؟
-دیگه شکلات پیدا نمیکنیم! دیوانه ساز بیشتر یعنی شکلات کمتر! ارباب...


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳
سوروس و هکتور هم در توافقی بی صدا با هم در یک گروه قرار گرفتند.

نگاه هکتور بین افراد حاضر در سالن میچرخید. هیچکدام در نبود لرد حال و روز خوبی نداشتند. از بلا گرفته، که چون دستش را مقابل صورتش گرفته بود و گریه میکرد به توده ای موی وزوزی تبدیل شده بود(!) گرفته تا هکتور که برای اولین بار دست از پاتیل و معجون هایش کشیده بود و مبهوت به اربابش فکر میکرد.

نگاه هکتور به چتری افتاد که کنار دیوار تکیه خورده بود. چتر لرد!
-ارباب حتی چترشون رو هم با خودشون نبردن. اگه بارون بگیره چی؟ روونا ما باید ارباب رو پیدا کنیم. باید...

نگاه هکتور به چشمان روونا خیره بود ولی به وضوح مشخص بود مخاطبش تک تک مرگخواران حاضر در سالن است. جایی که حتی مورفین با یک منقل قابل حمل برای پیدا کردن لرد در جمع مرگخواران ظاهر شده بود.

روونا نگاهی به چهره مصمم تک تک آن ها انداخت و با جدیت گفت:
-ما ارباب رو پیدا میکنیم. نگران نباشید. خب مهم ترین سوال اینجاست که از کجا شروع کنیم. اینجا کسی نظری نداره؟

سکوت سنگینی در جمع مرگخوار ها حاکم بود. تا به حال پیش نیامده بود که هیچکدام از آن ها همراه لرد نباشد. به یاد نداشتند حتی خودشان هم بدون او جایی رفته باشند. مخصوصا هکتور!

تک تک حرف های لرد را به یاد می آورد. این حرف را که لرد میگفت او در تک تک صحنه های زندگیش حضور دارد. اینکه او جوان مستعدی است. اینکه معجون های هکتور درست مثل ساعت مادربزرگش درست کار میکنند. هکتور همه را به یاد آورد. اما هکتور چیز دیگری را هم به یاد آورد چیزی مهم تر... راه حل مشکلات!

-شکلات!
همه سر ها به سمت هکتور چرخید. روونا با بهت گفت:
-هکتور چی شده؟ حالت خوبه؟
-راه حل مشکلات ما شکلاته! ارباب خودشون گفتن شکلات بخوریم خوب میشیم. ما باید شکلات پیدا کنیم!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ پنجشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۳
سوژه دوئل فلورانسو و مورگانا لی فای: مرگ!

توضیح:مهم نیست درباره مرگ کی بنویسید. مرگ خودتون، مرگ یکی از دوستانتون یا مرگ هر شخص دیگه ای. سبک نوشتن هم آزاده. هر جور مایلید بنویسید.

پست ها رو در تاپیک باشگاه دوئل ارسال کنید. شما برای این کار هفت روز فرصت دارید. یعنی تا 12 شب پنج شنبه آینده، دوم بهمن.

موفق باشید.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ دوشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۳
رای من ارباب... لرد ولدمورت


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ دوشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۳
ارباب امروز بعد از اون سختی هایی که داشتیم یهو حس رول تکی جدی در ما ظاهر شد. ارباب ممکنه اینو هم نقد کنید لطفا؟


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ دوشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۳
صدای خنده و شادی مرگخواران در طبقه پایین خانه ریدل همه جا را پر کرده بود. اما هیچ یک از آن ها متوجه غیبت یک نفر در میانشان نشدند. کسی که شاید برای عده زیادی از آن ها تنها یک معجون ساز و مایه سرگرمی و خنده بود. کسی که دست انداختن و مسخره کردن او تفریح هر روزه بیشتر مرگخواران بود. اما برای او مهم نبود. مدت ها بود که دیگر اهمیت نداشت. این خواست خودش بود. انتخاب خودش بود تا باعث شادی دیگران بشود. همیشه از اینکه دوستانش به واسطه او میخندیدند، راضی بود.

لبخندی بر لبش نشست و به سمت میز کارش، کنار پنجره رفت. صندوقچه چوبی کوچکی روی میز بود. چوبدستیش را بلند کرد و در حالی که زیر لب وردی را زمزمه میکرد به صندوق ضربه ای زد. از آنجایی که هکتور چیزهای زیادی برای مخفی کردن نداشت، این صندوق مطمئنا باید از چیز مهمی نگهداری می کرد که اینگونه توسط او مهر و موم شده بود. آرام در صندوق را گشود و چند تکه کاغذ پوستی رنگ و رو رفته را از داخلش بیرون آورد.
هنوز هیچکس از وجود این برگه ها و نوشته های روی آن ها مطلع نبود. هیچکس... حتی لرد سیاه!

هکتور برگه ها را روی میز گذاشت و به فکر فرو رفت. همه آن هایی که او را بی عرضه و بی استعداد می نامیدند اگر از وجود این برگه ها آگاهی پیدا می کردند، نظرشان به طور کلی عوض می شد. اما هکتور قصد خودنمایی نداشت. هرگز این قصد را نداشت. اگرچه مثل بیشتر اسلیترینی های دو آتشه دیگر از اینکه در مرکز توجه باشد، لذت می برد. اما هدف اصلیش در حال حاضر و در طول تمام این مدت این نبود.

این برگه ها حاصل تمام تلاش ها و تحقیقاتش بودند. حتی پیش از مرگخوار شدنش هم رویایش را داشت. و حالا به هدفش بسیار نزدیک بود. نزدیک تر از هر وقت دیگری! اما می دانست هنوز زمانش نرسیده. باید بیشتر صبر میکرد. وقتی زمانش می رسید او این هدیه را به لرد سیاه می داد. هدیه ای که حداقل برای خودش ارزش زیادی داشت. مطمئن بود این معجون شاید یکی از معجون های انگشت شماری بود که صحیح و کامل درست میکند. بر خلاف همیشه که به خاطر خنده و شادی دوستانش معجون ها را خراب میکرد. او این بار معجونی دقیق تر از همه معجون های سالم پیشینش درست میکرد.

صدای باز شدن در رشته افکارش را از هم گسست. با خشم از جایش برخاست:
-کی به خودش جرات داده بی اجازه بیاد تو؟ مگه بارها نگفتم حق ندارید بدون اجازه تو آزمایشگاه من...

صدای هکتور با دیدن چهره لرد به خاموشی گرایید. ترس و هیجان و البته احترام همیشگی که با دیدن لرد در وجودش سرازیر میشد در چهره اش نمایان بود. او چنان غرق افکارش بود که فراموش کرده بود تنها کسی که بدون نیاز به رمز وارد آزمایشگاهش می شد لرد سیاه بود. هرگز جز لرد فردی نتوانسته بود بدون اینکه رمز عبور را بداند، وارد شود.

بعد از چند لحظه بلاخره کنترل افکار و مغزش را دوباره به دست گرفت و آرام گامی به عقب برداشت:
-منو ببخشید ارباب. فکر کردم باز هم...
-اشکالی نداره هک!
هکتور لبخندی زد. زمانی که لرد او را به این نام صدا می زد یعنی واقعا از او ناراحت نبود. به لرد خیره بود. به نگاه نافذ و پر از جذبه اش. به نگاهی که ابهت و شکوه آن حتی شجاع ترین جادوگر ها و ساحره ها را هم ترسانده بود. نگاهی که او همیشه تحسینش میکرد و البته از آن می ترسید.

لرد بدون نگاه کردن به او به سمت پنجره رفت. پنجره! چیزی در مغز هکتور زنگ زد. لرد نباید متوجه آن کاغذ ها می شد. هنوز زود بود.
-ارباب!
چنان بلند و با هیجان این را گفته بود که لرد جا خورد و به سمت او چرخید.
-من... اونجا... یه معجون جدید اونجا هست که ممکنه براتون خطرناک باشه. لطفا اونجا نرید.
هکتور چنان سراسیمه و از روی بی فکری این را گفته بود که حتی متوجه نشد روی میزش هیچ معجونی نیست.

-تو نمیتونی چیزی رو از من مخفی کنی هکتور! من همه چیز رو میفهم.
-من... من هرگز نخواستم چیزی رو از شما مخفی کنم ارباب.
-شاید هم فکر میکنی من متوجه نمیشم.
هکتور که به شدت سراسیمه شده بود با صدایی لرزان گفت:
-مـ... من هرگز... هرگز این جسارتو نمیکنم ارباب.
-پس بهتره هر چه زودتر به من بگی چی رو داری از من مخفی میکنی!

صدای لرد به طرز خطرناکی آرام و ملایم بود. هکتور این لحن را می شناخت و بیش از هر چیزی از آن وحشت داشت ولی این باعث نمی شد که زودتر از موعد موضوع را بر ملا کند.
-ا... ارباب الان... الان نمیتونم بهتون بگم.
لرد که انتظار این حرف را نداشت جا خورد و گفت:
-منظورت چیه؟ میخوای از دستور صریح من سرپیچی کنی؟ میدونی عواقبش برات چیه؟
-بـ... بله ارباب میدونم.
لرد گامی به سمت هکتور برداشت و نگاهش کرد:
-تو خیلی گستاخی هکتور!

هکتور که وجودش پر از ترس بود سکوت کرد و حرفی نزد.
لحظاتی بعد عجیب ترین اتفاقی که هکتور در عمرش دیده بود افتاد.
لرد به سمت در رفت و گفت:
-من دارم میرم تا به جمع مرگخوارن ملحق بشم. چند دقیقه دیگه تو رو هم اونجا می بینم.
در که پشت سر لرد بسته شد هکتور هنوز گیج و منگ به آن خیره بود. لرد نه تنها او را مجازات نکرده بود، بلکه از او خواسته بود در جشن هم شرکت کند و این تنها یک معنا می توانست داشته باشد. یک معنا که هکتور را کمی ناامید کرد.
لرد سیاه از محتویات برگه ها مطلع بود. دیگر نمیتوانست لرد را غافلگیر کند چون لرد سیاه ماجرای معجون جاودانگی را می دانست!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۳
هکتور بی حوصله مشغول مطالعه کاغذی بود و در حالی که زیر لب غر و لند میکرد، پشت کوهی از کتاب ها گم شده بود:
-من نمیدونم اخه کی بهت گفته قبول کنی مقاله بنویسی تو پیام امروز چاپ بشه؟ کی بهت گفته قبول کنی واسه ترم بعدی هاگوارتز کتاب بنویسی؟ این همه معجون باید درست کنی کم بود اینم اضافه...

بــــــــوم بـــــــوم بـــــــوم

-بوق! کیه اینطوری میکوبه به در؟
-منم داش گفتی باس بیام پیشت. زود باز کن درو دندونم درد میکنه.
-در بازه، بیا تو!

به محض باز شدن هکتور با بی حوصلگی گفت:
-برو بشین تو اون پاتیله.
- اون که واسه من تنگه.
-یه معجون رو میز کنارش هست اونو بخور درست میشه.
-حالا که فکرشو میکنم میبینم تنگ نیست. فقط کیک هم میدین اینجا؟
هکتور سرش را از روی کتاب بلند کرد و به هاگرید گفت:
-آره... حتما بهت کیک هم میدم.اونم چه کیکی!
-----------------------------
خب فکر میکنم دیگه توضیح نداره. مهمون جدیدمون هاگرید غول پیکر(!) شکاربان هاگوارتزه. خوب معجونی ازش درست کنید.
با تشکر از مهمون عزیز قبلیمون. وینکی!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.