هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
من دارم پست میفرستم...من هنوز زنده ام...یوهاهاهاهاه!

اهم...بله!
عرض شود که سلام!
اوا...نگفتم به نام مرلین؟!
خب...به نام مرلین...سلام!

مدیریت عزیز...چقدر خوبین...الان خیلی خوبین!
ولی من توی اون تاپیک برسی عملکرد مدیران که فکر کنم حذف شده، آخرش یه پیشنهادی دادم...که البته با یکی از مدیرا به صورت شخصی کم و بیش مطرحش کردم...و اون احیای دیوان عالی جادوگری بود.

قبل بلاک شدنم سه تا مدیر به تیم مدیریت اضافه شدن،از سه گروه...و این سه مدیر رو هم اعضا انتخاب کردن(هرچند نمیدونستن اینایی که انتخاب میکنن قراره چیکار کنن!)و اینجوری حداقل برای من متبادر شد که این اشخاص قراره نماینده گروهشون باشن توی تیم مدیریت و یا از گروهش دفاع کنن(هر چند که به نظر میرسه اشتباه فکر کردم!)

من الان کاری به مدیریت ندارم...خدا رو صد هزار مرتبه شکر الان بشدت تیم مدیریت خوبی داریم که من هر شیش نفرشون رو قبول دارم...الان بحث دیوان عالی جادوگریه!

خیلی وقت پیش یه بحثی شد توی گروه تلگرام مبنی بر ساختن رادیو یا پادکست برای سایت...من گفتم که این موضوع رو ببریم توی دیوان عالی...ولی گفته شد که ما الان دیوان عالی ندارم!
به نظر من بودن چنین جایی خیلی به سایت و ایفا کمک میکنه...این دیوان میتونه به مدیر یا مدیران ایفای نقش کمک کنه تصمیمات بهتر بگیرین و به نحوی نماینده های همه اعضا توی تصمیمات مهم(هر بحثی قرار نیست دیوان مطرح بشه...فقط تصمیمات مهم!)شریک باشن و نظر بدن....از طرف دیگه تمام اعضا میتونن روند تصمیم گیری وبحث ها رو مشاهده کنن،برخلاف اونچه توی انجمن مدیرا اتفاق میوفته!

یه پیشنهاد دیگه داشتم که مربوط به طرحم برای مجلس میشد اگه وزیر میشدم...به جای دیوان ما میتونم شکل گسترده ترش رو به عنوان مجلس داشته باشیم...با تعداد اعضای بیشتر و نماینده های بیشتر!(هر انجمن یا سازمان یا هر چیزی بستگی به تعداد اعضاش نماینده خواهد داشت در مجلس...مثلا انجمن آنتی ساحریال یک عضو،انجمن ارزشی ها شونصد عضو!)البته حتی میشه دیوان و مجلس رو در کنار هم داشت!
مجلس میتونه جدا از انتخابات وزارت که همیشه شور و شوق میده به سایت،یه انتخابات دیگه رو توی سایت خلق کنه!

دیگه روده درازی نمیکنم...ولی واقعا بودن دیوان به شدت نیازه به نظر من...ما از همین دیوان فکر کنم به طرح فوقالعاده هاگوارتز با محوریت تازه واردین رسیدیم!

همین دیگه...با تشکر!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۱۶ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴
دوئل خودم(رودولف لسترنج!) با فنگ!


دیگر دردی در مچ پایش حس نمیکرد...دیگر هیچ دردی حس نمیکرد...سعی کرد بر روی پاهای خود بایستد...اما برخلاف چند تلاش پیشینش این بار سعی اش با موفقیت همراه بود...اتفاقی که چند لحظه پیش به وقوع پیوسته بود را به خاطر آورد...او از پله ها پایین پرت شده و...مرده بود؟!
سریعا نگاهی به زیر پای خود کرد...جسد او روی زمین بود...پس او حتما اکنون روح شده بود!

زمان زیادی برای تجزیه و تحلیل و درک موقعیت پیش آمده نداشت...زیرا خیلی سریع دمنتوری به سمت او آمد...یا حداقل او فکر میکرد که آن شی دمنتور است!
_دمنتور! چهارده سال بس نبود،حالا هم بعد از مرگم دست از سر من برنمیدارین؟!
_دمنتور چیه رودولف...من فرشته مرگم!
_جووون من؟!فرشته؟!چه خوب...وضعیت تاهالتون رو میتونم بپرسم؟!مطمئنا زیر این شنل کمالات خوبی داری!
_وقت این حرفا نیست رودولف...تو مُردی!حالا باید با من بیایی تا ادامه بدی!

فرشته مرگ دست اسکلت مانندش را به سمت رودولف دراز کرد...اما رودولف برای اینکه به او بپیوندد مردد بود.
_ام...میگم فرشته جون!الان نباس بریم ایسگاه کینگزکراس،ارباب بیادTبعد بگه "برگرد رودولف...شاید با برگشتنت تونستی جون عده ای بیشتری رو بگیری و بیشتر خون و خونریزی کنی و بیشتر چشچرونی کنی و بیشتر تاریکی و سیاهی رو بر جهان سلطه ور کنی!"...فکر کنم سناریو باید اینجوری باشه!
_اون ماله قبله رودولف...الان یا دستت رو میدی به من یا به زور میبرمت دادگاه!
_دادگاه؟!تو که گفتی باید ادامه بدم!:worry:
_بله...ادامه تو دادگاهه...اونجا کارنامه زندگیت رو برسی میکنن که ببینن لیاقت بهشت رو داری یا جهنم!
_میتونم نیام؟!

فرشته مرگ مدتی ساکن ماند...اما سپس ناگهان به سمت رودولف حمله ور شد،دست او را گرفت و به سمت دادگاه حرکت کرد!

در دادگاه!

فضای داداگاه به شدت برای رودولف آشنا بود...به نظر میرسید آنجا شبیه همان دادگاهی باشد که رودولف و همسر و برادرش در آن به آزکابان محکوم شدند...ولی اینجا کمی کثیفتر بود و اثری از جمعیت هم نبود...تنها رودولف،فرشته مرگ و یک زن تقریبا جوان در آن اتاق بودند!
فرشته مرگ بلاخره دست رودولف را رها کرد و به صندلی که در وسط اتاق بود اشاره نمود...رودولف هم فهمید که باید بر روی آن صندلی بشیند.
آن زن جوان نیز روبروی رودولف پشت صندلی تریبون نشست...به نظر میرسید که قاضی باشد همان زن باشد...فرشته مرگ نیز همانجا بالای سر رودولف ایستاد!
_ببخشید سکوت فضا رو میشکنم...ولی میتونم اسمتون رو بپرسم؟!
_من فرشته قاضی هستم جناب لسترنج...وظیفه من اینه که نامه اعمال رو برسی کنم!
_هووووم...ببخشید سوال میکنم...ولی میتونم وضعیت تاهلتون رو بپرسم؟!

فرشته قاضی با تعجب ابتدا نگاهی به رودولف و سپس به فرشته مرگ کرد...فرشته مرگ اما تنها به بالا انداختن شانه اش اکتفا کرد،ولی رودولف ادامه داد:
_خب چیه؟!من علاقه خاصی به...
_فرشته ها داری...میدونیم...ولی تو الان اینجا حاضر شدی که به نامه اعمالت که هم اکنون روبروی من هست بررسی بشه!
_خب؟!
_خب...بذار شروع کنیم...اولین عملی که انجام دادی رو اینجا نوشته...ابراز علاقه خاص به قابله ای که به مادرت کمک کرده تو رو بدنیا بیاره!
_اوه...فرشته جون!این اعمال پسندیده و نیک من رو با صدای بلند نخون...ریا میشه!
_ابراز علاقه خاص عمل خوب و نیکه؟!
_نیک نیست؟!ابراز تنفر کنم خوبه؟!

فرشته قاضی ابتدا تصمیم داشت چیزی بگوید،اما پس از کمی تفکر تصمیم گرفت حرفی نزند و فقط به تکان دادن سرش به نشانه تاسف اکتفا کرد...
_خب...بذار ببینیم چه نکته برجسته دیگه ای توی کارنامه ات داری....هووووم...آها...در سن هفت سالگی انگشت شصت همکلاسیت رو قطع کردی!
_خب فکر نمیکردم قمه ام اینقدر تیز باشه راستش!
_هوووم...بعدا که فهمیدی قمه ات تیزه،چرا توی هشت سالگی دست یه همکلاسی دیگه ات رو بریدی؟!
_اون دیگه اتفاق بود...فکر میکردم فقط اندازه بریدن انگشت تیزه قمه ام...نمیدونستم میشه دست رو هم قطع کرد...ولی خب اشتباه فکر میکردم مثل اینکه!
_توی سن نه سالگی یه همکلاسی دیگه ات رو با قمه نصف کردی و کشتی! این هم حتما یه حادثه بوده...نه؟!
_نه دیگه...اون از قصد و از عمد بود!

فرشته قاضی آهی از سر حسرت کشید و ترجیح داد به برسی بقیه کارنامه رودولف بپردازد...
_اینجا نوشته شده در سن دوازده سالگی توی هاگوارتز حفره اسرار رو باز کردی که باعث کشته شدن چند نفر شده!
_باور کن من فقط داشتم توی دستشویی دخترونه چشچرونی میکردم...فکر کردم اگه برم پشت شیر آب اون وسط دستشویی مخفی بشم،دید بهتری دارم...نمیدونستم اون پشت مشتا حفره ی اسراره!

فرشته قاضی اینبار نیز تصمیم گرفت بحث نکند...
_خب...اوه اوه...چقدر از این موارد زیاده..اینا رو چی میگی؟!لیلی پاتر،آلیس لانگ باتم،نارسیسا مالفوی،اندروما بلک،حتی مالی ویزی و خیلیایی دیگه!
_خب...اینا چشونه؟!
_نوشته شده که با اینا پشت دریاچه هاگوارتز...
_اهم...خب چیزه...میدونی...داستان داره اینا...من برای ثوابش بیشتر میرفتم پشت دریاچه...وگرنه میدونید که امور دنیای فانی اصلا برام ارزشی نداره...این فرشته مرگ بمیره راست میگم!:angel:

فرشته مرگ قصد داشت که دخالت کند و حرفی بزند،اما فرشته قاضی نگاهی به فرشاه مرگ کرد و با نگاه از او خواست که آرام باشد...
_باشه رودولف...اینم قبول...ولی با اینهمه قتل چه کنم؟!با اینهمه آسیبی که به بقیه زدی،اینهمه شکنجه کردی،با قمه زدی زخم و زیلی کردی مردم رو،چشت دنبال ناموس مردم بوده همه اش،با اینا چیکار کنم؟!
_اینایی که گقتی،خُب خوبه که!
_نه رودولف...اینا بده!
_میدونم اینا بده..ولی خُب بد خوبه!

فرشته قاضی که کم مانده بود از این استدلال و فلسفه مرگخواری رودولف سرش را به میز بکوبد،با دیدن قسمتی از نامه اعمال رودولف به فکر فرو رفت...
_میدونی چه رودولف لسترنج؟!
_رودولف همیشه میدونه چیه...حتی وقتی که نمیدونه!
_خب بگو چیه؟!
_ها؟!چیزه...چیزه...یه چیزی گفتم الکی...نمیدونم چیه...خودت بگو!
_هوووف...پس دفعه دیگه خوش مزه بازی درنیار...میگم چیه...قضیه اینه که توی نامه اعمالت یه چی هست که میتونه روی همه اعمال بدت سر پوش بذاره...وفاداری!

رودولف با شنیدن کلمه وفاداری ناگهان از ته دل خنده ای سر داد و قهقه ای زد...فرشته مرگ و فرشته قاضی با تعجب به او نگاه کردند...
_چیز خنده داری هست رودولف لسترنج؟!
_کارنامه ی اشتباه رو اوردن بابا...این ماله من نیست...من تنها چیزی که نداشتنم نسبت به بلاتریکس وفاداری بوده!
_نه...این موضوع نداشتن وفاداری به بلاتریکس رو که اینجا هم نوشته شده بود...اما تو وفاداری عمیقی نسبت به لرد سیاه داشتی!

خنده رودولف با شنیدن کلمه لرد سیاه قطع شد و آثار خنده جای خود را به گریه داد...
_ارباب...دلم براشون تنگ شده!
_خب رودولف...تو با این کارنامه اعمال جات تو قعر جهنمه...اما این وفاداری کمکت میکنه...تو چون وفاداری عمیقی توی اون دنیا داشتی، بهت این اختیار داده میشه که اگه بخوای،میتونی دوباره زنده بشی...و اگه نه که ببریمت همون جهنم...تصمیمت چیه؟!

رودولف مردد بود...با خود ارزو میکرد که کاش میشد جهنم اینجا را میدید...اینگونه بهتر تصمیم میگرفت که کدام جهنم بهتر بود تا به آن جهنم برود...جهنم دنیا بهتر بود و یا جهنم اینجا؟!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴
چی شده؟!کی باکمالاته؟!

اهم...بله...میخوام سگ کشی راه بندازم...واسه همین فنگ رو به دوئل دعوت میکنم!




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴
سلام...شرمنده دوستان...میدونم جاش اینجا نیست...ولی جای دیگه ای نبود من به یه ابهام پاسخ بدم!

گلرت گفته:نقل قول:
نظر من اینه که یکی نیاد بگه من فلانی، دختر رودولف لسترنج هستم. چون یکم با کتاب در تعارضه. ما میدونیم که رودولف و بلاتریکس با هم بچه ای نداشتن و رودولف لسترانج کتاب، نمیتونه بیش از یه همسر داشته باشه. البته اگر منظور شما بچه ی نامشروعه، حس میکنم جو کتاب هری پاتر رو با جو کتاب نغمه ی آتش و یخ اشتباه گرفتید..!


در مورد این قسمت توضیح بدم که خیر...اصلا و ابدا در تعارض با کتاب نیست...هیچجای کتاب گفته نشده بلاتریکس و رودولف بچه ای نداشتن...اگه منظورتون این نقل قوله که بلاتریکس هیچوقت مادر نبوده،هیچ نقل قولی مبنی بر اینکه رودولف پدر نبوده نداریم!
گفتین رودولف لسترنج کتاب نمیتونه بیشتر از یک زن داشته باشه(منظورش اینه که رودولف سایت میتونه ولی!)...خب چرا نمیتونه؟!افلیجه؟!چشه که نمیتونه؟!چه شناختی از رودولف کتاب دارین که فکر میکنید نمیتونه بیشتر از یک زن داشته باشه؟!
در جریان شخصیت پردازی پرنتیس هستم...پرنتیس از مادر روس و رودولف 17 ساله که هنوز هاگوارتزش به پایان نرسیده هست...یعنی ماجرا قبل بلاتریکسه...ازدواج رودولف و بلاتریکس بعد از فارق التحصیلی از هاگوارتزه مطمئنا...در ضمن شوما از کوجا میدونید نامشروعه؟!اونجا بودی؟!شاید یه خطبه عقد خوندن...رودولف خیلی زود بعد از ازدواجش افتاد آزکابان...طبیعتا اوضاع یه اوضاع عادی نبود!

درکل...شخصیت پرنتیس یه شخصیت کامل و منطقیه(چون هنوز فعالیت نکرده در جریانش نیستین شما البته...من درجریانم!)...یعنی اگه رولینگ فردا بیاد تویت بزنه که رودولف بچه داشته،کسی تعجب نمیکنه یا نمیگه غیر ممکنه!شخصیت پرنتیس هیگونه قدرت جادویی و فرا جادویی ویژه ای هم نداره که به ایفا یا کتاب آسیب برسونه!
من نمیدونم هدف از مطرح کردن موضوع پرنتیس چی بود...چیزی که میتونم به قطعیت بگم اینه که پرنتیس خیلی منطقی تر و واقعی تر از شخصیت خودته...گلرتی که همجنسگرا بوده بچه اش کجا بود که بخواد مثلا نوه داشته باشه؟!یا هرچی...

فکر کنم بحث الکی هست...در مورد شخصیت ساختگی من خودم بشدت مخالفشم که وارد ایفا بشه...ولی این شخصیت ها(مثل پرنتیس یا خودت!)که تاثیری روی منطق و داستان کتاب ندارن اصلا مشکلی نیست از نظر من...برای شخصیت ساختگی من پیشنهادی دادم به یکی از مدیرا و فکر میکنم روی اون پیشنهاد بحث شده باشه بین مدیرا...و قبول نکردن...خب...زوری که نیست...تصمیمگیری با اوناست...الان اگه کسی بخواد شخصیت ساختگی بیاره،به قول هکتور با کمی خلاقیت میتونه این کار رو در چارچوب همین قوانین فعلی انجام بده...مثل پرنتیس،خودت و چند نفر دیگه!

ببخشید بازم از اینکه تو این تاپیک جواب دادم!




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
آرسینوس...بعد از گفتن دیالوگ همیشگی اش،ناگهان زبان خود را گاز گرفت...او به یاد آورد که دیگر نباید این دیالوگ را بکار میبرد...نگاهی به مرلین که روبروی او نشسته بود کرد و سپس کراوتش را مرتب نمود و گفت:
_خب مرلین...میدونم که تو پیغمبری و جایگات از بقیه بالاتره!
_درسته!
_برای همین بازجویی رو زیاد خشک نمیکنم با احترام ازت بازجویی میکنم...بگو چی میخوری بگم برامون بیارن؟!
_همون همیشگی!
_آی بچه...بدو دوتا نوشیدنی کره ای خفن با درصد چربی بالا بیار!
_البته لازم به ذکره اگه چربیش خیلی بالا باشه حرامه!
_نه...کم چرب میگم بیارن!

در همین حین یک عدد "بچه" که هویتش مهم نبود وارد اتاق شد و دو لیوان نوشیدنی کره ای روی میز بازجویی گذاشت...ولی از اتاق خارج نشد!
مرلین سریعا دستش را به سمت نوشیدنی دارز کرد و از آن نوشد...ولی آرسینوس ابتدا لبخندی زد...سپس به آن یک عدد "بچه" که هویتش مهم نبود اشاره ای کرد...آن یک عدد بچه هم در نهایت احترام نزدیک شد و جرعه ای از نوشندی کره ای را چشید...سپس رو به آرسینوس کرد و گفت:
_سالمه جناب وزیر!
_خیلی خب...میتونی بری!

آن یک عدد "بچه" تعظیمی کرد و سپس به سمت در خروجی رفت...اما همین که دستگیره در را گرفت ابتدا به رنگ قرمز،سپس زرد،سپس سبز،یشمی،خال خالی پشمی در آمد و نهایتا بر زمین افتاد و جان داد!
مرلین که این صحنه را دید ابتدا به سختی دهانش را بست و سپس با تعجب از آرسینوس پرسید:
_مرد؟!
_آره!
_چرا؟!کی بود اصلا این؟!
_هوووم...این یکی از پیشمرگهای من بود...اینا قبل از من نوشیدنی و غذاهام رو تست میکنن که مسموم نباشه...آخه من وزیرم و خیلی خفن...ممکنه به جونم سوقصد بشه...این بیچاره که الان فوت کرد هم فکر کنم بر اثر همین نوشیدنی مسموم شد!
_چی؟!یعنی این نوشیدنی که من خوردم مسموم بوده؟!
_احتمالا...البته نگران نباش...شب گذشته ریگولوس هم یکی از غذاهای من رو تست کرد،ولی نمرد...فقط الان توی سنت مانگو تحت درمانه!

مرلین به سختی آب دهانش را قورت داد و نوشیدنی کره ای را روی میز برگرداند...
_خب از من چه اطلاعتی میخواستی ارسینوس عزیز؟!
_نام...بیشه...قصدت از دخول به مهمونی!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۲۰:۴۰:۱۴



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
خلاصه:
لرد سیاه و مرگخواران قطار هاگوارتز رو طوری طلسم کردن که دانش آموزان سال اول رو به جای هاگوارتز به آموزشگاه مرگخواری ببره.
دانش آموزا از فضای خانه ریدل و رفتار مرگخوارا ترسیدن...و مرگخوارا نمی دونن با بچه ها باید چه رفتاری داشته باشن!
حالا مرگخوارا برای ایجاد نشاط توی دانش آموزا تصمیم میگرین مسابقات جام اتش برگزار کنن...قرار بر این شد که دراکو و نوچه هاش نماینده مدرسه دورمشترانگ بشن و ریگولوس هم مامور میشه که چند نفر رو به عنوان نماینده بوباتون پیدا کنه و به خانه ریدلها بیاره تا مسابقات جام آتش رو برگزار کنند.
-----------------------


مرگخواران و دانش آموزها دقایقی بود که در سالن پذیرایی خانه ریدل که به عنوان سرسرای عمومی به آنها معرفی شده بود،منتظر رسیدن نماینده های مدرسه بوباتون بودند...
دراکو به همراه گوییل و گوریل که برادر گوییل بود و اسم با مُسمایی هم داشت چون گوریلی برای خودش بود،به عنوان نماینده دورمشترانگ گوشه ای از سالن نشسته بودند.
_پیس...هی سیو...هی!
_چیه ماری؟!
_میگم نباید تا الان ریگولوس میرسید اینجا؟!
_هووووم...آره...اگه واقعا میرفت توی کوهای پیرینه و از مدرسه بوبتان واقعا چندتا دانش آموز میدزدید،الان باید برمیگشت!

در همین حین بود که در سالن ناگهان باز شد و ریگولوس بلک درون چارچوب آن دیده شد...او ابتدا گلویش را صاف کرد و سپس داد زد:
_خانوم ها و آقایان...نماینده های بوباتون رسیدند!

جنب و جوشی در سالن برای دیدن نماینده های مدرسه بوباتون که به زیبا بودن ساحره هایشان شهره بودند شکل گرفت.رودولف لسترنج هم با سرعتی باور نکردی،در حالی که آب از لب و لوچه اش آویزان بود خودش را از انتهای سالن به اول سالن رساند تا اولین چشم چران شاهد ورود نماینده های بوباتون باشد...

نماینده های نیز بوباتون بلاخره وارد سالن شدند...اما برخلاف توقع همه،بجای ساحره های زیبارو و پریزاد،سه مرد که در کثیفی و کریه المنظری گری بک را در جیب پشت شلوارشان گذاشته بودند،وارد سالن شدند!

ریگولوس بلک که جلوتر از آنها راه میرفت،خودش را به لرد سیاه رساند و گفت:
_اربا...عه؟!چیز...پرفسور...این هم نماینده های بوباتون!:-"

لرد در حالی سعی میکرد لبخند مصنوعی که به لب داشت را حفظ کند،با انگشت به ریگولوس اشاره کرد تا نزدیکتر شود...بعد طوری که فقط صدایش به ریگولوس برسد گفت:
_اینا الان مثلا نماینده بوباتون هستن؟!از اینا زشت تر نبود؟!خب من اگه میخواستم اینجوری باشن که میگفتم رودولف بشه نماینده بوباتون!
_ارباب...واقعا نتوستم کسی رو پیدا کنم...ولی توی یکی از کوچه های هاگزمید این سه تا کارتن خواب رو دیدم که داشتن نوشیدینی کره ای میخوردن و میگفتن که دانش آموز بوباتونن...گفتم همینا رو بیارم بهتره...خودشون هم واقعا فکر میکنن دانش آموز اونجان آخه!
_خیلی خب!به وینکی بسپارین نذاره اثر نوشیدنی کره ای از روی اینا بره...طرف آبلیمو و اینا هم نرن که میپره!

لرد سپس دوباره لبخند مصنوعی بر لب،از جای خودش بلند شد تا سخنرانیی در مورد جام اتش،قهرمانان و قوانین این جام ایراد کند!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱ ۱۹:۵۰:۳۱



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
لاکی!

1_فکر کنم تو هم از ثمره های هاگ پارسالی(مثل من!)و قانونی که پارسال وضع شد برای هاگوارتز که محورش تازه واردین باشن،باعث شد ما توی سایت موندگار بشیم...سوالم اینه که فکر میکنی هاگ امسال هم تونست یا میتونه همون اثرگذاری فوقالعاده هاگ پارسال رو داشته باشه؟!

2_یه خاطره و تجربه مشترکی که با تو و همه هافلی ها پارسال داشتم،رقابت سخت و پا به پا با گریفی بود که چه از نظر اعضای جدید و چه قدیمی(ما فقط الادورا رو به عنوان قدیمی کنار خودمون داشتیم تقریبا!)از ما تعدادشون بیشتر بود و خیلی راحت توی هر کلاسی شرکت میکردن...ولی ما تا اخرش موندیم و با اختلاف کم و به دلیل یه سری بدشانسی دوم شدیم...میخواستم از حس و حالت و تجربه ات از تابستون پارسال بگی!

3_ناظر هافل شدی و هستی الان...چطوری تونستین اون دوران بی عضوی مخصوصا توی زمستون و بهار رو بدون تلفات خاصی از سر بگذرونید؟!

4_محفلی بودی و بعد مرگخوار شدی...طبیعتا بعد از مرگخوار شدن در اکثر زمینه ها پیشرفت کردی...اگه همین تجربه و تفکری که الان داری رو زمانی که نیمفادورا بودی داشتی،نمیفادورا چه فرقی میکرد؟!

5_یادمه خیلی سعی داشتی تغییر شناسه بدی و نمیفادورا رو ول کنی...و همین کار رو کردی...الان دلت برای اون نیمفادورا تنگ نشده؟!

6_به نظرت گروهای چهارگانه کتاب چقدر فرق دارن با گروهای چهارگانه سایت؟!

7_میدونم که سنت بالا نیست و مدرسه میری...ولی حتی مهر پارسال که مدارس شروع شد،مثل خیلی ها سایت رو ول نکردی و در کنار مدرسه رفتن فعالیت خوبی توی سایت داشتی...یکم ملت رو نصیحت کن که بخدا در کنار شونصد ساعت درس خوندن،یه چند دقیقه هم به سایت اختصاص بدن،معدلشون از 19.99 نمیشه 19.98!

8_من گربه خیلی دوست دارم...ولی خب درکنارش جغد هم دوست دارم...قوچ هم دوست دارم...طبیعتا تو هم غیر گربه خیلی حیون های دیگه دوست داری...چرا بین این همه حیون گربه رو انتخاب کردی؟!

9_یادمه غیر از من هیچکی هافل رو اون موقع به اختیار خودش انتخاب نکرده بود! اما خیلی زود خیلیا مثل تو عاشق هافل شدن...ولی الان اگه بهت بگن هافلی در کار نیست کدوم یکی از گروهای باقی مانده رو انتخاب میکنی؟!یا اصلا ترجیح میدی بی گروه باشی؟!

10_چرا علاقه داری برای خودت فک و فامیل جمع کنی؟!من که توی کتاب زن داشتم و برادر و اینا اینقدر به روی این موضاعات مانور نمیدم...اصلا من رو ببین...من که زن دارم چه گلی ریختم به سرم!

همینا دیگه...موفق باشی و همینطوری به پیشرفتت ادامه بدی اینشالله!




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲:۰۶ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
سلام...فنگ...من قمه ام رو گذاشتم دم در...تو هم گاز نگیر!

آقا!(فنگ نر بود دیگه؟!اگه ماده بود بگین ابراز علاقه خاصم رو بهش بکنم!)
از زمانی که زدی پوکندی خودت و ما رو من یه شکلی پیدا کردم...نمیدونم این بسته شدن آی پی اینه یا نه...ولی در کل من معمولا وقتی با شکن میام توی سایت(چون اون موقع که زندس ترکوندی من رو با شکن بودم!) بااین صفحه روبرو میشم...در کل...بدون شکن مشکلی ندارم...با این شکن هم همیشه اینجوری نمیشم...ولی معمولا اینجوری میشم!

البته چیز زیاد حادی نیست...خب بدون شکن میتونم میام...اما چون من همه کارام با سایتای شده است(منحرفا!ننه سیریوسا!خب به من چه سایتای خرید و فروش اینترنتی رو هم کردن!به من چه؟!)سختمه برای اینکه هی بیام جادو بزنم شکن رو خاموش کنم...و از اونجایی که "هی بیام جادوگرانم" زیاده،یکم دردسر دارم!

اما اگه مشکلش لاینحله خب مهم نیست...زیاد هم مشکل جدی نیست...اگه قابل حله،حل بشه ممنون دارتونیم!


ــــــــــــــــــــــــــ

پاسخ:

هاف هاف واق هاپ هوواف هاف (این قضیه ربطی به گیس و گیس کشی ما نداره. سیستم امنیتی سایت وقتی با یک سری از آی پی های مشخص- در واقع مجموعه ای از پروتکل های همسان و مشابه، وارد سایت میشین و یا پست میزنید، شمارو در اون محدوده شناسایی میکنه.)

خوواف هاف هاف واق (اگر در ورود های بعدی یا ارسال پست های بعدی، آی پی شما به طرز غیر طبیعی تغییر کنه و مفهوم منطقه جغرافیایی جدا از کشور معمول رو برسونه (کشور میزبان اون سرویس ف.ی.ل.ت.ر شکن) و از اون محدوده شماره ها خارج بشه، این سیستم امنیتی مسدود میکنه اون آی پی جدید رو چون تصور میکنه که فعالیت مشکوک رخ داده و مثلا شناسه شما هک شده. طبیعی هم هست.)

هاپ هاپ هاپ واق وواف (شما در گوگل یا هات میل هم با ف.ی.ل.ت.ر شکن لاگین کنی بلافاصله پیغام میده که از محدوده جغرافیای دیگه ای وارد اکانت شما شدن. آیا تایید می کنید که خودتون بودین؟ حالا ما مثل اینها اینقدر پیشرفته نیست سیستم مون که ریسک کنیم و بپرسیم که آیا خودت بودی رودی یا نه. مال ما شبیه ویزاکارد و مستر کارده که ببینه از ناکجا آباد اومدی، زود می بنده. )

واق هاپ (این مورد قابل حله به سادگی اما فعلا تصمیمی گرفته نشده که کاهش بدیم این سطوح امنیتی رو. )



ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱ ۱۰:۳۵:۰۰



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
پشت بام خانه ریدلها

چند ثانیه ای میشد که رودولف بر لبه جانپناه پشت بام خانه ریدل ایستاده بود.هر کس او را نمیشناخت گمان میکرد که رودولف قصد خودکشی دارد...اما ظاهرا گمان همان عده ای که رودولف را نمیشناختند درست بود!

رودولف قبل از اینکه به فکر پرت کردن خودش از بلندی بیوفتد،طلسم آوادا کدورا را امتحان کرده بود...اما این طلسم برای خود کشی عمل نکرد...به یاد سخنان اربابش افتاد...لرد گفته بود که این طلسم تنها در صورتی اثر میکند که فرد از اعماق وجودش بخواهد کسی را بکشد...شاید رودولف از اعماق وجودش نمیخواست که بمیرد یا خودش را بکشد...
بعد آن به سراغ قمه هایش رفت...اما هیچ وقت جاقو دسته خود را نمیبرد.چه برسد به خودش!قمه خودِ رودولف بود!نمیتوانست با قمه به زندگی خودش پایان دهد...
بلاخره به فکر پرت کردن خودش از بلندی افتاد...روشی پست و مشنگی...ولی رودولف مجبور بود...جدای از این اون همه دوست داشت حس پرواز را تجربه کند!

و حالا او تصمیمش را گرفته بود...به دلایلی باید خود کشی میکرد...چشمانش را بست...نفس عمیقی کشید...سپس چشمانش را باز کرد و پرید!

توقع بر این میرفت که مانند تبلیغ تلویزیون مشنگی ایران در اواخر دهه هفتاد هجری شمسی که موسیقی زیبایی هم داشت و در آن یک معتاد خودش را از ساختمان پایین می انداخت و در هر طبقه خاطره یا قسمتی از زندگی جلوی چشمش رژه میرفت،خاطرات و قسمت هایی از زندگی رودولف هم جلوی چشمانش رژه برود!
اما به دلیل اینکه ساختمان خانه ریدل ها برج شونصد طبقه نبود،رودولف باید در طی فقط یک طبقه خاطرات و زندگیش را از جلوی چشمانش میگذراند!

مشکل بعدی این بود که رودولف توانایی اینکه خاطرات ریز درشتش را در یک طبقه به یاد اورد نداشت...چ.ن خاطراتش بسیار بیشتر از "هر چی بود،بیشتر از اینها گفته بود!" بود!

پس خیلی سریع تر از آنچه که باید رودولف به زمین رسید...اما به زمین نخورد تا مغزش متلاشی شود!


رودولف قبل از اینکه خودش را به پایین بیندازد،مدتی منتظر مانده بود تا ساحره ای از زیر حیاط خانه ریدل رد شود و او خودش را روی آن ساحره بیندازد که حداقل حالا که دارد میمرد.ناکام نمیرد!ولی آن روز انگار قحطی ساحره شده بود...رودولف هم نا امید شده و چشم بسته به پایین پرید!
ولی شاید قحطی ساحره بود آن روز...اما قحطی جادوگر که نبود!

هاگرید از همه جا بیخبر در آن روز،آن ساعت،آن دقیقه،آن ثانیه و آن لحظه،به خانه ریدل آمده بود تا درخواست نقدی کیکی به لرد بدهد...به هر حال او و در هاگوارتز همدوره ای بودند!
اما از بخت بدش همین که زنگ در را زد،یک جسم سخت بر روی سر او فرود آمد...آن جسم سخت که رودولف بود به دلیل خاصیت قیزیکی و شکم ارتجاعی و در این مورد ضربه گیر هاگرید،هیچ آسیبی ندید...هر چند که هاگرید آسیب دید...ولی از کی تا حالا محفلی ها مهم بودند برای رودولف؟!

رودولف به آهستگی برخواست...دستی به شانه خود کشید و گرد خاک را از روی ردایش پاک کرد...او احساس به شدت خوبی داشت...دیگر آن حسی که قبل از خودکشی و از پشت بام خود را پرت کردن را نداشت...میدانست اینکه اینکار را کرده طبیعتا به این حال او کمک کرده...شاید مدتی را از دست داده بود...اما به جای آن مدتی در اینده را بدست آورده بود! او از اینکه زنده بود،خوشحال بود...حداقل حالا میتوانست بهتر فکر کند...مرگ به وقتش سراغ او می آمد...نیازی نبود که رودولف عجله کند!

صدای باز شدن لولای در رشته افکار رودولف را پاره کرد...رودولف بر پاشنه پای خود به سمت در چرخید...لرد درون چهار چوب بود و به رودولف نگاه میکرد..
رودولف سریعا بی اختیار زانو زد...جوابش را میدانست...ولی باز هم پرسید:
_ارباب...ببخشید...میبخشید؟!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
دوئل من(رودولف لسترنج)vsجیمز سیریوس پاتر!


رابستن به وضوح نمیتوانست کلمات را ادا کند...اما تمام سعی خود را میکرد تا اتفاقی که افتاده بود را برای بردار و همسر برادرش تعریف کند...
_من خودم گیج شدم ولی همه وقتی رفتن خونه پاتر ها لرد نبوده...فقط جسد لیلی و جیمز اونجا بود...ولی پسرشون زنده مونده...همه میگن لرد رفته...حتی بعضی ها میگن که...لرد....کشته شده و...
_امکان نداره!

فریاد بلاتریکس صحبت های رابستن را قطع کرد....او که انگار کیلومترها را دویده بود،به شدت نفس نفس میزد و به وضوح میلرزید...
_اونا احمقن!ما میدونیم که لرد امکان نداره کشته بشه...نمیدونیم؟!
_اما بلاتریکس...
_اما چی رابستن؟! اما چی؟!شما همچین مضخرفاتی رو باور میکنید؟!
_فقط خواستم بگم که در هر صورت ارباب الان مثل اینکه واقعا ناپدید شده!
_خب که چی؟!شما دو تا برادر رو نمیدونم...ولی من تا آخرش رو میرم...ارباب من رو داره...من هیچ وقت نمیذارم کسی چنین اراجیفی درباره لرد بگه...من یه کاری بکنم!
_ما بلاتریکس...ما!

بلاتریکس و رابستن به رودولف خیره شدند...از ابتدای صحبت های رابستن،رودولف هیچ حرفی نزده و فقط و فقط به رابستن زل زده بود...
_همه میریم...و میریم پیش فرانک و آلیس...یادتون باشه که اونها هم هدف لرد بودن...اونا شاید یه سر نخی داشته باشن...بلاخره باید از یه جایی شروع کنیم!

چهره مصمم رابستین و البته دیوانه وار بلاتریکس نشان از آن بود که هر دوی آنها موافق بودند...رابستن اما لحظه ای سرش را انگار که صدایی از بیرون شنیده باشد چرخاند و سپس گفت:
_یه خورده صبر کنید پس...بارتی رو هم با خودمون ببریم...اون بهم خبر داد درواقع و گفت میخواد یه کاری بکنه..بذارین بهش بگم باهامون بیاد!
_نمیتونیم صبر کنیم تا اون بچه ننه ی عزیز کرده رو هم...
_نه بلاتریکس...داریم میرم خونه لانگ باتم ها...حتما یه سری نیروی دفاعی اونجا هست...تعداد بیشتر بریم بهتره...رابستن...تا پنج دقیقه دیگه بیا بارتی برگرد...من هم میرم پیش پدر!

رودولف بدون اینکه منتظر جواب رابستن یا اعتراض بلاتریکس شود،روی پاشنه پایش چرخید و به سمت پلکان عمارت لسترنج ها به قصد اتاق پدرش حرکت کرد...نمیدانست چرا...ولی به شدت احساس میکرد باید چیزی را به پدرش میگفت...هیچ وقت رابطه ی عمیقی با پدرش نداشت...سالهای ابتدایی زندگی را عملا بدون پدر گذرانده بود...هنگامی که پدرش را دوباره پیدا کرد خیلی زود نوبت به هاگوارتز رسید...و پس از هاگوارتز هم به ندرت به اتاق پدرش رفته بود...اما این بار داستان متفاوت بود...
تق تق
_بیا تو!
_پدر!
_بله رودولف!
_نمیدونم شنیدین یا نه ولی...
_کامل شنیدم رودولف...حالا میخوایین برین؟!
_فکر کنم بهترین کار همین باشه!
_رودولف...من رو ببین...کسی من رو یادش هست؟!من همدوره ای لرد بودم...از اولین دوستانش...هنوز هم افتخار میکنم به اون دوران...ولی الان من رو ببین...کسی من رو یادش هست؟!نه...پس قبل از اینکه هر کاری بکنی بهش فکر کن!

نام خانوادگی هر دو لسترنج بود...رودولف و پدرش...ولی رودولف شباهتی به پدرش نداشت...پدرش او را نمیشناخت...اگر میشناخت میدانست که رودولف کاری را بدون فکر انجام نمیداد...رودولف ار نظر خودش عاقل بود...از نظر خودش آنقدر عاقل بود که فقط از عقلش استفاده نکند!
رودولف حرفی نمیزد...سکوت کرده بود...سکوتی که نشانه از "حرف نداشتن" نبود...نشانه از "زیادی حرف داشتن" بود...به قدری که نمیدانست کدام را بگوید...پدرش دستش را خواند...
_رودولف...تصمیمت قطعیه...میدونم...نمیومدی نصایح من رو بشنوی...پس حرفت رو بزن!

رودولف کمی این پا و آن پا کرد...نمیخواست نشان دهد که ناراحت یا مضطرب است...حتی اگر اتفاق های فوقالعاده وحشتناکی افتاده بود...دستش رابه روی صورتش کشید...بلاخره با تردید و دو دلی بسیار دو قدم به پدرش نزدیک شد و گفت:
_شاید زنده برنگردم...دارم میرم که برم...نمیخوام بعدا حسرت این رو بخورم که چرا همون موقع کاری نکردم...
_ولی اگه...
_لطفا بذارین حرفم رو کامل بزنم...هیچوقت زندگی استثنایی نداشتم...هیچ وقت حس نکردم خوشبخت ترین جادوگرم...چون نبودم...ولی همیشه میدونستم که نهایتا این منم...کاری رو انجام میدم که از پسش برمیام...فقط میخواستم بگم...هه...من راضی نبودم به باخت...ولی راضی هستم از تلاشم!ممکنهشما یا هر کی ناراحت بشین....ولی زمان چیزیه که خیلی از موضاعت را حل میکنه!

سر و صدای و جنب و جوشی که از بیرون اتاق و طبقیه پایین می آمد،نشان از این داشت که وقت رفتن برای رودولف فرا رسیده بود...شاید رودولف و پدرش هم را نمیفهمیدند...اما پدر رودولف این جمله آخر رودولف به خوبی فهمید...
رودولف نگاهش را از پدرش برداشت و به سمت در خروجی رفت...اما همین که در را باز کرد پدرش اون روا صدا کرد...
_رودولف...تو ممکنه با این کارات کار اون کاراگاه ها رو راحت کنی...ممکنه بعدا بتونی کارای بهتر و مغیدتری انجام بدی...ممکنه زندگیت رو از دست بدی!

رودولف همانطور که در چهار چوب در ایستاده بود نگاهی به پدرش انداخت...
_ولی به جاش آرامشم رو بدست میارم...شاید ارمشی هم نباشه...ولی نسبت به اینکه بعدها حسرت بخورم ارامش بیشتری دارم!

رودولف این جمله را گفت و در را پشت سرش بست!

نیم ساعت بعد!

کروشیو!

این وردی بود که بیش از هر ورد یا هر جمله دیگری در این چند دقیقه فضای خانه لانگ باتم ها را پر کرده بود و به کار گرفته شده بود...

بلاتریکس مامور شکنجه آلیس و بارتی مامور شکنجه آلیس شده بودند...رابستن و برادرش اما در حال مقاومت در مقابل ده ها کاراگاهی بودند که خانه را محاصره کرده بودند.

دقایقی پیش نقشه بلاتریکس که تهدید آن دو کارگاه به وسیله آزار و اذیت پسر خردسالشان بود،با مشخص شدن اینکه آن پسر آن روز در خانه نبود،نقش بر اب شده بود و بلاتریکس با عصابنیت بیشتری در حال شکنجه فرانک لانگ باتم بود...
بارتی جونیور هم به صورت متوالی طسلم شکنجه را به سمت آلیس که دیگر حتی نای درد کشیدن و آه گفتن هم نداشت میفرستاد...

رودولف اما ناامیدانه از اینکه بتوانند در آخر به هدفشان که به خاطر آن لانگ باتم ها را شکنجه میکردند برسند،طلسمهای دفاعی گوناگونی به سمت کاراگاهان که هر لحظه به تعدادشان افزوده میشد،میفرستاد...رودولف دقایقی پیش فهمیده بود که بلاخره در این نبرد شکست خواهند خورد...فریاد هایی که از سمت مقام های بالا به کاراگاهان و مامور ها به آنها دستور میدادند که "اونا رو زنده دستگیر کنید!" و طلسم های بیهوشی که به سمت او و برادرش روانه میشد به رودولف میفهماند که خبری از مرگ نیست و این آزکابان است که منتظر اون خواهد بود.
برای رودولف ازکابان و مرگ فرق چندانی نداشت...او همانطور که بعد از مرگ دیگر کاری نمیتوانست بکند،در ازکابان هم همین وضعیت را انتظار میکشید...همانطور که پس از مرگ مشخص نیست که دوباره به زندگی بازمیگشت یا نه،بعد از آزکابان هم نمیتوانست بداند به زندگی برمیگردد یا خیر!

طلسم قرمز رنگی از بالای سر رودولف رد شد و و رشته افکار او را پاره کرد...مامورها و کاراگاهان حالا وارد خانه شده بودند...رودولف طلسم انفجاری را به سمت آنها فرستاد...ولی تعداد آنها بسیار بیشتر از این بود که با چنین طلمسی همه آنها از هم متلاشی شوند...رودولف پشت ساعت دیوارای که آنجا بود سنگر گرفت تا از برخورد طلسم های بیهوشی که به سمتش می آمد جلوگیری کند.
رابستن هم پشت مبلی جهید...ولی همین که سرش را بالا آورد طلسمی به قفسه سینه اش برخورد کرد و او را نقش بر زمین کرد...حدود ده نفر از مامورها از پله ها بالا رفتند و تا با بلاتریکس و بارتی درگیر شوند...با یک طلسم ساعت دیواری که رودولف پشت آن پناه گرفته بود منهدم شد...رودولف که حالا غیر چوب دستی اش وسیله ی دفاعی دیگری نداشت،بدون هدف فقط به اطرافش که پر بود از گارگاه طلسم میفرستاد...
ناگهان رودولف توانست طلسم بیهوش کننده ای را دید که مستقیم به سمت پیشانی او می آمد...فرصتی برای جا خالی دادن یا دفع آن طلسم نبود...چشمانش را بست...او کار خودش را انجام داده بود...لبخندی زد و یک صدم ثانیه بعد بدن بیهوشش روی زمین افتاد!

________

خدا نگهدار همگی...حلال کنید!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۶ ۲۲:۵۳:۵۱







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.