هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴
#61
واف ! (هلوو)
واق واق واق (فنگ به دلیل پارازیت عذرخواهی میکنه. اخیرا دامپزشکی سنت مانگو بخش انگل شناسی رو تعطیل کرده برای تعمیرات ! بیمه هم نداریم بریم جای دیگه !)

وات ده هاف ؟ (!!!)
واف هاف واق واق ووواف سو یو ثینک یو کن کرکت هاف واق واف ؟

خییییخخخخووااااف ! (از اونجایی که [عوامل پشت صحنه می پرسن از کدوم جا؟ بگو وگرنه به جرم کنایه های بی ناموسی و اما واتسونی من پدر سگو به جزایر بالاک تبعید میکنند. عاقو باشه. از همونجایی که خرگوش ها داره و نورها ازش می باره ] ارزش گل نگاره های طلاکوب عظما و ادیبان و فضلا و اساتید فارسی دوم ابتدایی و خودگولاخ پندارهای رول پلیینگ زیر دسته بیل تصحیح ناجوانمردانه اساتید مدرسه به کاکائو کشیده می شود، به عنوان نمایده جامعه سگ سانان و توله سگان جادوگران و همچنین به عنوان دارنده مدرک کارشناسی در رشته مسائل غیر انسانی از دانشگاه آزاد آسلامی واحد قزوین و ای زن (ایضا ؟!) به عنوان حمال مدال پاچه گیری تا سر حد جیغ بنفش داوطلب، به همه اساتید و مدیریت گرامی پیشنهاد می کنم در آغاز ترم به صورت پیشفرض به مقدار 30 امتیاز برای پنج جلسه کلاس معادل با 150 امتیاز برای هر کلاس در کارنامه مرشدین منظور گردد تا هم ارزش هنری و معنوی این آثار باستانی حفظ بشود و هم این که بگو مگو و حرف و حدیثی هم پیش نیاید. به مدد این حرکت ارزشی و فوق انتحاری و صد البته آسلامی، همه مرشدین فقط اوس موس میشن، شکمشون پر، امتیازات شون محفوظ، جیگر سراهایشان به راه، شیرازیخانه شان عریض و طویل، و نیز از تازه واردین هم میشود نهایت سوء استفاده را کرد و با عقده بازی کامل هرگونه نقد دلخواهی روی پست هاشون نوشت چون که تازه وارد شده اند و باید فعلا عرق رعنا بریزند و بخورند به سلامتی تا رشد کنند. در نتیجه اساتید می توانند با پسر دختر خاله ها پشت مانیتور به ریششون لایک ها حواله نمایند و امتیاز ها بخورند. سرگروه ها هم اینطوری قشنگ می تونن به تازه واردین زور بگن برای حضور در کلاس. چون این سگ حقیر متوجه شده نیمی از اساتید مدرسه از فامیلای پورنگ و سارا و شادونه هستن.

پیووواااف ! (فنگ تشکر میکنه)


----------



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴
#62
پووووواففف ! (ترجمه: این میتونه هم نسیم دل غمزده و پُر من باشه و هم ابراز سلام و ارادت. آزادانه برداشت کنید :لیس)

♫♫ واف هاف هاف واق ♫♫ (آنقدر در می زنم تا در برویم وا کنی)
♫♫ خیییخ واف هاف واق واف ♫♫ (رخصت دیدار رویم را بهتون اعطا کنم !!! )

پ.ن: من از تبار پاک مومیایی / گشنگ ترین گصیده ی رهایی ! :لیس


هوم!

تا به حال سگ عضو محفل نکردم، ققنوس شده ولی سگ نشده. یادمه یه شاعر مشنگ راجب اصحابِ ... هیچی مهم نیست.

بیا به آغوش روشنایی!

تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۸ ۱۸:۳۹:۲۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۸ ۱۸:۴۶:۴۳

----------



پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴
#63
اکبر فنگولی پدر سگ هافل دافی !


نبرد در جریان بود. قطعات مختلف بدن های سربازان مانند کلاه های فارغ التحصیلی که به هوا می اندازند در آسمان پرواز می کردند و باران اسلوموشن خون مثل برف شادی بر سر سربازان دو طرف می بارید. در هیاهوی رگبار طلسم ها، جبهه سپید کمی مجبور به عقب نشینی شد... (این فضاسازی جایزه بهترین جلوه های ویژه در اماکن تنگ و سربسته گولدن گلوب رو برنده میشه)

- عقب نشینی کنید. عقب نشینی کنید. دشمن مرغ دونی رو گرفت

یک بچه حوری بهشتی لخت و پتی (از اینا که رو در دیفال کلیسا میکشن) در حالیکه ابر و پنبه به نواحی نورانی اش داشت، با تیر و کمونش تیری گلدار به سوی لشگر سیاهان راونه ساخت و پس از تکرار جمله فوق، به همراه افرادش وارد قلعه ای شد که به نظر می رسید آخرین سنگر آنها در آن کویر باشد.

در کمی آن طرف تر، سران فتنه شامل لیدی مورگانا، مرلین، ادورنا و تامن توی یه آپاراتی در حال خوردن آبگوشت هستن...

مرلین: میگم لیدی، میخوای تیلید کنم برات؟
لیدی: نه من تیلید دوست ندارم، آبشو بزا بریزم تو کاست من می خوام گوشت کوبیده بخورم !
تامن: خب ! لیدی مورگانا. برنامه ات بعد این جنگ چیه؟

ادورنا که نویسنده هیچ تصویری از قیافه بوقش نداره تا برای استاد فضاسازی مازاد بر علت کنه، جفت پا میره وسط بحث:

- بله. اتفاقا من هم می خواستم بگم تا دیر نشده بیایم اهداف خودمون رو مشخص کنیم و در مورد تعیین قلمرو و غنائم جنگی هم بحثی داشته باشیم.

لیدی مورگانا نگاهی عاقل اندر سفیه به هر سه نفر میکنه، کمی گوشتو لای دندون مصنوعی ایش بازی میده و میگه:

- ببینید متحدان من. قصه از اونجا شروع ميشه كه منو مرلین تک و تنها همدم غم ها زیر سایه تک درختی نشسته بوديم و ياد عشق های از دست رفته مون بوديم كه برای تزكيه ی روحيه خودمان در اين كوير لم يرزع تصميم گرفتيم تا با نفس اماره مبارزه كنيم و خودمان رو با خشک روزگار بشوريم...
تامن: الان این حرفا که زدی یعنی چی؟
مورگانا: يه تيكه از ادبيات دوم دبیرستان بود گفتم بزنم تو پستم شايد رنک بهترين نويسنده رول بگیرم...مرلین تعريف كنه بهتره !

و شروع کرد به لمبایش ادامه گوشت کوبیده. مرلین آب گوشتش رو هُرتی بالا کشید. نسیم دلی خوش عطر و صدا از دو دروازه بالا (دولت) و پایین (شمرون) رها ساخت. سپس رو به دو متحد دیگر گفت:‌

- ما در خانه تک و تنها نشسته بوديم و هيچ تفرج پر روحي نداشتيم به همين سبب لیدی تصميم كبری را گرفت و گفتيم سريع/سری بزنيم به خونه كوكب خانوم...خلاصه سوار خر مش حسن (اسمش مک داف بود) رفتيم خونه كوكب خانوم و من گفتم حسنک كجايی؟!! نمی بينی ملت گشنه و تشنه كف این کویر ولویند و امت سیفید برفی آذوقه ها مخفی کردند در کاخ و کوخشان ! خلاصه حسنک که گويا بی ناموسی کرده بود را اعدام کردند و مرده بود كه یکهوع گيله مرد آمد و پيشنهاد داد برين پيش ويكتور هوگو اون آدم طنزی هست، دهه ها رنک بهترین نویسنده رول رو یدک کشیده و شما را راهنمایی خواهد كرد...در كوچه و خيابان سرگردان به دنبال ويكی بوديم كه هريو ديدم...گفتم هری ويكی رو نديدی؟! كه هری گفت نه اما فرهنگنامه ناقصه، كار با ويكی رو خوب بلدی؟!! گفتیم نه ! گفت تو چند بار كتاب هفت را خوانده ای؟! گفتم از دست رفته – این جوان! خلاصه رسيديم به قزوین و تصيم گرفتيم برای شادی اموات ما در آن حوزه، حمله کنیم و این شد که این جنگ شکل گرفت و شما لبیک گفتید.

ادورنا: خب این چه ربطی داشت به بحث تقسیم غنائم و تعیین قلمرو. من الان چند روزه برنامه ریزی کردم دین جدید تاسیس کردم. الانم دادم پسر ج.ن.ت.ی (سانسور ناجوانمردانه گل های سایت) مجوزشو بگیره از وزارتخونه. قلمروی جدید میخوام !

مورگانا: هیچی میخواستیم رول رو طولانی کنیم. ببین دائاش من ! همه میدونن من و مرلین پیغمبر اصلی هستیم و شما دو تا ساب پیغمبرید. از این دسترسی ها بهتون نمیدم.

مرلین: همینطوره. اصرار نکنید وگرنه رونوشت میزنم کارگزینی، خدا حکمتونو باطل کنه ها. حق الپیغمبری تون رو هم میگم پرداخت نکنه. ما زحمت بکشیم، شما بخورین؟ نشد دیگه. الانم پاشیم بریم ادامه جنگ.

دو ساب پیغمبر ناراضی به همراه مرلین و مورگانا از پشت میز بلند شدند. می رفتند تا آپاراتی متروک را به سمت میدان نبرد ترک کنند که باز به شکل یکهوع صدای گوشخراش و اکو داره عله همه جا طنین انداز گشت...

- وای به حال سیاه سوختگان ! من آمدم من آمده ام. به من ایمیل زدن که به بلیت آنتونین ترتیب اثر داده نمیشه و به جای رسیدگی، رفتین اسکاور را انداختین وسط که دستمال اشناتین بده به آنتونین. پس هم اکنون تماشا کنید که چگونه آتش خشم من تا نسل ها شما را می جزغالد !

چهار عارف و واعظ سیاه با فک هایی آویزان به منشا انوار سرخ و آتشین در دور دست خیره شدند؛ جایی که لشگر سیاه آنها در چند قدمی قصر حوریان و سیفید میفیدها با کوه آتشفشانی مواجه شدند که تنها بخش کوچکی از عله کبیر نام داشت. به محض اتمام دیالوگ عله، از میان زبانه های کوتاه آتش، سیم سروری به اندازه برج میلاد بیرون زد و طی یک حرکت تازیانه طولانی، نصف لشگر سیاه را در مقابل خود سوزاند و پودراند و رحمتاند همی همانا. به جهت تعداد بالای قربانیان، ارور قطع اتصال به دیتابیس تا چند ساعتی بر صفحه سایت نقش بست و موجب شد تا نصف کاربران تازه وارد، جذب سایت دمنتور بشن و با امید کرات برن میتینگ بهره برداری از میدون امامزاده اما واتسون در پارک لاله !

رودخانه ای از گدازه های آتشفشانی با جریانی سریع به راه افتاد تا یخه بقیه ارتش سیاه و پیغمبرهایشان را بگیرد.

مورگانا: مرلین ! اون منوی پیغمبری من کجاست. زود باش بده.
مرلین: ای بابا ! کاش زودتر میگفتی. دیروز قرض دادمش به موسی... گفت میخواد بزنه دریا رو جر بده قومشو ببره اعتکاف !
مورگانا: یه کاری کنید آقایون ! یه سونامی ای چیزی بزنید.

جریان رودخانه گدازه ای نزدیک و نزدیک تر می شد. ناگهان مورگانا آب سرد کن آپاراتی رو از جا در میاره میگیره زیرش و شيرجه ميزنه توی رود گدازه های جاری كنارش و در ميره و همه رو ضايع ميكنه و اصلا به اندازه یه انگشت لایک هم محل نميده به هدف نويسنده پست...

مرلین و ادورنا و تامن هم پنج دقيقه بعد بدنبال لیدی مورگانا شيرجه ميزنن توی رود گدازه عله ! (بلی همینطوره! كندی ذهن موجب اين تاخير پرش شده است)
نيم ساعت بعد
نيم ساعت بعد
نيم ساعت بعد
نيم ساعت بعد
نيم ساعت بعد
(راوی ها پس از تحمل مشقت های فراوان و تمرين های دوره‌ای بسيار و آزمون های ميكرو طبقه‌ بندی شده قلمچی، توانستند به هماهنگی دلچسبی دست يابند! اين موفقيت عظيم را به همه تبريک مي‌گوييم! یک جادوگرانی بايد بخاطر اين موفقيت به خود ببالد و كمي هم به خود بمالد)

سه پیغمبر سیاه همينجور در حال شنا و پيشروی روی گدازه ها بودند تا به مورگانا برسن كه ناگهان به يک حفره ملتهب داغ و چين و چروک دار و عظيم و ليز و خيس و تاريک و خلاصه از اينجور چيز ها...برمیخورن كه گدازه ها از اونجا بيرون می اومدند.

مرلین: هاع؟ يعنی ما اينهمه مدت داشتيم خلاف جريان گدازه ها شنا ميكرديم؟
تامن: عجب نكته كنايه‌ای خفنی! يعني نويسنده اين پست مارو از عمد خلاف جريان گدازه ها آورده اينجا كه تيكه بندازه و به مقاصد شوم خودش برسه؟ يعنی مثلا بگه پیغمبرا خودشون در جهت خلاف قوانين حركت ميكنن؟
ادورنا: حتی الان هم نويسنده قصد داشته با اين ديالوگ به هدف خودش برسه و بگه قوانين اينجا خودش يه نوع گدازه هست؟
تامن: آره و حتی با ديالوگ تو ای ادورنا، نويسنده روی هدف خودش تاكيد كرد
ادورنا: ما همه داريم به نويسنده كمک ميكنيم؟
مرلین: اه بسه من قاطی كردم همانا ! سکوت کنید فکر کنم سوره ام میاد. الانه که نازل بشه دفتر هدایت ما !

ولی ناگهان همه مدل آخر كارتون ميتی كومان، ميخندن و شاد شنگول خودشون رو در خلاف جريان گدازه ها فرو ميكنن داخل سوراخ!

[سخني با استاد: استاد گرامی! بايد اين تيكه پیش روی خودتو پاک كنی! اينجا تهه مسائل غير اخلاقيه! اگر پاک نكنی يعنی كوتاهی در امر تعلیم و تعلم! يعني زير سوال رفتن مقام والای زوپس! يعنی عين نجاست! پاک كن! اين تيكه از پست رو هم سه بار با آب بشور، بذار سه روز بمونه لای کتابای استاد مطهری، بعدش جلوی آفتاب بذار! ]

اين سه پیامبر ریشو از اونور سوراخ چين و چروک دار بيرون ميان اما چيز خاصی هم نيست و اصلا قضيه غير اخلاقی نبود و فقط يک تونل تاريک بود كه ظاهرش مشكوك میزد كه بايد واردش می شدن و از اونورش خارج می شدن و به راه خود كه تعقيب مورگانا و رسيدن به سر منزل مقصود بود ادامه بدن!

[ نكته زناشوئی: استاد گرامي!هیچ گاه عجولانه تصميم مگير! ]

مطمئنا اين گدازه ها از خود عله ی آتشفشان بوده و قطعا خود کله زخمی اش هم در انجمن مدیران لم داده بود و سکان فرماندهی رو بدست داشت! پس اين بوده كه اگر اين مسير رو ادامه بدهند به خوابگاه مدیران میرسند و مهم تر اینکه اونجا پر از دکمه و منوی های مدیریتی آرشیو شده بود که پیروزی آنها را در جنگ پیش رو با سیفید میفیدها تضمین می کرد.

اما آنها نا اميد شده بودند چون هرچه كه شنا ميكردند به انتها نميرسيدند! آنها نا اميد بودند، آذوقه شان تنها قرص نانی كپک زده بود كه دم دروازه موردور اسمیگل از آنها زد و پودر کرد روی سام وایز تا مثلا تخم نفاق بذاره یا بپاشه ! آنها نا اميد و نا اميد و نا اميد بودند و در نتيجه نا اميد شدند!

[هشدار: ضعف در نويسندگی! دايره لغات محدود! نويسنده فقط همين نا اميد را بلد است!]

در ميانه راه از كنار دهكده هاگزميد گذشتند و برای چند نفر كه توی كافه هاگزهد در حال گفتگو بودند دست تكان دادند، اما آنهایی كه داخل كافه بودند با دست علامت زشت و ناشايستی را نشان دادند!

مرلین: من احساس طرد شدگی از جامعه ميكنم!

در نهایت رودخانه گدازه حاوی آن سه پیغومبر به خوابگاه مدیران رسید اما دیر رسید چون لیدی مورگانا زودتر رسید، مدیر شد، دسترسی دوبله سوبله گرفت. در همون حین هم گویا جوی استیک هدایت کوه آتشفشان را به سمت عقب بازگرداند و کل سیفیدها هم سیاه سوخته شدند و جنگ تموم شد و لیدی قهرمان جنگ شد. الانم که من دارم روایت میکنم، لیدی تازه از مذاکرات با جیم کری برگشته و خبر توافق سیتوپلاسمی رو به وطن آورده.


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۸ ۱۶:۵۸:۳۹
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۸ ۱۷:۰۳:۱۴
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۸ ۱۷:۰۷:۵۶
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۹ ۱:۵۵:۵۸

----------



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
#64
دفترچه خاطرات یک پدر سگ
فصل اول: پارسی از یک سگ نبشته
بخش اول: مرثیه ای برای یک رویا


تصویر کوچک شده



چند سال پیش بود. درست یادم نیست چه تاریخی چون سواد ندارم ولی یادمه هنوز کرکام کامل در نیومده بودند. اون موقع من هنوز فرق زن و مرد رو نمیدونستم و همه تصور میکردن من دخترم. خلاصه اون روز من و هاگرید سر میز صبحانه توی خونه بلک اینا بودیم. من طبق رول خودم، یه گوشه نشسته بودم داشتم قرص ویتامین خودمو گاز میزدم.

دامبلدور: همه دستاشونو ببرن بالا و قبل از صبحانه برای نابودی ولدمورت و طرفدارانش دعای لعن بخونن...
و همه شروع می کنن فحاشی کردن به ولدمورت.
و دامبلدور چندتا نور الهی از چوبدستیش خارج می کنه و همه ساکت می شن...
دامبلدور: باید مثل من بگین...
و لعن ال... آل ولدمورتِ و لعن ال... آل مرگخوارنه...
و همه شروع می کنن اینو می گن
و صدای ترکیدن ولدمورت و مرگ خوارانش از خونه ریدل اینا تا گریمولد میرسه...
و بعدش همه مشغول صبحانه میشن.

داشتم تیکه های آخر قرص ویتامین مثل سنگمو گاز میزدم که یک هوو از ناکجا این ققنوس، کفتر دامبول اومد نشست جلوی تشک من شروع کرد از سلحشوری های خودش داخل تالار اسرار برام گفت. منم دیدم وای چه آقای با شخصیت و شجاعی. همینجور غار غار میکرد برای خودش و من مثل ببعی سر تایید تکون می دادم که بگم توجه میکنم که یک هووو...

هاگرید: پرفسور ! من میگم به میمنت این روز عزیز و مبارک، تا دیر نشده و هیچی از موازین آسلامی خارج نشده، دست اون دو جوون رو به همدیگه گره بزنیم.

دامبلدور در حالیکه سعی داشت لیوان حاوی شربت لیمویی اش را از لابلای انبوه ریشش به دهان نزدیک کند، رو به مالی کرد و گفت:
- مالی ! (گرچه نیستی هیچ مالی ! خاک بر سر آرتور ) این چی میگه؟
مالی: نمیدونم آلبس ! گمون میکنم میخواد کفتر شمارو گره بزنه به عنوان طناب بازی برای تقویت دستای فنگ استفاده کنه.
هاگرید:

سیریوس که مشغول خوردن فلافل سلف سرویس سر میز صبونه بود، افسار بحث را بدست گرفت...
- نه پرفسور ! منظور هاگر اینه که به میمنت این روز عزیز و مبارک، پیوند زناشویی رسمی بین این پرنده و این پدر سگ رو اعلام کنیم رسما.

دامبلدور نگاهی اندیشمندانه به هاگرید میکنه و میگه:
- مگه امروز چه روز عزیز و خوش یمنی هستش؟
هاگرید: قربان ! مگه نشنیدین ؟ امروز عید پاکه.

دامبلدور با مشاهده سوسیس های داخل بشقابش کمی به فکر فرو رفت. مجددا سرش را بالا آورد و گفت:
- عید پاک نمیدونم چیه. اگه منظورت اینه که باید بر اساس این عید گروهی بریم حموم تا پاکتون کنم، من پایه ات ام... اما

بعد از خوردن یک تکه از سوسیس داخل بشقابش، ادامه داد:
- ققنوس من قصد داره برای ادامه تحصیل به دانشگاه تخم گذاری در عربستان بره که از این پس برای ازدیاد نسل مجبور نشه خودشو زنده زنده بسوزونه و طفل معصومش بی صاحب بزرگ بشه از توی خاکستر ! ققنوس من باید مهارت های لازم برای زندگی رو کسب کنه. هنوز خیلی جوونه. توله سگ تو هم که هنوز دماغ و آب دهنش آویزونه.

هاگرید: پرفسور ! حرفا میزنی ها. ققنوس شما که جنسیت نداره دنبال این چیزا باشه. آینده و اولاد دست مرلینه. رولینگ چپوله. اصن بذار برم شاهنامه رو بیاریم نشونت بدم ققنوس بی هویته.

دامبل: شلوغش نکن هاگرید ! مگه سگ تو دختره؟
هاگرید به فنگ اشاره میکنه...
- پس چی. دافیه برا خودش ! همه سگای ناکترن و دیاگون بهش چشم دوختن.

منم در همین حین با شنیدن این تعریف و تمجید هاگر یه مینی پارس کردم و دم خودمو سیخ دادم هوا !

دامبلدور یه نیم نگاهی زیر چشمی از اون انتهای میز به من کرد و بعد چند تا سرفه مصنوعی جواب داد:
- نه هاگرید نمیشه. سگ تو نره. من قیافه هر پدر سگی رو که می بینم کل شجره نامه اش توی مغزم ظاهر میشه. چه برسه به هویت خودش.
- یعنی من دروغ میگم قربان ! اصلا یعنی که چه. پشمک پدر مادر !
هرماینی رو به هری و رون میگه:
- الان فحش داد؟ پشمک پدر مادر یعنی چی؟
رون: یعنی ما باید بریم بالا فکر کنم قبل اینکه اسیر کارخونه شکلات سازی بشیم.

هاگرید با شنیدن حرف پرفسور قاطی میکنه چنگال توی دستشو به جای میز فرو میکنه وسط پیشونی سیریوس ! سیریوس هم داد میزنه یهوع تبدیل به سگ میشه، پنج تا پارس میکنه، پاچه هاگرید رو میگیره.
منم دیدم جیگر تو جیگره خیلی و باید جلوی آقا ققنوسه یه خودی نشون بدم و از صاحبم دفاع کنم. دیگه عاقو دلمو زدم به دریا پریدم سیریوس رو گاز گرفتم و لاشه اش رو پرت کردم یه گوشه آشپزخونه و با دهن خونین یه خنده برا ققی اومدم، بعدش برگشتم توی تشکم.

هاگرید بدون توجه به بقیه محفلیون رفت سمت دیگه میز و یه سری کاغذ به اسم عقدنامه و خطبه از توی شلوار آقای ویزلی کشید بیرون. هگر در حالی که عقدنامه و خطبه دستش بود دنبال من کرد تا منو به زور بگیره تا به عقد ققنوس در بیاره ولی چادر من گیر کرد زیر پاش و خورد زمین

ریموس که این صحنه رو می بینه غیرتی میشه و میره میزنه تو گوش هاگرید.

هاگرید: بابا امر خیره ریموس ! چرا جلوی همه میزنی منو...
لوپین: مگه تو کتاب نخوندی قسمت نوزده سال بعد این سگ زبون بسته با توله من و تانکس ازدواج میکنه؟
هاگرید: سیر داغ ! خود نویسنده بهم گفت یه ویزلی به توله شما دل خواهد بست.
ققنوس یهوع از هرج و مرج عصبانی میشه، یه بال میزنه یه آتش میفرسته توی ریش هاگرید و میاد منو بگیره از اون وسط نجات بده که یه دفعه چادر من کلا می افته پایین.

من: اوا خاک به سرم شد دیدی همه پشمای سرمو دیدن؟

هاگرید: من گفتما این باید ازدواج کنه...شما نذاشتین...سن ازدواجشه الان ازدواج نکنه می خواد بره دوست پسر پیدا کنه...

دامبلدور چندتا نور الهی از چوبدستیش خارج کرد و چادر من اومد سر جاش و همه آروم نشستن. بعدش گفت:
- همه به اتفاق میریم سنت مانگو تا ببینیم کدوم یکی از اون دو تا عاشق دختره کدوم یکی پسره. بعدشم آزمایشات ژنتیکی باید بدن یه وقت فامیل دور از آب در نیان که مرلینی نکرده پس فردا توله کفترشون نشه یه فلافی بالدار.

همه به اتفاق رفتیم سنت مانگو. در سنت مانگو کمی آسلام به خطر افتاد و اما بلاخره مشخص شد کفتر خواهر منه و من برادرش. تا اون روز روم نمیشد یه دیاگونی ناکترنی برم تا از نونوایی یه لقمه نون بخرم از دست چشمان ناپاک سگ های محل

اما الان دیگه به لطف بیمارستان سنت مانگو و تکنولوژی های مجهز تشخیص هویت و با تشکر از خانواده های حسینی، اوسی، شاسی، دامبلدور و غیره دیگه اوکی هستم و خودمو یافتم. دیگه از اون روز سربلند خودم دنبال حوریان توله سگ میکنم تو کوچه پس کوچه ها.


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۷ ۲۱:۰۵:۵۶

----------



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
#65
جینی ان در احو آلات بی ناموسیش پیرامون مرد جیگر خوردنی سیفید میفید نورانی پرتو گامایی سیر می کرد که ناگهان مرد با صدای "پاق فیسسسس" سوراخید و ترکید و عین بادکنک در سراسر زمین و هوای دپارتمان منسوب به هری پاتر به این سمت و آن سمت اصابت می کرد و در نهایت به سان کهنه چروکیده بچه به صورت جینی خورد...

- میتونم کمک تون کنم خانم؟

جینی با شنیدن صدای مرد ناشناس جا خورد. سریعا لاشه بادکنک مرد را از مقابل صورتش به گوشه پرتاب کرد و رویش را برگرداند...

جینی: اااااممم. خیلی عذر میخوام اما فکر کنم یکی از پرنسل تون رو با چشم شورم کلا جر دادم. خیلی خوشتیپ و خوردنی بود بنده خدا !
مردک: واقعا؟ خب مشکل نداره. ما هم جرتون میدــ-- ئم. نه یعنی محاکمه تون میکنیم. اینجا محل اعمال قانونه.
جینی:
مردک: شوخی کردم خانم پاتر. خیلی به دپارتمان عاقاتون خوش تشریف آوردین. نگران نباشید. اون بادکنک امنیتی بود.
جینی: بادکنک امنیتی دیگه چیه؟
مردک: یه جور بادیه که کنک هست دیگه. در مقابل دشمن، کل عطر چاه مرلینگاه های میدون ونک رو یکجا خالی میکنه تو صورت دشمن ! حالا زیاد مهم نیست. چه کاری از من بر میاد؟

جینی که لحظه به لحظه میزان دوز خیانتش از خیانت دونش افزایش پیدا میکرد، انگشت لایکی نثار افکارش در باب غیبت شوعرش و فک و فامیل کرد و سعی نمود این بار مردک مقابلش را هم جذاب تصور کند اما نمی دانست هر چه فکر می کرد مردیکه کعنهو خاله زنکه چینی یا کره ایه...

جینی: ببخشید. جسارتا شما عروس تشریف دارید یا آقا داماد؟
فررررخخخخت ! [افکت پوست کندن موز جهت اثبات هویت]
جینی: یا حضرت آرشام !
و ناگهان دختر کره ای، صاحب عکس کذایی که چو چانگ نام داشت چوبدستی کشید و نوک آن را به گلوی جینی نزدیک کرد...


19 سال قبل

- بیا ولدی. این سیخو بکش به دندون تا از دهن نیوفتاده...

در مقابل حیرت رون که مشغول کباب کردن گوجه بود، کله زخمی با ظاهری لخت و پتی در داخل غار گرم و پر حرارت، سیخ کباب را به درون حلقوم ولدمورت فرو می کرد تا بلکه جونی بگیرد. کمی آن طرف تر درون دریاچه غار هم نویل با اینفری ها حموم و آب بازی می کرد...

ولدی: قربون دستت پاتر ! این قائله تموم بشه... اهه ...اهوق... بشه...جلوی دامبول و هورکراکس بازیشو بگیریم، خودم ...شخصا ننه باباتو زنده....اهوف...اهق...زنده میکنم...

هری: قابلتو نداره ولدک ! داخل این غار گرم شده چقدر. ولدی شلوارو بکن راحت باش. اینجا ساحره نمیاد. هرمیون رو هم فرستادیم پیش ویدا اسلامیه اسمشو اصلاحیه بزنه به هرماینی.

به شکلی غیر منتظره، صدای دخترانه آشنا از سوراخ غار طنین انداخت:
- چه کسی بود صدا زد هرمیون؟
رون: هرمی ! مگه نگفتم برو پیش ویدا درستت کنه. چرا اومدی. برو بیرون...
هرمیون: زنتو بیرون میکنی؟
رون: نعععع . خب... آخه ما همه لختیم...لباس نداریم.. آقایون خجالت میکشن آخه ! وگرنه من و تو نداریم که !
هرمیون: خب باشه پس منم لباسمو در میارم که خجالت نکشین !

شررررخخخخت ! [افکت پوست کندن هلو جهت رفاه اجتماعی ]

بعد از برقراری انبساط خاطر عمومی و جریان روشنفکری، ملت حاضر در غار پیرو داستان های عجیب و غریب ولدمورت درباره دامبلدور جنایتکار، به شدت به فکر فرو رفتند.

رون: من میگم صبح بزنیم کودتا کنیم وزارت رو بگیریم بعد حمله کنیم به دامبول. آقا اسمشونبره ! شما چند نفر نیرو دارین؟
ولدی: من و نجینی هستیم فقط. بلا رفته فرصت مطالعاتی ایران درس بخونه. بقیه افرادم هم که یا کشته شدن یا کودک کار هستن الان !
هری: نگران نباشید. مایه اش یک اکسپلیارموسه. فردا سحر میزنیم دیاگون. بعدش با اژدهای گرینگوتز حمله میکنیم هاگوارتز.

هرمیون با ملالت نگاهی به هری کرد و گفت:
- بانک چیکار داری توی این هیر و بیری؟ من حوصله تکرار ندارم. بیا این دفعه با خر شرک بریم.
- میخوام وضعیت ارز رو ببینم چطوره ! این بچه جیمز توی 19 سال بعد میخواد ارز دولتی بگیره بره فرانسه درس بخونه. 19 سال بعد گرونه. بذار از اینجا مفت بگیریم.
- راست میگه. رون ! فردا از دیاگون چند بسته My Baby هم میخری. نوزده سال بعد گرونه. مژده بده. دوباره داری پدر میشی ! سیده هرمیونا تو راهه...

صفحه تاریک میشه و همه ضمن رعایت قوانین چارچوپ در سایت و موازین آسلامی، داخل غار میخوابن و الان دوباره صفحه روشن میشه. سحر میرسه و وقت چاره! (مثلا در راستای ایجاد فضاسازی و نکات آموزشی)


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۷ ۱۸:۳۰:۱۲

----------



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
#66
پرفسور دامبلدور در جستجوی پاسخ، کمی به انوار نامرئی و مرلینی گوشه و کنار مغزش متوسل گشت. ناچارا که جوابی نیافت، لبخند ملیحی زد، ریشش با نسیمی (هوای دل) که وزید شروع به بندری زدن کرد و در میان پیچش ریش و سیبیل خودش محو شد و از دیدگان محفلیون خارج گشت و کمتر از دو ثانیه در جایی که ایستاده بود، سگ هاگرید ظاهر شد.

گلرت: چی شدع؟!
مایکل: پسر شده !
فلورانسو: من تصور میکنم پرفسور دامبلدور از دنیا رفت و الان ادامه زندگیش رو در بدن این سگ شروع میکنه. فکر کنم چوب خداست در جواب بی ناموسی هایش که زندگی جدیدش سگیه.
جروشا: هیچ وقت فکر نمیکردم رهبرم، عاقام، اوسام... یه توله سگ باشه.
برادر حمید: صلوات ختم کنید !

هاگرید که توله سگ همیشه لش خود را شناخت، مثل مادر ترزا جلوی جمعیت محفلیون زانو زد و شروع به قربون صدقه و مالش سگ خود کرد

- کجا بودی تو توله سگ پدر سگ ! هان؟ چقدر پوستت چروک شده. من فکر کردم توی گذشته جا گذاشتمت فنگولی پدر سگ من.

ملت:
هاگرید: دیوانه ها. این پرفسور نیست. سگ منه.
مایکل، متخصص انگشت نگاری اضطراری در حرکتی انتحاری دستکش طلایی خود را دست کرد و به سمت هاگرید قدم برداشت که به موجب این حرکت فوق آسلامی هاگرید به عقب رانده شد.

- عقب باش غول ! تو خیال کردی من میذارم پرفسور رو زبون بسته گیر بیاری، بعد ادعای مالکیت کنی.

سپس دستکشش که آغشته به خون هاگرید بود را به سوی محفلیون گرفت و گفت:

- ملت توجه کنید ! هر کی بخواد به پرفسور نزدیک بشه با تخصص من طرفه. عقب بمونید. حالا صحنه رو به هری تقدیم می کنم.

ملت منتظر سخنرانی پسر برگزیده و کله زخمی شدند.
برادر حمید: صلوات ختم کنید...

صحنه خالی ماند. بعد از دقایقی فشار متابولیک محفلیون در تالار اندیشه عمومی سنترال پارک، همگی به این نتیجه رسیدند که پیش از عزیمت دامبلدور به پیکر سگ مذکور، نقاب داری آمده و هری را به جایی نامعلوم شپلخ نموده است. از طرفی جوانی لاغر مردنی و عمامه به سر و حمید نام، روی نیمکتی نشسته بود و دائما صلوات می فرستاد.

هاگر: کیستی ای جوان؟ صلوات نفرست. اینجا چه کار داری؟‌ پاشو برو جای دیگه بشین ذکر بگو.
حمید: من نقش فیلسوف رول پلیینیگ رو دارم ایفا میکنم. حرف نزن. رولتو ادامه بده.

پووواففف (ترجمه: گاز معده فنگ ! )

فلورانسو بعد از ورانداز سگ و رویت تصویر خود در شیرازیخانه مثل آینه توله سگ، رو به محفلیون کرد:

- من میگم این سگ یا پرفسور هست یا نیست دیگه. بیایم همگی از این زبان بسته بخوایم برامون هری رو پیدا کنه.

هاگرید: این فنگ منه نه دامبلدور. خوب میدونه چطور ردیابی کنه. فنگ. هری رو پیدا کن.

- واف هاف هاف هاف (اول استخوون بده بی معرفت ! )

هاگرید نگاهی به دور و اطراف کرد. چیز خاصی در سنترال پارک نیویورک با درختان فلزی اش پیدا نمیشد. به ناچار برادر حمید لاغر و استخوانی را جلوی فنگ انداخت. بعد از صرف برادر حمید، سگ شروع به بو کشیدن کرد و کمتر از یک دقیقه در جایی پشت جمعیت محفلیون چیزی پیدا میکنه.

فنگ: هاپ ووواففف هاف ! ( اا اینجارو.....یه کیف پول! )
مایکل: جوووون! چقد توش مایه اس؟
فنگ با دندونش میزنه کیفو جرواجر میکنه، از توش چند عدد پاکت آدامس موزی به همراه یه کارت ملی میفته بیرون! مایکل با ناامیدی توی پاکتهای آدامس دنبال پول میگرده و فلورانسو کارت ملی رو مورد بررسی قرار میده.
فلورانسو:
هاگرید: هان چیه؟
فلور: این کارت ملیه جیگره! وزیر جادوی دوره خودمون. جیگر اینجا بوده. همون نقاب داری که یهوع اومد و هری رو برد. مگه میشه بعد اینهمه سال زنده باشه؟ منوی مدیریت و زوپس چیکارا که نمیکنه.

مایکل پاکت آدامس موزی رو پرت میکنه کنار و نشون میده که اندازه یک دونه انگشتش هم به محیط زیست اهمیت نمیده!

فنگ در حالیکه داره جا پاها رو بو میکنه یه استخون بالا سرش روشن میشه و بندری میزنه!

- واف هاف هاف وایتس هاوس...هووووواااافففف...هاف واشنگتن....هاف هاف هاپ
فلور: هاگرید ! این پدر سگ چی میگه.
هاگر: نمیدونم والله. به زبان هوگو چاوزی گفت نفهمیدم. فکر کنم دستشویی داره. میگه حتما ببرین دستشویی کاخ سفید در واشنگتن.
جروشا: حامله ست این پدر سگ. من فکر کنم میخواد تخم بذاره توی واشنگتن !
هاگر: فنگ نره. اگه بگی این فنگولی من نیست هم باید بگم پرفسور هم نر بود
محفلیون باز به فکر فرو رفتند...

در چند قدمی آنها صدای مرد دستفروش تمام پارک رو برداشته بود. دستفروش با لباسی ژنده داد میزنه:
- دونات های قزوینی ! نرم تازه خوشمزه. سه تا هزار دلاره. هم لثه شور داره هم معده شور. پاتم بو نمیگیره. گواهی ایزو نهصد هزارم داره. با فناوری نانو. چشماتم نمی سوزونه.

مایکل: عهه ! بروبچ ! اوس کریمه. اوس کریم دستفروش متروی گریمولد خودمونه که. زنده ست هنوز؟!

مایکل دستکشش رو جهت جلوگیری از ایجاد رعب و وحشت اضافی قایم میکنه و رو به اوس کریم میگه:

- اوس کریم ! حالت چطوره؟ مارو یادت میاد؟ چند بار بهمون اسکاچ کهنه های مامانتو انداختی جای دونات توی مترو لندن ؟

دستفروش نگاهی مشکوک به مایکل میکنه و جواب میده:

- برو عامو ! من اوس رحیمم. مو اصن شمارو ندیدم. پدر بزرگ مو توی متروی لندن مسواکای همه کاره اورال بی میفروخت که مسواکاش تا نواحی رکتالتو هم برق مینداخت لامصب ! تو کجا بودی اون موقع جوجه. برو قایم شوشکتو بازی کن عامو !

هاگرید: اهم. اوهوم. اینو ولش کن پدر جان. ببخشید آقا ! شما میدونی واشنگتن کدوم وریه؟

دستفروش: میری راست. میری چپ میری راست میری چپ میری بالا میری پایین میری میری میری میرسی به بن بست. اونجا یه چند روز استراحت میکنی. بعد از بن بست رد میشی صاف از دریا رد شدی میرسی واشنگتن.
و ملت محفلی رو با صدای آواز دستفروشی خودش تنها گذاشت...


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۷ ۱۴:۵۱:۰۲
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۷ ۱۴:۵۶:۵۳
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۷ ۱۵:۱۲:۲۹

----------



پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#67
1- نام و نام خانوادگیتون رو به زبان انگلیسی وارد کنین.
وووااااف ! (ترجمه: Fang )

2- کمی در مورد شخصیتتون توضیح بدید.
واف هاف هاف واق واق واق؟ (ترجمه: چند بار باید خودمان را معرفی کنیم؟ مگر سیستم استعلام ندارید؟ مگر نمی بینید من دارنده شماره ملی هاف-45-واق واق –961 هستم؟ همه جای بدنم به صورت برجسته حک شده. به جان هاگرید فقط به انگیزه یک مشت استخون و آشغال گوشت اضافه تر پامو گذاشتم اینجا !مجبورم کپی پیست کنم بیوگرافی سگی خودم را... )

هافی هاف ! (من زاییده شدم.) واق واق واقی هالف هوف هیف ! (دوران نوزادی و نونهالی را به خاطر نمی آورم.) عوو هاف واق واق واق هاپ هاپی ! (پدرم هنرپیشه ای مشهور در جامعه سگ سانان بود.) آوووعوع هاپ هاپ واق اینیاریتو مووو هاف (آقای الخاندرو گونسالس اینیاریتو شخصا بهش پیشنهاد ایفای نقش در فیلم عشق سگی را داد.)

عوووووووووووووع هاف !!! (پدرم قبول کرد اما حین فیلمبرداری نخستین شهید هنری جامعه سگ سانان شد.)

خیییییییییخ واااااففف ! (مادر هم که ولگرد بود که زد وسط اتوبان یک تریلی را منفجر نمود و برایش در زندان داگ دابان حبس ابد بریدند.)

بووووواااااااااااافغ ! (این یکی ترجمه نداشت- گاز معده ام بود. ببخشید )

هالف هالف دیاگون ووووف هاف هاپ هاگوارتز هاف هاف وا واق واق هوووف ! خیییخ... (در کوره راه های دیاگون به رسم ننه جان ولگردی می کردیم که ناگهان یک روز نیمه غولی به نام هاگرید ما را پیدا کرد و به مدرسه هاگوارتز برد. ما را آب و غذا داد، ما دم وفا تکان دادیم اما نامرد نگذاشتیم برویم و ما را سگ خانگی خود نمود. شناسنامه و کارت ملی و کارت بی آزاری تهیه کرد و از آن پس در امر شکاربانی او را در جنگل ممنوعه همراهی کردم. )

غوووووغ هاف هاف ! ( از افتخارات و رزومه اینجانب باید به شکار دو مرحله ای صدها هزار کفتر و مرغابی و ققنوس بر فراز آسمان مدرسه اشاره کنم. هاگرید می زد و من پاچه می گرفتم ولی افسوس که همگی توسط دانش آموزان و هیئت علمی مدرسه کوفت جان شدند و برای من فقط استخوان هایشان باقی ماندند و دریغ از یک تیکه آشغال گوشتی چیزی حتی. )

واق واق ! واق واق ! (این یکی هم ترجمه نداشت- صدای وایبرم بود. شرمنده )

هاف واق ماغ خیخ ووق هوف ولدمورت هوف هالف هافی هاپ هاف هاف (در بین کارنامه درخشان من به عنوان یک توله سگ یا سوپر سگ می توانید موارد مثال زدنی و خاص پیدا کنید. اولین مورد که ازش فیلم سینمایی هم ساختند، همراهی هری پاتر و دراکو مالفوی جهت گذران تنبیه در جنگل ممنوعه بود که با مشاهده خونخواری و تک خوری و تک شاخ خوری ولدمورت موقتا صحنه را خالی گذاشتم تا هاگرید و بسیج مدرسه را خبر کنم. وگرنه همه می دانند که ترس در من پدر سگ راه ندارد. برای خلاء صحنه هم پارس کردم تا سانتور موقتا بیاید و جفتکی بیاندزد روی ولدمورت تا من و هاگرید سر برسیم. )

آووخخ هاف واق واق آراگوگ هاف هوووف فورد آنجلینا هاف ها ها ها فووویی هاف (به دنبال کنجکاوی های بی حد و مرز هری پاتر و رونالد ویزلی، مجبور شدم از خواب شبم بزنم و آنها را به سمت مخفیگاه آراگوگ در جنگل ممنوعه هدایت کنم. شنیدم کریس کلمبوس از این سلحشوری من هم تله فیلمی ساخت. بله. همانطور که شاهد بودید، من هری را به آنجا بردم و به محض حمله فرزندان آراگوگ، چند تا پارس کردم و ماشین فورد آنجلینای سرگردان جناب ویزلی را احضار نمودم تا همگی نجات پیدا کنیم )

هوف هوف هوف هوف سیریوس بلک واقی هاف هافی هاف هاف واف واف (سال بعد سیریوس بلک در ظاهر سگ آمد به مدرسه و بارها از من سوء استفاده های فراوان کرد. ما را یواشکی به سینما هاگزمید می برد تا فیلم های سگی تماشا کنیم و استخوان خوک و خر هم به دهان من می داد. خودش هم یواشکی وارد هاگوارتز می شد. هیچکسی نداند من می دانم روزی که من سگ را خر کرد تا به سینما بروم و فیلم سگ ها عاشق می شوند را تماشا کنم، خودش وارد قلعه شد و بانوی چاق را جر وا جر کرد- البته تابلوی بانو را. خلاصه هوش و حواس ما را حسابی برد و این تنها غفلت در پرونده امنیتی اینجانب بوده است)

هاف واق ! (در مقاومت علیه آمبریج نقش موثر ایفا کردم اما خیر ندیده من زبان بسته را با افسون گوشه گیر کرد. بعدها بلاتریکس لسترنج گرفت کلبه عاشقانه من و هاگرید را آتش زد و من بیچاره آنجا خواب بودم و خواب استخوان مرلین را می دیدم که چنین شد و هاگرید در این لحظه مثل مادر مرا از کلبه نجات داد. در خاکسپاری دامبلدور هم به رسم یادبود استخوان طلای خودم را داخل قبرش قرار دادم و تفی ناخواسته و غیر عمدی (آب دهان همیشه آویزان) بر تابوت او انداختم. در نبرد هاگوارتز هم چند دقیقه ای مقاومت کردم اما رگبار طلسم ها مجال ندادند و مجبور به انزوا شدم تا وقتی که لرد ولدمورت جان به جان آفرین تسلیم کرد. بعد از لانه بیرون جستم و پاچه های مرگخواران در حال فرار را گرفتم. بعدش هم سالها به همراه هاگرید به خوبی و خوشی در همان کلبه خودمان زندگی کردم و می کنم. )

3-کاراگاه بودن رو در یک جمله تشریح کنید.
واف واف هواااف خیییغووو ! واق (کاراگاه بودن یعنی آگاه بودن به همه نوع کار. نمیدونم این سوالات چی چی هستند. اما من رو استخدام کنید. من باید شکم توله سگ هامو سیر کنم. به حقوق این کار نیاز دارم. ماهیانه کلی قسط میدم من پدر سگ ! تازه زنم هم تمام وقت توی سوپرمارکت کار میکنه- دستیار صندوق داره. من براتون مفید هستم. میتونم چنان پارس کنم که مجرمین از استرس تکرر ادرار مادام العمر بگیرن. همچنین گواهینامه بین المللی بو دارم و به انواع بو از پای خودتان گرفته تا عطر لیلی آشنایی کامل دارم و رد هرگونه مجرم را میتوانم برایتان پیدا کنم.



هاف واف ! (اینجانب توله سگِ پدر سگِ سوپر سگِ ابر سگ قوانین را قبول دارم به شرط اینکه استخون های بیشتری بدین. در ضمن باید قول بدین برای کشف و ضبط قره قروت من رو آلوده نکنید. همچنین دم شیرازیخانه من لگ نزنید که یه روز پاچه خودتان را هم میگیرم. )


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۴ ۱۷:۲۶:۵۴

----------



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#68
نام: فنگ
القاب: هاپو، فنگولی، سوپرسگ، توله سگ
سن: پیر و چروک
جنسیت: نر
نام پدر: پدر سگ (جسی جکسون - حین فیلمبرداری عشق سگی شهید شد)
نام مادر: مادر سگ (عسل هودسون - رفت زیر تریلی، خوشبختانه خودش چیزیش نشد ولی متاسفانه تریلی چپ کرد ترکید یارو مرد. مادر هم آن هنگام بیمه نداشت. برایش حبس ابد بریدن به جرم پریدن ناگهانی وسط اتوبان. )
شماره ملی: هاف-45-واق واق –961
گونه: بورهاوند
رنگ پشم و مو: مشکی
صاحب: هاگرید
چوبدستی: پاچه می گیرم - گاز می گیرم
جاروی پرواز: راه میروم
پاتروناس: استخوان
قلاده: در زمان ما هنوز ماگل ها قلاده را به دنیای سگ های جادوگران وارد نکرده بودند و در صورت نیاز ما را با طناب می بستند یا می انداختند داخل قفس. اخیرا برای گردن من با دور 200، قلاده ای نقره ای، 120 وات، باتری خور، با ویبره به منظور ماساژ عضلات گردن خریداری کردند
پوزه بند: نیاز نداشتم. همیشه سگ کم پارسی بودم
تفریحات: خودلیسی، لیسش عمومی
گروه: به عنوان نخستین سگی که در هاگوارتز زیر کلاه گروهبندی رفت، یک هافلپافی شدم اما به سبب تبعیض نژاد حاکم بر سیستم آموزشی مملکت، سگ سانان مجوز تحصیل عالی ندارند، بنابراین فقط به شکل نمادین نشان هافل پاف را پشت ما داغ زدند.

زندگینامه:‌
هافی هاف ! (من زاییده شدم.) واق واق واقی هالف هوف هیف ! (دوران نوزادی و نونهالی را به خاطر نمی آورم.) عوو هاف واق واق واق هاپ هاپی ! (پدرم هنرپیشه ای مشهور در جامعه سگ سانان بود.) آوووعوع هاپ هاپ واق اینیاریتو مووو هاف (آقای الخاندرو گونسالس اینیاریتو شخصا بهش پیشنهاد ایفای نقش در فیلم عشق سگی را داد.)

عوووووووووووووع هاف !!! (پدرم قبول کرد اما حین فیلمبرداری نخستین شهید هنری جامعه سگ سانان شد.)

خیییییییییخ واااااففف ! (مادر هم که ولگرد بود که زد وسط اتوبان یک تریلی را منفجر نمود و برایش در زندان داگ دابان حبس ابد بریدند.)

هالف هالف دیاگون ووووف هاف هاپ هاگوارتز هاف هاف وا واق واق هوووف ! خیییخ... (در کوره راه های دیاگون به رسم ننه جان ولگردی می کردیم که ناگهان یک روز نیمه غولی به نام هاگرید ما را پیدا کرد و به مدرسه هاگوارتز برد. ما را آب و غذا داد، ما دم وفا تکان دادیم اما نامرد نگذاشتیم برویم و ما را سگ خانگی خود نمود. شناسنامه و کارت ملی و کارت بی آزاری تهیه کرد و از آن پس در امر شکاربانی او را در جنگل ممنوعه همراهی کردم. )

غوووووغ هاف هاف ! ( از افتخارات و رزومه اینجانب باید به شکار دو مرحله ای صدها هزار کفتر و مرغابی و ققنوس بر فراز آسمان مدرسه اشاره کنم. هاگرید می زد و من پاچه می گرفتم ولی افسوس که همگی توسط دانش آموزان و هیئت علمی مدرسه کوفت جان شدند و برای من فقط استخوان هایشان باقی ماندند و دریغ از یک تیکه آشغال گوشتی چیزی حتی. )

هاف واق ماغ خیخ ووق هوف ولدمورت هوف هالف هافی هاپ هاف هاف (در بین کارنامه درخشان من به عنوان یک توله سگ یا سوپر سگ می توانید موارد مثال زدنی و خاص پیدا کنید. اولین مورد که ازش فیلم سینمایی هم ساختند، همراهی هری پاتر و دراکو مالفوی جهت گذران تنبیه در جنگل ممنوعه بود که با مشاهده خونخواری و تک خوری و تک شاخ خوری ولدمورت موقتا صحنه را خالی گذاشتم تا هاگرید و بسیج مدرسه را خبر کنم. وگرنه همه می دانند که ترس در من پدر سگ راه ندارد. برای خلاء صحنه هم پارس کردم تا سانتور موقتا بیاید و جفتکی بیاندزد روی ولدمورت تا من و هاگرید سر برسیم. )

آووخخ هاف واق واق آراگوگ هاف هوووف فورد آنجلینا هاف ها ها ها فووویی هاف (به دنبال کنجکاوی های بی حد و مرز هری پاتر و رونالد ویزلی، مجبور شدم از خواب شبم بزنم و آنها را به سمت مخفیگاه آراگوگ در جنگل ممنوعه هدایت کنم. شنیدم کریس کلمبوس از این سلحشوری من هم تله فیلمی ساخت. بله. همانطور که شاهد بودید، من هری را به آنجا بردم و به محض حمله فرزندان آراگوگ، چند تا پارس کردم و ماشین فورد آنجلینای سرگردان جناب ویزلی را احضار نمودم تا همگی نجات پیدا کنیم )

هوف هوف هوف هوف سیریوس بلک واقی هاف هافی هاف هاف واف واف (سال بعد سیریوس بلک در ظاهر سگ آمد به مدرسه و بارها از من سوء استفاده های فراوان کرد. ما را یواشکی به سینما هاگزمید می برد تا فیلم های سگی تماشا کنیم و استخوان خوک و خر هم به دهان من می داد. خودش هم یواشکی وارد هاگوارتز می شد. هیچکسی ندادند من می دانم روزی که من سگ را خر کرد تا به سینما بروم و فیلم سگ ها عاشق می شوند را تماشا کنم، خودش وارد قلعه شد و بانوی چاق را جر وا جر کرد- البته تابلوی بانو را. خلاصه هوش و حواس ما را حسابی برد و این تنها غفلت در پرونده امنیتی اینجانب بوده است)

هاف واق ! (در مقاومت علیه آمبریج نقش موثر ایفا کردم اما خیر ندیده من زبان بسته را با افسون گوشه گیر کرد. بعدها بلاتریکس لسترنج گرفت کلبه عاشقانه من و هاگرید را آتش زد و من بیچاره آنجا خواب بودم و خواب استخوان مرلین را می دیدم که چنین شد و هاگرید در این لحظه مثل مادر مرا از کلبه نجات داد. در خاکسپاری دامبلدور هم به رسم یادبود استخوان طلای خودم را داخل قبرش قرار دادم و تفی ناخواسته و غیر عمدی (آب دهان همیشه آویزان) بر تابوت او انداختم. در نبرد هاگوارتز هم چند دقیقه ای مقاومت کردم اما رگبار طلسم ها مجال ندادند و مجبور به انزوا شدم تا وقتی که لرد ولدمورت جان به جان آفرین تسلیم کرد. بعد از لانه بیرون جستم و پاچه های مرگخواران در حال فرار را گرفتم. بعدش هم سالها به همراه هاگرید به خوبی و خوشی در همان کلبه خودمان زندگی کردم و می کنم. )

گروهتونو هم می نوشتین.افتادین هافلپاف.

تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدین.



ویرایش شده توسط inglorious در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۲۰:۳۵:۴۳
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۲۱:۱۸:۳۴
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۲۱:۴۶:۱۱
دلیل ویرایش: اضافه کردن گروه

----------



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#69
- عهوع عهوه عهوه عهوهق !
صدای اکو دار هق هق های پسرک بور در دستشویی طنین می انداخت. جز او و عطر همیشه ماندگار تالار اندیشه، هیچ بویی از هیچ موجود دیگری در توالت پسرانه طبقه چهارم هاگوارتز به مشام نمی رسید همچنین به گواه ده ها نفر از اهل قبور و ارواح سرگردان، هیچ صدای مبهمی هم در آواز چیک چیک قطرات شیر آب مقابل پسر تداخل ایجاد نمی کرد؛ جز آقای کارگردان و فیلم بردار که مشغول نوشتن این نمایشنامه بود و غرق در عرق به نظر می رسید.

- کراب ! کجا موندی بشکه؟ بیا به داد من برس. روده ام رو حس نمیکنم دیگه
- {افکت صوت خوش و مشهور تالار اندیشه}

پسر بوری که مالفوی نام داشت با شنیدن صدای خوش طبیعت آنجا، ترجیح داد سکوت کند و ادامه دیالوگش را بلعید. پس از چند ثانیه صدای سیفون در محوطه پیچید و پسر توپول موپولی که کراب نام داشت دری از درهای دستشویی جنتلمن ها را گشود و لنگ لنگان با سر و صورت و دهانی خونین به سمت مالفوی قدم برداشت...

- احساس میکنم قلبمو دفع کردم. نه شاید هم نکردم...
کراب این را گفت و با قیافه ای حاکی از تلفیق حالت تهوع و ترس مشغول جستجوی تپش قلب خود روی قسمت های مختلف بدنش شد و بعد از دقیقه ای کلنجار رد آن را حوالی نشیمنگاه عریض و طویلش پیدا کرد.

مالفوی که نمی دانست از مشاهده چنین منظره ای باید بخندد یا گریه کند، با چشمانی اشک آلود به چهره در هم و رنگ پریده اش در آینه مقابل دستشویی خیره شد و با کمی مکث گفت:

- هیچ وقت... عهوق.. هیچ وقت فکر نمیکردم بار اول.. بار اول اینقدر سخت باشه.
- بار اولتونه لیدی ها؟ بنده خدا ها. طفلکی ها. اما اینجا توالت پسرونه ست. الان سر و کله پسرا پیدا میشه ها.

مالفوی و کراب با وحشت به سمت منبع صدا برگشتند و با حیرت به روح شفاف دختری خیره شدند که در جایی نزدیک به سقف توالت در کنار پنجره روی هوا شناور مانده بود...

- عهه ! شما که پسرین. چه پسرای خوبی ! اسم من میرتله. میرتل گریون. میاین آب بازی کنیم؟

روح دخترک شیطون منتظر پاسخ آنها نشد و به اشاره ای تمام شیرهای توالت با سرعتی خیره کننده و فشاری بی امان باز شدند و مشغول پاشیدن آب به در و دیوار دستشویی شدند. مالفوی و کراب که در میان فشار آب خیس شده بودند به زحمت دستشان را جلوی صورتشان گرفته بودند و در میان صدای آب به روح ناسزا می گفتند.

- بس کن ! از دستشویی پسرا برو بیرون. دختره احمق !
- اهع ! من اگه میدونستم خوردن ویسکی آتشین اینقدر دردسر داره، ترجیح میدادم همون قاقالی لی خودمونو بخورم.

شیرهای آب به اشاره ای از انگشتان روح همگی بسته شدند، در حرکتی غیر منتظره شلوار کراب از پشت به پایین هدایت شد و به موجب آن پسرک با وحشت تالار اندیشه را ترک کرد. روح کمی به پایین تر شناور شد و در جایی مقابل دراکو مالفوی رنگ پریده ظاهر گشت، دست محبت شفافش را روی گونه خیس دراکو کشید و با چهره ای غم زده گفت:

- عزیزم... پسر بور و جیگری مثل تو چرا باید ویسکی آتشین بخوره؟ تو مگه محصل نیستی پسر جان؟ مگه درس و مشق نداری؟ آخه چرا؟

دراکو مالفوی با اوغ عق های خونین قطعات انتهایی روده خود را بالا آورد و سپس جواب داد:
- دامبلدور پول آب مدرسه رو نداده، شهرداری قطع کرده آبو. فقط از این زهر ماری ها توی انبار پیدا میشه
- پس اینا چی بودن که از داخل لوله های اینجا میزنن بیرون؟ عرق بهاره؟
- نه این آب دریاچه ست. دامبلدور لوله رو یه راست کرده توی دریاچه. شن داره آبش. تازه سری پیش ماهی هم از داخلش افتاد بیرون. میگن هری پاتر هم سری پیش اومده شیر آبو باز کنه یهوع پری دریایی وسط کاسه توالت شیرجه میزنه جلوش... پاتر هم ترسید. بی تجربه بوده. فکر کرده زاییده. میبره پری رو پیش مادام پامفری میگه فارغ شدم

میرتل گریان سری به نشانه تاسف تکان داد. از ناکجا کارت پاسداری خود را ظاهر کرد و مقابل دراکو گرفت. فرصت اضافه ای باقی نماند تا دراکو محتویات کارت را به دقت بخواند. کشیده ای مستبدانه بر صورتش نواخته شد و بیهوش بر زمین افتاد.

چند دقیقه بعد کلنل فابستر به همراه بولداگ های عمه مارج و خر آژیردار خود و همچنین همراهی سلحشورانه بسیج مدرسه، مقابل دروازه هاگوارتز مشغول به تحویل گرفتن چندین دانش آموز اسلایترینی دست بند به دست و اسهال از جمله خود دراکو شد تا آنان را به سوی نیکی اعظم ارشاد نماید.

پست خوبی بود.طنزش هم به جا بود.

تایید شد.

گروهبندی ومعرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط inglorious در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۱۵:۲۳:۱۸
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۱۹:۱۰:۰۱
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۱۹:۱۹:۳۲

----------







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.