هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
#61
سر کادوگان ورسز رودی لسترنج


خیلی وقت بود که دلم میخواست یه تریلر ترسناک بنویسم. یکم ریسکیه ، ولی خب، باداباد. این پست جدیه و راجب شخصیت ایفای خودم نوشته نشده.

هالووین منحوس



۱
سی‌ و یکم اکتبر سال ۱۹۹۸ بود، درست روز آن هالووین منحوس، آغاز همه‌ی آن مرگ‌های مشکوک، یک روز قبل از مرگم.
قلبم از شدت اضطراب و هیجان تند تند می‌زد، طوری که احساس می‌کردم می‌توانم صدایش را بشنوم. گرچه می‌توانست صدای قلب تک تک حضار در دادگاه باشد، چرا که همه با صورت‌های رنگ پریده و نگاه‌های هیجان زده، تک تک مکالمات را دنبال می‌کردند. قاضی میلت، تنها قاضی وزارت خانه که پذیرفته بود به پرونده‌ی جنجالی و حساس فساد و تخلفات چند تن از قضات معروف و چند تن دیگر از کارمندان وزارتخانه رسیدگی کند، با جدیت و مهارتی ستودنی دادگاه را اداره می‌کرد. در جلوی قاضی، درست در وسط صحن دادگاه، کتی در ردای رسمی وکالتش در جایگاه مدعی‌العموم ایستاده بود و اعم از شاهد و مدرک، هر چیز که در چنته داشت، رو می‌کرد. وقتی آخرین شاهدش را پس از بیان اظهارات رسوا کننده علیه یکی از قضات عالی مرخص کرد، همه‌ی ما بانفس‌های در سینه حبس، به او و قاضی میلت می‌نگریستیم. قاضی میلت پرسید:
-دوشیزه بل، این درسته که امروز صبح قبل از اومدن به دادگاه به شما سوقصد شده؟

کتی که دست باند پیچی شده اش را اندکی بالاتر می‌گرفت تا برای همه قابل رویت باشد گفت:
-بله جناب قاضی. گویا بعد از همه‌ی نامه‌های تهدید آمیزی که برای دست کشیدن از این پرونده دریافت کردم و اعتنا نکردم، یکی از اشخاص مربوطه تصمیم گرفته شخصاً دست به کار بشه. امروز صبح با صدای در زدن از خواب بیدار شدم. به طبقه‌ی پایین اومدم تا در رو باز کنم که متوجه شدم در قفله و چوبدستی‌ام رو هم طبقه‌ی بالا کنار تخت جا گذاشتم. همون لحظه که برگشتم تا چوبدستی ام رو بردارم، بسته‌ای بیرون در منفجر شد و در خونه رو از پاشنه درآورد و انداخت روی من! واقعاً باید بگم شانس آوردم که در قفل بود آقای قاضی وگرنه ممکن بود من الان پیش شما نبودم.

قاضی میلت با لحنی حاکی از توجه و همدردی به کتی گفت:
-دوشیزه بل، من به شما توصیه می‌کنم تا فردا که مهلت اعلام نتیجه نهایی دادگاهه، مثل سایر اعضای هیئت منصفه و شاهدین توسط یک مامور انتظامات وزارتخونه همراهی بشید.

در اینجا من ناخودآگاه از صندلی خودم در ردیف اول حاضرین بلند شدم و گفتم:
-جناب قاضی! من تقاضا دارم خودم شخصاً مسئولیت مراقبت از دوشیزه بل رو به عهده بگیرم.

ماموران و وابسته‌های باند فاسد و رشوه خوار قضات در تمام زیر لایه‌های وزارتخانه نفوذ کرده بودند. دیگر نمی‌شد به هیچ کس اعتماد کرد. نمی‌توانستم جان یکی از مهم‌ترین دادستان‌های وزارتخانه و عزیزترین دوستم را در دستان یک کارمند ناشناس بگذارم.
-دوشیزه جانسون شما کارآگاهید و نه مامور انتظامات. بهتر نیست این مأموریت رو به عهده‌ی یک مامور انتظامات بگذارید؟
- جناب قاضی، من در جریان روزمره‌ی حرفه‌ام با انواع و اقسام افراد بزهکار و موجودات خطرناک روبرو می‌شم، باور بفرمایید توانایی و مهارت لازم برای دفاع از خودم و دوشیزه بل رو دارم. ضمناً همونجور که فرمودید من کارآگاهم و می‌تونم خطر و سوءقصدهای احتمالی رو تشخیص بدم و خنثی کنم، بعید میدونم این کار به خوبی از عهده یک مامور انتظامات بر بیاد.
-جناب قاضی، من به آنجلینا اعتماد دارم.
-بسیار خب خانوم بل، باید اعتراف کنم با توجه به وضع کنونی به افراد معمتد بیشتر نیاز داریم. ولی خانم جانسون خوب گوش کن دخترم، مسئولیت خطیری رو داری می‌پذیری. ازت انتظار دارم که حتی یک لحظه هم از دوشیزه بل دور نشی، تمام مدل حداکثر توی فاصله‌ی یک متری‌اش باش. به علاوه همونطور که خودت پیشنهاد دادی، خوب چشم‌ها و گوش‌هات رو باز کن و از هر کس و هر چیز مشکوکی یادداشت بردار. خیلی مشتاقم که فردا در همین دادگاه عامل این سوءقصد رو هم شناسایی کرده باشیم.

در حالی که سعی می‌کردم لرزشم که ناشی از هیجان شدید بود را مخفی نگاه دارم، با مصمم ترین چهره‌ای که به صورت رنگ پریده ام می‌نشست از جایگاه حاضرین خارج شدم و کنار کتی ایستادم.
-به شما تضمین می‌دم که هرچه که در توانم هست انجام بدم.
-نتیجه دادگاه به فردا موکول و ختم دادگاه اعلام می‌شه.


۲
با کتی از راهروهای وزارتخونه به سمت توالتی که وزارتخانه را به مرکز لندن وصل می‌کرد در راه بودیم. در یکی از راهروها به سمت دفتر انتقالات پیچیدم.
-کجا میری؟ خروج که از این وره؟
- میریم یه ماشین از وزارتخونه به امانت بگیریم. این بی‌شرف‌هایی که داری می‌کشونیشون به دادگاه خیلی نفوذ دارن، ممکنه شبکه‌ی پرواز رو تحت نظر داشته باشن، نمیشه آپارات کرد.
- بیخیال آنجلا چقدر شلوغش می‌کنی! نکنه جدی جدی می‌خوای کل روز رو دنبال من بیای؟

از این حرف کتی حسابی عصبانی شدم.
-شنیدی که قاضی میلت چی گفت؟ تا فردا ظهر همه جا باهات میام. مثل اینکه تو هنوز خیلی جدی نگرفتی!
-من اونجا قبول کردم چون فکر می‌کردم تو رفیقمی و قرار نیست مثل یه محافظ وزارتخونه سایه به سایه دنبالم راه بیفتی، هیچ میدونی اینجوری به آدم حس تحت بازجویی قرار گرفتن و عدم اعتماد دست میده؟

گرمای سرخ شدن صورتم از شدت عصبانیت را حس می‌کردم.
-منظورت از بازجویی چیه؟ یه جور حرف می‌زنی انگار من جاسوس وزارتخونه‌ام! من هر کاری لازم باشه برای حفاظت تو تا فردا می‌کنم حالا چه خوشت بیاد و چه نیاد، و وقتی الان میگم که باید بریم و ماشین بگیریم تو چاره‌ای جز این نداری!

گونه‌های کتی گل انداخت و جویده جویده گفت:
-آخه من به دنیل لویز گفتم که امروز نهار رو با هم می‌خوریم. راستش خیلی راحت نیستم که بگم دوستم هم باهام میاد، آخه می‌دونی، یه جورایی مثل قرار ملاقات اوله...
- جدی جدی به خاطر همچین چیزی می‌خواستی جونت رو به خطر بندازی دختر؟ باهاش تماس بگیر و بگو که یه روز دیگه میری. اصلاً از کجا معلوم خود همین دنیل دستش با اونایی که میخوان سر به نیستت کنن تو یه کاسه نباشه؟
- لابد شوخی می‌کنی.هیچ کدوم از کارآگاه‌هایی که تو این پرونده به من کمک کردن به اندازه‌ی دنیل بر علیه قضات مدرک جمع نکردن و جون خودشون رو به خطر ننداختن، حتی خود تو آنجلا.

تصویر قیافه‌ی مصمم دنیل که چند ساعت قبل در جایگاه شهود از اطلاعاتی که به دست آورده بود صحبت می‌کرد در ذهنم نقش بست. با وجود احساس حسودی‌ که در دلم چنگ می‌انداخت باید اقرار می‌کردم که به نظر نمی‌آمد دنیل به هیچ وجه ارتباطی با مافیای وزارتخانه داشته باشد.
-خواهش می‌کنم آنجلا لوس نشو! من واقعاً از دنیل خوشم میاد و نمی‌خوام نهار امروز رو از دست بدم!
-خیله خوب باشه، ولی منم باهات میام. مزاحم ناهار رمانتیکتون هم نمی‌شم، ولی روی میز پشتی‌تون می‌شینم و تمام مدت ازت دور نمی‌شم. اگه لویز واقعاً یک کارآگاه نمونه‌ی وزارتخونه‌است، باید از وظیفه شناسی من ممنون هم باشه!


۳

پشت میز مجلل رستورانی که دنیل لویز انتخاب کرده بود نشسته بودم و دنبال ارزان ترین گزینه‌ها در منو می‌گشتم. کتی که در آخر ناگزیر شده بود من را با خودش بیاورد، به شدت معذب به نظر می‌آمد و گونه‌هایش از همیشه سرخ‌تر بودند. بلاخره سالادی را انتخاب کردم اما وقتی پیش‌خدمت با یک لیوان نوشیدنی عسلی به همراه سالاد برگشت تعجب کردم.
-خانوم و آقای میز روبروی شما این لیوان نوشیدنی رو برای شما سفارش دادن. گفتن به آرامش اعصابتون کمک می‌کنه.

چشمم به صورت ملتمسانه‌ی کتی افتاد. دوست نداشتم چیزی را از دنیل لویدز قبول کنم، اما شاید کتی حق داشت، خیلی مضطرب و نگران بودم و نوشیدنی عسلی می‌توانست مثمر ثمر باشد. به هر حال خودم هم می‌دانستم خیلی بیشتر از یک نوشیدنی عسلی لازم دارم تا اختیار خودم را کامل از دست بدهم. این بود که قبول کردم و به آرامی مشغول به نوشیدن جرعه‌های کوچک از لیوانم شدم. خیلی زود گرم در افکار خودم شدم. تصاویر دادگاه امروز از جلوی چشمم رژه می‌رفت. گرمای نوشیدنی در وجودم پخش می‌شد و خاطرات آنروزم را رنگ می‌زد. از پشت تصاویر سرگردان در ذهنم، دنیل را دیدم که میز را ترک می‌کرد. لابد به دستشویی می‌رفت. چند دقیقه‌ی بعد کتی هم از روی میز بلند شد. من هنوز در افکارم غوطه می‌زدم. با خودم فکر کردم که نوشیدنی عسلی از چیزی که انتظارش را داشتم قوی تر بود. احساس گیجی می‌کردم. جوری که تقریباً از ماموریتم غافل شده بودم...

ناگهان متوجه شدم. من گیج شده بودم و اجازه داده بودم تا کتی از جلوی چشمانم دور شود! عرق سردی بر بدنم نشست. این بی حواسی بر اثر فقط یک لیوان نوشیدنی نبود، به من معجون خورانده بودند! دستم را در جیب ردایم کردم و شیشه‌ی معجون بیزواری که همیشه بعنوان پادزهر برای روز مبادا همراه داشتم را بیرون کشیدم. در حالی که به شدت تلاش می‌کردم تا در اثر گیجی حتی یک قطره از معجون روی زمین نریزد، تمام شیشه را سر کشیدم. کامل به خودم آمدم. سراسیمه از سر میز بلند شدم و به سمت دستشویی‌ها دویدم. هرکس که معجون گیجی را به خورد من داده بود، می‌خواست توجه من از کتی پرت شود. در دل به دنیل لویز لعنت می‌فرستادم. حس بدی به اینکه میز را تقریباً همزمان با کتی ترک کرده بود داشتم. از تصور اینکه چوبدستی‌اش را به سمت کتی گرفته بود وحشت کردم و به سرعتم افزودم. دستشویی‌ها در راهروی طبقه‌ی پایین بودند. سمت چپ دستشویی‌های مردانه بود و سمت راست زنانه. به سمت راست پیچیدم، در این لحظه دنیل برایم ذره‌ای اهمیت نداشت. همه‌ی چراغ‌های طبقه پایین خاموش بودند. آب زیادی همه‌جا ریخته بود و زمین لیز بود. چوبدستی‌ام را که به حالت آماده باش بالا نگه داشته بودم تکان دادم:
-لوموس!
در زیر نور چوبدستی‌ام، بدترین کابوسم به حقیقت تبدیل شد. آب زیادی که در نگاه اول همه جا ریخته بود، در حقیقت خون بود و پیکر کتی با چشم‌های بسته در گوشه دیوار نشسته بود. به سمتش دویدم و شانه‌های لاغرش را در دستانم گرفتم:
-کتی! عزیز دل من!

در کمال تعجبم چشم‌هایش را به آرامی باز کرد.
-چی شده آنجلا؟ من اینجا چی‌کار می‌کنم؟

همانطور متعجب رد خون روی زمین را دنبال کردم. چیزی که لحظه‌ی بعد دیدم تمام وجودم را لرزاند و منجمد کرد. آنطرف تر دیوار، پیکر دنیل که به طرز وحشیانه‌ای دریده شده بود روی زمین افتاده بود. همه‌ی آن خون‌ها از زخم‌های عمیقی که به نظر می‌آمد نتیجه‌ی چندین طلسم سکتوم سمپرا باشند سرازیر شده بود. کتی رد نگاه من را دنبال کرد و با دیدن دنیل به طرز غیر ارادی شروع به فریاد کشیدن کرد.

-هیس کتی محض رضای مرلین آروم باش! نباید کسی خبر بشه. ما هنوز نمی‌دونیم کسی که این کار رو کرده کجاست.

تمام حواس پنج‌گانه ام به لطف پادزهر بیزوار بیدار شده و به شدت هشیار شده بودم. چیز خطرناکی آن بیرون وجود داشت و من ماموریت داشتم از کتی در مقابلش محافظت کنم.
-می‌تونی روی پاهات واستی؟ ما باید همین الآن قبل از رسیدن مامورین وزارتخونه از اینجا بزنیم بیرون. هر کس که این کار رو کرده ممکنه در لباس مامور وزارتخونه برگرده.
-یعنی می‌گی تنهاش بذاریم؟

نگاه غریبی به جنازه‌ی شرحه شرحه شده‌ی لویز انداختم.
کاری از دست ما براش بر نمیاد کتی، همین الآن پاشو!

دست کتی را گرفتم و دختر شوک زده را با خودم از رستوران بیرون کشیدم. متوجه نگاه‌های بهت زده به چهر‌های خیس و رداهای در خون خیسیده‌مان بودم. نشان وزارتخانه‌ام را به مدیر رستوران نشان دادم و از او خواستم تا سریعا با اداره کارآگاهان تماس بگیرد. سپس قبل از آنکه کسی بخواهد مانع ما شود، کتی را به داخل ماشینی که از وزارتخانه به امانت گرفته بودم هل دادم و سریعاً از محل دور شدیم.


۴
حق حق های کتی تا چند دقیقه ادامه داشت. وقتی کمی آرام تر شد به من گفت که هیچ چیز از لحظه‌ی ترک میز به بعد به یاد ندارد. گویا کسی طلسم فراموشی روی او اجرا کرده باشد.

-لعنت به من کتی! حتماً وقتی خیلی حواسم به شما بوده کسی توی لیوان نوشیدنیم معجون گیجی ریخته. خیلی راحت میشه یه بطری کوچیک معجون رو توی هوا به پرواز درآورد و توی نوشیدنی کسی ریخت. حتمالاً بعداً همون فرد تو رو تا دست‌شویی ها دنبال کرده، ولی قبل از اینکه بخواد بهت حمله کنه توسط دنیل غافلگیر می‌شه و عوضش به اون حمله می‌کنه. ولی با اینکه من فوق‌العاده از این بابت خوشحالم، باید اقرار کنم که عجیبه که بعدش به جای حمله به تو، حافظه ‌ات رو پاک کرده...
-من فکر کنم که می‌دونم چرا آنجلا. هر کی که پشت این قضیه است به دنبال کشتن من نیست، به دنبال ترسوندن من و انتقام از منه. ماجرای حمله‌ی امروز صبح رو یادته؟ وقتی توی دادگاه گفتم که در قفل شده جونم رو نجات داد.
- آره واقعاً شانس آوردی که در رو قفل کردی!
نکته همینجاست آنجلا، من یادم نمیاد در خونه رو قفل کرده باشم! کس دیگه‌ای این کار رو کرد!

برای چند دقیقه ساکت شدم و حسابی به فکر فرو رفتم. چیز پیچیده‌ای در این پرونده بود که هرگز با مشابهش در طول زندگی حرفه‌ایم به عنوان کارآگاه مواجه نشده بودم. از پنجره‌ی ماشین ازدحام جمعیت ملبس به لباس‌های ترسناک برای جشن شب هالووین به چشم می‌خورد. دختر‌هایی در لباس گربه و پسرهایی با نقاب‌های ترسناک، کودکانی سطل به دست و کدوهای تو خالی شده در همه‌جا به چشم می‌خورد. کتی سکوت را شکست:
- کجا می‌ریم آنجلا؟
- پناهگاه. مالی از هفته‌ی پیش من رو برای مهمونی هالووین دعوت کرده بود. مطمئنم که خوشحال میشه که تو رو هم ببینه. غریزه‌ام بهم میگه که اگه توی جمع باشیم و تنها نمونیم بهتره.


۵
ماشین را بیرون از محوطه‌ی پناهگاه پارک کردیم و از میان بوته‌های بلندی که مالی به مناسبت هالویین به شکل هزارتو درآورده بود و با خفاش‌های زنده تزیین کرده بود گذشتیم تا به در پناهگاه رسیدیم. همانطور که انتظار داشتم مالی به گرمی از ما استقبال کرد، هرچند که اندک نشانه‌های دلخوری از اینکه لباس مخصوص شب هالووین بر تن نداریم در چهره‌اش مشهود بود.

خود مالی و آرتور لباس سرخپوستان آمریکا را به تن داشتند. بیل ویزلی لباسی شبیه یک اژدها به تن داشت. نویل لانگ باتم لباس اجنه‌ی شورشی و لی جردن لباس یک زندانی آزکابان را به تن داشت. جرج زره آهنی یک شوالیه را پوشیده بود. با دیدن من گل از گلش شکفت و از پشت میز آشپزخانه دستی تکان داد. تنها غریبه‌ی جمع مرد کوتاه قدی با کت فراک و ماسک نیم چهره بود که مالی او را مارک، از دوستان آرتور معرفی کرد. من هرگز او را در وزارتخانه ندیده بودم، ناخودآگاه کنجکاو شدم که آرتور مارک را از کجا می‌شناسد؟ تمام شب را به بازی کردن و خوردن غذاهای خوشمزه‌ای که مالی تدارک دیده بود صرف کردیم. بلاخره هنگامی که ساعت از نیمه شب گذشت، مالی با صدای بلند اعلام کرد:
-خوب دیگه وقت خوابه. بیل عزیزم، برو توی اتاق خودت. مارک تو میتونی با جرج توی اتاقش بخوابی، تخت فرد خیلی راحته. نویل اگه سختت نمیشه برو زیر شیرونی توی اتاق رون، لی، تو می‌تونی بری توی اتاق پرسی که از همه بزرگتره. آنجلینا بره توی اتاق بیل و کتی عزیزم تو هم میتونی توی اتاق جینی بخوابی.

طوری که هیچ شک و شبهه‌ای را بر انگیزانم، به مالی نزدیک شدم و به آرامی به او توضیح دادم که ترجیح می‌دهم امشب با کتی در یک اتاق بخوابم. به او توضیح دادم که دستور دارم از یک متری کتی دور تر نشوم. همانطور که انتظار داشتم کاملاً متوجه اهمیت موضوع شد و بدون پرسیدن سوال بیشتر، گفت:
-خوب تنها اتاق دونفره‌ای که به جز اتاق من و آرتور داریم، اتاق فرد و جرجه. ولی ناراحت نباش عزیز دلم، مطمئنم که جرج ناراحت نمیشه امشب رو توی اتاق بیل بخوابه. شما برید توی اتاق دوقلوها و من ترتیب همه چیز رو میدم.

حس غریبی بود. در تختی خوابیده بودم که شاید متعلق به فرد بود. با خجالت متوجه شدم که نمی‌دانستم کدام تخت مال فرد و کدام مال جرج است. کتی که هنوز تا حد زیادی شوک زده بود، با کمک معجون آرام بخش خانگی مالی به خواب عمیقی فرو رفته بود. من اما غرق در اندک خاطراتی بودم که از فرد داشتم. چه غریب بود این فکر که چقدر امشب متفاوت می‌شد اگر فرد هنوز زنده بود. نگاهم خیره به ماه کامل بود که از پنجره خودنمایی می‌کرد. ناگهان شمایل یک شوالیه زره پوش معلق در هوا در چهارچوب پنجره پیدا شد. تقریباً جیغ بی‌صدایی کشیدم قیل از اینکه به خاطر بیاورم این جرج در لباس مبدل هالویین است. به طرف پنجره رفتم و آنرا باز کردم. در حالی که نگران بیدار شدن کتی بودم پچ پچ کنان گفتم:
- چی‌کار داری می‌کنی؟ چطوری بدون جارو پرواز می‌کنی؟

دستش رو جلویم گرفت و مشتش را باز کرد. چند تکه پاستیل رنگی در کف دستش داشت.
-یکی بردار!

با توجه به تجربیاتی که از شیرینی‌های دوقلوهای ویزلی داشتم، با تردید یکی از پاستیل‌ها را برداشتم و با بدگمانی اندکی جویدم. ناگهان احساس کردم کف پاهایم از کف پوش اتاق جدا می‌شود. از شدت هیجان پاستیل را قورت دادم. جرج دستانم را گرفت و من را از پنجره بیرون کشید.
- میخواستیم اسمش رو بذاریم پاستیل پرواز برادران ویزلی. نظرت چیه؟

به حیاط پناهگاه در زیر پایم نگاه انداختم. پرواز همیشه حس معرکه‌ای به من می‌داد، ولی این... از معرکه هم بهتر بود!
-خودم صد بسته‌اش رو ازت می‌خرم!
-می‌دونستم خوشت میاد. بیا یکی دیگه بجو تا اثرش تموم نشده و نیافتادی روی زمین. بیا بشینیم روی پشت بوم و چند دقیقه اختلاط کنیم.

با نگرانی نگاهی به کتی که در خواب بود انداختم. نباید تنهایش می‌گذاشتم، ولی آنقدر همه جا ساکت بود که صدای هر حرکتی را می‌شد از لای پنجره‌ی باز شنید. به علاوه پشت بام خیلی هم از اتاق فرد و جرج فاصله نداشت. با اکراه قبول کردم و جرج شمشیرش را برایم تکان داد.

- انصافاً این لباس مسخره از کجا به ذهنت رسید؟
-دوسش نداری؟ لباس مبدل اون یارو تابلو دیوانهه توی هاگوارتزه، کادوگان. یادته سال پنجم سیریوس رو راه داد به تالار خصوصی؟ خودت این روزا چیکار می‌کنی آنجلینا؟

گویا بار سنگین همه‌ی وقایع آن روز ناگهان روی سینه‌ام سنگینی شدیدی کرد. بی‌اختیار همه‌چیز را برایش تعریف کردم. وقتی صحبت‌هایم تمام شد، به شدت به فکر فرو رفته بود.
-خیلی عجیبه آنجلینا. من کمکت می‌کنم تا با هم عامل این حمله‌ها رو پیدا کنیم. فردا میرم کتابخونه هاگزمید.

نخواستم به او یادآوری کنم که من یک کارآگاه رده یک وزارتخانه هستم و او یک فروشنده‌ی مغازه‌‌ی شوخی. چیزی در حمایتش، در یک تیم خواندن ما، در نگرانی‌اش وجود داشت که دوست داشتم. با عذاب وجدان به خاطر آوردم که دوست داشتم چون اگر فرد اینجا بود همین را می‌گفت. نگاهم در چشمان مصممش خیره شد و ناگهان چیزی در دلم جوشید. با ترس متوجه شدم که شاید متوجه نگاهم شده زیرا که با نگاه مشابهی جوابم را می‌داد. با دستپاچگی گفتم:
-من دیگه باید بخوابم جرج. نمی‌تونم کتی رو بیشتر از این تنها بذارم.

این را گفتم و با نگرانی به اتاق برگشتم. با دیدن کتی که صحیح و سالم در خواب بود و قفسه سینه اش با هر نفس تکان می‌خورد نفس راحتی کشیدم. با خود فکر کردم که همه چیز به خیر گذشت و تصمیم درستی بود که آن شب را در پناهگاه به سر ببریم. اشتباه می‌کردم. در همان دقایق، مارک، دوست آرتور، با آواداکدورایی به آرامی کشته شد. جسدش را صبح در اتاق جینی پیدا کردیم.


۶
من باز هم قبل از سر رسیدن ماموران وزارتخانه کتی را با خودم سوار ماشین کردم و این بار به مقصد خانه خودم تخت گاز راندم. کتی به طرز وحشتناکی شوک زده بود و گریه‌اش یک لحظه بند نمی‌آمد. مداوم زیر لب می‌گفت که دنیل و این مرد بی‌نوا به خاطر او به قتل رسیده‌اند. برای آرام کردنش گفتم:
-بی‌خیال کتی‌. شاید مرگ این. یارو هیچ ربطی به پرونده‌ی تو نداشته باشه. ما که نمی‌شناختیمش. شاید خودش توی ماجرای خطرناکی بوده و برای اون به قتل رسیده.
-چطور متوجه نشدی آنجلا! طرف توی اتاق جینی خوابیده بود. قبل از اینکه تو بری به مالی بگی که ما پیش هم بخوابیم، مالی بلند بلند به همه گفت که من توی اتاق جینی می‌خوابم!

موهای دستم راست شد. راست می‌گفت!


۷
وقتی به خانه من رسیدیم، کتی به اتاق مطالعه رفت و در را بست.
-خواهش می‌کنم آنجلا. لازم دارم که تنها باشم. همینجا توی اتاق بغلی بمون. فاصله‌مون از بین دیوار از یک متر بیشتر نیست.

غرولندی کردم و روی کاناپه‌ی اتاق کناری ولو شدم. شاید من را مقصر می‌دانست که جلوی این قتل‌ها را نگرفتم! فقط چند ساعت تا دادگاه باقی مانده بود. فقط چند ساعت دیگر از این بیست و چهار ساعت نکبتی. خستگی این مدت داشت به من مستولی می‌شد. همانطور که در کاناپه فرو می‌رفتم، پلکانم را روی هم آمد. قبل از کامل بسته شدن چشمانم، رسیدن جغدی را از پنجره دیدم. اما خسته تر از آن بودم که تکانی بخورم. با خودم گفتم فقط چند دقیقه چرت می‌زنم. صدای هق هق کتی هنوز از اتاق مجاور می‌آمد...

بعد از مدت زمانی که نمی‌دانم چند دقیقه بود یا چند ساعت، پریدم. به سمت میز رفتم و نامه‌ای که جغد آورده بود را باز کردم. برگ کاغذی بود که با شلختگی از یک دفتر کنده شده بود. دستخط جرج را تشخیص دادم:
نقل قول:
-فکر کنم جواب سوالاتت رو پیدا کردم. متاسفم آنجلینا، خبر خوبی نیست. احتمالاً خیلی با چیزی که فکر می‌کنی تفاوت داره. سریعاً به کتابخونه هاگزمید بیا! قسمت موجودات نفرین شده.


کتی را صدا زدم و به او گفتم که باید سریعاً قبل از دادگاه به هاگزمید برویم.


۸
تمام مدت راه به شدت عصبی و نگران بودم و چندبار نزدیک بود مردم را اشتباهی زیر بگیرم. اگر کتی در مورد قتل آن روز صبح درست می‌گفت، یکی از افراد حاضر در پناهگاه که حرف مالی را شنیده بودند قاتل بودند. اما تصورش هم وحشتناک بود. به جز خود مقتول بی‌نوا، سایر افراد محفلی‌های معتمد من بودند. از بین آنها فقط مالی می‌دانست که کتی در اتاق جینی نیست. اما نه، خود جرج هم می‌دانست اما این الزاماً او را مبرا نمی‌کرد. آیا امکان داشت جرج به نحوی پشت ماجرا باشد و الآن در حال کشیدن ما به دامی از پیش طراحی شده باشد؟ تصورش هم خون را در رگانم بند می‌آورد، ولی این ماجرا مرا به نزدیکترین دوستانم هم بد گمان کرده بود.

در کتابخانه هاگزمید مجبور به نشان دادن نشان وزارتخانه ‌ام شدم تا اجازه ورود به بخش موجودات نفرین شده را به دست بیاورم. وقتی به کتابدار آنجا گفتم که دوستم در آن بخش منتظر ماست، با تعجب به من نگاه کرد و گفت که لابد اشتباه می‌کنم چرا که امروز کسی را به بخش موجودات نفرین شده‌ی کتابخانه راه نداده است. زیاد مایه‌ی تعجبم نبود که جرج خودش را با دوز و کلکی قایمکی به آن قسمت کتابخانه رسانده باشد، این بود که حس نگرانی‌ام بیدار نشد. نمی‌دانستم صحنه‌ای که قرار است ببینم تا پایان عمرم من را تسخیر خواهد کرد، هرچند که چیز زیادی هم از عمرم باقی نمانده بود. کتابدار ما را تا جلوی در قسمت موجودات نفرین شده مشایعت کرد و بعد به میز کارش در جلوی کتابخانه برگشت. من غافل از همه جا جلوی کتی راه افتادم و از قفسه‌های کتاب گذشتم. کمی آنطرف‌تر جلوی رویم بزرگترین وحشت زندگی‌ام، که از دست دادن یکی دیگر از دوستانم بود، جامه‌ی حقیقت پوشیده بود...

روی میز مطالعه‌ی وسط اتاق، درمیان دریایی از خون، جسد بی سر پسر جوانی خم شده روی یک کتاب نیمه‌ باز افتاده بود. آنطرف‌تر روی زمین کله‌ی جدا شده‌ای غرق در خون و موهای ژولیده‌ی قرمز به چشم میخورد. می‌خواستم جیغ بزنم، می‌خواستم هوار بکشم و مویه و زاری کنم، اما انگار نیرویی ماورای طبیعی بدن خسته‌ام را به زور روی دو پا محکم نگه می‌داشت و تکه‌های از هم گسسته‌ی جانم را به هم میفشرد تا هشیار بمانم و عقلم را از دست ندهم.
-کتی جلو نیا!
-چی‌ شده آنجلا؟
-بهت میگم جلو نیا! همین الآن برگرد و به کتابدار بگو سریعاً با وزارتخونه تماس بگیره و درخواست اعزام کارآگاه درجه یک کنه!

کتی که گویا متوجه شدت ماجرا شده بود، بی هیچ کلام دیگری برگشت و صدای قدم‌های سراسیمه‌اش در راهرو طنین انداز شد. با همه‌ی حمله‌های عصبی و گریه‌هایی که از دیروز داشت، نمی‌خواستم به هیچ وجه جسد جرج را ببیند. می‌دانستم تا آمدن مامورین وزارتخانه فقط چند دقیقه مهلت دارم. درحالی که از درون مثل بیدی در طوفان می‌لرزیدم، به طرف میز جلو رفتم. روی کتابی که جنازه‌ی جرج روی آن افتاده بود خم شدم. کتاب "موجودات و شیاطین اساطیری" نام داشت و درست در جایی که نیمه باز افتاده بود یک صفحه کم داشت. صفحه‌ای که جرج مشغول مطالعه بود با عجله و بی‌دقتی بریده شده بود و رد کاغذ خرده‌هایش هنوز در عطف کتاب به چشم می‌خورد. درحالی که جلوی لرزش بی‌وقفه‌ی دستانم را می‌گرفتم، جیب‌هایش را گشتم، اما تنها چیزی که پیدا کردم یک بسته از پاستیل‌های پرواز (لابد به کمک همین‌ها خودش را به این بخش کتابخانه رسانده بود) و یک قطعه عکس بود. با دیدن عکس دلم هری ریخت! عکس خودم در لباس کاپیتانی کوییدیچ گریفندور بود که از بلاجری جاخالی می‌دادم. بلاخره اشک بی صدایی بغضم را شکست و زیر لب با صدایی لرزان گفتم:
-تا آخر همین امروز انتقامت رو می‌گیرم!

تلاش کردم تا هر چه زودتر به خودم مسلط شوم. اشکهایم را پاک کردم و سراسیمه به دنبال کتی رفتم تا قبل از رسیدن مامورین وزارتخانه آنجا را ترک کنیم. بعد از همه‌ی این قتل‌ها امکان نداشت که بگذارم کتی آخرین جلسه‌ی محاکمه را از دست بدهد. باید به سزای اعمالشان می‌رسیدند!


۹
پشت در دستشویی وزارتخانه منتظر کتی ایستاده بودم و به صورت رنگ پریده‌ی خودم در آینه نگاه می‌کردم. یک ساعتی زودتر رسیده بودیم و باید منتظر شروع دادگاه می‌ماندیم. اول به دفتر کتی رفته بودیم تا لباس مخصوص دادستانی‌اش را بپوشد و کلاه‌گیس سفید پیچ دارش را بگذارد، بعد در کافه تریا قهوه‌ای خورده بودیم و حالا دیگر تقریباً وقت دادگاه رسیده بود.

-آنجلا نمی‌تونی یک متر اونور تر از جلوی در واستی؟ آدم معذب میشه!
-کتی من دیگه تو رو تا وقتی که دادگاه شروع بشه یک لحظه هم تنها نمیذارم! فکر کن من اینجا نیستم.

به واقع هم انقدر ذهنم درگیر بود که چیزی از دنیای اطرافم نمی‌فهمیدم. مغزم مثل یک ساعت به سرعت کار می‌کرد و سعی داشت با کنار هم چیدن قطعات پازل، شخص مشکوک ماجرا را پیدا کند. باید یک جایی یک سر نخی می‌بود، یک رد پایی، یک اشتباه از کسی... اما تنها سرنخی که به ذهنم می‌آمد در یک نسخه‌ی دیگر کتاب "موجودات و شیاطین اساطیری" بود که به محض ورود به وزارتخانه، درخواست ارسالش را از قسمت ممنوعه‌ی کتابخانه‌ی هاگوارتز فرستاده بودم.

شاید آن صفحه‌ی کنده شده از کتاب، کمکی به حل معما می‌کرد، اما باید اقرار می‌کردم که یک جای کار می‌لنگید. به دست آوردن صفحه‌ی مفقوده از کتاب کار خیلی سختی به نظر نمی‌آمد. حتی اگر نسخه‌ی هاگوارتز هم مخدوش می‌شد، ده‌ها نسخه‌ی دیگر از این کتاب وجود داشت و من بلاخره یکی را به دست می‌آوردم. چرا قاتل باید آن صفحه از کتاب را پاره می‌کرد؟ آیا با این کار بیشتر توجه را به مطلب آن صفحه بر نمی‌انگیخت؟ چرا به جای آن خیلی ساده کتاب را نبست و آنرا ما بین صدها کتاب دیگر در قفسه نگذاشت؟ اینگونه من هرگز نمی‌فهمیدم که جرج چه کتابی می‌خواندهو به چه رازی پی برده است. چه معنایی پشت کاغذ پاره شده از کتاب وجود داشت که من نمیفهمیدم؟ پاره کردن کتاب چه معنی داشت؟

ناگهان عرق سردی بر پشتم نشست. ولی اگر این قاتل نبود که صفحه‌ی مورد نظر جرج را پاره کرده بود چه؟ یعنی ممکن بود خود جرج آن کاغذ را بریده باشد تا مطمئن شود اگر اتفاقی برایش افتاد، آن کاغذ سالم به دست من می‌رسد؟ با عجله جیب‌هایم را گشتم. نامه‌ای که صبح از جرج گرفته بودم هنوز در جیبم بود. نگاهی به گوشه‌ی با عجله بریده شده‌اش انداختم، کاغذ را بالا گرفتم و با چوبدستی‌ام به آن ضربه زدم:
-ریویلیو!

دستخط جرج اندک اندک محو شد و به جای آن، کلماتی از کتاب نقش بست:
نقل قول:

فانتوم
فانتوم یک شیطان اساطیری است که از خود جسم مستقل ندارد. این موجود به روح قربانی خود می‌چسبد و او را وادار به انجام اعمال پلید و شیطانی می‌کند. در موارد متعددی گزارش شده که جادوگر و یا ساحره‌ی قربانی، آگاهی و خاطره‌ای از انجام اعمال شوم ندارد و در لحظاتی که در تسخیر فانتوم نیست، کاملاً عادی رفتار می‌کند.
در حال حاضر هنوز درمانی برای رهایی روح به تسخیر فانتوم درآمده وجود ندارد و پروتکل فعلی وزارتخانه، بوسه‌ی دیوانه ساز را تنها راهکرد مقابل فرد تحت کنترل فانتوم می‌داند...

حالم بعد از خواندن آن برگ کتاب خارج از توصیف است. تکه گم شده‌ی پازل را پیدا کرده بودم و کلاف سر در گم این قتل‌ها داشت برایم باز می‌شد. همه‌اش تقصیر من بود، اگر من به وظیفه‌ای که قاضی میلت به من محول کرده بود درست عمل کرده بودم و کتی را یک لحظه تنها نمی‌گذاشتم، شاید هیچ کدام از این‌ها اتفاق نمی‌افتاد. هر بار که حمله‌ای رخ داد، کتی تنها بود! صبح دیروز که به خودش سوءقصد شد، هیچ کس دیگر به جز خودش آن حوالی نبود تا بگوید که دقیقاً چه اتفاقی افتاد، می‌توانست یک انفجار خود ترتیب داده باشد! وقتی دنیل لوییز به قتل رسید، کتی و دنیل با هم در زیزمین تنها بودند! او بعداً به من گفت که چیزی را به خاطر نمی‌آورد، گفت که فکر می‌کند تحت طلسم فراموشی قرار گرفته است! آن شب در پناهگاه من باید تمام مدت پیشش می‌ماندم، اما در چند دقیقه‌ای که با جرج روی پشت بوم بودم، فرصت کافی برای رفتن به اتاق جینی و برگشتن به رختخواب بود. من فکر می‌کردم که از آن فاصله همه‌ی صداها را می‌شنوم، اما آیا به راستی می‌شنیدم؟ آن هم وقتی گرم صحبت با جرج بودم؟ امروز صبح من و کتی در دو اتاق مختلف بودیم. صدایش را از اتاق مجاور می‌شنیدم، اما برای چند دقیقه خوابم برد! در همین چند دقیقه نامه‌ی جرج روی میز بود، چند دقیقه کافی بود تا کسی نامه را بخواند، به کتابخانه آپارات کند، جرج را بکشد و برگردد...

-چرا شبیه جن زده‌ها شدی آنجلا؟

کتی از دستشویی بیرون آمده بود و با تعجب به من نگاه می‌کرد. باید قیافه‌ام خیلی متعجب و بهت زده می‌بود چون قیافه‌ی کتی خیلی نگران به نظر می‌رسید.
-کتی، برو به دادگاه. من باید چیزی رو بردارم...
-فکر کردم میخواستی تا شروع دادگاه من رو تنها نذاری!
-دیگه مهم نیست. حالا دیگه میدونم قاتلی که دنبالشیم ربطی به پرونده‌ی فساد وزارتخونه نداره. تو برو دادگاه من بعد از دادگاه میبینمت! یه کار خیلی خیلی مهم دارم.
-مطمئنی حالت خوبه؟ رنگت خیلی پریده، چیزی فهمیدی؟
-دنبال من نیا کتی، بعد از دادگاه با هم صحبت می‌کنیم، حالا برو که به دادگاه برسی!

این را گفتم، سراسیمه از دستشویی خارج شدم و به سمت دفتر هری پاتر به راه افتادم. همانطور که حدس می‌زدم بخت با من یار بود و دفتر هری خالی بود. هری هم به عنوان رئیس دایره کارآگاهان، مانند بقیه کارآگاهان برای شنیدن نتیجه‌ی دادگاه به دخمه‌ها رفته بود. به سمت گاوصندوق مخفی پشت میزش رفتم. به عنوان یکی از کارآگاهان نخبه‌ی وزارت، من از معدود کسانی بودم که رمز گاوصندوق را در اختیار داشت. در گاوصندوق را باز کردم و آخرین زمان برگردانی که سالم مانده بود را برداشتم. می‌دانستم برای این کارم اخراج می‌شوم اما باکم نبود، کاری که قرار بود بعد از این انجام بدهم یحتمل برایم چند سال آزکابان می‌خرید! اخراج پیشکشم. زمان برگردان را به اندازه‌ای که برای صبح دیروز کافی بود چرخاندم و به سمت خانه‌ی کتی آپارات کردم.


۱۰
بی سر و صدا روی نوک پا به در خانه نزدیک شدم. اگر کتی در اظهاراتش حقیقت را می‌گفت، اکنون می‌بایست خواب می‌بود. قبل از اینکه الوهومورایی روانه‌‌ی در کنم، اول دستگیره را چرخاندم. در کمال تعجبم باز شد! در قفل نبود! به آرامی به داخل اتاق نشیمن خزیدم و پشت کاناپه‌ی بزرگی قایم شدم. از پشت مخفیگاهم دید نسبتاً خوبی به در ورودی داشتم. حالا باید فقط صبر می‌کردم تا شاهد وقایع بعدی باشم. تا به چشم خودم نمی‌دیدم، نمی‌توانستم عزیزترین دوستم را با دست‌های خودم بکشم. آخر این نقشه‌ام بود، این که کتی را با دستان خودم به قتل برسانم! احساس می‌کردم که این را به کتی مدیونم، نمی‌توانستم بگذارم همه از اعمال وحشتناکش با خبر شوند و سرنوشتش بوسه‌ی دیوانه ساز شود...

حدود ساعتی که طبق اظهارات کتی سوءقصد رخ داده بود، ازپنجره‌ی کنار در به صورت نصفه و نیمه هییکل شنل پوشی را دیدم که به در نزدیک شد، خم شد و انگار بسته ای را جلوی در گذاشت. در زد و بعد به آرامی دور شد...

پس تا اینجای کار را کتی راست می‌گفت. واقعاً کسی مواد منفجره را به در خانه‌اش آورده بود. اما باز هم ممکن بود که بسته از طرف خودش فرستاده شده باشد. شاید آن شخص شنل پوش فقط پستچی بود که مرسوله‌ای را طبق قرار می‌رساند و از محتویاتش خبر نداشت. منتظر ایستادم. صدای پای کتی از طبقه‌ی بالا به گوش رسید. صدای پا روی پله‌ها نزدیک و نزدیک تر شد. از پله ها پایین آمد و قبل از رفتن به طرف در، به سمت رخت‌آویز کنار اتاق رفت تا ژاکتی روی پیرهن خوابش بپوشد. باز هم کتی راست گفته بود، چوبدستی‌اش همراهش نبود و در هم همچنان قفل نبود! اگر همه‌چیز طبق گفته‌ی کتی درست بود، کسی باید همین الآن در را قفل می‌کرد! با خودم گفتم هر کسی که هستی عجله کن! کتی ژاکتش را پوشیده بود و داشت به سمت در بر‌میگشت که ناگهان دوگالیونی‌ام افتاد! کسی که در را قفل کرده بود، مسافری از آینده، خود من بودم! معطل نکردم و چوبدستی‌ام را به سمت در گرفته و زیر لب گفتم:
-کولوپورتوس!

کتی سعی کرد تا در را باز کند اما با در قفل شده مواجه شد. در حالی که آثار تعجب در چهره‌اش پیدا بود به سمت اتاق برگشت و در همان لحظه بمب منفجر شد! در خانه از جا کنده شد و روی کتی افتاد. من که پشت کاناپه سنگر گرفته بودم آسیبی ندیدم. از مخفیگاهم بیرون آمدم و به سمت در رفتم. شکم اشتباه بود، کتی قربانی یک حمله‌ی خطرناک بود و من، آنجلینا جانسون کارآگاه نخبه وزارتخانه، گذاشته بودم عاملش به آسانی از چنگم در برود. کتی انگار از حال رفته بود. وقتم را برای چک کردنش هدر ندادم، میدانستم به جز یک شکستگی دست، آسیب جدی دیگری ندیده است. جانش را با قفل کردن در نجات داده بودم و حالا در خیابان دنبال شخص شنل پوشی که بسته را آورده بود می‌گشتم تا قاتل حقیقی را پیدا کنم!


۱۱
با چشمانی از همیشه بازتر با عجله در امتداد خیابان به سمتی که شخص شنل پوش ناپدید شده بود دویدم. کتی در یک محله‌ی مشنگی زندگی می‌کرد و به احتمال زیاد آن شخص، هر که که بود، قبل از رسیدن به یک گوشه‌ی خلوت خیابان، جلوی چشم مشنگ‌ها آپارات نمی‌کرد، چون هیچ گزارشی از شکستن قانون رازداری در آن روز به دستم نرسیده بود. اگر کمی خوش شانس بودم می‌توانستم پیدایش کنم، شنل بلندش او را از بین جمعیت مشخص می‌کرد. از عصبانیت، خستگی، دلهره و خشم می‌لرزیدم. در آن لحظه تمام دوره‌هایی که برای کارآگاهی دیده بودم برایم بی ارزش شده بود. دیگر مهم نبود که" وقتی در زمان سفر می‌کنید، نباید تغییری ایجاد کنید"، به محض اینکه پیدایش می‌کردم، می‌کشتمش! می‌کشتمش و جان همه را نجات می‌دادم. اگر کمی هم خوش شانس بودم، می‌توانستم جسدش را با موفقیت از بین ببرم و بی سر و صدا به زمان خودم برگردم. جایی که کتی دادگاه را علیه فاسدین وزارت می‌برد و جرج بعد از دادگاه منتظرم بود...

بلاخره چشمم بهش افتاد که در پانصد متری من به آرامی راه می‌رفت. کلاه شنلش را روی سرش کشیده بود و آستین‌های بلندش، کل دستانش را پوشانده بود. با اینکه چیزی از این غریبه نمی‌دیدم، اما چیزی در نحوه‌ی راه رفتنش به شدت آشنا بود. انگار همیشه راه رفتنش را دیده بودم و در عین حال، هیچوقت راه رفتنش را از این زاویه ندیده بودم. نمی‌توانست غریبه باشد. به آرامی می‌خرامید. قطعاً یک زن بود. فقط یک نفر بود هیچوقت راه رفتنش را از پشت ندیده بودم اما تک تک قدم‌هایش را می‌شناختم. یعنی ممکن بود؟

و آنگاه تمام قطعات پازلی که به خیال خودم کنار هم چیده بودم از هم پاشیده شد و با آرایشی دیگر کنار هم قرار گرفت. بدون آنکه آگاه باشم قطرات اشک روی گونه‌‌هایم شروع به غلتیدن کردند. معما حل شده بود. امروز صبح که به کتی حمله شد، من خواب بودم، یعنی فکر می‌کردم که خوابم! وقتی به دنیل لویز حمله شد، من به خیال خودم تحت تاثیر معجون گیجی بودم و چیز زیادی به خاطر نداشتم! اما آیا واقعاً مسموم شده بودم؟ آیا به دنیل حسودی نمی‌کردم؟ زمان حمله به مارک دوست آرتور هیچ‌وقت دقیق مشخص نشد، فقط می‌دانستیم در زمانی ما بین رفتن به رختخواب و شش صبح که مالی جسدش را پیدا کرد به قتل رسیده‌ است. ساعت قتلش می‌توانست بعد از خداحافظی با جرج و رفتن من به رخت خواب باشد! وقتی نامه‌ی جرج رسید، من به خیال خودم داشتم چرت می‌زدم! یک بار دیگر هم با خودم حساب کرده بودم که مدت زمان چرت زدن من می‌توانست برای خواندن یک نامه، آپارات کردن و کشتن جرج کافی باشد. آنقدر در این دو روز متعجب و وحشت زده شده بودم که دیگر هیچ چیز نمی‌توانست حالم را از آن بدتر کند. احساس لمس بودن می‌کردم. فقط می‌دانستم که چه کاری باید انجام شود! قدم‌هایم را تند تر کردم و فریاد زدم:
-آنجلینا!

پیکره‌ی سیاه‌پوش به آرامی برگشت، یا شاید باید بگویم برگشتم؟ صورت خندانم با برقی که در چشمان کودکان بازیگوش بعد از انجام خرابکاری می‌نشیند به سمت صدایم برگشت. قبل از آنکه مهلت حرکت دیگری به پیکره‌ی مقابلم بدهم، چوبدستی‌ام را بالا آوردم و قبل از آنکه تردید به من مستولی شود، فریاد کشیدم:
-آوراکداورا!

جسم شنل پوش مثل یک تنه‌ی خشک شده‌ی درخت روی زمین افتاد. احتمالاً در کثری از ثانیه بود، اما برای من مثل یک دقیقه‌ی کامل طول کشید. تازه متوجه اشک‌هایم شدم که صورتم را کامل خیس کرده بودند. مشنگ‌های دور و برم با تعجب به ما زل زده بودند. نگاهم به دستانم افتاد که اندک اندک کمرنگ می‌شدند و مثل خاطره‌ی جان باخته‌ای، در پس زمینه خیابان محو می‌شدند. من یک روز قبل از وجود آن لحظه‌ام مرده بودم و حالا بسان تصویری از دنیای مردگان بودم که باید پاک می‌شد. حس تلخی به من می‌گفت که باید بروم. می‌توانستم یک روح سرگردان شوم و برای همیشه با بار غم جنایاتم زندگی کنم، اما می‌دانستم که از توانم خارج است. می‌دانستم که فقط چند ثانیه دارم.

به کارآگاهان بخش رازداری فکر کردم و تلاشی که برای تمیز کردن این صحنه و خاطره‌ی همه‌ی این ماگل‌ها باید انجام بدهند. به کتی فکر کردم که هرگز نمی‌دانست چه کسی صمیمی‌ترین دوستش را به قتل رسانده است. به دنیل لویز و مارک که حالا تا سال‌ها زندگی می‌کردند. شاید دنیل به کتی پیشنهاد ازدواج می‌داد، شاید بچه دار می‌شدند و برایش از خاله آنجلینایی می‌گفتند که هرگز ندید و به جرج فکر کردم. به لبخندش، به نگاهش که به نگاهم دوخته شده بود...

و در همین فکر بودم که کامل ناپدید شدم.


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۰ ۱:۳۹:۲۱


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی غول های غارنشین
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#62
تف تشت
.Vs

اراذل و اوباش گریف


پست چهارم:



درب آشپزخانه روی پاشنه چرخید و بیست و هفت هشت جفت چشم درشت ورقلمبیده به کریچر زل زد. جن های خونگی با تکه پارچه‌ای به کمر و قوری دم‌کنی هایی با نشان هاگوارتز به سر، همونطور که سینی‌های غذا و تشت‌های ظروف کثیف رو به دست داشتن، در جا خشکشون زده بود و سر‌هایشون رو به سمت کریچر چرخونده بودن. دابی که کریچر رو شناخته بود، کتری بزرگ آب جوشش را بسم‌المرلین نگفته روی زمین ول کرد و باعث غیب شدن دو سه تا از جن‌های مجاورش شد. با خوشحالی به سمت کریچر اومد و گفت:
-کریچر بلاخره نامه‌های دابی درباره ت.ه.و.ع رو خوند؟ کریچر خانوم ارباب بداخلاقش رو ول کرد و آمد توی آشپزخانه کار کرد و حقوق گرفت؟
-دابی بهتر بود زبانش را گاز گرفت و دهانش را شست وگرنه کریچر مجبور شد خودش با وایتکس این کار رو کرد! کریچر اینجا بود چون کریچر به کمک نیاز داشت و کریچر هیچ کس دیگه نداشت. کریچر بی ارباب ریگولوس!

این رو گفت و شروع به کوبیدن چشم ورقلمبیده‌اش به لوله کتری کرد! سایر جن‌های خونگی که به خودزنی عادت داشتن به زل زدن ادامه دادن، اما دابی جلو پرید و لنگ کریچر رو گرفت و به عقب کشید:
-کریچر نکرد! کریچر خودش را نزد! دابی و بقیه به کریچر کمک کرد!
-دابی بهتر بود اول لنگ کریچر رو ول کرد تا کریچر را جلوی وینکی خانوم بی آبرو نکرد! دابی و سایر جن‌ها اینجا جارو داشت؟


مجموعه ورزشی غول‌های غارنشین مملو از تماشاگران گریفندوری بود که اکثراً پرچم‌ها و کلاه‌های هردو تیم رو همراه داشتند و برد و باخت جفت تیم‌ها براشون به شمشیر گریفندور بود و صرفاً اومده بودن نوشیدنی کره‌ایشون رو بخورن و جیغ‌هاشون رو بکشن. ولی برعکس گزارشگر بازی، یوآن ابرکرومبی، مثل اسفند رو آتیش بود و نمی‌تونست صبر کنه تا بازی شروع شه و سیل خورده‌گیری‌هاش رو بار هم گروهی‌هاش کنه. هر چی باشه از نظر یوآن گریفندور به قهقرا رفته بود. غول‌های غارنشین با تنه چنارهایی که به جای باتون در دست می‌چرخوندند منتظر شروع مسابقه بودن تا چندتا بازیکن رو کتلت کنن و بخندن. تفریح غول‌های غارنشین همین بود بلاخره. هاگرید هم با اون هیکل عظیمش در میون جایگاه تماشاگران حسابی به چشم می‌اومد. هاگرید علاقه‌ای به هیچ کدوم از تیم‌های گروه گریفندور نداشت چون خودش توی تیم تیم بود، و صرفاً برای تشویق برادرش گراوپ اومده بود. این وسط کسی حتی به یاد کریچر هم نبود.

درهای رختکن اراذل و اوباش گریف باز شد و آرتور، آستریکس، ادوارد و استرجس در میان تشویق و هیاهوی دخترهای گریفی و درحالی که توسط عمو قناد، پاندا و ناپلئون مشایعت میشدن، لبخند زنان وارد زمین شدند و برای حاضرین ورزشگاه دست (در مورد ادوارد قیچی) تکون دادن.

در وهله‌ی بعد درهای رختکن تف تشت باز شد و اگر تا اون لحظه دو هزار لیتر نوشیدنی کره‌ای توسط ملت مصرف نمی‌شد و بازیکن‌های اراذل هم نگران غول‌های غارنشین نبودن و به جاش با دقت به تیم تف تشت نگاه می‌کردن، متوجه می‌شدن که چیزی بیشتر از دماغ‌های بزرگ و کشیده در مورد هم گروهی‌های گریفیشون توی تیم تف تشت عوض شده. در حقیقت فقط کریچر شبیه خودش به نظر می‌رسید، خب راستش از شما چه پنهون، فقط کریچر خودش بود!

وینکی، وزیر سابق، با یک خروار آرایش که در وهله‌ی چیکه کردن از دماغ و چونه‌ی نوک تیزش بود، و با یک کلاه گیس آبی روشن، روی جاروی ملانی استانفورد نشسته بود. دابی تابلوی گلابی‌های وردی آشپزخونه رو کنده بود و توی کله‌اش کوبونده بود. حالا سرش تا گردن از توی قاب تابلو بیرون زده بود و روی جاروی کادوگان نشسته بود. اینیگو اندکی قد بلندتر از یک جن بود، نتیجتاً یه جن خونگی روی سر اون یکی سوار شده بود و ماسک نیم چهره‌ی اینیگو رو پوشیده بود و چادر مشکی خانوم بلک رو مثل شنل روی دوشش انداخته بود تا جن پایینی رو قایم کنه. به همین منوال دو جفت جن جن سوار دیگه ملبس به لباس‌های عهد دقیانوسی که از اتاق ضروریات کش رفته بودند، به شکل آغا محمدخان و هنری هشتم دراومده بودن. شاهکارشون ولی جن خونگی مادر مرده‌ای به اسم کالی بود که یک کوسن سبز بزرگ بهش پوشونده بودن و یه دوجین سیخ آشپزخونه توی کوسنه فرو کرده بودن. فکر کنم نیازی به گفتن نباشه که کالی قرار بود کی باشه.

جن‌های خونگی شاید در راحت ترین البسه و شرایط قرار نداشتن، ولی توی چشم‌های تک تکشون برقی می‌درخشید. جن‌های خونگی هیچ وقت هیچ مسابقه‌ای نداده بودن، هیچ‌وقت تیم نداشتن، هیچ‌وقت اجازه‌ی مشارکت بهشون داده نشده بود، این بود که مصمم و آزمندانه منتظر سوت آغاز بازی بودن، که در این لحظه به صدا دراومد!

دابی که حسابی در نقشش فرو رفته بود، سرخگون رو زد زیر بغلش و با فریاد "همرزمان حمله کرد! " به سمت دروازه حریف گوله کرد! چند قدمی با عمو قناد فاصله داشت که ادوارد دست قیچی جلوی روش ظاهر شد. ادوارد با روی خندان گفت:
-بی خیال سر، سرخگون رو رد کن بیاد!
-رو آب خندید ادوارد! مگر اینکه خوابش رو دید ادوارد!

نقل قول:
-و حالا کادوگان از تیم تفت تشت در یک حرکت دیدنی ادوارد دست قیچی رو پشت سر میذاره و از بازدارنده‌اش جاخالی میده. البته جا داره بگم که ادوارد هم بازدارنده سفت و سختی نفرستاد، انگار که از جر خوردن تابلوی کادوگان می‌ترسید. کادوگان فقط عموقناد رو بین خودش و دروازه داره، میره جلو، عمو قناد داره جلوی هر سه تا حلقه قر میده و شعر میخونه، کادوگان شوت می‌کنه، نه شوت نبود، یه پاس بسیار "جن زیر کاه" به اون یکی مهاجمشون آغا محمد خان بود. آغا محمد خان به طرز عجیب و غریبی توپ رو با وسط‌های شکمش میگیره و از بالای سرش شوت میکنه...


جن پایینی توپ رو گرفته بود و از زیر لباس مبدل، داده بود دست جن بالایی که روی شونه اش واستاده بود، و اون هم بلافاصله شوت کرده بود.

نقل قول:
-گل! گل اول برای تف تشت!


بازیکن‌های تف تشت که از خوشحالی توی پوست خودشون نمی‌گنجیدن هر کدوم با مراعات فاصله ایمن با غول های غارنشین به یه گوشه از زمین ورزشگاه رفتن و مشغول تمیز کردن شدن.

نقل قول:
-باید اقرار کنم روشی که تف تشت برای ابراز خوشحالی در نظر گرفته بسیار زیبا و پسندیده است. چه فرهنگ بالایی در گریف موج میزنه. احترام به ورزشگاه و محیط زیست...


بازیکن‌های اراذل باید بازی رو شروع می‌کردن. اندکی ناباوری و رنجیدن توی چهره‌ی آستریکس وقتی سرخگون رو دست می‌گرفت و به نقطه‌ی شروع می‌رفت مشهود بود.

نقل قول:
-این بار حمله رو اراذل گریفندور شروع میکنن. شاهد شکل گیری یه حمله‌ی سه‌گانه‌ی زیبا توسط سه مهاجم اراذل هستیم که به زیبایی با پاس کاری به هم جلو میان، آستریکس پاس میده به ناپلئون، ناپلئون پاس میده به پاندا، پاندا پاس میده به آستریکس...


شترق!


-ماشالله هزار ماشالله داداش پهلونم! ناز شستت!

کل ورزشگاه به جز هاگرید:
-

نقل قول:
-یکی از غول‌های غارنشین به مهاجم تیم اراذل حمله کرد. سرخگون از دستش رها شد و کادوگان اون رو گرفت. کادوگان پاس میده به ملانی. ملانی اما سرخگون رو گرفته دستش و روی زمین نشسته و تکون نمیخوره...

-ملانی از ارتفاع ترسید! ارباب کرواچ هم ملانی رو مجبور کرد به ارتفاع بره! ملانی نخواست! ملانی ترسید!

نقل قول:
-کریچر، جستجوگر تف تشت داره با سرعت زیاد به سمت پایین پرواز می‌کنه. از قیافه‌ی استرجس برنمیاد که گوی زرین رو دیده باشه، احتمالاً این یه حمله‌ی دروغی ورانسکی از سمت کریچره، ولی نه، انگار کریچر داره به سمت ملانی میره تا اون رو راضی به پرواز کنه.

_ملانی برگشت روی جاروش و پرواز کرد! ملانی به کریچر قول داد!
-ملانی یه غلطی کرد کپتن! ملانی از ارتفاع ترسید!

کریچر با کف دستش به صورت خودش کوبید.
-ملانی اینجا واستاد الآن کریچر ملانی را ردیف کرد.

کریچر به سمت تماشاگران حاضر در ورزشگاه رفت و چند دقیقه بعد با یک بطری نوشیدنی کره‌ای برگشت.
-ملانی این رو خورد تا به ترسش غلبه کرد. اگر ملانی دختر خوبی بود کریچر باز هم برایش نوشیدنی کره‌ای گرفت.

ولی در حالی که بازیکن‌های تف تشت مشغول راضی کردن ملانی بودند، آستریکس که از ضربه‌ی غول غارنشین گیج و ویج شده بود، به خودش اومده بود و در یک حرکت ضربتی سرخگون رو قاپید و به سمت دروازه تف تشت پرواز کرد.

-مرد خون‌آشام رو گرفت! الآن گل زد!

مدافعین تیم تف تشت با سرعت به سمت آستریکس پرواز کردن اما هنوز بیست قدمی از او فاصله داشتن که سرخگون را پرتاب کرد. کالی به سمت سرخگون پرید و با یکی از سیخ هایش سرخگون را پاره کرد!

-قبول نیست آقا تقلبه! توپ ما رو پاره کرد!
نقل قول:
-متاسفانه هیچ قانونی مبنی بر پاره کردن سرخگون در قوانین کوییدیچ به ثبت نرسیده تا از تیم اراذل در این لحظه دفاع کنه. به شما عرض کردم فنریر گری بک به درد قانون وضع کردن نمیخوره! چاره‌ای نیست جز اینکه منتظر به پایان رسیدن بازی و تثبیت نتیجه به وسیله‌ی گوی زرین شد. این بار روی شونه‌ی استرجس و کریچر رو بیشتر می‌کنه...


کریچر سعی می‌کرد به حرف‌های یوآن گوش نکنه و حواسش رو شیش دنگ به جاخالی دادن از لای پر و پاچه‌ی غول‌های غارنشین و پیدا کردن گوی زرین بده. یک حس دلهره‌آوری به کریچر یادآوری می‌کرد که دوز و کلک‌هایی که برای دست به سر کردن اعضای حقیقی تیمش به کار برده بود تا همیشه دووم نمی‌آورد. بهتر بود هرچی زودتر گوی زرین رو پیدا کنه و قال اراذل رو بکنه، قبل از اینکه اعضای حقیقی تف تشت به خودشون بیان و مربای همه‌چی در بیاد.

کریچر از زیر کف پای بالا گرفته‌ی غول غارنشینی که قصد کتلت کردنش را داشت به سرعت رد می‌شد که دید! نه گوی زرین، بلکه اعضای حقیقی تیم تف تشت که از انتهای راهروی ورزشگاه سراسیمه به سمت ورزشگاه می‌دویدند!

استرجس پادمور هم دید! ولی اون گوی زرین رو دید!

نقل قول:
-آیا شاهد یک حمله‌ی دروغین ورانسکی دیگه از سمت کاپیتان تیم اراذل هستیم؟ و یا شاید اون اینبار به راستی گوی زرین رو دیده؟


کریچر سرش رو به سمت استرجس چرخوند و دلش هری ریخت! گوی زرین درست جلوی جاروش بود و کریچر اگه به سمتش گوله می‌کرد، شاید می‌تونست قبل از رسیدن تیم حقیقیش به وسط زمین بازی و بالا اومدن رسوایی گوی رو بگیره، فقط مشکل اینجا بود که استرجس خیلی از او نزدیکتر بود...

نقل قول:
-کاپیتان تیم تف تشت هم که حالا گوی زرین رو دیده با تلاشی رقت انگیز به سمتش حرکت می‌کنه ولی کاپیتان اراذل تقریباً به گوی رسیده...


شترق!

کل ورزشگاه من جمله هاگرید:
-
نقل قول:
-میزان تقلب و رسوایی تیم تف تشت باور نکردنیه! ملانی که در اثر خوردن نوشیدنی کره‌ای حسابی تعادل خودش رو از دست داده با سرعت جن بو داده از ناکجا آباد پیداش شد و خودش رو روی استرجس انداخت! کریچر هم از فرصت استفاده کرد و گوی زرین رو گرفت! تف تشتی‌ها یه مسابقه‌ی دیگه رو هم کشکی کشکی بردن!




تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸
#63
موافقت و حمایت خود را از تیم حریف اعلام می‌داریم! با تشکر از زحمات شما!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#64
تف تشت
.Vs

بچه های محله ی ریونکلاو


پست اول:



تشت رو محکم روی میز جلوی فنریر کوبید!
-بفرمایید تف!

فنریر گری بک از گوشه‌ی چشم نگاهی به ساعت انداخت، نیمچه آهی کشید و گفت:
- متاسفانه هنوز یک دقیقه تا پایان وقت قانونی ثبت نام باقی مونده، تیم شما ثبت میشه.

جن خونگی بعد از دو سه ساعت دوندگی، بلاخره یه نفس عمیق کشید. آخیشی گفت و موهای ملانی فلک زده رو رها کرد. خودش و تیمش از فنریر خداحافظی کردن و به تالار بزرگ هاگوارتز برگشتن. اینیگو خودش رو روی اولین نیمکت خالی ولو کرد و پرسید:
-خب، حالا باید چیکار کنیم؟
- حالا باید دو تا هم تیمی دیگه پیدا کرد!

کادوگان، ملانی و اینیگو هر سه با صورت های پوکر فیس به کاپیتانشون نگاه کردن.
- پس این دو سه ساعت که جون ما رو به دهنمون رسوندی داشتی چیکار می‌کردی؟
- گرگ دم کلفت گفت چهار نفر از اهل جادوگران کافی بود. کریچر شما سه تا رو خر کش کرد، کریچر این کاکتوس رو سر راه از گلخونه‌ی اسپراوت بلند کرد. کریچر وقت نداشت هم تیمی دیگه پیدا کرد، داشت این تشت رو پر از تف کرد!

کریچر این رو گفت و تشت قرمز تفی جلوی رویش رو تکون داد. سایر اعضای تیم محض رعایت احتیاط یک متر عقب رفتند.
اینیگو سوالش رو دوباره پرسید:
- حالا باید چیکار کنیم؟ دو تا بازیکن دیگه از کجا بیاریم وقتی یک هفته دیگه مسابقه است؟

ملانی ادامه داد:
- اینیگو راست میگه. ما اگه امروز هم دو نفر رو پیدا کنیم، چطور قراره تو یک هفته تمرین کنیم و برای مسابقه آماده بشیم؟
- ما باید هم تیمی هایی دلاور با روحیه‌ای مبارز و اهل رشادت پیدا کنیم! رزمندگانی که با ما به جبهه‌ی حریف شجاعانه بتازند!
- شوالیه‌ی کوتوله خیلی هم چرت نگفت

کادوگان برای کریچر پشت چشمی نازک کرد. اما پشت سرش نگاه «دیدین من راست گفتم»انه ای به بقیه‌ی اعضای تیم انداخت.

- خب حالا ما این بازیکن های دلاور رو از کجا قراره پیدا کنیم؟
- حالا اون رو ول کن، این کاکتوسه رو چی شد آوردی تو تیم؟
- خار داشت سرخگون هاشون رو پاره کرد!
ملانی نگاه وارسی کننده‌ای به کاکتوس میمبله میمبوس تونیا انداخت و گفت:
- همچین پر بیراه هم نمیگی ها. برگردیم سر سوال من، هم تیمی از کجا پیدا کنیم؟
- کریچر تونست به وینکی گفت.
- یک جن بسمان است! مرلین کبیر را بیاوریم!
- به نظر من که بیخود توی اهالی جادوگران نگردیم، هر کس که کوییدیچش خوب بوده لابد تا الان یه تیم برای خودش پیدا کرده.
- من میگم به دورمشترانگ نامه بدیم!

سیل پیشنهادات از طرف چهار عضو تیم سرازیر شد، بدون اینکه به نتیجه ای برسه. کاکتوس زبون بسته هم که فقط مشاهده می‌کرد و تکون میخورد. وقت به شدت تنگ بود.

شیش روز به همین منوال گذشت، بگذریم که تو این مدت چهارتا تیم دیگه به لیست رقبا اضافه شدن و باعث شدن کریچر بی‌نوا کلی بد و بیراه از کادوگان بشنوه که الکی به حرف فنریر گری‌بک اونهمه هولشون کرد. بعد ازشیش روز بحث بی ثمر کم کم داشتن نا امید میشدن که یک دفعه‌ای ملانی محکم با پشت دست به پیشونی‌اش زد.
- چه شد به تو فرزند؟
- چقدر ما بی حواسیم، برای پیدا کردن بازیکن کوییدیچ کجا می‌ریم؟
- خب ما هم که داریم شش روزه همین رو می‌پرسیم فرزند!
- نه منظورم اینه که برای پیدا کردن هر چیزی که به شدت نیاز داریم، کجا می‌ریم توی این قلعه؟
- ما چه می‌دانیم فرزند!
- ای بابا! خیلی واضحه! مثلاً هر وقت به شدت بخوایید برید دستشویی ولی وسط طبقه سوم باشید، کجا می‌رید؟

کریچر که چند دفعه‌ای به شدت وایتکس لازم شده بود و گذرش به جای مورد نظر ملانی افتاده بود، دو گالیونیش افتاد:
-اتاق ضروریات!

ده دقیقه‌ی بعد، پنج عضو گروه کوییدیچ تف تشت راهروی طبقه ‌ی سوم رو سه بار با تکرار این جمله توی ذهنشون بالا و پایین میرفتن:
- ما به یک اتاق پر از افراد جنگجو و مبارز برای بازی کوییدیچ نیازمندیم! ما به یک اتاق پر از افراد جنگجو و مبارز برای بازی کوییدیچ نیازمندیم! ما به یک اتاق پر از افراد جنگجو و مبارز برای بازی کوییدیچ نیازمندیم!


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۰:۴۷:۳۰


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸
#65
این مرد نیمه لخت چشم چرونتون به خودش جرات داده ما رو به دوئل طلبیده! ما دوئل می‌کنیم! ما خیلی هم دوئل می‌کنیم! اصلاً تن این شوالیه پاک طینت میخاره واسه دوئل! آی نفس کش و از این صحبت ها!

مرحمت بفرمایید سه هفته. طبیعتاً هماهنگ شده. مرسی



تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸
#66

خانه شماره سیزده میدان گریمولد، مقر محفل ققنوس

یک جای کار می‌لنگید...

اگه یه خروار پرونده های دریافتی از خرابکاری های مرگخوارن، یا کارهای تشکیل تیم کوییدیچ، یا سر و صدای بچه های هری و یا هزارتا کار دیگه روی سر محفلی ها نریخته بود، شاید اندکی بیشتر توجه می‌کردن و متوجه می‌شدن که خانوم بلک اون روز طور عجیبی رفتار می‌کرد. شال سیاهی که همیشه دور گردنش بود رو تا روی صورتش پایین آورده بود و از همیشه بدعنق تر به نظر می‌رسید. اگر یک مقدار هم بیشتر توجه می‌کردن، متوجه می‌شدن که به جای ناسزاهای معمول گند زاده ها و خائنین به اصل و نسب، ناسزاهایی مثل خیارهای دریایی و شارلاتان های صحرایی نثار اطراف می‌کرد.


همان زمان، کوچه ناکترن، مهمانخانه‌ی هیپوگریف پنجه طلایی

پیرزن بدقواره و خمیده ای پشت یکی از میزهای مهمانخانه چمباته زده بود و با حرص و ولع وصف نشدنی‌ای از پاتیل روبروش کله‌ پاچه‌ی تسترال میخورد. هرکس این صحنه رو می‌دید با خودش فرض می‌کرد پیرزن سالیان سال میشه که غذا نخورده. پیرزن کاردش رو صاف توی جمجمه‌ی تسرال طباخی شده فرو کرد و تخم چشمش رو درسته بیرون کشید. درست وقتی که میخواست چشم تسترال رو لقمه‌ی چپش کنه، در مهمانخانه باز شد. از بالای میزی که پیرزن نشسته بود، چیز زیادی از تازه وارد قد کوتاه معلوم نبود، اما دارون گوشت آلود، صاحب مهمانخانه، با چشم و ابرو نشانه‌هایی به پیرزن فرستاد، گویی که می‌گفت:
- اون بابایی که میخواستی ایشونه!

پیرزن کاردش رو روی میز برگردوند و با چشم و ابرو نشانه‌هایی رو پس فرستاد، تو مایه های:
- اوکی، دارمت، برو برای بقیه‌ی نقشه پلیدمون!

بعد لیوان آب دوخ خیارک غده دارش رو برداشت و هورت بلندی کشید. صدای هورت کافی بود تا توجه تازه وارد رو جلب کنه.

_هی جوون، یه پرس غذا مهمون من میخوای؟

پیشنهاد غذای مجانی از سوی یه پیرزن عجوزه وسط یکی از خلاف ترین مهمونخونه های کوچه ناکترن هر عقل سلیمی رو به شک میندازه، ولی از اونجایی که مانداگاس فلچر از بدو تولد و در تمامی مراحل زندگی ناچیزش موجودی نخورده و گدا گشنه بود، با دیدن دارون گوشت آلود که با یک دیگ کله پاچه‌ی تسترال و یه لیوان بزرگ آب دوغ خیارک غده دار نزدیک می‌شد، کوچک‌ترین ذره ای شک به دلش راه نداد و با یک مقدار زور و زحمت به پاهای خپل و کوتاهش، روی صندلی مقابل پیرزن نشست. دارون گوشت آلود ظرف غذا و نوشیدنی رو روی میز جلوی مانداگاس گذاشت و قبل از برگشتن به مطبخ، با چند تا حرکت چوبدستی، یک پارتیشن آکاردئونی رو جلوی میز پیرزن و مانداگاس گذاشت، طوری که از دید بقیه مشتری ها مخفی شدن.
پیرزن نگاه شرورانه ای به مانداگاس که داشت از هر قطره‌ی آب دوغ خیارکی که مفتکی گیرش اومده بود لذت میبرد، انداخت و گفت:
- شنیدم عتیقه داری!
- اشتباه گرفتی همشیره. کی بهت آدرس داده؟ حتماً اشتباه داده.

پیرزن که کاسه صبرش داشت لبریز میشد گفت:
- اون شازده پسرم که ریق کاسه‌ی زهر رو سر کشید و من رو تنها گذاشت، اون یکی پسر چلمن خائن به اصل و نصبم هم که خودش پای تو و بقیه اون گند زاده ها رو به خونه‌ی ما باز کرد. جن خونگی پیرم هم که زورش به هیکل خپل بی خاصیت تو نمیره، بقیه‌ی برادر زاده ها و خواهر زاده هام هم که یک از یک بی خاصیت تر و مشنگ دوست تر، فقط خودم موندم تا یک یک عتیقه‌های خانوادگی مون رو از توی حلقومت بکشم بیرون، حتی شده اگه شده تک تک ناخونام رو بکنم تو چشمت یا با این کارد سرت رو بیخ تا بیخ ببرم و مثل این تسترال جلو روت کله پاچه‌ات کنم!

چشم از حدقه دراومده‌ی تسترال که هنوز روی چاقوی پیرزن چسبیده بود به طرز چندش آوری به مانداگاس زل زده بود. قلپ آخر آب دوغ خیارکش رو با سختی زیاد قورت داد.


فلش بک، روز قبل، از این تابلو به اون تابلو

کادوگان که به قیمت خورد و خاکشیر کردن استخون‌ها و تیغ‌های پری دریایی حمام ارشد ها، تونسته بود راز برگشتنش رو حفظ کنه، خوشحال و خرم از این تابلو به اون تابلو می‌پرید و تصنیف مورد علاقه‌اش رو میخوند:

-کادوگان چقدر زرنگه!
اسبش چقدر قشنگه!
شمشیرش چقدر بلنده!

که یکدفعه:
- از تابلوی من برو بیرون گند زاده‌ی بی ناموس!
- به من میگی بی ناموس؟ عجوزه‌ی بز کوهی!
- الان تک تک ریش‌هات رو از ریشه در میارم متجاوز تابلو دزد!
- برو بابا ایکبیری، من اصلاً نفهمیدم کی وارد تابلوی تو شدم! عااااااخ ریشم رو ول کن و مثل یک مبارز حقیقی آماده‌ی نبرد شو!

توی گیر و دار دعوای سر کادوگان و خانوم بلک، یک دفعه تارهای تابلو کش اومد و خانوم بلک به بیرون از تابلو پرتاب شد! ابتدا دوباره هیکل خمیده‌اش رو روی دوپا ایستوند، گرد و خاک رو از سر و هیکلش پاک کرد، نگاهی هاج و واج به اطرافش انداخت و کم کم آثار افتادن دو گالیونی توی چهره‌اش هویدا شد. برق خطرناکی توی چشم‌ها و دندون‌های زردش که از لای لبخند پلیدش بیرون زده بودن پیدا شد. دست ها و کله‌اش رو به آسمون گرفت و چنان قهقهه شیطانی زد که اون مقدار ریش های کادوگان که از چنگالش سالم مونده بودن هم در جا ریختن. بعد هم زیر لب وردی گفت و در جا آپارات کرد.

کادوگان رو خوف برداشته بود، هنوز بیست و چهار ساعت از برگشتنش نگذشته بود که یه گند دیگه زده بود و یه روانی خطرناک رو توی شهر ول کرده بود. ولی از اونجایی که کادوگان سیستم مغزی پسافکن و بی‌خودی داشت، به جای اینکه به راه حل فاجعه فکر کنه، به این فکر کرد که تا قبل از وقوع فاجعه چیکار کنه که حتی‌المقدور گندش دیر دربیاد. رفت وسط تابلو ایستاد، شال سیاه خانوم بلک که وسط دعوا از دور گردنش افتاده بود رو برداشت کشید روی سرش و شروع کرد:
- شومپت‌های کته کله! میمون‌های جنگلی!


دوباره برمیگردیم به مقر محفل ققنوس

فنریر گری بک صندوق رای گیری انتخابات وزارت رو گرفته بود دستش و مثل یک مدیر وظیفه شناس خونه به خونه می‌گشت. به وسط میدون گریمولد که رسید، از ته دل آرزو کرد که خونه‌ای بین شماره یازده و پونزده وجود نداشته باشه، ولی در کمال تاسف آقای مدیر، چند ثانیه بعد خونه‌ی شماره سیزده خودش رو به زور بین خونه های مجاورش جا کرد. فنریر تفی به شانس فرستاد و وارد خونه شد.
هنوز چند قدم بیشتر وارد راهرو نشده بود که صدای نکره‌ی خانوم بلک بلند شد:
- ای خاین جنایتکار! مزدور بی غیرت!

فنریر تعجب کرد. به عنوان تنها شخصیت مرگخواری که گاه و بیگاه پاش به قرارگاه مخفل ققنوس باز میشد، خانوم بلک همیشه نسبت به سایرین به اون عطوفت بیشتری به خرج میداد؛
- خانوم بلک مثل اینکه حالتون خوب نیست امروز؟
- حال من به تو چه ربطی داره بز کوهی مجه؟ خیلی هم حالم خوبه تا چشمت درآد جفا پیشه‌ی آدم فروش!

فنریر گری بک که داشت دچار دژاوو می‌شد چونه‌اش رو خاروند و نزدیک تابلوی خانوم بلک شد، بعد در یک حرکت تند و تیز شال پیرزن رو از صورتش انداخت. چهره‌ی نخراشیده‌ی کادوگان با ریش هایی که توسط خانوم بلک تنک شده بودند پدیدار شد. برق ذوق پلیدی توی چشم‌های گری بک نشست:
- به به ببین کی اینجاست، چه آشی پختی برای خودتون کادوگان، خبر نداری!

بعد هم صداش رو گذاشت روی سرش و شروع به خطابه کرد:
آهای اهل محفل، به چه جراتی بدون اخذ مجوز از وزارت به آثار تاریخی این عمارت دست زدید؟ این تابلو متعلق به عهد درشکه است، برای تخریبش نیاز به مجوز داشتید.

درهای اتاق های محفل از چپ و راست راهروی منتهی به تابلوی خانوم بلک باز شدن و محفلی های ریز و درشت کنجکاوانه از لای در به فنریر زل زدن، بعضاً از اتاق خارج شدن و چند قدم به فنریر نزدیک شدن و به کادوگان مثل لبو سرخ شده که جای خانوم بلک رنگ پریده توی تابلو نشسته بود، زل زدن. پرفسور دامبلدور از پشت عینک قاب نیمه هلالیش نگاه شماتت باری نثار کادوگان کرد و گفت:
- کادوگان، فرزند، این چه رسم بی سلام برگشتنه؟ و چه بلایی سر خانوم بلک آوردی فرزند؟
- پروفسور به ما چه که این مادر سیریوس، پیرزن فرتوت و شل و هرزی بود و تا ما گلاویز شدیم تا از ریشمون محافظت کنیم ور اومد و از تابلوش پرت شد بیرون؟

محفلی ها اه بلندی کشیدن و نفس ها رو توی سینه حبس کردن. کادوگان، یک محفلی اصیل، نه تنها با یک زن سن بالا گلاویز شده بود، بلکه همه‌ی اون ها رو در معرض بی خانمانی قرار داده بود.

- من میگم فنریر، حالا که زوده آدم نتیجه گیری کنه، شما یک هفته صبر کنید تا شاید خانوم بلک خودش با پای خودش برگشت به تابلوش، و یا شاید ما تونستیم مجابش کنیم، خودمون هم شالش رو مرمت میکنیم، تابلوش رو هم از پهن های اسب کادوگان تمیز می‌کنیم.
- آرتور جان، آناناس! مدیریت همچین موقعیت طلایی رو برای تصاحب این ملک درندشت بر میدون از دست نمیده. خلاصه که ما داریم میریم دفترمون، فردا با مهر پلمب و دفتر دستکمون بر میگردیم، بهتره که تا اون موقع ملک رو تخلیه کرده باشید!

خیلی دوست داشتم خدمتتون عارض شم که با رفتن فنریر گری‌بک، سکوت مرگ آسایی محفل رو فرا گرفت، ولی محفل، محفل بود و با توجه به تعداد اعضاش و تعداد ثمره های اعضاش، هیچوقت در سکوت فرا نمی‌رفت.
- حالا چه گلی به سرمون بگیریم؟
- ای وای، مامان یعنی باز مجبوریم برگردیم پناهگاه؟
- کادوگان، مرلین خودت و اسبت رو با هم مورد رحمت قرار بده، چه بلایی بود به سرمون نازل کردی؟
- فرزندانم، ساکت باشید! الان وقت این صحبت ها نیست، به جای دنبال مقصر گشتن، الان باید دنبال راه حل بگردیم!
- من میگم یکی رو بیاریم یه خانوم بلک دیگه برامون نقاشی کنه.
- ولی ما که پول نداریم بدیم به نقاش!

کادوگان که رنگ سرخش کم کم داشت به بنفش متمایل می‌شد، با صدایی به شدت آمیخته به عذاب وجدان، اهم اوهومی کرد:
- اهم، اوهوم. همرزمان عزیزم، فی‌الواقع در این نبرد نابرابر ما بین ما و این مزدوران وزارتخانه، این شوالیه حقیر بس مقصرم! شرم بر من! فلذا شما امشب اینجا تشریف داشته باشید، ما و اسب کوتوله‌مون از این تابلو به اون تابلو همه‌جا رو زیر و رو می‌کنیم و این سلیطه‌ی بدسیرت رو پیداش کرده، به زور به تابلوش برش می‌گردونیم!

محفلی ها که چاره دیگه‌ای نداشتن، رضایت به رفتن کادوگان دادن، و در همون حال شروع به رنگ و لعاب کردن رون به شکل خانوم بلک کردن تا اگه کادوگان به موقع بر نگشت، به عنوان نقشه‌ی شماره‌ی دو با چسب دوقلوی دوقلوهای ویزلی بچسبوننش به قاب تابلو، آخه کلا تو محفل دیواری کوتاه تر از دیوار رون ویزلی وجود نداشت.


قلعه‌ی هاگوارتز، اتاق مدیریت، رعد و برق خفن

قطعاً اگه شما فقط بیست و چهار ساعت وقت داشتید که کل مملکت رو زیر پا بگذارید و یه پیرزن عجوزه رو که بعد از سال‌ها از تابلوش در رفته پیدا کنید، مسلما از دفتر مدیریت هاگوارتز شروع نمی‌کردید، می‌رفتید یه جایی که یه پیرزن بخواد بعد از سال‌ها بره، مثلاً طباخی دارون گوشت آلود توی کوچه ناکترن، ولی خب، کادوگان موجود بسیار کنجکاو (فضولی) بود و تصمیم گرفت از دفترمدیریت شروع کنه.
دفتر مدیریت خالی بود. پیش خودش فکر کرد که لابد فنریر گری‌بک باید مرلینگاه باشه، این بود که فرصت رو مغتنم شمرد و توی همه کاغذها و مدارک روی میز سرک کشید. توی یه سری از کاغذها یه چیزی دید که باعث شد نیشش تا بناگوشش، دقیقاً با همون قیافه ای که فنریر موقع کشف کادوگان توی تابلو خانوم بلک داشت، باز بشه. در همون لحظه فنریر از مرلینگاه خارج شد:
- ای رذل خائن به سایت! ای راسوی بوگندو! حالا دیگه ما هم همه‌ی اسرار کثیفت رو میدونیم!

فنریر که تلاش داشت قیافه‌ی خونسرد خودش رو حفظ کنه، با دمش همه‌ی کاغذهای روی میز رو هل داد توی کشو و پرسید:
-چقدر دیدی؟
- اونقدر که مثلاً بدونم پشت سر مافلدا از شناسه های مرده گالیون میگرفتی بهشون دسترسی میدادی!
- چقدر میخوای؟
- من مثل تو گالیون دوست نیستم غول کوهی! دستور جلب محفل ققنوس رو متوقف کن!
- راستش این یه قلم نمیشه. متأسفانه به مافلدا و سو گفتم، و الان حکم روی میز اونهاست.
- لعنت به تو مرگخوار دم گنده! بیا اینجا!
- چیه چی میخوای؟
- جلوتر!
-خوب؟
_برگرد!
_ این چیه ریختی رو سر تا پام؟
- چسب دوقلوی برادران دوقلوی ویزلی!

و قبل از اینکه فنریر بخواد بفهمه که چی شده، کادوگان با یک حرکت دلاورانه، قاب تابلوش رو به حرکت دراورد. تابلو از روی دیوار کنده شد و صاف چسبید روی کمر فنریر گری بک!

- این دیگه چه کاری بود کردی مرد حسابی؟
- حالا که نمیتونی دستور جلب خونه رو متوقف کنی، خودت باهام میای تا همه جا رو دنبال زنک بگردیم!
- کریچر هم با شما اومد، کریچر هم دنبال خانوم گشت!
- این رو دیگه چرا دنبال خودت اوردی کادوگان؟

کریچر در حالی که قوطی وایتکس دستش رو تکون میداد گفت:
- کریچر بوی گند پهن اسب کوتوله‌ی مرد قد کوتاه رو دنبال کرد. کریچر توی خونه‌ی ارباب شنید که مرد قد کوتاه داره میره دنبال خانوم، کریچر هم با مرد قد کوتاه و گرگ دم کلفت میاد! کریچر نتونست خانوم رو تنها گذاشت، کریچر چطور تونست آروم گرفت وقتی خانوم تنها توی این دنیا گم شده؟ کریچر جن بد!!ا

این رو گفت و شروع کرد به کوبیدن کله اش به پایه میز کار گری بک. با هر ضربه کله اش، مقداری وایتکس از داخل بطری می پاشید روی فرش اجنه باف کف اتاق!

- نکن جن بو داده! نکن برادر من! فرش اجنه باف اعلام رو داغون کردی!
- کریچر باید با شما اومد، کریچر باید خانوم رو نجات داد!
- خیله خب جن رقت آور! اجازه می دیم که با ما بیای!
ـ چی چی واسه خودت می بری می دوزی کادوگان؟ اولاً کدوم ما؟ ثانیاً یه روانی که بهم چسبیده بسمه، تحمل دومیش رو ندارم!
ـ هیچ کس اندازه کریچر این پیرزنه رو نمیشناسه! اگه میخوای زودتز از شر من خلاص بشی و کسی هم از اسرار پلیدت خبردار نشه، بهتره که کریچر رو هم با خودمون ببریم!

و این گونه شد که فنریر گری بک زیر بارون و رعد و برق شدید،همراه با تابلوی کادوگان که به پشتش چسبیده بود و جن خونگی غرغروی بلک ها که لخ لخ کنان پشت سرش راه میومد، و در حالی که زیر لب به هفت جد و آباد ماضی حال و مستقبل کادوگان لعنت های بد بد مرلین می فرستاد راهی کوچه پس کوچه های هاگزمید شد.


کوچه ی ناکترن بیخ گوش خانم بلک توی مغازه بغلی، مغازه ی بورگین و بارکز

- به به آقای مدیر، اومدید دستگاه تقلب آراتون رو ببیرید؟

فنریر با حرکت دستش جلوی گردنش به نشانه ی پخ پخ، و یا در این مورد خاص،« خفه شو بورگین»، به فروشنده علامت داد.

- چه کمکی از من بر میاد امروز؟

صدایی از پشت فنریر بلند شد:
- ما امروز دنبال اجناس سیاه و پلید تو نیستیم ای غازقلنگ شرور!
- آقای بورگین، خانوم ما خیلی به وسایل مغازه ی شما علاقه داشت. خانوم ما امروز اینجا نیومد؟ خانوم ما یک خانوم محترم قد بلند...
- من که تا قبل از اینکه شما در مغاره رو باز کنید یه دونه مشتی هم نداشتم.
- بورگین جان، تو که همیشه همین رو میگی عزیز دل فنریر. من میفهمم جلوی دوتا محفلی نمیخوای مشتری‌هات رو لو بدی، ولی الان آبروی مدیریت در میونه. ببین این پیرزنه یه عجوزه ی مردنی خمیده است...
- جلوی کریچر از خانوم این جوری نگو...


کریچر خودش رو روی فنریر انداخته بود و آرنج های نوک تیزش رو توی پهلوش فرو می کرد. از اون طرف هم گوشه های قاب کادوگان از چپ و زاست می رفت تو کمرش و پشت مشتاش.


همون زمان، وسط بارون و گل و لای، دره ی گودریک، سر قبر پاتر ها

مانداگاس فلچر با بیشتزین سرعتی که دست های خپلش اجازه می داد، در حال بیل زدن قبر بی نام و نشونی کنار قبر پاترها بود.
- هنوز نرسیدی به عتیقه های نازنینم؟

مانداگاس عرق سرد پیشونیش رو پاک کرد.
- من اینا زو سال ها پیش اینجا خاک کرده بودم، ممکنه لز اون موقع برقکی چیزی پیداشون کرده باشه.
- باشه پس به اندازه ی هیکل دو وجبی خودت بکن که همین جا چالت کنیم!

دارون خون آلود قولنج انگشت هاش رو با صدای ترسناکی شکوند و مانداگاس مشغول کندن بیشتر شد.



قبرستون شهدای هاگزمید، رعد و برق بیشتر.

- یک بار دیگه به من بگید ما این موقع شب تو قبرستون چی کار می کنیم دقیقاً؟
- خانوم همیشه آرزوش بود که یک روز دوباره بره سر قبر شازده پسرش ریگولوس!
- مرلین به سیریوستون رحم کرد که قبر نداشت وگرنه اول سر راه می رفت قبر اون رو به آتیش می کشید!
- راجب خونواده ی ارباب ریگولوس اینجوری جلوی کریچر حرف نزد!

فنریر که هنوز پهلوش از سقلمه های کریچر درد می کرد، ترجیح داد نظرش رو راجب خانواده ی ارباب ریگولوس پیش خودش نگه داره!
- خب حالا اگه نیومد چی؟
- اومد! کریچر مطمئن بود که اومد! یعنی کریچر فکر کرد که اومد!

فنریر دیگه چیزی نگفت و به جاش زیر لب اینبار سیل لعنت های مرلینش رو نصیب کریچر کرد.


حاشیه ی جنگل ممنوعه، پشت کلبه ی هاگرید، شکاربان هاگوارتز


مانداگاس که حالت نرمال چهره اش شبیه ولگرد های آس و پاس کتک خورده بود، از همیشه بیشتر شبیه مادر مرده ها به نظر می رسید.
- همینجاست. چند دفعه ای موتورش رو بهم قرض داد، اون یکی دو سه قلمی که هنوز کمن، اگه از موتور پایین پرت نشده باشن باید هنوز تو سوراخ سمبه های گونی موتورش باشه.
- خیله خب گوشت آلود، برو موتورش رو بگرد!

آثار شک و تردید برای اولین بار توی چهره ی دارون معلوم شد:
- خانوم این یارو هاگریده خیلی گنده منده است! این مافنگی هم درسته که خیلی براشون دردسر درست کرده ولی بلاخره عضو محفل ققنوسه. زیاد جالب نمیشه اگه یه هوا از کلبه اش بیاد بیرون و ما رو با این وضع این ببینه.
- الحق که همه ی مردها بعد از گل پسرم یه مشت ترسوی بی خاصیتن. برو کنار خودم می گردم!
و روی گونی موتور سیکلت هاگرید خم شد.


صبح فردا، قبرستون شهدای هاگزمید، روی قبر ریگولوس بلک

فنریر با فرو رفتن شمشیر کادوگان توی کمرش بیدار شد. سر قبر ریگولوس خوابش برده بود!

- صبح شد نکبت گرگینه! بدبخت شدیم! بدو! بدو و ما رو به محفل ققنوس برسان!

فنریر گری بک وسط میدون گریمولد آپارات کرد. همون لحظه خونه ی شماره سیزده پدیدار شد، درش باز شد و مافلدا و سو لی با قیافه های پکر و گرفته خارج شدن. حس شیشم گرگینه ای فنریر بهش میگفت که بهتره خودش رو از جلوی چشم گم و گور کنه، ولی دیز شده بود. چشم مافلدا به فنریر وسط میدون افتاد و نگاه شماتت باری نصیبش کرد:
- فقط بلدی وقت با ارزش مدیریت رو حروم کنی با این اخبار غیر موثقت. پیرزنه تو تابلوش خوابیده!

فنریر از ترس باز شدن دهن کادوگان که معمولاً بست و بند درست و حسابی هم نداشت جیک نزد. فقط خیلی آهسته و آزوم و پشت به دیوار به سمت خونه ی بلک راه افتاد. صدای نکره ی خانوم بلک با ورود تازه وارد ه بلند شد!
- کریچر!! کجا مونده بودی چرا انقدر دیر اومدی جن بی خاصیت؟
- خانوم! همونجور که به کریچر ماموریت داد، کریچر داشت اینا رو دست به سر کرد! خانوم موفق شد عتیقه ها رو پیدا کرد؟
- آره تک تکش رو از حلقومش بیرون کشیدم، حالا هم مثل تسترال اونجا وا نستا! بیا این گند های اسب این مردک رو از تابلوی من پاک کن!!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ جمعه ۷ تیر ۱۳۹۸
#67
تموم شد آقا، کسی نیومد، درش رو ببندیم!


فنریر گری بک این رو گفت و شال و کلاهش رو جمع کرد اما قبل از اینکه از در اتاق ثبت نام کوییدیچ خارج بشه، جن خونگی پیر و چروکیده ای که به شدت بوی وایتکس میداد با سر و وضع ژولیده و در حالی که انباری از اشیا و افراد بی ربط به سر تا پایش آویزون بود سراسیمه وارد اتاق شد. فنریر چند ثانیه با تعجب به جن خونگی خیره شد. در یک دستش موهای ملانی استانفورد گره شده بود، از ترس دیر رسیدن دختر بیچاره رو توی کل راهرو های هاگوارتز با خودش کشیده بود. کلاغ بزرگی بالای سرش پرواز میکرد. تابلوی سر کادوگان رو مثل یک گردنبند به خودش آویزون کرده بود، رو سرش یه گلدون کاکتوس چندش آور بود و توی اون یکی دستش، یک تشت قرمز بزرگ پر از تف داشت. تشت رو محکم روی میز جلوی فنریر کوبید!
-بفرمایید تف!

تیم تف تشت با شعار "رماتیسم زنده است!" اعلام حضور می‌نماید!
بازیکن ها:
ملانی استانفورد
اینیگو ایماگو
سر کادوگان
هنری هشتم
آقا محمد خان قاجار
میمبله میمبوس تونیا

کاپیتان: کریچر




ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۷ ۲۲:۵۲:۳۰
ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۷ ۲۲:۵۳:۲۸
ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۷ ۲۲:۵۴:۵۴


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۸
#68
سلام و خسته نباشید. تقاضای دوئل با پروتی پاتیل رو داشتم و مهلت هم دو هفته هماهنگ شده است. با تشکر از شما.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۳۷ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
#69
از اونجایی که بعضی ها، نمی‌خوام اشاره کنم کی (اول اسمش فنریر گری بکه ) برداشتن دسترسی این شوالیه‌ی پاک طینت رو از گروه محبوب و سرای همیشگی مجدداً همین شوالیه‌ی پاک طینت گرفتن، در نتیجه عجالتا ما یک پست اسپم زده معرفی نامه‌ی این بنده‌ی حقیر رو یک بار دیگه به عرض حضور میرسونیم، دسترسی گریف ما رو رد کنین بیاد لطفاً

نام: سر کادوگان
گروه: گریفندور
چوبدستی: چوب درخت آلو بخارا با هسته‌ی سیبیل غول غار نشین

سر کادوگان یکی از اعضای میزگرد مرلین کبیر بود، هرچند که می‌گویند جزو اعضای کمتر به شهرت رسیده‌ی این مجموعه بود. مهم‌ترین حرکت سرکادوگان در طی عمر شریفش که اندک شهرتش را مدیون همین کار است، شکست دادن اژدهای دریایی وی۱ به قیمت به خطر انداختن جانش بود.
سال‌ها بعد از مرگش، پرتره‌ای در هاگوارتز شخصیت جسور و بی‌باک او را به نمایش گذاشته است.

اوایل زندگانی
سر کادوگان در قرون وسطی در جزایر بریتانیا، و در خانواده‌ای جادوگری به دنیا آمد. همانند سایر بچه جادوگرها، به هاگوارتز رفت و شجاعت بی حد و مرزش او را در گروه گریفندور قرار داد. بر اساس بازه‌ی زمانی که سر کادوگان در هاگوارتز تحصیل می‌کرد، گمان می‌رود که او از محضر خود گودریک گریفندور کبیر درس گرفته باشد.
در برحه‌ای از زندگی‌اش، با مرلین دوست شد که متعاقباً این دوستی به عضویت او در مجمع میزگرد مرلین انجامید. بنا بر افسانه‌ها، وی سه بار ازدواج کرد که در هر سه مورد، همسرانش او را ترک کردند. ثمره‌ی این ازدواج‌ها، هفده‌ بچه‌ی شناخته شده است

نبرد با اژدهای دریایی وی
سر کادوگان به ماموریت کشتن اژدهای دریایی وی که موجب سلب آسایش از مردمان غرب کشور شده بود گماشته شد. در اولین تلاشش برای کشتن اژدها، به طرز فجیحی شکست خورد؛ اسبش کشته و چوبدستی، شمشیر و کلاه‌خودش درب و داغان شدند. خودش هم به زحمت جان سالم به در برد. اما برخلاف سایر افراد، سر کادوگان تسلیم نشد! وی یک اسب کوتوله۲ را از دشت‌های اطراف رام کرد و با چوبدستی شکسته به مصاف اژدها رفت. گرچه او بلعیده شد، اما چوبدستی شکسته‌اش زبان اژدها را سوراخ نمود و باعث شد شعله‌های داخل شکم اژدها شعله کشیده و درنهایت هیولا منفجر شود. گفته می‌شود کادوگان و اسب کوتوله از این واقعه جان سالم به در بردند.

بعد از مرگ
داستان رشادت‌های سرکادوگان فقط در نسخه‌ی جادوگری داستان "شاه آرتور و مرلین" یافت می‌شود و در نسخه مشنگی اشاره‌ای به وی نشده. حتی در میان جادوگران نیز سرکادوگان به شهرتی که استحقاقش را دارد نرسیده، ولی ضرب المثل جادویی "میرم اسب کوتوله‌ی کادوگان رو برمی‌دارم" که به معنی سنگ تمام گذاشتن در یک موقعیت است، به افتخار او ساخته شده است.
در زمان حیات وی، یک پرتره‌ی جادویی از سر کادوگان توسط جادوگر فقیری کشیده شد که وی را با آن شمشیر زیادی بزرگش و آن اسب کوتوله، در دشتی فراخ نشان می‌داد. این تابلو تا سال ۲۰۱۷ در طبقه‌ی هفدهم نزدیک به راهروی طالع‌بینی در قلعه‌ی هاگوارتز آویزان شده‌ بود.

سال تحصیلی ۱۹۹۳-۱۹۹۴
در سال ۱۹۹۳، سر کادوگان برای اولین بار هری پاتر را دید که به دنبال کلاس طالع‌بینی می‌گشت. او به درستی کلاس درس را به هری و دوستانش نشان داد، اما برای این کار مجبور به عبور از چند تابلو حاوی بانوان شد.
بعد از حمله‌ی سیریوس بلک به بانوی چاق، سر کادوگان به عنوان جایگزین او تا زمان دستگیری بلک برگزیده شد، این تصمیم عمدتاً به آن خاطر بود که هیچ تابلوی دیگری جسارت این کار را نداشت. در این مدت دانش آموزان زیادی شکایت می‌کردند که سر کادوگان آنها را به دوئل فراخوانده، چندین بار در روز واژه‌ی رمز را تغییر داده و واژگان رمز بسیار پیچیده‌ای را انتخاب کرده است. البته در نهایت سرکادوگان سیریوس بلک را به تالار گریفندور راه داد، چرا که او همه‌ی رمزهای هفته را از کاغذی که نویل لانگ‌باتم گم کرده بود می‌دانست!

سال تحصیلی ۱۹۹۵-۱۹۹۶
هری پاتر سرکادوگان را دید و بی‌توجه به او عبور کرد. سرکادوگان به تعقیب پاتر از درون تابلو‌های مجاور پرداخت ولی در تابلوی سگ شکاری عصبانی‌ای متوقف شد.

سال تحصیلی ۱۹۹۶-۱۹۹۷
دارما دادریج، یکی دیگر از تابلوهای هاگوارتز، عاشق و دلباخته‌ی سر کادوگان شد. او وی را "کادوگانِ باجذبه" خطاب می‌کرد.

نبرد هاگوارتز
در دوم ماه می سال ۱۹۹۸، در طی نبرد هاگوارتز، سر کادوگان فریادهای تشویق کننده بر مبارزین هاگوارتزمی‌کشید و به هری می‌گفت تا دشمنان را که از آنها با ذکر "سگان" و "پست فطرتان" و "قمپز کنندگان" و "فرومایگان" نام می‌برد، نابود کند.

سال تحصیلی ۲۰۱۷-۲۰۱۸
آرسینوس جیگر با کمک آرتور ویزلی بار دیگر تابلوی سر کادوگان را جایگزین تابلوی بانوی چاق کردند تا در نبود آنجلینا جانسون، به نظارت تالار خصوصی گریفندور کمک کند. آرسینوس همچنین طلسم‌های پیشرفته‌ای روی تابلو اجرا کرد که باعث می‌شد در مواقع خاص، سر کادوگان بتواند بخش یا تمامی بدنش را از تابلو خارج کند. البته در کمال تاسف این اوراد درست عمل نکردند و مکانیزم خروج از تابلوی سرکادوگان، یک مکانیزم بسیار تصادفی و ناخواسته از آب درآمد. دانش‌آموزان تالار گریفندورکه بارها توسط آنجلینا از سیخ داغ ترسانده شده بودند، حالا با آمدن سر کادوگان و شمشیرش به بخت بد خود لعنت فرستاده و از مرلین طلب مغفرت و آمرزش برای هفت جد و آباد آنجلینا را دارند.

1. Wyvern of Wye
2. Pony


دسترسیتون داده شد.
خوش برگشتید!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۲۹ ۰:۵۰:۰۹


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ سه شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۸
#70
فنریر گری بک توی دفتر مدیریت جلوس کرده بود و داشت حسابی از یادآوری رذالت هایی که به خرج داده بود تا به مدیریت برسه دلش قنج میرفت. پنجه هاش رو روی ریش زمختش می‌کشید و نیشخند می‌زد. از اون زمانی که شنل قرمزی رو با یه دست ربدوشامبر و یه کلاه خواب مجاب کرده بود که مادربزرگشه تا الان آنقدر بهش خوش نگذشته بود. درست همون موقعی که داشت فکر میکرد دیگه امکان نداره چیزی عیشش رو به هم بزنه، صدای نکره ای از تابلوی پشت سرش همه‌ی پشم های تنش رو سیخ کرد:
- آهای جونور موذی بی غیرت! رذل گروه فروش! خائن بزدل! ترسوی جفا پیشه!

گری‌بک آهی کشید و با شونه های افتاده به پشت سرش چرخید.
- فکر کردم خبر مرگت مردی کادوگان! چه فکر مسرت بخشی بود!
- آرزوی مرگ من رو با خودت به گور می بری فرومایه‌ی جاه طلب!
- محض رضای ارباب، چی میخوای اول صبحی از جون ما؟

نیش کادوگان تا بناگوشش باز شد و صاف روی اسب کوتوله‌اش نشست:
- اول اینکه هیچ کس هنوز از بازگشت شکوهمند ما به این قلعه خبر نداره. ببین دقت کن فنر جان، پسرم، هیچ کس، دارم میگم هیچ کس نباید مرلینی نکرده خبردار بشه که ما برگشتیم!

هنوز جمله اش رو درست و حسابی تموم نکرده بود که پری دریایی توی تابلوی حموم ارشد ها که این روزها به درخواست فنریر گری‌بک منشی مخصوص مدیر مدرسه شده بود، از تابلوی رو برو وارد شد و با ناز و افاده ای که منشی های دکتر های جراحی بینی هم ندارن، شروع به صحبت کرد:
- آقای مدیر، ماساژ تراپیست خصوصیتون اینجاست، بفرستمش تو یا اول آبمیوه و صبحونه‌تون رو میل می‌کنید؟.

فنریر در حالی که به تابلوی کادوگان چشم غره می رفت زیر لب غرولند کرد:
- سر صبحی چشمم به روی نحس یک نفر باز شد اشتهام کور شد، صبحونه نمیخوام. بگو چهار دقیقه دم در واسته تا مافلدا بیاد سرکشیش رو بکنه، بعد صداش میکنم بیاد تو.

پری دریایی یه برگ خزه از توی جیبش درآورد و مثلاً یک چیزهایی یادداشت کرد، ولی در واقع داشت قلب تیر خورده می‌کشید.
- کار دیگه ای با من ندارید؟
- نه دیگه میتونی بری.

تا پری دریایی چرخید تا از قاب تابلو خارج بشه، صدای کادوگان بلند شد:
- چی چی رو میتونی بری! نذار بره! این من رو دیده الان می‌ره کل مدرسه رو خبر می‌کنه!

پری دریایی بیچاره که اتفاقاً تازه همون لحظه چشمش به صورت غضبناک کادوگان افتاده بود، با ترس و وحشت سعی کرد که سریع تر از قاب خارج بشه، ولی داشتن دم ماهی به جای یه جفت پا زیاد کمکی بهش نمی‌کرد.

- بگیرش بهت میگم!
- آروم باش کادوگان!
- با من به این جاسوسه‌ی متخاصم حمله کن هم رزم!
- جو نگیرتت کادوگان!
- حمله! حمله! حمله به دشمن!

فنریر سعی کرد مثل همیشه آدامسش رو روی صورت کادوگان بچسبونه تا ساکتش کنه، ولی متاسفانه دیر شده بود، کادوگان در حالی که شمشیرش رو بالای سر میچرخوند، سوار اسب کوتوله از تابلوی پشت سر فنریر خارج شده بود و وارد تابلوی پری دریایی شده بود. پری دریایی مادر مرده در حالی که چشماش اندازه‌ی دو جفت جام آتش از حدقه بیرون زده بودن، با بیشترین سرعتی که در توان دمش بود خودش رو به سمت قاب تابلو میکشوند که اسب کادوگان با سرعت از روش چهارنعل رد شد. فنریر گری‌بک که تا این لحظه سعی کرده بود آرامش همایونی رو حفظ کنه، بعد از دیدن این صحنه دودستی کوبید توی سرش:
- ای آوادای ارباب صاف بخوره وسط فرق سر من! کشتیش!

کادوگان که حالا از اسبش پیاده شده بود و بالای سر جنازه‌ی پری دریایی بینوا واستاده بود گفت:
- به خودت مسلط باش خرس گنده! بیا کمکم کن زیر بغل این نفله رو بگیریم چالش کنیم.

فنریر که بیشتر داشت با خودش حرف میزد گفت:
- تو نمی‌فهمی کادوگان، بدبخت شدیم رفت! من این مدرسه رو موقت دادن دستم، هر روز راس ساعت نه صبح مافلدا میاد سر و گوش آب میده و چکم می‌کنه. اگه بفهمه هیچی نشده یکی کشته شده دخلم اومده! از دمم آویزونم می‌کنه!

رنگ از رخسار کادوگان هم پرید.
- الان که ساعت نهه، وقت نمیشه چالش کنیم!
- سه برادر لعنتت کنن کادوگان، هنوز نیم ساعت نیست برگشتی ببین چه آشی برامون پختی!

صدای پای کسی که به پلکان مارپیچی نزدیک میشد به گوش رسید.
- یا اون تنبون مشکیه ارباب! بدبخت شدم مافلداست!

کادوگان نگاهی به دورو بر انداخت و بعد رو به اسب کوتوله اش گفت:
- بشین روش!
- چی چی رو بشین روش؟

صدای پاها به پشت در رسید،

- ایده بهتری داری؟ بشین روش عاقا!

و درست در لحظه ای که دستگیره در چرخید، اسب کوتوله با صدای قرچ بلندی نشست و پیکر کوچولوی پری دریایی مفلوک زیر لایه های چربی اسب کادوگان قایم شد.

- از پشت در یک عالم صدای جر و بحث و بعد هم یه صدای زارت بلند شنیدم، انگار که یه چیزی له شد، چه خبره اینجا گری‌بک؟
- هیچی، چیز خاصی اصلا نیست، کادوگان نکبت برگشته، داشتیم با هم جر و بحث میکردیم طبق معمول. میگه نمی‌خواد کسی از برگشتنش خبردار بشه. چقدر خوب میشد یاد می‌گرفتی و در میزدی قبل از اینکه بیای تو مافلدا جان!
- اتفاقاً خواستم این دختر لوسه منشیت رو بفرستم بهت خبر بده من دم درم، پیداش نکردم. همیشه همینقدر سر به هواست؟

کادوگان و فنریر نگاه مضطربی رد و بدل کردن.
-نه ، میخواست بره جایی خودش بهم گفت ازم مرخصی ساعتی گرفت، دختر وقت شناس و خوبیه.
- یکم ولی صداش رو مخه، نیست؟ خیلی عجیبه، آنقدر صداش توی گوش آدم پر میشه که حتی الان هم احساس میکنم صداش رو می‌شنوم...

و راستی راستی هم صدای ناله های ضعیفی از زیر اسب کادوگان بلند میشد. این دفعه کادوگان و فنریر و اسبه سه تایی با هم نگاه های مضطرب ردل و بدل کردن.
کادوگان لگدی نثار نشیمنگاه اسبش کرد و گفت:
-آها، نکنه این صدا رو میگی، این صدای دزدگیر جدید اسبمه! پارکینگ کمه گاهی مجبورم گوشه خیابون پارک کنم، دزد هم که این روزا تو خیابون زیاده.

مافلدا نگاه بی علاقه ای به اسب کادوگان انداخت و ادامه داد:
- خب گری‌بک، اوضاع کلاس های هاگوارتز چطوره؟ امیدوارم اون گزارشی که ازت خواستم رو آماده کرده باشی، گزارش قبلیت که چنگی به دل نمی‌زد، ای بابا کادوگان این اسبت چه مرگشه چرا آنقدر تکون میخوره حواسم رو پرت می‌کنه!
- مال دزدگیر جدیدشه. باطریش داره تموم میشه ویبره میزنه تا عوضش کنم!
- خب بهتره که زودتر عوضش کنی! گزارش سوم و چهارم رو تا امروز عصر روی میزم می‌خوام. حواست رو هم جمع کن همه کلاس های این هفته همه به موقع باشن. ای بابا کادوگان اون دم ماهی چیه از زیر اسبت زده بیرون؟

فنریر از شدت اضطراب یه لحظه ارور داد:
- این برای اینه که تو رو بهتر ببینم نوه عزیزم!

کادوگان جمعش کرد:
- خفه شو گری‌بک. این برای دزدگیرشه.

مافدا پا شد وبه فنریر گری بک به طرز ترسناکی نزدیک شد:
- من دیگه دارم میرم، نمی‌دونم دوباره تو سرت داری چه کلکی سوار می‌کنی فنریر ولی یه قیافت امروز خیلی مشکوکه. به نفعته که به فکر توطئه خاصی نباشی.
- به دماغ نداشته‌ی ارباب اصلأ همچین خیالی ندارم!
- پس تا فردا.

این رو گفت و از در خارج شد. در رو هم محکم پشت سرش بست. کادوگان و گری بک نفس صدا دار بلندی کشیدن.
- با اینکه خیلی جفا پیشه و ستمکار و ظالم صفتی ولی دلم برای ریختت تنگ شده بود گری‌بک!
- خفه شو کادوگان!






تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.