هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (روفوس.اسکریم.جیور)



Re: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ چهارشنبه ۱ تیر ۱۳۹۰
#61
ویکتور کرام

ناظر انجمن کوییدیچ


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰
#62
لرد ولدمورت !


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۰
#63
سوژه جديد
فرهنگستان ريدل

- به دليل درخواست هاي مكرر روفوس براي داشتن دو معاون كه بتونن بهتر كارهاي فرهنگستان رو انجام بدن و از اونجايي كه روفوس حق نداره خودش معاون هاي خودش رو انتخاب كنه ، ارباب من رو به عنوان نماينده ي خودش به اينجا فرستاده تا شيوه ي انتخاب معاون ها رو براي شما شرح بدم .

مرگخواران دور تا دور ميز مرصعي شكل نشسته و به راس ميز كه نارسيسا نشسته بود ، خيره شده بودند .

- ولي قبل از اينكه شيوه ي انتخاب معاون ها رو شرح بدم بايد بدونم كه كيا ميخوان كانديد بشن ... چه كسي ميخواد كانديد شه ؟

آنتونين ، ايوان ، مونتي و‌ رودولف افرادي بودند كه آمادگي خود را براي دريافت پست معاونت فرهنگستان اعلام كردند .

پس از مشخص شدن كانديد ها ، نارسيسا شروع كرد به توضيح دادن چگونگي انتخاب معاون ها ...

- ارباب به من دستور داده تا بهتون بگم كه اگه ميخوايد معاون فرهنگستان بشيد ، بايد هر كدوم از شما به صورت جداگانه يك برنامه ي بزرگ و باشكوه رو توي سالن همايشهاي فرهنگستان ريدل برگزار كنيد و بايد حداقل ششصد نفر رو به سالن بكشونيد !

بلاتريكس در تكميل حرف هاي خواهرش گفت : در حقيقت ارباب ميخواد كه با يك تير دو نشون بزنه ؛ چون با اينكار هم ميتونه براي فرهنگستان معاون انتخاب كنه و هم ميتونه افراد زيادي رو جذب ارتش سياه بكنه .

آنتونين با ترس و لرز از سر جايش بلند شد و پس از اينكه به سختي اب گلويش را قورت داد ، گفت : منظورت چه نوع برنامه ايه ؟

- منظور از برنامه ميتونه شب شعر سياه ، تئاتر سياه ، كنسرت سياه و خيلي چيزاي ديگه باشه ... فقط فراموش نكنيد كه برنامه هر چهار نفرتون بايد با شكوه باشه در غير اينصورت شما شانس معاونت فرهنگستان ريدل رو از دست ميديد !


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۰
#64
درود !

يا لرد !

به نظرم اگه "خانه" از عبارت " فرهنگستان خانه ريدل " حذف بشه ،‌ خيلي بهتر ميتونه باشه و بشه " فرهنگستان ريدل " !

با تشكر ! يا لرد !


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ جمعه ۱۳ خرداد ۱۳۹۰
#65
سوژه جديد !


- درود هلگا بر شما ! درود هلگا بر شما دلاوران و نام آوران ! برخيزيد كه بدبخت شديم !

- آي درك .. چت شده امروز ؟ باز كي قراره حمله كنه به هافل ؟

درك دستي به ريش هايش كشيد و با صدايي بلند و رسا گفت : اي دلاوران ، دشمن تصميم گرفته كه جنگ سرد با ما مقابله كند .

براي لحظاتي سكوت در ميان هافلي ها حكمفرما شد و هيچكس سخني بر زبان نياورد .

اما كه از تحت تاثير قرار گرفتن هافلي عصباني شده بود ، رو كرد به درك و گفت : اصن معلوم هست چي ميگي ؟ از بس نشستي پاي اخبار ، مخت تاب برداشته ! جنگ سرد ديگه چيه !

درك كه سعي ميكرد آرامش خود را حفظ كند ، با آرامش گفت : شما خبر نداريد كه چه اتفاقي قرار است بيفتد . درون شوراي اداري هاگوارتز تصميم گرفته اند كه هافلپاف را از ميان گروه هاي چهارگانه حذف بكنند !

ملت هافل : مگه ميشه ؟ پس چه بلايي سر ما مياد ؟

- در اينصورت شما بايد به راونكلاو بريد و اين يعني ننگ فرزندان من .

هافلپافي ها باورشان نميشد . گروهي كه سالها قدمت داشت و جادوگران برجسته اي را تحويل جامعه ي جادوگري داده بود ، در حال نابود شدن بود . از همه مهم تر اين بود كه آنان هيچ علاقه اي به راونكلاو نداشتند و نميخواستند تا در آنجا ادامه تحصيل بدهند .

- ولي دامبلدور نميزاره ... درسته ؟ اون اجازه نميده كه هافلپاف از بين بره !

درك لبخند تلخي زد و رو به پيوز و ريتا كرد و گفت : دست او نيست ! لوسيوس مالفوي رييس شوراست و اون اين كار را ميخواهد انجام بدهد .

لورا كه از عصبانيت نزديك بود منفجر شود ، رو به درك كرد و گفت : مگه ميشه ؟ هرگز اجازه چنين كاريو نميديم . نابودي هافلپاف يعني نابودي ما !

- درود بر تو دختركم كه چنين روحيه ي مبارزه طلبي در خود داري ولي آيا براي اين كار فكري كرده اي ؟

هافلپافي ها خداخدا ميكردند تا پاسخ لورا مثبت باشد !


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ شنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۰
#66
ارباب ، اگه ممكنه اينو واسه من نقد كنيد لطفا

خاطرات


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ شنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۰
#67
خيابان ليتل راك

مردمي كه در خيابان ليتل راك بودند ، با ذوق و شوق فراوان مشغول خريد اجناس جديد بودند ؛ دختري كه در يكي از مغازه ها مشفول انتخاب يك ‍‍‍ژاكت نو بود و پسر بچه اي كه يك ستاره ي طلايي بزرگ براي درخت كاج اش خريده بود ...
همه و همه به بهانه سال نو به ليتل راك آمده بودند تا وسايل موردنيازشان را براي سال جديد تهيه كنند .

هركس مشغول انجام كاري بود به همين دليل هيچكس متوجه حضور دو مرد بلندقد كه در گوشه ي خيابان مشغول صحبت با يكديگر بودند ، نشد .

- از همين الان كه رفتي تو خونه ، بايد دختره رو تحت نظر بگيري . نگران كارت هم نباش ،‌از فردا ميري سر كارت ...

- ممنون هيروارد !

- آه ... نزديك بود فراموش كنم . توي خونه ي دختره چندتا گسترش دهنده ي صدا گذاشتم كه بتوني بفهمي چي ميگن . اين گوشي رو بايد بذاري تو گوشت تا بفهمي چي ميگن ! حالا زود باش برو و يادت هم باشه كه چشماي زيادي تو رو ميبينن ‍!

پس از آنكه از هيروارد جدا شد ،‌طبق آدرسي كه به او داده بودند ، به سمت خانه هايي ر�ت كه در انتهاي خيابان قرار داشتند . اولين خانه از سمت راست يعني خانه شصت و ششم ، ‌همان آشيانه اي بود كه براي او در نظر گرفته بودند تا بتواند به آساني كارش را انجام دهد .

نگاهي به درب چوبي خانه كه بسيار فرسوده و قديمي بود ،‌ انداخت و دسته ي در را چرخاند و وارد خانه شد . تمام تصوراتي كه در ذهن او در هنگام ديدن درب فرسوده ي خانه به وجود آمده بود ،‌ از بين رفت . خانه اي كه براي او در نظر گرفته بودند ، بسيار زيبا و مجلل بود ولي اين تنها دليل براي انتخاب اين خانه نبود بلكه مهم ترين عاملي كه سبب شده بود تا اين مكان را مناسب بدانند ،‌ نزديك بودن به خانه ونسا بود .

ونسا همان هدف و سوژه اي بود كه هيچ اطلاعي راجع به آن نداشت و فقط ميدانست كه سوژه ي مورد نظر ،‌صاحب مغازه ي اسباب فروشي ونسا است .

آيا او با اين اطلاعات كم قادر است تا ماموريت را به نحو احسن انجام دهد �ا خير ... اين همان سوالي بود كه در ذهن خودش هم نقش بسته بود . بايد صبر ميكرد و منتظر ميشد ...


بعد از ظهر روز بعد ...
مغازه اسباب بازي فروش�


- ممنون هيروارد ،‌فكر نميكردم به اين زودي بتوني واسم يه دستيار پيدا كني !

- من كه كاري نكردم ! در ضمن از اين به بعد هر كاري داشتي ميتوني روي كمك اون هم حساب باز كني . خب ديگه ،‌من خيلي كار دارم ... تو رو هم با همكار جديدت تنها ميزارم . فعلا !

و هيروارد از مغازه خارج شد . پس از آن ونسا رو كرد به دستيار جديدش و گفت : بيا تا جاهاي مختلف مغازه رو نشونت بدم ...

نه روز بعد ...
ساعت هشت شب
خانه شصت و ششم


چشمانش را بسته بود و مدام از خودش ميپرسيد كه چرا ... چرا اربابش از او خواسته است تا دختري همجون ونسا را زير نظر داشته باشد ...
در همين فكر و خيال بود كه ناگهان متوجه شد يك نفر در حال در زدن است . چوبدستي اش را برداشت � به سمت در رفت و هنگامي كه در را باز كرد با ونسا رو به رو شد ...

- سلام !
سعي كرد تا با آرامش با او سخن بگويد ...
- سلام ونسا . بيا تو ...
- ممنون ولي يه چيزي رو خواستم بهت بگم كه هرچي با خودم كلنجار رفتم ، نتونستم توي مغازه بهت بگم !

لحظه ي مهمي بود . او چه چيزي ميخواست بگويد كه براي مطرح كردنش ،‌اينقدر با خود كنجار رفته بود ...

- راستشو بخواي امشب یكي از دوستاي سابقم که توی هاگوارتز باهاش اشنا شده بودم ، منو به مهموني دعوت کرده . خودت كه ميدوني من يه دختر تنهام و نميخوام امشب تنها به اون مهموني برم . حاضري با من بياي ؟

- ولي من ... بسيار خب ... من ميام !

ديگر سنگيني علامت شوم را برروي دست چپش همانند سابق حس نميكرد ... علامتي كه باعث شده بود حس دوست داشتن در وجودش از بين برود .

صبح روز بعد ...

قدري چشمانش را ماليد تا خواب از آنها بيرون برود . او با صداي شكسته شدن شيشه پنجره از خواب بيدار �ده بود و با ديدن نامه اي كه برروي ميز قرار داشت ، متوجه شد كه پيامي از سوي لردتاريكي دريافت كرده است . نامه را از روي ميز برداشت و محتواي درون نامه را به دقت مطالعه كرد ...

آغاز مرحله دوم ماموريت

منتظر پيوستن باتيلدا بگشات به دخترش ونسا باش . بلافاصله بعد از رويت باتيلدا ،‌اونو دستگير كن ! يادت باشه چشماي زيادي تورو ميبينند !


با خواندن نامه يك لحظه سرش گيج رفت و بلافاصله شروع كرد به بررسي و مرور جزئيات ...

پس ونسا ، دختر باتيلدا بگشات ناپديد شده بود . لرد تاريكي كه برنامه هاي زيادي را براي جام آتش طراحي كرده بود ،‌ براي عملي كردن آن نياز به يكي از اعضاي وزارتخانه داشت و چه كسي بهتر از باتيلدا ... ولي وزارتخانه كه از ماه ها قبل اورا مخفي كرده بود !

پس چطور ميتوانستند به او دست پيدا كنند ؟ از طريق ونسا ! در حقيقت ونسا تنها راه دستيابي لرد سيا� به بگشات بود ...

اين نامه همچون پتكي بود كه برسرش اصابت كرده بود . اكنون وظيفه او اين بود كه خانه ي مقابل اش را تحت نظر بگيرد و بلافاصله پس از رويت باتيلدا ، اورا دستگير كند ولي ...

ده ساعت بعد ...

حدود يك ساعتي ميشد كه چشم از خانه ي ونسا برنمي داشت . منتظر بود تا هرموقع باتيلدا را رويت كرد ،‌ نقشه خود را عملي سازد . ساعت ها كنجار رفتن ،‌باعث شده بود تا او خود را متقاعد كند .
پس از گذشت لحظاتي ،‌ شخصي را با پالتويي بلند مشاهده كرد كه به سمت خانه ونسا ميرود . بي شك او خود باتيلدا بود كه بعد از ماه ها به ديدن دختر جوانش ميرفت .
از اين رو او هم معطل نكرد و بلافاصله از خانه بيرون آمد و به سمت آن شخص كه يقين داشت باتيلدا است ،‌هجوم برد و او را به سمتي كشاند و دهانش را گرفت .

- معطل نكن و از اينجا برو !‌ لرد تاريكي به من دستور داده تا تورو دستگير كنم . پس و�ت رو هدر نده و فرار كن . نگران ونسا هم نباش . اون رو هم نجات ميدم فقط زود از اينجا برو !

- ولي تو ... تو جو�ت رو با اينكار به خطر ميندازي !
- مهم نيست ! فقط زود باش برو ...

و بلافاصله از او جدا شد تا به سمت خانه ونسا برود . او به خوبي ميدانست كه زمان انجام ماوريت به گوش لرد تاريكي رسيده است و بايد هرچه سريعتر كار خود را يكسره كند ،‌. از اين رو گام هايش را سريعتر برداشت و پس از آن كه به خانه ي ونسا رسيد ، بدون معطلي شروع كرد به در زدن ...

پس از آنكه ونسا در را باز كرد ، بدون معطلي او را هل داد و به داخل خانه كشاند .

- فقط ازت ميخوام ساكت باشي و به حرفام گوش كني . وقت زيادي ندارم چون ممكنه اونا سر برسن .
- اونا كين ؟ هيچ معلوم هست داري چي ميگي ؟ تو حالت خوبه ؟

نفس عميقي كشيد و چشمان خيس اش را بست و شروع كرد به حرف زدن ...

- من يه مرگخوارم و توي اين مدت وظيفه داشتم تا تورو تحت نظر بگيرم تا به محض پيوستن باتيلدا به تو ، اون رو دستگير كنم . در حقيقت تو ...

ولي بغضي كه در گلوي� نشسته بود به او اجازه ي سخن گفتن را نميداد .

- تو ... تو چيكار كردي ؟ يعني تو ...
- ميدونم ! ميدونم ... حالا ميخوام جبران كنم . بايد هرچي زودتر غيب شي . لرد تاريكي همه جا جاسوس داره ... پس وقتو نسوزون و همین الان برو !

- ولي تو چي ؟ تو با اين كارت جون خودتو داري به خطر ميندازي ... تو هم بايد بياي !

لبخند تلخي بر لبان مرگخوار پشيمان نقش بسته بود !

- منم ميام ... وقتو هدر نده و برو ... فقط قبل از اينكه بري ميخوام يه چيزو بدوني ! اينكه هرچي كه بهت گفتم دروغ بود ولي تنها چيزي رو كه بهت راست گفتم ، احساس خودم نسبت به تو بود !

و با لبخند تلخ تري از سوي ونسا رو به رو شد !


8 دقيقه بعد ...

خانه ي شصت و ششم

تمام وسايلش را برداشته و آماده شده بود تا زندگي اي در خفا را آغاز كند زيرا او به خوبي ميدانست كه با چنين خيانتي كه به لرد تاريكي كرده است ، هرگز در رفاه نخواهد بود . براي آخرين بار نگاهي به آشيانه ي شوم انداخت و به سمت دستگيره در رفت ولي ...

- چشماي زيادي تورو ميبينند ! مثل اينكه به آخر نامه ها دقت نميكردي !

اين همان صداي خشك و بي روحي بود كه هركس به جز مرگخواران آن را ميشنيد ، چهار ستون بدنش به لرزه در مي آمد !

رويش را برگرداند و با ارباب سابقش روبه رو شد ...

- تو مرگخوار خوبي بودي ... اميد زيادي بهت داشتم واسه همين بود كه تورو واسه اين ماموريت انتخاب كردم ولي تو ...

- ولي من يه دخترو به لردولدمورت ، بزرگترين جادوگر قرن ترجيح دادم . من چيزي رو پيدا كردم كه تو هميشه از داشتن اون محروم بودي و اون نه چوبدستي بود و جان پيچ بلكه اون عشق بود !

ولدمورت دهان بي لبش را كج كرد و با صدایي بي روح ، باقی سخنان اش را به زبان اورد ...

- �لي كسايي كه به من خيانت كردن ، اصلا عاقبت خوشي نداشتند . به زودي باتيلدا و دخترش رو دستگير ميكنم و من �ه هدفم ميرسم ولي كسي كه اين وسط ضرر ميكنه تويي .

- مهم نیست. مهم اینه که باتيلدا و دخترش الان زنده ان و دارن نفس ميكشن . من منتظرم ! معطل نكن ...

و سپس به چوبدستي ارباب سابق اش خيره شد كه تا لحظاتي ديگر ، اورا خواهد كشت ولي فكرش جايي ديگر بود ... او داشت به ونسا بگشات فكر ميكرد !

- آوادا كداورا !

ولدمورت كسي را كه سال ها براي او زحمت كشيده بود را با طلسم خود از بين برد . جسم بي جان ريگولوس بلك بر روي زمين افتاده بود .


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۱ ۱۲:۴۴:۵۹
ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۱ ۱۲:۵۷:۲۰
ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۱ ۱۳:۰۸:۳۲
ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۱ ۲۰:۴۶:۴۹

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ سه شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۰
#68
مرگخواران و اربابشان که از بودن در بهشت و استفاده از امکانات آنجا به وجد آمده بودند ، با دیدن غذاها بدون معطلی شروع کردند به خوردن ...

در آن جمع همه خوشحال و سرحال به نظر میرسیدند زیرا بودن در آن مکان و با آن شرایط آرمانی آرزوی هر انسانی بود ولی در آن جمع تنها یک نفر بود که گویی از بودن در آن شرایط لذت نمیبرد و او مورفین گانت بود ...


- مورفین پس چرا هیچ چیزی نمیخوری ؟ اصلا این چند وقتی که اومدیم اینجا زیاد سرحال به نظر نمیای !

- دشت به دلم نژارید ! اشن اژ وختی که اومدیم اینژا من حتی یه پک شیگار هم نکشیدم . اونوخت شما انتژار دارید من رو فرم باژم؟

رودولف پوزخندی زد و از جایش بلند شد و گفت : نگران نباش ! الان میرم واست از یه جایی یکم مواد میارم ! هرویین دوست داری ؟

صورت مورفین همچون غنچه ای شکفته شد و دندان های سیاه و کرم خورده اش در آن لحظه پدیدار شدند ...

- اگه تونشتی ماریژوانا و کراک واشم بیار. هرویین هم بد نیشت ولی این دوتا بیژتر میچشبه !


بیست دقیقه بعد ...

لردولدمورت و مرگخوارانش همگی غذاهایشان را تناول کرده بودند و منتظر رودولف بودند تا برگردد و همگی با هم در بهشت دوری بزنند و جاهای دیدنی آنجا را ببینند ولی رودولف قدری تاخیر کرده بود .

پس از گذشت لحظاتی رودولف در حالی که بسیار مضطرب و آشفته به نظر میرسید ، نزد لرد آمد ... البته بدون مواد !

- چرا اینقدر آشفته ای؟ اتفاقی افتاده ؟

رودولف به سختی آب گلویش را قورت داد و گفت : سرورم ، متاسفم که این خبر رو بهتون میرسونم ولی باید بگم که وقتی برای تهیه مواد مورفین به بیرون کافه رفتم ، متوجه شدم که دوتا مامور حراست بهشت دارن با هم پچ پچ میکنن ...

- خب این به ما چه ربطی داره ؟ چطور جرئت میکنی که وقت گرانبهای منو با این حرفای خاله زنک بازی میگیری؟


رودولف که چهره اش مظلوم تر از هر زمانی دیگر شده بود ، با استرس گفت : ولی سرورم من که یواشکی به حرفای اونا گوش کردم ، متوجه یه چیزایی شدم. متاسفانه حراست بهشت و جهنم متوجه شده اند که دو گروه جابجایی وارد بهشت و جهنم شدند . در نتیجه اونا از همین الان دارن دنبال ما میگردن تا ما رو پیدا کنند و بفرستمون جهنم ! هر جور شده باید فرار کنیم .

ترس و دلهره وجود تک تک مرگخواران را فرا گرفت .


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۲ ۲۲:۳۱:۴۱

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: انجمن نابودی موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۰:۰۰ دوشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۰
#69
سرسرای خانه ریدل

اکنون بیست دقیقه ای میشد که مرگخواران به همراه اربابشان در سرسرای بزرگ خانه ریدل منتظر بودند تا پای و مالفوی نتایج آزمایش های خود را به آنها گزارش دهند . آنها به راحتی توانسته بودند تا آلبوس دامبلدور را اسیر خود کنند ولی قطعا از بین بردن او که هدف اصلی آنها بود ، به این سادگی و بی دردسری نبود .

پس از گذشت لحظاتی ، آن دو که قدری آثار کلافگی در چهره شان دیده میشد ، خدمت اربابشان رسیدند و پس از تعظیم کوتاهی ، آگوستوس پای شروع کرد به سخن گفتن ...

- سرورم ، با توجه به آزمایشاتی که ما در مورد ژنتیک دامبلدور انجام دادیم ، متاسفانه به هیچ راهی برای از بین بردن اون نرسیدیم و این فوق العاده موضوع عجیبیه !


پس از اتمام سخنان پای ، ترس و دلهره وجود مرگخواران را فرا گرفت ولی هیچ کس در آن جمع بیشتر از لردولدمورت شگف زده نشده بود و نترسیده بود.

دامبلدور از تمام اسرار او آگاه بود و هیچ بعید نبود که از هورکراس های او هم بی خبر باشد . عاملی که ترس او را تشدید میکرد وجود هوریس اسلاگهورن در هاگوارتز بود ؛ کسی که اطلاعات زیادی در مورد هورکراس داشت و میتوانست بسیاری از آنها را به دامبلدور انتقال دهد .


ترس لردولدمورت از این بود که مبادا آلبوس دامبلدور هم مثل خودش روحش را به هفت قسمت تقسیم کرده باشد و برای خود هورکراس ساخته باشد ! آیا این امکان وجود داشت که دامبلدور هم هورکراس ساخته باشد ؟

لرد ولدمورت از اینکه کسی مثل و مانند او باشد ، نفرت داشت !


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: بهترین ایده سال (زننده بهترین تاپیک)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۹
#70
آنتونین دالاهوف


سوژه و تاپیک زمان برگردونش عالیه ... مثل خودش


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.