ساکت و بی حرکت سر جای خودش نشسته بود.
اگر میخواست هم نمیتوانست حرکت کند. میترسید...نگران بود...شاید هم کمی عصبانی...
با تکان های شدیدی که میخورد به خودش آمد.
دوباره شروع شده بود...
با نگرانی از ریزش آوار، به بالای سرش نگاه کرد.
تاریک بود...
سر جایش کمی جابجا شد. تمام عضلاتش گرفته بود. ساعت ها بود که در این اتاق تنگ و تاریک گیر افتاده بود و زلزله های پی در پی روح و روانش را به هم میریختند.
-نلرز دیگه لعنتی...خسته شدم...
باز هم لرزید...زمین هم با کراب لج کرده بود...
از دست خودش عصبانی بود. همه چیز با ورود به آن کمد وراج شروع شده بود...
آزمایشگاه هکتور:-اینو میریزم رو این و معجون جاودانگی رو...
صدای انفجار فضای آزمایشگاه را پر کرد و مواد معجون به اطراف و سرو صورت هکتور پاشیده شد.
هکتور چند ثانیه مات و مبهوت به لوله آزمایش خیره شد و ناگهان شروع به لرزیدن کرد.
-کشف نمیکنیم! چون شکست مقدمه پیروزیه و من الان شکست خوردم و این یعنی دفعه بعد کشف میکنم و من الان به کوری چشک لینی نیمه پیروز محسوب میشم.
لرزید و لرزید و لرزید...
و موجود وحشت زده ای که در جیب پیشبند آزمایشگاهش گیر کرده بود، آرزو کرد که این زلزله های بدون منشا و نامشخص هر چه زودتر به پایان برسند.
زیاد طول نمیکشید که آرزوی کراب برآورده میشد. شاید با انفجار بعدی!