هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (یوآن.آبرکرومبی)



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۴:۲۲ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۹
#61
- ارباب! میشه جیغ بزنم؟
- خیر. نمیشه.
- ارباب! میشه زیر سایه‌تون پناه بگیرم؟
- اینم نمیشه.
- ارباب! لطفاً به این تام بگین خودشو بندازه تو پاتیلم. خیلی دلم می‌خواد ازش یه سوپِ تامام بسازم!
- هکتور، نظر ما اینه که خودتو هم به همراه تام بندازی تو پاتیل، از شر جفتتون راحت شیم!
- ارباب! میشه...

یوآن در چت‌باکس رو بست، خمیازه‌ای کشید و کش و قوسی به بدنش داد. جدیداً هر وقت به چت‌باکس سر میزد، با همچین بحث‌هایی مواجه میشد. حس می‌کرد بین اون جمع، حرفی نداشت که بزنه.
البته هنوز هم بعضاً تیکه مینداخت. ولی معمولاً حرفاش بین حرفای ملّت گم می‌شدن.

چرخید تا بره اون اطراف یه دوری بزنه...
ولی همون لحظه یادش اومد که باید یه چیز مهمی رو به ملّت بگه.
پس برگشت و در چت‌باکس رو دوباره باز کرد و رو به حضار گفت:
- ملّت! مهلت‌تون واسه سؤال پرسیدن از جاگسن داره تموم میشه‌ها. حتماً شرکت کنین.

و همینجوری نیشخند زنان بهشون زل زد.
حضار:
یوآن:

چند ثانیه به همین منوال گذشت و یوآن توقع داشت که الآن همه عین مور و ملخ بریزن توی اتاق مصاحبه و جاگسن رو حسابی سین‌جیم کنن.
امّا...

- آیلین! چرا مسواکمو برداشتی؟ باهات قهرم!
- ارباب! میشه...

یوآن در چت‌باکس رو بست و با گام‌هایی سریع، راهی اتاق مصاحبه شد تا مصاحبه‌ی جاگسن رو فقط و فقط با سؤالات خودش چاپ کنه.
ولی بین راه، امضاهای ملّتِ دور و برش، توجهش رو جلب کردن. امضاهایی که یا "اونلی ارباب" بودن، یا دیالوگ‌هایی در مورد اینکه چقد دارک بودن خفنه.

اینجاش بود که یوآن فوراً تصمیم گرفت امضای جدیدی بذاره... عکسِ جانلوئیجی بوفون که با غرور خاصی می‌گفت: به ما نمی‌خوری آخه!

یوآن برای یه دقیقه به عکس زل زد و وقتی حس کرد که کلّی حرف توشه و خیلی هم از ته دله، نیشخند زنان به خونه‌ی شماره‌ی دوازدهم گریمولد نزدیک شد و دستگیره‌ی درش رو چرخوند.

یه سری چیزا رو باید تزریق می‌کرد!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۹
#62
تق! تق! تق!


کی بود در زد؟
کریچر جغد رو از پشت در بهش داد.


منم! منم! روباهتون! پیاز آوردم واستون!


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲۷ ۲۳:۴۸:۰۷
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲۸ ۴:۲۹:۴۹

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۴:۰۶ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۹
#63
با سلام به جناب الستور مودیـر!

آقا من یه پیشنهاد کوچولویی داشتم:
ترم تابستونی 93 یه چیز باحالی که داشت این بودش که هر جلسه یه دانش‌آموزی توسط اساتید به عنوان "دانش‌آموز نمونه‌ی هفته" انتخاب میشد و واسه چند روز عکس آواتارش رو هم می‌ذاشتن بالای سایت، واسه خوشکلی! البته دقیقاً یادم نیس که بخاطر دانش‌آموز نمونه شدنشون هم امتیاز می‌آوردن واسه گروهشون یا نه. فک کنم آره... امتیاز می‌آوردن...

به هر حال، من پیشنهادم اینه که یه همچین چیزی رو هم داشته باشیم توی این ترم. ینی هرکی که از بین همه‌ی دانش‌آموزها بیشترین امتیازات رو توی اون جلسه به دست آورد، بشه دانش‌آموز نمونه‌ی اون جلسه و یه امتیازی رو هم به گروهش اضافه کنین. البته یه امتیازی که نه هندی-تخیلی باشه، نه اینکه اونقد کم باشه که کسی بهش اهمیت نده. چون تعداد جلسات این ترم کمه، به نظرم امتیاز نسبتاً بالایی باید داشته باشه این عنوان.

کلاً به نظرم ایده‌ی باحالیه و انگیزه میده به ملّت تا علاوه بر گرفتن امتیازات کامل کلاس‌ها، سعی کنن فراتر برن و کلاً خفن‌ترینِ خفن‌ها باشن. فک کنم اینم مث خیلی از ایده‌های ترم تابستونی 93 حاصل همکاری مشترک تدی و دانگ بوده. پس جا داره که همینجا بگم: کپی رایت بای تدی و دانگ.

و صد البته...

یادتون نره که عکس اون یاروی نمونه رو بذارین بالای سایت، واسه خوشکلی!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۹
#64
اینو هم به پُست قبلی اضافه کنم که چند ماه پیش همچین مشکلی رو در میون گذاشته بودم:

نقل قول:
الآن که داشتم همین پُست رو می‌خوندم، تازه دقت کردم که این کادر متن پُست یه جوری شده. اون کادر آبی پُشتی یه لحظه میاد جلوش و دوباره میره عقب. هی میاد جلوش و دوباره میره عقب. انگار خیلی سنگینه و مرورگرم مدام لایه‌های پُشتی و جلویی رو لود می‌کنه. 
البته اینو بگم که سایت واقعاً سنگین‌تر شده. نسبتاً دیرتر لود میشه. بیشترم طول می‌کشه تا صفحات کامل لود بشن. احتمالاً بخاطر همین عکسای پس‌زمینه‌س... 


الآن تصمیم گرفتم یه کلیپ از این مشکل ضبط کنم و بیام نشونتون بدم:

https://picax.ir/download.php?file=yee1_20200712_234451.mp4

نه تنها حافظه‌ی Cache رو پاک کردم، بلکه با کلّی مرورگر دیگه هم تست کردم و واقعاً فرقی نکرد. با قالب‌های قبلی همچین مشکلی نداشتم. یه حسی بهم میگه دلیلش اینه که توی سایت تصاویر زیادی استفاده شده. چه تصاویر کاربرها (آواتار و امضا) و چه تصاویر توی قالب که توی پُست قبلیم بهشون اشاره کردم.

شایدم دلیل دیگه‌ش این باشه که من با یه گوشی خیلی زپرتی میام و قالب فعلی واسش سنگینه و هی لودش می‌کنه. ولی ملّت که اکثراً با PC میان، واسشون همچین مشکلی پیش نمیاد.


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: شهرداری هاگزمید (تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۹
#65
سلام به ناظرین هاگزمید!

خدمتتون عرض بشه که می‌خوام مجوز ایجاد یه تاپیکی رو بگیرم. اسمش هم "گیم‌نت جادویی" هست و کلاً حال و هوای گیم و بازی داره و سوژه‌هاش هم معمولاً حول یه گیم‌نتی می‌چرخه که صاحابش یوآن آبرکرومبیه.
بعد حین سوژه‌ها اتفاقات مختلفی می‌تونه بیفته. سوژه‌های زیادی هم می‌تونم واسش مثال بزنم، ولی یه نمونه‌ش اینه که مثلاً طی یه سری اتفاقات ملّت برن داخل تلویزیون و وارد دنیای یه بازی بشن و توی جریاناتش تأثیر بذارن و درگیر ماجراجویی‌های خفنی بشن.

کلاً به نظرم پتانسیل خوبی واسه پُست زدن داره با توجه به اینکه تعداد گیمرای سایت کم نیس. البته اونقدا هم نیازی نیس به اینکه گیمر باشین. صرفاً یه آپشنه که شانستون واسه نوشتن یه رول خوب توی این تاپیک رو بیشتر می‌کنه.


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲۲ ۲۱:۳۲:۳۴
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۲۲ ۲۱:۳۲:۳۸

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۰:۳۷ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
#66
اولش اینو بگم که دمتون گرم که نشستین در مورد ترین‌ها همفکری کردین و بالاخره برش گردوندین. حتی با اینکه صرفاً واسه گروه‌های شیش‌گانه‌س. ایول دارین خلاصه.

خب الآن اگه اجازه بدین، یه موضوع دیگه رو هم می‌خوام در میون بذارم: قالب سایت.

حسن مصطفی: I'm out.

نههههههه! مصی ورژن 2! یه دقه وایسا! باور کن این دفه فرق می‌کنه.
ببین، قبلاً در مورد قالب سایت بحث کردیم و چیزی که باعث میشد بحث رو ادامه ندم "سلیقه‌ی کلّی اعضای سایت" بود. ینی من هرچی قالب پیشنهاد می‌دادم، با انواع رنگ‌بندی، هی می‌گفتی شاید قشنگ باشه، ولی ممکنه به سلیقه‌ی عموم نخوره.

سایت قبلاً چندتا قالب داشت بصورت همزمان. ینی کاربر می‌رفت توی تنظیمات شخصیش و بین اون چندتا قالب، یکی رو انتخاب می‌کرد و براش اعمال میشد.
شاید برای راضی کردن اکثر ملّت، این بهترین راه باشه. ولی گویا ساختن چندتا قالب کار وقت‌گیر و طاقت‌فرساییه.

حالا پیشنهادم چیه؟ پیشنهادم اینه که یه نظرسنجی بذارین و از ملّت بپرسین که دوس دارین قالب سایت چه رنگی و چه شکلی باشه؟
بعد مثلاً چندتا عکس نمونه از چندتا قالب با طراحی‌ها و رنگ‌بندی‌های مختلف رو بذارین (طبیعتاً با استفاده از ادیت و فوتوشاپ. ) و ملّت هم به هرکدوم که خوششون اومد رأی بدن. بیشترین قالبی که رأی آورد، به عنوان قالب سایت انتخاب میشه... به نظرم این بهترین روش واسه اینه که ملّت بیشترین رضایت ممکن رو از قالب سایت داشته باشن.

و صد البته که این وسط، وقت و حوصله‌ی طراح و اعمال‌کننده‌ی قالب تو اولویته.

ولی اگه بخوام نظر شخصیمو بدم... شخصاً از این قالب فعلی خوشم نمیاد. مخصوصاً رنگ کادری که متن پُست روشه. وقتی پُستا رو می‌خونم حس می‌کنم دارم کتاب شعر می‌خونم. یه حالت کهن داره که به حال و هوای سایت نمی‌خوره.

به نظرم این کادر باید رنگی داشته باشه که خواننده رو زده نکنه. رنگ زرد یا کرمی و اینا رنگ‌های مناسبی نیستن به نظرم. اگه سایت شاعری و اینا بود که یه چیزی. ولی این رنگا اصلاً به فضای رول‌های سایت نمی‌خورن. قالب قبلی کادر پُستش آبی روشن بود و رنگ خیلی مناسب‌تری بود. جادویی‌تر بود. با فضای فانتزی و طنز و کارتونی رول‌ها مچ بود.
Check this out:
https://web.archive.org/web/2017101109 ... ewtopic.php?topic_id=1029

کلاً رنگ‌بندی از نظر روحی و روانی خیلی تأثیر می‌ذاره. مثلاً اون قالب سبزی که یه مدت خیلی کوتاه ازش استفاده کردین، واقعاً عالی بود. یه حس و حال سرسبزی عجیبی رو داشت. حتی پُست‌های اسپم هم باهاش جذاب و شیرین شده بودن. ولی نمی‌دونم چرا خیلی زود برش داشتین؟

ولی جدا از قضیه‌ی رنگ‌بندی... من شدیداً نظرم روی اینه که سایت یه حالت متریال و یکدست داشته باشه. ینی تا جایی که ممکنه عکس نداشته باشه یا واسه تزئین کادرها از هیچ تصویر پس‌زمینه‌ای استفاده نشه. مثلاً اون عکس هدر گنده‌ی بالایی کلاً نباشه و به‌جاش از یه کادر رنگی متریال استفاده بشه. همینطور تصاویر پس‌زمینه‌ای که واسه بلاک‌ها استفاده شده. اینا بهتره حذف بشن.

به نظرم آیکن‌ها و شکلک‌ها و آواتارها (و بعضاً امضاهای عکس‌دار) کافین به عنوان تصاویری که توی سایت استفاده میشن. تصاویر اخبار و مقالات رو هم به جمعشون اضافه کنین. اینا به اندازه‌ی کافی دیتا مصرف می‌کنن... اینکه جای جای سایت از تصاویر استفاده بشه، مصرف دیتا رو خیلی بیشتر می‌کنه و سرعت لود سایت رو هم کمتر می‌کنه.

حالا من صرفاً نظرمو گفتم، ببینم شماها چی میگین.


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۹ ۱:۰۵:۳۶
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۹ ۱:۱۴:۳۸
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۹ ۱:۲۷:۴۶
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۹ ۱۰:۰۲:۰۱

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۹
#67
ﻓﺮﺽ ﮐﻦ ﻧﺎﻣﺮﺋﯽ ﺑﻮﺩﯼ. ﭼﯿﮑﺎﺭ می‌کردی؟

★★★


- خدایا! غسل ارتماسی می‌کنم صرفاً جهت فان. الله اکبر!

و یوآن شیرجه زد توی استخر... استخری که با معجون نامرئی‌کننده‌ی محصول شرکت "بانز و رفقا به‌جز هکتور" پر شده بود.
یوآن یه دقیقه‌ی کامل توی استخر غواصی کرد و وقتی یه نوتیفیکیشن براش اومد که "شما صد در صد نامرئی شدین" بلافاصله اومد بیرون و خودش رو توی آینه چک کرد... هیچ اثری ازش نبود.

یوآن:

ولی علی‌رغم نامرئی شدنش، میشد حدس زد که داشت نیشخند شیطانی میزد.
پس معطل نکرد و از سالن اومد بیرون و مشغول گشت و گذار شد.

وسط راه متوجه تام جاگسنی شد که یه کیبورد تو دستش گرفته و حسابی سرگرم تایپ کردن بود. کنارش هم رودولف یه ساحره رو گیر انداخته و داشت کمالاتش رو اسکن می‌کرد.
- به‌به! چه کمالات ابرکمالاتی!
- گم شو پسره‌ی ایکبیری!

یوآن که موقعیت رو مناسب می‌دید، کف دستش رو چند بار لیس زد که قشنگ شــَــق صدا بده. بعدش ابعاد گردن رودولف رو با دقت اندازه‌گیری کرد و یه ضربدرِ فرضی روی مرکز گردنش کشید. بعدش کف دست خیسش رو بالا آورد و زاااااااااااااارت!

- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ!

رودولف همونطور که گردنش رو سفت چسبیده بود، پشت سرش رو نگاه کرد و وقتی فقط و فقط جاگسن رو دید، اینجوری دهنش رو سرویس کرد:

تصویر کوچک شده

بلافاصله هم‌گروهی‌های رودولف و جاگسن خودشون رو قاطی ماجرا کردن و اینجوری شد که جلوی در اتاق مدیران، بین هافلپافی‌ها و ریونکلاوی‌ها دعوای ناموسی شد و حسن مصطفی هم با دست‌های روغنی از اتاق مدیران اومد بیرون و خیلی بی‌اعصاب سر ملّت داد کشید:
- مگه نمی‌بینین دارم این قالب کوفتی رو آپدیت می‌کنم؟! برین جلو در انجمناتون دعوا کنین! هرکی اینجا صداش بلند شد از IP بلاکش می‌کنم!

ملّت هم بدون هیچ حرفی متفرق شدن و حسن مصطفی هم آخرین نفر از حضار رو یواشکی گرفت و آورد توی اتاق مدیران و روی یه صندلی نشوندش.
- خب، دوست عزیز. شما اسمت چیه؟
- به نام خدا، پدرام هستم.
- خب پدرام جان. من می‌خوام مدیرت کنم.
- جدی؟!

حسن هم خیلی جدی چندتا دکمه رو زد و ناگهان پدرام مدیر شد.
پدرام انقد هیجان‌زده شده بود که اصلاً نمی‌دونست چی بگه. هنوز حتی پست ورودیش رو هم نزده، مدیر شده بود!

حسن همونطور که شال و کلاه می‌کرد، منوی زوپسش رو داد به پدرام و صداشو پایین آورد و گفت:
- من دارم میرم کانادا. پیشنهاد داوری لیگ کوییدیچ‌شون رو بهم دادن. حواست به منوی زوپس و سایت باشه. سپردمش بهت. بای!

و حسن لاگ‌اوت کرد و پدرام موند و منوی زوپس.
و یوآن!

یوآن:

یوآن که قبل از پدرام و حین دعوای هافلپافی‌ها و ریونکلاوی‌ها یواشکی وارد اتاق مدیران شده بود، همچنان نامرئی بود و نمیشد حالتش رو با شکلک‌ها توصیف کرد. ولی میشد حدس زد که داره به حال جادوگرانی افسوس می‌خوره که قراره مدیرش یه پدرامِ رندوم باشه.

پس بصورت چهارنعل از جادوگران فرار کرد و درست یه ثانیه بعد از خروجش، پدرام یه دکمه‌ای رو زد و جادوگران رو فرستاد هوا.


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۵ ۷:۰۹:۳۶
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۵ ۷:۱۴:۱۴

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۹
#68
می‌خواستم دسترسی گروه گریفیندور رو بهم بدین، ولی گفتم یه تغییرات جزئی هم به معرفی شخصیتم بدم.



اسمت چیه؟
یوآن... The Fox... آبرکرومبـــــی!

چی صدات کنم؟ از اسمت خوشم نمیاد.
بسیار لطف دارید.
ولی به هر حال، القاب خاص و جذاب زیادی دارم: ﭼﮑﺶ ﻧﺎﺭﻧﺠﯽ، ﺭﻭﺑﻬﮏ ﻓﺮﯾﺒﺎ، ﺩﻭﻍ‌ﻭﺍﮐﺮ، ﺍﺳﭙﯿﺪﯼ، ﻧﺎﺭﻧﺠﮏ، ﻧﺎﺭﻧﮕﯽ، ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ، ﻟﯿﻤﻮ، ﻟﯿﻤﻮ ﺷﯿﺮﯾﻦ، ﺧﺮﯾﺪﺍﺭﯾﻢ!

سن و سالت چقده؟
برای یوآن، سن فقط یه عدده. Forever Young!

گروهِ هاگوارتزیت چیه؟
بارســلونا!
آخه می‌دونین، قبلاً هم عضو ریون بودم، هم گریف. واسه همین سرخآبی‌ام. ... اهم اهم... ولی الآن کلاه گروهبندی خیلی وحشی داره نگام می‌کنه و منظورش اینه که باید این مسخره‌بازیا رو بذارم کنار و بگم: گریفیندور!

ظاهرت چجوریاس؟


ﻧﺤﯿﻒ ﻭ ﻻﻏﺮ ﺍﻧﺪﺍم، ﯾﻪ ﺩﻡ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺩﺍﺭم، ﻫﻤﯿﺸﻪ تی‌ﺷﺮﺕ ﺑﺎ ﻣﺎﺭﮎ "ﺁﺑﺮﮐﺮﻭﻣﺒﯽ" ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭک ﺟﯿﻦ می‌پوشم، ﻗﺪم ﺣﻮﻝ ﻭ ﺣﻮﺵ ۱۷۰ ﺍﯾﻨﺎﺱ، ﺳﻔﯿﺪ پوستم ﺍﻣّﺎ ﻧﮋﺍﺩ ﭘﺮﺳﺖ نیستم، ﻣﻮﻫﺎم ﻧﺎﺭﻧﺠﯽ ﺁﺗﺸﯿﻦ ﻣﺘﻤﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﻗﻬﻮه‌ایه، دماغم ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩه‌س ﺍﻣﺎ ﺑﭽﻪ ﺳﻮﺳﻮﻝ نیستم ﻭ اصلاً ﻋﻤﻞ ﻧﮑﺮﺩم، چشام قهوه‌ایه، ﺍﺑﺮﻭﻫﺎم معمولاً ﯾﻪ ﺣﺎﻟﺖ "الآن حالتو می‌گیرم" ﺩﺍﺭﻥ!

از اخلاقیاتت برامون بگو:


خلاصه بگم... یوآن، اِندِ شرارت و موذی بودنه!
ینی غیرممکنه چند دقیقه‌ای رو باهاش بگذرونین و کارتون به گیس و گیس‌کشی نکشه!
ینی دلتون می‌خواد همچین بگیرین خفه‌ش کنین! ینی خفه هم بشه، بازم دلتون می‌خواد بیشتر خفه‌ش کنین و سوپرخفه‌ش کنین!
ینی دلتون می‌خواد تا می‌خوره، شوتِ روبرتو کارلوسی بزنین تو ناحیه‌ی حساسش!
ینی دلتون می‌خواد زیرِ پاتون لهش کنین و با زمین یکیش کنین!
از بس که بطور خودجوش قول و قرارا رو می‌پیچونه!
از بس که زیرِ پاتونو خالی می‌کنه و مجبورتون می‌کنه هی لاگین کنین!
از بس که وقتی توی دعواهای لفظی گیر میفته، شما رو بی‌دلیل می‌کشونه وسط دعوا و خودش می‌زنه به چاک!
از بس که عکسِ Fake در موردتون می‌سازه و توی شبکه‌های اجتماعی پخش می‌کنه!
از بس که حاضر جوابه و هرچی بهش توهین کنین، یه چیز بدتر تحویل‌تون میده!
از بس که استادِ Rap Battle هستش!
از بس که صدای شغال‌مانندش هرشب از شبکه‌ی EuanTV پخش میشه و آهنگ‌های مزخرف می‌خونه و داستان صوتیِ بی‌محتوا میگه و زارت و زورت عین وحشیا عربده می‌کشه!




————
تایید نشد!


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۲ ۲۳:۲۳:۱۷
ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۱۳ ۸:۱۸:۴۹

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۹
#69
- لطفاً نگه دارین آقا. همینجا پیاده میشم.

اتوبوسی که حامل ده‌ها نفر بود و هیچ صندلی خالی‌ای نداشت، چند لحظه بعد، از حرکت ایستاد.
از جام بلند شدم و صندلیم رو به خانم مسنی که به دستگیره چنگ زده بود، تعارف کردم.
- بفرمایین خانم.
- وای... خدا خیرت بده آقا پسر. کمرم داشت می‌شکست.

لبخند زنان سری تکون دادم، کوله‌پشتیم رو روی شونه‌م گذاشتم و خیلی سریع از اتوبوس خارج شدم.
چند لحظه بعد، اتوبوس حرکتش رو از سر گرفت و سریعاً دور شد.

زیر نم‌نم بارون، نفسم بند اومد وقتی که بعد از مدت‌ها، به قلعه‌ای که اونور خیابون بود، زل زدم. قلعه‌ای بزرگ و باشکوه که هاله‌ی نورانی طلایی‌رنگی اون رو در بر گرفته و البته، خارج از دسترس و دیدرس اکثر مردم بود.

امّا من جزو اقلیت بودم.
- هیچ ایده‌ای ندارم توی این یه سال چقد عوض شده...

نفس عمیقی کشیدم، کوله‌پشتیم رو روی شونه‌م گذاشتم و عرض خیابون رو طی کردم. هرچی به اون قلعه نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شدم، شور و هیجانم بیشتر و بیشتر میشد...
و وقتی بالاخره دقیقاً روبه‌روش وایسادم، انگار داشتم آتیش می‌گرفتم!

- لطفاً جهت ورود، رمز عبورتان را بگویید.

اینو دستگاهی که روی دیواره‌ی قلعه نصب شده بود، ازم پرسید. فوراً جواب دادم:
- هزار و نهصد و نود و هفت.
- لطفاً چند لحظه صبر کنید... به جادوگران خوش آمدید!

و بلافاصله، هاله‌ی بنفش‌رنگی از داخل دستگاه بیرون اومد، دور و برم پیچید و منو کشید توش.

***


چشمامو آروم باز کردم و زل زدم به محیطی که توش ظاهر شده بودم.
- وااای... خدای من!

بی‌حرکت ایستاده و با چشم‌هایی گرد شده، بعد از مدت‌ها، دوباره محو تماشای سالن وسیع و پُر سر و صدایی شده بودم که مثل همیشه جای سوزن انداختن نبود و پُر از جادوگرها و ساحره‌هایی بود که دور از دسترس مشنگ‌ها، اینجا زندگی می‌کردن.

- زاخاریاس اسمیت می‌باشیم.
- ‏تأیید شد.
- ‏پاتر... جیمز پاتر.
- ‏تأیید شد.
- ‏کامبیز دامبلدور هستم، نوزده ساله!
- ‏تأیید نـشد. لطفاً به‌جای استفاده از هویت‌های ساختگی، نگاهی به لیست هویت‌های رسمی بندازین.

اینا رو که شنیدم، چرخیدم سمت گوشه‌ی سالن، جایی که صف طولانی‌ای از اعضای تازه‌وارد بی‌صبرانه منتظر این لحظه بودن که مافلدا هاپکرک، هویت موردعلاقه‌شون رو تأیید کنه و ناگهان به همون هویت تغییر شکل بدن.
امّا "کامبیز دامبلدور" که با نگاه جدی و مصمم مافلدا روبه‌رو شده بود، آهی کشید و سر به زیر از صف جدا شد.

نیشخندی زدم و بعد، گوشه به گوشه‌ی سالن رو از نظر گذروندم...

رودولفی که ژانگولر بازیاش رو کنار نذاشته و بیست و پنج نفر رو بطور همزمان به رینگ دوئل کشونده بود و اونا هم حسابی داشتن از خجالتش در میومدن.
خانوم فیگی که تک و توک محفلی‌های باقی‌مونده رو دور خودش جمع کرده و از قیافه‌ی محفلی‌های بیچاره میشد فهمید که بحث جالب و خوشایندی نداشتن.
هکتور، کراب و لینی هم جلوی میز دوئل نشسته و به‌جای اینکه وقت‌شون رو صرف تماشای کتلت شدن رودولف کنن، بی‌وقفه مشغول بررسی و تصفیه‌ی تپه کاغذهای دور و برشون بودن.

لبخند زدم... هیچی عوض نشده بود!
کوله‌پشتیم رو گذاشتم روی زمین، زیپش رو باز کردم، یه بلندگو از توش در آوردم، چشمامو بستم، نفسمو پُر کردم و بعد، با بلندترین صدای ممکن داد زدم:
- ساحره‌ها و جادوگران! ببینین کی برگشته! روباه مکااااار!

ناگهان سکوت کل سالن رو در بر گرفت و همه چرخیدن سمت من... و چند ثانیه بعدش، سر و صداها از سر گرفته شد و همه برگشتن سر کار خودشون.

دست به کمر و متحیر به حضار زل زدم.
توقع داشتم با واکنش‌هایی مثل "اه! باز این پیداش شد!" یا "تو هنوز زنده‌ای؟!" مواجه بشم، امّا اینکه اینجوری بی‌تفاوت باشن؟ نه... فکرشم نمی‌کردم.

شونه بالا انداختم و همونطور که راهم رو باز می‌کردم، جلو رفتم.
بین راه، میز دوئل توجهم رو جلب کرد... نگاهی به رینگ دوئل انداختم. اون بیست و پنج نفری که رودولف به دوئل کشونده بود، یکی‌یکی داشتن از رینگ خارج می‌شدن و خود رودولف، سیاه و کبود، به طناب‌ها چنگ زده بود و نای بلند شدن نداشت.

منم که فرصت‌طلب!
دست‌به‌چونه به میز دوئل تکیه دادم و توجه داورها رو جلب کردم.
- هکتور سلام! لینی سلام! وینسنت سلام! من درخواست دوئل با رودولف لسترنج رو دارم. همین الآن، همین‌جا. مهلت دوئل هم فقط پونزده ثانیه باشه. اوکیه؟!

لینی که ظاهراً خستگیش کمتر از بقیه بود، موقتاً نگاهش رو از برگه‌ای که دستش بود گرفت، جلوی چشمام پرواز کرد و بهم زل زد.
- دوست عزیز، خوش اومدین. قبل از اینکه بتونین دوئل کنین، باید هویت داشته باشین. متأسفانه شما در حال حاضر بی‌هویت هستین.

قیافه‌م کاملاً تو هم رفت. همونطور که خنده‌م گرفته بود، پرسیدم:
- دوست عزیـــز؟! ببین لینی، حالا درسته دیگه ریونی نیستم، ولی این چه طرز صحبت کردنه آخه؟!

- توقع دارین جور دیگه‌ای صداتون کنیم؟

نگاهم چرخید سمت قیافه‌ی جدی و مصمم کراب. همین جدیت و مصمم بودن رو توی قیافه‌های لینی و هکتور هم دیدم... یه حسی بهم می‌گفت انقدر درگیر بررسی برگه‌های دور و برشون بودن که الآن یادشون نمیومد که من کی بودم.
شایدم معجون‌های هکتور روی حافظه‌ی سه‌تاشون تأثیر گذاشته بود؟
واقعاً هیچ ایده‌ای نداشتم...

بدون اینکه حرفی بزنم، از میز دوئل فاصله گرفتم و با گام‌های تند و سریع راهی انجمن محفل ققنوس شدم. بین راه اونقدر درگیر حرف‌های لینی و کراب شده بودم که نفهمیدم کِی به در ورودی محفل ققنوس رسیدم...
کوله‌پشتیم رو روی زمین گذاشتم، نفس عمیقی کشیدم، دستگیره‌ی در رو چرخوندم و نیشخند زنان کلّه‌مو آوردم داخل.
- سلامی سپید چون سپیدی دل‌هایتان. گایز! من برگشتم!
- ببخشید شما؟!

پرسی ویزلی که تک و تنها روی مبلش نشسته بود، بعد از اینکه جوابی ازم نشنید، از جاش بلند شد، عینکش رو به چشم زد و درست روبه‌روم وایساد و یه جوری در رو تا نیمه بست که انگار نمی‌خواست داخل رو ببینم.
- پرسیدم کی هستید آقای محترم؟!
- ‏عجب... واقعاً چرا همه‌تون اینجوری شدین؟ اون از "دوست عزیز"، اینم از "آقای محترم"! بابا باور کنین من فقط یه سال اینجا نبودما. نکنه همه‌تون مغز ماهی خوردین که حافظه‌هاتون انقدر کوتاه شده؟!

قیافه‌ی پرسی حالت درهمی گرفته بود.
- خیلی ببخشید، ولی اصلاً نمی‌فهمم چی دارید می‌گید. فکر کنم اشتباه اومدید. لطفاً از اینجا برید!

و در رو محکم تو روم بست.

بلافاصله یه چیزی تو گلوم گیر کرد... یه چیزی هم گوشه‌ی چشمام.
اون چیزی که داشتم می‌دیدم رو اصلاً نمی‌تونستم هضم کنم!
با مُشت‌هایی گره‌کرده، همونطور که آتیشِ خشم تموم وجودم رو داشت می‌سوزوند، با گام‌های محکم از راهرو خارج شدم، بین راه به چند نفر تنه زدم، خودمو به وسط سالن اصلی رسوندم و همونجا محکم کوله‌پُشتیم رو به زمین کوبیدم، بلندگوم رو بالا گرفتم و با آخرین توانم داد زدم:
- مشکل‌تون با من چیه؟!

اونقدر بلند و گوشخراش داد زدم که حس کردم الآناست که صدام بگیره... ولی اصلاً اهمیتی نداشت! اتفاقاً وقتی که دیدم هیشکی جوابمو نداد و بعضیاشون یواشکی پچ‌پچ می‌کردن، دلم می‌خواست بلندتر داد بزنم!

همونطور که داشتم اینور و اونور می‌رفتم و مدام دماغمو بالا می‌کشیدم، ناگهان سر جام وایسادم. بلندگوم رو دوباره بالا آوردم و داد زدم:

- لرد ولدمورت! اون قیافه‌ی زشت و کریهت رو نشون بده و همینجا! درست رو به روم! اعتراف کن که این شوخی لوس و مسخره رو خودت با بقیه هماهنگ کردی!
- هوی! یارو!

نفس‌نفس‌زنان طبقه‌ی بالا رو نگا کردم. تام جاگسن بود.
- جای اینکه در مورد ارباب چرت و پرت بگی، قیافه‌ی کریه خودتو چک کن!

فوراً آینه‌ی جیبیم رو در آوردم و وقتی خودمو توش دیدم، نفسم بند اومد.
هیچ خبری از گوش‌های روباه‌شکل نبود... نه پوزه‌ی روباه‌شکل... نه پوزه‌ی روباه‌شکل.
در واقع چهره‌م به هیچ‌وجه روباه‌مانند نبود و اصلاً اون چیزی نبود که همه از "یوآن آبرکرومبی" به یاد داشتن. بلکه این چهره... چهره‌ی خود من بود!

امّا چیزی که بیشتر از همه منو دیوونه کرد، وجود عبارت old روی پیشونیم بود.
- اولـــــــــد؟!
- آره، اولد. مشکلی داری؟

با شک و تردید پُشت سرم رو نگاه کردم و...
- هی! نگو که تو... تو...
- ‏آره، من یوآن آبرکرومبیِ جدیدم. مشکلی داری؟

ناباورانه به اون شخصی که داشت ادامو در میاورد، خیره شدم. ظاهرش، لحنش، صداش، همه‌چیش یه کپی ناشیانه از هویت من توی جادوگران بود!
سعی کردم تا جایی که می‌تونستم، خونسرد باشم.
- ببین، دوتا راه بیشتر نداری. یا اینکه خودت از اینجا گم شی بیرون...
- ‏که محاله.
- ‏... یا اینکه خودم از اینجا بندازمت بیرون!

و همین‌که به سمتش حمله‌ور شدم، صدای بلند مافلدا هاپکرک منو سر جام میخکوب کرد.
- آقای بی‌هویتی که دارید جو اینجا رو خراب کنید. لطفاً تقصیرات خودتون رو گردن بقیه نندازید! شما یک سال غایب بودید، یک سال قبلش هم هیچ فعالیت خاصی نداشتید. توقع داشتید هویت‌تون رو به کسی ندیم؟! اگه می‌خواین به فعالیت‌تون ادامه بدید، مجبورید از هویت جدیدی استفاده کنید. اگه مشکلی با قوانین دارید، می‌تونید از اینجا برید! کسی جلوی شما رو نگرفته!

این حرف‌ها آخرین چیزایی بودن که دوست داشتم بشنوم.
تموم بدنم داشت می‌لرزید. انگار قلبم داشت آتیش می‌گرفت. دیگه نتونستم این اوضاع رو تحمل کنم و بلندگویی که دستم بود رو محکم به زمین کوبیدم.
- من دیگه پامو توی این خراب‌شده‌ی بی‌صاحاب نمی‌ذارم!

با مُشت‌هایی گره‌کرده و چشم‌هایی خیس، طول سالن رو طی کردم و همین‌که به در ورودی رسیدم، دوتا دختربچه سر راهم سبز شدن. جفتشون هم‌صدا پرسیدن:
- سلام. میشه بهمون چندتا ورد یاد بدین؟!
- ‏خفه شین!

و قبل از اینکه واکنش‌شون رو ببینم یا بشنوم، دکمه‌ی کنارِ در رو فشار دادم و بلافاصله توی خیابون ظاهر شدم. این ظاهر و غیب شدنا دیگه هیچ جذابیتی واسم نداشتن. هیچ جذابیتی!

بارون داشت خیلی شدید می‌بارید و منم خیلی بی‌هدف تو خیابونا چرخ می‌زدم. ترجیح می‌دادم گم و گور بشم ولی دیگه پامو "اونجا" نذارم. به طرز عجیبی هم هیچ ماشین یا اتوبوسی هم پیداش نمیشد که سوارش بشم.
چشمام انقدر خیس شده بودن که همه‌چی رو داشتم تار می‌دیدم. آخرش انقدر خسته شدم که ناچاراً روی یه نیمکت نشستم... وقتی مطمئن شدم کسی دور و برم نیست، صورتم رو با دستام پوشوندم و تا جایی که می‌تونستم، خودمو خالی کردم.
حالا خیسی صورتم معلوم نبود که بخاطر بارونه یا بخاطر اشک‌هام...

"من یوآن آبرکرومبیِ جدیدم."
"اگه مشکلی با قوانین دارید، می‌تونید از اینجا برید!"
"من دیگه پامو توی این خراب‌شده‌ی بی‌صاحاب نمی‌ذارم!"


توی خلوت خودم اونقدر درگیر این فکرا شده بودم که نفهمیدم کِی خوابم برد...

***


- اینجا... کجاس؟!

نفس‌نفس‌زنان به اتاق تاریک و شلوغی که توش بودم، خیره شدم. نمی‌تونستم حدس بزنم که طرفین اتاق با چی پُر شده. امّا جلوم یه میز و چندتا صندلی می‌دیدم.
سکوت عجیبی بود. هیچ صدایی به گوشم نمی‌رسید.

چشمامو مالیدم تا مطمئن بشم که اینا همه‌ش خوابه.
امّا همه‌ش واقعی بود!
- کـ... کسی اینجا نیس؟!
- چرا.

این جواب یهویی، نفسم رو بند آورد و بلافاصله، صندلی وسطی چرخید و چهره‌ی لرد ولدمورت زیر مهتاب پدیدار شد.
- هممم... اینم از قیافه‌ی زشت و کریهمون. چی می‌خواستی بهمون بگی ابروکرومبی؟ ما خیلی کنجکاویم بدونیم. حس می‌کنیم چیزهای جذاب و سرگرم‌کننده‌ای می‌خوای به زبون بیاری... اوه. مثل اینکه زبونت رو موش خورده. انگار یه چیزی رو می‌خوای بگی... امّا نمی‌تونی!

وحشت کرده بودم. آخه هرچی سعی می‌کردم حرف بزنم، هرچی سعی می‌کردم از دهنم صدا تولید کنم... نمیشد که نمیشد. واقعاً خودمم نفهمیدم که لرد کِی طلسم لالمونی رو روم اجرا کرد.
ناچاراً چرخیدم و به سمت دستگیره‌ی در هجوم آوردم.

- بیخود خودتو خسته نکن ابروکرومبی. اون در باز نمیشه... یعنی ما نمی‌ذاریم باز بشه.

راست می‌گفت. هرچی دستگیره رو می‌چرخوندم، در باز نمیشد که نمیشد. یه لحظه سر جام بی‌حرکت وایسادم و بعد، نااُمید سرمو پایین انداختم و چرخیدم سمت لرد.

- درستشم همینه ابروکرومبی. فرار کردن هیچ فایده‌ای نداره. خیلی خوبه که اینو فهمیدی... حالا هم بیا و اینجا بشین. کلّی حرف داریم باهات.

یواش‌یواش جلو رفتم و روی صندلی نشستم.
تو چشمای لرد نگاه نمی‌کردم و بی‌صبرانه منتظر بودم حرفاشو شروع کنه. بلافاصله همین اتفاق هم افتاد.
- ابروکرومبی... هیچ ایده‌ای نداری که داشتی کار خیلی بدی انجام می‌دادی. کاری که نزدیک بود به ضرر هردوموطن تموم بشه... هوممم... نه، اونقدرا هم به ضرر ما نبود. چون بالاخره دیر یا زود یکی به پُستمون می‌خورد. امّا واسه تو داشت بد میشد.

منظورشو نفهمیدم. با قیافه‌ای تو هم رفته بهش زل زدم. اونم ادامه داد:
- خودتم می‌دونی که خارج از جادوگران هیشکی تو رو نمی‌شناسه. هیچ فعالیتی نداری. بیکاری.

خواستم خیلی رُک باهاش مخالفت کنم، امّا وقتی صدایی ازم در نیومد، ناچاراً سر جام نشستم. الآن می‌فهمیدم زندگی بدون حرف زدن چقد سخته. اینجوری حتی حرفه‌ی موردعلاقه‌م رو هم نمی‌تونستم انجام بدم...

- روی یه نیمکت پیدات کردیم. خوابت برده بود. دروغ چرا، دلمون یه ذره برات سوخت. ناچاراً بلندت کردیم و برگردوندیمت همینجا... اون قیافه رو هم برامون نگیر، امّا ما بهت نیاز داشتیم... می‌دونی ابروکرومبی، لرد بودن خیلی سخته. سخت‌تر از اون چیزی که فکرشو بکنی. ما بیش از یک دهه‌ست که لرد هستیم. بیش از یک دهه‌ست که بی‌وقفه فعالیت می‌کنیم، نقد می‌کنیم، مأموریت می‌دیم، انجمن رو تمیزکاری می‌کنیم، به پخته شدن هویت خیلیا کمک می‌کنیم، جواب جغدهای بی‌شمار رو می‌دیم... لرد بودن خیلی سخته ابروکرومبی. خیلی سخته...

یه لحظه وایساد و بعدش تکمیل کرد:
- ما خسته شدیم.

اینو که گفت، فهمیدم واسه چی منو آورده بود اینجا.

- می‌خوایم یه مدت از جادوگران فاصله بگیریم. استراحت کنیم. موقتاً بریم سر کار و زندگی‌مون... اونم بدون اینکه کسی بفهمه. مخصوصاً یاران ما نباید بفهمن. وگرنه خیلی بد میشه...

یهو ساکت شد. حس کردم داره با خودش فکر می‌کنه که حرف بعدیش رو چجوری بگه. چند لحظه بعد ادامه داد:
- می‌دونیم تو با هیچی به‌جز "یوآن آبرکرومبی" راحت نیستی. می‌دونیم... امّا این بی‌هویت موندن می‌تونه بهت آسیب بزنه. می‌تونه تو رو به بودن توی جادوگران بی‌میل کنه. نباید اینجوری بشه. به ضررته. تو که به‌جز جادوگران جای دیگه‌ای رو نداری... ابروکرومبی، ما داریم بهت کمک می‌کنیم.

بازم موقتاً سکوت کل فضای اتاق رو در بر گرفت. بعدش لرد یه‌کم بهم نزدیک‌تر شد و آروم گفت:
- لرد بودن خیلی سخته... ولی می‌دونیم که می‌تونی از پسش بر بیای. البته در حد ما نیستی. نمی‌تونی سیزده سال لرد باشی... ولی اگه بگیم فقط چند ماه لرد باش؟ ... اگه بگیم بعدش خودمون شخصاً هویت یوآن رو برات آزاد می‌کنیم؟

با چشمای گرد شده بهش زل زدم. چیزایی که گفت رو نمی‌تونستم هضم کنم. توی اون "چند ماه"ـی که گفت، فشار سنگینی رو حس کردم، چه برسه به اون "سیزده سال".
آب دهنم رو قورت دادم و چند ثانیه فقط بهش زل زدم.
و بعدش آروم جواب دادم:
- باشه.

***


در اتاق محکم باز شد و موجی از انواع مرگخوارها عین مور و ملخ به سمتم هجوم آوردن.
از یه سمت، رودولف یه گونی پُر از تازه‌وارد رو کشون‌کشون آورد داخل و گذاشت کنارم.
- ارباب! به نظرتون با کدومشون دوئل کنم؟ این خوبه به نظرتون؟ این چی؟ عه... نه این کمالات بالایی داره. حیفه. این چی؟

و از یه سمت دیگه، تام جاگسن به سمت پاهام حمله کرده و مشغول خاروندن پاچه‌م شد.
- ارباب همینجا خوبه؟ بالاتر بخارونم یا پایین‌تر؟ یواش یا سریع؟

ناگهان چیزی دور گردنم پیچید که نزدیک بود خفه‌م کنه. همونطور که داشت دور گردنم می‌پیچید، یهو کلّه‌ش رو بیرون کشید و فهمیدم نجینیه.
- پاپاااااااااااا!

لینی بطور 360 درجه و زیگزاگی داشت دور سرم می‌چرخید و حسابی منو گیج کرده بود.
چندین مرگخوار بطور خشنوت‌آمیزی سر این جنگ داشتن که کی زیر سایه‌م باید دراز بکشه. چندتای دیگه هم چندین برگه دستشون بود و ازم می‌خواستن اینا رو واسشون "نقد" کنم.

من؟
من هیچ. من نگاه... بی‌توجه به همه‌ی حرفاشون و درخواستاشون و سؤالاشون، داشتم به این فکر می‌کردم که لرد بودن چقد ناجوره...

***


یه ماه گذشته بود و من یه روز رو هم نتونسته بودم که با خیال راحت بگذرونم. کافی بود تو سالن اصلی پیدام بشه تا مرگخوارها و خیلیای دیگه عین واگن قطار بهم متصل بشن و همینجوری بیان دنبالم.

امّا یه نفر بود که توی این کارا رقیب نداشت: تام جاگسن.

همین‌که از اتاقم بیرون اومدم و داشتم توی راهرو راه می‌رفتم، حس کردم یکی داره دنبالم میاد. ناگهان وایسادم و پُشت سرم رو نگاه کردم. خود لعنتیش بود!
جاگسن با همون قیافه‌ی رو اعصاب همیشگیش پرسید:
- چیزی شده ارباب؟
- ‏داشتی دنبالمون میومدی؟
- ‏ما همیشه دنبالتونیم ارباب!

سعی کردم به خودم مسلط باشم و همونجا پاشو قلم نکنم. بعدش فوراً به مسیرم ادامه دادم.
توی هر سالن و راهرویی می‌رفتم، جاگسن بدون استثنا باهام میومد. خیلی دلم می‌خواست یهویی لباس‌های هویت لرد ولدمورت رو در بیارم تا بفهمه که در اصل، من همونی هستم که از شعاع شونصد کیلومتریش هم رد نمیشه.

تصمیم گرفتم برم سراغ انجمن محفل ققنوس تا با پرسی ویزلی در مورد یه مأموریت مشترک صحبت کنیم. جاگسن نه‌تنها باهام اومد، بلکه حتی تو بحث هم دخالت کرد.

وارد حموم شدم و همین‌که خواستم شیر آب رو باز کنم...

- راستی ارباب! دوش خرابه‌ها!

بدون اینکه نگاش کنم یا چیزی بهش بگم، از حموم اومدم بیرون و بلافاصله رفتم تو دستشویی.
صداش از بیرون اومد:
- ارباب، جسارت نباشه‌ها... ولی میشه منم بیام تو؟
- ‏نه! نمیشه!

و برای اینکه بیخیالم بشه و دیگه ریختشو نبینم، مجبور شدم چند ساعت توی دستشویی بمونم.
لرد بودن خیلی ناجور بود...

***


چند ماه گذشته بود و هرچی بیشتر می‌گذشت، بیشتر دلم می‌خواست لرد برگرده تا خلاص بشم از شر اینا.
لابد الآن لرد توی جزایر پاتایا داشت گلف بازی می‌کرد و من اینجا نعره‌ها و ناله‌های شغال‌مانند رودولف رو تحمل می‌کردم.

- رودولف! میشه بری یه جای دیگه خودتو خالی کنی؟!
- ‏ارباب بذارین فقط این تیکه‌شو بخونم... میگه که...
- ‏برو! فقط برو!

رودولف هم با اکراه از جاش بلند شد و رفت سمت در.
- باشه ارباب... ولی این که نشد زندگی... غر!

و در رو پُشت سرش بست.

چند دقیقه بعد، جغدی از پنجره وارد اتاق شد و روی میز فرود اومد. روی پاش یه نامه بسته شده بود. نامه رو باز کردم و خوندمش:

نقل قول:
سلام. ما لردیم. فردا همین ساعت میایم.


فردا همین ساعت

یواشکی در اتاق رو باز کردم و اینور و اونور رو دید زدم.
وقتی مطمئن شدم کسی اینورا نبود، لباس‌های هویت لرد ولدمورت رو زیر پیراهنم قایم کردم، از اتاق بیرون اومدم، درش رو پُشت سرم بستم و بدون اینکه معطل کنم، فوراً راهروها و سالن‌ها رو طی کردم.

کاملاً حواسم بود که سوتی ندم و مشکوک به نظر نیام. بدون هیچ عجله‌ای و کاملاً نرمال خودمو به سالن اصلی رسوندم و دکمه‌ای رو که کنار در بود، فشار دادم.
بلافاصله تو خیابون ظاهر شدم.
یه نفس راحت کشیدم و بعد، طرفین خیابون رو نگاه کردم. شخصی با لباس‌های تیره توی پیاده‌رو داشت قدم میزد و بهم نزدیک و نزدیک‌تر میشد.
هرچی نزدیک‌تر میشد، بیشتر احتمال می‌دادم که اون شخص، خودش باشه... و وقتی کاملاً بهم نزدیک شد و روبه‌روم وایساد، دیگه جای هیچ شکی باقی نموند.

- سلام لرد!
- ‏سلام ابروکرومبی!

معطل نکردم و لباس‌ها رو از زیر پیراهنم در آوردم و جلوی لرد گرفتم. اونم لباس‌ها رو گرفت، نگاهی بهشون انداخت و بعد، مشکوکانه پرسید:
- گند نزدی که؟

نیشخندی زدم و شونه‌هامو بالا انداختم.
- راستش نه گندی زدم، نه کار خاصی کردم. واقعاً اتفاق خاصی نیفتاد.
- ‏هوممم... که اینطور... لرد بودن چطور بود؟

از طرز نگاهش معلوم بود می‌خواست اذیت کنه.
- هوف... همینو بگم که الآن خیلی دارم کیف می‌کنم که برگشتی. امیدوارم توی این چند ماه انقد استراحت کرده باشی که دیگه هیچوقت خسته نشی! ... و... همین.

لرد فقط سری تکون داد. قیافه‌ش جوری شده بود که انگار حرفی برای گفتن نداشت. معمولاً وقتایی که بحث به آخراش می‌رسید، همچین قیافه‌هایی می‌گرفت.
منم سرمو انداختم پایین و بدون هیچ حرفی، از کنارش رد شدم. همونطور که یواش‌یواش ازش دور می‌شدم، عمیقاً حس می‌کردم این بحث نباید اینجوری تموم بشه. باید یه چیز دیگه هم می‌گفتم...

چند ثانیه به همین منوال گذشت و بعد، نفس عمیقی کشیدم و صداش زدم.
- راستی لرد!

برگشت و بهم زل زد.

- راستش، شنیدم اون یوآنی که چند ماه پیش اومده بود، چند روز پیش از جادوگران رفت.
- پس اشتباه به گوشت رسوندن ابروکرومبی... این خودمون بودیم که براش جغد فرستادیم که استعدادش توی جادوگران داره تلف میشه و بهتره بره بازیکن کوییدیچ بشه. با این کار هم خودش رو از استعداد اصلیش آگاه کردیم، هم اون هویت منفور رو برات آزاد کردیم. با یه تیر دوتا نشونه زدیم. لردی هستیم نشونه‌گیر!

ناباورانه به چهره‌ی مصمم و جدی لرد زل زدم و شونه‌هامو بالا انداختم.
- عجب... پس نباید زیاد معطل کنم.

لرد فقط سری تکون داد و بعد، چرخید و راهی رو که داشت می‌رفت، از سر گرفت و همین که به قلعه رسید، غیب شد.

آهی کشیدم و چند ثانیه سر جام وایسادم. بعدش چرخیدم و دست‌به‌جیب مشغول گشت و گذار تو همین اطراف شدم...


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
#70
هی لرد! وایسا! نخواب! یه عدد زاخاریاس رو توی چت‌باکس دیدم که دنبال حریف می‌گرده... 2 هفته بیارش اینجا.


If you smell what THE RASOO is cooking!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.