اما مشكل كار همينجا بود. چطوري؟ چطوري ميشد دختران را به گريف جذب كرد. هيچكدام از آن سه نفر جواب اين سوال را نميدانستند. هر سه به حالت تفكر، دستشان را زير چانه هايشان گذاشته و به فكر فرو رفته بودند كه ناگهان با صداي جيمز رشته افكار آن دو نفر ديگر پاره شد.
- فهميدم!
- واقعا؟ خب بگو چي؟
- يادم رفت!
گودريك و لارتن:
جيمز:
دوباره هر سه وارد افكار خود شدند تا بلكه بتوانند راه حلي پيدا كنند كه باز هم صداي جيمز بلند شد:
- يادم اومد!
-
- به مرلين ديگه ايندفعه فهميدم بايد چيكار كنيم!
- خب بگو ديگه... چيكار؟
- طبق تحقيقات شبانه روزي من...
-
- خب يعني... طبق ساعت ها تفكر من...
-
- خيلي خب بابا... طي همين چند ثانيه كه فكر كردم، به اين نتيجه رسيدم كه اسلايترين از همه ي گروه ها بيشتر تونسته دخترا رو جذب كنه...
- واقعا؟ چقدر تو زرنگي! واسه چي نرفتي مدرسه ي مشنگا؟
- به مرلين تو توي هاگوارتز استعدادات هدر ميره!
- دو دقيقه ساكت باشين تا بتونم جملمو كامل كنم!
- خيلي خب جناب پروفسور... بفرماييد.
- بعله عرض ميكردم... طبق اين چند ثانيه اي كه فكر كردم به اين نتيجه رسيدم كه اسلايترين تو جذب كردن دخترا از همه بيشتر موفق بوده...
-اينو گفتي يكبار!
جيمز:
- خيلي خب بابا... ادامشو بگو.
- آقا كلام آخر اينكه ما بايد بريم ببينيم اسلايترين چيكار كرده، ما هم همون كار رو انجام بديم!
- به... اين همه به اون مخ فندقيت فشار آوردي كه اينو بگي؟ تو...
- به نظر من كه ايده ي جالبيه!
با اين حرف، لارتن با تعجب به گودريك نگاه كرد.
- خب چيه؟ به نظر منم، فكر جالبيه. ضرري كه نداره!
جيمز، يك نگاه سرافرازانه اي به لارتن كرد و گفت:
- حالا هي منو مسخره كن.