هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶
#61
اما محفليون اصلا چيزي نميشنيدند. همگي هنوز هم محو موهاي خارق العاده ي پروتي بودند كه با صداي جيني از اين حالت بيرون آمدند:
- هرييييييي!
- چيه؟ چرا جيغ ميزني؟

جيني همانطور كه داشت، هزارمين بسته ي دستمال كاغذي را باز ميكرد، گفت:
- بچه هاي من الان معلوم نيس كجان! اون وقت شما نشستين و دارين به موهاي پروتي نگاه ميكنين!
- بچه هات كه الان كاملا معلومه كجان! دارن توي آنتاليا و ايتاليا خوش ميگذرونن!
- خب پس چرا اينجا نشستي؟ يه كاري بكن ديگه!
- اگه دو دقيقه جيغ نكشي و توجه كني داريم چيكار ميكنيم، متوجه ميشي كه داريم دنبال راه حل واسه برگردوندن بچه هاي عتيقه ات ميگرديم!
- بچه هاي من عتيقه نيستن!
- خب بابا... تو فقط جيغ نكش هر چي ميگي درسته! الان يه راه حل ديگه پيدا ميكنيم.
- زود باشششش!
- خيلي خب... چرا هي جيغ ميكشي؟ موهامو ول كن! كچلم كردي ديگه! بعدشم... بچه هاي تو بچه هاي منم هستن. پس هي بچه هام بچه هام نكنا!

جيني كه براي اولين بار قانع شده بود، ابتدا موهاي هري را ول كرد و سپس به پشتي صندلي اش تكيه داد و به گريه كردنش ادامه داد! صداي هري بلند شد:
- خب... كس ديگه اي هم هست كه ايده اي داشته باشه؟
- سوپ هاي منو هم ميتونين بفروشين!

با صداي مالي همه به سمت او برگشتند.

- سوپاي تو رو منم به زور ميتونم بخورم چه برسه...

و سپس با فرود آمدن چماغي بر سر هري، هري سكوت اختيار كرد و سپس به دنبال آن صداي جيغ جيني بلند شد:
- هرييييي!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۲۳:۴۰:۳۶

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
#62
دراكو زير لب گفت:
- اي مرلين... مثل اين كه اون موقعي كه داشتي بين جادوگرا شانس پخش ميكردي من رفته بودم wc. آخه اينم شانسه من دارم! جادوگراي ديگه زن دارن، منم زن دارم...
- چيزي گفتي دراكو؟
- نه عزيزم. داشتم با خودم حرف ميزدم!
- چي ميگفتي؟
- ميگفتم... ميگفتم اين پسر چه بي عقله! رفته عاشق يه گرگينه شده!
- چي؟ پسر من بي عقله؟ مثل اينكه بازم كتك ميخواي؟

دراكو كه هنوز رد كتك هاي قبلي اش از بين نرفته بود سريع گفت:
- نه نه... كي گفته آسكوري بابا بي عقله؟ اصلا اون عاقل ترين پسريه كه تا حالا ديدم! اصلا اون...
- دراكو
- جانم؟
- بروووووووووووو.

با دادي كه آستوريا زد دراكو مثل باد از پله ها بالا رفت و خود را به اتاق آسكورپيوس رساند:
- زن كه نيست... ملكه عذابه. من موندم پدر چه فكري كرده كه اينو واسه من گرفته. اي مرلين... دستم به شلوارت، منو از دست اين راحت كن.

- دراكووووو.

با جيغي كه آستوريا كشيد دراكو تقه اي بر در زد و وارد اتاق آسكورپيوس شد.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۲۳:۵۲:۰۹

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
#63
سلام پروف. منم ماموريتم رو انجام دادم. ايناهاش!

حالا ميشه منم بيام؟

جيني!
ممنون بخاطر رولت.
به محض اينكه هم تيميت ماموريت رو تكميل كنه ، در هاي محفل رو براتون باز مي كنم.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۱۵:۲۹:۴۹

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
#64
با اين حرف گريندلوالد، هكتور به جريان مشكوك شد. خواست دوباره به زير زمين برگردد، اما پشيمان شد و به سمت طبقه ي بالا حركت كرد. محفليون طبق معمول در حال عيش و نوش بودند و ميزدن و ميرقصيدن! هكتور تصميم گرفت كه بيشتر به اطراف دقت كنه تا شايد بتواند چيز غير عادي را پيدا كند. پس به وسط محفليون رقاص رفت و شروع كرد به قر دادن! پس از كمي قر دادن از جمع فاصله گرفت و سر جايش نشست. اون وسط حواسش به همه چيز بود اما مورد مشكوكي نديده بود.رفتار محفليون خيلي عادي بود و هيچ مشكلي وجود نداشت اما ناخودآگاه صداي گريندلوالد در گوشش پيچيد:
- آلبوس چت شد؟ بييماريت دوباره عود كرد؟ يا بازم فيوزت پريده؟

هكتور به اين نتيجه رسيد كه بهتره به زير زمين بره تا شايد بتونه جواب سوالاشو پيدا كنه. پس از جايش بلند شد و آرام آرام به سمت پله ها رفت اما يهويي آلبوس جلوش ظاهر شد!
- عه!... فرزند تاريكي رو آورده به روشنايي! كجا ميرفتي؟
- هيچي، داشتم ميومدم پايين تا...

اما هكتور يكدفعه سكوت كرد. پس از مكث كوتاهي گفت:
- داشتم ميومدم پايين تا با شما صحبت كنم.
- با من؟ كاري داشتي؟
- آره، ميخواستم پيشنهاد بدم كه بقيه ي مهموني رو تو خانه ي ريدل ها ادامه بديم. چطوره؟

آلبوس با شنيدن اين حرف لبخند شيطاني زد و با خودش گفت:
- بالاخره فرصت پيش اومد. حالا بهترين زمانه كه اين بيماري رو به مرگخواران منتقل كنيم.

- چي شد پروف؟ نظرتون چيه؟

آلبوس با صداي هكتور از افكارش بيرون آمد و گفت:
- چيزي گفتي فرزندم؟

هكتور پوفي كشيد و دوباره حرفش را تكرار كرد:
- ميگم، نظرتون چيه؟
- آها... نظر من مثبته. من اين كار كاملا موافقم!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۱۴:۳۰:۵۵
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۱۵:۱۳:۴۱

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
#65
منم بيام پروفسور؟
اصلا مگه محفل بدون جيني ويزلي هم ميشه؟


حتماً بيا جيني! چون محفل بدون جيني ويزلي نميشه.
به همراه اورلا يه تيم قوي تشكيل بدين و برين به قلب تپنده ي انجمن محفل، يعنى خانه ى شماره ١٢ گريمولد!
هرچند دوتايي ميتونيد با دوتا رول قشنگ سوژه رو ادامه بديد ولي اگه كمكي نياز داشتيد منو در جريان بذاريد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳ ۲۳:۴۲:۰۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۰:۳۰:۵۴

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶
#66
- برو بابا... يعني چي اين حرفا؟ من ميگم الكي منو آوردن اينجا، تو ميگي دستور اعدام داده شده!
- مگه شما پروتي پاتيل نيستين؟
- خودمم.
- خيلي خب... توي اين برگه نوشته شده كه شما اقدامات سياسي عليه وزير باروفيو انجام داديد. حالا هم دستور داده شده تا شما رو اعدام كنيم!
- اي مرلين... حرف تو كله ي شما فرونميره، نه؟ ميگم من فعاليت سياسي عليه هيچ كسي انجام ندادم. من فقط يه مقاله نوشتم. همين!
- همون مقاله به عنوان اقدام سياسي شناخته شده! حالا هم دستور، دستوره. من هم بايد اين دستورو اجرا كنم. سريعا زنداني رو به سلولش ببرين تا مقدمات اعدام فراهم بشه.
- نه... من اينو قبول ندارم... اصلا من ميخوام با وكيلم صحبت كنم.
- امكان نداره. دستوره كه شما با هيچ كس حق ملاقات ندارين!

پروتي از توانايي هاي خاص خودش استفاده كردو چشماشو مثل خر شرك گربه شرك كرد. سپس گفت:
- خواهش ميكنم!

قاضي با ديدن چشمان پروتي، دلش به حال او سوخت و گفت:
- خيلي خب... يه جغد واسه وكيلتون ميفرستيم و ايشون رو به اينجا مياريم.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۳۰ ۱۹:۲۳:۴۵

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶
#67
پروتي كه هم چنان معتقد بود كه بهترين زمان براي آب كردن چربي هايش هست، باديدن آن چهار نفر ديگر تصميم گرفت كه اين فرصت طلايي را رها كند و به دنبال راه حل ديگري باشد. در همين لحظه يكي از مسئولان آزكابان برايشان غذا آورد. آن ها كه يك وعده اي بود چيزي نخورده بودند مثل انسان هاي اوليه به سمت غذا حمله ور شدند و شروع كردند به خوردن غذا كه چيزي جز همان شير برنج آبكي هميشگي نبود. پس از غذا هر يك به گوشه اي افتادند و تصميم گرفتند كه چرتي بزنند كه باز هم صداي پروتي بلند شد.
- بهتر نيست از ويزلي ها كمك بگيريم؟
- وقتي رز نميتونه به ما كمك كنه، ويزلي ها ميخوان كمكمون كنن؟
- صرفا جهت اطلاع، رز هم يك ويزله!
- عه وا!... راست ميگي ها!
- حالا در هر صورت ارتش مخفي ويزلي ها رو هم نبايد دست كم بگيريم.!
- ارتش مخفي؟
- آره!
- ويزلي ها؟
- آره!
- اون بدبختا غذا ندارن كه بخورن... ارتش مخفيشون كجا بود؟
- ويزلي ها ممكنه غذا نداشته باشن، ولي وقتي يكيشون بيوفته تو زندان بقيشون، همه ي تلاششون رو ميكنن كه اونو نجات بدن. ما هم ميتونيم از اين فرصت استفاده كنيم و فرار كنيم.
- حالا كيو ميخواي بياري اينجا؟ نكنه دوستت، جيني ويزلي؟
- آره. تنها دختر آرتور ويزلي. آرتور حتما واسه كمك بهش هر كاري ميكنه!
- واق واق.
- حق با تويه فنگ... مسئله مهم اينه كه چطوري بياريمش اينجا؟
- اتهام دروغ!
- اتهام دروغ؟ يني چي؟
- يعني اينكه، ميگيم جيني ويزلي هم به ما توي اين كارا كمك ميكرده!
- عاليه... بااينكه محفلي هستي و فك كنم يكي از اجدادت مرگخوار بوده ها!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۳۰ ۱۳:۳۸:۳۱
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۳۰ ۱۵:۲۸:۰۴

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶
#68
هاگريد و باروفيو:
- چيه؟ نكنه ميخواين با همين لباساتون برين بيرون؟ تا پاتونو از دفتر بذارين بيرون مردم ميريزن رو سرتون!
- امكان نداره! من؟ با اين شكمم كه همه ي ابهتمه، برم لباس زنونه بپوشم؟ غير ممكنه!
- ولي تاريخ اينو ثابت كرده كه بهترين روش همين لباس زنونست.
- تاريخ غلط ره كرده. من وزيرم و ميگم چيكار كنيم.
- خيلي خب... ولي يادتون باشه كه من بهتون گفتم.
- من تا حالا دستامو نشستم، حالا برم لباس زنونه بپوشم. It is not possible.

هاگريد اين حرف را زد و با شكمش ريگولوس را كنار زد. به محض اينكه در توسط هاگريد باز شد، كلي جادوگر از نوع خبرنگار و عقب تر هم كلي جادوگر از نوع چماق به دست، واسه كتك زدن هاگريد و باروفيو، پشت در ايستاده بودند كه با ديدن هاگريد و باروفيو شروع كردند به ويبره رفتن. باروفيو تا اين صحنه را ديد سريع در اتاق را بست و رو به ريگولوس گفت:
- اون لباسا ره بردار بيار!
ريگولوس:
هاگريد و باروفيو:


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۳۰ ۱۲:۱۳:۲۵

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه گریف!
پیام زده شده در: ۰:۱۷ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۶
#69
اما مشكل كار همينجا بود. چطوري؟ چطوري ميشد دختران را به گريف جذب كرد. هيچكدام از آن سه نفر جواب اين سوال را نميدانستند. هر سه به حالت تفكر، دستشان را زير چانه هايشان گذاشته و به فكر فرو رفته بودند كه ناگهان با صداي جيمز رشته افكار آن دو نفر ديگر پاره شد.
- فهميدم!
- واقعا؟ خب بگو چي؟
- يادم رفت!
گودريك و لارتن:
جيمز:

دوباره هر سه وارد افكار خود شدند تا بلكه بتوانند راه حلي پيدا كنند كه باز هم صداي جيمز بلند شد:
- يادم اومد!
-
- به مرلين ديگه ايندفعه فهميدم بايد چيكار كنيم!
- خب بگو ديگه... چيكار؟
- طبق تحقيقات شبانه روزي من...
-
- خب يعني... طبق ساعت ها تفكر من...
-
- خيلي خب بابا... طي همين چند ثانيه كه فكر كردم، به اين نتيجه رسيدم كه اسلايترين از همه ي گروه ها بيشتر تونسته دخترا رو جذب كنه...
- واقعا؟ چقدر تو زرنگي! واسه چي نرفتي مدرسه ي مشنگا؟
- به مرلين تو توي هاگوارتز استعدادات هدر ميره!
- دو دقيقه ساكت باشين تا بتونم جملمو كامل كنم!
- خيلي خب جناب پروفسور... بفرماييد.
- بعله عرض ميكردم... طبق اين چند ثانيه اي كه فكر كردم به اين نتيجه رسيدم كه اسلايترين تو جذب كردن دخترا از همه بيشتر موفق بوده...
-اينو گفتي يكبار!
جيمز:
- خيلي خب بابا... ادامشو بگو.
- آقا كلام آخر اينكه ما بايد بريم ببينيم اسلايترين چيكار كرده، ما هم همون كار رو انجام بديم!
- به... اين همه به اون مخ فندقيت فشار آوردي كه اينو بگي؟ تو...
- به نظر من كه ايده ي جالبيه!

با اين حرف، لارتن با تعجب به گودريك نگاه كرد.
- خب چيه؟ به نظر منم، فكر جالبيه. ضرري كه نداره!

جيمز، يك نگاه سرافرازانه اي به لارتن كرد و گفت:
- حالا هي منو مسخره كن.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۳۰ ۰:۲۲:۱۱
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۳۰ ۱۶:۳۷:۵۱

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۶
#70
نيو سوژه

مراسم خاكسپاري به خوبي انجام شده بود. آشنايان و دوستان كم كم پراكنده ميشدند. تنها كسي كه قصد رفتن نداشت جيني بود كه در كنار قبر همسرش نشسته بود و بدون پلك زدن به تصوير هري نگاه مي كرد. چگونه ميتوانست هري را، كسي كه در تمام روزهاي زندگي اش يك حامي بزرگ براي او بود را فراموش كند؟ جيني در حال و هواي خودش بود كه ناگهان با صداي هرمايني به خودش آمد:
- جيني! پاشو عزيزم. ديگه وقت رفتنه. هري هم راضي نيست تو اينقدر خودتو اذيت كني... پاشو... بايد بريم خونه.

هرمايني به كمك جيني آمد و دست او را كشيد تا بلندش كند، اما او قصد بلند شدن، نداشت و با صدايي كه به زور شنيده ميشد گفت:
- تو برو، من نميام.

اين بار، فرزند ارشد هري پاتر، يعني جيمز سيريوس پاتر به سمت مادرش آمد و گفت:
- مادر! لطفا بلند شو. بايد برگرديم خونه. شما بايد استراحت كنين.

جيني با التماس به پسرش نگاه كرد. جيمز با ديدن چشمان التماس گر مادرش سري به علامت تاييد تكان داد و گفت:
- باشه. اما خواهش ميكنم زود برگردين خونه.

جيمز اين حرف را گفت و به سمت خواهر و برادر كوچك ترش رفت. دست آنها را گرفت و همراه با رون و هرمايني به سمت خانه شان حركت كرد.

اما جيني در فكر ديگري بود. مرگ هري كاملا مشكوك بود. او احساس ميكرد كه جرياني پشت مرگ همسر مهربانش هست.
- بهت قول ميدم، قول ميدم بفهمم كي تو رو از من گرفته. اون موقع ست كه از دست من جون سالم به در نميبره.

جيني اين را گفت و به سمت خانه اش به راه افتاد.


--------------------
خلاصه سوژه:

هري پاتر به طرز مشكوكي كشته شده. حالا جيني تصميم گرفته كه بفهمه كي پشت اين ماجرا ست!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۵ ۱۹:۲۰:۳۳

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.