هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۷
#61
- مـ... من؟ ...

آملیا که از وقتی پروفش گم شده بود، خود به خود اشک توی چشماش حلقه میزد، با شنیدن این حرف، یهو اشکاش سرازیر شد.

- جمعش کن حالا! خوب نیست اصلا به گریه انداختن یه هافلی!
- اوهوی! حواستو جمع کن! کمرم دو تیکه شد!
- تمرکز میکنم الان. ببخشید!

رز دوباره تتوی نقشه با ویبره رو از سر گرفت.
- میتونم بزنم با این ویبره ها بیارم دیوار آزکابان رو پایین!

اما حواس آملیا اصلا به اونا نبود. از دست ستاره ها خیلی ناراحت بود که زودتر بهش خبر بد رو ندادن. اما وقتی یه کم به فکر فرو رفت، متوجه شد که اگه کمتر با ستاره ها لج کرده بود.... نه! اگه سوجی زودتر بهش آب پرتقال داده بود...

نگاهی اخمو به سوجی انداخت، اما اون حواسش نبود. تلسکوپشو محکم بغل کرد و زیر چشمی، به ادوارد نگاهی کرد. به نظرش، هنوز ادوارد توی فکرش میگفت که کار آملیاست. یهو از کنترل خارج شد و داد زد:
- اصلا تقصیر من چیه؟ تقصیر اینه!

و به بغل دستیش اشاره کرد.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۰ ۱۲:۳۰:۲۴


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۷
#62
- نقشه؟ کدوم نقشه؟ آها! با گربه هه بودین؟ گربه؟ نقشه ت چیه؟

ولی اثری از گربه ای توی سلول، دیده نمیشد.

- با خودتم!

قبل از اینکه آملیا جوابی بده، ادوارد با صدای قیچی هاش، توجه همه رو به خودش جلب کرد.
- آقایون داداشام! گفته باشم...
- غیر از تو داداشی بینمون نیست!

ادوارد خیلی بدش اومد که نارسیسا تو حرفش پرید؛ قیچی هاشو به نشونه تهدید باز و بسته کرد، که باعث شد نارسیسا چشماشو در حدقه بچرخونه و متوجه بشه اثری از نصف موهاش نیست و به جون ادوارد بیفته.
از اونجایی که فعلا ادوارد درحال خوردن کتک های مفصلی از نارسیسا بود و نمیتونست حرفش رو ادامه بده، دورا بعد از کمی نچ نچ به حال مرگخوارا، گفت:
- ببین گربه، اصلا امکان نداره ما مرگخوارا به تو کمک کنیم، متوجه ای؟ پس برو با تلسکوپت نقشه بکش، شاید تونست واست از ستاره ها کمک بگیره!

و بدین ترتیب، آملیا باید نقشه دیگه ای میکشید.



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۳۵ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۷
#63
کمی اونطرف تر، یه محفلی ایستاده بود که از تک خوری مرگخوارا اصلا راضی نبود. آملیا با خودش فکر کرد، محفلیا بیشتر در سختی بودن و راحت تر میتونستن اینجور مواقع تصمیم بگیرن...
- اصلا به ما چه؟ ما نیازی به شما مرگخوارا نداریم. جمع شید محفلیا! ...

جوابی نشنید.

- محفلیا...

بازم جوابی نشنید.

- محفلیا!

حقیقت تلخه، ولی خب... خودش، تنها محفلی اون جمع بود؛ حداقل، تا الان!

- اصلا اشکال نداره، خودم و تلسکوپم تنها هم میتونیم فرار کنیم! تلسکوپ...

خب... از اون هم خبری نبود! موقع تفتیش، مجبور شده بود تحویلش بده.

- شب پر ستاره... پروف... تلسکوپ... ریش پروف...

زندان بودن ظاهرا خیلی آسون نبود، حالا که با وجود این همه سختی، دورا هم اونجا بود!



پاسخ به: سوال و پاسخ کوتاه
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ سه شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۷
#64
نقل قول:

آنتونی گلدشتاین نوشته:
سلام خدمت جادوگران
چجوری می تونم توی محفل ققنوس عضو بشم
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام و خوش اومدين به جادوگران.

هنوز برای عضویت توی محفل زوده. شما باید فعالیت کنید و پست هاتون رو بدین نقد کنن. برای این کار میتونید به تالار نقد برید یا نقدستان محفل ققنوس یا خانه ریدل ها. حتی شاید بعد از فعالیت نظرتون عوض بشه. پس عجله نکنید.

موفق باشید و بازم خوش اومدين به جادوگران!



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ سه شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۷
#65
سلام پروف، خوبین پروف؟

چیزه، میگم پروف، این مشنگا خیلی خوبن، خیلی باحالن، ولی یه چیز خیلی مزخرف دارن به اسم امتحان... البته اونم خودمون داریما! مال خودمونم مزخرفه! درس خوندن خوبه ها، ولی امتحانش نه... البته، امتحان هم خوبه، ولی این نتایجی که باید تحویل والدین بدیم خوب نیست!... چیز...

میگم پروف... میشه بیام تو؟ میشه یکی از اون اتاقای طبقه بالا بدین بهم؟ توی اون اتاق طبقه پایین نمیتونستم با ستاره ها ارتباط برقرار کنم. میشه؟ میشه؟


همیشه خوشحال میشم که یه محفلی دوباره به آغوش محفل برگرده. بعد امتحانات منتظر فعالیت خوبت هستم.
تایید شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۸ ۱۴:۲۶:۴۸


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۷
#66
- خب... این پیچ رو سفت میکنیم... و... تموم! حالا فقط صد و شصت و چهارتا پیچ دیگه مونده. بذار ببینیم تا اینجا چیکار کردیم...

آملیا، با افتخار، به اختراعش نگاه کرد؛ البته... هنوز در مراحل اولیه بود...

- خب، یه دونه پیچ رو وصل کردیم! حالا وقت استراحته!

اون به سمت کامپیوترش چرخید. با خودش گفت که چه تفریحی میتونه بهتر از بازی کامپیوتری باشه؟ اما وقتی یادش اومد که دیگه به هیچ وجه تا موقع خواب از پاش بلند نمیشه و فقط دو روز دیگه تا مهلت ارائه اختراع مسابقه اختراع برتر برای رفاه ساحره ها باقی مونده، دوباره اراده ش رو جمع کرد و آچار فرانسه ش رو برداشت.

- خب، دختر، برو که رفتـ...
-

صدای گریه ای که میومد، فقط میتونست مال یکی از این دونفر باشه: خواهر یا برادر کوچیکترش که از قضا، دوقلو هم بودن و مامانشون هم سپرده بودشون به دست آملیا. با یادآوری این موضوع، به پیشونی خودش کوبید، اما یادش نبود که آچار فرانسه هم توی دستشه و جای آچار فرانسه، به وضوح روی پیشونیش موند.
با عجله، از هفت خان اتاق شلخته آملیا رد شد و پله ها رو دوتا یکی طی کرد و یکی مونده به پله آخری، محکم به زمین خورد.

- آملیا اینجاست، نگران نباشید!...

وقتی چشماش تونست تصاویر رو واضح تر ببینه، نگاهش به خواهرش افتاد که چیزی رو پشت سرش قایم کرده بود.

- اون چیه دستت؟

با دیدن قیافه ترسیده خواهرش، توی دلش به خودش افتخار میکرد که اینقد خوب رئیس بازی در میاره.

- ام... آملیا، این وقتی دید سرت گرم لیوانته، فوری دوید تو اتاقت و پفک مریخی تو کش رفته به منم نمیده!

نمیدونست از کدوم بیشتر بدش اومده... اینکه داداشش، اختراعش رو "لیوان" خطاب کرده بود، یا اینکه خواهرش، پفک مریخی ش رو کش رفته بود.

- پفک میخواین؟ بیا...

دستش رو توی جیبش برد و پول در آورد، اما از اونجا که نمیدونست قیمت بستنی چقدره، یه پونصد تومنی از جیبش دراورد و به داداشش داد.
- دوتا پفک بخرین، دعوا هم نکنین، بقیش رو هم برام بیارین.

بعد پفک مریخیش رو از خواهرش گرفت و برگشت به اطاقش. پفک رو باز کرد و با یه دستش، پفک میخورد، با یه پاش اختراعش رو گرفته بود و با دست دیگه ش، آچار فرانسه رو میچرخوند و پیچ رو سفت میکرد.

* * *

بلاخره پفکش رو تموم کرد و به اختراعش نگاه کرد. دوتا پیچ دیگه هم زده بود.

- آخ جون! فقط صد و شصت و دوتا مونده!...
- ...

صدایی نمیومد و این، پدیده ای نادر در خونه فیتلوورت ها بود. مطمئنا یه چیزی کم شده بود...

- دوقلوها!

به سرعت از پله ها پایین رفت و به محض پا گذاشتن به آخرین پله، فاجعه ای که توی خونه به وجود اومده بود رو دید و خیالش کمی راحت شد. حداقل، نزدیک بودن. فقط کافی بود سرش رو بچرخونه تا خواهرش رو با یه مشت آبنبات و لواشک و بستنی، روی مبل ببینه؛ اما هرچی نگاه کرد، برادرش رو ندید. اگر بخاطر مادرش نبود که به محض فهمیدن ناپدید شدن برادرش، درجا با یه آوادا خلاصش میکرد، مطمئنا خودش خواهرش رو هم گم و گور میکرد. با دستپاچگی، خواهرش رو بیدار کرد.

- من چه میدونم؟ وقتی دیدیم سرت گرم پفک و لیوانته، رفتیم یه کم سر کشوت پول برداشتیم، بعد من با همش خوراکی خریدم، بعد اونم قاطی کرد، پول برداشت، بعد رفت مغازه... حالا چی شده بعد سه ساعت یاد اون افتادی؟
- اونم از کشوی من برداشت؟
- آره.
- الان کجاست؟
- نمیدونم!

آملیا فوری شال و کلاه کرد و به سمت نزدیک ترین مغازه حرکت کرد. توی راه، به بهونه هایی فکر میکرد که میتونست برای گم شدن داداشش، تحویل مامانش بده.

- عه! بچه ها نگاه، اون آبجی منه! سلام آملیا!
- ســــــلام آملیــــــــــا!

آملیا به سمت صدا برگشت؛ داداشش، برای کل بچه های کوچه، خوراکی خریده بود. درحالی که از عصبانیت میخواست منفجر بشه، یقه داداشش رو گرفت و به خونه برگشت...
اما خواهرش رو ندید. این دفعه، واقعا نمیدونست چیکار کنه.

- خب... بشینیم، خودش الان میاد!

چند دقیقه ای گذشت و از خواهرش خبری نشده بود. حالا که داشت توی ذهنش، یه بار دیگه بهونه ها رو مرور میکرد، به سمت در رفت که بره دنبال خواهرش، که یهو، با یه شخص خیلی محترم و خیلی عصبانی، پشت در مواجه شد.
- وای نه... چیز... ســـــــلام، مامـــــــــان!

وقتی انگشت اشاره مامانش رو با چشم دنبال کرد، به دختری رسید که الان واقعا میخواست طلسمش کنه، به هر قیمتی!

- کجا غیبت زده بود؟
- مامان، ببین، آملیا منو فرستاده بود دنبال نخود سیاه، بعد الان دعوام هم میکنه! ببین، داداشی رو هم فرستاده بود با بچه های محل بازی کنه، تا خودش به لیوانش برسه.

بعد به آملیا نگاه کرد و ابرویی بالا انداخت.

- بعدا به حساب تو یکی... چیز... مامان واست توضیح میدم!
- توضیح نمیخوام... فقط بگو اون اختراعی که واسش این بچه ها رو بیرون کردی، چی بود؟
- ببینش مامان!
-

تنها چیزی که توی دست آملیا به چشم میخورد، یه وسیله لیوان مانند ده سانتی بود که دو طرفش، شیشه گذاشته بود و یه عالمه پیچ روش سفت کرده بود. لکه های پفک هم به وضوح روش دیده میشد.

- این چیه؟
- تلسکوپ کوچیک!

از اون روز به بعد، تا حالا، کسی پستی از آملیا ندیده!

قصه ما به ته رسید، جغده به جغد دونی نرسید!



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۷
#67
سلام! دوباره منم!

آقا این لا رو میبینید؟ اومده میخواد ستاره های منو مفتی پخش کنه! نمیتونستم دست رو دست بذارم که! درخواست دوئل دادم ولی خیلی سرش شلوغ بود، بعد گفت سه هفته مهلت میخوام. سه هفته خیلی زیاد بود، باهاش چونه زدم تا بیست و یه روز تخفیف گرفتم! حالا شما همین بیست و یه روز در نظر بگیرین یه سوژه بدین بریم بنویسیم! مرسی.



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۷
#68
دیر شد لرد ولی خیلی خوب از آب در اومد به نظرم لرد! اینو نقد کن لرد!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۷
#69
- بابابزرگ، دیدی چی شد؟
- نه پسرم، چشمام ضعیفه. خودت بگو.
- بابابزرگ... ارباب دم در دفتر دوئل اعلامیه زده که رودولف حق نداره بره تو!
- چی؟ ارباب تو دفترت دوئل با رودولف زده؟ مگه جای ارباب تو دفتره؟ مگه خودت رودولف نیستی؟
-

رودولف دید که فایده نداره با بابابزرگ درد و دل کنه؛ بلند شد بره سرشو بذاره رو شونه بلاتریکس زار زار گریه کنه. هرچند بلاتریکس جاخالی میداد و رودولف محکم زمین میخورد ولی به هرحال میشنید حرفاشو.
در طرف دیگه، آملیا حرفای رودولف رو شنیده بود. با اون هم نمیتونت دوئل کنه. تا الان کلی جواب رد شنیده بود و تنها امیدش، بچه های هافلپاف بودن، که اونا هم یا وقت دوئل نداشتن، یا حق دوئل!
- هعی... ننه هلگا... کجایی ببینی سر دخترت دارن چه بلایی میارن!

تلسکوپشو برداشت رفت که یه کم از ستاره ها راهنمایی بگیره؛ احتمال می داد اونا بدونن با کی میتونه دوئل کنه.

تصویر کوچک شده


آملیا به بالاترین نقطه قلعه رسید و دهانه باریک تلسکوپش رو جلوی دهنش گرفت و گفت:
- ستاره ها! کسی نیست با من دوئل کنه! کسی رو میشناسین بتونه کمکم بکنه؟

بعد فوری دهانه بزرگ رو گذاشت روی گوشش. اولاش چیزی جز یه مقدار کمی پچ پچ نشنید؛ ولی بعدش جواب شنید:
- این دوئل عاقبت خوبی نداره... دلمون برات تنگ میشه!
- نه بابا، فوقش میبازم! حالا این یه بار بهم حریف نشون بدین... دیگه نمیرم دوئل!

دوباره تلسکوپ رو گذاشت روی گوشش و سعی میکرد پچ پچ هارو رمز گشایی کنه؛ تا اینکه...

- خیلی خب! برو سراغ لیسا تورپین!

لیسا! چرا به ذهن خودش نرسیده بود؟ کلا زیاد دوئل نکرده بود و اخیرا هم فعالیت خاصی نداشت. میتونست یه لطفی هم کرده باشه و یه دونه به پستاش اضافه کنه. تلسکوپ رو دوباره جلوی دهنش گرفت و تشکر کرد؛ اما دوباره روی گوشش نذاشت تا خداحافظی ستاره هارو بشنوه...

تصویر کوچک شده


دفتر دوئل

- آخیش ارباب... دیگه رودولف نمیاد اینجا... کلا از اینجا نریم بیرون، اصلا دیگه نمیبینیمش!
- خودتو کنترل کن کراب! در محضر ما قلب و عشق پخش میکنه!

قبل از اینکه کراب خودشو جمع و جور کنه، لیسا، درحالی که دست به سینه و با چشمای بسته، کلمه "قهرم" رو مدام تکرار میکرد، وارد شد.

- با کی قهری؟ ما بهت نگفته بودیم حق نداری با ما قهر کنی؟

لیسا با ترس و لرز، رو به اربابش کرد.
- نـ... نه ارباب! با شما نبودم که! با این دختره بودم!

و جمله آخر رو درحالی که با حالت حق به جانب، به دختری که جلوی در ایستاده بود، اشاره میکرد، اضافه کرد.

- بازم تو؟!

آملیا از این نگاه لرد به خودش لرزید. اصلا چه اشکالی داشت زیاد دوئل کنه؟ هنوز که یک چهارم رودولف هم دوئل نکرده بود...

- همیشه هم آخرین لحظه دوئلاشو ارسال میکرد! همیشه دقیقه نودی بود! هنوز یاد نگرفته ذهنشو چفت کنه؛ یه ذهن خون دارن توی تالارشون ناسلامتی! اونجوری هم نگاهمون نکن، فایده نداره!

ولی از اونجایی که فرصت خوبی بود تا یه نفرین درست و حسابی ش بکنه...

- فقط به یه شرط!
- چی؟ چی؟!
- مهلت رو میذاریم تا سیزده بدر، ولی شما باید تا دوازدهم ارسال کنی!

آملیا بلافاصله قبول کرد، درحالی که ذهنش درگیر بود. این میتونست فرصت خوبی برای یه تغییر اساسی باشه...

- دور شو دیگه!

آملیا و لیسا از ترس جونشون، دوپا داشتن، دوتای دیگه از هم قرض گرفتن و آخر سر با دو پا، فرار کردن. بلافاصله بعد از خروجشون، هکتور ویبره زنان گفت:
- ارباب، میخواین اگه تا دوازدهم ارسال نکرد، تلسکوپش رو فرو کنم تو حلقش؟
- فکر بدی هم نیست، البته اگه معجونیش کنی. ولی فکر بهتری دارم!

هکتور خیلی ناراحت شد؛ نه به خاطر فکر بهتر ارباب، بلکه توهین به معجون هاش. هکتور، توهین به معجوناش رو خوب میشناخت. با ناراحتی، پاتیلش رو برداشت و رفت.

تصویر کوچک شده


از اونجایی که خیلیا برای تعطیلات بر میگردن خونه شون تا بعد از مدتها به اینترنتشون برسن و نوتیفیکشن ها و مسیجای اینستاگرامشون و صفحه فیسبوکشون رو چک بکنن، آملیا هم برگشت. امیدوار بود بسته ای که سفارش داده بود، تا الان رسیده باشه؛ یه راست به سمت اداره پست رفت و بسته ش رو با خوشحالی تحویل گرفت و لِی لِی کنان، به سمت خونه حرکت کرد.

تق تق تق

- یکی بلندشه بره درو باز کنه، بسته این آملیا رو تحویل بگیره، تا کچلمون نکرده! فایده که نداره، هیچ... ضرر هم داره! سالی اندازه خرج آب و برق و گاز، خرج تلسکوپ میکنه!

اصلا عشق مادری توی رفتار مادرای امروزی موج میزنه!

- کسی نبود؟ میبینی؟ موقع بازکردن در که میشه، باید برای پیدا کردنشون آگهی زد!

و به محض اینکه در رو باز کرد و دخترش رو پشت در دید، محکم در آغوش گرفتش.
- وای، دختر گلم! چقد دلم واست تنگ شده بود! اصلا بدون تو، خیلی خونه سوت و کور بود! دخترم!

تصویر کوچک شده


- آخ جون! بلاخره تیکن هفت! بعد از ماه ها انتظار!

از وقتی بازی رو اجرا کرد، قصدش این بود که روزی نیم ساعت بازی کنه و بعدش به درسهاش بپردازه و روزی هم یکی دو خط از دوئلش رو بنویسه...

نیم ساعت بعد

- چی؟ اسپشال مَچ؟ نمیشه که رهاش کرد!

سه ساعت بعد

- اینستا پیام اومده، بذار چکشون کنم... نه، راه نداره... اینا رو هم لایک کنم! فیسبوک... عه، مسیج اومده!

بلاخره، بعد از چک کردن همه مسیج ها و لایک کردن همه پست ها و جواب دادن به همه مسیج ها، تصمیم گرفت بره کمی هم بنویسه...

- خب... اولش بنویسم... چی بنویسم؟

پنج ثانیه ای به مغزش فشار آورد، اما فایده نداشت.
- خب... حتما یه کم بازی کنم، ایده گیرم میاد!

دوباره کامپیوتری که هنوز کاملا خاموش نشده بود رو روشن کرد و...
چندین روز به همین منوال گذشت...

- بیا بزن رول پناهگاه رو پشت سر من!
- حله!

- هدفونمو پس بده! :shuot:
- اول بگو چیکارم داشتی!
- خب... یه رول توی کوچه دیاگون میزنم، ادامه شو بزن!
- حله!

- گورکن طلایی تا ساعت 8 تمدید میشه، حتما شرکت کن.
- حله!

آملیا نگاهی به ساعتش انداخت؛ فقط بیست و چهار دقیقه تا پایان مهلت دوئل مونده بود. دوازدهم نبود، سیزدهم بود! تا الان سر خودشو به بازی و دنیای مجازی سرگرم کرده بود. حالا فهمیده بود چرا نمیذارن دنیای مجازی رو وارد هاگوارتز کنن.

- وای... لرد منو میکشه! بذار برم از ستاره ها بپرسم ببینم اگه الان برم پیش لرد، چه بلایی سرم میاد...

اما یه چیزی درست نبود...

- تـ... تلسکوپم؟ تلسکوپم کجاست؟!

دفتر دوئل

- ارباب، اون تلسکوپ رو از کجا آوردین؟
- بیا هکتور، برای معجون آملیا کشت استفادش کن. دفعه بعدی که اومد، بریز تو حلقش!



پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۷
#70
خونه گریمولد

صبح خیلی زود، دامبلدور همه محفلیا رو بیدار کرده بود و جلسه ترتیب داده بود. کسی نمیدونست جریان از چه قراره. همه با چشمای خواب آلود، پشت میز نشسته بودن و هر چند صدم ثانیه یه بار، یکیشون خمیازه میکشید. دامبلدور، دلش نمیومد این موقع جلسه تشکیل بده، اما مسئله خیلی مهم بود و نجات دنیا به این جلسه بستگی داشت.

- فرزندان!
- ...
- فرزندان!
- ...
- فرزندان!

فرزندان، یهو از خواب پریدن. با فریادی که دامبلدور کشید، حالا همه کنجکاو بودن بدونن چه اتفاقی افتاده و این جلسه برای چیه.

- فرزندان! من یه خوابی دیدم که...

یه ابر بالای سر دامبلدور درست شد که خوابشو نشون میداد.

خواب دامبلدور

دامبلدور به دور و برش نگاهی انداخت؛ هکتور و لینی رو میدید که توی کوچه دیاگون، دستشون رو به یه دستگیره گرفته بودن و با هم بحث میکردن.

- من دامبلدور رو تو خواب میکشم تا ارباب به من افتخار کنه!
- نه، من اول تو رو تو خواب میکشم بعد دامبلدور رو!
- نمیتونی! من پیدات میکنم معجون حشره کش میدم بهت!
- من کوچیکم، پیدام نمیکنی!

بیرون از خواب دامبلدور

محفلیا هاج و واج به همدیگه نگاه میکردن؛ یعنی اون دوتا چجوری میخواستن برن توی خواب دامبلدور؟ چجوری رفته بودن؟

- هرچی که هست، فرزندان، توی کوچه دیاگونه. ماموریت شما اینه که بفهمین اون چیه. اونا میتونن با این کارشون، جنگ نرم آغاز کنن!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.