- بابابزرگ، دیدی چی شد؟
- نه پسرم، چشمام ضعیفه. خودت بگو.
- بابابزرگ... ارباب دم در دفتر دوئل اعلامیه زده که رودولف حق نداره بره تو!
- چی؟ ارباب تو دفترت دوئل با رودولف زده؟ مگه جای ارباب تو دفتره؟ مگه خودت رودولف نیستی؟
-
رودولف دید که فایده نداره با بابابزرگ درد و دل کنه؛ بلند شد بره سرشو بذاره رو شونه بلاتریکس زار زار گریه کنه. هرچند بلاتریکس جاخالی میداد و رودولف محکم زمین میخورد ولی به هرحال میشنید حرفاشو.
در طرف دیگه، آملیا حرفای رودولف رو شنیده بود. با اون هم نمیتونت دوئل کنه. تا الان کلی جواب رد شنیده بود و تنها امیدش، بچه های هافلپاف بودن، که اونا هم یا وقت دوئل نداشتن، یا حق دوئل!
- هعی... ننه هلگا... کجایی ببینی سر دخترت دارن چه بلایی میارن!
تلسکوپشو برداشت رفت که یه کم از ستاره ها راهنمایی بگیره؛ احتمال می داد اونا بدونن با کی میتونه دوئل کنه.
آملیا به بالاترین نقطه قلعه رسید و دهانه باریک تلسکوپش رو جلوی دهنش گرفت و گفت:
- ستاره ها! کسی نیست با من دوئل کنه! کسی رو میشناسین بتونه کمکم بکنه؟
بعد فوری دهانه بزرگ رو گذاشت روی گوشش. اولاش چیزی جز یه مقدار کمی پچ پچ نشنید؛ ولی بعدش جواب شنید:
- این دوئل عاقبت خوبی نداره... دلمون برات تنگ میشه!
- نه بابا، فوقش میبازم! حالا این یه بار بهم حریف نشون بدین... دیگه نمیرم دوئل!
دوباره تلسکوپ رو گذاشت روی گوشش و سعی میکرد پچ پچ هارو رمز گشایی کنه؛ تا اینکه...
- خیلی خب! برو سراغ لیسا تورپین!
لیسا! چرا به ذهن خودش نرسیده بود؟ کلا زیاد دوئل نکرده بود و اخیرا هم فعالیت خاصی نداشت. میتونست یه لطفی هم کرده باشه و یه دونه به پستاش اضافه کنه. تلسکوپ رو دوباره جلوی دهنش گرفت و تشکر کرد؛ اما دوباره روی گوشش نذاشت تا خداحافظی ستاره هارو بشنوه...
دفتر دوئل - آخیش ارباب... دیگه رودولف نمیاد اینجا... کلا از اینجا نریم بیرون، اصلا دیگه نمیبینیمش!
- خودتو کنترل کن کراب! در محضر ما قلب و عشق پخش میکنه!
قبل از اینکه کراب خودشو جمع و جور کنه، لیسا، درحالی که دست به سینه و با چشمای بسته، کلمه "قهرم" رو مدام تکرار میکرد، وارد شد.
- با کی قهری؟ ما بهت نگفته بودیم حق نداری با ما قهر کنی؟
لیسا با ترس و لرز، رو به اربابش کرد.
- نـ... نه ارباب! با شما نبودم که! با این دختره بودم!
و جمله آخر رو درحالی که با حالت حق به جانب، به دختری که جلوی در ایستاده بود، اشاره میکرد، اضافه کرد.
- بازم تو؟!
آملیا از این نگاه لرد به خودش لرزید. اصلا چه اشکالی داشت زیاد دوئل کنه؟ هنوز که یک چهارم رودولف هم دوئل نکرده بود...
- همیشه هم آخرین لحظه دوئلاشو ارسال میکرد! همیشه دقیقه نودی بود! هنوز یاد نگرفته ذهنشو چفت کنه؛ یه ذهن خون دارن توی تالارشون ناسلامتی!
اونجوری هم نگاهمون نکن، فایده نداره!
ولی از اونجایی که فرصت خوبی بود تا یه نفرین درست و حسابی ش بکنه...
- فقط به یه شرط!
- چی؟ چی؟!
- مهلت رو میذاریم تا سیزده بدر، ولی شما باید تا دوازدهم ارسال کنی!
آملیا بلافاصله قبول کرد، درحالی که ذهنش درگیر بود. این میتونست فرصت خوبی برای یه تغییر اساسی باشه...
- دور شو دیگه!
آملیا و لیسا از ترس جونشون، دوپا داشتن، دوتای دیگه از هم قرض گرفتن و آخر سر با دو پا، فرار کردن. بلافاصله بعد از خروجشون، هکتور ویبره زنان گفت:
- ارباب، میخواین اگه تا دوازدهم ارسال نکرد، تلسکوپش رو فرو کنم تو حلقش؟
- فکر بدی هم نیست، البته اگه معجونیش کنی. ولی فکر بهتری دارم!
هکتور خیلی ناراحت شد؛ نه به خاطر فکر بهتر ارباب، بلکه توهین به معجون هاش. هکتور، توهین به معجوناش رو خوب میشناخت. با ناراحتی، پاتیلش رو برداشت و رفت.
از اونجایی که خیلیا برای تعطیلات بر میگردن خونه شون تا بعد از مدتها به اینترنتشون برسن و نوتیفیکشن ها و مسیجای اینستاگرامشون و صفحه فیسبوکشون رو چک بکنن، آملیا هم برگشت. امیدوار بود بسته ای که سفارش داده بود، تا الان رسیده باشه؛ یه راست به سمت اداره پست رفت و بسته ش رو با خوشحالی تحویل گرفت و لِی لِی کنان، به سمت خونه حرکت کرد.
تق تق تق- یکی بلندشه بره درو باز کنه، بسته این آملیا رو تحویل بگیره، تا کچلمون نکرده! فایده که نداره، هیچ... ضرر هم داره! سالی اندازه خرج آب و برق و گاز، خرج تلسکوپ میکنه!
اصلا عشق مادری توی رفتار مادرای امروزی موج میزنه!
- کسی نبود؟ میبینی؟ موقع بازکردن در که میشه، باید برای پیدا کردنشون آگهی زد!
و به محض اینکه در رو باز کرد و دخترش رو پشت در دید، محکم در آغوش گرفتش.
- وای، دختر گلم! چقد دلم واست تنگ شده بود! اصلا بدون تو، خیلی خونه سوت و کور بود! دخترم!
- آخ جون! بلاخره تیکن هفت! بعد از ماه ها انتظار!
از وقتی بازی رو اجرا کرد، قصدش این بود که روزی نیم ساعت بازی کنه و بعدش به درسهاش بپردازه و روزی هم یکی دو خط از دوئلش رو بنویسه...
نیم ساعت بعد- چی؟ اسپشال مَچ؟ نمیشه که رهاش کرد!
سه ساعت بعد- اینستا پیام اومده، بذار چکشون کنم... نه، راه نداره... اینا رو هم لایک کنم! فیسبوک... عه، مسیج اومده!
بلاخره، بعد از چک کردن همه مسیج ها و لایک کردن همه پست ها و جواب دادن به همه مسیج ها، تصمیم گرفت بره کمی هم بنویسه...
- خب... اولش بنویسم... چی بنویسم؟
پنج ثانیه ای به مغزش فشار آورد، اما فایده نداشت.
- خب... حتما یه کم بازی کنم، ایده گیرم میاد!
دوباره کامپیوتری که هنوز کاملا خاموش نشده بود رو روشن کرد و...
چندین روز به همین منوال گذشت...
- بیا بزن رول پناهگاه رو پشت سر من!
- حله!
- هدفونمو پس بده! :shuot:
- اول بگو چیکارم داشتی!
- خب... یه رول توی کوچه دیاگون میزنم، ادامه شو بزن!
- حله!
- گورکن طلایی تا ساعت 8 تمدید میشه، حتما شرکت کن.
- حله!
آملیا نگاهی به ساعتش انداخت؛ فقط بیست و چهار دقیقه تا پایان مهلت دوئل مونده بود. دوازدهم نبود، سیزدهم بود! تا الان سر خودشو به بازی و دنیای مجازی سرگرم کرده بود. حالا فهمیده بود چرا نمیذارن دنیای مجازی رو وارد هاگوارتز کنن.
- وای... لرد منو میکشه! بذار برم از ستاره ها بپرسم ببینم اگه الان برم پیش لرد، چه بلایی سرم میاد...
اما یه چیزی درست نبود...
- تـ... تلسکوپم؟ تلسکوپم کجاست؟!
دفتر دوئل- ارباب، اون تلسکوپ رو از کجا آوردین؟
- بیا هکتور، برای معجون آملیا کشت استفادش کن. دفعه بعدی که اومد، بریز تو حلقش!