هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
#61
- هوی چه خبرته؟ یه‌کم یواش‌تر! دستمو کَندی!
- یواش‌تر از این نمیشه. باید هرچه زودتر خودمونو برسونیم.

هری می‌دونست که چرا هرمیون دستش رو محکم گرفته و بدو بدو دنبال خودش می‌کشید. امّا نمی‌دونست که مقصد کجا بود.
قیافه‌ی هرمیون خیلی مشکوک میزد. چند وقتی بود که رفتاراش هم مشکوک میزد‌ن.
چند روز پیش، لباس‌های دامبلدور رو پوشیده و با اخلاقیات دامبلدورانه، کلّ اعضای محفل رو سرِ کار گذاشته بود.
حتی چندین مرگخوارِ پلاستیکی رو توی اتاق خون سلاخی کرده و دامبلدور هم به عنوان پاداش، یه گالیونِ گوشه‌ندار بهش داده بود.
دیروز هم مدام درباره‌ی احداث شعبه‌ی دوم اتاق خون حرف میزد و می‌گفت که گسترده‌تر از شعبه‌ی اولشه و محدود به سلاخی مرگخوارا نمیشه.
هری به خودش لرزید!
نکنه همین شعبه‌ی دوم اتاق خون، مقصد فعلی‌شون بود؟
- امم... هرمیون... به نظرم بهتره از این آقاهه بپرسم که سارا اوانز کجاست.

با چنگ و دندون خودش رو آزاد کرد و بی‌توجه به نگاه متعجب هرمیون، رفت سمت آقایی که بی‌حرکت ایستاده و رنگ پوستش خیلی سفید بود.
- ببخشید آقا. می‌دونین سارا اوانز کجاست؟

آقای خیلی سفید پوست، همچنان بی‌حرکت ایستاده بود. هرمیون نگاهی به آقاهه انداخت و بعد، طوری که آقاهه نشنوه، دم گوش هری گفت:
- چت شده تو؟ کلّه‌ت جایی خورده؟ من بهتر می‌دونم سارا اوانز کجاست یا این یاروی بین راهی؟!

هری که سعی می‌کرد از هرمیون و حملات سلاخانه‌ی احتمالیش فاصله بگیره، ناگهان فریاد زد:
- ببین! ببین! می‌دونه سارا اوانز کجاست! دستشو ببین! اون داره راهنمایی‌مون می‌کنه!

انگشتِ اشاره‌ی آقای بی‌حرکتِ خیلی سفید پوست، به دَرِ کناری اشاره می‌کرد. هری، هرمیونِ مات و متحیر رو تنها گذاشت و رفت سمت در.
هرمیون متوجه تابلوی بالای در شد که روش نوشته شده بود: "آرایشگاه زنانه".
امّا دیر شده بود.
هری وارد شده بود...

- جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!

آرایشگاه منفجر شد و هری به بیرون پرتاب و پیکر غول‌آسای زن آرایشگر از بین دود و آتیشِ انفجار، ظاهر شد.
- این مانکنِ تسترال غلط کرده که بهت گفته پاتو بذاری اینجا! سارا اوانز هم توی جهنمه! برو همونجا!

و در رو محکم بست.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۱۰ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶
#62
- جناب وزیر؟

جناب وزیر، مسلح به دسته‌ی ایکس‌باکس و خیره به تلویزیون، توی دنیای بازی غرق شده بود.
آرسینوس در اتاق رو پشت سرش بست و با همون سینه‌ی سپر کرده‌ی همیشگیش، به وینکی نزدیک شد.
- قربان... یه مشکل ناجور پیش اومده. لطفاً...

- FINISH HIM!

وینکی بعد از شنیدن این فریادِ درونِ بازی، بی‌توجه به معاونش، زبونش رو گاز گرفت و با دقّت، چندین دکمه‌ از دسته‌ی بازی رو پشت سرهم فشار داد و توی تلویزیون، شخصیت "سوپر وینکی"، اسکلتِ شخصیت "گیبن زیرو" رو از حلقش بیرون کشید و لاجرعه قورت داد.

وینکی:
آرسینوس:

- جناب وزیر. قصد دخالت ندارم، ولی فکر می‌کنم برای الآن کافی باشه. پیشنهاد می‌کنم به‌جای نابود کردن این تصاویر ساختگی و تخیلی، تمرکزتون رو روی واقعیت متمرکز کنین. نیوت اسکمندر اطلاع رسونده که پیکسیِ مریضش فرار کرده و این یه اتفاق ناخوشاینده. اتفاقی که ممکنه منجر به نابودی شهر بشه. حتی کلّ کشور. شایدم کلّ قارّه. سرتاسر کره‌ی زمین. اصلاً همه‌ی کهکشان راه شیری! بیدار شین، جناب وزیر. بیدار شین و نگاهی به اطرافـ... اممممم... میگم که... حواستون بهم هست؟

لبخندی روی لب‌های وینکی نشست. به مرحله‌ی آخر بازی رسیده بود و بلغورات آرسینوس هیچ اهمیتی نداشت.
امّا ناگهان لبخندش ماسید.
رئیس آخر بازی، ورد للدمورت بود!
همون کسی که خونواده‌ی سوپر وینکی، شخصیت مثبت بازی، رو سلاخی کرده و سال‌ها سوپر وینکی رو به عنوان کاپیتانِ ارتشِ سیاهش استخدام کرده بود.
امّا وینکی به احساساتش مسلط شد. می‌دونست که تصویرِ رو به روش یه مُشت گرافیک کامپیوتری بود و ورد للدمورت هم به هیچ وجه لرد ولدمورت نبود. پس رئیس آخر بازی رو کُشت و آرسینوس هم یه نفس راحت کشید.
- پیروزی‌تون رو تبریک میگم جناب وزیر. حالا که بازی کردنتون تموم شده، اجازه بدین بریم سراغ این پیکسیِ مریضِ فراری.

وینکی هم سری تکون داد، به منوی اصلی بازی برگشت و روی شروع مجدد کلیک کرد.

آرسینوس:


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: مجله شايعه سازی!
پیام زده شده در: ۲:۲۴ چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶
#63
لیسا تورپین، مُرده‌ی متحرک لندن!


به نقل از یک مجله‌ی غیر زرد که شدیداً دامن‌گیرمان شد که نامش فاش نشود، گویا صبحِ دیروز، خبرنگار مجله‌ی مذکور در حال گذر بوده که ناگهان چشمش به یک جسد پوسیده خورده.
طبق تحقیقات انجام شده، ظاهراً کارتی از جیب پالتوی جسد بیرون آورده شده و عبارتِ امضامانندی که روی کارت حک شده بود، بسیار شلوار خراب‌کُن بوده.

تصویر کوچک شده


در این باره، گمانه‌زنان، فضولان و نخود هر آشان فعلاً به نتیجه‌ی منطقی‌ای نرسیده‌اند.
امّا به هر حال، این خبر، ستون فقرات ساکنین لندن را وادار به رقص بندری کرده و پلیس لندن هم اعلام کرده که هیچ احدی حق ندارد که در شعاع صد متری لیسا تورپین بپلکد. وگرنه وحشی‌شدن لیسا و گاز گرفتنش، کاملاً تقصیر عابرِ نزدیک‌شونده به لیسا خواهد بود.

بله!
لیسا تورپین انگشت‌نمای شهر شده!
شخصی که ادعا دارد فقط یک سال از ورودش به جامعه‌ی جادوگری می‌گذرد، حالا ظاهراً ادعاهایش نقش بر آب شده و اسکن‌ها نشان می‌دهند که جسد، حداقل هشت سال قدمت دارد. جسدی که هشت سال پیش پایش به دنیای جادویی باز شده.
جسدی که می‌گوید: "همون لیسا تورپینم!"


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶
#64
- هوی!

ربکا نگاهی به دور و برش انداخت. امّا به قیافه‌ی هیشکی نمی‌خورد که این صدای هشدار آمیزِ خفه رو در آورده باشه.

- کجا رو نگا نمی‌کنی؟ من اینجا نیستم! سمت چپت!

ربکا هم نگاهی به سمت چپش انداخت. ولی ناگهان، دستی از سمت راست، یقه‌ش رو گرفت و از جلوی صحنه کشیدش بیرون و آوردش پشت صحنه.

- هی! ولم کن! تو دیگه کی هستی؟
- من آرنولد نیستم!

ربکا هیکل نحیف آرنولد رو برانداز کرد.
- معلومه که آرنولد نیستی.
- خیلیم طنز گفتم! آرنولد نیستم! و قضیه رو هم بپیچون! نگو نبینم، اینجا چه غلطی نمی‌کنی؟ مگه قرار نبود برا همیشه جلوی چشام باشی؟!

ربکا نمی‌دونست فاز این گربه چی بود و چرا اینجوری حرف میزد. شاید توی خیابون با ماشین تصادف کرده یا مغزش مورد اصابت پاره‌آجرهای پرتابی‌ِ پسربچه‌های خلافکار قرار گرفته بود.
- شرمنده داداش، نه ما شوما رو می‌شناسیم. نه شما ما رو. ظاهراً ملاجت مشکل داره. تا مریضیت عود نکرده و اوضاعت بی‌ریخت‌تر نشده بذار همین الآن بدون هیچ درد و مردی... خلاصت کنم.

هفت‌تیرش رو در آورد و لحظه‌ای بعد، دستاش رو بالا آورد، وقتی که آرنولد هفت‌تیر رو قاپید و لوله‌ش رو گذاشت زیر چونه‌ش.
- من تو رو نمی‌شناسم. من و تو از یه جا نیومدیم. شاید یادت بیاد، ولی تو سه ماه زندگیمو به بهشت کشوندی. من عاشقتم! الآنم می‌خوام آخرین ذرات وجودتو با خودم ترکیب کنم. یوهاهاها!

و قبل از اینکه ربکا بتونه مفهوم حرف‌های آرنولد رو بفهمه، پفک پیگمی پرید توی حلقش و دختر مو آلبالویی بعد از چندین جیغ بنفش و تحملِ سر گیجه و استفراغ و اسهال، کم‌کم حالش جا اومد.
نگاهی به اطرافش انداخت...
- من چرا اینجا نیستم؟


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲:۴۱ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۶
#65
تصویر کوچک شده

بله!
این اولین صحنه‌ایه که به پرده میره.
یه صحنه‌ی ساده، خالی، بدون جزئیات و کاملاً سفید!
بعد، یهو سر و کلّه‌ی یه قلم مو پیدا میشه و شروع می‌کنه به کشیدن جزئیات و در عرض چند ثانیه، صحنه‌ی کاملاً سفید، تبدیل میشه به این:

تصویر کوچک شده

وینکی بی‌توجه به موسیقی پس‌زمینه‌ی در حال پخش، به محیط دور و برش نگاهی میندازه و کمی اون‌طرف‌تر، گلّه‌ای از گیبن‌ها رو می‌بینه. به سمت مسلسلش دست می‌بره، امّا پیداش نمی‌کنه.
گیبن‌ها هرهر می‌خندن و هرکدوم یه مسلسل در میارن و به سمت جن خونگی، نشونه می‌گیرن.
- تو خیلی پَستی وینکی! این مسلسل مال تو نیس! تو حق نداشتی بدون ذکر منبع، از ما بدزدیش و اسم خودتو روش حک کنی! از همون اولش مال ما بود! ما! گیبنــــز!

وینکی، رگبارِ مسلسل‌های گیبنز رو جاخالی میده و خودشو می‌کوبونه به یکی از جعبه‌های بالای سرش. بلافاصله یه مورفینَک از جعبه بیرون میاد و وینکی قورتش میده.
- مسلسل وینکی توی دست گیبنز بود. گیبنز ناموس وینکی رو گروگان گرفته بود. الآن این آخرین حرف گیبنز بود؟ گیبنز کور خوند! وینکی هیچوقت تسلیم نشد! وینکی با اینکه مسلسل نداشت، ولی جان بی‌نهایت داشت. پول بی‌نهایت داشت. اسلحه‌ی بی‌نهایت هم داشت. وینکی جن گاد آو وار! وینکی جن آی ویل مِیک یو سافررررر! وینکی جن PPSSPP! وینکی جن روت‌نشده‌ای که گیبنز رو روت کرررررد!

بعد، با استفاده از قدرتِ جهشیِ مورفینَک، میپره روی گیبنز و اونا رو له می‌کنه. گیبنز که همیشه فقط حرفشون میشه و توی عمل بوق میزنن، اینجا هم عینهو مربا له میشن و وینکی مسلسلش رو پس می‌گیره و میره مرحله‌ی بعد.
ناگهان چندتا زامبی بهش حمله می‌کنن و می‌خورنش و صحنه‌ی خونینِ گیم‌آور ظاهر میشه. وینکی دوباره زنده میشه. ولی اعصاب معصاب نداره. به هیچ وجه تحمل شکست رو نداره.
- این حرکت خیلی زشتی بود! قلم مو نباید اینجوری یهویی وینکی رو به چالش کشید! وینکی جن غیر مچلوش! وینکی دیگه حال و حوصله‌ی بازی رو نداشت! وینکی چیز دیگه‌ای خواست! وینکی جن متنوع!

پاک‌کُن، صحنه رو پاک می‌کنه و قلم مو، صحنه‌ی جدیدی می‌کشه.
ناگهان دنیای دور و بر وینکی دگرگون میشه. صداها عجیب و غریب میشن. اشخاص و اشیاء اطرافش، رنگ و شکل و شمایل ناجوری می‌گیرن.
این وسط، لرد با چتر فرود میاد و در حالی که شورتی از جنس پوست کانگورو تنشه، سطل رنگ به خودش می‌پاشه و همر می‌کوبونه.
قیافه‌ی قهقهه‌زنِ باری ادوارد رایان روی آسمون حک میشه.
اون‌طرف، هکتور داره به صدها نفر یاد میده که چجوری با دست‌های بسته، سوسیس بذارن لای انگشتاشون و کف پاشون رو لیس بزنن.
"همستر توی دهن"ها از زیر زمین بیرون میان و پراکنده میشن.
لینی و رز ویزلی دارن خودشونو به در و دیوار می‌کوبونن و معترضن از اینکه چرا ترینیداد و توباگو نمی‌تونه مثل تف‌تشت به جام جهانی ۲۰۱۸ برسه!

- دیگه بس بود!

با این فریادِ وینکی، پاک‌کُن صحنه رو پاک می‌کنه و بعدش، قلم مو یه صحنه‌ی دیگه می‌کشه.
وینکی نگاهی به دور و برش میندازه. توی یه فروشگاه لرد فروشیه و جلوش چندین قفسه‌ی پُر از لردِ اسباب‌بازی وجود داره. جلو میره و یکی‌شون رو برمیداره و نَخِش رو می‌کشه. لردِ اسباب‌بازی می‌چرخه و میگه:
- ما همیشه مایل بودیم که همر بزنیم. اسموک همر، اِوری نخ‌کش! تازه، پاتاپون و ترانسفورمایس و شل‌شاک هم دوست داریم!

وینکی، تسترال‌کیف از اینکه فهمیده سلایقش با لرد مشترکه، کل قفسه‌ی لردها رو خالی می‌کنه توی گونی‌ای که پوشیده و همونطور که ابعادش اندازه‌ی ده‌تا بُشکه شده، خودشو می‌رسونه به پیشخوان.
امّا کسی اونجا نیست!
دور و برش رو دید میزنه و متوجه میشه که کلاً کسی توی فروشگاه نیست!
نه فروشنده‌ای. نه مشتری‌ای.
همه‌جا رو دنبال در خروجی می‌گرده امّا همه‌ی درها فقط ورودی هستن و خروجی نیستن.
راه خروجی‌ در کار نیست!

- هوهاهاهاهاها!

با این قهقهه، لردها از داخلِ گونیِ وینکی خارج میشن و روی همدیگه جمع میشن و خودشونو محکم می‌کوبونن به دکمه‌ی قرمز گنده‌ای که روی دیواره.
آژیر به صدا در میاد و فضای فروشگاه به نور قرمز آغشته میشه. وینکی که نمی‌دونه چی به چیه، فوراً پا به فرار میذاره امّا زیر پاش خالی میشه و سقوط نمی‌کنه!
فروشگاه جاذبه نداره، دافعه داره.
در نتیجه، وینکی به سمت بالا ارتفاع می‌گیره و انگار که نامرئی باشه، از سقف فروشگاه رد میشه، بالا میره، بالا، بالا، بالاتر، از اَبرها رد میشه، از کره‌ی زمین رد میشه، از مریخ رد میشه و میرسه به مشتری.
مشتری ده گالیون میذاره تو جیب وینکی و میگه:
- یه نوشابه‌ی زردِ پپسی لطفاً.

وینکی سری تکون میده و یه نوشابه‌ی مشکیِ زمزم به مشتری تحویل میده. مشتری هم نوشابه رو لاجرعه می‌نوشه، دماغش پُر از گاز میشه و با یه عطسه، کل منظومه‌ی شمسی رو نابود می‌کنه!
امّا وینکی ککش هم نمی‌گزه.
چون شخصیت اصلیه و باید زنده بمونه تا صحنه‌های آخر فیلم رو در آغوش نیمه‌ی گُم‌شده‌ش بگذرونه و همونطور که کلّه‌هاشون دو سانتی‌متر بیشتر فاصله نداره، دهنشون شبیه دهن مکنده‌ی مگس بشه تا بتونن نظر هفت میلیارد فیلم‌دان رو جلب کنن و باعث بشن توی نقدهای مختلف، منتقدینِ همه‌چیز دون، صحنه‌ی پایانی رو به عنوان نیاز روزمره‌ی بشر بدونن.

امّا کارگردان، نویسنده و آهنگ‌سازِ فیلمِ Winky: The Movie از اوناش نیست!

وینکی همونطور که توی فضا شناوره، ناگهان متوجه یه دکمه‌ی خیلی کوچولو میشه. دکمه رو می‌گیره و بهش نگاه می‌کنه. نمی‌دونه با فشار دادنش چه اتفاقی میفته، امّا به هر حال شونه‌هاشو بالا میندازه و تصمیم می‌گیره که دکمه رو فشار بده.

و فشار میده.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
#66
فردا صبحِ زود، قبل از صبحونه!

-
-
-

وضعیت جسمی آرتور، مالی و جینی در خطر بود و شلوارهاشون بوی نامطبوعی میداد.
آرتور همونطور که شکمش رو گرفته و خم شده بود، چوبدستیش رو بالا گرفت.
- آماده‌این؟ یک... دو... سه! بنگ!

هر سه نفر از جا پریدن و عینهو اوسین بولت به سمت دستشویی تاختن. جینی فِرزتر از بقیه بود، امّا مالی قُلدُرتر!
در نتیجه، اون اول وارد دستشویی شد و در رو پشت سرش بست.

- نـــــه! دوپینگ کرده بودم، ولی بازم مامان بُرد!
- مالی زود باش! مالـی! اوف! اووف! اوووووف! مــــالــــــی!

مالی بی‌توجه به جیغ‌ها و خودزنی‌های شوهر و دخترش، توی دستشویی نشسته و مشغول دستشویی بود.
ناگهان دستی از پشت، دهنش رو گرفت و فشار داد. مالی که از شدت ترس، میزان دستشوییش یهویی شدید شده بود، پیچ و تابی به خودش داد و یقه‌ی شخصِ پشت سرش رو گرفت و باهاش رو در رو شد.
- تـ... تو؟!
- یــِـــــــس... می!

آرتور که روی خودش دستشویی کرده بود، برای لحظاتی از شرّ استرس راحت شده بود. امّا با شنیدن صدای مالی که معلوم نبود داشت با کی حرف میزد، دوباره مضطرب شد.
- چی میگی مالی؟ مگه کس دیگه‌ای هم اون توئه؟

مالی جوابی نداد. عوضش، دیوار دستشویی ترک برداشت و بعد، در از لولا در اومد و مالی و کتی با لباس‌هایی پاره‌پوره به بیرونِ دستشویی پرتاب شدن.
جینی جیغی کشید و پشت پدرش قایم شد.
مالی همونطور که داشت با کتیِ غیراهلی کُشتی می‌گرفت، فریاد زد:
- یه کاری کن آرتور! این یارو... نمی‌تونم از پسش بر بیام!

و آرتور غیرتی شد!
دوید، پرید، کتی رو گرفت و انداختش توی یه چمدون. بعد همون چمدون رو انداخت توی یه چمدون بزرگ‌تر. چمدون بزرگ‌تر رو انداخت توی یه چمدون بزرگ‌ترتر. چمدون بزرگ‌تر‌تر‌ رو انداخت توی یه چمدون بزرگ‌ترترتر. چمدون بزرگ‌ترترتر رو انداخت توی یه چمدون بزرگ‌ترترترتر. چمدون بزرگ‌ترترترتر رو انداخت توی یه یخچال، دَرِش رو بست و یه زنجیر کلفت هم دورش گره زد. بعد هرچی ورد قفل کردنی بلد بود، اعمال کرد و در آخر هم یخچال رو حمل کرد و اولین وسیله‌ی نقلیه رو که توی خیابون دید، متوقف کرد و یخچال رو داخلش چپوند، هرچی گالیون داشت توی جیب راننده خالی کرد و راننده هم که نمی‌دونست قضیه چیه و یخچال به اون گندگی اونجا چیکار می‌کنه، شونه‌هاشو بالا انداخت و به همراه وسیله‌ی نقلیه‌ش از اونجا دور شد.

- آخیـــــش!

آرتور که خیالش راحت شده بود، برگشت خونه. وقتی که دستش رو روی دستگیره‌ی در گذاشت، ناگهان سر جاش میخکوب شد.
مدتی بود که حال خوشی نداشت. طوری که حتی متوجه نشد وسیله‌ی نقلیه‌ای که یخچال رو به اون سپرده بود، دقیقاً چی بود، سایزش چقدر بود و به کجا می‌رفت...


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۰:۰۲ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۶
#67
دو به یک.
من در برابر وزارتی‌ها... وینکی و آرسینوس!
دو هفته.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: در جستجوی مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۶
#68
- آهای بی‌خونه و بابادار! زنبیلو برندار و نیار!

آرنولد گوشه‌ی بازارِ سیاه ایستاده و مشغولِ تبلیغِ معجون‌ِ آنتی‌مرگخوارِ محصولِ خاندانِ گرنجرها به جز هکتور بود.
امّا هیچکس مشتریش نمیشد. اصلاً هیچکس بهش نزدیک نمیشد. اون موجودی ناشناس و بی‌اعتبار بود.
امّا نباید تسلیم میشد. هرطور شده، باید معجون رو به خورد مرگخوارها می‌داد!
- با این معجون، مرگخوارتر و سیاه‌تر بشین!

یه مرگخوار با عینک دودی از خوندن روزنامه دست کشید و به طرفش رفت.
- هی گربه! این معجون چنده؟
- فروشی نیس.
- نیس؟ پس چرا دستت گرفتی و عربده می‌کشی؟
- دکوریه.

آرنولد نمی‌دونست چرا، ولی مشتری سری تکون داد و با نگاهی متعجب، دور شد.
به هر حال، چند دقیقه بعد، چند نفر دورش جمع شدن.
- این چیه؟ خوردنیه؟
- معلومه که خوردنیه.
- با این معجون، موهام بلند میشه؟
- آررره!
- باعث میشه زنم دوباره بچه‌دار بشه؟
- آقا! شما جای کاملاً درستی اومدی! معجون موردنظرت رو از جای دیگه‌ای نگیر!

با هر جوابی که آرنولد می‌داد، به جمعیتِ دور و برش اضافه میشد. پس تصمیم گرفت جهتِ رضایتِ هرچه بیشترِ مشتری‌ها، قیمت رو بیاره پایین‌تر.
- ندو! ندو! ندو! نیا نبین! گرونش کردم، با دو برابر قیمت!

فریاد اعتراض‌آمیز جمعیت بلند شد.
- چه خبرته باو!
- چرا اینقد یهویی گرون شد؟
- کوچه‌ی بغلی، یه بُشکه از این معجون رو میدن با نصف قیمت!
- این یارو هم قیافه‌ش مشکوکه، هم ناشناسه... نخرین ازش.
- نخواستیم اصلاً!

و هرکدوم به یه سمتی پراکنده شدن و آرنولد رو تنها گذاشتن. پفک پیگمی که نمی‌دونست دقیقاً کجای کار می‌لنگید، خرخری کرد و تصمیم گرفت که بره یه جای دیگه.
بین راه بود که چشمش افتاد به مغازه‌ی "معجونیِ گرنجرها به جز هرمیون".
هکتوری که ویبره‌زنان مشغول ساخت‌وساز و خرید و فروشِ معجون بود...


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶
#69
- سارا اوانز؟ کدوم گوری هستی سارا اوانز؟ اگه اینجایی، خودتو نشون بده!

یه هفته گذشته و هری همه‌جا رو دنبال سارا اوانز گشته، امّا به نتیجه‌ای نرسیده بود. خیلی خسته شده بود. دیگه نایی براش نمونده بود. به بیابون رسیده بود و زیر آفتاب سوزان، داشت تبدیل به هری سوخاری میشد.
قمقمه‌ش آب نداشت. غذایی هم توی بساط نداشت. در نتیجه، کفشش رو در آورد و عینهو ساندویچ، یه لقمه ازش گاز گرفت، جوید و بلعید. بعد، بند کفشش رو باز کرد و مثل ماکارونی، هورت کشید.
حوصله‌ی هیچی رو نداشت. حتی حوصله نداشت "اوانز" رو به زبون بیاره.
پس به اسم کوچیکش بسنده کرد.
- سارااااا؟ کدوم گوری هستی سارااااا؟ اگه اینجایی، خودتو نشون بده!

شاید این اطراف، سارا اوانزی وجود نداشت. ولی در مورد سارای خالی، قضیه کاملاً فرق می‌کرد.

- جون سارااااا؟

هری صدا رو شنید. امّا تصویری گیرش نیومد. ولی ناگهان دستی بد قواره، مچ پاش رو گرفت. هری جیغی کشید و به کناری شیرجه زد. دختری که نصفش انسانی و نصفش خرچنگی بود، از زیر شن و ماسه به بیرون خزید.

- تو... تو دیگه کی هستی؟
- من سارا خرچنگی‌ام.
- چی از جونم می‌خوای، دختره‌ی هیولا؟!
- من از جونت چی می‌خوام؟ خودت صدام کردیا. انکار نکن. تو منو می‌خوای.
- کی تو رو خواست باو! دارم دنبال یه سارای دیگه می‌گردم!

- منو میگی؟

لا‌به‌لای دریا، دختری که نصفش انسانی و نصفش ماهی بود، داشت موج‌سواری می‌کرد. هری از پشت صخره بیرون اومد و پرسید:
- تو... تو دیگه کی هستی؟
- من سارای پری دریایی‌ام.
- لابد تو هم فک کردی اینجا اومدم تا بهت پیشنهاد ازدواج بدم؟!
- چرا که نه؟ فکرشو بکن... پری و هری! می‌بینی چقد به همدیگه میایم؟
- کور خوندی! دارم دنبال یه سارای دیگه می‌گردم!

سارای پری دریایی که شکست خورده بود، کمی با سارا خرچنگی مشورت کرد و بعد، هردو برگشتن و یک‌صدا گفتن:
- ما تصمیم گرفتیم که در امر یافتن سارای موردنظرت بهت کمک کنیم...

هری خوشحال شد. ساراها هم صداشون رو صاف کردن و ادامه دادن:
- ولی به شرط اینکه با هردومون ازدواج کنی!
- من حاضرم توی این بیابون بپوسم ولی یه لحظه‌‌ی دیگه هم چِشَم به اون هیکل کریه‌تون نخوره! تا زخمم داغ نشده، از جلو چشام دور شین!

سارا خرچنگی و سارای پری دریایی از این جواب دندون‌شکن، تُرشیدن و توی اعماق بیابون گُم و گور شدن.
هری هم تصمیم گرفت جای دیگه‌ای رو دنبال سارا اوانز بگرده.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
#70
- عجیجم. انقد تکون نخول. عهه! تکون بخولی، رو لباست می‌لیزه.
- کور خوندی! ما الآن توی وضعیت بدی هستیم. باید از خودمون دفاع کنیم و... وقلقلقلقل... دور نگه دار! این... قلقل وقلوقلقلقل... نوشیدنی بدمزه رو ازمون دور نگه دار! وگرنه... وقلقلبورورورومررر...

دختر بچه، بالاخره امون داد و شیشه رو از دهن ولدموش بیرون آورد و بهش مجال نفس کشیدن داد.

- دستمون به اون گربه برسه... می‌گیریمش و کاسه‌ی چشمش رو در میاریم و دور کله‌ش می‌پیچونیم و فرو می‌کنیم تو دهنش و از گوشش می‌کشیم بیرون و...
- وااای! چقد زود کثیفش کردی!

قبل از اینکه ولدموش بتونه بفهمه چی رو کثیف کرده، دختر بچه اون رو زیر بغل گرفت و برد توی اتاق خودش و روی میز گذاشت.
- تو دختر بدی هستی! تو کهنه‌تو خیس کردی! باید دوباره عوضش کنم!
- ما دختر جنابعالی نیستیم. ما لردیم. و فکرشم نکن! ما مرتکب چنین اشتباهات شرم‌آوری نمی‌شیم. اون شیر لعنتیه که روی ما سرازیر شده... اون چیه دستت؟ حق نداری پیکر مجلل ما رو با چنین چیزهای کم‌ارزش و زشتی مزین کنی و... اومممم! اوموموممم!

برای دختر بچه، لرد مرد بودن اهمیتی نداشت.
دهن ولدموش رو با چسب نواری بست و در برابر تقلاش، کهنه‌ی کثیفش رو با چنگ و دندون در آورد.
- حالا یه دونه تمیز و خوشمل و صورتی می‌پوشی!

سر و صورت ولدموش سرخ شد و چشماش، خیس اشک. هیچوقت فکرش رو نمی‌کرد که با این همه عنوان و افتخار و اقتدار، توی همچین موقعیتی گیر بیفته.
امّا دختر بچه، با نیشخندی عریض، سنجاقی رو از جیبش در آورد و بین لب‌هاش نگه داشت، ضربدری روی ولدموش کشید، پیچ و تاب کهنه‌ی جدیدش رو محکم گرفت، نوکِ تیزِ سنجاق رو بالا گرفت و...

- عآآآآآآآآآآآ!


ویرایش شده توسط آرنولد پفک پیگمی در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۹ ۲۱:۲۵:۰۶

Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.