هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ جمعه ۱۹ آبان ۱۳۹۶
#61
سلام و درود.

میشه منم درخواست نقد داشته باشم ازتون ارباب؟

در کنارش یک سوال هم داشتم...
نمیدونم شاید چون من تازه وارد جو سوژه ها شدم اینجوری هستم ولی چرا بعضی اوقات بعضی سوژه هارو هرکاری میکنم نمی تونم ادامه بدم؟!
آیا ایراد از منه ؟
آیا ایراد از سوژه است؟
آیا من زیادی عجول هستم؟
چرا ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا من نتونم بعضی جاها پست بزنم؟




?Why so serious


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ جمعه ۱۹ آبان ۱۳۹۶
#62
_ سنگ... شنل... چوب دستی!

مرگخواران که به دور یکدیگر حلقه زده بودند، با صدای اسنیپ، هر یک دستان خود را به نشانه ی یک شیء جلو آورند.

_ خب... سنگ که چوب دستی رو میشکونه... شنل هم چوب دستی رو می پوشونه... پس... لینی باختی!

لینی معترضانه جواب داد :
_ نخیر! قبول نیست. چوب دستی میتونه سنگ رو پودر کنه... حتی می تونه شنل رو هم بسوزونه! من بردم!

آستوریا با عصبانیت کمی به جلو خیز برداشت.
_ چرا انقد جر میزنی؟ دفعه قبلی هم سنگ اورد گفت سنگ، شنلو سوراخ میکنه! آخه سنگ چجوری شنلو سوراخ میکنه؟

لینی با جدیت تمام، شروع به توضیح دادن کرد.
_ معلومه دیگه... سنگو داغش کن بذارش رو شنل. سوراخ میشه دیگه!

لینی به چهره هم گروهانش نگاه کرد. بنظر نمی رسید حرفهایش کسی را قانع کرده باشد.
_ اگه گوشه ی سنگش تیز باشه چی؟ نمیشه ؟! سنگ جادو؟! بازم نه؟

مرگخواران با قیافه هایی به این شکل به لینی نکاه می کردند. لینی بال بال زنان و بغض کنان حلقه مرگخواران را ترک کرد و با ناراحتی روی میز نشست.
_ آخه نمیگین من به این ریزه میزه ای چجوری بلاتریکسو دنبال خودم بکشونم؟ چرا زور میگین نامروتا؟

مرگخواران متوجه شده بودند که لینی به نکته ظریفی اشاره کرده است و عقب نشینی کردند. سنگ، شنل، چوب دستی هم نتوانسته بود نفر بعدی ای که باید از جنازه بلاتریکس مراقبت میکرد را مشخص کند.
_ پس چیکار کنیم؟

رز با یکی از برگهایش به رودولف اشاره کرد.
_ اصن مگه زن اون نیست؟ خب خودش جورشو بکشه دیگه!

با حرف رز همگی به سمت رودولف برگشتند.


?Why so serious


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۰:۵۶ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۶
#63
رودولف پیغام کراب را خواند و با بی خیالی شانه ای بالا انداخت و پشت میزش نشست. پاهای بدون کفشش را روی میز گذاشت و با قمه اش مگسی را در هوا از وسط دو شقه نمود.
بله. کار و کاسبی سالن ماساژ رودولف خوش دست حسابی کساد بود. مخصوصاً که او از پذیرفتن مشتری های مرد امتناع می ورزید و طبیعتاً مشتری های زن نیز اعتمادی به وی نداشتند. آمدن یا نیامدن نجینی برای او فرقی نداشت. سپس مگس دیگری را با قمه اش به دو نیم تقسیم نمود.
_ صد و دوازده ...

_ فیسس... خوبه... خیلی خوبه...نصفشو رد کن بیاد!

رودولف با صدای نجینی از جای خود پرید.
_ پرنسس شمایین؟ خوش اومدین. صفا اوردین. خسته راهین... یه ماساژ مهمون ما باشین!

نجینی با اکراه و فیش کنان (ایش کنان ) رویش را از رودولف برگرفت.
_ فیـــش... من یه پولک گندیده امم دست تو نمیدم . پول پاپارو بده. زود!

رودولف با خونسردی کشوی میز خود را کشود و دخل خالی اش را جلوی چشم نجینی گرفت.
_ ای بابا پرنسس... کار و کاسبی حسابی کساده. مشتری نمیاد. بازار خوابیده. نیگا کن. ببین. خالیه...

نجینی از پشت عینکش نگاهی به دخل خالی انداخت.
_ پنجاه و شش گالیون! سهم این هفته ات. بده!
_ چجوری حساب میکنی؟! کی بهت ریاضی یاد داده؟! نصف صفر میشه صفر! نه پنجاه و شیش!

نجینی با خشم در حالیکه دندان های نیشش را به رودولف نشان می داد به او نزدیک تر شد.
_ فیــشووو... بلدم! نصف صد و دوازده میشه پنجاه و شیش! شنیدم داشتی پول هاتو میشمردی... رد کن بیاد. زود!

رودولف شدیداً احساس خطر میکرد. نمی دانست چگونه باید به نجینی حالی میکرد که داشته تعداد مگس هایی که نصف نموده را می شمرده است. نجینی لحظه به لحظه جلوتر می خزید و به او نزدیکتر میشد...



?Why so serious


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۶
#64
یکی از مرگخواران بندانگشتی سقلمه ای به مرگخوار کناریش زد.
_ تو بش بگو.
_ من میترسم. دست بزن داره. خودت بگو.
_ من نمیگم. همینجوریش اسم من بیاد قاطی میکنه... نیگا این گور به گوریو!


و با انگشتش به مرگخواری که چندی پیش توسط لرد، جان به جان آفرین تسلیم کرده بود، اشاره کرد.

لرد کمی به سمت جلو خم شد تا صدای زمزمه های مرگخوارانش را بشنود.
_ چی دارین میگین؟ بلند بگین ببینم...

یکی از مرگخواران بندانگشتی با دستپاچگی یک قدم به جلو برداشت. که البته اصلاً به چشم کسی نیامد.
_ چیزه... ارباب... آخه ما یه مشکلی داریم.

لرد سعی کرد چهره ریزه میزه مرگخوار را تشخیص دهد.
_ رودولف؟! رودولفی تو ؟
_ پیش مرگیم ارباب.

لرد سیاه با همان حالت خم شده با صدای خفه ای جواب داد.
_ مشکل تو به ما مربوط نیست رودولف... امیدواریم که مشکل جدی ای هم باشه

رودولف با ناراحتی به عقب برگشت.
_ گفتم من نگم.

لرد در حالیکه به صندلیش تکیه می کرد، گفت :
_ از کی ما باید دو مرتبه اوامرمونو به زبون بیاریم؟ امر کردیم سریع به حالت اولتون برگردین... فرمانی داریم که باید اجرا کنین. به سایز طبیعی تون نیاز داریم. مخصوصا تو!

و با انگشت کشیده و استخوانی اش به رودولف ریزه میزه اشاره کرد و ادامه داد :
_ باید آراگوگُ از خونه ما بیرون کنین. ما دیگه نمیتونیم با این عنکبوت کریه المنظر توی یک خونه باشیم. خب دیگه فرمانمونو گفتیم. حالا دور شید!


?Why so serious


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۶
#65
آرسینوس که متوجه نگاه های خیره مرگخواران به خودش نبود، تاج پادشاهیش را بر سرش گذاشته بود و در مقابل آیینه خودش را بر انداز می کرد و غرق در ابهت خودش بود.
_ چه چیـــزی شدم با این تاج...چه ابهتی... به به!

و از پشت نقابش به تصویر خودش در آیینه چشمکی را روانه ساخت.

_ هی ! تاج به سر سینوس!

آرسینوس که با صدای هکتور به خود آمده بود به سمت مرگخواران برگشت و متوجه نگاه های سنگین و معنی دار آنان شد.
_ چیه؟ چتونه؟ چرا این جوری نگاه میکنین؟
_ ما تصمیمونو گرفتیم سینوس... تو انتخاب شدی!

آرسینوس بادی به غبغب انداخت.
_ خب معلومه که من انتخاب شدم! از این به بعد پسر برگزیده منم اصن! شاه مملکتم! انتخاب شمام اصن مهم نبود... خودم شاه شدم... تونستم شدم!

_ تاج به سر سینوس یالا!
_ یالا چی هک؟
_ اربابو بکش یالا!

آرسینوس با تعجب از جایش پرید.
_ من بکشم؟ چرا من بکشم؟ من نمی کشم!

_ آخه تو از هممون خفن تری... زرنگ تری... شاه تری... پس برو بکش!

آرسینوس دوست داشت خفن ترین، زرنگ ترین و شاه ترین باشد، جو حسابی او را گرفته بود. با خود فکر کرد اگر لردسیاه را می کشت و بعد او به حالت اولش برمیگشت، حتماً به پاس این خدمت ارزشمندش، پاداش بزرگی به او می داد. شاید حتی می توانست علاوه بر شاه بودن، لرد بعدی هم بشود!

جاه طلبی آرسینوس پایان ناپذیر بود...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۶ ۲۳:۰۹:۰۸

?Why so serious


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۶
#66
در گوشه ای از اتاقش بر روی صندلی نشسته بود. با بی میلی به آیینه روبرویش نگاه کرد. دسته ای از موهای لخت طلایی رنگش را از روی صورت رنگ پریده ای که به زردی می گرایید، کنار زد. دیگر آثاری از شکوه و غرور سال های قبلش را در خود نمی دید. از خودش بیزار بود. سال ها بود که چنین احساسی داشت. چگونه می توانست خودش را تحمل کند؟ چگونه توانسته بود با این داغ ننگین زنده بماند؟ چگونه هنوز نفس می کشید؟

خاطره آن شب شوم بارها در ذهنش تداعی می شد. بارها آن را به گونه ای دیگر در ذهن خود مجسم کرده بود. این بار دست از پا خطا نمی کرد. این بار به احساس احمقانه اش که آن را نگرانی مادرانه می نامید، توجهی نمی کرد. این بار حقیقت را می گفت. این بار اربابش را از خود نا امید نمی کرد!

واقعیت اما چیز دیگری بود... او به لردسیاه خیانت کرده بود و مسبب تمام این اتفاقات بود و این تغییرناپذیر بود.

او نه تنها لردسیاه را بلکه یار نازنینش، خواهرش را نیز از خود ناامید کرده بود. اگر امروز، با ارزش ترین دارایی زندگی اش را نداشت، تنها و تنها تقصیر او بود.

مدت ها بود که تنها با امید دیدن رویای شبانه اش روزهایش را به شب می رساند. رویایی که هربار به یک شکل اتفاق می افتاد: « لرد سیاه بازگشته بود... در مقابل اربابش زانو زده بود و ملتماسه از او میخواست که به زندگی خفت بارش پایان بخشد. نور سبزرنگی فضا را روشن می نمود. و مرگ بالاخره او را در آغوش می کشید! »

چرا زندگی اش به پایان نمی رسید؟ چرا این احساس گناه او را از پا در نمی آورد؟ حاضر بود جانش را بدهد ولی آن اتفاق ننگین را جبران می کرد. کاش می توانست بار دیگر در مقابل اربابش زانو بزند و اوامرش را مطیعانه اطاعت کند، کاش می شد بار دیگر صدای قهقه های خواهرش را می شنید.

در افکار خودش غرق بود که ناگهان صدای قدم های آشفته ای را از بیرون از اتاقش شنید. چند ثانیه ای نگذشت که لوسیوس در آستانه در اتاق ظاهر شد. موهای طلایی رنگش آشفته و پریشان بود. صورتش از همیشه رنگ پریده تر می نمود. چشم هایش گشاد شده بودند و با وحشت به او می نگریستند.
_ اون برگشته! نارسیسا... اسمشونبر برگشته!

چه میشنید؟! ممکن نبود!

با نگاهی خیره به لوسیوس نگاه میکرد. هرگز او را اینگونه پریشان ندیده بود. عرق سردی بر پیشانی همسرش نشسته بود. احساس کرد صدای تپش های قلبش را حتی از این فاصله می تواند بشنود.

لوسیوس بریده بریده ادامه داد :
_ باید بریم... باید مخفی بشیم... اون مارو میکشه... نمی تونم... نمی تونم حتی تصورشو کنم که دوباره نگاهم به اون چشمای بی روح بیفته... نارسیسا... اگر مارو پیدا کنه... آه... عجله کن! وقت نداریم...

حرف هایی که می شنید را نمی توانست باور کند. آخر چگونه ممکن است!؟ مگر جادویی هم هست که مرده را به زندگی برگرداند؟ تنها سنگ جادوی موجود هم سال ها پیش، پس از رفتن لردولدمورت توسط وزارتخانه نابود شده بود.

لوسیوس صبر و قرار نداشت. دستان نارسیسا را گرفت و همراه خود کشاند.
_ باید مخفی شیم... هر لحظه... هر لحظه ممکنه برسه...

نارسیسا با خود اندیشید. اگر حرفهای لوسیوس حقیقت داشته باشد یعنی بالاخره می توانست به آرزوی دیرینه ی خود برسد. بالاخره می توانست به این زندگی منحوس پایان بخشد. آن هم توسط ارباب محبوبش!

دستش را با جدیت از دستان لوسیوس بیرون کشید. راسخ و استوار ایستاد. سرش را بالا گرفته بود. چشم هایش برق خاصی در خود داشت. لب هایش می خندید.
_ من نمیام!

و با جدیت ادامه داد :
_ لوسیوس ما مستحق مرگیم! حتی با مرگ هم نمیشه این لگه ننگ رو پاک کرد! زمانی که لرد بیشتر از هروقت دیگه ای به ما احتیاج داشت ما بهش پشت کردیم! من به اون خیانت کردم... من به اون دروغ گفتم که هری پاتر مرده... به نشان روی ساعدت نگاه کن... روزی که اون نشان روی دستت هک شد رو یادت میاد!؟ قسمی که خوردیم... که تا پای جون به اون وفادار خواهیم بود! ولی ما... ما چیکار کردیم؟ سال هاست که رویای چنین روزی رو داشتم... سال هاست با چنین رویایی زنده ام! حالا... حالا که این رویا حقیقت پیدا کرده فرار کنم؟ لوسیوس... من با لذت به آغوش مرگ خواهم رفت... این نهایت آرزوی منه...

لوسیوس در جای خود متوقف شد و با دهان باز به نارسیسا چشم دوخت. سال ها بود که این چهره سرزنده و پرغرور نارسیسا را ندیده بود. چنان جدیت و شوقی در چهره نارسیسا وجود داشت که لوسیوس حتی نتوانست کلمه ای برای مخالفت با او بر زبان آورد.

حلقه اشک در چشمان آبی رنگ لوسیوس حلقه زد. او آماده مرگ نبود. ولی نمی توانست تا آن حد خودخواه باشد که نارسیسا را از رویای تحقق ناپذیری که اکنون می توانست حقیقت یابد، منع کند. برای آخرین بار به چهره مغرور و با اصالت همسرش نگاه کرد. او را با تمام وجود دوست می داشت ولی لحظه وداع با تنها عشق زندگیش فرا رسیده بود. نگاهش را از نارسیسا گرفت و در لحظه ای غیب شد.


ادامه دارد...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۴ ۲۳:۰۳:۳۵

?Why so serious


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۰:۱۶ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۶
#67

1- هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد!


ما بصورت «بالقوه» مرگخوار بوده و هستیم! خواستیم «بالفعل» نیز باشیم! مرگخوار باشیم!

2- به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چيست؟

تفاوت اصلی در این بود که بدون وجود شخصیت دامبلدور کتاب نوشته میشد، ولی بدون وجود شخصیتی به نام لردولدمورت، هیچ کتابی نوشته نمیشد! پایه و اساس داستان این کتاب در اصل وجود لرد بوده!

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟

بصورت غریزی، کمال طلب هستم! و چه کمالی بالاتر از مرگخوار بودن؟

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.

هری پاتر = ژن خوب!

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟

قادر نیست! همین روزاست که به دلیل نبود بودجه کافی اعلام انحلال کنن

6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

کسی که به عضویت محفل در میاد در واقع آخره خطه! خودش نابوده! نهنگ آبی در واقع خود اینان! که در پایان هم دست جمعی خودکشی میکنن!

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

ما قلباً ارباب رو دوست داریم! چون ارباب رو دوست داریم پاره تنشان را هم دوست داریم! ولی ترجیحمان اینه که ایشون رو از دور دوست بداریم! از دوووور! خیلی دوووووور!

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟

اتفاق؟! مو ؟ بینی؟
من که متوجه چیزی نشدم. من فقط ایشون رو نگاه میکنم و کمالات در ایشون می بینم!

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.

نقل قول:
در صورت تمایل

تمایلی ندارم!



نارسيسا

نقل قول:
من که متوجه چیزی نشدم. من فقط ایشون رو نگاه میکنم و کمالات در ایشون می بینم!


چشمات رو درويش كن، سيسى!
هدف جاه طلبانتون رو بسيار بسيار دوس داشتم!

موقعى كه داشتم پست هاتون رو ميخوندم، به چشمم خورد كه يكى دو جا از دستتون در رفته بود و نوشته بودين ولدمورت... اصولا بهتره كه مرگخوارا هميشه بنويسن لرد. چون تو كتاب هم هيچوقت اسم لرد رو به زبون نمياوردن. اينجا هم يكى از اصول سياه نويسى همينه!

همين ديگه...
بفرماييد تو!

تاييد شد!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۴ ۰:۲۰:۵۱
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۴ ۰:۴۳:۱۹

?Why so serious


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۶
#68

همان حین که بلاتریکس در حال سرکشی کار مرگخواران در خانه ریدل بود، لردسیاه در حالیکه توسط چند پرستار قوی هیکل اسکورت میشد به اتاقی واقع در کمپ ترک اعتیاد منتقل می شد.

اتاقی خالی با دیوارهای سفیدچرک بود که جز یک میز و صندلی، چیز دیگری در آن به چشم نمی خورد. مرد جوانی با روپوش سفید پشت میز نشسته بود. پرستاران، لردسیاه را کشان کشان به سمت صندلی بردند و بر روی آن نشاندند.

مرد، پرونده ای را از روی میزش برداشت و شروع به خواندن کرد.
_ خب... آقای ارباب... با سابقه مصرف مواد مخدر... نوع مواد مشخص نیست... توهم شدید... رفتارهای تهاجمی... برای ترک بستری شده...

سپس نیم نگاهی به لرد که رو به رویش نشسته بود، انداخت. چهره ی بر افروخته و عصبانی و چشم های آتشین لرد، کمی او را می ترساند.
_ سرخی چشم ها... هممم... احتمالا مصرف حشیش داشته... خب ... آقای ارباب! شما تابحال سابقه ترک داشتین؟

_ خیر! نداشتیم! وقتی معتاد نیستیم سابقه ترک هم نداشتیم! ولی یک دایی داشتیم... مورفین... چندبار خواستیم ترکش بدیم؛ نشد... الان چند وقته نمیدونیم کجاس...
_ پس داییت معتاد بوده... اون اولین بار مواد دستت داد؟

ولدمورت غرید.
_ نخیر! دایی ما چیزهاشو به هیچکس نمی داد! حتی به ما که ارباب بودیم هم نمی داد. روشون حساس بود...
_ که اینطور... پس از کی معتاد شدی؟
_ باز میگه معتاد... ما معتاد نیستیم مشنگ! حالا میفهمیم چرا به شما میگن «مشنگ» ! واقعا که مشنگی مشنگ!!
_ باشه... معتاد نیستی... گفتی اربابی! ارباب کیایی؟
_ کلاً اربابیم! ارباب همه ایم! اما بیشتر ارباب مرگخوارامونیم!
_ مرگخوار... چه اسم جالبی... خب پس الان مرگخوارات کجان؟

لردسیاه نمی دانست. شاید برای اولین بار بود که قدر مرگخوارانش دستش آمده بود. احساس می کرد باید دلش برای مرگخوارانش تنگ شده باشد. ولی او احساس نداشت.دل هم نداشت. توی بد مخمصه ای گیر کرده بود. باید خودش راهی برای نجاتش میافت. اما بدون چوب دستی اش چگونه؟ ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد.

او قدرت نفوذ در ذهن هری پاتر را داشت. شاید می توانست با یک رویای ساختگی او و محفلی ها را به اینجا بکشاند. شاید مرگخوارانش نیز این گونه از جایش مطلع می شدند...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۳ ۱۶:۲۸:۲۹
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۳ ۱۸:۵۵:۰۴

?Why so serious


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۶
#69
هنگامیکه مرگخواران درحال خانه تکانی خانه ریدل بودند، لرد، مشغول بررسى موقعيتشان بودند!
ولدمورت که تازه هوش و حواسش را یافته بود، در حالیکه ردایش را می تکاند، همزمان اطرافش را می کاوید.
_ ما کجاییم؟ چقدر اینجا گرمه... اه! برو کنار مزاحم! خیر سرمون ما اربابیم...

وبا تکان دادن ناشیانه دستهایش در هوا سعی نمود زنبورها و مگس های اطرافش را کنار بزند.
_ اینهمه لینی اینجا چیکار میکنن؟ یه دونه داشتیم بسمون نبود؟ این چه بوییه میاد؟

_ هی تو... با اون لباسای عجیبت! تو جوب چیکار میکنی؟

ولدمورت دست از تلاش برای دور کردن حشرات اطرافش کشید و به سمت صاحب صدا برگشت.
_ تو باید به ما بگی ابله! ما اربابیم! اینجا ما سوال میکنیم! ما اینجا چیکار میکنیم؟ مرگخوارای مارو چیکار کردین؟ تو کی ای؟ محفلی ای؟ رنگ لباست که شبیه ققنوسیاس!

صاحب صدا مردی قوی هیکل با سبیل های چخماقی بود که لباسی سر تا پا نارنجی پوشیده بود و جارویی شبیه به جاروی پرنده در دست داشت، کمی بی اعصاب و بی حوصله بنظر میرسد. زیر لب غرولند کنان گفت:
_ ای بابا... از دست این معتادا یه دقیقه آسایش نداریم...
بعد در حالیکه جارویش را به پاهای ولدمورت میزد، با صدای بلند ادامه داد:
_ بیا بیرون دیوونه... بیا بیرون ببینم! بیا برو بذار به کارمون برسیم بابا جان!

_ دیوونه؟ بابا جان؟؟ ما بابای تو نیستیم! ما دیوونه هم نیستیم! ما اربابیم! میدیم مرگخوارامون تیکه تیکه ات کنن! مرتیکه بوقی! اصن این چوب دستی من کوش؟

مرد نارنجی پوش ِ مشنگ، که چیزی از صحبت های ولدمورت سر در نمیاورد، با تاسف به او خیره شده بود.
_ ای بابا... مردکه بیچاره... مواد مخدر چه هااا که به روز آدم نمیاره!

ولدمورت سعی نمود در ردایش دنبال چوب دستی اش بگردد ولی چوب دستیش سر جایش نبود. لابد هنگام پرتاب شدنش آنرا گم کرده بود...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۱ ۲۳:۳۴:۱۵

?Why so serious


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ شنبه ۶ آبان ۱۳۹۶
#70
خلاصه:

مرگخوارا روحی رو دستگیر کردن و باید اونو شکنجه کنن. ولی شکنجه کردن روح کار ساده ای نیست! تصمیم می گیرن روح رو به نوبت وارد بدن مرگخوارا بکنن و به تناسب شخصیتی که روح توشه شکنجه اش بدن.
روح اول وارد بدن دلفی می شه. ولی خیلی زود خسته می شه و از اون جا به بدن لرد سیاه منتقل و بعد از مقداری آزار و اذیت، از بدن لرد هم خارج می شه و رودولف رو تسخیر می کنه. بعد از شکنجه رودولف، روح از بدن رودولف هم خارج میشه و در حال فرار از در بود که به اسنیپ که درحال ورود به اتاق بوده برخورد میکنه. مرگخوارا به خیال اینکه روح این بار اسنیپ رو تسخیر کرده تصمیم میگیرن با شستن موهاش شکنجه اش کنند...
____________________________________________

مرگخواران بدون توجه به تقلاهای اسنیپ، منتظر بازگشت آرسینوس ماندند. طولی نکشید که آرسینوس با ظرف حاوی جوهرنمک بازگشت و آنرا به دست بلاتریکس سپرد.

اسنیپ که این بار خطر را جدی تر از همیشه احساس میکرد، تلاش های آخر خود را نیز به کار گرفت.
_ نــه... برو عقب بلا! جلو نیا! دِ میگم نیا! به ریش مرلین قسم اشتباه گرفتین! من اصن تسخیر نشدم! خب من اگه تسخیر شده بودم نباید خودم روحُ احساسش میکردم؟! آخه من هیچ احساس تسخیر شدگی ندارم! روحی در بدن من نیست! باور کنین!

بلاتریکس با شنیدن حرف های اسنیپ از پیش روی به سمت او منصرف شد.
_ احساسش نمی کنی؟
_ نه...

گویا حرفهای اسنیپ آرام آرام داشت در مرگخواران اثر میکرد و آنها را به فکر فرو میبرد. هرکس در ذهن خود سعی داشت تا لحظه ورود روح به جسم اسنیپ را به خاطر آورد. ولی تصویر واضحی در ذهن آنان مجسم نمی شد. همه دیده بودند که روح به سمت در رفته بود و اسنیپ نیز در همان حین به اتاق وارد شده بود. همین. در این میان نگاه هایی آکنده از شک و تردید در میان آنها رد و بدل می شد.

اسنیپ که تاثیر حرف هایش روی مرگخواران را می دید، به خیال اینکه از مخمصه رهایی یافته است نفس آسوده ای کشید. ولی عمر این آسودگی تنها به اندازه همان یک نفس بود!

_ شایدم... شایدم داری دروغ میگی! تو همیشه بهترین دروغگو بین همه ما بودی...
بلاتریکس این ها را گفت و با لبخند شیطانی اش به اسنیپ نزدیک شد.
سایر مرگخواران نیز با او موافق بودند. و هیچکس به این موضوع که شاید اسنیپ این بار حقیقت را میگفت و روح واقعا در بدن کسی دیگر از آن جمع حضور داشت و در واقع این روح بود که آن جمع را شکنجه و بازی میداد، نه آنها را روح را، توجهی نداشت!

اسنیپ خواست برای بار آخر آنها را از اینکار پشمان کند ولی دیگر کار از کار گذشته بود و بلاتریکس تمامی محتویات ظرف را روی سر او ریخته بود.

چند دقیقه بعد:

_ قاعدتا نباید اینجوری میشد!
_ شبیه ارباب شد که!
_ کروشیو! کی بود اینو گفت؟ چطور جرات کرد؟؟ هر کچلی که ارباب نمیشه!

مرگخواران با چشمانی از تعجب گشاد شده به سر اسنیپ که دیگر نه تنها آثاری از چربی و روغن های جلادهنده ی مو روی آن نبود، بلکه دیگر آثاری از مو نیز روی آن نمایان نبود، نگاه می کردند! اسنیپ از عمق ضایعه وارده مانند مجسمه مات و مبهوت شده بود و کوچکترین آثاری از حیات از خود نشان نمی داد.

در همان هنگام ولدمورت وارد اتاق شد و بی توجه به جو سنگین اتاق شروع به صحبت کردن نمود.
_ هکتور! باز چی توی غذای نجینی ما ریختی؟ ما صد دفعه به تو نگفتیم نمیخوایم تو معجون تقویتی به دختر ما بدی؟! معلوم نیست چی بوده... اصن این نجینی، نجینی ما نیست. رفتاراش عجیب شده... تا الان هشت مرتبه ما رو نیش زده انگار جنی شده اصن! ... آخ... این چی بود چشم مارو زد! کی نورافکن روشن کرده این وسط؟!

منظور ولدمورت از نورافکن، سر بی مو و براق اسنیپ بود که بازتاب نورهای اتاق آن را نورانی کرده بودند. در همان هنگام بود که واقعیت چون سر بی موی اسنیپ بر همگان روشن شد! این بار اسنیپ حقیقت را گفته بود!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۶ ۱۵:۴۸:۵۹

?Why so serious






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.