هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ یکشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۹
#61
-دور بیمار رو خلوت کنید لطفا! عقب تر! عقب تر!

ملانی همیشه منتظر فرصتی برای نشان دادن اطلاعات پزشکی و مهارت دکتری‌اش در مقابل لرد سیاه بود و چه فرصتی بهتر از این!
-متاسفم، بیمار نبض نداره. نیاز به احیا... تام! عقب وایسا!
-تام و مرض. ما عقب هستیم دیگر.

خاطرات تلخ دوران یتیمخانه هنوز روی لرد سیاه و سلولهای شنوایی اش تاثیر زیادی داشتند. اما لرد سرخداری نبود که با این بادها بلرزد، او سریعا تام را به طرف خودش کشید.
-منظورمان تام و خودمان بود. تا الان کجا بودی ملانی؟
-ارباب به جستجوی علم و دانش برای درمان شما بودم!
-ما خودمان درمانمان را پیدا کرده بودیم، حال چه یافتی ملانو؟

ملانی با خوشحالی گلدانی را جلوی صورت لرد گرفت. ماروولو برای مدتی فراموش شد.

-گلدان رز مرگخوارمان را یافتی؟
-ارباب این گلدون از خاک پوست سوخته باسیلیسک و گل مرداب غول سبز مهربون ساخته شده، نزدیک بود جفت دستامو برای بدست آوردنش از دست بدم ارباب، وقتی جانداری که قلب سیاه داره رو توی این گلدون بکاریم میوه شفادهنده میده.
-میوه؟

بانومروپ مثل همیشه از ایده میوه استقبال کرد.
-از اول هم میدونستم پسته ی مامان باید غذای سالم بخوره! حالا کیو توش بکاریم دکتر مامان؟

ملانی قبل از اینکه لرد فرصت اعتراض پیدا کند ماروولو را بلند کرد و در گلدان گذاشت‌.
-خاک برگ!


بپیچم؟


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ چهارشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۹
#62
رخ vs رخ گریفی

-داعاش من کو؟!
تمرکز ملانی بهم خورد و شیشه ی دارو از دستش افتاد. سالن گریفیندور خلوت بود و صدا در آن می پیچید.
-مگه نگفتم وسایلتونو جلوی دید نذارید؟
دیوارها تکرار کردند: نذارید نذارید نذارید.
هری رنگ پریده و نگران از پله ها پایین پرید و درحالی که طبق عادت زخمش را یک انگشتی فشار میداد جلوی ملانی ولو شد.
-اون... دوست من بود... داعاشم...

داعاشم،داعاشم داعاشم.

-یه عروسک بود.
-نه، تو درک نمیکنی! ما یک روح بودیم در دو بدن... چطور تونست... همش تقصیر ولدمورته! اون...

اما هردوی آنها می دانستند تقصیر کیست. چند ماه بود که وضعیت حکومت نظامی در گریف برپا شده بود، هیچکس تنها تردد نمی کرد و بعد از غروب آفتاب همه موظف بودند خودشان و وسایلشان را در گوشه کنار خوابگاه با افسون چسب موقت بچسبانند. اما باز هم...

-تا وقتی ولدمورت هست... به شنیدن اسمش عادت کن ملانی...

ملانی کم حوصله و البته مرگخوار بود.
-اکسیو داعاش!

در خوابگاه دختران به تندی باز شد و جسمی دراز و رنگ پریده و مودار ویژکنان به سمت ملانی و هری رفت. لحظه ای بعد جسم به ایوانوا با چشمانی خواب آلود و موهای آشفته و شکمی برآمده تبدیل شد.
ملانی تعجب نکرد.

-و... بازگشت همه ی گمشدگان به سوی اوست... ایوا؟
-تقصیر من نبود. اون خودش خیلی نرم و تپلی و خوردنی بود، میگفت منو بخور تا آروم بشی...

هری به قیافه معصوم ایوا نگاه نمیکرد، نگاهش تنها به شکمی بود که برآمدگی ای عروسک مانند داشت.
-تا کل قلعه رو نخوری آروم نمیشی؟ سرکادوگان که جز فحش رزمی چیز دیگه نمیگفت! اونم خوردی! مبل رو خوردی گفتیم فدای سرش گشنشه...
-گشنمه!
-...شاسخین تنهایی های منو چرا خوردی! لابد بعدشم میخوای پسر برگزیده رو بخوری.
-راس میگی؟ ذوق کردم!

ملانی پشتش را به آنها کرد. ارشد بودن را دوست داشت، اما از وقتی ایوا وارد گریف شده بود ارشد بودن چیزی جز لاپوشانی اشتهای او نبود. همین هفته ی پیش ایوا تابلوی بانوی چاق را خورده بود و همه پشت در مانده بودند.

فلش بک

-به گریف خوش اومدی تازه وارد!

دخترک نحیف و ژولیده ای که ملانی با او حرف زده بود نگرانی از سر و رویش می بارید. گریف صمیمی و شلوغ و تازه وارد پذیر بود، البته اینکه ملانی همه شان را مجبور میکرد به صف شوند و هرکدام جمله خوشامدگویی بگویند بی تاثیر نبود.

-ادوارد دست قیچی! خوش اومدی, میتونم موهاتو برات کوتاه و خوشگلش کنم.
-من لاوندرم، میتونی لاو لاو صدام کنی، رون هم عاشقمه.
-هلش نکنید سوسیس کالباسا، فنریر گری بک. راحت باش بشین اینجا.
ایوا نگاهی به گرگینه ی بزرگی که به مبلی اشاره می کرد انداخت، نگاهی به اشخاص قد و نیم قد درون صف که منتظر نوبت خوشامدگویی شان بودند. دختر موآبی ای که با رضایت لبخند میزد از همه شان ترسناک تر بود.
-من... هول شدم.

ملانی تازه وارد پذیرترین گریفی بود و باید این را نشان می داد.
-کاملا طبیعیه. بیا کنار شومینه بشین و خودتو معرفی کن... زود جا...
-من هیچکسی نیستم.

ایوا میگ میگ وار به طرفی دوید و زیر یکی از مبل ها شیرجه زد و در تاریکی زیر آن ناپدید شد.

-بازم طبیعیه. خب بچه ها به کاراتون برسید، تازه واردمون کم کم یخش آب میشه.

ملانی کاملا در اشتباه بود. تنها چیزی که در روزهای بعد آب میشد هیکل نحیف ایوا بود.
صبحانه، ناهار، شام، فرقی نداشت. ایوا هیچوقت درحال صرف غذا دیده نشد، ملانی بارها با انواع افسون ها سعی کرد ایوا را از زیر مبل دربیاورد تا استادها و مدیر مدرسه دست از سرزنش کردن ملانی و مقصر دانستنش بردارند. این تازه وارد نحیف و کمرو در طول یک هفته همه خوشنامی ملانی را نابود کرده بود.

-از بین میری بچه! ببین این پای گوشت چه بوی خوبی داره.

ملانی پای گوشتی که از سرسرا کش رفته بود زیر روزنه ی مبل چرخاند. تاثیری نداشت، سیب زمینی سرخ کرده، مرغ سوخاری، خوراک جگر، کله پاچه هم در مقابل این دختر کمرو و کم خور ناتوان و شاکی بودند.
-این نخوردن چه فایده ای داره آخه، انقد نمیخوری همونجا محو میشی هیچکس هم به یادت نمیاره.
-هیچکس؟

ملانی سعی کرد از دیدن صورت خاکستری و چشم های گود افتاده ایوا جیغ نزند.
-نه دیگه، بیا بریم یکم با بقیه آشنا شو، مرغ سوخاری؟

صورت ایوا درخشید و مرغ سوخاری را گرفت.
-باشه هرچی تو بگی.

ملانی خوشحال از اینکه چالش تازه وارد را با موفقیت پشت سر گذاشته سر کارهایش برگشت. چند تازه وارد را از دست فنریر فراری داد، برای اسب سرکادوگان شبدر چهارپر نقاشی کرد، به درد و دل های هری گوش داد و سعی کرد امتیازات هاگوارتز را با زنبیل جمع کرده تا قهرمان شوند.
در بین این کارها گاهی هم سری به سرسرا میزد تا ایوا را در جمع و در حال غذا خوردن ببیند. احتمالا بدموقع سر میزد چون او هیچوقت آنجا نبود.

اما... ایوا جای دیگری بود، در میان جمع زیادی از سال اولی ها:
-چرا همه میگن غذا بخورید؟ شما باید شک کنید. به همه چیز شک کنید! غذاها سم هایی‌ان که وارد بدنتون می کنید! رادیکال های آزاد و اعصاب ضعیف! ما زیر سلطه ی غذاهای رنگارنگ و اشتهامون قرار نمی گیگیریم!
-قرار نمی گیگیریم!
-ما از نیازهای جسمانی فراتر میریم و به نور درونمون میرسیم! شکم خالی مغز پر!
-شکم خالی مغز پر!

جمعیت با مشت های گره کرده در راهروها قدم میزدند و پلاکاردهای "آزادی آزادی" "قرار نگیگیگیرین" و "به گروه کم خوران متعالی بپیوندید" را در چشم ملت فرو می کردند.

اساتید آنهارا جدی نگرفتند، مشکل از جایی شروع شد که ایوا که به آزادی انسان از بند نیازهای جسمانی اعتقاد داشت و مدت زیادی در بلغارستان کتابهای جودا و جاندی و جواهرلعل رودخنو را خوانده بود به همین گروه راضی نبود.
قدم بعدی او بزرگتر بود، آشپزخانه جن های خانگی!

آشپزخانه هاگوارتز

-هی بتانی! شنیدی یه سری از بچه ها غذاهای مارو نمیخورن؟
-این شایعات احمقانه رو باور نکن رودی، اونا عاشق غذاهای ما هستن!
-اما من شنیدم یه دختر لاغر گریفیندوری به بقیه میگه نیاز به غذا ندارن، نیازهای بهتری دارن!... اگه اینجوری پیش بره... ما بیکار میشیم... نه؟

بتانی با شدت بیشتری آش کدوحلوایی را هم زد و زیر لب چیزی راجب دهه جدیدی ها گفت.

-دوستان من!

جن های خانگی گوش های تیزی داشتند، صدای یک انسان حتی اگر یک انسان لاغر و نحیف باشد توجه آنهارا جلب می کرد.

بلافاصله هرکدام از جن های خانگی با ظرفی از غذایی که در حال پخت آن بودند به ایوا هجوم آوردند. ایوا با بی اعتنایی به ظرف های شیرینی های خامه ای و قندی و پیتزاها و سوخاری ها و اسپایسی ها نگریست. البته اضطرابش هم چندبرابر شد و این موضوع تصمیمش را جدی تر کرد.
-رفیقان من! این غذاهای رنگارنگ نه باعث لذت که باعث رنج شما و بسیاری از جوانان جادوآموز می شود. هر لذت بسیاری، رنج بسیاری هم در پی دارد. شما حاضرید دیگران را به این طعم ها و بوها وابسته کنید و آنهارا اسیر غرایزشان کنید؟

جن ها به یکدیگر نگاه کردند. اشک در چشم هایشان حلقه زد، آنها خدمتگزار بودند و خدمت های خیلی خوبی هم می گزاشتند... پس چرا این دختر این چنین آنهارا محکوم می کرد. آیا این حقیقتی بود که نمی دیدند؟
ایوا با خوشحالی به تاثیر حرف هایش نگاه می کرد. همه آن کتاب هایی که برای توجیه بیماری کم خوری عصبی اش خوانده بود امروز به دردش خورده بودند! همه آن ظاهرسازی هایی که پیش مادر و خواهرش با به زور غذا خوردن کرده بود تا آنها او را در خانه حبس نکنند از او سیاستمدار و رهبر جنبش کم خوری ساخته بود!
ایوا راضی بود.

شاید ندانید اما ملانی هم سیاستمدار و دکتر جنبش سلامتی بود و اینکه بچه ای که بیماری کم خوری عصبی دارد به او رودست بزند بسیار عصبانی اش کرده بود.
او ایوا را تا پشت در آشپزخانه دنبال کرد. درحالی که سخنان پرشور او را در پشت تابلوی دارای گلابی آشپزخانه می شنید وسایل اش را با آرامش باز کرد و منتظر ماند.

این انتظار وقتی تمام شد که ایوا پایش را از آشپزخانه بیرون گذاشت و بلافاصله بیهوش شد. ملانی مرگخوار و خشن بود. او چوبدستی اش را درون ردایش گذاشت و با لبخندی ست جراحی را جلو کشید.

ساعتی بعد

-این باید معده ش باشه. حالا تو که اندازه ی گردویی قراره بزرگ و عاقل بشی تا صاحبت بچه های مردم رو به سوتغذیه نندازه و گریف رو بی آبرو نکنه... یه افسون گسترش پذیری... یکم تف...

ملانی دکتری باذوق بود که توضیح می داد، حتی اگر کسی در اطرافش نبود. حتی وقتی دقیقا نمی دانست نتیجه کارش چه می شود.

روز بعد همه چیز در هاگوارتز سر جایش بود، جن ها با پادرمیانی دامبلدور شروع به آشپزی کرده بودند، دانش آموزان سوتغذیه گیرنده از درمانگاه مرخص شده بودند. تنها چیزی که سر جایش زیر مبل و درحال ریاضت نبود، ایوا بود!

ملانی که از کار خود مطمئن بود ایوا را بعد از عمل گسترش معده روی مبل سالن عمومی گریف رها کرده بود و پی کارش رفته بود.
ایوا زمانی به هوش آمد که بعضی در حال خواب قیلوله بودند و بعضی ها سر کلاس هاگوارتز یاقوت و زمرد و ازین چیزها جمع می کردند.او دستی به شکمش کشید و حس عجیبی شامل خالی بودن شکم و میل شدید به غذا حس کرد، هیچوقت در عمرش چنین حسی نداشت!
اشیا در نظرش رنگ بیشتری داشتند. بوها قوی تر بودند و پاهایش ناخوداگاه او را به سمت سرسرای بزرگ و غذا می بردند!

سرسرای بزرگ
-به به! ایوا. چه عجب ازین طرفا.

ملانی با خوشحالی تکه ای پیراشکی در دهانش گذاشت و به ایوایی که آب از لب و لوچه اش آویزان بود نگاه کرد.
از آن روز به بعد همه چیز دوباره عادی شده بود. ایوا تازه واردی باهوش و متعادل بود که به همه در کلاسهای هاگوارتز کمک می کرد. او حتی دانش آموز نمونه ی هاگوارتز شد و همه پیشینه زشت و نحیف او را فراموش کردند، همه حتی ملانی!

اما شبی از شب های پاییزی، ایوا در حالی بیدار شد که حس خالی بودن شکمش تنها چیزی بود که حس می کرد. یک ساعتی شده بود که ساندویچ خورده بود و نمی توانست تا صبحانه صبر کند، پس به آرامی کیف پوست اژدهایش را از زیر تخت برداشت.
-فقط به عنوان چیزی که دهنمو مشغول کنه میخورمش.

کیف مدت زیادی دهانش را مشغول نکرد، کتاب ها، کیف ها و ردایش و کتاب ها و رداهای هم اتاقی هایش را هم خورد و بعد... هم اتاقی هایش که با شجاعت جیغ می زدند و دنبال ملانی می رفتند و ملانی ای که به فکر اندازه افسون گسترش پذیری اش افتاده بود را هم سعی کرد بخورد.
هرچه حس خالی شکمش بیشتر میشد‌ افکار متعالی و کتاب ها از ذهنش بیرون می شدند.

ملانی کسی نبود که خونسردی اش را از دست بدهد، او وانمود کرد که ایوا تلاش زیادی در کلاسها کرده و گرسنه شده است. حتی وقتی او مبل های راحتی و فرش های سالن عمومی شان را هم بلعید به روی خودش نیاورد که افسوس گسترش پذیری اش اشتباهی نامحدود بوده است. گریفیندوری ها هم شجاع و متحد بودند، آنها از اینکه مجبورند گاهگاهی قلم پر یا جغدشان را از حلق ایوا بیرون بکشند ناراحت نمی شدند. حتی این نکته مثبتی بود که آنها جای هرچیزی که گم می شد را می دانستند، در شکم ایوا.

مشکلات زندگی گاهی با برخورد مستقیم و عمل جراحی و گاهی با نادیده گرفتن حل میشد. گریفیندوری ها به این درک رسیده بودند.
پایان فلش بک

-ملان!اون زخمم رو هم خورد. گفت دارای معده برگزیده شده و میره پیش ولدمورت.

ملانی به سمت هری برگشت و با پیشانی سالم او و ایوایی که سرجایش نبود روبرو شد.
نادیده گرفتن مشکل آنقدرها هم ساده نبود.


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲۷ ۲:۳۹:۲۷

بپیچم؟


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۱:۰۹ یکشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹
#63
مارا تقاضای رخ به رخ گریفی با گروه ناسازگاران به قصد سیر کردن ایوای گوشنه رو داره.


بپیچم؟


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۳:۴۶ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹
#64
اهم اهم.
ترکیب جدید تیم مارا:

رخ: ملانی استانفورد
اسب: آموس دیگوری
سرباز: افلیا راشدن
فیل: اما ونیتی

با تچکر.


بپیچم؟


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹
#65
فیل خوش قد و قامت تیم مارا به هم نوعش فیل بی نام سیاه حمله میکنه!
غوداااا.


بپیچم؟


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۴:۳۱ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹
#66
-یعنی تو میگی معلم میتونه بهمون اعمال سیاه یاد بده؟
-ما، مرگخواران لرد سیاه، بریم پیش معلم؟

کتی آب دهانش را قورت داد و به اخم های در هم رفته مرگخواران نگاه کرد.
-معلم ها میتونن همه چیزو بهتون یاد بدن، کتاب ها... اصن چه معلمی بهتر از لرد سیاه؟

اخم های مرگخواران اندکی باز شد.

-لرد سیاه توی سیاهی و پلیدی نظیر نداره، اون به راحتی میتونه جادوی سیاه و شرارت رو...

کتی تازه وارد بود، کتی از روحیات مرگخواران و بلاتریکسی که هر ثانیه به او نزدیکتر میشد خبر نداشت. او نمی دانست که چنین پیشنهادی جلوی بلاتریکسی که جادوی سیاه را مستقیما از خود لرد یاد گرفته است چه معنی ای دارد.

-... بهتون یاد بده.

و بالاخره کتی فهمید چه معنی ای دارد. دقیقه ای بعد بجای کتی آدمکی که مثل بادکنک از چند جا گره خورده بود ایستاده بود. بلاتریکس از کاردستی خود راضی به نظر می رسید.
-خب، آگلا کجاست؟

جمعیت مرگخوار آگلا را به جلو پرتاب کردند.
-من رفتم داخل و باهاشون صحبت کردم... میگن شما سیاه نیستید و میخوایم سرشونو کلاه بذاریم.
-اینهمه سیاهی!

بلاتریکس نگاهی به موهای آبی رنگ ملانی و بالش قرمز رنگ سدریک و لباسهای رنگارنگ ایوا انداخت، شاید خیلی هم سیاه نبودند!

-گفت تک تک بریم داخل و درمورد پلیدترین کاری که انجام دادیم بگیم تا میزان سیاهی مون سنجش و ثبت بشه...

مرگخواران به همدیگر نگاه کردند.


بپیچم؟


پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ شنبه ۱ آذر ۱۳۹۹
#67
ملانی در گوشه تخته شطرنج ایستاده بود و به هیاهوی خارج از برنامه کتی توجهی نمی کرد، او با تمرکز حرکت خونسردانه و محکمی به عصایش داد و رخ و سرباز سربریده حریف را به خارج تخته کیش کرد.
-یه عصا و دو نشون... راضی ام. امیدوارم دیگه با گریف جماعت درنیوفتن. خب... یکم که اینجا وایسم همه همدیگه رو لت و پار میکنن.

وزیر غول پیکری در کنار تخته شطرنج نشسته بود و کیک هارا با همان سرعت جفتک های حریفش به درون دهانش می فرستاد. ملانی فکر کرد که بعضی حذف شدن ها واقعا حیف بود.
او نیم نگاهی به سرکادوگان که در تابلویش خوابش برده بود انداخت. رز زلر با وجود گردن کبود هنوز در میان میدان ایستاده بود.

ملانی به اما که باوجود تازه وارد بودنش بسیار مطمئن ایستاده بود نگاه کرد، یک گریفیندوری واقعی!
-آفلیا، تو عالی ای، تازه ایندفعه شانس باهاته، به جان خرطومم راس میگم.
-اونا همین الانشم ترسیدن که بیشتر ازین کیششون نکنیم.

ایوا در آنطرف تخته شطرنج ایستاده بود و با خوشحالی به مهره های اطرافش نگاه می کرد، ملانی این نگاه را می شناخت.
قبل از اینکه مبل گریفیندور و کاغذ پوستی های لاوندر و سوسیس کالباس های فنریر را با سرعت نور ببلعد همین حالت را داشت.


بپیچم؟


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
#68
وزیر باابهت مارا & رخ و سربازی بی نام


-برای هفتادمین بار میپرسم، من میخوام وارد محفل بشم، لطفا... لطفا بهم بگو چطور خوب بشم و وارد بشم... .

فضا گرفته و پر از سروصدای مراجعین بود. درمانگر ها از تختی به تخت دیگر می رفتند و آه و ناله مراجعین مثل بخارات نامطبوع در هوا شناور بود. ملانی عرق پیشانی اش را پاک کرد و درحالی که سعی می کرد کارش را تمام کند، به جوابی فکر کرد که در این هفتادمین بار به بیمارش نگفته باشد.
-آدم میگه هرچی میخواید بپرسید، هی توضیح میده، پشیمون میشه، بعد میگید فهمیدم، بعد یهو یکی درمیون پست خاطراتتون رو میخونه. حداقل نفس بگیر خواهر من... جواب صبره! به مرلین صبره، عجله نکن و سعی کن خوب شی دیگه.

هر جمله ی کوتاه و بلند به گره ی جدیدی ختم می شد. ملانی نگاهی به پانسمانی که به آن ده گره ی پاپیون دار زده بود انداخت و قبل از اینکه بیمار سوال دیگری بپرسد از مهلکه گریخت.

چند روزی بود که پشت سر هم انواع مریض های جادویی به آنجا سرازیر شده بودند و سنت مانگو لحظه ای آرامش نداشت. یکی دمش را در دست داشت و آن را شاهد میگرفت که عامل گرانی به کمرش اصابت کرده و کوهانی که پشتش درآمده موجب کمبود فعالیت و ایده دهی اش شده است. دیگری آمده بود آنجا تا فقط آه بکشد و بگوید که فضای تالار دلگیر است و دیگر صفای سابق را ندارد، اما تا خواستند بیرونش کنند خودش را کشید به اینور و آنور و زخم و زیلی و بیمار شد.

مرگخوار چرا باید لباس سفید بپوشد؟ ملانی هرروز از خود می پرسید. مگر درمانگر بودن پول و لبخند مرموزانه و پورش و «متاسفم ما همه تلاشمون رو کردیم» فراهم نمی کرد؟

-هی استنفورد...
-استانفورد.
-هرچی! بیمارت کف و شن بالا آورده... ما که نفهمیدیم چی شد، همون اتاق ۱۰...

نه فراهم نمی کرد. ملانی یکی در میان از روی بیمارانی که به علت کمبود جا وسط راهرو منتظر دراز کشیده بودند تا خوب شوند و سریع درخواست پیوستن به یک جبهه ای را بدهند رد شد و به اتاق ده رفت.
درمانچه ای که وسط شن ها و کف هایی که بیمار ایجاد کرده بود ایستاده بود با ورود ملانی با دستپاچگی برگشت.
-همین الان داشت میگفت بهتره اسم سنت مانگو رو به سنت های امام تغییر بدیم ها... یهو...
-فهمیدم، برو به کارت برس.

تنها مزیت درمانگر بودن همین حرف گوش کردن درمانچه ها بود. شاید به همین دلیل اینجا مانده بود، مطمئنا دلیلش این نبود که لرد سیاه مرگخوار سفیدپوش نمی خواست.

ملانی به روباه نحیفی که روی تخت ولو شده بود نزدیک شد، ضربه ای که گرانی به کمرش زده بود حالا شبیه کوهان شده بود، او سعی کرده بود آن را بردارد اما روباه همکاری نمی کرد. این عدم فعالیت و بیحالی با جانش عجین شده بود. پس چاره ای نمانده بود.
ملانی چندین ضربه به کوهان زد تا از جای درست مطمئن شود و سپس با چوبدستی اش سوراخ بزرگی در کوهان ایجاد کرد.
شن های زرد و قرمز با سرعت از کوهان بیرون ریختند و ورم کوهان کاهش پیدا کرد، اما روباه هم نحیف و نحیف تر می شد.
شن ها فضای اتاق را پر کرده و تا مچ پای ملانی رسیدند. جای نگرانی نبود، هنوز می شد جای خالی شن هارا با باد هوا پر کرد.
شن های قرمز به شن های زرد تنه می زدند. زردها متحد شده و جلوی قرمز ها را گرفتند. قرمزها هم کم نیاورده و سریع تر به پشت مانع هجوم بردند. یک ضدحمله ی عالی و... سوراخ مصدود شد. در صدم ثانیه کوهان و سپس روباه باد کرده و متورم شدند.

-ببین، زیاد براش تلاش نکن.

ملانی همانطور که در شن گیر کرده بود از جا پرید. یا حداقل سعی کرد که از جا بپرد. پیرمردی با ریش بلند نقره ای روی ابر کوچکی در هوا نشسته بود و از ناکجا آباد ظاهر شده بود‌. او پس از این اظهارنظر با دستی که به چانه زده بود اورا نگاه می کرد و هاله طلایی رنگی بالای سرش می درخشید.
درمانچه ای با سرعت وارد اتاق شد.
-وقت ملاقات تموم شده آقا، بفرمایید لطفا، بفرمایید!
-من مرلین پیامبر اعظمم فرزندم... چه دور و زمونه ای شده ها...
-خود خدا هم که باشید نمیتونید اینجا بمونید، بفرمایید آقا، بفرمایید بیرون.
-پنج دقیقه!
درمانچه با چشم غره ای از در بیرون رفت.

-مرلین پیامبر اعظم؟
-راستش عزرائیل عیالش پا به ماه بود، این بود که من خودم مستقیما اومدم امر الهی رو انجام بدم...
-امر الهی؟ فعلا که من قراره این سوراخ رو باز کنم و نجاتش بدم.
-اشتباه نکن، من اینجا یه چیز کوچیکی دارم که... کجا گذاشتمش... آها... ایناها.

ملانی به شیشه ی گردالی ای که شعله ی کمرنگی درونش سوسو می زد نگاه کرد. مرلین با لبخند احمقانه ای آن را جلویش نگه داشته بود.
-ممنون، ما اینجا لامپ داریم.
-این یه لامپ خاصه دخترم، تو عرش الهی برای هر جادوگری یدونه ازینا وجود داره که فقط با اثرانگشت پیامبر الهی و عزرائیل کار میکنه... اینجوری...

مرلین تفی به دو انگشتش زد و به سمت لامپ برد، انگشت ها از شیشه رد شده و با صدای جیز خفیفی شعله آن را خاموش کردند و همزمان صدای ترکیدن بادکنک عظیمی اتاق را پر کرد.
بادکنک همان روباه بود.

مرلین با خونسردی چنگی به هوا زد و چیزی که ملانی نمی دید را همراه با لامپ خاموش به جیبش برگرداند. ملانی نمی توانست باور کند.
-هی! تو حق نداری همینجوری بیای و... مریضای منو... من براش زحمت کشیده بودم!
-مریضای تو همون مخلوقات خداوندند فرزندم، این توضیحات برای این بود که ایمان بیاری، آیا پند نمیگیری؟ به هرحال که عزرائیل همه ی اینارو با شنل نامرئی انجام میداد. بای بای.

مرلین با صدای پاق خفیفی ناپدید شد و ملانی را با شن های زرد و قرمز و حس پوچی و عصبانیت تنها گذاشت. ملانی زحمت کشیده بود، زحمت ها او را به اینجا کشیده بودند و ملت ها باور داشتند که او می تواند از درد و رنج نجاتشان دهد. خودش هم باور داشت که بعد از آنهمه کتاب خواندن ها قدرتی پیدا کرده اما حالا؟ تف یک پیرمرد ریشو و یک لامپ تمام چیزی بود که مرگ یا زندگی را مشخص می کرد.
ملانی دود چراغ خورده بود، از خانه ریدل دور مانده بود و آرزو داشت تا مطبی سراسر سیاه و مرموز دایر کند. اما با وجود مرلین و لامپش هیچکدام از اینها دیگر ارزشی نداشتند!

عصبانیتش کم کم تبدیل به حس ناامیدی و حسادت شد. مرلین چه کار کرده بود تا مرلین بشود؟ جواب هیچ کار بود. دیگر طاقت آنجا ماندن را نداشت.

فلش بک
-هی! دختر مو آبی! جیگر پیکسی دارم فقط سه نات. یه بار به موهات بزنی براق براق میشه!

ملانی با شنیدن کلمه ی براق ایستاد. او بدون آنکه بخواهد عاشق چیزهای درخشان بود. پیرزن دستفروش صورتی چروکیده و دست و پایی دراز و لاغر درست مثل عنکبوت داشت.

-میدونی که اگه کار نکنه هرجور شده پیدات میکنم و کاری میکنم برق بزنی؟

پیرزن لبخند بی دندانی تحویل او داد و جگری را پلاستیک پیچ کرد.
-تو ناکترن هیشکی نی که به چیزای ننه چیا شک داشته باشه. بفرما، سه نات!

قبل از اینکه ملانی پول را بدهد پسرک رنگ پریده ای جلو پرید ودرحالی که سراپا می لرزید جلوی بساط پیرزن ولو شد. اشتیاق و اضطراب از تمام حرکاتش می بارید.
-من بازم از اون نوشیدنی میخوام، ننه چیا! من بازم میخوام تغییر کنم!
-من که نمیدونم از چی حرف میزنی، برو پی کارت.
-خواهش میکنم! تو...

پیرزن سوتی زد و دو مرد قلچماق از سایه ها بیرون آمده و پسرک را کشان کشان از آنجا بردند. ملانی همچنان دستش برای دادن نات ها دراز بود و با تعجب به تقلاهای پسرک نگاه می کرد.
-درمورد چی حرف میزد؟
-منم نمیدونم دختر جون.
ملانی نات دیگری در دست پیرزن گذاشت.

-والا... یه معجون بود که خودم اختراعش کردم، یادم نمیاد چجوری ولی خب اون پسره وقتی اومد پیشم که حسادت همه زندگیشو گرفته بود. میخواست شبیه اسمشو نبر بشه!... گالیون خوبی میداد...
ملانی کنجکاو شده بود.
-شد؟
-من فقط گالیونارو گرفتم و معجونو دادم تا امتحان کنه....میدونی، دوسر برد بود... اما خب، یه روز بیهوش بود، فکر کردیم مرده و انداختیمش بیرون. الان یه هفته س هرجا میرم دنبالمه ولی خب دیگه گالیونی نداره. فکر کنم مغزش مشکل پیدا کرده… شاخک ماهی مرکب هم برات بپیچم؟
ملانی بدون جواب دادن جگر را برداشت و رفت. با دیدن چهره رنگ پریده و مشتاق پسرک و تقلایش یادش رفت برای چه به کوچه ناکترن آمده بود.
-حسادت به لرد سیاه... معجون تغییرشکل دهنده که بیهوشت میکنه... مردم چی با خودشون فکر میکنن!
پایان فلش بک

-هی استنفورد، کجا؟

ملانی حتی نایستاد تا مشت محکمی به دهن درمانگر مافوقش بزند که فامیلی درستش را یاد بگیرد. او از تجربه چیزهای جدید نمیترسید، او قدرت و تغییر میخواست، تمام مدت زیر قدرت دیگران بود وحالا قصد داشت این موضوع را تغییر بدهد.

کوچه ناکترن

-دوازده شیشه پر از دوازده خاصیت خون اژدها! پر از قدرت... ثروت...
-چشم جن خاکی برای دوری از چشم زخم! جفتی یه نات... آتیش زدم به مالم.

ملانی همانطور که در کوچه تنگ و تاریک پیش می رفت دستفروش هارا از نظر گذراند، هیچ پیرزن عنکبوت مانندی آن اطراف دیده نمیشد.
-دختر مو آبی!
ملانی از جا پرید. ننه چیا با لبخند بی دندانش و سبد تخم مرغ های سبز و نقره ای درست پشت سرش ایستاده بود.
-تخم باسیلیسک بدم؟
-نه،... چیزه، یادته هفته پیش درمورد یه معجون حرف میزدی؟

لبخند پیرزن جمع شد، انگار چیز تلخی خورده باشد.
-میدونستم آخرش این قضیه سرمو به باد میده. میدونم مرگخواری، من هیچ کاری با اربابتون نداشتم!
-نه من خود معجونو میخوام... گفتی برای حسادت درست کار میکنه.

پیرزن با ناباوری نگاهش کرد.
-من دنبال دردسر نیستم دخترجون. اگه به لرد تاریکی حسادت میکنی برو و باهاش دوئل کن!
-فقط معجونتو بهم بده.

ملانی کیسه گالیون ها را جلوی پیرزن تکان داد. گالیون هایی که در جیب درمانگر مافوقش بودند به پیرزن رسید و یک تجربه هیجان انگیز یا احمقانه به او.
مرلین نباید تمام مهارت و دانشش را زیر سوال می برد، چشمان ملانی از هیجان می درخشید. حداقل میتوانست قدرت واقعی را احساس کند.

شبی بدون ماه بود و ملانی با همان لباس ها روی تخت خوابش در پاتیل درزدار نشسته بود. معجون نارنجی رنگ را در دستش می چرخاند. برای یک قلپ معجون ده گالیون پول داده بود، دیوانه شده بود؟
مرلین با ریش سفید و صورت خونسرد جلوی چشمش نمایان شد. خشم وجودش را پر کرد، نمیتوانست از این موضوع بگذرد. قبل از اینکه خشم و حسادتش از بین برود معجون را نوشید. مزه ی گس آن گلویش را بست، اگر می مرد برای خودش متاسف نمیشد!
اتاق دور سرش چرخید، بدنش بی حس شد و به روی تخت افتاد.

خورشید بدون توجه به اتفاقات زندگی انسانها طلوع کرد، اما ابرهای لندن با خونسردی جلوی او را پوشاندند و برایش زبان بیرون آوردند.
ملانی به هوش آمد، روی تخت بود و طعم گس معجون هنوز روی زبانش بود. با خودش فکر کرد، می توانست موهای آبی اش را روی صورتش تشخیص دهد. فکر کرد:
-خب... حداقل نمردم.

چیز نرم و سفیدی رویش کشیده شده بود، چیزی شبیه... ریش!
ملانی از جا پرید، تختی که رویش به هوش آمده بود ستون های سفید و کنده کاری های طلایی رنگ داشت. اتاقش سفید و بزرگ و به طرز عجیبی نورانی بود. آینه ای انجا نبود. با باز شدن در ملانی تا چانه زیر ملحفه رفت.

-صبح بخیر مرلین! چه کلاه گیس قشنگی، از قبلی خیلی خوشرنگ تره. همونطور که همیشه عادت دارید آب سرد چشمه های هیمالیا و دستمال ابریشمی... فرشته ها توی تالار منتظرتونن.

فرشته ی موطلایی و پیرهن صورتی ظرف آب و دستمال را روی میز گذاشت و بیرون رفت.

-مرلین؟ باورم نمیشه!
ملانی قهقهه زد. به سمت ظرف آب پرید و به بازتابش نگاه کرد. همان قیافه خونسرد و ریش نقره ای و هاله طلایی... و موهای بلند آبی رنگ!
موهایش هیچوقت تنهایش نمی گذاشتند.
-دارم خواب میبینم.

ملانی-مرلین دست انداخت و قسمتی از ریشش را کند. درد سوزانش به او فهماند که خواب نیست. سرش را در ظرف آب فرو کرد و دستمال را به صورتش کشید. باید هرچه زودتر به تالار لامپ ها و بقیه جاها سر میزد. عصای مرلین در گوشه ای ایستاده بود.
-ابهت اصلی تویی!
-معلومه که منم! آخ.

ملانی هول شد و عصا را انداخت. عصای سخنگو چیزی بود که فکرش را نکرده بود.

-این چه وضعشه، اینهمه برات زحمت کشیدم که بیای منو بندازی؟ مثل طاووس هم که رنگاوارنگ شدی... اما خب بخاطر جمله ی زیبایی که درمورد ابهت گفتی میبخشمت.

ملانی پر از هیجان بود و نمی توانست به وراجی های عصا گوش دهد.
-باشه، پس تو جلوتر برو به تالار لامپ ها، منم دنبالت میام.
-بالاخره فهمیدی کی اوله! راضیم. از این طرف.

عرش ملکوتی از چیزی که فکرش را می کرد بزرگتر بود، ستون های بزرگی تا آسمان کشیده شده بودند و برج و باروهای طلایی زیادی در اطراف آن به چشم می خورد. فرشتگان گاه روی زمین و گاه روی ابرها در رفت و آمد بودند و هروقت او را می دیدند تعظیم بلندبالایی می کردند. ملانی همین را می خواست، احترام!
-مرلین!
ساحره خشک و جدی ای با ردای سبز و کلاه نوک تیز به او نزدیک می شد. معده ملانی پیچش محسوسی خورد.

-یه گروه کافر توی خوابگاه مدیران جمع شدن و دارن بیژامه تو قسم میدن که مرلین نمیتونه مدیر مفسد رو به درک واصل کنه... و تو... داری برای خودت گردش میکنی؟

ملانی حتی نمیدانست او کیست.
-من کار مهمی با تالار...

و ملانی حتی نمیدانست نام تالار لامپ ها چیست.

-کار مهمت بمونه برای بعد، اگه به کافران درگاه الهی ادب یاد ندی ستون های عرش به لرزه درمیان.

و ستون های عرش واقعا می لرزیدند. صدای غرغر ملت و زمزمه های اینکه مرلین وجود نداره، مرلین مرده، در فضا می پیچید. ملانی از روی ناچاری پشت ساحره به راه افتاد تا مشکل را حل کند.

-مافلدا شوخی سرش نمیشه. بهتره که یه آتیش الکی دور خوابگاه مدیران راه بندازی... که وقتی بیرون بیان گلستون بشه. همون ورد...

ساحره سبزپوش که حالا میدانست اسمش مافلدا است با بی قراری شروع به صحبت کرد.
-اگه همینجوری بیخیال باشی، متاسفانه باید بگم که من استعفا میدم!... دیگه خسته شدم مرلین. از این به بعد ناله های جن های خانگی و کفرگویی های اهل قدرت و اوامر لرد رو هم خودت باید بررسی کنی، از همین امروز!

ملانی بدشانس بود؟ یا مرلین بودن تنها خوردن و خوابیدن و هیچ کاری نکردن نبود؟ هنوز بین این دو سوال سرگردان بود که ریشش آتش گرفت.
-یا خود مرلین!
و خودش قلقلکش گرفت!
-خاموشش کن مافلدا، این... افتضا... پوف پوف پوف.

مافلدا با خونسردی به چوبدستی اش حرکتی داد و آتش خاموش شد.
-فکر کردم به این قسم خوردن ها عادت کردی. ولی نمیدونستم خودتم به خودت قسم میخوری!

ملانی با بیچارگی بیژامه اش که حالا هر لحظه امکان افتادنش بود را روی کمرش محکم کرد. مرلین بودن انقدرها که فکرش را می کرد باابهتانه نبود!

-به بیژامه ی مرلین، مدیر مفسد داریم!
-مرگ بر، هر چی ولایت الکی.
-بلند بگو!

فرشتگان دور او ایستاده بودند و با نگرانی به کفاری که شعار می دادند و به مرلین نگاه می کردند. ملانی نمیتوانست ریسک رها کردن بیژامه اش را بپذیرد بنابراین با دستی که به عصا بود تنها ضربه ی محکمی به زمین زد. صدای صاعقه تمام آسمان را پر کرد. عصا عینک دودی ای زد و به کاری که کرده بود لبخند زد.
صاعقه ها به کفار در حال فرار میخوردند و آنها را سنگ می کردند. فرشتگان هورا کشان دست زدند و ملانی بیژامه اش را رها کرد.
اما صدای ریز دیگری جز صدای صاعقه ها بلند شده بود. جایی که ملانی عصایش را کوبیده بود کاشی کف عرش شکسته و سوراخی ایجاد شده بود. سوراخ بزرگ و بزرگ تر می شد. فرشتگان متواری شدند و ملانی با دهان باز به سوراخ نگاه می کرد.
چه کار باید می کرد؟ پطروس فداکار به او الهام شد و ملانی عصایش را در سوراخ قرار داد.
-هی! این چه کاریه؟ من یه عصای باستانی ام! تازه... اینجا سوز میاد...
-خودت خرابش کردی، خودتم درستش کن!

اما عصا کمی دیر شروع به درست کردن کرد. دو خفاش عاشق که برای ماه عسل قصد کرده بودند به کره ماه بروند از قضا از سوراخ وارد عرش الهی شدند.
-اینجا خیلی قشنگه آلبرت!
-چشمات قشنگ میبینه دلبرم.

مافلدا جیغ زنان آژیر خطر را به صدا درآورد و عرش الهی با نورهای قرمز چشمک زن مزین شد. فرشتگان با ابر های تندرو به طرف خفاش ها که کنار مرلین ایستاده بودند رفتند تا مزاحمان را بگیرند.
خفاش ها با سرعت فرار کردند. ملانی به دنبال آنها فرار کرد. بدون عصا و چوبدستی، ضعیف تر از همیشه به نظر می رسید.

-دارن میرن سمت تالار زندگان، بگیریدشون!

ملانی سریعتر دوید، تالار زندگان همانجایی بود که میخواست!

-مارتا... باید از هم جدا بشیم... من حواسشونو پرت میکنم. برو...
-نه! من تنهات نمیذارم!
-هرجا که باشی پیدات میکنم، فقط برو...

خفاش خانم با چشمانی اشک آلود توقف کرد و تفی به صورت مرلین انداخت و راه دیگری از پیش گرفت.

-اه! خفاش... کثیف...
آقا خفاشه از دری که روبرویش بود داخل رفت و سعی کرد بین هزاران لامپ خودش را مخفی کند، ملانی هنوز هم به دنبالش بود و بلاخره... چیزی را که می خواست پیدا کرد.
تالار پر از لامپ... تالاری با قدرت مرگ و زندگی!
لامپ ها در اندازه های مختلف در هوا معلق بودند. بعضی کم نور بعضی درخشان، بعضی با نور سیاه. ملانی با هیجان به لامپ بزرگ و سیاهی که روی بدنه اش لرد ولدمورت حک شده بود نگاه کرد.
-همشون اینجان!
لامپ روباه و لامپ های خاموش دیگر در کنار پایش قرار داشتند.
ملانی خفاش را از یاد برد، لامپ روباه را برداشت و به اولین سیمی که دید وصل کرد. لامپ بعد از چند جرقه روشن شد.
زمین زیر پایش تکان خورد. ملانی دیر به فکر امر الهی افتاد!

فرشتگان سراسیمه وارد تالار شدند. صدای عطسه ای از میان لامپ ها بلند شد و لامپ ها بلافاصله کم نور شدند. مخفیگاه خفاش لو رفت.
صدای عطسه ی دیگری بلند شد. ملانی به لامپ ها نگاه کرد، کم کم همه کم نور میشدند. کم کم او نیز داغ و بیحال میشد.

-پیامبرو از اینجا بیرون ببرید. اون خفاش ملعون رو بگیرید! وضعیت فوق اضطراری اعلام میشه.
ملانی صدای محکم مافلدا را شنید و بعد به زمین افتاد.

اتاق مرلین
-هنوز اون خفاش رو نگرفتید؟
-نه خانم... هردفعه به یکی از فرشته ها حمله میکنه. تا الان یه میلیون فرشته مریض رو دستمون گذاشته...
-بیشتر تلاش کنید، اگه خبر به عرش بالاتر برسه همه مون اخراج میشیم. مرلین هم که اینطوری...

ملانی چشمانش را باز نکرد. تلاش کرد بخوابد تا روزش تمام شود و از این زندگی تغییریافته خلاص شود!

سنت مانگو

-استنفورد! تو این یه روز که نبودی اتفاقات وحشتناکی افتاد.
- همش تقصیر اون خفاشه بود قربان.


بپیچم؟


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
#69
ارباب پرابهت تاریک ما
من همیشه همه نقداتون رو میخونم و درس میگیرم.
میشه یه تدریس خصوصی هم برای من داشته باشید؟
خیلی خیلی متشکر.


ملابی عزیزم!

ما تدریس خصوصی می کنیم. جزوه شما رو با اسب آبی فرستادیم! کمی وحشیه. مواظب باش.



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۲۹ ۲۳:۱۰:۴۷

بپیچم؟


پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۲:۳۷ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
#70
بلاتریکس نگاهش را از پلاکس که تا کمر در کتاب خم شده بود و جملاتی را پشت سر هم می گفت برداشت و به گلوی ایوا که ورم مشخصی پیدا کرده بود انداخت.

-... بعد از اینکه تکه هارو زیر درخت بید مجنون پنج ساله دفن کردیم از آب دهن بزغاله ی شاخ سیاه روش میریزیم و...

ایوا شروع به کبود شدن کرده بود. پای فنریر لقمه ی بزرگی بود.
دقایقی بعد ایوا برعکس در هوا آویزان بود و تکان تکان می خورد.
چون بلاتریکس صبرش تمام شده بود!
-یالا، اخ کن!

پای پشمالوی فنریر به روی زمین افتاد و مرگخواران با خوشحالی هورا کشیده و تشویق کردند. طبق نظر بلاتریکس، خشونت همیشه جوابگو بود.
مرگخواران این تکه را نیز پیش بقیه گذاشتند، اما این پا فرق مشخصی با بقیه تکه ها داشت.
خشک شده نبود، خیس شده بود.

-تف ایوا رنگ غیراستاندارد رو حل کرده؟
-نمیشد زودتر کل فنریرو بخوری؟
-الان که تر شده راحت تر میچسبه!
-بچسبونید!

مرگخواران با فریاد بلاتریکس سریعا دست به کار شدند و تکه ها را به هم چسباندند. فنریر به دست آمده دو پا در پایین و دو دست در بالا داشت و بجای بدنش کله ی گرگینه ای اش قرار داشت.
بقیه تکه ها به سرش متصل شده و حالا جایگاه فعلی شکمش در دستش بود.

-بلا! میتونه شکمشو با دستش پر کنه یا بذاره کنار مردم براش پر کنن. الان یه چیز جدید هم داره!
-و به نظرت ارباب متوجه نمیشن که این ابوالهولی که ساختید شبیه فنریر نیست؟


بپیچم؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.