دور نهایی مسابقات شطرنج
وزیر ریونکلاو vs رخ و سرباز هافلپافهر وقت گابریل به دوران کودکیاش فکر میکرد تمام وجودش سرشار از شادی میشد. از نگاهِ خودش، دوران کودکی زیبا و لذتبخشی داشت؛ چرا که میتوانست به راحتی و در هر حالتی، به خواستههایش برسد و آنها را عملی کند. مثلا او میتوانست با طیب خاطر لباسهای کثیف خواهرش را بشوید و کسی کاری به کارش نداشته باشد. یا هر روز و هر شب کف خیابانهای شهرشان را تی بکشد و تازه بابت این کار، از او تشکر هم بشود!
البته کمی هم از لحاظ عقلی شوت بود که... اصلا اهمیت نداشت.
- گب کفشام کثیفن، من امروز قرار دارم!
- به من چه!
- واقعا که، از خودت خجالت نمیکشی که اجازه میدی این همه کثیفی توی جهان وجود داشته باشه؟
- من واقعا از خودم خجالت می کشم. الان میام، الان میام و همشو تمیز میکنم. لعنت به من که انقدر پستفطرتم. پاکیزگی منو فرا خوند و من گفتم به من چه!
شاید هم بیشتر از "کمی".
- گب اینجا رو هم تمیز کن!
- چشم مامان!
- گب لباسم کثیفه و تو اینجا نشستی؟
- چطور تونستم؟
- گب، شیرپاککنم تموم شده و آرایشم روی صورتم مونده. خجالت بکش از خودت که هنوز اینجا نشستی!
- من لایق مرگم!
روزگار همینطور میگذشت و پیش میرفت و گابریل بزرگ و بزرگتر، و به مراتب شوت و شوتتر میشد. وقتی که مرگخوار شد، ابتدا بخاطر احساس وظیفه در جهت پاکیزگی و سپیدی، و پارادوکس عمیقش با جبههای که باید تمام دنیا را کثیف و سیاه میکرد از چند قسمت تَرَک خورد، اما توانست خودش را جمع و جور کند و به رسالت عظیمش برسد. و از آنجایی که دیگر مرگخواران مثل او شوت نبودند، به او در جهت ادای وظیفهاش یاری میرساندند.
- بیا اینور زشتِ بیریخت! بیا اینجا فرار نکن از دست من! تا اون سر دنیا باشی پشت ابرا باشی من بالاخره بهت میرسم و دهنتو صاف میکنم. پس عین بچهی هیپوگریف بیا نزدیک بذار بی دردسر دهنتو صاف کنم، که نه من اذیت بشم نه تو!
فلش بک به چند دقیقه قبل- گب؟ دستمال کاغذیم تموم شده. میشه یه چند دقیقه دستمال کاغذی بشی که سطوح بیرون از خونهی ریدلها رو باهات تمیز کنیم؟
- اول نوبت منه ها!
- نخیرم من بهش گفتم، پس اول نوبت خودمه!
- چی چیو نوبت خودمه؟ برین دستمال بخرین خب!
- دستمال توی بازار نایاب شده، پاکیزگی هم چیز ضروریایه. تو که نمیخوای اون میکروبای زشت و ترسناک روی سطوح بمونن؟ تازه فکرشو بکن، اینجوری میتونی خیلی راحت از نزدیک با میکروبا دعوا کنی و بزنیشون و بابت کثیفیها ازشون انتقام بگیری. قبوله؟
پایان فلش بک- سو؟ فکر میکنم دیگه تمیز شد، الان داری خصومتای شخصی رو میاری وسط!
سو نگاهی به گابریل - دستمال انداخت و تلاش کرد با آخرین نیرویش او را بچلاند. بعد هم با گفتن "بذار اول تمیزت کنم، بعد" او را به شیوهی سنتی چند باری به در و دیوار کوبید و درآخر هم در نوشیدنیِ کرهای خیساند. سپس در حالی که فاصلهای تا له شدن گابریل نبود، رضایت داد کمتر وسواس به خرج بدهد.
- حالا واقعا لازم بود انقدر به در و دیوار کوبونده بشم؟
- البته.
... واقعا میبینی چقدر به فکرتم؟ میبینی چقدر بهت در راه رسیدن به اهدافت کمک میکنم؟
هر چند به نظر میرسید که باید از گابریل تشکر بشود، ولی به هر حال او از رویارویی و جنگ تن به تن با میکروبها به شدت راضی بود. پس نگاهی به سطوحی که تقریبا صیقل یافته بودند انداخت و رفت که به کارهایش برسد.
- نوشیدنی کرهای نداشتن داریم، من نوشیدنی کرهای خواستن میشم!
- برو از سالازار بترس راب، قباحت داره، تو پدر یه بچهای!
- به کهنهشور بچگیای ارباب قسم فقط میخواستن شدم پوشکای بچه رو باهاش ضدعفونی کردن بشم... حالا از اون طرف خودمم یه کم خوردن بشم این میکروبای توی دهنمو کشتن کردن کنم.
- خب چرا نمیری بخری؟
- پیدا شدن نمیشه خب... کل لندنو دنبالش گشتن کردم، نیستن میشه که نیستن میشه. حالا قرار بودن هسته که از یه جایی به اسم ایران برامون فرستادن بشن. نگاه کردن کن چقدر ما عقبافتاده هستن شدیم و اونا رو به جلو!
- چرا نوشیدنی کرهای باید کمیاب بشه؟ یعنی هوریس کار خودشو کرد؟
- چی؟ ها؟ نه! همینجوری کشیدن کرده بالا، مردم هم عاشق گرونی بودن میشن. ریختن کردن که خریدن کردن کنن... حالا نوشیدنی کرهای شدن میشی تا مستقیم به جنگ میکروبا رفتن کنی؟
- خب... من نوشیدنی کرهای میشم. فقط حواست باشه که همه رو مصرف نکنی که تموم بشم.
- حل بودن هستن شده!
بعد از یک دور میتینگ مستقیم با ذرات تشکیل دهندهی پوشک بچهای که قبلا هم چند باری استفاده شدهبود، سعی در جیغ و داد و آگاه سازی رابستن برای جلوگیری از نوشیده شدن توسط هوریس، ذره ذره تحلیل رفتن، و باز هم جیغ و داد و آگاه سازی رابستن برای جلوگیری از تمام شدن توسط هوریس، بالاخره گابریل توانست به شکل واقعیش برگردد و قصد کند که به کارهای روزمرهاش برسد.
- گب؟ میخوام برم بیرون.
- خب برو!
- آخه بیرون هوا آلودهس...
-
- یعنی میگم بیا در جهت جلوگیری از ورود میکروبهای معلق در هوا به دستگاه تنفسی یک انسان که خیلی تمیز و استریلیزهس، ماسک من شو برم به کار و زندگیم برسم.
- قبلا هم هوا آلوده بود... شما یه چیزی رو از من قایم نمیکنین؟
- چی؟ ها؟ چیز! معلومه که نه! اصلا هیچ دلیل خاصی وجود نداره که ما چند روزه نمیذاریم جادوگر تیوی ببینی و پیام امروز بخونی. فکر نکنی خبریه ها... اصلا. خب دیگه بیا.
گابریل با چشمهای ریز شده به بلاتریکس خیره شد و احساس کرد اصلا دلش نمیخواهد ماسک باشد؛ اما از آنجایی که نمیدانست ریشهی آن چیست تصمیم گرفت به ذهنش رجوع کند.
ذهن گابریل- طبقهی سوم، راهروی راست، زیر پلهی هفتادم، خاطرات غیر مهم- گابریل جان، میشه ازت خواهش کنم بیای و تو تمیزکردن اتاقم بهم کمک کنی؟
- گب؟ کتابخونهم به هم ریخته، تمیزش میکنی؟
- گب؟ قمه دسته قرمزم که خالهای مشکی داره رو تمیز کن!
- گب گب، موهامو شونه کردم نصفش با تیکه های شونه جلوی آینهس. یادت نره جمع کنی!
- گب من این پنج تا مسئله رو اشتباه جواب دادم. بیا برام پاک کن دوباره جواب بدم!
- گب چرا این نصف آینه از اون یکی کثیفتره؟
- گب؟ بیا یه دور جای من مبل شو تا بیام.
بیرون از ذهن گابریل- خاطرهی آخری که اصلا توش هیچ پاکیزگیای نبود.
گابریل همچنان با چشمهای ریز شده به بلاتریکس نگاه میکرد؛ کمی حسِ یک موجود فلکزدهی بیچاره، بدبخت و نخودمغزی را داشت که البته جای مغزش چند قطره وایتکس ریخته شده و همه هم از او انواع و اقسام استفادههای شخصی و غیر شخصی، و در جهت یا خلافِ جهت پاکیزگی و تقارن کردهاند؛ اما در نهایت با تاکید بر این موضوع که چقدر خوب است که به جای آن جسم نامتقارن و کثیف و ژولیده چند قطره وایتکس دارد، با خوشحالی از فکر بیرون آمد و چشمش به دمپایی مشکی بلاتریکس افتاد که در حال پرتاب شدن بود.
- چشاتو واسه من ریز نکنا!
- غلط کردم.
مسلما گابریل ترجیح میداد تبدیل به ماسک شود، تا اینکه با مخالفت با بلاتریکس دیگر شانس هیچ تبدیلی را نداشته باشد.
- فیلتر دار!
- چشم.
بعد از اینکه بلاتریکس با رعایت تمام نکات بهداشتی تعدادی مشنگ شکار کرد و به خانه برگشت، اعضای خانه ی ریدل در نبودِ گابریل دور هم جمع شدند.
- من که فکر میکنم مبتلا شده.
- چرا؟
- آخه تو خیابون حواسم نبود انداختمش رو زمین، یکی کل خلطای چند روز اخیرشو تف کرد روش.
- به هر حال ما که مطمئن نیستیم.
- خب نباشیم. اولا، پیشگیری بهتر از درمانه. دوما حالا مبتلا نباشه، چه اتفاق خاصی قراره بیفته مثلا؟
- بنظرتون چطوری بهش بگیم؟
- گفتن میشیم که بچه دیگه پوشک نداشتن داره. بعد برای اینکه تو خونه کار خرابی کردن نکنه تبدیل به پوشک شدن بشه!
- به نظر من که باید قرنطینهش کنیم تا خوب بشه...
قبل از اینکه سدریک بتواند حرفش را کامل کند، مورد تهاجم قرار گرفت.
- اه اه، چه روحیهی محفلیای.
- از خودت خجالت بکش که انقدر مهربونی!
- اگه به ارباب نگفتم.
سدریک سعی کرد در میان دیسلایک شدنها و فحش های ناموسی، ادامهی حرفش را بگوید.
- ... بعد دوباره به جای ماسک ازش استفاده کنیم!
- این راه خوبیه...
- ولی اگه خوب نشد چی؟ اونوقت الکی روش وقت گذاشتیم و پول صرفش کردیم. من که مخالفم.
- من یه راهِ حل خوب دارم...
چند دقیقه بعدجمع مرگخواران به جز گابریل، در کنار هم ایستادهبودند و به صحنهی روبرو نگاه میکردند.
- بنظرتون یکم زیادهروی نبود؟
- هرگز.
- من که میگم حقش بود. همش شبا بیدار میشدم میدیدم تو وایتکس خوابوندتم.
- مانع رشد بچه هم شدن شدهبود، انقد که لایه لایه پوستشو شست.
روبرویشان صحنهی رمانتیکی از خانهی ریدل در شعلههای آتش بود. با اینکه کمی ریسک داشت اما راهحلی قطعی و تضمینی بود.
- اصلا میدونین... اینجوری واسه ارباب هم بهتره، دیگه امکان نداره بیمار بشن!
- ارباب؟
- حالا کجان ارباب؟
- ارباب تو اتاقشون خوابن.
- عه پس سر و صدا نکنیم که مزاحم خوابشون نشیم.
- به نظر من بریم بالای درختای همین جا بخوابیم تا ارباب از خواب بیدار بشن بگن چیکار کنیم.
- آره بریم!
چند سال بعدیک ظرف پر از ذرات خاکستر، در بالای طاقچهی خانهی جدید ریدلها گذاشته شدهبود. اطراف ظرف، انواع و اقسام نذورات و میوهها و آب میوهها قرار داشت و درون خودِ ظرف هم، چند پر پرتقال با دقت و ظرافت چیده شدهبود.
- ارباب، میگم من شنیده بودم که همهی انسانها در نهایت به هدف والایی که براش ساخته شدن میرسن ها، فقط الان دیگه کاملا به یقین رسیدم. شما فکر کنین! چقدر زیبا و عمیقه که در روزگارانِ دور، با خاکستر ظرف میشستن و باعث پاکیزگی میشدن... و الان من خاکستر شدم و میتونم به خودم افتخار کنم.
- گب، امروز اصلا حوصله نداریم.
- ارباب یعنی حالا که مثل من خاکستر شدین یعنی هدف نهایی از زندگی شما هم پاکیزگی بوده؟ یعنی شما هم مثل من هستین؟
- ما مثل هیچکس نیستیم!
- ارباب دیدین بچهی رابستن چقدر بزرگ شده؟ تازه امروزم تولدشه. شنیدم مادرتون داشت میگفت امروز به یمن تولدش قرمهسبزی با رشتهی آش و آب آناناس درست میکنه، من که دهنم آب افتاد.
- ما انقدی که از بچهی رابستن متنفریم، از تو نیستیم! چند روز پیش با این توپش زد به ما، الان لبهی طاقچهایم و هیچکسم حواسش نیست. هر لحظه ممکنه بیفتیم و تمام ذراتمون پراکنده بشن. ببین بچهشو، سن مامانِ ما رو داره و باز داره توپ بازی میکنه!
همینطور که لرد سیاه مشغول ابراز تنفرش از بچه بود، مروپ با دیس بزرگی در دست از آشپزخانه خارج شد.
- سیرترشیای مامان، تا من میرم دسر رو بیارم شما هم برین دستاتونو بشورین و بیاین بشینین دور میز!
- بانو، پس کیک تولدم کی درست شدن میشه؟
- درست میشه بچهی مامان، گوشت خروس یکم دیرپزه، یکم باید صبر کنی. تو توپ بازی کن تا من بیام.
- نه! یکی به مادرمون بگه این بچه رو تشویق به توپ بازی نکنه!
درست در لحظهای که لرد سیاه بال بال میزد تا به روی طاقچه برگردد، که البته دستش از دنیا کوتاه بود و نمیتوانست ، بچه سعی میکرد حرکاتی که از روی کارتون فوتبالیستها دیده بود را تقلید کند.
- خب حالا بچهی رابستن زادهی اصل یه پرش سه متری زدن میکنه و از روی میز پریدن کرده و توپ رو شوت میکنه! توی راه توپ به ظرف خاکستر ارباب برخورد کردن میکنه و توی ظرف قورمهسبزی مامان مروپ ریختن میکنه که اصلا اصلا مهم نبودن میشه. مهم این بودن میشه که توپ توی دروازه رفتن شده! گل شدن شده! گل شدن شده!
- میگم ارباب، به نظر من شما هم در نهایت به فلسفهی وجودیتون رسیدین. نه؟
- چقدر جای قرمهسبزی مامان توی این لحظه و این مکان خالیه نه؟
... همیشه عاشق قورمه سبزی با طعم پرتقال بود؛ ای دنیای پوچ!
همینطور که لردسیاه روند هضم در دستگاه گوارش انسانها همراه با مُشتی لوبیای نفاخ را به یاد می آورد و به فلسفهی وجودیش که همان قورمهسبزی با آبپرتقال مامان شدن بود لعنت میفرستاد، گابریل هم به این فکر میکرد که نه تنها در طول زندگی مثل یک تسترالِ گوش دراز از او کار کشیده شد، بلکه حتی بعد از مرگ هم بیخیالش نشدند.