هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (گبی.دلاکور)



پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۸
#61
دور نهایی مسابقات شطرنج


وزیر ریونکلاو vs رخ و سرباز هافلپاف


هر وقت گابریل به دوران کودکی‌اش فکر می‌کرد تمام وجودش سرشار از شادی می‌شد. از نگاهِ خودش، دوران کودکی زیبا و لذت‌بخشی داشت؛ چرا که می‌توانست به راحتی و در هر حالتی، به خواسته‌هایش برسد و آن‌ها را عملی کند. مثلا او می‌توانست با طیب خاطر لباس‌های کثیف خواهرش را بشوید و کسی کاری به کارش نداشته باشد. یا هر روز و هر شب کف خیابان‌های شهرشان را تی بکشد و تازه بابت این کار، از او تشکر هم بشود!
البته کمی هم از لحاظ عقلی شوت بود که... اصلا اهمیت نداشت.

- گب کفشام کثیفن، من امروز قرار دارم!
- به من چه!
- واقعا که، از خودت خجالت نمی‌کشی که اجازه می‌دی این همه کثیفی توی جهان وجود داشته باشه؟
- من واقعا از خودم خجالت می کشم. الان میام، الان میام و همشو تمیز می‌کنم. لعنت به من که انقدر پست‌فطرتم. پاکیزگی منو فرا خوند و من گفتم به من چه!

شاید هم بیشتر از "کمی".

- گب اینجا رو هم تمیز کن!
- چشم مامان!
- گب لباسم کثیفه و تو اینجا نشستی؟
- چطور تونستم؟
- گب، شیرپاک‌کنم تموم شده و آرایشم روی صورتم مونده. خجالت بکش از خودت که هنوز اینجا نشستی!
- من لایق مرگم!

روزگار همینطور می‌گذشت و پیش می‌رفت و گابریل بزرگ و بزرگتر، و به مراتب شوت و شوت‌تر می‌شد. وقتی که مرگخوار شد، ابتدا بخاطر احساس وظیفه در جهت پاکیزگی و سپیدی، و پارادوکس عمیقش با جبهه‌ای که باید تمام دنیا را کثیف و سیاه می‌کرد از چند قسمت تَرَک خورد، اما توانست خودش را جمع و جور کند و به رسالت عظیمش برسد. و از آنجایی که دیگر‌ مرگخواران مثل او شوت نبودند، به او در جهت ادای وظیفه‌اش یاری می‌رساندند.

- بیا این‌ور زشتِ بی‌ریخت! بیا اینجا فرار نکن از دست من! تا اون سر دنیا باشی پشت ابرا باشی من بالاخره بهت می‌رسم و دهنتو صاف می‌کنم. پس عین بچه‌ی هیپوگریف بیا نزدیک بذار بی دردسر دهنتو صاف کنم، که نه من اذیت بشم نه تو!

فلش بک به چند دقیقه قبل

- گب؟ دستمال کاغذیم تموم شده. می‌شه یه چند دقیقه دستمال کاغذی بشی که سطوح بیرون از خونه‌ی ریدل‌ها رو باهات تمیز کنیم؟
- اول نوبت منه ها!
- نخیرم من بهش گفتم، پس اول نوبت خودمه!
- چی چیو نوبت خودمه؟ برین دستمال بخرین خب!
- دستمال توی بازار نایاب شده، پاکیزگی هم چیز ضروری‌ایه. تو که نمی‌خوای اون میکروبای زشت و ترسناک روی سطوح بمونن؟ تازه فکرشو بکن، اینجوری می‌تونی خیلی راحت از نزدیک با میکروبا دعوا کنی و بزنیشون و بابت کثیفی‌ها ازشون انتقام بگیری. قبوله؟

پایان فلش بک

- سو؟ فکر می‌کنم دیگه تمیز شد، الان داری خصومتای شخصی‌ رو میاری وسط!

سو نگاهی به گابریل‌ - دستمال‌ انداخت و تلاش کرد با آخرین نیرویش او را بچلاند. بعد هم با گفتن "بذار اول تمیزت کنم، بعد" او را به شیوه‌ی سنتی چند باری به در و دیوار کوبید و درآخر هم در نوشیدنی‌ِ کره‌ای خیساند. سپس در حالی که فاصله‌ای تا له شدن گابریل نبود، رضایت داد کمتر وسواس به خرج بدهد.

- حالا واقعا لازم بود انقدر به در و دیوار کوبونده بشم؟
- البته. ... واقعا می‌بینی چقدر به فکرتم؟ می‌بینی چقدر بهت در راه رسیدن به اهدافت کمک می‌کنم؟

هر چند به نظر می‌رسید که باید از گابریل تشکر بشود، ولی به هر حال او از رویارویی و جنگ تن به تن با میکروب‌ها به شدت راضی بود. پس نگاهی به سطوحی که تقریبا صیقل یافته بودند انداخت و رفت که به کارهایش برسد.

- نوشیدنی کره‌ای نداشتن داریم، من نوشیدنی کره‌ای خواستن می‌شم!
- برو از سالازار بترس راب، قباحت داره، تو پدر یه بچه‌ای!
- به کهنه‌شور بچگیای ارباب قسم فقط می‌خواستن شدم پوشکای بچه رو باهاش ضدعفونی کردن بشم... حالا از اون طرف خودمم یه کم خوردن بشم این میکروبای توی دهنمو کشتن کردن کنم.
- خب چرا نمی‌ری بخری؟
- پیدا شدن نمی‌شه خب... کل لندنو دنبالش گشتن کردم، نیستن می‌شه که نیستن می‌شه. حالا قرار بودن هسته که از یه جایی به اسم ایران برامون فرستادن بشن. نگاه کردن کن چقدر ما عقب‌افتاده‌ هستن شدیم و اونا رو به جلو!
- چرا نوشیدنی کره‌ای باید کمیاب بشه؟ یعنی هوریس کار خودشو کرد؟
- چی؟ ها؟ نه! همین‌جوری کشیدن کرده بالا، مردم هم عاشق گرونی بودن می‌شن. ریختن کردن که خریدن کردن کنن... حالا نوشیدنی کره‌ای شدن می‌شی تا مستقیم به جنگ میکروبا رفتن کنی؟
- خب... من نوشیدنی کره‌ای می‌شم. فقط حواست باشه که همه رو مصرف نکنی که تموم بشم‌.
- حل بودن هستن شده!

بعد از یک دور میتینگ مستقیم با ذرات تشکیل دهنده‌ی پوشک بچه‌ای که قبلا هم چند باری استفاده شده‌بود، سعی در جیغ و داد و آگاه سازی رابستن برای جلوگیری از نوشیده شدن توسط هوریس، ذره ذره تحلیل رفتن، و باز هم جیغ و داد و آگاه سازی رابستن برای جلوگیری از تمام شدن توسط هوریس، بالاخره گابریل توانست به شکل واقعیش برگردد و قصد کند که به کارهای روزمره‌اش برسد.

- گب؟ می‌خوام برم بیرون.
- خب برو!
- آخه بیرون هوا آلوده‌س...
-
- یعنی می‌گم بیا در جهت جلوگیری از ورود میکروبهای معلق در هوا به دستگاه تنفسی یک انسان که خیلی تمیز و استریلیزه‌س، ماسک من شو برم به کار و زندگیم برسم.
- قبلا هم هوا آلوده بود... شما یه چیزی رو از من قایم نمی‌کنین؟
- چی؟ ها؟ چیز! معلومه که نه! اصلا هیچ دلیل خاصی وجود نداره که ما چند روزه نمی‌ذاریم جادوگر تی‌وی ببینی و پیام امروز بخونی. فکر نکنی خبریه ها... اصلا. خب دیگه بیا.

گابریل با چشم‌های ریز شده به بلاتریکس خیره شد و احساس کرد اصلا دلش نمی‌خواهد ماسک باشد؛ اما از آنجایی که نمی‌دانست ریشه‌ی آن چیست تصمیم گرفت به ذهنش رجوع کند.

ذهن گابریل- طبقه‌ی سوم، راهروی راست، زیر پله‌ی هفتادم، خاطرات غیر مهم

- گابریل جان، می‌شه ازت خواهش کنم بیای و تو تمیزکردن اتاقم بهم کمک کنی؟
- گب؟ کتابخونه‌م به هم ریخته، تمیزش می‌کنی؟
- گب؟ قمه‌ دسته قرمزم که خال‌های مشکی داره رو تمیز کن!
- گب گب، موهامو شونه کردم نصفش با تیکه های شونه جلوی آینه‌س. یادت نره جمع کنی‌!
- گب من این پنج تا مسئله رو اشتباه جواب دادم. بیا برام پاک کن دوباره جواب بدم!
- گب چرا این نصف آینه از اون یکی کثیف‌تره؟
- گب؟ بیا یه دور جای من مبل شو تا بیام.

بیرون از ذهن گابریل

- خاطره‌ی آخری که اصلا توش هیچ پاکیزگی‌ای نبود.

گابریل همچنان با چشم‌های ریز شده به بلاتریکس نگاه می‌کرد؛ کمی حسِ یک موجود فلک‌زده‌ی بیچاره، بدبخت و نخودمغزی را داشت که البته جای مغزش چند قطره وایتکس ریخته‌ شده و همه هم از او انواع و اقسام استفاده‌های شخصی و غیر شخصی، و در جهت یا خلافِ جهت پاکیزگی و تقارن کرده‌اند؛ اما در نهایت با تاکید بر این موضوع که چقدر خوب است که به جای آن جسم نامتقارن و کثیف و ژولیده چند قطره وایتکس دارد، با خوشحالی از فکر بیرون آمد و چشمش به دمپایی مشکی بلاتریکس افتاد که در حال پرتاب شدن بود.

- چشاتو واسه من ریز نکنا!
- غلط کردم.

مسلما گابریل ترجیح می‌داد تبدیل به ماسک شود، تا اینکه با مخالفت با بلاتریکس دیگر شانس هیچ تبدیلی را نداشته باشد.

- فیل‌تر دار!
- چشم.

بعد از اینکه بلاتریکس با رعایت تمام نکات بهداشتی تعدادی مشنگ شکار کرد و به خانه برگشت، اعضای خانه ی ریدل در نبودِ گابریل دور هم جمع شدند.

- من که فکر می‌کنم مبتلا شده.
- چرا؟
- آخه تو خیابون حواسم نبود انداختمش رو زمین، یکی کل خلطای چند روز اخیرشو تف کرد روش.
- به هر حال ما که مطمئن نیستیم.
- خب نباشیم. اولا، پیشگیری بهتر از درمانه. دوما حالا مبتلا نباشه، چه اتفاق خاصی قراره بیفته مثلا؟
- بنظرتون چطوری بهش بگیم؟
- گفتن می‌شیم که بچه دیگه پوشک نداشتن داره. بعد برای اینکه تو خونه کار خرابی کردن نکنه تبدیل به پوشک شدن بشه!
- به نظر من که باید قرنطینه‌ش کنیم تا خوب بشه...

قبل از اینکه سدریک بتواند حرفش را کامل کند، مورد تهاجم قرار گرفت.

- اه اه، چه روحیه‌ی محفلی‌ای.
- از خودت خجالت بکش که انقدر مهربونی!
- اگه به ارباب نگفتم.

سدریک سعی کرد در میان دیس‌لایک‌ شدن‌ها و فحش های ناموسی، ادامه‌ی حرفش را بگوید.
- ... بعد دوباره به جای ماسک ازش استفاده کنیم!
- این راه خوبیه...
- ولی اگه خوب نشد چی؟ اون‌وقت الکی روش وقت گذاشتیم و پول صرفش کردیم. من که مخالفم.
- من یه راهِ حل خوب دارم...

چند دقیقه بعد

جمع مرگخواران به جز گابریل، در کنار هم ایستاده‌بودند و به صحنه‌ی روبرو نگاه می‌کردند.

- بنظرتون یکم زیاده‌روی نبود؟
- هرگز.
- من که می‌گم حقش بود. همش شبا بیدار می‌شدم می‌دیدم تو وایتکس خوابوندتم.
- مانع رشد بچه هم شدن شده‌بود، انقد که لایه لایه پوستشو شست.

روبرویشان صحنه‌ی رمانتیکی از خانه‌ی ریدل در شعله‌های آتش بود. با اینکه کمی ریسک داشت اما راه‌حلی قطعی و تضمینی بود.

- اصلا می‌دونین... اینجوری واسه ارباب هم بهتره، دیگه امکان نداره بیمار بشن!
- ارباب؟
- حالا کجان ارباب؟
- ارباب تو اتاقشون خوابن.
- عه پس سر و صدا نکنیم که مزاحم خوابشون نشیم.
- به نظر من بریم بالای درختای همین جا بخوابیم تا ارباب از خواب بیدار بشن بگن چیکار کنیم.
- آره بریم!

چند سال بعد


یک ظرف پر از ذرات خاکستر، در بالای طاقچه‌ی خانه‌ی جدید ریدل‌ها گذاشته شده‌بود. اطراف ظرف، انواع و اقسام نذورات و میوه‌ها و آب میوه‌ها قرار داشت و درون خودِ ظرف هم، چند پر پرتقال با دقت و ظرافت چیده شده‌بود‌.

- ارباب، می‌گم من شنیده بودم که همه‌ی انسان‌ها در نهایت به هدف والایی که براش ساخته شدن می‌رسن ها، فقط الان دیگه کاملا به یقین رسیدم‌. شما فکر کنین! چقدر زیبا و عمیقه که در روزگارانِ دور، با خاکستر ظرف می‌شستن و باعث پاکیزگی می‌شدن... و الان من خاکستر شدم و می‌تونم به خودم افتخار کنم.
- گب، امروز اصلا حوصله نداریم.
- ارباب یعنی حالا که مثل من خاکستر شدین یعنی هدف نهایی از زندگی شما هم پاکیزگی بوده؟ یعنی شما هم مثل من هستین؟
- ما مثل هیچکس نیستیم!
- ارباب دیدین بچه‌ی رابستن چقدر بزرگ شده؟ تازه امروزم تولدشه. شنیدم مادرتون داشت می‌گفت امروز به یمن تولدش قرمه‌سبزی با رشته‌ی آش و آب آناناس درست می‌کنه، من که دهنم آب افتاد.
- ما انقدی که از بچه‌ی رابستن متنفریم، از تو نیستیم! چند روز پیش با این توپش زد به ما، الان لبه‌ی طاقچه‌ایم و هیچکسم حواسش نیست. هر لحظه ممکنه بیفتیم و تمام ذراتمون پراکنده بشن. ببین بچه‌شو، سن مامانِ ما رو داره و باز داره توپ بازی می‌کنه!

همین‌طور که لرد سیاه مشغول ابراز تنفرش از بچه‌ بود، مروپ با دیس بزرگی در دست از آشپزخانه خارج شد.

- سیرترشیای مامان، تا من می‌رم دسر رو بیارم شما هم برین دستاتونو بشورین و بیاین بشینین دور میز!
- بانو، پس کیک تولدم کی درست شدن می‌شه؟
- درست می‌شه بچه‌ی مامان، گوشت خروس یکم دیرپزه، یکم باید صبر کنی. تو توپ بازی کن تا من بیام.

- نه! یکی به مادرمون بگه این بچه رو تشویق به توپ بازی نکنه!

درست در لحظه‌ای که لرد سیاه بال بال می‌زد تا به روی طاقچه برگردد، که البته دستش از دنیا کوتاه بود و نمی‌توانست ، بچه سعی می‌کرد حرکاتی که از روی کارتون فوتبالیست‌ها دیده بود را تقلید کند.
- خب حالا بچه‌ی رابستن زاده‌ی اصل یه پرش سه متری زدن می‌کنه و از روی میز پریدن کرده و توپ رو شوت می‌کنه! توی راه توپ به ظرف خاکستر ارباب برخورد کردن می‌کنه و توی ظرف قورمه‌سبزی مامان مروپ ریختن می‌کنه که اصلا اصلا مهم نبودن می‌شه. مهم این بودن می‌شه که توپ توی دروازه رفتن شده! گل شدن شده! گل شدن شده!
- می‌گم ارباب، به نظر من شما هم در نهایت به فلسفه‌ی وجودیتون رسیدین. نه؟

- چقدر جای قرمه‌سبزی مامان توی این لحظه و این مکان خالیه نه؟ ... همیشه عاشق قورمه سبزی با طعم پرتقال بود؛ ای دنیای پوچ!

همینطور که لردسیاه روند هضم در دستگاه گوارش انسان‌ها‌ همراه با مُشتی لوبیای نفاخ را به یاد می آورد و به فلسفه‌ی وجودیش که همان قورمه‌سبزی با آب‌پرتقال مامان شدن بود لعنت می‌فرستاد، گابریل هم به این فکر می‌کرد که نه تنها در طول زندگی مثل یک تسترالِ گوش دراز از او کار کشیده شد، بلکه حتی بعد از مرگ هم بیخیالش نشدند.


گب دراکولا!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۸
#62
ریونکلاو با وزیر(گابریل دلاکور) به ماندانگاس فلچر(سرباز) و رکسان ویزلی(رخ) هافلپاف حمله می‌کنه.


گب دراکولا!


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۸
#63
- خب؟
- ما می‌خوایم هورکراکس برای خودمون بسازیم که نمیریم، اینجوری که زودتر می‌میریم.

همه‌ی مرگخوارها اینو قبول داشتن.

- پس دو راه باقی می‌مونه، یا قرعه‌کشی می‌کنیم، یا بلا فرد مورد نظرو انتخاب می کنه.

همه‌ی نگاه‌ها به‌طرف رودولف برگشت و با اشتیاق، سعی کردن راه دوم رو انتخاب کنن. اما رودولف که جانش رو در خطر می‌دید، نفری یک پس‌گردنی به جمع مشتاقان زد.
- گفته‌باشما اصلا هر کس واسه راه دوم مشتاقه من از اینجا می‌رم!

این بار حتی همه برای راه دوم مشتاق‌تر بودن اما رودولف قمه‌اش رو از جیب بیرون کشیده‌بود و تهدید وار جمع رو زیر نظر گرفته‌بود.

- همه دستاتون‌و بیارید وسط. با شمارش من، یک دو سه، پالام پولوم پیلیچ!

هر چند راه‌حل انتخابیشون واسه‌ی قرعه‌کشی به شدت بی‌مزه و لوس بود و هیچ بار آموزشی‌ای هم نداشت، ولی نویسنده هیچ راه دیگه‌ای برای قرعه‌کشی‌های این مدلی بلد نیست.

- رودولف انتخاب شد!
- قرعه‌کشی دوباره انجام می‌شه! من اصلا نتیجه رو قبول ندارم!
- هرگز، رودولف برو.
- اصلا می‌دونین چیه، من از قصد این کارو کردم. چه بهتر. فکر کنین اگه مغز هکتورو بشکافم، دیگه کاری نمونده که من با این قمه‌ام نکرده باشم. اصلا می‌بینین چقدر باکلاسه که چیزی که هیچکس فکر نمی‌کرد وجود داشته باشه رو بشکافی؟ از فردا من معروف می‌شم مشهور می‌شم! هم یه هورکراکس دارم هم چیزی به اسم "مغز هکتور" رو شکافتم. واااای چقدر ساحره واسه امضا کردن دورم جمع بشه! ... من دارم می‌رم...
- قرعه‌کشی دوباره انجام می‌شه و رودولف اصلا توی قرعه‌کشی قرار نمی‌گیره.
- آخه...
- آخه بی آخه!

رودولف که سعی داشت کسی لبخند شیطانی‌اش رو نبینه، قمه‌اش رو دوباره تو جیبش گذاشت و نظاره‌گر ماجرا شد.

- پالام پولوم پلیچ!


گب دراکولا!


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۸
#64
خلاصه: لیسا زندانی شده...و از شانس بدش با محفلیا هم سلولیه.
لیسا قصد فرار داره ولی محفلیا که سفید هستن باهاش همکاری نمی کنن. در نتیجه تصمیم میگیره که به وسیله رهبرشون، یعنی دامبلدور به این مقصود برسه... اما از این نقشه به جایی نمی‌رسه و تصمیم می‌گیره توی ریش دامبلدور دنبال چیزی برای فرار بگرده. حالا از ریش بیرون اومده و یه سنجاق سر داره.

****

- ولی من که نمی‌دونم چطوری باید با یه سنجاق سر در رو باز کنم.
- از ما هم‌ توقعی نداشته‌باش فرزند تاریکی، ما چنین کارهای بی‌عشقی رو نیاموخته‌ایم. ... مگه نه باباجونیا؟

فقط یک ثانیه طول کشید تا بذر عشق و علاقه نسبت به سقف سلول، در دل محفلی‌ها جوانه زده و بروید.

- ها؟ چی شده؟
- حالا خیلی‌م بی عشق نیست‌آ...
- من که فکر می‌کنم یه مهارت جالبه.
- من که خیلی علاقه‌مندم.
- منم که قبلا علاقمند شده‌بودم.
- بابا جونیا؟

پنه‌لوپه سعی کرد طبیعی سازی کند.
- خب شما همش می‌گین نوشابه سیاه و بی‌عشقه و قایمش می‌کنین. من باید یاد داشته‌باشم که درشو وا کنم یا نه؟
- یا مثلا وقتایی که در رو به روی من می‌بندین تا نرم و همرزمانم رو بردارم و با هم‌ بریم دشمنان رو شتک کنیم، ما باید بدونیم دیگه!
- همتون؟
-

لیسا که ناظر این گفتگوها بود، سعی کرد از آن‌ها به نفع خودش استفاده کند‌.
- خب دیگه، شما بلدین و من هم یه انسانم که احتیاج به کمک دارم و شما هم محفلی‌هایی هستید که می‌دونید کمک به همنوعان چقدر عشق تور می‌کنه! کمکم می‌کنید؟

و با این کار، محفلی‌ها در دوراهی سختی قرار داد. اگر آن‌ها نمی‌پذیرفتند، ماهیت جبهه‌شان زیر سوال می‌رفت و از طرفی اگر می‌پذیرفتند، به یک مرگخوار کمک کرده‌بودند.


گب دراکولا!


پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
#65
وین

نمره‌ای که به شما داده شده معیارش کاملا و کاملا پرداختنِ به موضوع تکلیف بوده. من نه در جایگاه نقد بقیه خودم رو می‌بینم، و نه اجازه دارم که پست شما رو با توجه به معیارهایی که توی یک نقد مورد بررسی قرار می‌گیره ببینم.

راجع به مورد اولی که گفتید، من معذرت می‌خوام. چون سرم شلوغه و نمی‌خوام پستا رو هم تلنبار بشن همون لحظه نمره‌ رو با توضیح می‌نویسم. از اونجایی که جوابی از شما نگرفتم و یکی دو بار بعد از لاگین کردن تغییری ندیدم، باعث این اشتباه شده. و اینکه دلیل کم شدن نمره‌ی شما این مورد نبوده چون جزو معیارای امتیاز دهی نیست. من اینو به صرفِ یه دلخوریِ ساده از جواب نگرفتن مطرح کردم که الان متوجه شدم اشتباه از خودم بوده.

چیزی که من توی تکلیف از همه خواستم این بوده که جادوآموزا دستشون رو ببرن و توی یه پست (که با توجه به اینکه تمام ۳۰ نمره بهش اختصاص داده شده باید یه پست کامل و با ذکر روند اتفاقات می‌بود) بگن که بعد از اون چه اتفاقی میفته و به چه نتیجه‌ای می‌رسن. دلیل کم شدن نمره‌ی شما علاوه بر اینکه حکمت رو توی دو سه خط به پایان رسوندید، این بوده که خودِ حکمت هیچ ربطی به بریده شدن دست نداشته. یعنی من متوجه نشدم این که وین دستش رو بریده، چه ربطی به مرگخوار شدن و هدیه گرفتن بیل مکانیکی می‌تونه داشته‌باشه‌. اگه دارید با بقیه‌ی کسایی که توی کلاس شرکت کردن مقایسه می‌کنید، حکمت هر کدوم از اعضا با بریده شدن دستشون ارتباط داشت.
انتظاری که من از کسی که تکلیف رو می‌نویسه داشتم، این بوده که یه روند رو طی کنه و در نهایت به یه حکمتِ مرتبط با موضوع برسه.

اون "خیلیا"یی هم که گفتید شامل یه نفر دیگه بودن که من به نسبت پرداختنشون به موضوع، نمره رو ازشون کم کردم. این طوری نیست که با کسی خصومت شخصی داشته باشم و بخوام دل‌بخواهی نمره رو کم کنم.

باز هم تکرار می‌کنم، من پست شما رو "نقد" نکردم! نه در جایگاهشم و نه حق این کارو دارم! من پستتون رو با تکلیفی که داده بودم مقایسه و سبک سنگین کردم و نمی‌دونم چرا فکر کردید من پستتون رو فاقد ارزش تصور کردم‌. پست شما به تکلیف در حد سی امتیاز کاملی که داشت نپرداخته بود و این دلیل کم شدن نمره‌تون بود، نه هیچ چیز دیگه.

نقل قول:
حالا اگر شما این نمره رو مناسب می دونید، منم به نظر شما احترام می ذارم و از این سایت می رم. اگه این نمره رو برای من مناسب می دونید، به نظر شما احترام می ذارم و دیگه لاگین نمی کنم. اگه این نمره رو برای من مناسب می دونید، دیگه پستای کاربرا رو هم دنبال نمی کنم.


واقعا نمی‌دونم دلیل اینکه این موارد رو می‌گید و من رو در چنین شرایطی قرار می‌دید که "یا نمره‌م عوض بشه و یا من از سایت می‌رم" دقیقا چیه. این کارتون اصلا درست نیست. اصلا نمی‌فهمم نمره‌ی کلاس هاگوارتز که نمره‌دهیش بر اساس میزان پرداختن به تکلیف بوده دقیقا چه ربطی به لاگین نکردن و رفتن شما از سایت داره، ولی امیدوارم متوجه باشید که با این حرفاتون قصد دارید منو مجبور کنید که نمره‌تون رو تغییر بدم، "وگرنه از سایت می‌رید".

به هر حال با توجه به توضیحاتی که دادم و دلایل کم شدن نمره‌تون رو کامل گفتم، متاسفانه تغییری در نمره تون ایجاد نمی‌شه.


گب دراکولا!


پاسخ به: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
#66
نمرات جلسه‌ی اول کلاس فلسفه و حکمت


هافلپاف:
وین هاپکینز:۲۲
ماندانگاس فلچر(ارشد): ۲۳

اسلیترین:
هوریس اسلاگهورن(ارشد):۲۵

ریونکلا
:
ریموند:۳۰
تام ریدل(ارشد):۲۱


گب دراکولا!


پاسخ به: پاسخ به: دفتر ثبت نمرات
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
#67
نمرات جلسه اول کلاس فلسفه و حکمت


هافلپاف:

وین هاپکینز: ۲۲
بامزه بود وین، ولی من توی پست تدریس هم اشاره کرده بودم که بیشتر از پرداختن به بریده شدن دست، توصیف و شرح خودِ حکمت مهمه. ولی تو بیشتر پستت رو به همین بریده شدن اختصاص داده‌بودی. و اینکه روند ادامه‌دار رو واسه‌ی کلاس ساختی که خب، اشتباه بود و من توی پیام شخصی هم بهت تذکر دادم. ولی احتمالا وقت نداشتی جمله‌ی آخرِ پستت رو تغییر بدی. انتهای داستان و حکمت اتفاق هم، ربطی نداشت و حتی اگه می‌تونست داشته باشه، زیاد بهش نپرداختی.

ماندانگاس فلچر (ارشد): ۲۳ (از ۲۵)
بامزه و خنده‌دار بود ماندانگاس!
ولی من دقیقا اشتباه وین رو برای شما در نظر می‌گیرم. با این تفاوت که شما حکمتتون رو هم به قدر کافی توضیح دادید و بخش اولش هم قشنگ بود. فقط یه مقداری شخصیت‌پردازی‌هاتون، خصوصا دامبلدور، به دامبلدور کتاب و حتی سایت نزدیک نبود.

اسلیترین:

هوریس اسلاگهورن(ارشد؛ نه پس سال اولی ): ۲۵ (از ۲۵)
خب الان انتظارتون از من چیه؟ کلی برنامه‌ریزی کرده‌بودم بابت غلط املاییا نمره کم کنم که تهش نشد. ... پرداختن به تکلیف و نوشتن دو تا حکمت، عالی بود. کلی خندیدم، ولی تهش یه خلخالیوس و اینا بود که من نمی‌دونم چیه و فکر می‌کنم فقط منم که نمی‌دونم.

ریونکلاو:

ریموند: ۳۰
ریموند چرااا؟؟؟ چرا مراسم محبوب سارا اتفاق نیفتاد؟ این نامردیه!
خیلی روند قشنگی داشت و حکمتش هم به شدت دوست‌داشتنی بود. خسته نباشی!

تام ریدل(ارشد): ۲۱
بالاتر هم گفتم که پرداختن به روند زخمی شدن در حدی که دو سوم پست رو دربر بگیره مد نظرمون نبود. حالا در صورتی که خودِ حکمت به اندازه‌ی کافی کامل باشه، امتیاز مثبت محسوب می‌شد ولی شما حکمت رو در چند خط نوشتین و رد شدین.


گب دراکولا!


پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
#68
ترنسیلوانیا، پرده‌ی آخر


می‌دونین تیم خوب چه تیمیه؟ تیمی که لحظه آخری بسته بشه!

***

- اه اه. چیه این کویی؟ من که عمرا بیام. الکی وقتتو می‌ذاری که چی بشه؟ تیما رو ببین، دهنمون صافه.
- یعنی نمیای؟
- نه. تازه برگشتم. بیام کویی چیکار؟ اصلا از وقتی که به "بعضیااااا" گفتم بیا یه تیم تشکیل بدیم و گفت نه حوصله ندارم و الان خودش تو یه تیم دیگه‌س کلا همه‌ی حس و حالم پریده. نه، من نمیام.

گابریل رو به تام جاگسن گور به گور نشده و کریس کاملا گور به گور شده، این را گفت و سعی کرد از برگشتنش لذت ببرد.

****

- گابریل؟
- بله؟
- نمیای؟
- چیز... نه...
-
- یعنی... آره... معلومه که میام!
- ببین منم اصلا کویی دوست ندارم، به برد و باختم اهمیتی نمی‌دم. ما می‌خوایم بریم سیاهی لشکر باشیم. تیما زیاد بشن، لیگ هیجان‌انگیزتر بشه واسه بقیه!
- قول دادی‌آ، فقط سیاهی لشکر!
- قولِ قول!
- حالا... بقیه‌ی بازیکنا رو چیکار کنیم؟

****

- ببین آنی، کوییدیچ تفریحی بسیار مفرح و قشنگه و اصلا نمی‌دونی چه هیجانی داره. من خودم مهاجم بودم پارسال، اصلا چنان عشقی داره که نگو. میای بازی می‌کنی کیفشو می‌بری و می‌ری. همین.
- تو که گفتی اه اه نرو کویی کویی اصلنم قشنگ نیست.
- ها؟ من؟ من چیزه... من داشتم باهات شوخی می‌کردم دیگه.
- ولی گفتی نرو تو هیچ تیمی تیما مسخره‌ان.
- همممم...
- تازه گفتی تو کویی شرکت کنی و وقتتو هدر بدی دیگه همروحیِ من نیستی!
- خب... خب ... الو سو؟ اسم آنی‌رم بزن!

****

- هر چی بازیکن دم فدراسیون بود برداشتیم! الان دیگه تیممون تکمیله!
- سونامی یه دقه سر جات وایسا! ، هی چوپون، یه بار دیگه بگی زلزله اومده و اینو بشورونی اون یکی گوسفندتو با پشم می‌کنم تو دهنتا! ، کلاه جانم عزیزم قشنگم بشین سر جات و تکون نخو... وای پیتزامون!
- چی شده؟
- چرا خوردیش؟!
- عه مال تو بود؟ شرمنده!
- اون بازیکن تیممون بود! ... الان تو نیم ساعت کی رو گیر بیاریم؟ الان چیکار کنیم؟ الان چه خاکی به سرمون بریزیم؟ الان...
- باباجان انقد حرص نخور به جاش عشق بپراکن!

سو به گابریل نگاه کرد؛ گابریل به سو؛ آندریا به گابریل و سو در نهایت و سو و گابریل و آندریا به دامبلدور.

- اون گونی رو بده به من!

***

- وای الان چیکار کنیم؟ وای ما واسه بازی بعدی سوژه نداریم! وای نکنه این بازیو ببازیم؟ نکنه غرور و شخصیتمون له بشه؟ نکنه...
- سو.
- چیه چرا نمی‌ذاری حرصمو بخورم؟
- تو مگه نگفتی...

نقل قول:
- ببین منم اصلا کویی دوست ندارم، به برد و باختم اهمیتی نمی‌دم. ما می‌خوایم بریم سیاهی لشکر باشیم. تیما زیاد بشن، لیگ هیجان‌انگیزتر بشه واسه بقیه!


- ...
- حالا من یه چیزی پروندم. الان وایسا ببینم این نتایج‌و داره می‌خونه. من مطمئنم... ما حتما باختیم...
- ترنسیلوانیا، برنده!
- وات؟

***

- این یکی‌ رو دیگه مطمئنم باختیم. ما همیشه بازنده‌ایم. ما هیچی بلد نیستیم. ما آخر می‌شیم. ما...
- باباجان می‌شه دو دقه غر نزنی من رنگ موی آنی رو بذارم؟
- آقا بهش دقت نکنید، موهام خراب بشه از ریش شما پیوند می‌زنم به خودما. ... سو، تو هم بس کن این زنجیره‌ی "من نمی‌توانم" ها رو. چرا فکر می‌کنی هرگز موفق نمی‌شی و قراره مدام شکست بخوری؟ ما باید بگیم همیشه می‌تونیم که شکست و مشکلات از ما خجالت بکشن. ما باید به خودمون افتخار کنیم حتی اگه ببازیم و...

گابریل در دورخیز سرعت بیشتری نسبت به سو داشت. پس با دیدن چشمان به خون نشسته‌ی جلوی آنی که از روی صندلی بلند شده و دوباره داشت دادِ سخن می‌داد پرید و تی‌اش را نیز حائلی قرار داد که سو با دیدنش به خودش مسلط باشد.

- ترنسیلوانیا، برنده!

****

- ما این بازی رو می‌بازیم من مطمئنم! این دیگه تهشه. دیگه وقتشه که من با پالتوی پوست زشتم خداحافظی کنم و بهش نرسم. ما قراره به شدت سقوط کنیم و هرگز از جا بلند نشیم. ما داغون می‌شیم!
- ترنسیلوانیا، برنده!
-
-

****

- ببینین من می‌دونم که تا به اینجای کار بردیم و موفق شدیم. ولی این دفعه دیگه قراره روزگار انتقامش رو از ما بگیره. اون همه تلاشهامون برای ایده‌پردازی‌های توپ و معرکه، اون همه...
- باباجونیا احیانا اون دفعه رو که به روبرومون نگاه کردیم و هر چی دیدیم شد سوژه رو که نمی‌گه؟
- ما باختیم. ما تمومیم. دیگه باید از رختکنمون خداحافظی کنیم و به دنیای مزخرف قبلی برگردیم. کوییدیچ با ما نامهربون بود و ما دوباره باختیم.
- سو، محض اطلاعت ما دیروز قهرمان شدیم، اونی‌ام که داری توش آب می‌خوری جام قهرمانیمونه.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۴ ۱۵:۵۱:۰۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۴ ۱۵:۵۲:۳۰

گب دراکولا!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۸
#69
تدریس جلسه دوم کلاس فلسفه و حکمت


صبح زود با صدای زنگ ساعت کوکیش بیدار شد. ساعت 5 صبح بود و3 ساعت به شروع کلاسش مونده بود. میدونست که مثل روزای قبل، هم گروهیاش همه خوابن. خسته شده بود از این همه تفاوت و تبعیض. تا کی باید صبح زود بیدار می شد و تنهایی کل تالارو تمیز می کرد؟ تا کی باید بقیه راحت می خوابیدن و اون جون می کند تا تمیزی و تقارن رو به تالار بیاره؟ خسته تر از همیشه، سطل و تی و وایتکسو برداشت و تو ذهنش نقشه های جدید واسه مقابله با میکروبا رو مرور کرد.

حدودای ساعت 8 صبح – کلاس فلسفه و حکمت


-هافلیا بهترن! ما سختکوش تریم و با سختکوشی هر چیزی رو به دست میاریم.
-اصالت از هر چیزی بهتره. تا احترام نداشته باشی، نمی‌تونی کسی بشی تو جامعه.
-اصلنم اینطور نیست. با سختکوشی می‌شه هر چیزیو به دست آورد.
-اصالتو نه.
-و یا حتی شجاعتو. اصالت و سختکوشی نمیتونه به کسی شجاعت بده.
-میشه بس کنین؟ این چرت و پرتا چیه میگین؟ همه اینا رو کلاه انتخاب کرده. البته الان فهمیدم چرا شما رو ننداخته ریون...

گابریل تمام مدت شاهد بحث بین دانش آموزا بود. هرجایی رو نگاه می کرد نمونه ای از تبعیض می دید. نمونه ای از خودبزرگ بینی. نمونه ای از تفاوتای بی معنی. سرشو بالا گرفت و با حفظ پرستیژ استادیش، آروم وارد کلاس شد. از کنار هر میزی می گذشت، یه سطل محلول الکل خالی می شد رو سر دانش آموزا. وقتی به میز خودش که رسید و الکل بارونش کرد، کتابا و چوبدستیش رو روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید.

- باز بحثتون سر چیه؟
- هیچی به مرلین.
- دیدی؟ دیدی؟ اگه شجاعت ما گریفیا رو داشتی در برابر ظلم می‌ایستادی و حرفت رو می‌زدی! ... ما راجع به برتری گریفی‌ها صحبت می‌کردیم.
- اصلنم. بحث سر اصالت ما بود.
- نخیرم. تا حرف سخت کوشی ما وسط باشه، چرا از شما بگیم؟
- هوش و دیگر هیچ.
- خب دیگه بسه وگرنه می‌زنمتون همین‌جا پخش زمین شین یادتون بره چی چیه کی کیه!
- این چرا انقد عصبانیه؟
- همین الانم باصدای فراصوتش زدمون!

گابریل سعی کرد به خودش مسلط باشه و پرستیژش رو از دست نده. پس یه جرعه وایتکس نوشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه.

- ببینید بچه ها، این تفاوتا، این تبعیضا، همه بی معنین. ریونیا، گریفیا، هافلیا و بچه های اسلی، همه دانش آموزن. تفاوتی ندارن. تفاوت بی معنیه. تبعیض بده. اصلا این کاراتون درست نیست. باید این تبعیضا رو از بین برد. تفاوتی بین سیاه و سفید نیست. جفتشون رنگن. تفاوتی بین خوب و بد نیست. جفتشون صفتن. بریزین دور این تفکراتو. به عنوان تکلیفم یه خاطره از خودتون توی دفترچه خاطرات بنویسین. از وقتی که واسه شما و طبق شخصیت و ویژگی‌هاتون تبعیض قائل شدن و خیلی بهتون برخورد.

نفس عمیق دیگه ای کشید، وسایلشو برداشت و بدون هیچ حرفی، کلاس رو ترک کرد.

- خجالت نمی‌کشه، یه ربعه در می‌ره از کلاس. پولی که می‌گیری حرومت باشه!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۳ ۱۹:۵۴:۱۹

گب دراکولا!


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸
#70
ترکیب تیم شطرنج ریونکلا

تام جاگسن: فیل
آندریا کگورت:اسب
گابریل دلاکور: وزیر
دروئلا روزیه:قلعه


گب دراکولا!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.