هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ربکا.لاک‌وود)



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ یکشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۹
#61
سلام ارباب! خوبین؟:)
درخواست دوئل دارم با جوزفین مونتگومری رو دارم. تعیین شده و هماهنگ شده هم هست...
پنج روز مهلتشه!:|
ممنون ارباب...=)


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ پنجشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۹
#62
خلاصه: لرد ولدمورت مغازه ای باز کرده تا در اون مرگخوارهاش رو بفروش برسونه، ولی کارش زیاد رونق نداره! مرگخوارها یا فروش نمیرن و یا وقتی فروش رفتن، پس داده میشن! لرد تصمیم میگیره که اعضا ی بدن مرگخوارها رو دربیاره و بفروشه اما این کار هم زیاد با موفقیت پیش نمیره. لرد تصمیم می گیره نصف یکی از مرگخوارها رو بفروشه.

..............................


مرگخواران بعد از تلاش های زیاد او را از سرشان جدا و به بیرون از اتاق پرتاب کردند. ربکا که با حسرت فراوان به موهای ژولیده اش فکر میکرد، دستانش را در جیب لباسش برد و شانه‌ای ظاهر کرد. شروع کرد به شانه کردن موهایش. گوشه اتاق خودش را جمع کرد و موهای عزیزش را شانه کرد. تا اینکه پای رکسان به ربکا خورد و ربکا را مجبور کرد که آن طرف تر بنشیند.
ربکا ایستاد و وقتی قدمی برداشت، صدای مچاله شدن چیزی را زیر پایش شنید. پایش را بند کرد و به کاغذ خیره شد.

نقل قول:
"کسی که قرار است نصف بشود، کسی نیست جز تام جاگسن! مرگخوار ریونکلاوی و مجرد لردولدمورت"


-ها؟! چیشده؟ چه خبره؟ چرا اسم تام روشـ...
-تام؟ کدوم تام ربکای مامان؟

ربکا در یک دستش شانه و در دست دیگرش کاغذ را آرام آرام مچاله میکرد. سعی کرد با قیافه ای بسیار آرام و خشنود به مروپ بنگرد ولی مروپ زیرک‌تر از این حرف ها بود!
-ربکای مامان! میگم، اگه اون کاغذ رو به مامان مروپ ندی بهت میوه میدما! خرمالوهای خوشمزه... آبمیوه خیار و سیب؟ میخوای؟
-مممم... میتونم این کاغذ رو به شما بدم ولی کرو...

فیس فیس!

-ضدعفونی شد عزیز مامان!
-خب، بفرمایین. من بهتره برم تو جعبه تا ارباب منو ندیده.

ربکا به سرعت زیادی تبدلی به خفاش شد و در جعبه اش پرید. مروپ کاغذ را گرفت. در چشمانش "اگه تام گور به گور شده بود، خودم با چاقو نصفش میکنم" موج میزد. وقتی کاغذ را باز کرد، برق نگاهش به "عه! اینکه تام گور به گور شده نیست" تغییر کرد.
-عزیز مامان این اسم تام جاگسن مامانه. نه؟
-مادر! کاغذ را به ما بدهد. مرگخواران ما! کسی که باید درواقع نصف شود، تام جاگسن است.
-چــــی؟ من؟
-بله.

تام بسیار آرام آرام عقب رفت و سعی کرد از اتاق خارج شود ولی نگاه جدی لرد او را میخکوب کرد. تام وقتی به قمه های رودولف نگاه میکرد، دستانش میلرزید.
او مرگخوار خوبی بود و این حق مرگخواری به آن خوبی نبود!
تام قیفاه اش را مظلوم کرد و سعی کرد گریه کند ولی خیلی زود با خنده دروئلا، از تلاشش منصرف شد.
-اربــــــاب! این اتفاق لایق مرگخواری که روزهای گرم و سوزان تابستان رو برای ماموریت های مهم شما به جان خرید، نیست. کسی که شب های زمستانی که ماموریت داشیم رو در جنگل... چیز... در غار گذروند نباید اینگونه دست از دنیا بشوره!
-ما که میگیم دست بشورین ولی نگفتیم دنیا رو بشورین. رودودلف!
-نــــه ارباب با خرد و دانا و عادل ما! نه! این حق مرگخواری که سالهای سال به پای ماموریت های شما و شکنجه سفیدها سوخت و ساخت نیست!
-رودولف.
-ارباب دانا و با تجربه ی دنیای تاریکی و سیاهی! با خرد و علم شما، همواره میتونیم به زندگی خودمون ادامه بدیم. ولی شما نباید با مرگخواری که سالهای سال براتون در این روزهای گذرا و سختگیر زندگی زحمت کشید، اینکارو بکنین!
-رودولف؟
-ارباب؟

لرد نگاه عاقل اندر صفی به تام که روی زمین زانو زده بود و گریه میکرد انداخت. وقتی رودولف را با قمه اش بالای سر تام دید، لبخندی زد.
-نگران نباش تام. ما از اون یکی نصفه ات استفاده میکنیم.
-ارباب من کامل باشم به دردتون نمیخورم؟
-همین که گفتیم. رودولف؟


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۸
#63
گاهی آنقدر فکرها در ذهنت فشرده میشوند که دیگر مغزت نمیگذارد فکر کنی. نمیگذارد تصمیم بگیری یا احساس کنی...
و میشوی کسی که دیگر خودش نیست.
احساساتی که فشرده شده‌اند، افکاری که گم شده ‌اند، رویاهایی که تاریک شده‌اند... همه و همه روحت را عذاب میدهند. آنها همه‌ی روحت هستند ولی وقتی نیست...

روزها پی یکدیگر میروند. ماه‌ها در آغوش فصل‌ها گم شده اند. ساعت ها میدوند و این زمان است بر تنه عمر مینویسد. تجربه های تلخ، شیرین، شاد، غمگین...
گاه بر ذهنت، خاطره ای برجای گذاشته است، که تو را تغییر بدهد. تو در آن بودی، در آن لحظه بودی و آن را رقم زدی.
زمان هیچ وقت برای تصمیم دوباره برنمیگردد.
او هم بود؛ بر زمانه سخت روزگار قدم میگذاشت. میدانست کوچکتر از آن است که با کسی بحث کند. میدانست گاهی این فشارها، این تصمیم های نادرست خاطرات او را تلخ میکند...
میدانست این قدم ها گاهی در مرداب سرد است و گاهی در آتش خوشبختی.
میدانست... میدانست! ولی هیچ کدام... در آن لحظه کمکش نکردند.
آن لحظه که احساس کرد هر لحظه میتواند بودنش در اینجا عذابش بدهد... هیچ کدام نبودند تا در تصمیمش روبه رویش بایستند و فریاد بزنند:
-حواست باشد! تو با کسی طرف هستی که سالها اینجا بوده. در این سالها هزاران دخترک لوسِ شبیه به تو را دیده. تو دیگر این لبخند کمرنگش را که بر تو میزند، به نگاهی که سرد و سردتر میشود تبدیل نکن. اینها فقط ضرر هستند و ضرر.

هیچ کس نبود تا بگوید احساسی عمل نکن. کمی فکر کن و بعد تصمیم بگیر. حتی هیچ کس نگفت چرا دعوا میگیری؟! هیچ بود و هیچ...
او بود افکار اشتباهش... او بود و رویایی محو شده اش... او ماند و احساسات فشرده شده اش. آنها او را مانند طناب دار بودند. او را تا پای دار بردند و کشتند.
او مرده بود...
اما برگشت. برگشت ولی قدرتمندتر... با کمک او. همان انسانی که مینویسد و در ذهنت آن را حک میکند. او کسی بود که تغییرش داد.

او تغییر کرد اما خیلی زود. خیلی زود فهمید اشتباه کرده است. خیلی زود ... اما چه زیبا "زود"ها "دیر" میشوند..:)
دیر شده بود. میدانست برگشتن به سمت او سخت است. حداقل برای او سخت بود. حتی وقتی بخشیده شد، انتظار داشت نظر او برگردد.
او انتظار داشت سخت باشد... سخت تر از خود سخت...
شادی را وقتی چشید که او، طعم بخشیدن را به داد تا مزه مزه کند. شیرین بود؛ به شیرینی بازگشت! برگشتن برایش سخت بود ولی بخشیدن او سخت تر.


ربکا میدانست و میفهمید، هرچه دارد از کسی دارد که حالا اربابش شده بود!...:)


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۸
#64
سلام ارباب، خوبین؟
ارباب این بار با یه پست جدی اومدم نقدم بکنین. تا حالا فکر نکنم درخواستش رو داده باشم. ولی میخوام یکم تو جدی پیشرفت کنم.

سرزمین سیاهی

این پستم شاید کوتاه بود ولی میخواستم بدونم توصیفاتم و شخصیت شناسیم خوب بود یا نه؟ چون برام سخته تو جدی توصیف کنم شخصیت ها رو. اینجام به همین دلیل خیلی کم توضیح دادم. نه؟


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۸
#65
ریموس تکان نخورد. همچنان دندان هایش را روی هم میفشرد. بوی بد زندان ذهنش را از هر فکر خالی کرده بود.
بوی اجساد کنار زندان...
بوی رطوبت...
بوی تاریکی...
کاش میتوانست برگردد و در آغوش گرم محفل بماند. کاش میتوانست دوباره همه محفلی ها را ببیند. صورت هری، هرمیون، رون و بقیه در ذهنش درخشید. او اینجا بود تا مرگخواران را شکست دهد. اما چگونه؟
ای کاش کسی اینجا بود تا درکش میکرد...
ای کاش در کردن کار سختی نبود...
ای کاش تاریکی روشن میشد...
ای کاش ها مغزش را میخوردند. حتی نمیتوانست تکان بخورد. مغزش کار نمیکرد و فقط و فقط به حرفی که در ذهنش میدرخشید مشغول شده بود.

-فراموش نکنی از شر جسدا خلاص بشی...فراموش نکنی از شر جسدا خلاص بشی...

آیا او فراموش کرده بود یا خودش را به فراموشی میزد؟ یا شاید هر دو. هردو ذهنش را درگیر کرده بودند. مهم نبود... مهم نبود اینکه ذهنش را به چه چیزی مشغول میدارد. مهم این بود که الان باید چه کند.
به اجساد نگاهی کرد. چه تلخ گوشه یا آویزان شده بودند و یا کنج اتاق روی هم افتاده بودند. بوی مرده عذاب آور بود. اصلا نمیتوانست لحظه ای در کنج آن زندان، کنار اجساد روی هم تلنبار شده بایستد. پس برگشت تا از زندان بیرون برود اما... اما بلاتریکس که انتظار بودن او را در زندان میکشید، جلوی در ایستاده بود.

-مگه... مگه اون نرفته بود؟

ذهنش از کار افتاد. مغزش کار نمیکرد. چرا بلاتریکس با چوبدستی اش روبه روی او ایستاده بود؟ آیا قرار بود شکنجه شود؟


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۸
#66
در راهِ خانه، هیچ کس احساس خوبی نداشت، اما شادیِ بودنِ لردسیاه همچنان دل تاریکشان را گرمتر میکرد. آن حس بد، تنها و تنها به خاطر نبود لردسیاه در آن خانه بود. خانه خراب بود... آنقدرها که انگار نوازش بادها و نسیم صبحگاهی هم میتواند او را به زمین بیاندازد.
بلاتریکس روبه روی همه و جلوتر از بقیه با شادمانی قدم برمیداشت. تنها کسی بود که سرش را بالا نگه داشته بود و به کارهایی که باید بعد از آمدن لردسیاه انجام میداد، فکر میکرد. هیچ کس احساس شادی و یا غم نداشت. همه آرامشی داشتند که سخت در هم شکننده بود.
این بار آرامش بود که در هیاهوی بادها تکرار میشد.

درختان تکانی خوردند، باد آرامی وزید. آسمان با ابرهایش بازی میکرد. ابرهای سیاه را به اطراف میراند و تاریکی و سیاهی آنها را به رخ آدم ها میکشید؛ اما هیچ کس به ابرهای سیاه او فکر نمیکرد.
فکر همه مشغول لرد سیاه بود... لردتاریکی ها و قدرتمندترین جادوگر عمرشان.

قامت خم شده آنها دلیلی برای ایستادن نداشت. همه برای لردسیاه تا همه جا و هرجایی که بشود میرفتند. هرجایی که عمر کوتاه فانی آنها قد بدهد...
بلاتریکس پوزخندی زد. شادی در چشمان درخشید... همه فهمیدند این شادی نشان از اتفاق خوبی میداد، اما هیچ کدام سرشان را بلند نکردند و تنها به آوای دل خراش خانه گوش فرا دادند...
خانه در یک قدمی آنها و برگشت لرد سیاه نزدیک تر شده بود.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۸
#67
درخت همچنان منتظر عشق ورزیدن لرد بود، اما لرد دست به سینه ایستاده بود. درخت با محبت و عشق فراوانی به لرد نگاه کرد.
-جناب؟
-به.. به، عجب درخت... درازی.

درخت با شنیدن این حرف، برگهایی راه که با آن راه را بسته بود، بلند کرد و تک تکشان را از خوشحالی تکان داد.
درخت تا به حال کسی را ندیده بود که به قد درازش توجه کند!
بعد شاخه‌اش را با عشق فراوانی، به سمت لرد برد.
-منم بیام دیگه!
-نه.
-چراااا؟
-چون ما میگیم بمون یعنی بمون. دستور ما خیلی جدی و سخت گیرا...
-باشه باشه، فهمیدم زندگی من برات مهمه! خب بفرمایید، میتونین برین.

مرگخواران برگ‌های درخت را کنار زدند و وقتی منظره روبه رویشان را دیدند، سعی کردند فک‌هایشان را از روی ابرها جمع کنند.
فرشته هایی در آسمان پرواز میکردند و به این و طرف و آن طرف میرفتند.

-ارباب ارباب ارباب! اینجا کجاست؟
-ربکا رو قرنطینه کن گب‌مان. الان میگوییم اینجا کجاست.

لرد با دیدن ربکا که با تی گابریل در جعبه قرنطینه پرتاب میشود، سرفه‌ای کرد و با چوبدستی اش به فرشته ها اشاره کرد.
-اینجا بهشته.
-ارباب گفتین بهشت؟ فرشته؟ حور...

اما حرف رودولف تمام نشد و کروشیوی بلاتریکس او را ساکت کرد. همان موقع بود که ربکا از سوراخی که در جعبه درست کرده بود، فریادش بلند شد.
-اربـــاب، اون منم!
-مگه نگفتیم ربکا قرنطینه باشه؟

گابریل با ماسک سوراخی که در جعبه ایجاد شده بود را پوشاند. سپس مرگخواران، پیدا کردن خودشان در بهشت را، شروع کردند. لرد هم جلوتر رفت تا مرگخوارنش را در بهشت نیز ببیند!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۸
#68
ریونکلاو vs اسلیترین
سوژه: ولنتاین!


-جیــــــــــغ!
- ای درد!

ساعت سه شب بود. ربکا در حالی که نامه‌ای را در دستانش تکان می‌داد و دور خوابگاه دختران می‌دوید، جیغ میزد. معمولا هیچ دختری نمی‌خواهد در این موقع شب با صدای جیغ بلند شود، اما ربکا زودتر از این حرف ها همه را بیدار کرد.
دروئلا کتابش را به سمت ربکا پرتاب کرد و تا میتوانست فحش میداد. گابریل بلند شد و تی عزیزش را محکم به سر ربکا کوباند.
-@#$%^&*#%&*^$#!
-باشه باشه! اینو... اینو بخونین...

ربکا غش کرد و کف اتاق افتاد. وقتی نامه را گابریل خواند، با بیشتر خواندن نامه، اخم میکرد و ناراحت‌تر میشد.

نقل قول:
ساحرگان گرامی!
رودولف لسترنج برای باز شدن بختش همه شما را به عنوان همسرش اعلام کرده است و شما به عقد ایشون در آمدید! از حالا بهبعد شما همسران رسمی ایشان شناخته شدید. اگر با این موضوع مخالف هستید، منتظر شما در دادگاه خانوده شماره 10، هستیم!
با آرزوی خوشبختی و شادی تان زیر یک سقف!


سپس با چهره ای گریان نامه را به دروئلا و دروئلا به بقیه دختران داد.
-یعنی چی؟
-واسه ی چی؟
-چرا من؟
-چرا این بیچاره؟ این هنوز به سن قانونی نرسیده!
-خو چرا من؟ من تنها حشره ارباب رو... چرا من؟

لینی زیر بالش ربکا رفت و شروع کرد با جیغ و داد کردن. اما هیچ کس صدایش را نمی‌شنید. دروئلا کتاب هایش را زیر سرش گذاشت و سعی کرد به کتاب هایش فکر کند و نه قمه های رودولف!

صبح روز ولنتاین و روز مسابقه کوییدیچ-رختکن ریونکلاو

-آآآآییییی! دلــــــــــم!
-
-بسه تام. بســـه!

تام در حالی که روی نیمکت ریختکن کوییدیچ غلت میزد، روزنامه را به دست ساحرگان داد. همه ساحرگان از بس ناراحت بودند، اصلا نگاهی به عکس شاد رودولف با لباس دامادی نیداختند. هیچ کدامشان اصلا انتظارش را در "روز مسابقه" نداشتند!

-بچه ها بازی رو نبازین فقط! بریم.
-بریم.

وقتی وارد زمین شدند رودولف با نیش باز به ساحرگان سوار بر جارو زل زده بود، اما از آن طرف زمین کروشیویی پنهانی نثار رودولف شد!

-این شما و این بازی ریونکلاو و اسلیترین! یوآن قانع... اهم... یوآن خوش صدا هستم، گزارشگر گل این بازی! جایگاه تماشاچیان خالی خالیه و من امیدوارم زنده برم بیرون! حالا، بازیکنان هردو تیم وارد زمین میشن و رودولف که حلقه هاشو محکم نگه داشته، توپ رو پرتاب میکنه!

گابریل توپ را گرفت و جلو رفت. جلوتر... جلوتر... جلوتر...

-و تک به تک میکنه این گابریل متقارن با دروازه بان!
-میخوای به ما گل بزنی، گب‌مان؟
-نه ارباب؟ کی جرات داره به شما گل بزنه اصلا؟

گابریل توپ را پاس داد تا سولی توپ را بگیرد و گل بزند. اما سولی هم بعد از دیدن چهره لرد، توپ را برای کس دیگری پاس داد، ولی کسی نبود تا بگیرد. پس توپ محکم به صورت رودلفی خورد که داشت با جدیت ساحرگان را دنبال میکرد. بعد تمامی ساحرگان در زمین بازی نفسی عمیق از خوشحالی کشیدند.
توپ به دست بازیکنان اسلیترین افتاد ولی ربکا با دست و پا به جارو چسبیده بود تا دیده نشود. چو با فاصله ی دومتر، از او دور شده بود و نمیخواست او را در دفاع همراهی کند.
-جااااانِ ارباب بیا اینجا! کمک کن! کـــــــــمـــــــــــک!
-خاک بر سرت بکا!

سولی و گابریل به سمت ربکا پرواز کردند ولی همچنان از او فاصله گرفته بودند. ربکا از ناراحتی با جارو دور خودش چرخید و چرخید و چرخید.
-نـــــــــــه!

مهاجم های اسلیترین با دیدن ربکا سرگیجه گرفتند و از جارو افتادند. این اتفاق باعث شد سولی و گابریل توپ را بگیرند و به سمت دروازه حرکت کنند، اما با دوباره دیدن لرد، توپ را محکم نگه داشتند. گابریل سعی کرد به ربکا که همچنان مثل فرفره میچرخد، توجهی نکند. با آرنجش به سولی زد و بعد به رودولف اشاره کرد که دارد از دست دمپایی های موشکی بلاتریکس فرار میکند. لبخند شیطانی سولی بر چهره اش پدیدار شد!

-حالا شما شاهد یه دعوای خونوادگی هستید. دمپایی های موشکی بلاتریکس رو در نظر نگیرید! اونا صالا جزو بازی نیستن. حالا، لرد از بازی میره بیرون و با تاسف سر تکون میده!
-تو میری برای کی زن انتخاب میکنی؟ اونم همه رو؟ هـــــــمـــــــــــــه رو؟ ها؟
-نه بابا! اینا مدلای جدید انگشترن!
-و دروئلا بالاخره با گرفتن اسنیچ، به این دعوا پایان میده! برد ریونکلاو رو تبریک میگم! حالا بریم تا این خفاشه نترکیـ...

با ترکیدن ربکا سکوت همه جا را برداشت ولی لحظه ای نگذشت که دوباره همه چیز به حالت قبلی برگشت. بعد یوآن صدایش صاف کرد، دمش را در دستانش گرفت و رفت.
-به جای این کارا بشینین اون دمپایی ها رو جمع کنین تا کرونا نگرفتیم.
-بریم، من با تو کار دارم. واسه من زن میگیری؟
-نه بابا، واسه خودم گرفتـ... نه، نه! گفتم که، اینا مدلای جدیدن!

فردا ظهر-درمانگاه هاگوارتز
-این خفاشه دیروز عین ترقه تو هوا ترکید. الان همه بازیکنای کوییدیچ به خاطر تیکه هاش خیلی سرفه میکنن. تازه تب هم دارن. چیکار کنیم؟
-چیز مهمی نیست. از شنبه درست میشه!

مادام پامفری چیزی نگفت و ربکا را چک کرد. چسب هایی که دور ربکا بودند، تکه تکه های او را به هم متصل میکردند. سپس مادام پامفری گوش های بزرگ ربکا را گرفت و او را تا تالار راهنمایی کرد، تا ربکا فحش های یوآن، بازیکنان تیم اسلیترین و تیم ریونکلاو را نشنود!


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۵ ۲۰:۵۴:۵۱

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
#69
بفرمایید پرفسور! ایشون استرلیزه، تقدیم شما!


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۴ ۲۳:۳۹:۵۸

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
#70
دابی از پشت قوری ها، لرزان و لنگ لنگان به ربکا نزدیکتر شد. وقتی خواست بپرسد که قهوه یا چای، دهانش با دیدن ربکا باز ماند. چشمانش گرد شد و جیغ بلندی کشید. ربکا هم ترسید و با او جیغ کشید.
-جیــــــــــــــــغ خفاش!
-جیــــــــــــــــغ دابی!
-بس کن همرزم، بسه!

اما ربکا تا دابی دست از جیغ کشیدن بر ندارد، دست بر نخواهد داشت!

نیم ساعت بعد

-ای... ملعون... بس کن!
-آی. گلوی دابی درد گرفت. دابی از خفاش فاصله میگیره. دابی قهوه میریزه تا از تلخی بمیره و کرونا نگیریم. دابی میره!
-آخ آی! تا حالا تو عمر خفاشیم هم انقدر جیغ نزدم که اینجا جیغ زدم! خب قهو...

تا خواست چیزی بخورد، با دیدن قیافه پر از ترس جادوآموزان، فنجانش را درحالی که پر بود در نعلبکی برگرداند.
-اصلا خودتون بیایین ببینینش. به من ربطی نداره.
-پیشگویی برای توئه، چرا به تو ربطی نداره؟
-نمیدونم، فقط من میرم. بهم برخورد!

ربکا درحالی که کیفش را برداشته بود و پایش را بر زمین میکوبید، سعی میکرد همان قیافه عصبانی اش را تا بیرون کلاس تحمل کند ولی نشد.
-ببخشید. من اشتباه کردم. من باید ماسک میزدم، باید دستامو میشستم. نمیدونین چقدر وزیر بهداشت جادویی بهم نامه داده بود که "اگه بیداری دستاتو بشور"، ولی من نشستم. من میرم تو اتاقم خجالت بکشم و دستامو بشورم!
-این چش شد؟
-یعنی ربکا مایه ننگ ریونه!

سرکادوگان بعد از بیرون رفتن ربکا و دویدنش به سمت دستشویی، لیوانش را برداشت و به جادوآموزان نگاه کرد.
-همرزمان! کی حاضر فنجون این خفاش رو بخونه؟
-
-هیچ کس؟ اینقدر شما ضعیف و ترسو و بزدل هستید؟
-نه، ولی از جونمون که سیر نشدیم!
-ای ترسوهای بزدل! من خودم میخونم. خب اینجا چی نوشته...

جادوآموزان با ترس از سرکادوگان دور شدند و تنها سعی کردند به او گوش کنند. سرکادوگان سرفه ای کرد و چپ چپ به آنها نگاه کرد. دوباره تمرکزش را روی فنجان گذاشت.
-خب... اینجا نوشته اون ناقل نبوده و فقط خوشبخت ترین خفاش در دنیای جادوییه. اون یه خفاش خاصه! بله ای همرزمان! همون چیزی که شما از خوندنش عاجز هستید!

فردا صبح-درمانگاه

-چرا یه تابلو باید عطسه کنه؟ چرا تب داره و سرفه میکنه؟
-ای همرزم، من اون خفاشو پیدا کنم، به سزای اعمالش میرسونم!
-پس به یه ناقل کرونا که الان تو قرنطینه است دست زدی. بریم بابا، بریم!

سرکادوگان با حرص شمشیرش را تیز کرد تا ربکا را به سزای اعمالش برساند!


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۴ ۲۳:۵۵:۳۴

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.