هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
#61
پست دوم. گروه: نیوت اسکمندر و زاخاریاس اسمیت


سوژه:دستورالعمل


نیوت وارد اتاق لیسا شد. سر و کله اش را کج کرد و گفت:
-لیسا.
-بله ارباب.
-کتاب نیوت اسکمندر را پس بده.
-چشم ارباب...ولی شما از کجا از کتاب خبر دار شدید؟نیوت اینو تو مدرسه به من داده بود.

نیوت فهمید چه گندی زده. هر گونه حرف اشتباهی میتوانست او را رسوا کند. پس نکاهی لرد گونه به لیسا کرد. لیسا متوجه شد که نیوت_لرد از حرف او خوشش نیامده پس گفت:
-شما دانا ترین فرد روی زمین هستید ارباب. معلومه که همه چیز رو میدونید.

لیسا کتاب را تقدیم ارباب کرد و فرار کرد. نیوت خوشحال از اینکه توانسته بود کتاب را از لیسا بگیرد از در بیرون رفت و به زاخاریاس علامت داد تا با هم نوک پا نوک پا از خانه ریدل ها خارج شوند که مروپ گانت با کاسه ای میوه سر رسید و گفت:
-آناناس مامان، الکساندرا و گابریل با هم دعوا میکنن.
-خوب چه کنیم؟
-برای خرمالو مامان میوه اوردم که بشینه و با خیال راحت دعوای الکساندرا و گابریل رو قضاوت کنه.

نیوت_لرد نگاهی به ساعتش کرد. یک ربع گذشته بود و هنوز موفق نشده بودند کتاب را از خانه ریدل ها خارج کنند. میدانست که تا نتواند قضاوتش ذا تمام کند نمیتواند از خانه ریدل ها جیم شود پس کتاب را به آرامی روی زمین انداخت و به زاخاریاس چشمک زد تا کتاب را بردارد که مروپ متوجه وجود او شد:
-زاخاریاس اسمیت محفلی اینجا چیکار میکنه عزیز مامان؟

زاخاریاس دست و پایش را گم کرد و به سرعت به سمت در خانه دوید اما به دیوار برخورد کرد:
-این را آوردیم تا خوراک دخترمان نجینی کنیم. خودش هم تمایل بسیاری دارد .مگر نه؟

زاخاریاس به ناچار سرش را به علامت موافقت تکان داد. مروپ گفت:
-خیلی خوب. پس تا من این رو برای نجینی میبرم میوه هاتو تا ته بخور شفتالوی مامان.

مروپ دست و پای زاخاریاس را بست و در دیگش گذاشت که نیوت_لرد گفت:
-ما میخواهیم با او حرف بزنیم مادر.

او به سمت زاخاریاس رفت و در گوشش گفت:
-نگران نباش. اگه این معجون رو بریزی رو خودت باعث میشه بوی خیلی بدی بدی و مار ها ازت فاصله میگیرن. منم بعد از قضاوتم میام.

دوباره نیوت نگاهی به ساعتش انداخت. تنها نیم ساعت باقی مانده بود.

یک ربع بعد. آشپزخانه خانه ریدل ها.

-ارباب دروغ میگه. اون اول وایتکس منو خورد!
-ارباب. اون اول معدمو شست و شو داد.

الکساندرا و گابریل هر از چند گاهی به هم می پریدند و به هم تهمت دروغ میدادند اما نیوت_لرد توجهی به دعوا نداشت.تنها یک ربع دیگر از تاثیر معجون باقی مانده بود و دادگاه هم قرار نبود پایان داشته باشد. با اینکه معجون نیوت کارساز بود اما ممکن بود زاخاریاس آن را به مار پاشیده باشد که در آن صورت مار را وحشی تر می کرد. نیوت_لرد دست در ردایش کرد و متوجه چیزی شد. کیف جادوییش! کیف او همیشه در همه جا به کار او میامد. پس به سرعت دست در کیفش کرد و کاغذی را بیرون آورد. دستور العمل معجونی روی آن نوشته بود اما اسم معجون کنده شده بود. همیشه به کیفش ایمان داشت.الکساندرا و گابریل را تنها گذاشت به سرعت به سمت اتاق هکتور رفت. مانند همیشه هکتور روی ویبره بود و داشت معجونی درست میکرد. دستور معجون را روی سر هکتور کوبید و گفت:
-هکتور، این معجون را برای ما درست کن.

هکتور که تپه ای روی سرش کاشته شده بود گفت:
-حتما ارباب یک ربع دیگه آمادست.

یک ربع بعد

-حالا برگ گیاه اسفندین رو خرد میکنم و اضافه میکنم.

نیوت_لرد زانوی غم بغل گرفته بود. یک ربع گذشته بود و هنوز معجون آماده نشده بود.نگران بود که معجون آماده نشود و لرد هم دستشوییش را تمام کند چون داشت صدای سفون توالت میامد که ناگهان صدای جیغ و داد زاخاریاس از طبقه بالا آمد. زاخاریاس معجون را اشتباه استفاده کرده بود. خواست به سرعت به سمت طبقه بالا برود که خودش را در آینه دید. او داشت مو های بور در میاورد و پوست او پر رنگ تر می شد. معطل نکرد. لیوان را از روی کابینت برداشت و به سرعت داخل پاتیل کرد و از آن نوشید. ناگهان برگ گیاه اسفندین در هوا معلق شد. صدای دعوای الکساندرا و گابریل قطع شد و سیفون متوقف شد. دستور العمل،معجون متوقف کردن زمان برای همه تا فاصله 50 متری بود. اما هنوز جیغ و داد زاخاریاس متوقف نشده بود. به سرعت از پله ها بالا رفت. خون از زیر در بیرون می زد و صدای جیغ و داد قطع شد. معطل نکرد و کیف را در آورد. فریاد زد:
-مرغ طوفاااااااان.مرغ طوفاااااااان.

مرغی آبی و با شکوه از در کیف در آمد. پر های سفید و آبی مرغ در زیر نور خورشید میدرخشید و صدای آواز مرغ طوفان در ساختمان سر تا سر سیاه ریدل ها طنین می انداخت.نیوت در را باز کرد و نجینی را در حال فرو کردن نیشش در زاخاریاس دید. صندلی از کنار اتاق برداشت با تمام قدرت روی سر نجینی انداخت. مرغ طوفان وارد شد و بزاق دهنش را روی جای زخم زاخاریاس پاشید.زاخاریاس چشمانش را باز کرد و با صدای ضعیفی اسم نیوت را صدا میکرد. نیوت زاخاریاس را بغل کرد و گفت:
-همه چیز تموم شد زاخاریاس.کتابو گرفتیم.

زمان دوباره به حالت عادی برگشت و ولدمورت از دستشویی بیرون آمد . مرغ طوفان جلوی نیوت زانو زد و نیوت گفت:
-خداحافظ سیاهی و پلیدی. سلام سفیدی.

زاخاریاس لبخند ملیحی زد و به زحمت روی مرغ طوفان نشست.مرغ طوفان پنجره را شکست و طنین نجینی نجینی لرد در خانه ریدل ها طنین انداخت.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق ضروریات (محل جلسات الف دال)
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
#62
درود.
حالا که به عنوان کارآموز قبول شدم گفتم بهتره حالا درخواست استادی بدم. باشد که مورد قبول باشد.

ممنونم زاخاریاس، اینههه.
در صورت نیاز به استاد، در آینده حتما ازت استفاده میکنیم.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۰ ۱۵:۱۴:۳۲


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹
#63
دست تام به آرامی درون شکم فنریز فرو میرفت و درون آن سیر میکرد.بعد از دو قوطی و سه پوشک و هفت داکسی و چهار بسته ریش دامبلدور و شمشیر و نیزه و عروسک کوچکی بالاخره دست تام به چیزی دراز خورد که اتفاقا نرم هم بود:
-بانو!بانو! بالاخره سیب زمینی هارو پیدا کردم.
همه مرگخواران اتاق که به علت طولانی شدن فرآیند جستجوی شکم فنریز روی زمین ولو شده بودند، روی شکم فنریز خم شدند تا ببینند چی از آن در میاید. اگلانتاین دست تام را بالا کشید. در داخل آن یکی از سیب زمینی سرخ کرده های مروپ پیدا بود. همه مرگخواران داد و فریاد کردند و به پایکوبی پرداختند که مروپ سر و صدا را قطع کرد:
-چی کار میکنید عزیزای مامان؟هنوز بقیه سیب زمینی ها پیدا نشده.

دوباره مرگخواران ناله کردند و روی زمین ولو شدند. مروپ بلند شد و گفت:
-اینجوری نمیشه. باید خودم داخل شکم فنریزو نگاه کنم میوه های مامان.

مروپ با چراغ قوه و کلنگ وارد آشپزخانه شد و گفت:
-اگلانتاین، منو با قلابت بفرست پایین عزیز مامان.

بانو مروپ وارد شکم فنریز شد و شروع به کند و کاو در آن کرد.

یک ساعت بعد


یک ساعت گذشته بود و هنوز بقیه سیب زمینی های مروپ پیدا نشده بود. کم کم مرگخواران نگران غیبت مروپ شده بودند و میترسیدند او درون شکم فنریز هضم شود.آنها با حرف و گاهی هم تهدید اگلانتاین را تهدید می کردند که قلاب را بالا بکشد اما او هنوز امید داشت. اما دیگر زور وارد عمل شد و رودولف با قمه بالای سر اگلانتاین ایستاد. اگلانتاین راضی شد که قلاب را بالا بکشد که مروپ از ته شکم فنریز فریاد زد:
-منو بالا بکش اگلای مامان.

مرگخواران نگران به شکم فنریز نگاه میکردند تا ببینند مروپ برای چه درخواست کرده که او را بالا بکشند. کم کم چهره مروپ با دسته ای از سیب زمینی های له شده، خورد شده، تکه تکه شده و تک و توکی سالم نمایان شد. مروپ بسیار عصبانی بود. گوش فنریز را گرفت و به مرگخواران گفت:
-اول از همه توی نجات جون عزیز مامان تعلل کردید و بعدم همه سیب زمینی هایی که با عشق درست کردمو خوردین. بلند شید و همین حالا تک تک سیب زمینی هارو با چسب بچسبونید عزیزای مامان.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#64
روونا ریونکلا لحضه به لحضه به زاخاریاس نزدیک تر میشد. زاخاریاس گفت:
-میشه بس کنید؟نظارتم ندادید نداید.

ریونکلا به چشمان زاخاریاس نگاه کرد و گفت:
-تازه کار ما شروع شده.خوب، الان نوبت چیه؟ بزار فکر کنم...آره. تو زا ریونکلا از هر چیزی تو دنیا بیشتر بدت میاد. درسته؟

زاخاریاس با حرکت سر تایید کرد.
-مثل اینکه خیلی توی فعالیت های هاگوارتز خیلی شرکت میکنی. دوست داری برای گروهت امتیاز بگیری.هیچ فعالیتی که برای هافلپاف امتیاز بیاره هم از دست نمیدی. درسته؟

دوباره زاخاریاس تایید کرد.
-حالا چطوره این فعالیت هارو توی ریونکلا انجام بدی؟
-صبر کن...چی؟
-من و زوپس نشینا همه با هم جلسه داشتیم و قرار شد گروهتو از هافلپاف به ریونکلا تغییر بدیم.

زاخاریاس لرزید.عضویت در ریونکلا؟ گروهی که تا حد مرگ از آن متنفر بود؟امتیاز گیری برای ریونکلا؟ حتی در کابوس هایش هم این را نمیدید.اما تالار وحشت خودش یک کابوس بود.
زاخاریاس با لرزشی در صدایش فریاد زد:
-نهههه. من زیر بار زور نمیرم. من کودتا میکنم. انقلاب میکنم.من واسه خودم گروه تعیین می کنم. من تو دهن زوپس میزنم.
-حالا که انتخابت اینه...پس چرا بالای سرتو نگاه نمیکنی؟

زاخاریاس نگاهی به بالای سرش کرد و از دیدن آن خشکش زد.old ای روی اسم زاخاریاس اسمیت نقش بسته بود. سریع سایت را نگاه کرد و دنبال انجمن های خصوصی گشت اما پست های زیر انجمن های خصوصی خالی بود و لحضه ای بعد پیام شما به این قسمت دسترسی ندارید روی صفحه ظاهر شد. ریونکلا ردایش را جمع کرد و گفت:
-خیلی خب باشه. اگه نمیخوای به گروه ریونکلا بری ایرادی نداره. فقط شناست old میشه و دسترسیت از هافلپاف و محفل گرفته میشه و دیگه هم نمیتونی شناسه جدید بزنی. اصلا با آی پی بن کردن چطوری؟

زاخاریاس گوشه تونل زانوی غم بغل گرفت. این دو راهی با همه دو راهی ها فرق میکرد.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
#65
سلام پروفسور گانت.

بالاخره زاخاریاس در عمرش به نظارت رسید. حکم نظارت آشپزخانه هاگوارتز را قاب کرده بود و دور تا دور آن تمام وسائل تزینیش را چیده بود تا به چشم بیاید. هر دو ثانیه به قاب نگاه میکرد و از ته دل ذوق میکرد. بالاخره با پارتی و اصیل زادگی خودش و پدرش توانسته بود از ماروولو حکم نظارت آشپزخانه هاگوارتز بگیرد. روی تختش خوابید و در فکری عمیق فرو رفت. در افکارش داشت سر جن های خانوادگی داد و فریاد میزد وتا سریع تر غذای ماروولو را آماده کنند. جن هایی که خورد میکردند، له میکردند، سرخ میکردند و آب پز میکردند تا غذای دانش آموزان هاگوارتز و کارکنان ان را آماده کنند. زاخاریاس بلند شد. دوباره حکم را هم راستا با دیوار کرد و گفت:
-بالاخره گیرت اوردم.

صبح زود آشپزخانه هاگوارتز

لباس سفید سر آشپزیش را محکم کرد. گرد و خاک روی آن را پاک کرد. کلاه سفید بلندش را روی سرش گذاشت و آن را صاف کرد. برای آخرین بار به عکس روی کمدش نگاه کرد. عکسی که ماهرانه توسط حسن مصطفی فتوشاپ شده بود و زاخاریاس را روی میز مدیریت هاگوارتز نشان میداد. به سبک نتورک مارکتینگ ها دستش را مشت کرد و رو به آسمان گرفت:
-یه روز به تو هم میرسم نظارت هاگوارتز!

محکم به سمت در آشپزخانه قدم برداشت. انرژیش را در دستانش گذاشت و در را با ابهت باز کرد:
-سلام بچه ها.

انتظار داشت با جمع کثیری از جن های خانگی مواجه شود که مظلومانه سرشان را برمیگرداندند و به زاخاریاس نگاه میکردند اما تنها جن پیر و اخمویی در وسط آشپزخانه ایستاده بود و به زاخاریاس نگاه میکرد. او کریچر بود!
-جن های خونگی از فرمان سرآشپزشون سر پیچی کردن قربان. حاضر نشدن موقع ورود به اشپزخونه ضد عفونیشون کنم قربان. گفتن ما نظارت اسمیت رو قبول نمیکنیم و راهشونو کج کردن قربان. همچین چیزی در تاریخ هاگوارتز سابقه نداشته قربان.

دل زاخاریاس فرو ریخت. سال های سال برای این لحضه زحمت کشیده بود و در یک آن توسط عده ای جن خانگی پست خراب شده بود. دیگر به قربان گفتن های کریچر توجه نمیکرد. سرش لحضه به لحضه بیشتر گیج میرفت و هر لحضه ممکن بود زاخاریاس غش کند.
-قربان؟قربان؟صدای من رو میشنوید قربان.

زاخاریاس به زندگی برگشت! با اکراه سرش را به نشانه موافقت تکان داد و کریچر ادامه داد:
-ارباب ماروولو گفتن امروز نمیخواد برای غذای دانش آموزای بی اصل و نسب زحمت بکشید قربان. براشون از هاگزمید غذا سفارش دادن قربان.

دوباره زاخاریاس خوشحال شد. اگر قرار بود غذای دانش اموزان را حاضر نکند، پس میتوانست تمام روز را لم بدهد تا جن ها به سر کارشان برگردند. با امیدواری گفت:
-خیلی خوب کریچر. پس من برم لباسامو جمع کنم.
-قربان، ارباب ماروولو گفتن میخوان دست پختتون رو تا ساعت دوازده بچشن قربان.

دوباره دل زاخاریاس فرو ریخت اما این بار دیگر راه فراری برای او نبود. زاخاریاسی که حتی بلد نبود نیمرویی درست کند، قرار بود برای سخت گیر ترین مدیر تاریخ هاگوارتز غذا بپزد. کریچر با صدای تقی غیب شد و زاخاریاس را با بزرگترین مشکلش تنها گذاشت.

دو ساعت بعد

زاخاریاس کل کتاب آشپزی هاگوارتز را شخم زده بود تا آسان ترین دسپخت تاریخ را امتحان کند اما همه ی دستور ها حداقل دوازده مرحله داشتند و این زاخاریاس را بسیار نگران کرده بود:
-لعنت به این زندگی. آخه این درسته؟ من به استالین این نظارتو نمیخوام.

اشک زاخاریاس به شکل خنده داری سرازیر شد و روی کتاب آشپزی میریخت. ناگهان کتاب آشپزی زنده شد و برای تلافی اشک ها یک سیلی به او زد. زاخاریاس پخش زمین شد. با گیجی سرش را بالا گرفت که به صفحه نهصد و سی و دو کتاب افتاد. جایی که نوشته بود:
نقل قول:
تخم مرغ آب پز
مواد لازم:
تخم مرغ به تعداد دلخواه.
سیب زمینی به تعداد دلخواه
دویست گرم آب
1.. تخم مرغ و سیب زمینی را در آب بندازید و بیست دقیقه صبر کنید تا آب پز شود. نوش جان!


خودش بود! ساده ترین دستور تاریخ هاگوارتز. سریع سراغ ظرف های هاگوارتز رفت و ماهیتابه ای برداشت. تمام تخم مرغ های یخچال را خالی کرد و یک گونی سیب زمینی از انبار برداشت. حوصله سیب زمینی پوست کندن نداشت. با ورد آگوامنتی سطلی را پر کرد و روی ماهیتابه ریخت سیب زمینی ها را درشت و درشت و تخم مرغ ها را با پوست توی ماهیتابه ریخت.ارتفاع آب حتی تا نیمه تخم مرغ ها هم نبود و در بهترین حالت تخم مرغ نیم پز میشد. زیر گاز را روشن کرد.صندلی برداشت. بالشش را از کمدش برداشت و روی صندلی گذاشت:
-آخیش. بالاخره این شد یه روز عالی. وقتی بلند شم میبینم تخم مرغ ها آب پز شدن اونم به چه خوشمزگی. ماروولو کیف میکنه.

ساعت یازده و نیم

-از عقاب به شاهین. آتیش در ضلع شرقی هاگوارتز توی آشپزخونه هستش تمام.
-عقاب عقاب. ما همین الان در ضلع شرقی هستیم جلوی آشپزخونه. تمام.
-شاهین شاهین. با حرکت ضربتی وارد شید و جلوی خرابکارو بگیرید تمام.

دسته از کارآگاهان با لگدی در آشپزخانه را باز کردند و گفتند:
-به نام قانون تسلیم بشید. شما در محاصره اید!

زاخاریاس بیدار شد اما در دود اطرافش هیچ چیزی را نمیتوانست ببیند. آتش اطراف گاز زبانه میکشید. زاخاریاس گیج شده بود و نمیتوانست چیزی را ببیند که ناگهان پرتویی قرمز شلیک شد و صدایی گفت:
-تسلیم بشید. هیچ راه فراری نیست.
-غلط کردم. تسلیمم.

تازه زاخاریاس هوشیار شده بود. ماموران وزارتخوانه امدند دست زاخاریاس را ببندند که زاخاریاس فریاد زد:
-آهای! دارید چیکار میکنید؟
-شما به جرم اتش روشن کردن به عمد و پر کردن هاگوارتز از دود بازداشتید.
-چی؟ من سرآشپز اینجام. شما حق ندارید سر آشپزو به علت راه انداختن دود در هاگوارتز بازداشت کنید.
-اما...
-برای این دود بلند شد که من احمق موقع درست کردن غذا خواب مونده بودم.

زاخاریاس عصبانی شده بود. کپسول آتش نشانی را برداشت و به گاز اسپری کرد. لحضه ای بعد دود محو شد و زاخاریاسی فلک زده وسیاه پشت آن معلوم شد. محکم کپسول را به زمین کوبید و به سمت در آشپزخوانه رفت که فردی با لگد در را باز کرد:
-زمان سالازار کبیر اینجوری نبود که. یکی جلوی سالازار اسلایترین آتیش روشن کرد،سالازار براش سیبیل آتشین درست کرد.

ماروولو با رکابی و پیژامه ظاهر شد در حالی که مروپ پشت او با استرس و نگرانی حرکت میکرد. صدایش را در گلویش انداخت به ماموران وزارت گفت:
-پس این پدر سگی که آتیش روشن کرده کجاست؟!

ماموران وزارت از لحن حرف زدن او ترسیدند. یعنی در اصل گرخیدند. ماموری با دست زاخاریاس را نشان داد و گفت:
-این بود.
-چی؟ این؟ خیلی خوب پسر. حالا غذایی که قرار بود اماده کنی کجاست؟

زاخاریاس دست و پایش لرزید. چاپلوسانه رو به ماروولو کرد و گفت:
-غذاتون آمادسست. تخم مرغ سیب زمینی دودی.

با دستانی لرزان تخم مرغ سیب زمینی دودی را جلوی ماروولو گرفت و جلوی او زانو زد. ماروولو نگاهی به غذا کرد و گفت:
-مروپ. بیا این غذا رو بخور دختر.

مروپ مظلومانه از پشت پدرش بیرون آمد و غذا را گرفت. نگاهی به تخم مرغ های سیاه و سیب زمینی های ذغال شده انداخت. تخم مرغی را برداشت و گازی از آن زد.مزه تخم مرغ غیر قابل تحمل بود جوری که استفراغ مروپ کف آشپزخانه را پوشاند:
-خیلی خب زاخار.بیا تا جایزه این غذای خوشمزتو بهت بدم. بیا یه کفتر دارم منوی مدیریت میده.

ماروولو دستش را دور گردن زاخاریاس انداخت و جلوی چشم ماموران حیران وزارت دور شد.

نقل قول:
ماروولو گانت،مدیر مدرسه هاگوارتز به علت ضرب و شتم شدید یکی از کارکنان مدرسه متواری است. به گزارش پیام امروز، زاخاریاس اسمیت، سرآشپزی که جنجال بزرگ آتش گرفتن آشپزخانه هاگوارتز را راه انداخته بود، مورد ضرب و شتم شدید ماروولو گانت با کمر بند قرار گرفته و هم اکنون در سنت مانگو به سر میبرد...



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق ضروریات (محل جلسات الف دال)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
#66
سلام.
با اینکه که منطقی من الان خودم باید توسط یه مربی هدایت شم، اما میخوام درخواست بدم برای مربی الف دال شدن. مشکلی نداره دیگه هم آموزش ببینم هم آموزش بدم؟
کدوم خوشبختی قراره زیر سایه نظارت من در بیاد؟

سلام زاخاریاس.
ممنونم که تمایل داری کمک کنی، مطمئن باش از توانایی هات بهترین استفاده رو خواهیم برد.
اطلاعات تکمیلی رو با جغد برات ارسال میکنم.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۱۵:۲۱:۳۹


هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹
#67
سلام پروفسور موتویوما.

اولین رول عمومیم
اونموقع فرق بین لوسیوس و سورسو هم نمیدونستم.

لوسیوس زیر نگاه های شیطانی بلاتریکس دور شد. میخواست برای اولین بار از زیر سایه بلاتریکس در بیاید و محبوب ترین مرگخوار اربابش شود. دیگر نوبت او رسیده بود تا نظر اربابش را جلب کند و محبوب دل او شود. فقط اگر جمجمه آن حیوان را پیدا میکرد...
با خودش زمزمه کرد:
-پس این میمون ها کجان؟ موقعی که ارباب نیازی بهشون نداره میان و مزاحم ارباب میشن اما الان غیبشون زده.

پایش را بلند کرد تا به شاخه گیر نکند. جنگل بسیار ساکت بود و پرنده هم آنجا پر نمیزد. گویی امروز شانس با لوسیوس یار نبود. ناگهان او صدایی از میان درختان راش جنگل شنید. چوبدستیش را بلند کرد و پاورچین پاورچین دنبال منبع صدا رفت. صدا لحضه قطع شد و سپس صدای ملچ و ملوچ بلند شد. لوسیوس شکاکا تر شد و در پشت درختی پناه گرفت. اگر جانور وحشی در آن پشت بود ممکن بود عمر لوسیوس به محبوب ارباب شدن قد ندهد.آرام
آزام سرش را بیرون برد و منبع صدا را پیدا کرد.میمونی روی درخت داشت پنیر میخورد. چیزی با عقل جور در نمیامد. میمون و پنیر؟ ان هم میمون سیاه؟ یاد دوران جوانی افتاد. دوره ای که با فلک به دانش اموزان شعر روباهی که از کلاغ پنیر میدزدید را یاد میدادند.نکند ان حیوان کلاغی بود در پوست میمون؟ هر چه بود در نظر سوروس مانند بلیط رضایت ارباب بود. ندای ذهنش گفت:
-خودشه. جام جمجمه ای ارباب.

جلوی میمون پرید و سعی کرد با دست پنیر را از دست میمون بگیرد اما میمون زرنگ تر از این حرف ها بود و روی شاخه ای بالاتر پرید. زبانش را رو به لوسیوس گرفت:
-فکر کردی میتونی منو گول بزنی؟

شعر روباه و کلاغ در ذهنش مدام زمزمه میشد. با خودش گفت شاید این راه حل مشکلش باشد:
-به به چقدر زیبایی! چه سری! چه دمی! عجب پایی!

میمون بی ادب صدایی زشت از خودش دراورد و گفت:
-هر هر هر! فکر کردی من احمقم؟ فکر کردی تو هاگوارتز حیوونا به ما از این شعرا یاد نمیدن؟

معلوم بود میمون به این راحتی ها گول نمیخورد. پس لوسیوس به سراغ راه حل های متدوال جادوگری رفت و گفت:
-اونجارو! یه موز پرنده!
-کو؟کو؟

هر چقدر میمون ها باهوش باشند، اما این تکنیک ها رویشان جواب میدهد. لوسیوس معطل نکرد و سریع با پتریفیکوس توتالوس میمون را خشک کرد. میمون تلپی در حالی که هنوز پنیر در دستش بود روی زمین افتاد. بالاخره لحضه موئود فرا رسید. لحضه ای که بعد از ان با نگاه های از روی حسادت بلا و دیگر مرگخواران همراه بود. لوسیوس چوبدستی را به سمت جمجمه میمون برد تا با ورد سکتوم سمپرا پوست میمون را از هم وا کند و جمجمه ان را در آورد. اما در میانه ورد صدای خشن بلا را از پشت سرش شنید:
-کروشیو.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
#68
سلام پروفسور استانفورد.
1.روی چه شی یا حیوونی این طلسم رو اجرا می کنید و چرا؟ (۳نمره)

دیگه خسته شده بودم. یک سال بود تو هاگوارتز میگشدم و هیچ کس حاضر نمیشد روش نظارت کنم.نه تنها انسان بلکه حیوونم بهم پا نمیداد. بالاخره تصمیم جدی گرفتم تا روی حتی سنگم شده نظارت کنم. من شایسته نظارت بودم. نظارت حق من بود. سهم من بود. طلاق... نه این ماله اینجا نیست. به هر حال تصمیم گرفتم روی سنگ اجرا کنم. روی بزرگترین سنگ هاگوارتز.

2.چه واکنشی نشون میدید؟ چه بحثی باهاش خواهید کرد؟ سوال جوابتون با شی یا حیوونی که به حرف آوردید رو برام بنویسید. مکالمه جالب تر، نمره بهتر. (۷نمره)


سنگ رو نشونه گرفتم و وردو به زبون اوردم. سنگ یه تکون مختصر خورد و بیدار شد. بهش گفتم:
-آهای سنگ. یه کاری کن روت نظارت کنم. حتی اگه شده هاگوارتزو بترکونی . بازم من روی نابود کردن هاگوارتزت نظارت میکنم.

فکر کنم سنگ فرق شوخی و جدی رو نمیفهمید چون گفت:
-که هاگوارتزو بترکونم؟ ایول بابا. همیشه آرزوم بود اون قلعه رو خورد و خاکشیرش کنم.

سنگ به سمت هاگوارتز خم شد و از سرازیری مستقیم رفت سمت قلعه. داد زدم:
-غلط کردم سنگ. برگرد. چه غلطی کردم که روی تو نفهم وردو اجرا کردم.

سنگ از ته کوه داد زد:
-نفهم بازی در بیارم؟ به چشم.

بععدش یه صدایی شنیدم. انگار دانش آموزای هاگوارتز سنگو دیده بودن و داشتن فرار میکردن.

دیدم حتی استالین از قبرش برگرده نمیتونه جلوی سنگو بگیره برای همین سعی کردم با حرف زدن رامش کنم. گفتم:
-سنگ عزیز. مگه قرار نبود روت نظارت کنم؟ قرارمون این نبود!
-قرار؟ قرار چیه؟
-یعنی قول دادن.
-قول؟ قول چیه؟
-یعنی کاری که باید برای من انجام میدادی.
-اهان باشه. ولی... نظارت چیه اصلا؟

دیدم اگه بخوام همینجوری ادامه بدم؛ سنگ هاگوارتزو با خاک یکسان کرده پس یه جغدو تو آسمون خشک کردم و آوردم پایین. یه کاغذی بهش وصل بود. پشت کاغذ یه نامه سریع نوشتم و به زور مجبورش کردم برای شما بیاره. توش گفته بودم ضد طلسمه این طلسم چیه؟ یه دو دقیقه ای گذشت و دیدم جغد داره سریع با نامه میاد. نامه رو قاپیدم و نگاه کردم که دیدم نوشته بودید:
نقل قول:
سلام. ارتور عزیزم. ما به هم نمیخوریم. اصلا سطح زندگیامون با هم فرق داره. من مرگخوارم و تو محفلی. تو از خانواده ای اصیل اومدی و من دو رگم. فکر نکنم عزیز، اگه ما با هم ازدواج کنیم زندگی خوبی داشته باشیم. لطفا دیگه به من جغد نده. ملانی.


نامه نامه ای عاشقونه بود و شما پشتشو ندیده بودید. خواستم نامه بنویسم که جغد مثل فشنگ فرار کرد. دیگه کاری از دستم بر نمیومد. به خروشف توکل کردم تا لااقل چوبدستیمو نشکنم که یه دفعه طلسم زمانش تموم شد و سنگ وایساد. دانش اموزا منو دیدن اون پشت و گفتن:
-خائنننن. تو سنگو فرستاده بودی؟

خلاصه یه دو سه روزی تو کلبه هاگرید اتراق کردم تا بقیه پوست منو نکنن.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۹
#69
سلام پروفسور وارنر.

1. پارچه رو کنار بزنین و بگین با چه جانوری مواجه شدین؟ بزرگ یا کوچیک؟ (2 امتیاز)

سریع به اولین پارچه حمله کردم و بازش کردم. دیدم هیچی توش نیست. داد زدم این چه چیزیه برای من گذاشتین؟ چند تا از بچه ها منو دیدن و گفتن یه تسترال زیر پارچه بوده. مثل اینکه تسترالش کوچیک بود. چون صداش انگار از ته چاه میومد.

2. برخوردی که جانور با شما داشت چی بود؟ (4 امتیاز)

سریع یکی از اونایی که تستراله میتونستن ببینن رو اوردم پیشم تا برام حرکات تسترالو گزارش کنه. (تام لعنت اللنین نبود.)اول تسترال اومد پشتشو به من کرد که معنیش این بود روش بشینم تا منو سوار خودش کنه. منم یا استالین گفتم و نشستم که یه دفعه پوزش رو حس کردم. فکر کنم جای اشتباه نشسته بودم. یه دفعه تسترال رم کرد و از زیر من عین موشک در رفت. یه دو سه نفری که تسترالو میدیدن دنبالش کردن ولی حالا تسترال مگه وایمیساد؟ تا اینکه تام جاگسن لعنت الاستالین گرفتش.

3. چه غذایی برای جانورتون با این ابعاد جدید مناسب می‌دونین؟ چرا؟ (2 امتیاز)

از اونجایی که تو عمارت اربابی اسمیت ها با کره سب و هیپوگریف هایی کار کردم، من علفو برای تسترال میدونم. ر حیوونی باید غذای اورجینال و تیپیکال خودشو بخوره. این چیز میزای مصنوعی چیه قاطی غذای هیپوگریف میکنن؟ آخرم همینا باعث میشن عضله اینا تحلیل بره.

4. آیا جانورتون از غذایی که تو سوال 3 تهیه کردین خوشش اومد؟ چرا؟ (1 امتیاز)

تا اونجایی که برام گزارش میکردن انگار هیپوگریف برگشته روی غذا خراب کاری کرده و گفته:
-این چیزا چیه به من میدی؟ اینارو سگم نمیخوره احمق. ا این تکلیف کلاس طلسم های باستانی بود.

5. هرگونه انتقاد و پیشنهادی که نسبت به کلاس در طی این سه جلسه داشتین ارائه بدین! (1 امتیاز)

این کلاستون اصلا نظارتی روش نبود. یه مشت حیوون برای خودشون داشتن دور کلاس میگشتن و هیچ کسی هم کاریشون نداشت. یه نفرو میخواستن که روشون نظارت کنه. یه کار بلد.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۹
#70
سلام مصی. هنوزم قراره از fcb بری؟
. جهت پرواز، بین قالیچه، قالی، پادری، جانماز، سفره، رو میزی، ملافه (ملحفه) و موکت، یک مورد را به دلخواه انتخاب کنید و به سوالات زیر مختصراً پاسخ دهید:

* دلیل این انتخاب چیست؟ مزیت ها و معایب این مورد را در مقایسه با جارو شرح دهید. (2 امتیاز)

* شرح دهید که چگونه مورد انتخابی را حین پرواز هدایت می کنید. آیا چوبدستی شما نقش مهمی ایفا می کند یا صرفاً ذهن شما؟ آیا قسمتی از بدنه ی مورد انتخابی در جهت گیری و پرواز نقش دارد؟ (2 امتیاز)

* مورد انتخابی را با کدام یک تمیز خواهید کرد: با نپتون (جارو دستی کوچک)؟ با جاروبرقی؟ با چوبدستی؟ با تکاندن از تراس؟ توضیح دهید چرا این روش؟ (2 امتیاز)


سوال 1.1 از اونجایی که از بچگی تو عمارت خانوادگی اسمیت ها بزرگ شدم، به غیر از قالیچه گرون قیمت اصل کاشون نمیتونم تحمل کنم. بقیه در شان ناظر آینده نیست.

مزایا؟ قالیچه همش معایبه. اصلا قابل تحمل نیست! اینا میخوان با وارد کردن قالیچه فرهنگ جاروسواری اصیل بریتانیایی رو نابود کنن. مردم گوش به زنگ باشید که اینا بد خوابایی برای شما دیدن. این قالیچه اولا سرعتش مثل لاک پشت میمونه. دوما اصلا سیستمش قدیمی و برای دهه 60 میلادی و ایناست. اونموقعی که ما ملت بریتانیا داشتیم جارو تولید میکردیم اینا با پا میرفتن اینور اونور.

سوال 1.2 معایب قالیچه های سیستم پایین و مزخرف همینه دیگه. به جای اینکه مثل جارو های تولید ملی با نیروی ذهن کار کنن، باید قر بدیم تا روشن شن. بعدش باید رقص پا بریم تا دنده عوض کنن. بعدم برای کم کردن سرعت باید حرکات موزون دست بریم. اصلا اینجا کلاس رقصه یا جارو سواری؟

سوال 1.3 نا سلامتی ما جادوگریما. استفاده از نپتون ؟ جارو برقی؟ جارو دستی؟ اخریو که حتی ماگل ها هم انجام نمیدن. مثل آدم چوبتونو تکون بدین و همه چی پاک میشه. من اصیل زاده اینو تحمل نمیکنمم.


2. با توجه به اینکه قالی ها (و امثالهم) حساس و مبادی آداب هستند، لطفاً شرح دهید چگونه و با چه افسون و روش جادویی یا حتی ماگلی، می توانید یک قالیچه ی پرنده را در ابتدا زنده و سپس رام خود کنید؟ (2 امتیاز)

اول از همه با ورد به هوش اوردن... چی بود این ورد کوفتی؟ آره همون زنده میکنیم، بعدم آروم روی جادو دست میکشیم، اگه مثل ادم رام نشدن چوبو ور میداریم یه پس کتک میزنیم قالیچرو خودش اتوماتیک میرونه. پدر گرامیم... یعنی یکی از دایه های من منو همینجوری کتک میزد!

3. اگرچه ظاهر ماجرا همواره فاکتور تعیین کننده ای در کیفیت نیست، اما در مورد قالی های پرنده (و امثالهم) موضوع کمی متفاوت است. لطفاً طرح و الگوی محبوب خود برای یک قالی (و امثالهم) را از طریق عکس یا حتی طراحی نشان دهید و مختصراً شرح دهید که این طرح چگونه ممکن است بر کیفیت پرواز با این قالی (و امثالهم) اثر بگذارد؟ (2 امتیاز)


ببین حسن، یه اصلی برای ما بچه پولدارا هست که میگه: همه چیز ظاهره. اگه کیفیتش خوب نبود یه دونه دیگه میگیریم. برای همین ما بچه پولدارا فقط میریم قالی کرمون اونم از نوع دستبافت میگیریم. اگه کیفیتش خوب نبود مهم نیست. چون قشنگه.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.