هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (جرمی.استرتون)



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹
#61
کی؟
لونا لاوگود!


RainbowClaw




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹
#62
چیکار؟
آواز می خوندن!


RainbowClaw




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹
#63
کجا؟
تو حموم!


RainbowClaw




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹
#64
جرمی استرتون، دیشب، در تمدن گمشده آتلانتیس، با دیگر اعضای گروه بدون نام جیغ می زد!


RainbowClaw




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۸:۵۹ شنبه ۲۲ آذر ۱۳۹۹
#65
با کی؟
دیگر اعضای بدون نام!


RainbowClaw




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ جمعه ۲۱ آذر ۱۳۹۹
#66
کی؟
جرمی استرتون!


RainbowClaw




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹
#67
فیل خاص بدون نام ها


vs


فیل مارا





ماه در آسمان میدرخشید. هاگوارتز را سکوتی خوف انگیز در بر گرفته و جز نوری که آخرین لحظات عمر جادوگری را روشن میکرد، هیچ روشنایی دیگری دیده نمیشد.

پلاکس، دیزی و جرمی نیمه بیهوش، در درمانگاه هاگوارتز نشسته بودند و غصه میخوردند که ناگهان درب درمانگاه با شدت باز شد و کتی، مثل گلوله تازه از تفنگ رها شده پرید داخل.

_ کتی؟ چی شده؟

کتی که به شدت نفس نفس میزد و صورتش را عرق پوشانده بود، به دیوار تکیه زد:
_ من... مـ... من... هی...
_ چیشده خب کتی؟ عین آدم حرف بزن!

پلاکس با یک لیوان آب به سمت کتی رفت و آب را به دستش داد:
_ خب صبر کنید نفسش بالا بیاد.

در یک چشم به هم زدن لیوان خالی شد و کتی با پشت دست پیشانی اش را پاک کرد:
_ آخـ... ممنون...
_ خب حالا میگی چی شده یا نه!
_ آره میگم، من رفتم دستشویی طبقه دوم کار داشتم، بعد برگشتم خوابگاه چون چوب دستیم جا مونده بود، بعد دوباره داشتم میرفتم دستشویی طبقه دوم...

دقایقی گذشت و کتی مثل یک فنجان چای به روبه رویش نگاه میکرد و از دهانش بخار خارج میشد.

_ خب حالا میگی چی شد یا نــــــــــــه؟
_ یادم رفت آخه!

هر سه نفر دندان هایشان را به هم میفشردند و حرص میخوردند و در ذهنشان کتی را تکه تکه کرده بودند.
یکدفعه سکوت اتاق با فریاد کتی شکسته شد:
_ آها... یادم اومد! داشتم میرفتم که تابلوی اعلانات رو دیدم!
_ خـــــب...
_ تیم مارا میخواد دوباره جرمی رو بزنه!

جرمی به علت فشار بالای روانی از هوش رفت و دیزی و پلاکس در حالی که پلک یک چشمشان میپرید خیره به کتی خشک شدند.
___________________________________
فردای آن روز _ درمانگاه همیشه خالی مدرسه


-هی، این گلچین روزگار چه کارا که نمیکنه.
-حیف جرمی نیست به این زودی پر پر شه.
-عجب رسمیه رسم زمونه، قصه ی بادو برگ خزونه...
-بسه بچه ها، چرا اینقدر پیاز داغشو زیاد میکنید. یکیتون بره چندتا چوب بیاره میخوام پندی دهم شما را که آن بِه.
-جرمی دم مرگم دست از سناریو سازی بر نمیداری؟
-جرمی این کار هارو بی خیال، این همه آدم چرا تو باید قربانی بی عدالتی روزگار بشی.
-دیزی! اونجاست که شاعر میگه...
-کتی شاعر هرچی میگه برای خودش میگه، اصلا غلط کردم. منو باش میخواستم با کیا چند کلمه حرف بزنم.

بعد از نبرد بین جرمی و افلیا، جرمی صدمات زیادی دیده بود، و حالا با همین وضع نیمه جان باید با اما شطرنج بازی میکرد.
جرمی که حس میکرد آخرین لحظات عمرش را طی میکند، مانند تمامی آدم ها، میخواست آخرین خواسته هایش را به دوستان نزدیکش بگوید.

-ببینید من گفتم بیاین اینجا، تا وصیت نامم رو براتون بخونم، فقط خواهش میکنم بهش عمل کنید.

بعد از گفتن این جمله اشک در چشمان جرمی حلقه زد، هیچ وقت فکر نمیکرد عمرش این چنین به پایان برسد.آن طرف هم دیزی شروع به گریه کردن کرد و کتی دوباره آواز عجب رسمیه را سر داد.

-دیزی، کتی! فکر نمیکنید پیازاتون ته گرفته؟
-میدونی پلاکس، دلم خونه. بچه ی مردم سر بی عدالتی و ضعیف کشی داره پر پر میشه.
-دیزی همیشه تا بوده همین بوده. اینجاست که شاعر میگه...
-وای کتی ! بسه دیگه. دیگه نبینم از این حرفا بزنیدا، ما باید پیشرفت ها و چیز هایی که به دست رو ببینیم.
-مثلا الان من باید پای از شیش جا بقیه خورده جرمی رو ببینم.

دیزی ول کن ماجرا نبود. برای همین جرمی طومار بزرگی از زیر بالشتی که بر روی آن خوابیده بود در آورد و توجه همه را به خود جلب کرد.

_این کاغذی که میبیند دست منه، وصیت نامه ی منه، دوست دارم به تک تک کلماتش عمل کنید.
-کی فکرش رو میکرد جرمی رو در حالی ببینیم که با وصیت نامه منتظرمون بوده.
-هیچ کس.

این بار حتی پلاکس هم گریه اش گرفت. در خیال هیچ کدام از آنها نمی گنجید جرمی را آنطور پر پر گشته ببیند.

-برای هرکدوم جداگونه نوشتم چیکار کنید.

سپس طومار بلندش را با دقت تکه تکه کرد و هرکدام را به یک نفر داد.
سپس با چشمان باز یکوری شد؛ نه نمرد زبوتونو گاز بگیرید، روشو برگردوند که چراغ اذیتش نکنه!

پلاکس، کتی و دیزی در اتاق کوچکی که برای هماهنگی های تیم های شطرنج در نظر گرفته شده بود نشسته بودند؛ وصیت نامه های جرمی نیز جلوی آنها روی زمین بود.

_ دیگه داره نفس های آخرشو میکشه!
_ تو بازی با اما حتما به فنا میره!
_ عجب رسمیه!

پلاکس وصیت نامه مربوط به خودش را برداشت و بلند شروع به خواندن آن کرد:
_ بسم رب شهدای شطرنج.
پلاکس عزیزم، تو باید میوفتادی هافلپاف!
بگذریم از این بحثا ولی جای تو گریفندور بود!
دلم نمی‌خواد دخالت کنم ولی اسلیترین حق تو نیست!

_ این تو وصیت نامه هم دست از سر من بر نمیداره ها!

دیزی اشک هایش را پاک کرد و با بغض گفت:
_ پلاکس! اون دیگه داره میره! داره تنهامون میذاره! بذار حرفاشو بزنه!
_ اوهوم باشه! خب بقیه اش:
همچنان که مشغول نوشتن این وصیت نامه هستم آئورتم خیلی درد میکنه، بدجوری داغون شدم اما اصلا نمیخوام سر شما منت بذارم! ما یک گروهیم!
خب، بریم سر اصل مطلب!
پلاکس عزیز من از تو یک درخواست دارم و این تنها چیزی است که از دنیا میخواهم.
بعد از مرگم...
مرا به بالا ترین نقطه هاگوارتز ببرید! تا به آرزوی دیرینه ام برسم.
دوست دار شما جرمی!

پلاکس کاغذ را برگرداند تا همه پایین آن که از شدت اشک های جرمی خیس و چروکیده شده بود ببینند.
کتی دیگر اختیار خودش را از دست داد و در حالی که شیهه میکشید از اتاق خارج شد.
دیزی زانوان خود را بغل و گوشه ای کز کرد و پلاکس رفت تا برای همه نوشیدنی کره ای درست کند.

ساعت از نیمه شب گذشته بود و در سکوت قلعه سه دوست نوشیدنی های کره ای شان را مینوشیدند:
_ راستی بچه ها شما وصیت نامه هاتونو خوندین؟

دیزی لیوان خالی را روی زمین گذاشت:
_ من خوندم! چیز مهمی نبود، یخورده حلالیت طلبیده بود و اینا.
_ آره منم خوندم، درمورد خودش و خودم بود.

پلاکس لیوان ها را در سینی چید:
_ خب پس فقط اونی که به من داد مهم بود!
_ میگم‌... الان جرمی... گناه نداره؟ گشنه! تشنه! زخمی!
_ آره بیاید براش نوشیدنی کره ای ببریم!




_ میگم مگه ما نباید این وقت شب تو خوابگاهمون باشیم؟
_ نه کتی نباید باشیم.
_ مرسی قانع شدم.

چند دقیقه بعد همگی پشت در درمانگاه ایستادند و دیزی به آرامی درب را باز کرد.
جرمی روی تخت نشسته بود و مهره فیل شطرنج را نگاه میکرد و آرام آرام اشک میریخت.
کتی دوباره خواست عجب رسمیه بخواند اما پلاکس به موقع دستش را جلوی دهان اون گذاشت و یک حادثه به خیر گذشت.

_ جرمی؟ حالت خوبه؟

جرمی که تازه متوجه آنها شده بود اشک هایش را پاک کرد و مهره فیل را زیر بالشتش پنهان کرد:
_ من خوبم! شما خوبین؟

پلاکس لیوان نوشیدنی را به دست جرمی داد:
_ ما خوبیم جرمی، وصیت نامه تو خوندیم!
_ اممم... خب... دیگه چه خبر؟
_ و تصمیم گرفتیم قبل از اینکه بمیری انجامش بدیم.

جرمی کمی از محتوای کره ای داخل لیوان نوشید:
_ اما وصیت نامه باید بعد از مرگ انجام بشه، نمیشه که اینجوری!

_ آخه جرمی تو که بعد از مرگت بری به بلند ترین برج هاگوارتز توفیقی نداره! الان باید بری که ببینی و به آرزوت برسی!

جرمی لبخندی زد، دستش را روی قلبش گذاشت و لبخندش پر رنگ تر شد؛ چند ثانیه در همان حالت ماند و سپس پخش شد روی زمین زیر تخت.
دیزی و پلاکس به سمتش دویدند و پلاکس سر او را روی پایش گذاشت.
اما جرمی نگفت مواظب پسرم باشین و بعد چشمانش بسته نشد!
زیرا قبل از همه اینها چشم هایش بسته شده بودند.
اشک های دیزی و پلاکس روان شدند و سیل تا جلوی پای کتی رفت.

_ حالا وقتشه به وصیت نامه اش عمل کنیم.

کتی این را گفت و به سمت آنها رفت.

_ آره درسته، باید ببریمش تا بلند ترین نقطه هاگوارتز رو حس کنه!

دیزی چوب دستی اش را درآورد تخته ای ظاهر کرد:
_ میدونستم بلاخره این روز فرا میرسه!

و باز هم هر سه اشک ریختند و فغان کردند و خموده شدند.
بعد از گذشت مدت زیادی؛ وقتی کم کم نور خورشید در آسمان پدیدار شد، پلاکس جرمی را روی تخته گذاشت و ملافه سفیدی رویش کشید تا سردش نشود.
دیزی و کتی تخته را بلند کردند و پلاکس که فانوس و چتر مشکی در دست گرفته بود جلو افتاد.

راه‌رو های غم زده هاگوارتز برای جرمی غصه خوردند و بر بی عدالتی لعنت فرستادند، بلاخره جرمی جادوگر خوبی بود، هر روز صبح دیوار های قلعه را نوازش میکرد و برایشان موسیقی لایت میگذاشت و پا به پای دلتنگی هایشان اشک میریخت.
و حالا این دیوار ها بودند که برای جرمی اشک ریختند و دیزی و کتی تبدیل به موش آبکشیده شدند.

بلاخره راه رو ها تمام شدند و گروه چهار نفره «بدون نام» در بلندترین نقطه هاگوارتز ایستادند.
پلاکس در برابر جسد جرمی زانو زد و کلی اشک ریخت و مویه کرد و گفت:«پاشو، پاشو، پاشو»
و جرمی که کلا یادگرفته بود به حرف پلاکس گوش دهد یک دفعه پاشد.
پلاکس و دیزی پریدند بغل کتی و کتی عقب عقب رفت و سرانجام همگی خوردند زمین.

_ مرلینی احساس راحتی و سرزندگی میکنم، بریم آماده شیم برای مسابقه با اما!

دیزی دستش را دراز کرد و آرام آرام به جرمی نزدیک شد، همینکه انگشت سبابه اش با جرمی برخورد کرد جیغ کشید و دوباره پشت کتی پناه گرفت.

_ این کارا چیه؟ چرا ادا در میارین؟ اینجا کجاست اصلا؟

کتی با خونسردی جواب داد:
_ بلند ترین نقطه هاگوارتز!

اشک در چشمان جرمی حلقه زد و سرش را به نشانه تحسین تکان داد.
اما دیزی توجهی به او نداشت و با بسته ای که از جیب ردای کتی بیرون کشیده بود جلو میرفت:
_ روش نوشته پودر بیهوشی! کتی؟!

کتی آب دهانش را به سختی قورت داد:
_ مهم اینه که الان حالش خوبه نه؟

_ درسته دیزی! چرا سخت میگیری؟ الان جرمی حالش خوبه و به آرزوش رسیده!



ساعت ها از شروع مسابقات شطرنج میگذشت و دیزی، کتی، جرمی و پلاکس در بلند ترین برج هاگوارتز نشسته بودند و پاهایشان را تاب میدادند.

و همگی میدانستند بهترین دوست های دنیا را در کنارشان دارند.


RainbowClaw




پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹
#68
- عه! تامی که از ریشه باهاش مشکل دارم!

ویلبرت این را گفت و چون می دانست مرگخواران، در این جهان مهربانند به سمتش حمله ور شد تا تام را در آغوش بگیرد؛ اما تام که نمی دانست که این ویلبرت، ویلبرت جهان خودشان نیست، خود را عقب کشید:
- تام!
- هی! داری چیکار می کنی؟

ویلبرت که به او بر خورده بود گفت:
- هنوز هم همون ملعونی هستی که بوی تسترال مرده می ده و معلوم نیست باهاش تو اسطبل خونه ریدل چیکار می کنند.

ویلبرت سرگرم تام بود، گابریل و رز داشتند با سدریک گرگم به هوا بازی می کردند، علی بشیر داشت لهجه مشهدی تمرین می کرد، دامبلدور سفید و ولدمورت با هم در حال گپ و گفت بودند و خلاصه هر کدام در حال کاری بودند؛ اما در همان حال، کتی و جرمی سیاه در حال تمرین دوئل و کشیدن نقشه های شوم بودند:
- میگم کتی! نظرت چیه از موقعیت استفاده کنیم و محفلی ها رو از تو کیسه آزاد کنیم؟ اکسپلیارموس!

کتی خم شد و چوبدستی اش را از روی زمین برداشت و گفت:
- موافقم! اکسپکتو پاترونام!
سپس کتی به سمت کیسه ها رفت و با سرعت محفلی های سیاه را آزاد کرد. جرمی هم با کمی فاصله از پنجره خانه ریدل ها، با چشم های تیزش آنها را تماشا کرد و با لب خوانی سعی کرد تا بفهمد آنها چه می گویند.

در همان لحظه، خانه ریدل ها

- به نظر من بهتره که یک نفر بره و از محفلی های سیاه خبری بگیره.

گابریل این را گفت و منتظر جواب ماند، تا اینکه بالاخره علی بشیر گفت:
- مو بُرُم؟

هیچ یک متوجه منظور علی نشدند برای همین هر کدام شروع کردند به حدس زدن:
- چی رو می خوای ببُرّی؟ :dont'
- کجا می خوای برنده شی؟
- تو که بور نیستی!
- چی رو می خوای بِبَری؟
- نِه بابا! موگوم مو بوروم ازشان خبر بگیرُم؟
- آره علی، باباجان شما برو!

رز گفت:
به نظر من همه بریم! چون اون محفلی های سیاه هیچی از مرگخوار های خودمون کم ندارن و هیچ چیزی هم ازشون بعید نیست!
- آره باباجان موافقم. همگی پیش به سوی در ورودی! وّلدی باباجان نظرت چیه شما هم گله ات رو برداری بیاری؟


RainbowClaw




پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹
#69
کتی با صدایی بلند و موزیانه گفت:
-خونه ی ریدلها!

ویلبرت وقتی که این را شنید کمی نگران شد. با خود گفت:
- وقتشه ببینم این تو چی داریم

ویلبرت با باز کردن در کیسه، عقابی را از قفس آزاد کرد. عقاب با صدایی جیغ جیغی از کیسه خارج شد و شروع کرد به پرواز... بر فراز آسمان ها... عه چیزه... یعنی... عقاب آمد بال هایش را باز کند که افتاد و به زمین خورد. ویلبرت نگاهی به عقاب کرد:
-

عقاب به حالت انسانی خود برگشت.

- جرمی؟

ویلبرت با تعجب به عقاب نگاه کرد و این را فریاد زد. جرمی نگاه متعجبی به ویلبرت کرد و گفت:
- آره دیگه پس کی؟ یک جوری میگی جرمی انگار صد ساله من رو ندیدی!
- و... ولی تو که...
- من که چی؟ هان؟ چی؟ بگو دیگه! چرا حرفت رو میخوری؟
- ولی... تو که عضو محفل نیستی!
- چی؟ من که خیلی وقته وارد محفل شدم!
- اما آخه... تو دنیای ما... تو عضو محفل نیستی!
- چی؟
- یعنی هنوز نیستی.

جرمی نگاهی به اطرافش انداخت. متوجه شد همه دارند به او نگاه می‌کنند. فریاد زد:
- چیه؟

رز گفت:
- ویلی! چرا رفتی سراغ کیسه خودت؟
- یادت رفت کتی چی گفت؟

جرمی که تا حالا داشت به آنها نگاه می کرد، فریاد کشید:
- خب معلومه دیگه! معلوم نیست تو جهان شما از دستتون چی میکشن! کتی داره می بردتون به خونه ریدل ها چون روحیات اونها خیلی به شما می خوره!
- فقط جرمی! یک سوال فنی! چرا از اون موقع تو انقدر سنگین بودی؟
- از اول آدم بودم. فقط برای اینکه تو رو اذیت کنم. اما این آخر ها داشتم اکسیژن کم می‌آوردم، گفتم اگر عقاب بشم هم اکسیژن کمتری نیاز دارم و چون کوچیک ترم فضای کمتری اشغال می کنم و اکسیژن بیشتری هست. این یعنی اکسیژن پنج برابر.
- آهان

دامبلدور که تا الان در حال سر و کله زدن با کتی بود، حرف های جرمی را شنید و گفت:
- آفرین بابا جان! آفرین!

ناگهان صدای کتی بلند شد:
رسیدیم!


RainbowClaw




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ یکشنبه ۲ آذر ۱۳۹۹
#70
فیل خاص بی نام
vs
رخ مارا


جرمی و افلیا، با هم در سرسرای بزرگ مانند دیگر افراد حاضر، چه ساحره و چه جادوگر، در حال شام خوردن بودند. صدای همهمه، فضا را پر کرده بود. هر یک در حال سخن گفتن با دیگری بودند و همین امر هم باعث شده بود تا این شلوغی پدید آید. شیلا داشت به مار هایش غذا می داد، یوشی داشت بشقابش را گاز گاز می کرد و صدای غژ غژ بشقابش اطرافیانش را عاصی کرده بود، پاتریشا برگ هایش را مرتب می کرد، فلیسیتی داشت کتابی که به نظر نو می آمد را ورق می زد و خلاصه، هر یک مشغول کاری بودند. جرمی و افلیا هم هر دو در حال فکر کردن بودند و چیز زیادی نمی خوردند. ناگهان چشمان جرمی مانند زمانی که نصفه شب ها ربکا جیغ می زد، گشاد شد و با هیجان گفت:
- همینه! فهمیدم!

افلیا با شوق فراوان رو به جرمی کرد و پرسید:
- خب! چی؟

جرمی، در حالی که از نقطه ای که به آن زل زده بود چشم بر نمی داشت، با صدایی نه چندان بلند گفت:
- باید براشون پاپوش درست کنیم!
- پاپوش؟ اما چه پاپوشی؟ طوری هست که گیر نیفتیم؟

جرمی، رو به افلیا کرد و بعد از کمی مکث گفت:
- آره! فقط باید همه رو علیه اونها بکنیم! اینطوری همه هم هوای ما رو دارن! خودت که می دونی! همه از اون دو تا ناراضین! به خاطر اختلافاتی که دارن، وظیفه خودشون رو به درستی انجام نمی دن! حِست چی میگه؟
- میگه جرمی کارت درسته!
- از همین می ترسیدم!

فلش بک به پنج روز قبل، عصر

دو دوست در حال قدم زدن در راهرو بودند و به سوی خوابگاهشان می رفتند. هر دو در فکری عمیق فرو رفته بودند. مدتی بود که موضوعی ذهنشان را مشغول کرده بود. جرمی، اخمی کرد و گفت:
- من موندم این تام و ویلبرت رو چرا ناظر کردن!
- نمی دونم حتما یک چیزی توشون دیدن دیگه!
- دیگه خسته شدم!
- داره حسودیت میشه؟

جرمی که از خجالت و عصبانیت سرخ شده بود، نتوانست خشم خود را فرو ببرد و با صدایی نه چندان آرام گفت:
- آره! داره حسودیم میشه! دیگه نمی تونم اون دو تا رو اونطور ببینم! همش به جای اینکه کارشون رو بکنن دارن با هم کل کل می کنن!
- خب می گی چی کار کنیم؟

جرمی، حالت مبتکرانه ای به خود گرفت، نگاهی به افلیا انداخت و با صدایی آرام گفت:
- نمی دونم.

پایان فلش بک

- اما جرمی! چه پاپوشی؟
جرمی، لبخند شیطانی ای زد و گفت:
- فکر اونجاش رو هم کردم. می دونی چرا همه از اونها ناراضین؟

افلیا دست از خوردن آب کدو برداشت و لبخندی زد و گفت:
- معلومه! از بس با هم دعوا می کنن، نه تنها نمی تونن کارشون رو درست انجام بدن، بلکه همه رو هم کلافه کردن. خب؟
- خب دیگه! پاپوش باید در قالب دعوای این دو باشه. یک چیزی مثل ضرب و شتم یا...
- یا دوئل!

جرمی لبخند رضایتمندانه ای زد و حرف افلیا را تایید کرد:
- آفرین افلیا! دوئل!

جام آب کدو را در دست گرفت و ادامه داد:
-باید یک دوئل ساختگی جلوه بدیم تا اون دو تا...
- بیفتن تو هچل!
- دقیقا اُفلیا و برای اینکار باید اول از همه...

صدای جغدی که داشت بالای سرشان پرواز می کرد و به سمت آنها می آمد، حرفش را قطع کرد. توجه اطرافی ها هم به جغد جلب شده بود زیرا خیلی جیغ جیغ می کرد! جغد پایین تر آمد و نامه را جلوی دیزی انداخت. دیزی آبنباتش را از گوشه لپش درآورد و نامه را برداشت و پشت نامه را خواند:
- «از طرف جرالد استرتون، برسد به دست جرمی استرتون» هی جرمی! فکر کنم این نامه مال توئه.

جرمی دستش را دراز کرد تا نامه را از دیزی بگیرد اما دیزی نامه را سفت چسبیده بود. حالت مرموزی به خود گرفت و گفت:
- قراره اتفاق های خوبی بیفته!

جرمی نامه از دست دیزی چنگ زد. با هیجان نامه را باز کرد و شیشه ای که درون آن بود را در جیبش گذاشت. شیشه ای که شبیه به شیشه هایی بود، که پدرش همیشه معجون های آماده را در آن می ریخت. شیشه های مکعبی، با در های پیچی. مایه طلایی رنگی هم درون آن شیشه بود. انگار پدرش برایش معجونی فرستاده بود! با کنجکاوی نگاهی به نامه انداخت و شروع کرد به خواندن آن:
«جرمی عزیز! وقتی نامه تو را دریافت کردم، سریعا دنبال چاره کار گشتم. برای هر کاری، چه کوچک و چه بزرگ، راه چاره ای است. بعد از مدت کوتاهی فکر کردن تصمیم خود را گرفتم. من همراه این نامه، برای تو، معجونی فرستادم؛ معجونی که حتی بدشانس ترین انسان ها را، خوش شانس می کند. البته برای مدت کوتاهی. زیرا این معجون را من مدت ها پیش ساخته ام و به خاطر عجله تو، دنبال ساخت معجونی نو نرفتم. به امید استفاده مفید از آن؛ دوستدار تو، جرالد استرتون»

فلش بک به سه روز قبل، بعد از ظهر

جرمی و افلیا، در تالار ریونکلاو، مشغول گفت و گو بودند. برخی با بالش با یکدیگر می جنگیدند، برخی دیگر لوبیا های برتی باتز را امتحان می کردند، عده ای از نامه هایی که دریافت کرده بودند برای یکدیگر می گفتند و دیگران هم هر کدام مشغول کاری هستند. سر و صدا ها باعث شده بود که کمتر بشود صدای یکدیگر را شنید. هر دو، سعی می کردند بلند حرف بزنند، تا دیگری صدایش را بشنود:
- حالا واسه ی بدشانسی تو باید چیکار کنیم؟
-چی؟
- می گم حالا واسه ی بدشانسی تو باید چیکار کنیم؟
- خرشانسی؟
- نه بابا بدشانسی
- آهان. نگران نباش! من فقط بعضی وقت ها بدشانسم! قول میدم دردسر درست نکنم!
- یا مرلین کبیر! ببین!
- بله؟
- من یک نامه برای بابام می فرستم!
- خب!؟
- بابام معمولا برای هر کاری چاره ای داره!
- چی داره؟
- چاره!
- پاره؟
- چاره!

جرمی از جا برخاست و به سوی خوابگاه پسران رفت؛ اما افلیا که هنوز متوجه جمله آخر جرمی نشده بود، مات و مبهوت رفتن او را تماشا کرد. جرمی به سوی تختش رفت. روی تختش نشست و تکه کاغذی برداشت و با قلم پر عقابش شروع به نوشتن نامه کرد:
«پدر عزیزم! مشکلی برای من و دوستانم پیش آمده که اکنون نمی توانم آن را به طور کامل برایتان شرح دهم. متاسفانه یکی از دوستانم بسیار بدشانس است و همیشه مشکل ایجاد می کند. من برای آن راه چاره می خواهم و به همین منظور دارم به شما مراجعه می کنم. آیا راهی می توان اندیشید؟ دوستدار شما، جرمی استرتون»
جرمی بلند شد و به سوی مقصدش به راه افتاد. در راه افلیا دستش را گرفت و گفت:
-کجا داری می ری؟

جرمی دستش را کشید و گفت:
- جغددونی. فعلا هیچی نپرس بعدا خودت می فهمی.

جرمی از تالار خارج شد. افلیا هم به دنبالش راه افتاد و طوری که خودش نفهمد او را تعقیب کرد. جرمی سریع گام بر می داشت؛ می خواست تا عصر نشده به تالار برگشته باشد. بعد از طی مسیری، به جغددانی رسید. داشت نامه را به پای یکی از جغد ها می بست که سر و صدای جغد های پشت سرش بلند شد و باعث شد از جا بپرد. با احتیاط چرخید و پشت سرش را نگاه کرد. افلیا، به یکی از لانه جغد ها برخورد کرده بود و آن لانه روی لانه دیگری افتاده بود و هر جغد روی دیگری. جرمی با صدایی آرام فریاد کشید:
- معلومه داری چیکار می کنی! تو که من رو سکته دادی!

افلیا حالت مظلومی به خود گرفت و جواب داد:
- تقصیر من نبود... خودش یهو اینطوری شد!

جرمی در جواب، به نشانه تاسف سری تکان داد و خم شد تا نامه را بردارد. نامه را ورانداز کرد و متوجه موضوعی شد و دوباره خطاب به افلیا گفت:
- نگاه کن! نامه ام خراب شد! فضله این جغده ریخت روش!

افلیا به سمت جرمی رفت، خواست نامه را از او بگیرد و گفت:
- بده من درستش کنم.

جرمی نامه را عقب کشید و گفت:
- لازم نکرده! خراب تر میشه! برو همونجا وایستا تا دیگه اتفاقی نیفته! واسه این که انقدر دردسسر درست نکنی باید از این بعد دست و پات رو ببندم!
-خودش یهو...
-هیس!

جرمی نامه را با تکه نخی به پای جغد بست و جغد را به هوا فرستاد؛ جغد پرواز کرد و آرام آرام از آنها دور شد. جرمی دست افلیا را گرفت و به سرعت از آنجا خارج شد و به سمت تالار بازگشت. همانطور که داشت راه می رفت رو به افلیا کرد و گفت:
- باید سریع بریم! نمی خوام کسی به نبودمون مشکوک بشه!
- باشه! باشه! قول می دم درد...
-وای! فقط بیا!

پایان فلش بک

جرمی دست در جیبش کرد و شیشه معجون را بیرون آورد. کمی که شیشه معجون را ورانداز کرد متوجه نوشته ای روی شیشه شد. نوشته ریزی که فقط خودش می توانست بخواند و پدرش. وقتی چشمانش را تیزتر کرد، متوجه نوشته شد. روی شیشه، کلمه «فلیکس فلیسیس» حک شده بود. او با خود گفت:
- چقدر این اسم واسم آشناست!

از جا بلند شد و پیش فلیسیتی رفت و گفت:
- فلی!

فلیسیتی با بی میلی سرش را از کتاب دراورد و به او نگاه کرد و گفت:
- بله؟
- میشه بگی «فلیکس فلیسیس» چیه؟
- یک معجون برای رفع بدشانسی. معروفه به «مایه شانس». چرا می پرسی؟ چیشده؟ نکنه تو...

جرمی دست در جیبش کرد و معجون را طوری که دیگران متوجه آن نشوند دراورد و به فلیسیتی نشان داد و گفت:
- آره یکیش رو دارم. به کسی که نمی گی؟
- قول نمی دم.
- پس منم قول نمی دم.
- که چی؟
- کتابت رو پاره نکنم.

فلیسیتی از معجون چشم برداشت و وقتی سرش را بالا کرد متوجه شد که کتابش در دست جرمی است. با نگرانی فراوان گفت:
- نه جرمی! تو این کارو رو نمی کنی!
-چرا! می کنم! خوب هم می کنم!
- نه! نه! باشه اصلا هر چی تو بگی!
-آفرین حالا شد.

فلیسیتی سعی کرد کتاب را از جرمی بگیرد و گفت:
-خب دیگه حالا کتابم رو بده!

جرمی کتاب را عقب کشید و گفت:
- نه فلی! کتابت باید فعلا پیشم بمونه تا مطمئن شم کاری نمی کنی!

فلیسیتی سرش را کج کرد و به پشت سر جرمی نگاه کرد و گفت:
- افلیا! داری چیکار می کنی؟ :

جرمی چرخید تا پشت سرش را نگاه کند که فلیسیتی کتابش را از دست او چنگ زد. جرمی اخمی کرد و به افلیا گفت:
- اُفل! تو اینجا چیکار می کنی؟
- خب من هم همین رو پرسیدم!

افلیا قیافه مظلومانه ای به خود گرفت و گفت:
- هیچی! تو نامه رو خوندی و بعد بدون اینکه حرفی بزنی پاشدی اومدی اینجا دیگه! من هم خواستم بفهمم چیشده دنبالت اومدم.
- بیا بریم بعدا برات توضیح می دم.

جرمی و افلیا به جایی که قبل از آن حضور داشتند، رفتند و نشستند. جرمی تمام ماجرا را از جمله نامه اش به پدرش تا ماجرای معجون را برای افلیا تعریف کرد:
- ببین! اون روز که رفته بودم تالار غربی...
- جغددونی
- آره، جغددونی. می خواستم به پدرم همون نامه ای که بهت گفتم رو بفرستم! و الان این جغدی که اومد، جواب نامه ی پدرم رو آورد. پدرم یک معجون برامون فرستاده. معجون «فلیکس فلیسیس» که باعث میشه آدم خوش شانس تر بشه...
-مایه شانس!
- آفرین خودشه! مایه شانس!
- خب قراره اینو تو بخوری؟ چرا؟ می تونیم از دیزی برای همین کار استفاده کنیم!
- آره! ولی این کار سو استفاده محسوب میشه، بعدش هم این مال من نیست که! مال توئه!

افلیا هاج و واج او را نگاه کرد و با انگشت خودش را نشان داد و گفت:
- مال من؟
- آره اُفل! مال تو!
- برای چی؟
- برای اینکه وقتی می خوای کمکم کنی کار رو خراب نکنی!
- من که خرابکاری نمی کنم! من فقط گاهی...
- همین که گفتم!

چندی بعد در تالار ریونکلاو

جرمی گوشه ای ایستاده بود و همه ی هم تالاری ها دور او را گرفته بودند. افلیا هم قاطی دیگران، طبق نقشه قبلی، تصمیم داشتند بچه ها را با خود هم نظر کنند. جرمی در حال سخنرانی بود و اول افلیا، و بعد دیگران هم حرف هایش را تایید می کردند:
- شما هم مثل من از این ناظر ها خسته شدید؟
-بله!
- آیا می خواید نظم دوباره برگرده؟
-بله!
- آیا می خواید ناظرتون عوض شه؟
- بله!
- پس همه با هم! یکصدا و همدل! با ما همکاری کنین تا بتونیم این ناظر ها رو برکنار کنیم!

ناگهان افلیا که جوگیر شده بود فریاد کشید:
- ناظر بی کفایت، نمی خوایم! نمی خوایم! ناظر بی ک‍...

وقتی افلیا چشم غره جرمی را دید دست از شعار دادن کشید.
- چرا اونجوری به من نگاه می کنین؟ خودش یه‍...

و باز هم چشم غره... ناگهان یکی از میان جمعیت پرسید:
- اما چطوری می خواین این کار رو انجام بدین؟

جرمی دنبال صدا گشت و متوجه لونا شد.
- آهان. سوال خوبی بود لونا. من و افلیا...

وقتی که همه اسم افلیا را شنیدند، شروع به همهمه کردند.
- ساکت! همگی ساکت! ما یک نقشه بی نقص کشیدیم! هممون می دونیم که تام و ویلبرت طبق گفته خودشون با هم «از ریشه» مشکل دارن. ما می تونیم با صحنه سازی یک دوئل اونها رو برکنار کنیم!
دیزی از میان جمعیت جلو آمد و گفت:
- فکر نکنم مشکلی پیش بیاد.

همگی از تایید دیزی خوشحال شدند. تام و ویلبرت که تا کنون داشتند به خاطر تنبیهی که سر دعوایی که کرده بودند، شیشه های معجون کلاس معجون ها را تمیز می کردند، دعوا کنان وارد تالار شدند. هر یک از بچه ها به سویی پراکنده شد. جرمی به افلیا گفت:
- وقتشه!

سپس دست افلیا را گرفت و از تالار خارج شد. تام و ویلبرت هم که مشغول کل کل و بحث و جدال بودند، متوجه آن دو نشدند. هر دو قدم زنان به سمت دفتر پروفسور فلیتویک به راه افتادند. کمی که از تالار دور شدند، جرمی افلیا را نگه داشت. از جیبش فلیکس فلیسیس را دراورد و به افلیا داد و گفت:
- خب دیگه! الان وقتشه! درش رو باز کن و معجون رو سر بکش!

افلیا، شیشه را از جرمی گرفت. خواست در آن را باز کند که شیشه از دستش لیز خورد و روی زمین افتاد و شکست. جرمی با ناامیدی نگاهی به شیشه شکسته کرد و سپس رو به افلیا کرد و گفت:
- افلیا! اون آخرین امیدمون بود!
- کار من نبود... خودش یهو اینطوری شد!
- فعلا که نمیشه کاریش کرد! باید بریم که داره دیر میشه!

هر دو مثل تیری از فشنگ در رفته به سوی دفتر پروفسور فلیت ویک رفتند. وقتی رسیدند، در زدند و وارد شدند و شروع کردند به نقش بازی کردن:
- عهه... عهه... پروف‍... پروفسور... تام... ویلب‍...
- عهه... عهه... ویلبرت... دوئل... بچه ها
- چرا نفس نفس میزنین مردان جوان؟ بشینین و درست حرفتون رو بزنین

جرمی و افلیا جلوی پروفسور نشستند و نفس های عمیقی کشیدند. افلیا گفت:
- پروفسور فلیت ویک! تام و ویلبرت دارن با هم دوئل می کنن!
- دوئل؟

جرمی ادامه داد:
- آره! وقتی از کلاس معجون ها برگشتند، داشتند دعوا می کردند. بعدش هم دعواشون اونقدر طولانی شد که به دوئل کشید!

پروفسور از جایش بلند شد و به سمت تالار ریونکلاو راه افتاد. جرمی و افلیا هم پشت سرش راه افتادند. جرمی نگاهی به افلیا کرد، یعنی که باز هم بگو! افلیا شروع کرد:
- یکی از مار های شیلا له شده!
- دندونای یوشی ریخته!
- ربکا دیگه نمی تونه جیغ بکشه!
- یکی از شاخه های پاتریشیا شکسته!

جرمی و افلیا به یکدیگر نگاه کردند. هر دو جوگیر شده بودند، اما پروفسور فلیت ویک هنوز واکنشی از خود نشان نداده بود. متوجه شدند که به تالار رسیدند. هر سه وارد تالار شدند. هر کدام از بچه ها وقتی متوجه آنها شدند، خود را به یک سو پرت کردند. پاتریشیا برگ نداشت و داشت گریه می کرد، دندان های یوشی، سیاه شده بود، شیلا داشت یکی از کبرا هایش را نوازش می کرد که نیش نداشت، ربکا تظاهر می کرد دارد جیغ می کشد و هر یک به نحوی خود را درمانده نشان دادند. ردا های تام و ویلبرت پاره شده بود. پروفسور فلیتویک گفت:
- اینجا چه خبره! جاگسن و اسلینکرد! همین الان بیاین اینجا!

تام و ویلبرت به سوی پروفسور رفتند و گفتند:
- بله پروفسور؟
- از شما شکایت شده به خاطر دوئل در تالار عمومی! ۳۰ امتیاز منفی برای ریونکلاو!
- پروفسور باور کنین...
- همین الان توضیح می دین.
- باور کنین برامون پاپوش دوختن! همین یوشی که می بینین زده لباس های ما رو پاره کرده!
- میزوهو!

یوشی گفت:
- عولوق عیگه
- نه پروفسور! دروغ نمی گم! می تونین از بقیه بپرسین!
- نیازی به پرسش نیست! تمام شواهد موجوده! ۲۰ امتیاز منفی دیگه برای ریونکلاو! گروه ریونکلاو هم تا اطلاع ثانوی ناظری نداره!

تام و ویلبرت نگاه چپی به افلیا و جرمی کردند. پروفسور از تالار خارج شد و به سمت دفترش راه افتاد؛ تام و ویلبرت هم برای دریافت ادامه‌ی تنبیهشان به دنبالش حرکت کردند. کمی که گذشت همگی فریاد شادی سر دادند:
- آره! همینه!

جرمی به سمت دیزی رفت. دیزی گفت:
- دیدی گفتم موفق می شیم؟

او هاج و واج مانده بود. پرسید:
- چطور انجامش دادین؟
- برگ های پاتریشیا رو یوشی کند!
- پترا واقعا متاسفم!

پاتریشیا نگاهی غمگین به جرمی انداخت و گفت:
-اشکالی نداره. دوباره زودی درمیان

دیزی ادامه داد:
- شیلا هم...

شیلا حرف دیزی را ادامه داد:
- وقتی بلد باشی راحت می تونی نیش مار ها رو بکشی.

یوشی گفت:
- لِعاس های ویلبِعت و تام هم تال منه.
- لباس های ویلی و تام مال توئه؟ اول اون آبنبات رو از دهنت بیار بیرون بعد بگو!
- میگم لباس های ویلبرت و تام هم کار منه! من با دندونام پارشون کردم! از دیزی هم یک آبنبات سیاه گرفتم تا دندونام سیاه شه!

جرمی که از این همه همکاری به وجد آمده بود و انتظار چنین هماهنگی ای را نداشت، فقط می توانست در یک جمله قدردانی اش را به آنها نشان دهد:
- آفرین به همه! جدا بهتون افتخار می‌کنم. همگی سالمید؟
همه یک صدا فریاد زدند:
- بله!
ناگهان از پشت جمعیت صدای گریانی آمد:
- جرمی!
- بله ربکا؟
- من واقعا نمی تونم جیغ بزنم!


ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۰۹:۲۸
ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۱۸:۰۱
ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۲۲:۰۲
ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۲:۲۴:۱۱
ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۳۹۹/۹/۲ ۲۳:۰۱:۵۴

RainbowClaw








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.