هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۰
یاهو




.:. آن طرف؛ خونه ی نامبر 12 .:.


گودی، جسي، گلرت، سدریک، پرسی وال، سیریوس و سايرين قدم زنان در چمنزارهاي سرسبز كنار جاده، پس از گذراندن اردويي دوهفته ای در يكي از ييلاق هاي خوش آب و هواي علي آباد كتول، به سمت مخفیگاه خود بر مي گردند. احساس دلتنگي شديدي همه شون رو در بر گرفته، خوشحالند از اين كه بعد از اين همه مدت دوباره به خونه شون، با ديوارهاي کهنه كه پر از خاطره هاي مختلفند بر مي گردند. معصومه (قبلا" توضیح داده شده!) از روي شونه ي جسی فرياد زد:
- مي بينمش!!
و با يك كله معلق پايين پريد و به سمت خانه ش شماره 12 شروع به دويدن كرد..

جسی با تعجب به معصومه كه جلوي در خشكش زده بود، نگاهي انداخت.
- پس چرا نمي ري تو عزیزم؟!
معصومه انگشت اشاره ي لرزانش را به سمت تابلوي جديد، ديوارهاي تازه رنگ شده و آدم هاي رداقشنگی گرفت كه تازه مي نمودند. دل همه خالي شد. چه بر سر آنجا آمده بود؟! گودریک بقيه را كنار زد و با كنجكاوي وارد شد؛
- كجا؟!
- ما مال همينجاييم، يعني چي كجا؟ دستتو بنداز ببينم!
- آقاي مدير گفتند كسي رو بدون اجازه ي شخص ايشون راه نديم.
- مدير؟!
همگي نگاهي رد و بدل كردند.
- چي شده ممد؟
مامور رداپوش كه ممد نام داشت، به تازه واردين اشاره اي كرد و خود را عقب كشيد تا صاحب صدا كه همان مدير بود، آن ها را بهتر ببيند.
بهت همه را فرا گرفته بود؛
- آلــــــــبوس ؟!!!
- پس بالاخره برگشتيد؟ از محفل جديد خوشتون مياد؟ مي بينيد چي ساختم؟! از تامی وام گرفتم! خب میدونین اون الان حسابی پولدار شده و دیدم بهترین فرصته تو مدت آتش بس به فکر اینجا باشم!
گودریک با انزجار به ديوارهاي صورتي گلدار نگاه كرد و براي سليقه ي كسي كه آن را انقدر جواد رنگ كرده بود تاسف خورد.
- وسايلمون رو چي كار كردي؟
- قديمي شده بودند، همه شون رو انداختم بيرون، حالا هم براي اگه مي خواين اينجا بمونين بايد طبق مقررات من عمل كنين، مفهومه؟
همه سكوت كرده بودند.
- خب چند نفر هستين؟ 5-6 تا، هممم!!
گلرت با عصبانيت گفت:
- يازده تا!
اما گويي دامبلدور او را نمي ديد..
كنار رفت تا محفلی ها وارد ساختمان شوند!


.:. سی ثانیه بعد ؛ این طرف .:.

ژوهاهاهااااا... یوهاهاها ...( افکت رینگتون گوشی ریگولوس)!
- اِستوپ اِستوپ جسی جغد پیشتاز فرستاده!
- باشد!
چند ثانیه ای نگذشته بود که ریگولوس با رنگی پریده به ایوان خیره شد و زیر لب گفت:
- جسی میگه لرد به دامبلدور وام بازسازی بنا داده؟! لرد که همش تو اتاقشه و از ما کمک مالی میخواد! پس چطور ممکنه ؟!
ایوان: :no:


- مي گن اين داستان بر اساس يك داستان واقعي نوشته شده ، عجب!!!







Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۰
سلام شناسه ی من رو هم از نیک بی سر به فرانک لانگ باتم

تغییر بدین . چون چند وقت نیومده بودم شخصیتم رو به یکی دیگه

دادید

اینم از مشخصات جدیدم

نام: فرانک لانگ باتم

سن: 42

چوبدستی: چوب درخت فندق

طول: ۳۳سانتیمتر

مغز: پر دم ققنوس

گروه: گریفندور

شغل: محفل ققنوس

محل زندگی: خونمون

مشخصات ظاهری:

موی مشکی و قد متوسط و یک عینک با قاب مشکی

علت مرگ: قتل

داستان : در نبردی شجاعانه با لرد ولدمورت به قتل رسیدم


تایید شد.


ویرایش شده توسط فرانک لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۴ ۱۷:۴۵:۱۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۴ ۱۸:۳۴:۱۲

گودریک گریفندور معتقد بود:
اصالت بدون شجاعت مایه ننگ و کوشش بدون فداکاری باعث تفرقه و دانش بدون تواضع شروع تکبر است.


Re: اثر گذار ترین شخصیت کتاب روی زندگیتون کی بود؟و چرا؟
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۰
هري جيمز پاتر با پشتكار و قلب مهربون خود به ما آموخت كه بايد براي ديگران فداكاري كرد دوست دارم تا قيام قيامت پدر خوشگلم


تصویر کوچک شده


Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۰
جاگسن:

سمت مرگخواران و نجینی:

لونا هوشمندانه کفش را گرفت، با خودکار چند ضربه به آن وارد کرد و بعد ذره بینی که از وزیر هدیه گرفته بود را جلوی قارچ ها گرفت و شروع به بررسی آن کرد.

رز که تا به حال چنین وسیله ای را ندیده بود، خم شد و از زیر کفش به بالا، یعنی جایی که چشمان بزرگ شده ی لونا قرار داشت خیره شد. چشمان لونا چندبرابر حالت عادی شده بودند و این موضوع باعث نقش بستن لبخندی بر روی لبان رز شد.

و همین اتفاق، حواس رز را پرت کرد و نتوانست از محتوای درون دهان نجینی که به سمتش سرازیر شدند فرار کند.

رز در یک لحظه از حالت به حالت در آمد و بعد از آن از صحنه خارج شد و رفت.

ایوان محترمانه سمت لونا رفت، ابتدا لحظه ای مکث کرد و بعد با یک حرکت سریع کفش را از دست لونا قاپید.

لونا:

ایوان سرش را خاراند و گفت: چه کنیم؟ بالاخره باید این قارچارو آزمایش کنیم و تحقیقات تو به درد نمیخورن دیه.

و یورتمه زنان به سمت در رفت. لینی اشاره ای به ایوان کرد و گفت: اثرات تسترال نگه داریه! ... ااا بلا تو کی اومدی؟

بلا تکانی به موهای وز وزی اش داد و گفت: برای کمک به شما.

و با یک حرکت دلربایانه نزدیک نجینی شد و در یک چشم به هم زدن مقداری از خون او را درون لوله ای جا داد.

ملت:

بلا:

و او نیز برای تحویل دادن خون از آنجا حارج شد تا به ایوان بپیوندد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۳ ۱۶:۱۷:۵۹
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۳ ۱۶:۱۸:۴۴



کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۰
یک ماه بعد...

سالازر کبیر که با همان حالت ویبره ی خود وارد کافه تفریحات شد. حس ماگل ستیزانه اش را از دست داد و با تف کردن آب دهانش روی صفحه LED یک تلویزیون نفتی که روی پیشخوان کافه بود، آنرا روشن نمود...

«بلاتریکس ! هووووی ! بلاتریکسین ! کجایی عجوزه ؟ بیا این کانال نمره 1 رو برام بگیر ! الان عمو پورنگ شروع میشه ! کجایی ابله ! بیا دیگه ! »

بلاتریکس از درب پشت پیشخوان با صورتی باد کرده و سرخ، در حالیکه در دستانش تعدادی پوستر مظلومانه لرد سیاه با سایر کودکان کچل و سرطانی را حمل می کرد، بیرون آمد و به سمت سالازر کبیر و تی.وی رفت...

«سالازر کبیر ! پدر جان ! کانال نمره 1 دیگه چیه؟ ارباب من، نوه شما، امروز برای سی امین بار رفته سر کلاس شیمی، اون وقت شما به فکر عموپورنگ هستین؟ نمی بینین هر روز تی.وی داره ارباب رو تبلیغ میکنه با اون بچه های کچل ؟ »

سالازر در حالیکه یک مشت تخمه را با پوست همانند پفک در دهان بی دندانش می ریخت و له می کرد، با پوزخندی گفت:

« بلیز که گفته بود شیمی درمانی میره ! پس نوه ی من کلاس شیمی میره؟ چشم ما روشن. نگفتی بودی رقص عربی هم کار میکنه ! پس کانال من و تو رو بیگیر بی زحمت. احتمالا الان تام داره پخش زنده میشه با اون خانوما می رقصه ! هه هه هاوو ! »

بلاتریکس زیر لب چند فحش جادویی زمزمه کرد که بلافاصله عصای مار مانند سالازر بلند شد، در حلق بلا رفت، کمی اپی گلوتش رو قلقلک داد و بیرون آمد...

سالازر: «حواست باشه دختره ی بی ادب ! من کر نیستم ! تازه سمعک خریدم ! »

ساعت ها گذشت و شب نزدیک و نزدیک تر می شد. رفته رفته مرگخواران با صورت هایی درهم به کافه می آمدند و پشت میزی می نشستند. یا می نوشیدند یا چرت می زدند و بلاتریکس همچنان پوسترهای مظلومانه اربابش را به درب و دیوار کافه و خانه ریدل و کل لیتل هنگتون می چسباند. بلاخره سر ساعت 9 شب بود که ارباب به همراه سبیل تریلانی و نجینی وارد کافه شد. روی ویلچری نشسته بود و آرام آرام به مرکز کافه نزدیک می شد...

بلاتریکس سراسیمه و با چشمانی پر از اشک به سمت لرد رفت و زبانش را به خوش آمدگویی باز کرد...

«خوش اومدین ارباب ! امیدوارم جلسه سی ام کلاس شیمی تون خوب بوده باشه ! حالتون بهتره ؟ »

لرد حرفی نزد. با همان قیافه ی خسته و مبهوت فقط به بلا خیره شد. به جای لرد، این سیبل تریلانی بود که جواب داد:

«ارباب تشکر می کنن بلا ! تاکید می کنن که سرطان غیر از درد، هزینه هم دارد ! خسته هستن و تمایل دارن برن بخوابن الان ! میگن که هر چی کمک مالی، معنوی، قلک و ... رسیده رو ببرین به دفترشون ! همچنین همتون 90 درصد حقوق این ماهتون رو هم بفرستین ! هزینه های درمان بالاتر رفته ! ارباب دفترچه بیمه ندارن ! »

ریگولوس که با ایوان بر سر یکی از هورکراکس های لرد سیاه سنگ کاغذ قیچی شرطی بازی می کرد، گفت:

«سرورم ! من آنکلوژی پاس کردم ! اینها چه شفا دهندگانی هستن که هنوز نمیدونن دقیقا چه سرطانیه و قبل از تشخیص شما رو میفرستن شیمی درمانی ؟ هر روز که یک نوع سرطان رو معرفی میکنن !!! »

تریلانی: «ارباب میگن که طبق تشخیص امروز، سرطان ناخن انگشت شصت پای راستشون هست و اگه این ناخن خراش برداره خدایی نکرده یا کوتاه بشه.... »

بلاتریکس: «قطعا خوب خواهید شد سرورم ! خبرهای خوشی دارم ! محفل ققنوس تا بهبودی شما اعلام صلح کرده و قلک کمک مالی شون رو هم به ارزش یک سیکل فرستادن ! همینطور امروز هوا آفتابی شد، روفوس بعد از یک ماه از داخل قبرش بیرون پرید و زنده شد ! قطعا این نشونه ای عکس پیشگویی هست ! قطعا شما خوب میشین ! مگه نه تریلانی ؟ »

و با دستش به آن سوی کافه اشاره کرد. جایی که روفوس با صورتی که نصفش توسط حشرات خورده شده بود و به اسکلت رسیده بود، مشغول نوشیدن آب بود...


خانه ریدل... در دفتر لرد سیاه

لرد به آسانی از روی ویلچرش بلند شد. روی صندلی پشت میزش رفت و با صورتی موذیانه از پنجره ی دفترش به کافه تفریحات در آن سوی خیابان خیره شد که مرگخواران جلسه مشکوک شبانه گذاشته بودند. با پوزخندی پاهایش را روی میزش گذاشت و دست نوازشش را بر سر نجینی کشید. دفترش با سکه های نقره ای و طلایی برق می زد. مقابلش سبیل تریلانی سر به زیر ایستاده بود.

لرد: «خب سیبل ! وضعیت برج های دوازده قلوی من در جزایر قناری چطورن ؟ مشکل عمرانی یا مالی که نیست ؟ راستی، بازم تاکید می کنم ! وای به حالت اگه این مرگخواران خنگ من متوجه دروغ های من و تو بشن ! یک ماهه دارم با اجرای این نمایشنامه نهایت هنرمو نشون میدم ! زحمت منو به باد نده. روشنه ؟! »


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۳ ۱۰:۱۸:۳۳
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۳ ۱۰:۲۲:۰۷


Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲:۰۶ چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۰
همه ساکت بودند که ناگهان یکی گفت:
- آلبوس...اون کیه که داره به سرعت به این طرفی میاد؟

به یکباره هر چهار چشم دامبلدور بر روی شخص مجهول الهویه فوکوس کرد اما....

با وحشت فریاد زد:
- با....با....بابام....بابام....بابام داره میاد اینجا.....یکی منو قایم کنه....شما رو به مرلین....اگه برسه موهامو با ماشین 4میتراشه....کمک کنید ...

و اینگونه بود که آلبوس در آن لحظه به دنبال جایی میگشت که بتواند هیکل بزرگش را از چشمان پدرش درمان کند. و چه جایی بهتر از زیر دامن بلند جسیکا!

محفلیون هنوز در سکوت بودند....

دق

در ورودی ساختمان به شدت به دیوار مقابلش برخورد کرد .

دیش داو داو(افکت رعد و برق)

پیرمرد ترسناک در چهارچوب در ایستاده بود
موهای بلند پیرمرد مجهول الهویه که البته قیافه اش بی نهایت شبیه آلبوس بود،حیاط خانه ی ریدل را شخم زده بود.
ریش هایش را درون جیب شلوار هجده خشتکه ی خود جاساز کرده بود تا با سرعت و اطمینان بیشتری بدود.

پیرمرد به سبک بهروز وثوق فریاد زد:
- آلبوس!....آلبوس!....پسره ی بی تربیت....کدوم گوری هستی؟

همه ی سرها به سمت یارو برگشت.

گودریک از جا بلند شد و فریاد زد:
- هوی....یابو....ننه ت ادب یادت نداده که مثل گوسفند سرتو انداختی زیر و بی اجازه اومدی تو؟

پیرمرد بی اعتنا به توهین گودریک،با صدای خشنش دوباره داد زد:
- آلبوس....هرکجا هستی زود بیا بیرون بچه ی نفهم!

و پیرمرد به یکباره دست بر سگک کمربند خود برد تا آنرا از جا بیرون بکشد.

جسیکا که در آن لحظه حس کرده بود جانوری در ناحیه ی ساق پایش او را آزار می دهد دامن خود را بالا زد و...

- اِ وا آلبوس....تو این زیر چیکار میکنی؟....از ترس این یارو زبونمون بند اومده اونوقت تو اومدی این زیر چکار کنی؟

چشم پیرمرد به آلبوس افتاد

- ج....ج....جسی....جسیکا....این یارو نه!....ایشون.....ایشون ...پ....پ.....پدر من هس....هستن.....پر....پرس....پرسیوال!

پرسیوال داد زد:
- مگه به دستم نیفتی پررو!

و کمربند چرم بلند مانند پره های پنکه در هوا گشت و به ناگاه در جایی فرود آمد که ثانیه ای پیش آلبوس آنجا نشسته بود.

تعقیب و گریز پدر و پسر بدلیل طولانی شدن ، سانسور شد. امضا: ناظر آستکباری

محفلیون تریپ کاراگاه گرفته و پدر و پسر معهود ، سر میز طویل آشپزخانه:

- آخه آلبوس....برای چی به من نگفتی پاشدی اومدی این دنیا!

- بابا من برای هزار و یکمین بار گفتم که .....ببخشید...دیگه تکرار نمیشه! دفعه ی بعدی مامان کندرا رو هم میاریم.

- بوق...بوق....بـــــــــــــــوق!

و پس از این اتفاقات و همچنین خون دل خوردن بسیار و کنده شدن دسته دسته ی گیس ها برای مطلع ساختن پرسیوال از هدف و فعالیت های محفل بار دیگر ابرچوبدستی بر روی حلقوم ناپیدا در زیر انبوه علف های سپید روییده بر صورت آلبوس قرار گرفت و صدایش به صورت دالبی سارراوند طنین انداز شد:

- محفلیون بی باک...فرزندان گو...

بار دیگر پدر پیر همیشه عصبی آلبوس فریاد زد:

- بی شعور....صداتو برا بابات بلند می کنی؟...بوق...بــــــــــوق!

آلبوس سرش را به گوش پرسیوال نزدیک کرد و بسیار آرام گفت:
- بابا بگم غلط کردم قبول می کنی؟پاک آبروی ما رو جلو اینا بردیا؟ دیگه از من حساب نمی برنا؟!

و پرسیوال گوش چپ آلبوس را کمی کشید و گفت:
- می بخشمت...اما این هیچ چیزی رو عوض نمی کنه!

صدای آلبوس سه باره بلند شد:
- محفلیان بی باک، فرزندان گودریک، ساحره ها و جادوگران شیر دل، کدامیک از شما حاضره بره و نجینی رو بکشه؟

محفلیون شجاع و بی باک در یک چشم بر هم زدن در به سمت رختخواب های غصبی مرگخواران یورش بردند و صندلی های دور میز،خالی شد بجز یکی از آنها!

و صدای خر و پف سیریوس به آسمان بلند بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ایوان و لینی با دیدن پیرمرد قبل از ورود به خانه ی ریدل خود را به دو بته سبز تبدیل کرده بودند و با وحشت هم به عکس العمل لرد می اندیشیدند و هم به جریانات درون خانه!

پس از مدتی آن دو پشت پنجره به حالت عادی خود باز گشتند در حالی که آبشاری از یک مایع زردرنگ از میان پاچه های شلوار ایوان به جریان افتاده بود.

لینی هم که مانند ایوان شاهد و ناظر تمام ماجرا بود با چهره ای سفید از وحشت و چشمانی از حدقه بیرون آمده با لکنت گفت:
-ا....ای...ایوان....دام....دامب....دامبلدور...دوتا شده! ای...ایوان....د....د....دیدی؟....ای....ایوان.....لرد....نجینی....شام...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و سر انجام ققنوس بیدار شد....دامبلدورها آمدند.....پدر و پسر.....پشت به پشت هم


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۳ ۲:۱۸:۵۲

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱:۴۲ چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۰
آقا جان من هرچی سعی کردم نتونستم آرم محفل رو در امضام بگذارم

یکی زحمتشو بکشه

از خجالتش در میام!

انجام شد.


ویرایش پس از ویرایش پسر گل بابایی

سانسور گردید


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۳ ۱۰:۵۱:۴۰
ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۳ ۱۵:۱۹:۵۹

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


Re: آزاد، قوی، جنگجو و سر بلند باش!(عضویت در محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۰:۰۷ چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۰
سعی میکنم به مرور یک فرم عضویت ایده آل بدست بیارم و این تغییراتو با توجه به نحوه پر کردن فرم توسط اعضا انجام میدم. البته قصد نداشتم باین زودی ها فرمو تغییر بدم ولی بعضی موارد گویا واقعا لزومی نداره پس فرمو به این ترتیب اصلاح میکنم:

1) در محفل ققنوس از گرگینه(ریموس) گرفته تا غول(هاگرید) و حتی مرگخوار(سوروس) داریم. شما هم کمی از پیشینه و نحوه فعالیتت بگو.

2) تام رو من وارد دنیای جادوگری کردم و همیشه سعی کردم بهش بفهمونم کارش اشتباهه ولی گوش نکرد. به دامبلدور اعتقاد داری؟

3) به قدرت عشق اعتقاد داری؟

4) حدس میزنی اسم رمز ورود به دفتر من چی باشه؟

5) حاضری تمام و کمال در مقابل ولدمورت بایستی و با اون بجنگی؟

6) کار گروهی در محفل ققنوس خیلی مهمه. حاضری با هم گروهیات کنار بیای و همکاری کنی؟

7) بنظرت عمل های زیبایی متفاوت مانند عمل بینی و گونه و کشیدن پوست و ... تاثیری در بهبود ظاهر لرد ولدمورت داشته؟

موفق باشی.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۳ ۰:۲۱:۱۵

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: اثر گذار ترین شخصیت کتاب روی زندگیتون کی بود؟و چرا؟
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
بدون شک سیریوس بلک!
چون بی گناه ترین فرد کتاب بود و به خاطر گناهان تمام افراد دور و برش مدام مجازات میشد!
در آخر هم که به خاطر گناه دامبلدور و هری،بدترین مجازات نصیبش شد!


خدا خیرت بده هیپوگریف خوشبخت!

یه همچین آدمی بودم من قبلا!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
قطرات باران جیلینگ و جولونگ به زمین می خوردند فقط محض این که ما برای آغاز پستمون حرفی برای گفتن داشته باشیم وگرنه کی تا به حال شنیده که قطره های بارون جیلینگ جیلینگ کنن!؟

از لا به لای قطرات بارانی که مثل بچه های از مدرسه تعطیل شده از آسمون به زمین می ریختن نسیم سر پاییز به سختی عبور کرد و به سمت بلاتریکس وزید..

همانا باد پاییز همانطور که درختان و گیاهان را می میراند بدنها را هم می میراند مخصوصا اگر طرف بلا باشه! سرمای منجمدکننده ای بدن بالا رو در برگرفت چنان که روحش به سرمای وحشت و ترس گرفتار شد و اشک در چشمان ترسناک بلاتریکس حلقه زد.

یقینا من در اینجا شک دارم که متوجه داستان شده باشیم! جریان اینجوریه که این حقیقت که شانسکی و همینجوری تخیلی تخیلی پیشگویی گلدونی سیبل درست دراومده و ارباب تاریکی.. آن کس که کله ی کچلش مایه ی فخر عالمیان است یحتمل الان یا چاییده یا چایی نبات می خواد و ...

شاید هم بدتر..

بلا در این لحظه پس افتاد ولی قبل از لحظه ی پس افتادگی فقط یه جمله تونست بگه:

- نکنه ارباب سرطان بگیرن!!؟ ..نــ نــ.. عع!

در فاصله ی تلپی افتادن بلاتریکس تا رسیدن انبوه موهای وزوزیش به زمین فاصله ی زمانی بلند و قابل توجهی وجود داشت طوری که چندین اتفاق پشت سر هم افتاد.

روفوس بلند شد و طی حرکت سریع سه بار بالا پایین پرید و به طور نمادین جون داد.. آنتونین از فرط این غم انبوه اول ترکید و بعد مو و ریشش از غصه ی زیاد سفید شد!

سیبل از فرط وحشت گوی و گلدون و خرمهره هاش رو یک جا قورت داد! لونا توی فضای باز بیرون کافه سه تا جلبک سرگردان شکار کرد! و در نهایت لینی گفت:

- پاشید تو رو سالازار.. یکی بگه که من دارم کابوس می بینم ..یکی بگه من اشتباه می کنم تریلانی اصن این پیشگوییها رو نکرده.. یکی بگه ارباب سرطان نگرفته!

- ارباب چی نگرفتن؟!

در آستانه ی در دارک لرد به همراه نجینی و دست راستشون نخست وزیر مملکت () ظاهر شدن ولی همین که جمله رو گفتن یهو همزمان با موهای بلاتریکس نقش زمین شدن..

آورده اند که لینی و وزیر با هم دو دست بر سر کوفتند و بعد از آن روز شامپو ایوان دیگر هرگز کف نکرد و چون صد سال قبل از وجود محفل این اتفاق افتاده بودن هیچ جرقه ی ناهمگونی در رنگ سیاه اون اطراف دیده نمی شد حتی!



ویرایش شده توسط وزیر ِ دیگر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۲ ۲۲:۵۸:۲۸

یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.