هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۹
بالاخره پس از بحث های نیمه جدی بین آگوستوس و بلا بالاخره صورت لرد سیاه انتخاب شد و مسئول انستیتو با فتوشاپ و برنامه فیس و برنامه های مزخرف مشنگی دیگه صورت لرد رو ساخت و نشون مرگخواران داد.
- آه! این با این چشم ها لرد خیلی جیگر میشه!
- و با اون بینی یه کم مهربون تر به نظر می آد! خب بریم بیاریمش. ببخشید آقا اتاق عمل کجاس؟

مسئول انستیتو با تعجب به چهره ی درست شده نگاه کرد و آن را با حرکات عظیم لرد مملکت تطبیق داد. در حالی که به زور جلوی بالا آوردنش را میگرفت گفت:
- اولین اتاق با در آبی سمت چپ راهروی سمت راستی. سرمون خلوته. پس همین الان میگم جراح بیاد.

و با این بهانه ی قابل قبول سریعا دستش را جلوی دهانش گرفت بع سمت در دوید. آخر او خود جراح بود!! آگوستوس با قدم هایی متین که به زور جلوی تبدیل به جست و خیز شدنشان را میگرفت به سمت لرد سیاه آمد و گفت:
- ارباب! صورتتون انتخاب شد!نمیدونین چه قیافه ی جی... چه قیافه ی با ابهتی پیدا کردین!

لرد سیاه با چشمانی رویایی به درختان بیرون پنجره خیره شد و خود را در ردایی سیاه و بلند با چشمانی گیرا و موهای فشن تصور کرد. سپس در تصورش بینی اش را پاک کرد و به حالت عقابی آن خیره شد! لرد سیاه همراه آگوستوس که جلوتر می رفت. آگوستوس چندین بار راهرو را رفت و برگشت و این رفتارشان برای پیرمردی با ریش و موی بلند سفید که در یکی از اتاق ها بود سرگرمی شد. بالاخره اتاق را پیدا کردند و جراح هم آمد. برای لرد پس از چندین ساعت چشم هایی شهلای آبی رنگ و موهایی فر فری حنایی و بینی عروسکی کوچکی آماده شده بود.آگوستوس قبل از به هوش آمدن لرد درون اتاق رفت با دیدن آن قیافه ی رنگ و لعاب دار یکی در سر خودش و یکی دیگر در سر بلا زد و به جراح اشاره کرد که بیرون بیاید. آنها میخواستند با ذهن جویی قیافه ی مورد علاقه ی لرد را پیدا کنند و آن را ایجاد کنند. پس از ذهن جویی موفقیت آمیز کاشف به عمل آمد که قیافه ی مورد علاقه ی لرد موهایی فشن خاکستری رنگ، بینی عقابی و چشم هایی گیراست که بنا بر آن شد که با همین خصوصیات قیافه ساخته شود.تنها مشکل این بود که موی خاکستری در دسترس نبود. مرد جوان گفت:
- مشکلی نیست... یه پیرمرد هست که میخواد موهاشو بفروشه... دقیقا همین رنگیه که میخواین.... موهاشو بیارم برای ایشون؟

- البته! خدا رو شکر که مرگمون عقب افتاد!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: بهترین عضو تازه وارد سال
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۹
اسکورپیوس مالفوی



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: اتاق بوسه
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۹
لیسا نگران بود. با این که میدانست آن شخص قصد کمک به او را دارد نمیتوانست دست از نگرانی بردارد.
- اگه اون شخص دروغ گفته باشه چی؟اگه بخواد راهو به من سخت کنه چی؟

لیسا بلند شد و قدم زدن در اتاق را از سر گرفت. بالاخره وقت ناهار رسید اما لیسا نتوانست چیزی بخورد. فضا برایش خیلی سنگین بود. گویی داشت او را له میکرد. صبر کرد تا کمی بگذرد. فقط از روی ادب.نه چیز دیگه ای. ساعت آونگ دار اتاق 5 بار زنگ زد. لیسا از جا پرید. خیلی وقت بود که آماده نشسته بود. سریع سر و وضعش را درست کرد و به آزمایشگاه آپارات کرد.

در آزمایشگاه
- خب خیلی خوشحالم که تشریف آوردین. چای میل دارین؟ خب... تا شما یه نفس تازه کنین و به خودتون بیاین من آدرس آدام رو برات میارم.

لیسا به راه افتاد. در اتاق چرخ می زد و به وسایلی که یک عمر آدام با آنها سر و کار داشت نگاه میکرد.دستگاه های عجیبی که کار با آنها حداقل برای یک جادوگر غیرممکن بود. در همین هنگام پروفسور وارد اتاق شد و گفت:
- خوشبختانه آدرسش تو پرونده بود. من به فکرم رسیده بود که پرونده رو بعد از اخراجش دور بندازم اما این کارو نکردم. بفرمایید. آدرسو اینجا نوشتم. خدمت شما.

لیسا برگه ی کوچک زرد رنگ را از دست مرد گرفت و با شتاب خداحافظی کرد و از آزمایشگاه بیرون آمد و به سمت آن خانه رهسپار شد.

دم در خانه
دینگ دینگ دینگ.....دینگ دینگ دینگ

- بفرمایید؟
- من لیسا تورپین هستم... یکی از دوستای آدام.... فکر کنم شما از مرگش بی خبر باشین... البته احساس میکنم که اون دیگه با شما زندگی نمیکرد....
-آدام؟من آدام رو 2 سال پیش دیدم. بعد از اون موقع اون و خانواده اش از اینجا رفتن.
-ممنونم خانم. ببخشید مزاحم شدم.
و در حالی که یاس و نا امیدی در چهره اش موج میزد به راه افتاد و به سمت آزمایشگاه رفت.چطور به فکرش نرسیده بود که از آن زن آدرس یا شمار تلفنی از خانواده ی آدام بگیرد؟ جهتش را عوض کرد و با شتاب به سمت جایی که تازه از آن آمده بود شروع به دویدن کرد.
- درسته!آدام هیچ وقت همه چیزو توی ذهنش نگه نمیداشت. همیشه یه چیزایی رو توی یه دفترچه مینوشت!

انگشت لرزان لیسا به سمت زنگ رفت تا بار دیگر جستجو را آغاز کند.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: جادوگر سال
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۹
لردولدمورت!
این یه چیز واضح و مشخصه. و دلیل ها رو هم بقیه ی دوستان گفتن.
حفظ سوژه، پست های جالب و قشنگ،استفاده ی مناسب از اشخاص و خصوصیاتشون و...



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: بهترین ایده سال (زننده بهترین تاپیک)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۹
آنتونین دالاهوف! چون سوژه های طنزش واقعا باحال پرماجران!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: بهترین نویسنده سال در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۹
آلبوس دامبلدور!!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: ناظر سال
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۹
به نظر من روفوس اسکریم جیور بهترین ناظر بوده.
چون خیلی برای انجمن زحمت میکشه و اون انجمن واقعا براش مهمه.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: خیابون گریمولد
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۹
گودریک مو های سیاهش را با حرکت زیبای سرش از روی پیشانی عقب داد و با چشمانی که هر دختری را مجذوب میکرد به آۀیس خیره شد و با آقا منشی دلبر گفت:
- کاری داشتید بانو؟

گویی به پذیرایی از خانم ها عادت داشت. میز کوچک و صندلی آورد و برای آلیس در اتاق قرار داد. بستنی کوچکی همراه با یک لیوان قهوه آورد و جلوی آلیس قرار داد. آلیس مشغول خوردن شد. و گودریک با چنان نگاه خیره و دل نشینی به او نگاه کرد که قلب دخترک به تپش افتاد.

خانه ی ریدل

- ارباب، بالاخره به من میگین نقشهه چیه یا نه؟
- البته که میگم!!! میخوام شب عیدیه برای اینکه تو خرج نیوفتیم خرج هممون رو محفلی ها بدن!! فقط جیمز میتونه دامبلو راضی کنه! نه کس دیگه!سریع کارای عروسی شونو جور کن!


محفل


جیمز بالاخره وارد اتاق گودریک و آلیس شد و با منظره ای رو به رو شد که از گفتنش معذوریم!

-نــــــــــــــــــــــــــــه!! آلیس! چطور تونستی!!

و همه ی ماجرا را با دیدن علامت شوم روی بازوی برهنه ی آلیس() فهمید. چیزی که گودریک نفهمیده بود. سریع به سمت آلبوس به راه افتاد تا ماجرا را به او بگوید. هر طور شده باید پیدایش میکرد.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۹
لوسیوس و بلا سر برگرداندند و به پشت سرشان خیره شدند. شخصی با بدنی جامد تر از ارواح ولی کم مایه تر از انسان به آنها نزدیک میشد. لوسیوس و بلا شروع به دویدن کردند و توانستند قبل از اینکه آن موجود به آنها برسد فرار کنند. و آنها دیدند که آن موجود کم کم سرعتش را کاهش داد و ایستاد. سری خم کرد و درون قبری فرو رفت. لوسیوس از پشت درخت بیرون آمد و به سمت آن قبر عجیب رفت. روی آن کلمه ای نوشته شده بود که به سختی قابل خواندن بود. لوسیوس برف های روی قبر را با پشت دست پاک کرد و توانست نام مالفوی را تشخیص دهد. جد جدش در اینجا آرمیده بود! اما چند لحظه پیش پشت سر آنها راه میرفت. لوسیوس سرش را به سمت بلا برگرداند و با چشمانی که ترس و وحشت در آنها موج می زد به او خیره شد. گویی با زبان بی زبانی از او میخواست کاری کند. بالاخره به حرف آمد و گفت:
- بلا... اتفاق عجیبی داره میفته.... مطمئنم اگه بخوایم میتونیم وارد اون قبری که اسممنو روشه بشیم... چیکار کنیم؟

بلا سری تکان داد و برخلاف میل باطنیش، بالاخره ترس به او غلبه کرد.
- باید هر چه سریعتر از اینجا بریم. دراکو گفت که با اسکورپیوس دم زندان منتظره. میتونیم به اونا برسیم. فقط سریعتر.

و بدین ترتیب راه افتادند هنوز به دروازه چند متری نزدیک نشده بودند که دو پیکر بسیار آشنا هر دو با مو هایی طلایی از دروازه وارد شدند. بلا و لوسیوس دیگر جرئت حرکت نداشتند منتظر ناجیان ماندند. اما وقتی به آنها رسیدند، تنها چیزی که دیدند چشم های مات دراکو و صورت بیش از حد بی رنگ اسکورپیوس بود....... آن دو بدون توجه به لوسیوس و بلا از درون آنها رد شدند و به سمت انتها ی قبرستان پیش رفتند و همان طور که انتظار می رفت بالاخره در قبری فرو رفتند. لوسیوس به خود لرزید. اما مردانه مقاومت کرد و دوباره به سمت دروازه به راه افتاد. اما با دیدن چهر هایی آشنا که مطمئن بود زنده اند، در حالی که بی رنگ و رو شده بودند و درون قبر ها فرو میرفتند، کم کم از پای در آمد. خیلی سخت است که بدانی تمام عمرت را بین مرده ها میگذراندی. لوسیوس چشمانش را بست و به بلا گفت:
- بلا. زمین مرده. دیگه انسانی وجود نداره. وجود هم نداشته. اینجا سیاره ی مرده هاست. ما همه مرده ایم. شاید هزار سال پیش.

و به خود لرزید.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۹
مینروا در حالی که سعی میکرد حالت افسرده ی خودش را حفظ کند در زد و وارد شد . فنجان چای را روی میز گذاشت و عقب ایستاد. کینگزلی دستش را به سمت چای میبرد و تپش قلب مینروا هر لحظه تند تر میشد. تا این که کینگزلی فنجان چای را برداشت و به سمت دیوار مقابل پرتاب کرد.فنجان هزار تکه شد و چای بر روی زمین ریخت.

- هه...هه... نبینم دیگه این طرف ها پیدات بشه ها!! خیط شدی؟ زود یه پارچه بیار اینجا رو تمیز کن.

مینروا به آبدار خونه برگشت و مطمئن شد که باید دور مقام قدیمیش را خط بکشد. کینگزلی در این لحظه افکار بلند پروازانه ای را در سر می پروراند.

10 روز بعد
جنب و جوش عظیمی در وزارتخونه به وجود آمده بود. کینگزلی به شدت وزارتخونه رو فعال کرده بود. همه از این طرف به آن طرف میدویدند چون هر روز برای کسی کاری تعیین میشد و اگر کسی نمیتوانست آن را تا پایان وقت کار انجام دهد بیست شلاق میخورد و حقوق دو ماهش از او گرفته میشد. کینگزلی در دفترش نشسته بود و پاهایش را روی میزش انداخته بود و سیگار میکشید و فکر میکرد که دیگر چه سختگیری بر ملت وزارتخونه اعمال کند. همین لحظه با فکری که به ذهنش رسید از خوشحالی بالا پرید و در بلند گوی همگانی گفت:
- از فردا ساعت کار از 3 صبح تا 2 شب قرار داده میشود.

همه ی کارکنان زحمت کش وزارتخانه خشک شدند و مبهوت به بلند گو خیره. تا این که شخصی با صدایی نه چندان بلند ولی رسا گفت:
- دوستان ما باید شورش کنیم!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!










هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.