دوئل رودولف لسترنج با پرسیوال دامبلدور
یه روز دیگر برای رودولف بود...یک روز عادی دیگر...یک روز که مثل همیشه دیرتر از معمولِ دیگر جادوگران از خواب بلند میشد...هیچ اتفاق خاصی قرار نبود در این روز اتفاق بیفتد...اما...
رودولف بر روی تخت دراز کشیده بود...به دست و پاهایش نگاهی کرد...همه چیز سر جایش بود...اما چرا چنین حسی داشت؟!
به یاد کتاب مشنگی مسخ که توسط جادوگری به نام کافکا نوشته شده بود افتاد...همان حس را داشت...اما او بدون شک تبدیل به حشره نشده بود...کافکا بدون شک جادوگر بود...جادوگری که به دنیای مشنگی کوچ کرد...و البته به سزای اعمالش رسید...مرگی دردناک!
رودولف به زحمت از حالت دراز کش به حالت نشسته درآمد...چمانش هنوز به طور کامل باز نشده بود...او باید بلند میشد...اما با خود فکر کرد که چرا؟!
چرا باید بلند شود؟!مگر باید کاری انجام میداد؟! اصلا برنامه روزانه اش چه بود؟!
_خودت رو بشکن...خودت برای خودت نگه دار...خودت رو بساز...خودت برای خودت انگیزه بساز...زندگیت رو به چیزی نبند...دلبسته یک چیز نشو!رودولف با خود اندیشید که چه حرفهای زیبایی!چه کسی این حرفها را زده بود؟!....اوه! بله...این حرفهای خودش بود...نصیحت هایی که به دیگران کرده بود...اما...فقط حرف بود!چون خودش تا به حال به آن عمل نکرده بود...
چشمانش حالا دیگر باز شده بودند...اما توان حرکت کردن نداشت...در اصل انگیزه ای برای حرکت کردن نداشت...اما همین که چمانش به چوب دستی اش افتاد،بی اختیار از تخت بلند شد و به سمت چوبدستیش رفت...همین که چوبدستیش را به دست گرفت،جرقه ای در ذهنش شکل گرفت...
_من دلبسته چوب دستیم...دلبسته جادو...دلبسته دنیایی جادویی...شاید بد نباشه یک روز فقط از چوب جادو استفاده نکنم...جادو نکنم...اصلا توی دنیایی جادویی نباشم...شاید بد نباشه یک روز برم دنیای مشنگی!
چوب جادوییش را کنار گذاشت...به سمت کمدش رفت تا لباس مناسب دنیایی مشنگی پیدا کند...و توانست لباسی که شبیه به لباس های کارگری مشنگ ها بود پیدا کند و بپوشد...چشمانش را بست و برای آپارات آماده شد...بر روی مقصد تمرکز کرد...لندن!
بنگ بنگ بنگ بنگ!رودولف چشمانش را باز کرد...برج بیگ بنگ که ساعت 12 ظهر را نشان میداد و با صدای زنگ مانندش آن را به اطلاع همه میرساند،رو به رویش بود و رود تایمز پشت سرش...مشنگ ها نیز بدون توجه به اینکه چند لحظه پیش مردی از ناکجا آباد ناگهان اینجا ظاهر شده،مشغول بودند...عده ای با وسیله ای که آن را روی گوششان گذاشته بودند،در حال صحبت بودند...عده بیشتری هم همان وسیله ها را در دستاشان گرفته و با آن مشغول بودند...چند نفری هم بودند که در گوشه ای ایستاده و با هم عکس میگرفتند...
رودولف بار دیگر به ساعت بیگ بنگ نگاه کرد...ساعت 12 و 1 دقیقه ظهر بود...رودولف همیشه در این موقع ناهار میخورد...حالا هم گشنه اش بود...احتمالا مشنگ ها هم باید همین ساعت ناهار میخوردند... پس به دنبال مکانی که بتواند در آن چیزی بخورد،به راه افتاد...
سرانجام رستورانی پیدا کرد و داخل آن شد...به سمت میز خالی ای رفت و پشت آن نشست...سریعا زن جوانی که دفترچه و قلمی در دست داشت به سراغش آمد...
_خوش اومدین...چی میخورین؟!
_امممممم...راستش اومدم غذا بخورم!
زن با تعجب نگاهی به رودولف کرد...چند ثانیه ای به او خیره شد و بعد دوباره ادامه داد...
_خب...استیک داریم...فیش ...
_نه همون استیک!
_استیکش چه جوری باشه؟
_خوشمزه باشه!
زن دوباره نگاهی به رودولف کرد...اما اینبار نگاهی خشمگین...مشخص بود که قصد داشت چیزی به رودولف بگوید...اما پشیمان شد...چیزی درون دفترچه اش نوشت و به گفتن جمله ی "الان حاضر میشه" اکتفا کرد...
چند دقیقه بعد سفارش رودولف حاضر بود...منظره اشتها آوری بود...رودولف هم با ولع تمام شروع به خوردن غدایش کرد...
غذایش را که تمام کرد،از صندلی اش بلند شد و به سمت در خروجی رفت اما مردی کم مویی که پشت پیشخوان ایستاده بود او را صدا کرد...رودولف هم با تعجب مرد را نگاه کرد و به سمت او حرکت کرد..
_غذا خوشمزه بود؟!
_اوه...آره...خیلی خوب بود!
_خب...نوش جونتون...فقط فکر کنم هزینه اش رو یادتون رفت پرداخت کنید!
رودولف لحظه ای درنگ کرد...او با خود پولی نیاورده بود...
_واقعا متاسفم...من فراموش کردم...کلا فراموش کردم...الان پولی همرام نیست...توی خونه جا گذاشتم!
_مشکلی نیست...چیز قیمتی دیگه ای دارین که عوضش بدین یا بذارین پیش ما تا برین و با پول برگردین!
_شرمنده...هیچی همراهم نیست...گفتم که فراموش کردم!
_پیش میاد...نگران نباشید...فقط اگه زحمتی نیست دنبال من بیایید!
رودولف به دنبال مرد کم مو به راه افتاد...مرد کم مو او را به آشپزخانه برد و به سیک ظرفشویی اشاره کرد...
_شما یه زحمتی بکش...تا عصر همکارمون رفته یه جایی نمیاد..تا او موقع که همکارم بیاد زحمت ظرفها رو بکش...این جوری بی حساب میشیم!
_یعنی ظرفها رو بشورم؟!
_آره!
رودولف جلو خنده اش را گرفت...او میتوانست همین حالا آپارات کند و مرد را قال بگذارد...ولی ترجیح داد بماند و ظرفها را بشوید...به هر حال او آمده بود تا یک روز را در دنیایی مشنگی سپری کند...ظرف شستن هم جزیی از دنیایی مشنگی بود!
6 ساعت بعد!رودولف از رستوران در حالی که دستانش به دلیل ظرف شستن سفید سفید شده بود،خارج شد...نگاهی به دور و برش انداخت و به راه افتاد...
رودولف در خیابان ها راه میرفت...راه میرفت...راه میرفت...
هنگامی که شب به نیمه رسید و صدای "بنگ بنگ" ساعت ها این را اعلام میکرد،رودولف دست از راه رفتن برداشت...او حالا درون پارکی بود...پارکی که در این موقع شب به نظر نمیرسید کسی به غیر از رودولف در آن باشد...بر روی نمیکتی نشست...در حالی که ساق پایش را ماساژ میداد به صحنه ها و منظره هایی که در چند ساعت گذشته دیده بود فکر کرد...
_کلاپ،فنس،رستوران،مغازه،سالن های نمایش،بانک و...مشنگ ها زندگی خسته کننده ای دارن!
این چیزی بود که رودولف از زندگی چند ساعته ای که در میان مشنگ ها داشت،فهمیده بود...کافاکای جادوگر چرا این دنیای ملال آور را به دنیایی پر هیجان مشنگی ترجیح داده بود؟!
رودولف آهی کشید...دوباره در افکار خودش غرق شد...میدانست آینده ای وجود داشت...آینده ای بود که بودن یا نبودن رودولف در آن مشخص نبود...و حضور در آن آینده از آرزو های رودولف بود...مدتها بود که چنین ارزویی داشت...اما نمیدانست که چگونه این آرزو را براورده کند! تنها عملی که برای این کار انجام داده بود،برجا گذاشتن یادگاری از خودش بود...
_خاطره!
رودولف با خودش حرف میزد...
_خاطره...خاطره...میتونم این خاطره رو از خودم به یادگار بذارم...عالیه...خاطره ای که خیلی ها اون رو تجربه نکردن...خاطره ی یک روز خاص....روزی که یک جادوگر،ساعاتی بدون جادو در کنار مشنگ ها زندگی کرد...
_داداش...چیژی با خودت داری یه آتیش کوچولو درشت کنیم؟!هوا شرده...یخ میژنیم!
مثل اینکه رودولف تنها نبود...مرد ژولیده ای که از پشت درختان سرش را بیرون آورده بود،با گفتن این جمله به رودولف فهمانده بود که در این پارک تنها نیست...
_واقعا دنیایی مشنگی به غیر از ملال آور بودن،مسخره و مزخرف هم هست...اصلا درک نمیکنم کافکا چه جوری اینجا زندگی میکرد؟! اوه...یادم اومد...کافکا زنگی نکرد...مردگی کرد!
رودولف این جمله را گفت و به قصد خانه آپارات کرد!