هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۴
استجابت میکنیم درخواست خواهر زنمون رو که مثل نون زیر کبابه،بانو نارسیسا...باشد که بکشمش!

فقط اگه میشه از اون مهلت 10 روز 2 هفته ای ها به ما مرحمت کنید،ممنون دارتون میشیم!




پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۴
پست پایانی

همین که دافنه برای خارج شدن در رو باز کرد،جسیکا پشت در ایستاده بود!
دافنه و فلور که شوکه شده بودند سریعا به عقب میجهند و با دستپاچگی سعی میکنن چوبدستی هاشون رو دربیارن...اما جسیکا که همینجوری به این دوتا زل زده بود،با بیخیالی وارد مطب شد و گفت:
_هوف!اصلا حال و حوصله شما دوتا رو ندارم! این گلگومات گور به گور شده کجاست؟!
_اینجا نیست...ولی تو آماده مرگ شو ای محفلی!
_برو بابا...من دندونم درد میکنه،یعنی شکسته،حالا هرچی! اصلا اعصاب ندارم با شما سرو کله بزنم!

دافنه خواست که طلسمی سمت جسیکا پرتاب کند،اما فلور سریعا سقلمه ای به دافنه زد و جلوی این کار دافنه رو گرفت...بعد رو به جسیکا ایستاد و با لحن مهربانی گفت:
_عزیزم...من هم چند وقت پیش اینجوری شده بودم...اما دافنه همه دندونام رو غاست و غیست کرد...مگه نه دافنه؟!
_کی؟!من؟! آها...آره...آره...اگه میخوای بیا همین الان برات همش رو راست و ریست میکنم!
جسیکا که از خوشحالی چشمهاش برقی زدند،از دافنه و فلور تشکر کرد و خودش رو روی صندلی دندون پزشکی انداخت تا دافنه و فلور دندون هاش رو معاینه کنن...
دافنه و فلور هم که از شرارت و پلیدی لبخند شیطانی بر لب داشتن،بالای سر جسیکا رفتند...
_خب جسیکای عزیز...دهنت رو باز کن ببینم!

اما همین که جسیکا دهانش رو برای معاینه باز کرد،دو مرگخوار مذکور از هوش رفتند...
_اوا!چی شد؟!فلور؟!دافنه؟!چرا غش کردین؟!
جسیکا نفهمید که چرا فلور و دافنه غش کردند...هیچ وقت هم نفهمید...اون از دندون پزشکی رفت بیرون دنبال یه مطب دیگه!

اما من الان بهتون میگم چی شد که فلور و دافنه غش کردند...
به هر حال خود هری پاتر هم گفته که دامبلدور از اول میدونست آخرش چی میشه و اینکه به دامبلدور اعتماد داره...اصلا هیچ کار دامبلدور بی حکمت نیست...چرا؟!
خب...فکر کردین محفل از نداری بود که فقط سوپ پیاز میخورد؟!
نه...دامبلدور به اینجا فکر کرده بود...چون از بوی پیاز ساطع شده از دهن جسیکا،دافنه و فلور بیهوش شدند!
بله...اینجوریاس!

پایان!




پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۴
خلاصه:سالازار و گودریک هر دو توی کمپ ترک اعتیادن و قصد دارن هرکدوم سریعتر از دیگری ترک کنه...و البته هر دوی اونها سعی میکنن که جلوی ترک اعتیاد دیگری رو به روش های مختلف بگیره!

__________________________________________


خیلی سال بعد!

سالازار و گودریک هر دو پیر و فرتوت و همچنان معتاد،هنوز توی باشگاه ترک اعتیاد بودند...در طی سالها هر کدوم به نحوی جلوگیری کرده بود از ترک دیگری....و این امر باعث شده بود که اونها بعد از سالها هنوز معتاد باشن...و البته بعد از سالها هنوز هم با هم کل کل کنن!
_روز اولی که اومدم گفتم...من زودتر ترک میکنم!
_روز اولی که اومدی گفتم...عمرا!
_ببین سالازار...همش تقصیر نواده تو هست اصلا...اون باعث آلوده شدن جوون هاست...اون چیزکش قاچاقچی چیز!

کل کل این دو نفر همانند سالیان گذشته ادامه داشت تا اینکه ورود دونفر به باشگاه که با داد و فریاد کل باشگاه رو روی سرشون گذاشته بودن،توجه همه رو جلب کرد...
مرد نقاب پوشی با شنل و ردای سیاه در حالی که دو تن از کارمندهای کمپ اون رو به زور به داخل باشگاه هل میداند،فریاد زد:
_آی ملت!من رییس آزکابانم...من جیگرم...جیگرم...جیگرم...من خودم یکی از مبارزان چیز کشیم!من معتاد نیستم...ولم کنید!
_اگه معتاد نیستی پس این آزمایش و اون همه بسته چیز چی بود تو دفترت؟!
_خب..خب...آخه ....باشه...من معتادم...ولی آزکابان محیطش اینجوریه...خب آدم ناخواسته جذب چیز میشه! همین دختر رو نیگاه کنید...عامل اعتیاد من همین دختره ی اسلیترینه است...همش تقصیر تو هست فلورانسو!

مرد شنل پوش به دخترکی که اون رو هم کارمند های کمپ به زور داخل باشگاه میکردند،اشاره کرد...دخترک هم ناگهان بغضش ترکید و گفت:
_من رو ول کنید...من نمیخوام ترک کنم...من میخوام چیز کش بمونم...ولم کنید... به من چه که تو چیزکش شدی آرسینوس؟!من توی تالار اسلی بودم و اونجا پر بود از چیزهای جاسازی شده توسط مورفین...تو که گرینفدوری بودی اصلا...تو خودت بی ارده ای!

سالازار و گودریک که تمام مدت ناظر بگو مگو و حرفای فلورانسو و ارسینوس بودند،به هم نگاهی کردنند...
_میگم گودریک...بیا صادق باشیم...ما که دیگه سنی ازمون گذشته...عمرا بتونیم ترک کنیم...میگم بیا شرط ببندیم روی این دو تا...من میگم اونی که از گروه منه زودتر ترک میکنه!
_منم میگم اونی که از گروه منه زودتر ترک میکنه!
_شرط؟!
_شرط!

گودریک و سالازار با هم دست داند...حالا کل کل وارد فاز جدیدی شده بود...




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۴
خلاصه:سیریوس بلک میخواهد ریموس لوپن رو برای درمان بفرسته خارج.ولی وقتی که به آژانس مسافربری مراجعه میکنه،بلیط گیرش نمیاد.برای همین اشخاص داخل آزانس رو خلع سلاح و به گروگان میگیره.مامور های وزارت هم در همین حین از راه میرسن...

__________________________________


سیریوس که میبینه هوا پسه و شرایط بحرانی،برای اینکه همه بتونن ببیننش یک دفعه بر روی چارپایه ای پرید و داد زد:
_آهای...دست نگه دارید!میدونید با کی طرفید؟!
_کی؟!مامور ویژه حاکم،میتیکومان؟!ها ها ها ها ها ها!
_نه خوشمزه...با سیریوس بلک وزیر سحر!
_عه؟!جناب وزیر شمایید؟!آخه واسه چی پس ملت رو به گروگان گرفتین؟!شما که خودتون قدرت دستتونه!
_هی مامور عزیز...داستانش طولانیه...بیا بشینید تا براتون تعریف کنم!

و مامور های وزارت نشستند تا سیریوس داستان رو تعریف کنه...و سریوس هم تمام داستان رو گفت...از اینکه مفلس شده...از اینکه اعضای محفل خونه اش رو گرفتن و خودش رو از محفل انداختن بیرون...از اینکه حتی از تالار گریفندور هم اخراج شده...از اینکه جای خواب نداره...از اینکه از پشت خنجر خورده...از شکست عشقیش...و از اینکه توی وزارت سیوروس اسنیپ همه کاره است!

بعد از اینکه بلک داستان رو تعریف کرد،یکی از مامورین در حالی که متاثر از داستان غم انگیز سیریوس اشک های درشتی میریخت،دستش رو روی شونه سیریوس گذاشت و گفت:
_هی...میفهممت رفیق...اما الان از ما چی میخوای؟!
_هوووم...چی میخوام؟!خب یه بلیط میخوام واسه ریموس...اصلا من میخوام سیوروس اسنیپ رو ببینم...آره درخواست من اینه...سیوروس اسنیپ رو بیارد وگرنه هر یک ساعت،یکی از گروگانها رو میکشم!




پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ سه شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۴
خلاصه:قرار هست که در تالار جشن ها مراسمی برگزار بشود که در آن ملت سفره های هفت سین خودشون رو به نمایش بگذارن.به بهترین سفره هم جایزه داده میشه...لرد و دامبلدور هم توی این مراسم میخوان شرکت کنن و برنده جاییزه بشن...

-------------------------------------


لینی بال بال زنان به سمت لرد که هنوز محو تماشای سفره ی به زعم خودش زیبا بود،به سمت لرد آمد و گفت:
_ارباب...ما به اون پشمک چیکار داریم!
_منظورت چیه لینی؟!
_ارباب...تو این مراسم داورا هستن که امتیازدهی میکنن...مهم اینه که داورا خوششون بیاد!
_لینی...مهم منم!ما بر طبق سلیقه من سفره رو میچینیم...نه نظر داورا! اگه مشکلی با این امر داری میتونی خودت رو به آشا معرفی کنی!

لینی نگاهی به آشا که در پشتش ایستاده بود کرد...آشا در حالی که از لب و لوچه اش آب میچکید،چشمانش برق شرارت باری زد!
لینی هم آب دهانش را قورت داد و رو به لرد ایستاد و گفت:
_نه ارباب...من هیچ مشکلی ندارم!

لینی این جمله را گفت و تعظیمی به لرد کرد.سپس همانطور که کمرش را برای تعظیم خم کرده بود،از لرد و البته آشا دور شد!

ناگهان نارسیسا که مطمئن بود هیچ داوری به سفره هفت سینی که لرد آن را با جمجه تزیین کرده بود امتیاز بالای نمیدهد،با ترس و لرز به لرد نزدیک شد و گفت:
_هوووووم...ارباب...فکر کنم کمی تا قسمتی حق با لینی باشه...البته که اصل شمایین و شما باید تصمیم بگیرین که سفره چه جوری باشه.ولی من میگم عاقلانه اینه که سلیقه داورا رو هم در نظر بگیریم... حداقلش اینه که بدونیم داورا کین و از چی خوششون میاد...فقط همین!:worry:

لرد با خشم نگاهی به نارسیسا کرد...اما پس از لحظاتی خشمش فروکش کرد و با بی میلی رو به نارسیسا کرد و گفت:
_خیلی خوب...برین ببینید این داورا کین و از چی خوششون میاد...ولی ما به آراستن سفره مون بر همین منوال ادامه میدیم!


مقر محفل ققنوس

همه اعضا دور میز غذا خوری نشسته و طبق معمول در حال نوش جان کردن سوپ پیاز با آب اضافه دسپخت مالی ویزلی بودند...دامبلدور در حالی که با نفرت (اوپس!محفلی ها نفرت ندارن...با یه چیز دیگه!) بی میلی قاشق مملو از سوپ پیاز رو داخل دهانش میگذاشت گفت:
_منظورتون چیه فرزندان روشنایی؟!همه از ققنوس خوششون میاد!
_اما پورفسور...شاید داورا مثلا از اسلیترین باشن...از مار خوششون بیاد!
_فلور...دخترم...چشماش به لیلی رفته!
_کی چشماش به لیلی رفته پرفسور!
_ها...هیچی...میخواستم یه چی دیگه بگم!دیالوگ یه چیز دیگه بود...منظورم اینه که من بهت اعتماد دارم....برید ببینید داورا کیا هستن و چیا رو دوست دارن!




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ جمعه ۲۹ اسفند ۱۳۹۳
اگه لطف کنید جایگزینش کنید ممنون دارتون میشم!


نام:رودولف لسترنج

متولد:1960

محل تولد:نامعلوم!

گروه:اسلیترین

خلاصه ای از زندگی نامه:
لسترنج ها همواره در جامعه جادوگری به اصالت شهره بودند..همیشه زمزمه هایی از گرایش به جادوی سیاه در درون خاندان لسترنج ها به گوش میرسید...رودولف اما به دلیل اینکه پدر و مادرش قبل از به دنیا آمدنش از هم جدا شده بودند و مادرش به مکان نامعلومی رفته بود،تا 6 سالگی به همراه مادر و به دور از خاندان بزرگش زندگی میکرد...در سن 6 سالگی مادرش او را به پدرش داد و خانواده پدری مسئولیت تربیت و آموزش رودولف را به عهده گرفتند...پس از فارغ التحصیلی از هاگوارتز،سریعا با بلاتریکس بلک که او هم از خاندانی اصیل بود ازدواج کرد و بلافاصله به همراه همسرش به گروه مرگخواران پیوست...بعد از مفقود شدن لرد سیاه به همراه بلاتریکس،برادرش رابستن و بارتی کراوچ پسر به دلیل اجرا کردن طلسم شکنجه بر روی آلیس و فرانک لانگ باتم و البته مرگخوار بودن به حبس ابد در آزکابان محکوم شد...اما بعد از 14 سال و پس از بازگشت لرد سیاه،رودولف به همراه دیگر مرگخواران حبس شده در آزکابان از آنجا فرار کرده و دوباره به اربابشان لرد سیاه پیوستند... رودولف در نبرد وزارت خانه نیز شرکت کرد و دوباره به زندان انداخته شد و البته دوباره از زندان به کمک لرد گریخت...رودولف برای بار سوم باز بعد از مدتی به آزکابان برگردانده شد اما با سقوط وزارت در دست مرگخواران سه باره از آزکابان درآمد...رودولف در نبرد هاگوارتز هم شرکت کرد...اما از سرنوشت او بعد از جنگ هاگوارتز هیچ اطلاعی در دست نیست...به گمان بعضی او به کوهستان ها گریخته و در آنجا زندگی میکند...اما همه از یک چیز مطمئن بودند...رودولف هر کجا که باشد به اربابش وفادار است و هیچوقت نمیتواند بپذیرد اربابش رفته و به بازگشت دوباره لرد سیاه معتقد بود...

ویژگی ها:
رودولف همواره به جذابیت ظاهری شهره بود...از علایق او میتوان به ساحره دوستی(!)اشاره کرد...همچنین رودولف به انواع تیزی ها علاقه وافر داشت...یکی از نشانه های که به کاراگاهان نشان میداد که مقتول توسط رودولف لسترنج کشته شده،بودن زخم های عمیق و بریدگی روی جسم مقتول بوده...اون مدت ها حافظ جان لرد سیاه بوده و گفته میشود او دربان و نگهبان خانه ریدل ها نیز بوده...بدن ستبر و تنومند که با خالکوبی هایی خفنی هم مزین شده بود،او را به مرد آرزو های ساحره ها تبدیل کرده بود!به همین خاطر اکثرا رودولف پیراهن به تن نمیکرد...اما رودولف همیشه با بلاتریکس تفاهم داشته!بر اساس شایعات هر زمان که رودولف پایش را به جایی میگذاشت فریادهای "رودولف اینجاست...فرار کنید!" گوش آسمان را کر میکرد...مهترین ویژگی رودولف این است که همیشه هست،حتی وقتی که نیست!


جایگزین شد.

دمت قیییییییییییییژ بلک...اینشاالمرلین عروسیت جبران میکنم...ساحره ماحره خواستی بگو واست جور کنم!


ویرایش شده توسط سيريوس بلك در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۹ ۱۵:۳۶:۰۶
ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۹ ۱۵:۳۷:۳۸



پاسخ به: انجمن آنتي ساحريال
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
چارلی ویزلی

پیشکسوت سبیل کلفتی و مبارزه با ظلم و ستم ساحره ها اینجاست....جناب ویزلی....ما کی باشیم قربان که بخواییم صلاحیت شما رو برسی کنیم؟!سبیل کلفتی شما در تاریخ این انجمن ثبت شده است....دوباره خوش اومدین!

تایید شد

-------------------------


خب....سبیل کلفتای عزیز...امیدوارام حال همگی خوش باشه و این حرفا....عرضم به خدمتتون تبریک عید و از این قرتی بازی ها نداریم....عید ما وقتیه که ظلم و ستم ساحره ها ریشه کن شده باشه....ما اون روز رو جشن خواهیم گرفت...
ولی فعلا شما خوش باشین...بخورین و بیاشامید و مسافرت کنید و لذت ببرید و سیبل کلفتتون رو توی چشم بقیه بکنید!

در سال جدید که بدون شک سال پیروزی ما خواهد بود،برنامه هایی خواهیم داشت....انشالمرلین بعد از تعطیلات که به سلامتی بر میگردین و سایت شاید یکم شلوغ بشه،ماموریتی خواهیم داشت برای اعتلای انجمن....پس برین و برگردین!

در ضمن...
عضو گیر ی همچنان و به شدت ادامه دارد!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳
دوئل رودولف لسترنج با پرسیوال دامبلدور


یه روز دیگر برای رودولف بود...یک روز عادی دیگر...یک روز که مثل همیشه دیرتر از معمولِ دیگر جادوگران از خواب بلند میشد...هیچ اتفاق خاصی قرار نبود در این روز اتفاق بیفتد...اما...

رودولف بر روی تخت دراز کشیده بود...به دست و پاهایش نگاهی کرد...همه چیز سر جایش بود...اما چرا چنین حسی داشت؟!
به یاد کتاب مشنگی مسخ که توسط جادوگری به نام کافکا نوشته شده بود افتاد...همان حس را داشت...اما او بدون شک تبدیل به حشره نشده بود...کافکا بدون شک جادوگر بود...جادوگری که به دنیای مشنگی کوچ کرد...و البته به سزای اعمالش رسید...مرگی دردناک!

رودولف به زحمت از حالت دراز کش به حالت نشسته درآمد...چمانش هنوز به طور کامل باز نشده بود...او باید بلند میشد...اما با خود فکر کرد که چرا؟!
چرا باید بلند شود؟!مگر باید کاری انجام میداد؟! اصلا برنامه روزانه اش چه بود؟!

_خودت رو بشکن...خودت برای خودت نگه دار...خودت رو بساز...خودت برای خودت انگیزه بساز...زندگیت رو به چیزی نبند...دلبسته یک چیز نشو!

رودولف با خود اندیشید که چه حرفهای زیبایی!چه کسی این حرفها را زده بود؟!....اوه! بله...این حرفهای خودش بود...نصیحت هایی که به دیگران کرده بود...اما...فقط حرف بود!چون خودش تا به حال به آن عمل نکرده بود...

چشمانش حالا دیگر باز شده بودند...اما توان حرکت کردن نداشت...در اصل انگیزه ای برای حرکت کردن نداشت...اما همین که چمانش به چوب دستی اش افتاد،بی اختیار از تخت بلند شد و به سمت چوبدستیش رفت...همین که چوبدستیش را به دست گرفت،جرقه ای در ذهنش شکل گرفت...
_من دلبسته چوب دستیم...دلبسته جادو...دلبسته دنیایی جادویی...شاید بد نباشه یک روز فقط از چوب جادو استفاده نکنم...جادو نکنم...اصلا توی دنیایی جادویی نباشم...شاید بد نباشه یک روز برم دنیای مشنگی!

چوب جادوییش را کنار گذاشت...به سمت کمدش رفت تا لباس مناسب دنیایی مشنگی پیدا کند...و توانست لباسی که شبیه به لباس های کارگری مشنگ ها بود پیدا کند و بپوشد...چشمانش را بست و برای آپارات آماده شد...بر روی مقصد تمرکز کرد...لندن!

بنگ بنگ بنگ بنگ!

رودولف چشمانش را باز کرد...برج بیگ بنگ که ساعت 12 ظهر را نشان میداد و با صدای زنگ مانندش آن را به اطلاع همه میرساند،رو به رویش بود و رود تایمز پشت سرش...مشنگ ها نیز بدون توجه به اینکه چند لحظه پیش مردی از ناکجا آباد ناگهان اینجا ظاهر شده،مشغول بودند...عده ای با وسیله ای که آن را روی گوششان گذاشته بودند،در حال صحبت بودند...عده بیشتری هم همان وسیله ها را در دستاشان گرفته و با آن مشغول بودند...چند نفری هم بودند که در گوشه ای ایستاده و با هم عکس میگرفتند...

رودولف بار دیگر به ساعت بیگ بنگ نگاه کرد...ساعت 12 و 1 دقیقه ظهر بود...رودولف همیشه در این موقع ناهار میخورد...حالا هم گشنه اش بود...احتمالا مشنگ ها هم باید همین ساعت ناهار میخوردند... پس به دنبال مکانی که بتواند در آن چیزی بخورد،به راه افتاد...

سرانجام رستورانی پیدا کرد و داخل آن شد...به سمت میز خالی ای رفت و پشت آن نشست...سریعا زن جوانی که دفترچه و قلمی در دست داشت به سراغش آمد...
_خوش اومدین...چی میخورین؟!
_امممممم...راستش اومدم غذا بخورم!

زن با تعجب نگاهی به رودولف کرد...چند ثانیه ای به او خیره شد و بعد دوباره ادامه داد...
_خب...استیک داریم...فیش ...
_نه همون استیک!
_استیکش چه جوری باشه؟
_خوشمزه باشه!

زن دوباره نگاهی به رودولف کرد...اما اینبار نگاهی خشمگین...مشخص بود که قصد داشت چیزی به رودولف بگوید...اما پشیمان شد...چیزی درون دفترچه اش نوشت و به گفتن جمله ی "الان حاضر میشه" اکتفا کرد...
چند دقیقه بعد سفارش رودولف حاضر بود...منظره اشتها آوری بود...رودولف هم با ولع تمام شروع به خوردن غدایش کرد...
غذایش را که تمام کرد،از صندلی اش بلند شد و به سمت در خروجی رفت اما مردی کم مویی که پشت پیشخوان ایستاده بود او را صدا کرد...رودولف هم با تعجب مرد را نگاه کرد و به سمت او حرکت کرد..
_غذا خوشمزه بود؟!
_اوه...آره...خیلی خوب بود!
_خب...نوش جونتون...فقط فکر کنم هزینه اش رو یادتون رفت پرداخت کنید!

رودولف لحظه ای درنگ کرد...او با خود پولی نیاورده بود...
_واقعا متاسفم...من فراموش کردم...کلا فراموش کردم...الان پولی همرام نیست...توی خونه جا گذاشتم!
_مشکلی نیست...چیز قیمتی دیگه ای دارین که عوضش بدین یا بذارین پیش ما تا برین و با پول برگردین!
_شرمنده...هیچی همراهم نیست...گفتم که فراموش کردم!
_پیش میاد...نگران نباشید...فقط اگه زحمتی نیست دنبال من بیایید!

رودولف به دنبال مرد کم مو به راه افتاد...مرد کم مو او را به آشپزخانه برد و به سیک ظرفشویی اشاره کرد...
_شما یه زحمتی بکش...تا عصر همکارمون رفته یه جایی نمیاد..تا او موقع که همکارم بیاد زحمت ظرفها رو بکش...این جوری بی حساب میشیم!
_یعنی ظرفها رو بشورم؟!
_آره!

رودولف جلو خنده اش را گرفت...او میتوانست همین حالا آپارات کند و مرد را قال بگذارد...ولی ترجیح داد بماند و ظرفها را بشوید...به هر حال او آمده بود تا یک روز را در دنیایی مشنگی سپری کند...ظرف شستن هم جزیی از دنیایی مشنگی بود!

6 ساعت بعد!

رودولف از رستوران در حالی که دستانش به دلیل ظرف شستن سفید سفید شده بود،خارج شد...نگاهی به دور و برش انداخت و به راه افتاد...
رودولف در خیابان ها راه میرفت...راه میرفت...راه میرفت...
هنگامی که شب به نیمه رسید و صدای "بنگ بنگ" ساعت ها این را اعلام میکرد،رودولف دست از راه رفتن برداشت...او حالا درون پارکی بود...پارکی که در این موقع شب به نظر نمیرسید کسی به غیر از رودولف در آن باشد...بر روی نمیکتی نشست...در حالی که ساق پایش را ماساژ میداد به صحنه ها و منظره هایی که در چند ساعت گذشته دیده بود فکر کرد...
_کلاپ،فنس،رستوران،مغازه،سالن های نمایش،بانک و...مشنگ ها زندگی خسته کننده ای دارن!

این چیزی بود که رودولف از زندگی چند ساعته ای که در میان مشنگ ها داشت،فهمیده بود...کافاکای جادوگر چرا این دنیای ملال آور را به دنیایی پر هیجان مشنگی ترجیح داده بود؟!
رودولف آهی کشید...دوباره در افکار خودش غرق شد...میدانست آینده ای وجود داشت...آینده ای بود که بودن یا نبودن رودولف در آن مشخص نبود...و حضور در آن آینده از آرزو های رودولف بود...مدتها بود که چنین ارزویی داشت...اما نمیدانست که چگونه این آرزو را براورده کند! تنها عملی که برای این کار انجام داده بود،برجا گذاشتن یادگاری از خودش بود...

_خاطره!

رودولف با خودش حرف میزد...
_خاطره...خاطره...میتونم این خاطره رو از خودم به یادگار بذارم...عالیه...خاطره ای که خیلی ها اون رو تجربه نکردن...خاطره ی یک روز خاص....روزی که یک جادوگر،ساعاتی بدون جادو در کنار مشنگ ها زندگی کرد...

_داداش...چیژی با خودت داری یه آتیش کوچولو درشت کنیم؟!هوا شرده...یخ میژنیم!

مثل اینکه رودولف تنها نبود...مرد ژولیده ای که از پشت درختان سرش را بیرون آورده بود،با گفتن این جمله به رودولف فهمانده بود که در این پارک تنها نیست...
_واقعا دنیایی مشنگی به غیر از ملال آور بودن،مسخره و مزخرف هم هست...اصلا درک نمیکنم کافکا چه جوری اینجا زندگی میکرد؟! اوه...یادم اومد...کافکا زنگی نکرد...مردگی کرد!

رودولف این جمله را گفت و به قصد خانه آپارات کرد!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
بعد از اینکه از دوئل قبلی برنده اومدیم بیرون(و اونطور که معلومه بدون هیچ خونریزی و درگیری و مرگ و اینا!)سریعا و زارت درخواست یه دوئل دیگه دارم....این پیرمرد مثل اینکه داره زجر میکشه...کاملا فرتوت و خرفت و فسیل شده...گفتیم بکشیمش تا راحت بشه...واسه همین به دوئل دعوتش میکنیم!




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
یا امام زاده دیویدٍ نیوکاسل!(یکی از امام زادگان کشور انگلستان و از نوادگان مرلین!)
دارم خواب میبینم یا بیدارم؟!
قلم پر؟!مهمون جدید؟!بعد از مدت ها؟!تدی؟!

خب...پس بذار شروع کنیم به پرسش...در ضمن در صورت دریافت نکردن پاسخ این قمه نقره ای توی دستم در انتظار شماست!


نظرت در مورد هاگوارتز ترم پیش(تابستون 93)چیه؟!
به نظرت این هاگوارتز تونست به هدفش که جذب و تقویت تازه واردینه برسه؟!
آیا قبول داری هاگوارتز جذابترین قسمت سایت برای تازه واردینه؟!


وقتی رول طنز مینویسی،تدی که توی ذهنت هست چقدر فرق داره با تدی که توی رول های جدی مدنظرته؟!

تا حالا شده به دلایل مربوط به داخل سایت،بخوای از سایت بذاری بری؟!

این گردش سوم رو چرا نمیذارین؟!من اصلا فن فیکشن خون نبودم...شما من رو به این راه کشوندین...شما من رو معتاد کردین...پاسخگو باشین نامردا!
واسه گردش سوم مثل رولینگ از اولش به آخرش فکر کردین یا مرلین بختکی دارین مینویسن؟!
اگه مرلین بختکیه،من رو هم بیارین تو داستان!نقش دوم...حالا نقش سوم...نقش چهارم حداقل!

قضیه این طرفداریت از این تیم منفور،ضایع،ضعیف و داغون منچستر چیه؟!
منظورم تیم اول شهر،منچستر سیتی نیست ها...تیم دوم شهر...منچستر یونایتد!
چرا منچستر...تیم از این داغون تر نبود؟!مثلا تیم همین کلاغ فرانسویه آرسن ونگر چیه اسمش؟!توپچی ها...آها...آرسنال...طرفدار اون تیم هم میشدی بهتر از منچستر بود که!
هر چند میدونم تمام جزیره دوست دارن طرفدار چلسی باشن ولی خب...چلسی خودش طرفداراش رو انتخاب میکنه! امسالم که ما قهرمانیم!
والا با این همه بازیکن هزینه دیوید مویس میتونست این تیم رو ببره اروپا...این فنخال نمیتونه!
احساستون چیه که بازی های اروپایی تیم ما رو از تلوزیون نگاه میکنید در حالی که تیمتون یه تیم محلیه؟!
خب بسه دیگه...تیمت رو با خاک یکسان کردم!

سوال آخر...چه اتفاقی باعث میشه برای همیشه از جادوگران بری و چه اتفاقی باعث میشه که تصمیم بگیری هیچوقت از جادوگران نری؟!


همین دیگه...دامبل...سوالام رو نگنجونی من میدونم و تو و یه قداره ریز!
تدی...اصلا حتی اگه دامبل نپرسید تو به سوالام جواب بده...وگرنه قضیه قمه نقره ای و اینا دیگه!
مرلین وکیلی دفعه اولم بود تو قلم پر سوال میکردم...بیا جواب بده و دل من پیرمرد رو شاد کن!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.