هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۹
#71
در کلبه هاگرید ...
بوی مطبوع کباب همه کلبه هاگرید رو برداشته ... هاگرید با خونسردی سرگرم درست کردن کباب روی منقله و در گوشه ای دیگر از کلبه هری و رون و هرمیون بخاطر داستان عجیبی که همین چند لحظه پیش هاگرید تعریف کرده مشغول تعجب کردنن ....

هری: اوه خدای من ... باورم نمیشه! یعنی واقعا اسنیپ عاشق فلیت ویک شده؟
هرمیون: و وقتی دامبلدور فهمیده اسنیپ بهش خیانت کرده، غیرتی شده؟
رون: و بعد دامبلدور همه چیزو به فیلچ گفته تا فیلچ بفهمه که فیلیت ویکم بهش خیانت کرده تا وقتی فیلچ انتقامشو از فیلیت ویک گرفت دل دامبلدور هم خنک شه؟
هری: اصلا من نمیفهمم ... چرا اینا همشون مرد هستن؟

هاگرید در حالی که پای منقل وایساده و داره با بادبزن سیخ های کباب رو ماهرانه باد میزنه و هر از گاهی سیخ ها رو برمیگردونه : البته به این سادگیام که میگید نیست! مسئله خیلی مرموز تر و پیچیده تره!
هرمیون: چطور مگه؟
هاگرید: هیچ میدونید در سال 1500 میلادی در هاگوارتز چه اتفاقی افتاده؟

هرمیون دستشو میبره بالا!
هرمیون: بله استاد .....

نقل قول:
حدود سال 1500 میلادی ، اتفاقی عجیب هاگوارتز را به لرزه در آورد . یک روز تمام دانش آموزان و پرسنل مدرسه به خوابی عمیق فرو رفته و پس از 2 سال از این خواب برخاستند ، در این میان تمام گروه های جادوگری برای بر طرف کردن این حادثه به هاگوارتز آمدند و تمام سعی تلاش خود را به کار بستند تا این مشکل را بر طرف سازند ولی نتیجه ای نداشت ؛ پس از پیگیری های به عمل آمده از قلعه مشخص شد وجود گونه ای ناشناخته از موجودات سبب این حادثه شده است . تاکنون هیچ گزارش تازه ای از علت وقوع این حادثه به دست نیامده است ؛ قابل ذکر است افرادی که پس از این مدت از خواب بیدار شدند قسمت عمده ای از قدرت جادویی خود را از دست دادند .


هاگرید که معلوم بود تحت تاثیر قرار گرفته: آفرین هرمیون! 30 امتیاز برای گریفندور! اما مسئله عجیب تر اینه که اون زمان قبل از رخ دادن چنین حادثه ای ... تمام استاد های مدرسه عاشق هم شده بودند!

دوباره سکوت برقرار میشه ... هرمیون شروع به ورق زدن کتابی که در دستش بود میکنه و رون که حافظش از درک این همه اطلاعات عاجز مونده بود هنگ میکنه و هری مجبور میشه دکمشو بزنه تا ریستارت بشه ...

هاگرید: خب دیگه ... غذا حاضره!
هرمیون: اوووف ... گوشت ... من که گیاهخوارم گوشت نمیخورم! چه بوی عجیبی هم میده!
هری: هاگرید! این کباب از گوشت چیه؟
هاگرید نگاه مرموزانه ای به بچه ها میندازه ....
- گوشت تسترال!

رون که همون لحظه ریستارت شده بود: خه خه خه ... پس بگو چرا کبابا رو نمیبینم!
هری: هاگرید ... فکر میکردم باهاشون دوست بودی!
هاگرید" نه تا وقتی که اون حادثه پیش نیومده بود .... اوووم ... گوشت تسترال همراه با چربی انسان و دمبه غول غارنشین خوشمزه میشه!!!
هرمیون: کدوم حادثه؟ هاگرید از چی حرف میزنی؟ اایییی ... این غذا دیگه چه کوفتیه؟

خنده کریحی بر لبان هاگرید میشینه و برای اولین بار هری و رون و هرمیون برق عجیبی رو در چشمانش میبینند و ناگهان همه چیز به سرعت اتفاق می افته... هاگریدشروع به تشنج میکنه و چشمانش در حدقه میچرخندو سفید میشن و بعد هاگرید میخوره زمین و از دهن و دماغش کف با فشار فواره میزنه رو در و دیوار و سقف و خلاصه کل کلبه کفی میشه ... هری و رون و هرمیون که از دیدن این صحنه به شدت وحشت زده شده بودند بلافاصله با جیغ و داد از کلبه هاگرید فرار میکنن ...


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۱۲ ۲۲:۵۴:۰۱



Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۹
#72
فردای آنروز ....

بدن بی جان و متعجب هوگو روی زمین می افته ...
رز با خوشحالی شروع به جیغ زدن و تشویق لرد میکنه ....

رز: اوه ... چه مهارتی! چقدر ماهرانه برادرمو کشتید! اصلا فکرشم نمیکردم انقدر سریع کلکشو بکنید! ولی بهتر نبود اول شکنجش میکردیم تا بیشتر تفریح کنیم؟
لرد: یعنی الان با دیدن این صحنه ناراحت نشدی؟

رز: نه اصلا! اتفاقا خیلی هم از دیدن حرکات ماهرانه شما لذت بردم سرورم!
لرد اشکاشو پاک میکنه: ولی آخه اون برادرت بود!!!!

رز: سرورم اگر هنوز به من شک دارید میخواید برم مامان بابامم بیارم تا دور همی بکشیمشون؟
لرد: نه دیگه ... ارباب بهت اعتماد کامل داره!
رز: پس میخواین برای تفریح بیارم تا بکشیمشون؟
لرد: نه ... بسه!
رز: حداقل بذارید برم از کوچه یک نفر رو بیارم تا بکشیمش!
لرد: نــــــــــــع!!!

رز: ارباب پس چی کار کنیم الان حوصلمون سر نره؟ میخواین یکم منو شکنجه کنید؟
لرد که کم کم داشت به روحیات سادیسمی و مازوخیسمی رز پی میبرد سعی کرد بحث رو عوض کنه:

- رز! ارباب بهت اعتماد داره ... اما ازت ناراضیه!
رز: چرا ارباب؟ کشتن هوگو شما رو راضی نکرده؟
لرد:نــــــــه! مسئله این نیست! پاتر! مگه نگفتی که پاتر با پای خودش میاد به خانه ریدل؟ پس چرا هنوز نیومده!
زر در سکوت چند بار پلک میزنه .....

-------------همون لحظه خونه هری اینا ------------
جیمز نامه رو جلوی چشم هری گرفته و کم مونده تا ته فرو کنه تو چشمش....
جیمز: بابا بابا .... ناسلامتی من دو روزه خونه رو ترک کردم! چرا ناممو نخوندی؟ هیچ میدونی من در این دو روز چه سختیایی کشیدم؟
هری: هوم میگم چرا هر دفعه سر میز غذا یک بشقاب اضافی میومد! ببین جیمز ... اگر خونه رو ترک بکنی دیگه کاری از دستم برنمیاد اما در مورد این جدول هنوز میتونم کارهایی بکنم! بنابراین حواسمو پرت نکن که تازه جدول به جاهای حساسش رسیده!
جیمز: بابا بابا .... تو رو خدا نامه خدافظیمو بخون ... اصلا بذار خودم برات میخونم .....
هری: ... ببینم جن سه پا پنج حرفی چی میشه؟
جیمز!!!!!
-------------------------------------------------

رز: چشم ارباب .... همین الان میرم پاتر رو بیارم تا بکشیمش!
رز میاد بره که ناگهان چشمش ... به ریموس لوپین می افته که خیلی ریلکس و سوت زنان از اینور خانه ریدل به اونور میره....
رز: نــــــــــــه .... جیــــــــغ مورد حمله قرار گرفتیم! محفلی ها حمله کردن .... ارباب سنگر بگیرید!
لرد: ششششش بیخود شلوغش نکن ... ریموسم از جاسوسای خودمونه ... تازه فرد و جرجم دارن دم در نگهبانی میدن!دیدیشون زیاد تعجب نکن!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۱/۵ ۱۳:۲۸:۰۰



Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۴:۰۹ دوشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۹
#73
همون لحظه در بغل رون .....

خانواده ویزلی ها توی بغل رون در حال لولیدنن و هر لحظه بر تعداد کسانی که وارد بغل رون میشن، آفزوده میشه!

رون: اوه هری همه صورتمو توفی کردی! بیا کنار ...
رون با مشقت هری رو میزنه کنار و دوباره هرمیونو بغل میکنه تا موهای پرپشت هرمیونو بیشتر احساس کنه ....
هرمیون: اه رون انقدر بی جنبه بازی در نیار!
همون لحظه مالی در بغل رون ظاهر میشه ....
مالی: عروس گلم ... پسرم فقط داره ابراز محبت میکنه!

و مالی هم رون رو میفشاره ...
رون: مامان من دیگه بزرگ شدم!
رون با یک حرکت دوبار هرمیونو بغل میکنه و تا موهای پرپشت هرمیونو بیشتر احساس کنه....

مردم با شادمانی به این صحنه نگاه میکنند!

هری: بسه دیگه رون ... حالا نوبت منه!
هری هرمیونو از بغل رون میکشه بیرون و خودش میپره توی بغل رون و شروع به فشار دادن رون میکنه ...
رون: نـــــــــــــــــــــه ... هری نه ... من هرمیونو میخوام ...

ناگهان رون برقی درخشنده رو در چشمان هری میبینه که باعث میشه هری رو در بغل بگیره و بیشتر از همیشه بفشاره .... در این بین بقیه خاندان ویزلی ها هم به وجد میان و هر کدوم به نوبه خود سعی میکنن خودشونو بیش از پیش در بغل رون جا بدن .... در همون لحظه هرمیون هم از فرصت استفاده میکنه و به رون خیانت میکنه ....

مقر سری آنتونین:
دو مرد نقابدار مشغول خبر دادن به آنتونین .....

مرد نقابدار شماره 1: قربان ... اوضاع خیلی به هم ریختست! همه پریدن توی بغل رون و هر کس در یک قسمت از بغل رون قرار گرفته!
مرد نقابدار شماره 2: باور نکردنیه! بغل این مرد برای همه جا داره!
مرد نقابدار شماره 1: قربان ... چه دستور میفرمایید؟ میخواید ما هم به بغل رون ویزلی نفوذ کنیم؟
آنتونین: هوم! نه ... من باید این صحنه رو از نزدیک ببینم! خودم شخصا باید به این موضوع رسیدگی کنم!

آنتونین بلند میشود و در حالی که شنل تیره رنگش در هوا موج میزند در کمال خشانت چنان مقر سری را ترک میکند که لرزه بر اندام تمامی جانداران و بی جان ها می اندازد تا جایی که آسمان خون میگرید و زمین دهان باز میکند و صاعقه بر سر پیرمردی فرود می آید و صدای شیون زنی از دور شنیده میشود و کلا همه چنان میگرخند که ....

کمی بعد در بغل رون ...

مردم با شادمانی در حال سوت کشیدن کف زدنن ... رون تمام اعضای وزارت و خاندان ویزلی ها را در بغل خودش جا داده .... و همه هم با شادمانی در بغل رون قرار گرفته اند و رون رو میفشارند در هممون لحظه رون دوباره از فرصت استفاده میکنه و با یک حرکت هرمیونو بغل میکنه که ناگهان در ها با شدت از هم باز میشن... و همان فرد شنل پوش فوق الذکر داخل میشه و با گام هایی بلند یکراست به بغل رون میره و رون رو بغل میکنه و انقدر محکم میفشاردش که نفس رون از دماغش میزنه بیرون و کمی بعد بدن نیمه جان رون با صدای گرومپی می افته زمین! سکوت بر تالار حکمفرما میشه و همه نفس ها را در سینه حبس میکنند و با بهت به تازه وارد خیره میشوند!
آنتونین: خب ... اینم از این ....


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲۰ ۴:۱۶:۱۰



Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۳:۱۶ دوشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۹
#74
اسکورپیوس: اومدیم جاسوسی!
جیمز: جیـــــــــــــــــــــــــــغ!!!!!
اسکورپیوس: شششش ساکیت! ... مگه میخوای همه بفهمن؟ مثلا ماموریتمون سریه ها ... ارباب به ما گفته که بریم محفل کلاهک براش بیاریم! بیشترم شد اشکالی نداره! اوه خیلی ماموریت هیجان انگیزیه ... من باید خیلی مراقب باشم! الان باید جای کلاهکا رو پیدا کنم!

جیمز: کلاه؟
اسکورپیوس: نه کلاهک!
جیمز: کلاهک هسته ای؟
اسکورپیوس: والا ارباب گفت کلاهک بیاریم ... دیگه در مورد هسته ای و غیر هسته ایش حرفی نزد!

جیمز: جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!
اسکورپیوس: چی شده؟
جیمز: نه هیچی .... الان تنها هستی؟
اسکورپیوس: تنهای تنهام که نه! دوستام پشت دیوار قایم شدن منو فرستادن گوشمو بچسبونم به دیوار محفل! آخه ماموریتمون خیلی مهمه و الان همه چیز به من بستگی داره .... وگرنه دوستام الان اونجان ....

اسکورپیوس به آنتونین و روفوس اشاره میکنه که به طرز ناشیانه ای خودشونو به گلدون تبدیل کردن و سعی دارن استتار کنن!
جیمز: فکر میکنم این دوستات واحد های تغییر شکلشونو هنوز پاس نکرده باشن! یکیشون که فقط نیم تنه بالاش تبدیل به گلدون شده اون یکی هم که اشتباهی شلوارشو غیب کرده .... چقدرم بی ناموسی به نظر میرسه!

اسکورپیوس: هووووم! حالا زیاد مهم نیست ... منظورم این بود که تنها نیستم .... :دی

پشت دیوار ....

یکی از عابرین: میخوای چمنای روی سرتو آب بدم؟
ملت بی مزه: هرهرهر کرکرکر!

روفوس: همه دارن بهمون میخندن ....به نظرم خیلی داریم جلب توجه میکنیم!
آنتونین: اه صد بار بهت گفتم بیا به یه چیز ساده تر تبدیل بشیم.... ببینم طلسم ظاهر کردن شلوار چی میشد؟
روفوس: اممم ... صبر کن ببینم ... الوهومرا!
روفوس چوبدستیشو در هوا تکون میده و ناگهان شرت آنتونینم غیب میشه ...

آنتونین!!!!!
روفوس: اممم ... نه با یه طلسم دیگه اشتباه گرفتم... بذار ببینم منفجریوس نبود ...
آنتونین:نه قربون دستت این یکی رو امتحان نکن ... فعلا چندتا برگ از روی کله ات بکَن بده دور خودم بپیچم تا بعد ....

همون لحظه اسکورپیوس میاد پشت دیوار ....
اسکورپیوس: بی عرضه ها .. بی خاصیت ها ... بی چیز ها ... بی ناموس ها ... دو دقیقه تنهاتون گذاشتم برم جاسوسی کل کوچه رو روی سرتون گذاشتین! اگر من نبودم چطوری میخواستین کلاهک ها رو پیدا کنین؟

برگ های آنتونین دوباره از دورش می افتن و روفوس با بهت به آسکورپیوس خیره میشه!
روفوس: نه! چطور موفق شدی؟

اسکورپیوس: بسیار ساده .... با یکی توی خیابون آشنا شدم که چند کوچه بالاتر میشینه ... خیلی هم آشنا میزد ولی آخر نفهمیدم کجا دیدمش ... خلاصه وقتی فهمید دنبال کلاهک میگردیم خیلی مشتاق شد که بهمون کمک کنه .... الانم یویوشو داد دستم گفت با دوستام همینجا وایسیم تا بره چندتا کلاهک گنده بیاره .... آها ... اوناهاش داره میاد!!!!!!




Re: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲:۱۳ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۹
#75
سالی: این دختره عجب چیزی بودا ... میگم ...مخشو نزنیم؟
آلبوس: اهوووووی! این دختر منه ها! من پدرشم مثلا!
مشتی: ااااا .... دختر توئـــــــــه؟ مگه دختر من نبودش؟
سالی: آلبوس جون ... دخترت عجب چیزیه! من برم باهاش ازدواج کنم!
آلبوس: کور خوندی! دختر من نگاهتم نمیکنه! جنازه!
مشتی: اااااا دختر توئـــــــــه؟ من چرا فکر میکردم دختر منه؟

سالی: آنیتا خانوووووم .... وایسا من اومدم ....
سالی به صورت کجو کوله با سرعت صفر کیلومتر در ساعت به سمت در اتاق شروع به حرکت کردن میکنه!
آلبوس: سالی صبرکن ... صبر کن! بذار اول من غیرتی شم ...

مشتی: ولش کن آلبوش ژون .... بیا آمپول بژنیم!
آلبوس: آها ایول .... بریم توی خواب غلیظ!
مشتی: خواب غلیژ کدومه باب؟ تازه شرنگمون جور شد .... میخوایم تژریق کنیم بریم فژا!

آلبوس: نه ... من از سرنگ آلوده استفاده نمیکنم! آیا میدانستید استفاده مشترک از سرنگ آلوده عامل اصلی انتقال برخی از بیماری های خطرناک است که متاسفانه هیچ راه درمانی هم نداد؟ آیا میدانستید همه چیز تنها از یک سرنگ آلوده آغاز میشود؟ آیا میدانستید سرنگ آلوده میتواند زندگی یک خانواده رو تباه کند؟

مشتی: آلبوش این اراجیف شیه به هم میبافی؟ پش میخوای شی کار کنی؟
آلبوس: عیبی نداره با دماغ میکشم بالا!

سه میلی متر اونطرف تر:
سالی: ای نامردا... حالا دیگه بدون من میرین فضا؟ .... حیف که من الان اینجا نیستم.... اوه ... یکی به من بگه چقدر دیگه تا در اتاق راه مونده!

چهار میلی متر اونورتر:
سالی: اوه ... کم کم دارم در اتاق رو از دور میبینم!




Re: حماسه ی گرگ و میش (The Twilight Saga)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ پنجشنبه ۹ دی ۱۳۸۹
#76
روونای عزیز .. مسلمه که پست من نظر شخصی خودمه. مگه من گفتم نظرم از طرف گروه یا انجمن خاصیه؟ یا مثلا مگه الان نظر شما نظرات شخصیتون نیست؟

این حرف رو نزنید که گرگ ومیش انقلابی در اساطیر و ... بوده. چرا که شما در اینصورت یا تعریف انقلاب رو نمیدونید یا اینکه تا حالا انقلاب اساطیری ندیدید که کتاب زردی مثل گرگ و میش رو به انقلاب اساطیری نسبت میدید.

در مورد این نوآوری ها هم که میگید برای اولین بار در این کتاب خون آشام ها تبدیل به شخصیت های مثبت شدن و ... فکر میکنم شما تا حالا کتاب هایی مانند دارن شان و ... رو مطالعه نفرموده اید که چنین حرفی رو میزنید و در کل فکر میکنم شما در این مورد بیشتر از من احتیاج به مطالعه دارید...

در مورد اون چهار فاکتوری هم که گفتید اولا برعکس نظر شما معتقدم خیلی ها روی این موارد مانور دادن. و البته این فاکتور ها تنها یک سری المان های پیش و پا افتاده از داستان یک کتاب هستند و اصلا چیز خارق العاده ای نیستند که پرداختن بهشون انقدر تعجب برانگیز باشه! انتظار میره برای اسطوره معرفی کردن یک کتاب به مفاهیم عمیق تری اشاره کنید.

ضمن اینکه بعضی از فرض هاتون کلا از پایه غلطه ... مثلا اصولا در متون ادبی خون اشام ها اصالتا دشمن گرگنماها نامیده نشده اند که حالا شما میگید این کتاب خلافشو نشون داده پس نوآوریه. یا اتفاقا هیچ وقت گفته نشده اصالتا گرگنماها آدمای خوبی هستند که حالا میگید اینجا نشان داده شده که گرگنماها همیشه هم خوب نیستند، ضمن اینکه اصلا دار و دسته گرگنماهای گرگ و میش گرگنمای واقعی نیستند.




Re: حماسه ی گرگ و میش (The Twilight Saga)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ پنجشنبه ۹ دی ۱۳۸۹
#77
به جرات میتونم بگم زرد ترین کتاب فانتزی ای بوده که توی عمرم خوندم. کلا این کتاب هیچ نوع محتوایی نداره. همه کتاب در مورد اینه که ادوارد چی میگه ادوارد کجا میره، ادوارد چی کار میکنه، ادوارد چندتا بلا رو دوست داره، بلا چندتا ادوارد رو دوست داره، ادوارد در مورد بلا چی فکر میکنه و الخ ...

موضوع هر چهارتا کتابشم که فوق العاده ضعیفه به طوری که آدم گاها تعجب میکنه که یک نویسنده برای یک موضوع به این پیش و پا افتادگی، چطور میتونه پونصد ششصد صفحه داستان بنویسه. تنها جذابیتی که شاید این کتاب داشته باشه شخصیت های سوپر قهرمان کتاب هستند که اونها هم هیچ تناسبی با موضوع داستان ندارند و معلوم نیست به چه منظور توسط نویسنده خلق شده اند. شخصیت های تشنه به جنگی که از اول هر کتاب میخوان با هم بجنگن و آخرشم با وساطت نویسنده منصرف میشن و همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه. کلا فکر نکنم خلاصه این چهارتا کتاب روی هم ده خطم بشه :دی




Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ سه شنبه ۷ دی ۱۳۸۹
#78
در داخل سیرک ....

لرد: خب ... حال همه مرگخوارا خوبه؟
آنتونین: بـــــــلهُ!
لرد: نشنیدم! بلند تر!
آنتونین: بــــــــــــــــــــــــــــــلهُ!!!
لرد: بقیه مرگخوارا خوابن؟
آنتونین: نـــــــــخیـــــــــُــر!

لرد برمیگرده صندلی های خالی اطرافشو نگاه میکنه ... به غیر از آنتونین که خنده ابلهانه ای بر لبانش نقش بسته ، بقیه صندلی های سیرک خالی از هر نوع جنبنده مرگخواریه!

آنتونین: ارباب مُنو میبینی؟ مُن الان واقعیُم! (ژست برزویی)
لرد: پس بقیه کجان؟
آنتونین: هه هه هه! هنوز متوُجُه نشدی ارباب؟ اون خواب بلیز بود! الان ما واقعیُم و در خدمتُم! (خنده برزویی)
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنگ!

لرد: ابله! یه دقیقه رفتم از بوفه بستنی قیفی بخرم باز گرفتی کپیدی؟ پس چی شد اون همه رنک بهترین نویسنده و بهترین جادوگر و دستمال و اینا؟ اینجوری قراره تنهایی در هندوستان از ارباب در مقابل محفلیا مراقبت کنی؟
آنتونین: ارباب ... به خدا اون خواب بلیز بود ....الان ما همه هستُم! این بلیز انقدر آدم عُقُدُه ایهُ ها، همش تُمُرکُز شما رُم به هم مُزُنه! ...وگُرنه همُه مرگخوارا اینجا بیدن... نیگا نیگا...

لرد و آنتونین به اطراف نگاه میکنن و باز هم هیچ مرگخوار دیگه ای نمیبینن!
لرد
آنتونین: ارباب همُناییم دیگُه! همه هستُن! اصلا مُنو نیگا! مُن خودُم بیست نفُرُم!

بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنگ!

آنتونین: ارباب مُو یه چیزو متُوجُه نُمُشوم! چرا با اینکه مُن در رقابت یک نفره موفق به کسب رنک بهترین نویسنده و بهترین جادوگر شدم و علاوه بر اون بهترین دستمال سایت هم هستُم انقدر موزونی تو سرُم؟ به نظرت اینجوری جلوی مردُم تحقیر نُوُشُم؟ (تعجب برزویی)

بــــــــــــــــــــــــــــــــنگ!

آنتونین: ارباب همش زیر سر بلیزُ! وگرنه مُن واقعیُم! اینجوری شخصیت واقعیُم خورد موشه! اصلا میخوای ادای لودو رو وقتی که خواهش شما رو قبول مُکُنه در بیارُم؟

بــــــــــــــــــــــــــــــنگ!

آنتونین: ارباب زن مُو مُشُو؟ (خنده برزویی)

بــــــــــــــــــــــــــنگ!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۷ ۲۲:۵۷:۳۹



Re: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ سه شنبه ۷ دی ۱۳۸۹
#79
در راه سفر....

لرد: خب ... حال همه مرگخوارا خوبه؟
آنتونین: بـــــــلهُ!
لرد: نشنیدم! بلند تر!
آنتونین: بــــــــــــــــــــــــــــــلهُ!!!
لرد: بقیه مرگخوارا خوابن؟
آنتونین: نـــــــــخیـــــــــُــر!

لرد برمیگرده و پشت سرشو نگاه میکنه ... تصویر به غیر از آنتونین که خنده ابلهانه ای بر لبانش نقش بسته تا امتداد افق عاری از هرنوع جنبنده ایه ...

لرد: پس بقیه کوشن؟
آنتونین: ارباب همُناییم دیگُه! همه هستُن! مُنو نگا! من خودُم بیست نفُرُم!
لرد: نه قبلا بیشتر بودیم! اسکورپیوس کجایی؟
آنتونین: بــــــــله!
لرد: نه با تو نبودم! اسکورپیوس؟ رز؟
آنتونین: بــــــــــــــــلهُ!

لرد: ای درد ای مرض! ای کوفت! توی بوگندوی پشمالو کجات شبیه رزه آخه؟
آنتونین: بــــــــــلهُ!
بـــــــــــــــــــنگ!
آنتونین: میگُم ارباب من انقدر خوب ادای بقیه رو هُم در میورم! نگا نگا .... این صدای رزه! میو میو! هه هه ...حالا صدای لودو....

بـــــــــــــــــــــــــــــنگ!

آنتونین: ارباب ... نزُنین .. به مرلین از ارتش عظیمُ یک نفرتون همه هستُم .. جای هیچ نگرانی ای هم نیست ... من خودُم اندازه هُمُشون ارزش دارُم ... من به تُنهایی تونستُم در یک رقابت تنگاتنگ در بین یک نفر خودُم همون یک نفر شخص برنده بشُم و صاحب رنک بهترین نویسنده و بهترین جادوگر و ... بُشُم ...من بی رقیبُم! من خفنُم!

همون لحظه آسمون از هم میشکافد و یک پیام اخلاقی از لا به لای ابرا میزنه بیرون:
" تنها دستمال است که میماند و دیگر هیچ"

آنتونین: ها ... حال کردی؟ این کار مُن بود!
لرد: اوه بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم سرباز ... مخصوصا با این سکانس آخر .... اوه... اصلا فکرشم نمیکردم که چنین جوان لایق و برازنده ای باشی! خیلی خوشحالم که در این سفر تو هم همراهم هستی!
آنتونین: هه هه هه هه ... پس ما من ازدواج مُکنی؟ هه هه(خنده برزویی)
لرد!!!!!




Re: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ پنجشنبه ۲ دی ۱۳۸۹
#80
سرانجام دیوانه سازها به لرد و بلا میرسند و هر دوتاشونو میبوسند!

فردای آن روز ....گوینده اخبار ...

- بله ... یک هفته عزای عمومی اعلام شده ... شب گذشته از همه جای دنیا دوستداران لرد ولدمورت و همسر فداکارش، با پاههای برهنه و لبان تشنه به سوی مرکز لندن حرکت کردند ... همه دارن گریه میکنن ... همه ناراحتن ... اوه چه مصیبتی! مردم یک صدا شعار میدهند که عزا عزاست امروز ....

سر قبر جوان ناکام لرد ولدمورت ...

پدر روحانی: او مردی بزرگ و آزاده و دوست داشتنی بود ....در طول زندگی کوتاهش نشد کسی را برنجاند یا کسی را ناراحت کند ... او جادوگری با استعداد و فداکار و البته شوهری مهربان و پدری دلسوز برای همسر و فرزندانش بود او تمام قدرت و استعداد خود را صرف خدمت به بشر و رشد و پیشرفت و بالندگی و ....

عزادار شماره 1: اه اه ... انقدر از این مرده پرستی بدم میاد ... تا وقتی که زنده بود ملت میخواستن سر به تنش نباشه ... حالا هم که مرده تبدیل شده به مرلین ریشو ....
عزادار شماره2: اهو ... چطور جرات میکنی در مورد استاد لرد ، این مرد بزرگوار اینجوری قضاوت کنی؟
عزادار شماره3: چطور جرات میکنی این مرد آزاده را اینطور مورد هجمه قرار بدی؟
عزادار شماره4: کلا چطور جرات میکنی؟اصلا ببینم به لرد توهین میکنی؟ فحش دادی؟ بچه ها بزنین این عامل نفوذی دشمن رو لهش کنید!

بیرون بانک گرینگوتز ...

- تق تق تق .... (صدای کوبیدن آگهی استخدام لرد به دیوار)

ایوان: اهوی ... مرتیکه جاپونی داری چی کار میکنی؟ کی گفت روی در و دیوار بانک من آگهی تبلیغاتی بزنی؟
زاخی: دارم آگهی استخدام لرد میزنم ... بالاخره نمیتونیم مرگخوارا رو بدون لرد ول کنیم دیگه!
ایوان: خب استخدام لرد چه ربطی به بانک گرینگوتز داره؟ اینجا مدیر نداره؟ صاااب نداره؟
گلرت: بانک گرینگوتز چه ربطی به ما داره باب؟ ناسلامتی ما مرگخواریما!

ایوان: نه!!!! من تازه به یک سمت جدید رسیدم ... بعد از عمری تونستم یک شغل آبرومند بدست بیارم ...یک نگاه به اطراف خودتون بندازید ... دیگه لازم نیست کار خلاف بکنیم .. دیگه همه ما شغل داریم و میتونیم مثل یک شهروند عادی زندگی کنیم! دیگه لازم نیست شبا با ترس و لرز و بخوابیم .. دیگه لازم نیست جونمونو به خطر بندازیم ...

در این لحظه با نمایان شدن چنین افق روشنی اشک در چشمان تمام مرگخواران حدقه میزنه و همه خیلی خوشحال میشن و همدیگر رو بغل میکنن!
ایوان: خیلی خب دیگه ... همه برین سر کاراتون .. اوناییم که شغل ندارن نگران نباشن .. کافیه به دفتر من رجوع کنن تامن زیر پر و بالشونو بگیرم!

فنریر: حالا کی گفت تو رئیسی؟
ایوان: چون من زودتر از شما رئیس شدم!
فنریر: نخیر ... بنده دوره های آموزشی مدیریت بانکداری دیدم و از الان من رئیسم!
زاخی: اصلا لرد مرحوم در وصیت نامش منو رئیس بانک کرده بود!
گلرت: منم کلا چون زورم زیاده رئیسم! بیاین جلو! گوووهاهاها!

در همون لحظه ملت مرگخوار میان بریزن رو سر و کول هم که ناگهان در با شدت باز میشه و آنتونین وارد میشه ...

فنریر: تو چی میگی دیگه دستمال! نکنه تو هم اومدی رئیس شی؟
آنتونین: نه من برای مصاحبه جهت گرفتن شخصیت لرد اومدم ...


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲ ۱۹:۰۲:۱۵







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.