هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (وینسنت.کراب)



پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۹۷
#71
بعد از نابودی ناگهانی مروپ، تاتسویا به تنهایی به طرف خانه ریدل ها حرکت کرد و خیلی زود به آنجا رسید.

سامورایی ها افرادی سریع السیر بودند.

ولی وقتی رسید متوجه شد که یکی از دلایل زود رسیدنش، سبک بودنش است.
این موضوع را وقتی فهمید که شمشیر خشمگینش لی لی کنان خودش را به او رساند و با عصبانیت غلاف شد.
-من شمشیرم...میفهمی؟من مجبور نیستم همه جا دنبالت بدوئم. وقتی جایی میری منو جا نذار!

تاتسویا متوجه شد که سامورایی ها خیلی هم سریع السیر نیستند. گذشته از این، همیشه به شماشیر(جمع شمشیر) خود نیازمندند و نباید آنها را عصبانی کنند. بنابراین به شمشیر احترام سامورایی گذاشت و وارد خانه ریدل ها شد.
-ببخشید...من اومدم صاحب خانه گانت ها بشم.

-زبون ماری بلدی؟

تاتسویا با خودش فکری کرد.
-خب...نه! ولی اعتماد به نفسم زیاده. به نظرم میتونم!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه‌ی تاریخ سیاسی-اجتماعی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۷
#72
بعد از طی مسافتی سر انجام به اتاقی رسیدند که نقش نقاب و تاج روی آن هک شده بود.

-حک درسته...هک که اینه!

لایتینا به هکتور اشاره کرد و هکتور هم با خوشحالی سرش را تکان داد.

در حالی که مرگخواران سر املای کلمات بحث میکردند، لرد سیاه و وسیله نقلیه اش سر رسیدند و لرد با سرعت زیادی در اتاق آرسینوس را با سر هری پاتر شکست و وارد اتاق شد.
-آماده مرگ باش ملعون!

ولی آرسینوس آماده مرگ نبود. حتی در اتاق هم نبود.

اتاق خالی بود و باد ملایمی از پنجره میوزید.

-بوی...آرسینوس میاد!

همه چپ چپ به ادوارد نگاه کردند.

چشم لایتینا به دریجه ای تنگ و تاریک روی دیوار افتاد.
-دریچه مخفی! ممکنه از اینجا فرار کرده باشه و رفته با شه به یه بخش دیگه. مثلا....به مرلینگا...هیچی...نظرتون چیه؟ بریم دنبالش؟


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۹ ۱۴:۴۸:۵۷

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه‌ی تاریخ سیاسی-اجتماعی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۷
#73
برای چند ثانیه همه محو زیبایی نجینی شدند. حتی اگر زیبا نشده بود هم محو میشدند...از ترس لردی که آنجا نبود!

-میگما...لینی..تو تو هیچ جعبه ای نرو.

لینی با عصبانیت سرش را از لای پیازها بیرون کشید.
-چرا؟

-چون فکر میکنن جعبه رو حشره زده...کلشو میریزن دور!

-برو خودتو مسخره کن. من اینجا در راه ارباب، بوی محفل گرفتم، تو داری برام جوک میسازی؟ برو توبه کن.

در این بین وینسنت کراب خودش را به نجینی رساند.
-پرنسس ارباب...میشه شما بخزی توی موزا و من برم لای گیلاسا؟

نجینی با هیس تهدید آمیزی رد کرد.

کراب ترسید...ولی پا پس نکشید.
-ببین...پوست من چربه. موز برای پوست چرب خوب نیست. ولی گیلاس خوبه. برو دیگه. تو پوست نداری اصلا. فلس داری. طوریت نمیشه.

نجینی با دقت، به طوری که گوشواره های گیلاسی اش تکان بخورند، سرش را به نشانه نه به دو طرف تکان داد و کراب هم مجبور شد به سرنوشتش راضی شود.


زمان زیادی به حرکت کامیون باقی نمانده بود.


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۷ ۱۶:۰۶:۵۰
ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۷ ۱۶:۰۷:۵۴

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۷
#74
نتیجه دوئل لایتینا فاست و آملیا فیتلوورت:


امتیاز داور اول:
آملیا فیتلوورت: 26 امتیاز – لایتینا فاست: صفر امتیاز

امتیاز داور دوم:
آملیا فیتلوورت: 25.5 امتیاز – لایتینا فاست: صفر امتیاز

امتیاز داور سوم:
آملیا فیتلوورت: 25.5 امتیاز – لایتینا فاست: صفر امتیاز

امتیاز های نهایی:
آملیا فیتلوورت: 25.5 امتیاز – لایتینا فاست: صفر امتیاز


برنده دوئل: آملیا فیتلوورت!


..................

-خانم فاست، خواهش میکنم. شما دارین چیکار میکنین؟ اون هنوز کامل نشده.

ساحره میانسال در حالی که چشمش را به تلسکوپ چسبانده بود دستش را بی هدف در هوا تکان داد.
-ساکت باش...چیزی نمونده. الان پیداش میکنم. باید همین نزدیکیا باشه. این چیه؟ یه تیله بزرگ میبینم.

آملیا با استیصال فریاد کشید.
-اون تیله نیست. چشم منه! من نمیفهمم شما چرا با تلسکوپ دارین دنبالش میگردین. فرار نکرده بره مریخ که...

خانم فاست بالاخره دست از سر تلسکوپ ناتمام آملیا برداشت.
-دیگه نمیدونم چیکار کنم...کجا رو دنبالش بگردم...نیست. دختر کوچولوی بیچاره من یک روز و نیمه که نیست. آخرین بار ساعت یازده و پنجاه دقیقه دیدمش که تو اتاقش بود. داشت با عصبانیت یه چیزایی درباره پریدن رولش میگفت. تو میدونی رول چیه آملیا؟

آملیا سرش را به دو طرف تکان داد.
-متاسفم...شاید وزغی ملخی چیزیه...چون پریده دیگه...

خانم فاست برای چند لحظه باناامیدی به اتاق آملیا نگاه کرد. سپس کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.

به محض خارج شدنش، لبخند معصومانه آملیا به حالت خبیثانه تغییر پیدا کرد!
-خب...برگردیم سراغ کارمون. کجا مونده بودیم؟

در کمدش را باز کرد.
لایتینا در حالی که دهانش با چسب پهنی بسته شده بود، دست و پا بسته در گوشه ای از کمد افتاده بود.

-ببین...مراحل کار رو برات توضیح میدم. این تلسکوپ الان تقریبا آماده اس. فقط احتیاج به یک عدسی قوی داره. چیزی مثل چشم یه ساحره. سر تلسکوپ رو باز میکنم...و یکی از چشماتو توش کار میذارم. بعدش مطمئنم عالی کار میکنه. خوشحال باش. تو داری به بشریت خدمت میکنی.

صداهای نامفهومی از گلوی لایتینا خارج شد.

-اممم...متاسفم. نمیتونم با یه چشم ولت کنم...بعدش...میکارمت تو باغچه. بیا امیدوار باشیم که تو هم مثل رز ریشه میدی و رشد میکنی.



ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۷
#75
سوژه دوئل لایتینا و آملیا: حواس پرت!


توضیح:

بچه یه نفر رو سپردن به شما که ازش نگهداری کنین...فرقی نمیکنه بچه کی باشه و این شخصیت تو کتاب بچه ای داشته یا نه!
ولی نکته ماجرا اینجاست که شما همون موقع تو مسابقه اختراع برتر برای رفاه ساحره ها شرکت کردین و سرتون گرم اختراعتونه. برای همین هم، حواستون پرت میشه و اتفاقی برای این بچه میفته(یا گم و گور میشه).

چیزایی که باید دربارش بنویسین: 1-بچه و توضیحاتش که مال کیه و چه جور بچه ایه.
2-اختراعتون! لازم نیست درست شده باشه. میتونه در مرحله فکر کردن یا ساخته شدن یا حتی رفع ایراد باشه. میتونه ساده و مسخره باشه یا بزرگ و جدی.
3-آخر و عاقبت ماجرا(که بچه چی میشه و شما چیکار میکنین).

سوژه رو فقط درباره شخصیت خودتون بنویسین.

برای ارسال پست در باشگاه دوئل سه هفته...نه، نه...21 روز(تا دوازده شب پنجشنبه 20 اردیبهشت) فرصت دارید!


زیبا بمیرید!



ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۷
#76
لرد سیاه در حال جیغ و داد و اعتراض به این پدر شدن ناخواسته بود که افتادن چند قطره را روی صورتش احساس کرد.
-ای بی تربیت ها! مگر ما مرلینگاهیم؟

ولی قطره ها ادامه پیدا کرد و لرد متوجه شد که باران شروع شده.
کمی بعد باد شدیدی هم شروع به وزیدن کرد و رعد و برقی درست بر فرق سر لرد زده شد.
این جا بود که به معنی واقعی کلمه دود از کله لرد بلند شد.
درست در لحظه ای که لرد سیاه فکر میکرد اوضاع دیگر نمیتواند بدتر بشود، دو پرنده عاشق بازگشته و با صحنه جوجه های تازه از تخم بیرون آمده ای که در اثر اصابت رعد و برق، به جوجه کباب تبدیل شده بودند مواجه شدند.


داخل خانه:

-یه کم ریشه هاتو میکشی اون ور؟ جا نیست خب برای من!

درخت ایش بلندی گفت و ریشه هایش را جمع کرد.
-من به این تنومندی خب ریشه هام بایدم بزرگ و قوی باشن. یه بوته رز نیستم تو یه گلدون جا بشم که.

بوته رز مورد اشاره از گوشه اتاق خیز برداشت!
-ولم کنین. ولم کنین بذارین برم بکشمش...فقط ولم کنین!


تق تق تق


صدای در خانه ریدل ها بود.

دورا قصد داشت از جا بلند شده و به طرف در برود...ولی درخت قبل از همه ریشه هایش را بلند کرد و دوان دوان رفت و در را باز کرد.

صدای اعتراض دورا به گوش رسید.
-حداقل میپرسیدی کیه!

درخت رو به ساحره و جادوگر مقابلش کرد.
-کیه؟

ساحره یقه جادوگر را گرفت و به داخل خانه پرتاب کرد.
-خانم و آقای لسترنج...که البته آقای لسترنج چون مدتی تو بیابون فراری بودن کمی وحشی شدن. رفته بود تو غار داشت گورکن خام میخورد.

مرگخواران برای رودولف افسوس خوردند...هافلپافی ها بیشتر!


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۲۲ ۱۷:۴۷:۰۳

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۷
#77
هر چند عنوان "افتخاری" برای چند ثانیه وینسنت را خشنود کرده بود...ولی کلمه "مهمان" به وضوح پررنگ تر نوشته شده بود.
وینسنت غمگین شد و تصمیم به گوشه گیری گرفت.
دعوتنامه به دست رفت تا به دنبال گوشه ای بگردد. ولی دریغ از حتی یک گوشه!
-ای بابا...حالا که ما خواستیم گوشه گیر بشیم کل خانه ریدل ها چرا گرد شده؟

گشت و گشت و گشت...تا این که بالاخره موفق به پیدا کردن یک گوشه شد.

ولی گوشه پر بود!

-ار...باب؟ شما چرا این جا نشستین؟ خب تشریف ببرین تو که این گوشه هم برای من خالی...یعنی هوا سرده...بفرمایین تو...

لرد سیاه با اخم نگاهی به کراب و کاغذی که در دست داشت انداخت.
-اصلا برامون مهم نیست اون کاغذ چیه. از ما دور شو. این گوشه مال ماست. تصمیم داریم همین جا کنج عزلت بگزینیم.

هر شخص دیگری که جای لرد بود، کراب با مشت و لگد وادارش میکرد گوشه اش را تحویل بدهد...ولی خب. پای لرد سیاه وسط بود. برای همین کراب مثل بچه آدم دور شد و سالازار را هم شکر کرد که شخص دیگری جای لرد نبود چون کراب اصلا وجودش را نداشت به کسی مشت بزند.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۷
#78
کراب پشت میز رستوران نشست و درخواست منو کرد.
گارسون منو را آورد و مودبانه جلوی کراب گذاشت.

کراب سفارش داد...خورد و نوشید...به دستشویی زنانه رفت و آرایشش را تجدید کرد. برگشت...سفارش داد...خورد و نوشید...

این چرخه چند بار تکرار شد. تا این که کراب قانع شد که در حال انفجار است.
-سیر شدم! راضی بودم.

گارسون لبخندی زد و طومار بلند بالایی تقدیم کراب کرد.
-صورتحسابتون قربان.

کراب متوجه نشد.
-صورتحساب؟ من مرگخوارم!

-بله قربان. چه خوشبختی بزرگی. صورتحسابتون!
-کراب هستم...وینسنت کراب!
-البته قربان. صورتحسابتون!
-من هر روز لرد سیاه رو میبینم. همین دیروز بهم گفتن چه ردای چین دار زشتی پوشیدی! صمیمیت در این حد.
-همینطوره قربان. صورتحسابتون!
-ظرف...دارین بشورم؟

کراب پولی به همراه نداشت. با تکیه بر گذشته مرگخوارانه و ابهت لرد سیاه خودش را به رستوران دعوت کرده بود...ولی این حربه اش کارساز نشده بود.
طی دو ساعت آینده شست و خشک کرد...شست و خشک کرد...و وقتی خواست برای تجدید آرایش و کرم مرطوب کننده دستش به دستشویی برود با پس گردنی سر آشپز روبرو شد. برای جاحره ای همچون کراب، این سرنوشتی بود بسی تلخ.
عاقبت کوه ظرف تمام شد.

-هی...زشت...میتونی بری.

کراب کرمش را به دست هایش مالید.
-این رفتار غیر متمدنانه تونو فراموش نمیکنم. به لینی میگم نیشتون بزنه. میگم بیاد تو همه غذاهاتون زهر بریزه. سیب زمینیاتون هم اصلا خوب سرخ نشده بود.

و رستوران را به مقصد خانه ترک کرد.


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۷
#79
خرت خرت خرت...و خرت تر!

صدای فریاد بلاتریکس به هوا بلند شد.
-لعنت ارباب بر این صدا. باز دیگه کجای کی رو دارین قطع میکنین؟

رودولف خسته و عرق ریزان دستی را روی میز کوبید.
-بفرمایین...دست ارباب!

ملت مرگخوار نمیدانستند با این همه هوش و استعداد چه کنند.
-اینو که خودمون میدونستیم. مشکل اینه که با دست آلوده و به درد نخور و بی استعداد تو قاطی شده. الان باید احراز هویت بشه.

رودولف با حالتی حق با جانب جواب داد:
-خب نه دیگه. این دفعه رو اشتباه کردین. اون دست چپ ارباب بود. این دست راستشونه...

مرگخواران با وحشت به لرد سیاه که فریاد "شماها فقط صبر کنین ما بطور کامل بیدار بشیم ببینین چه بلایی سر تک تکتون میاریم" در چشمانش موج میزد نگاه کردند.

بله...حالا او لردی فاقد دست بود!

بلاتریکس فورا خودش را روی دست جدید پرتاب کرد.
-ای بمیری رودولف! اینو برای چی کندی؟

-خب...کندم بذاریم کنار اون یکی مقایسه کنیم بفهمیم کدوم دست اربابه!

هیچ کس نمیفهمید برای این کار چه نیازی به جدا شدن دست از بدن بود.
-سریع اونو بچسبون سر جاش تا با بقیه قاطی نشده!

(دست ما رو برگردونین بی لیاقتا. با همین دستا گردانتو فشار خواهیم داد رودولف. بعدش هم نخواهیم بخشید. )

چند دقیقه بعد دست راست لرد با دوخت زیگزاگی زشتی به شانه اش پیوند زده شد و مرگخواران نفس تقریبا راحتی کشیدند.

حالا دو دست روی میز بود!


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۲۰ ۱۴:۳۶:۱۲

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۷
#80
آماده شدن برای یک مراسم، اصولا کار وقت گیر و پر زحمتی است...
ولی معنی آماده شدن، برای وینسنت کراب، شاید با همه جادوگران و حتی ساحره های اطرافش فرق میکند.

استفاده از بهترین مارک ها و رنگ ها و حفظ هماهنگی موزون بین آن ها و در عین حال حفظ جذابیت و صلابت مردانه چهره کاری است که از عهده کسی بجز وینسنت بر نمی آید.
سه و نیم گالیونی که کراب برای نوشتن این سطور به نویسنده داده بود، همین جا به پایان رسید!

کراب جلوی آینه چراغانی شده اش ایستاد.
-خب...سایه و رژ گونه مناسب...فرهای منتظم مو...مژه های برگشته و بلند و عطر شنل زنانه. فکر میکنم حاضرم!

پاپیون قرمز رنگی را که به دسته جارویش بسته بود سفت کرد و سوار جارو شد.
ناگهان چیزی به خاطرش رسید.
از جارو پیاده شد و روسری گلداری به سر بست.
-نمیخواییم تا مقصد فرهامون به هم بریزه که. میخواییم؟

دوباره سوار جارو شد...

دقایقی بعد در مقابل رستورانی باشکوه پیاده شد. هیجان خاصی در قلبش احساس میکرد. حسی مثل...مهم بودن!

جادوگری جارویش را تحویل گرفت و جادوگر دیگری در را برایش باز کرد.

کراب با متانت و وقار به طرف میزی که از قبل رزرو شده بود حرکت کرد. همه با لبخند به او خیره شده بودند.
خیلی طول نکشید که متوجه شد لبخند ها ربطی به وقار و متانتش ندارد و فراموش کرده جلوی در، روسری گلدار مادربزرگش را از سر باز کند.
با عجله روسری را باز کرد و فر های زیبای مویش را به نمایش گذاشت.
پشت میز نشست و با اشاره دست گارسون را صدا کرد.
-منو لطفا!

خواننده همینطور منتظر بود که کراب به مراسم افتتاحیه برود...ولی کراب صرفا خودش را به صرف شامی دلنشین در مکانی شایسته و در خور توجه دعوت کرده بود.

دعوتنامه هنوز به کراب نرسیده بود.




ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.