در حالی که دامبلدور و ولدمورت در حال فکر کردن برای تصمیم خود برای زندگی یا مرگ بودن ناگهان ولدموت به حرف آمد و گفت:
- من تصمیم خودم را گرفتم،من میخواهم به زندگی ادامه بدهم تا بتوانم انتقام خودم را از هری پاتر بگیرم.
- یعنی تو حاضری کارهایی انجام دهی که باعث شرمندگی ات میشود تا بتوانی از هری انتقام بگیری؟
- بله، من برای این که از هری پاتر انتقام بگیرم حاضرم هر کاری بکنم.
لرد این را گفت و شروع به تقسیم کردن نامه به دو قسمت مساوی کرد.به محض این که نامه را به دو قسمت کرد دوباره صدای ازرائیل آمد و گفت:
- لرد ولدمورت تصمیم خود را گرفت و به دنیا باز خواهد گشت.از تصمیم شما متشکریم.
دامبلدور در حالی که مشغول تماشا غیب شدن ولدمورت بود تصمیم خود را گرفت و نامه را به دو قسمت مساوی تقسیم کرد.
دوباره صدای ازرائیل آمد و گفت:
- پروفسور دامبلدور تصمیم خود را گرفت و به دنیا باز خواهد گشت. از تصمیم شما متشکریم.
پروفسور در خیابانی در کنار مانگل ها ظاهر شد و به دنبال ولدمورت گشت اما نتوانست او را پیدا کند.
پروفسور همان طور که در نامه گفته شده بود اولین مانگل را به قتل رساند.
ناگهان ولدمورت در کنارش ظاهر شد و گفت:
- من نمیگدارم تو مانگل ها را بکشی.
- دامبلدور که تعجب کرده بود گفت:
- تو نمیتوانی جلوی من را بگیری!من باید این کار را انجام بدهم تا زنده بمانم و هر سدی که سر راهم باشد را بر میدارم.