هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ جمعه ۱۵ مهر ۱۴۰۱
#71
کِی؟
وقتی جام هاگوارتزش رو کرد توی چشم همه



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
#72
خلاصه «سوژه جدی»:
ریموس لوپین طلسمی کشف کرده که به وسیله اون، با لمس هر شخصی می تونه شبیه اون بشه.
تصمیم میگیره از این طلسم برای نفوذ به ارتش سیاه استفاده بکنه.
درحال حاضر ریموس به شکل فنریر در اومده و سعی داره کلمه رمز رو برای ورود به جلسه مهم مرگخوار ها پیدا کنه؛ اما طی برخورد با کتی که خودش رو شبیه سیریوس بلک کرده بود، کمی نقشش رو لو میده و به سختی میتونه از زیر شک کتی و بلاتریکس عبور کنه. حالا توی فکر اینه که دوباره عوض بشه... .

***

ریموس لحظه به لحظه گیج‌تر می‌شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود، احساس می‌کرد می‌تواند تک تک موهای بلند و گرگ مانند فنریر را حس کند که با هر نفسش می‌لرزند.
نمی‌دانست باید چه کار کند و به چه کسی تبدیل شود؛ به بن بست رسیده بود.
آه عمیقی کشید، سرش طوری روی گردنش خم شد که گویی نیرویی شیطانی با تمام وجود او را به سمت زمین هل می‌داد.
وقتی صدای پایی را شنید که به او نزدیک می‌شد، تلاش کرد از آخرین نفس‌هایش لذت ببرد. دیگر بریده بود.

-فنریر گری بک؟

سرش را بلند کرد و چهره‌ای ناآشنا در چهارچوب نگاهش نمایان شد. دختری با موهای صاف قهوه‌ای سوخته‌ و چشمانی درشت که از آن تردید می‌بارید، روبروی او ایستاده بود.

-اینجا چه کار می‌کنی؟ نمی‌خوای به جلسه برسی؟

ریموس گزینه‌های روبرویش را بررسی کرد؛ یا می‌توانست به این دختر جوان تبدیل شود و خطر لو رفتن دوباره را به جان بخرد، یا با استفاده از حماقت ذاتی فنریر، رمز را از زیر زبان او بیرون بکشد و سپس اگر لازم بود به او تبدیل شود.

-می‌خوام... عه... راه و رمز رو یادم رفته.

سیل ناگهانی شگفت زدگی در چشمان دختر خروشیدن گرفت.
-یادت رفته؟
-آره... چیزه... چندوقته یه شکار خوب نداشتم برای همین ذهنم کند شده.
-که اینطور.

دختر مستقیم به چشمان ریموس خیره شد. ریموس درست مشابه همان احساسی را تجربه می‌کرد که هنگام خیره شدن بلاتریکس لسترنج به چشمانش تجربه کرده بود؛ ترسی آمیخته با تحقیر.
این احساس به ناگاه جرقه‌ای در ذهن ریموس زد.
فقط کسی می‌توانست چنان به چشمانت خیره شود که گویی تمام گناهانی که در آینده خواهی کرد را هم می‌بیند و تنها با نگاهش به خاطر تک تک آن‌ها تو را سرزنش کند، که از وابستگان بلاتریکس لسترنج باشد.
این به او اعتماد به نفس داد. حالا می‌توانست شانسش را امتحان کند.
-خانم بلک! شما نمی‌تونید بفهمین یک گرگینه وقتی شکار نکنه چه حالی میشه! پس چطور اینطور اتهام آمیز با من برخورد می‌کنید؟

ریموس می‌توانست ببیند که تردید به آهستگی از چشمان دختر رخت بر می‌بندد؛ گرچه نه کامل.
دختر سرش را بالا گرفت و سرش را به سمت مخالف او چرخاند تا از او دور شود.
-به هرحال من اجازه ندارم تا رمز رو بهت بگم.

به محض اینکه دختر به او پشت کرد، ریموس چوبدستیش را درآورد و یک بازوی او را گرفت. صدای جیغ دختر در گلویش خفه شد و چندی بعد بدن بی‌حرکتش روی زمین افتاد.
بعد از مخفی کردن بدن او در نزدیکترین اتاق، ریموس شروع به جستجو در ذهن جدیدی که به او هدیه داده شده بود کرد.
-اسمش دوریا بلکه. هممم... ذهنش خیلی از ذهن گری بک بهتره. رمز کجاست؟

ریموس چشمانش را محکم به هم فشرد تا بتواند تمرکز کند. کم کم ترس اینکه نکند دوریا رمز را در ذهنش مخفی کرده باشد یا اصلا رمز را نداند، داشت در جانش رخنه می‌کرد.
نفسش به شماره افتاد و دوباره ناامیدی داشت به سمتش هجوم می‌آورد که از خوشحالی فریاد کشید.
-اینجاست! پیداش کردم!

دیگر وقت آن رسیده بود که در جلسه شرکت کند.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
#73
وسایلش را به آرامی در چمدان قهوه‌ای رنگش می‌چید. گلویش فشرده می‌شد و دلش نمی‌خواست باور کند تمام این دوران خوش به پایان رسیده است. در عین حال در قلبش شوق شروع مرحله‌ای نو، مانند پروانه‌هایی با بال‌های هفت رنگ به پرواز در آمده بود.
دوستانش هم در اتاق، وسایلشان را جمع می‌کردند.
خاطرات در ذهن همه‌شان در حال مرور بود. صندلی محبوبشان که همیشه برای آن دعوا می‌کردند، آنجا بود. به افرادی فکر می‌کردند که در سالیان آینده روی آن خواهند نشست و برایش دعوا خواهند کرد. به تمام آن‌هایی که قرار بود تمامی آنچه آن‌ها پشت سر گذاشته بودند را پشت سر بگذارند و بعد یک روز وسایلشان را جمع کنند و برای همیشه آنجا را ترک کنند.
سرش را بلند کرد و به دوستش نگاه کرد. بغضشان که شکست، هیچ کدام نمی‌دانستند از دلتنگی که آغاز شده بود می‌گریند یا از رویای فردایی که دیگر برای امروز بود.
این اولین پایان برای او نبود. این اولین پایان برای هیچ کدامشان نبود.
با خودش که فکر کرد، دید شاید آنچه بیشتر از همه قلبش را به درد می‌آورد، فراموشی است. می‌دانست مثل بقیه‌ی خاطراتش، احساساتی که به این روزهایش جان می‌دهد، با گذشت زمان، کم کم محو خواهند شد.
-اگر یادمون بره چی؟

بغض صدایش، خبر از دردی حقیقی می‌داد.

-یادمون نمیره. یعنی... شاید یادمون بره اما وقتی چیزی رو تجربه می‌کنی، حتی اگه یادت بره بازم بخشی از وجودته. مهم نیست چقدر زمان بگذره، حتی اگر نخوای، این روزها روی قلبت حک میشه. فرقی نمیکنه که چقدر گرد فراموشی و غبار زمان روی قلبت رو بگیره. مهم نیست چندتا حکاکی دیگه روش بشه. همیشه داخل قلبت باقی میمونه و شاید یک روز، مثل باستان شناسی که یک حکاکی قدیمی رو از زیر خاک بیرون میکشه، تو هم غبار این خاطرات رو پاک کنی. اون روز شاید تصمیم بگیری این قسمت از قلبت باید بافت قدیمیش رو حفظ کنه و این روزها هم از دفن شدن زیر خونه‌های جدید نجات پیدا کنن. شاید حتی روزهایی که دلت می‌گیره، به اینجا سری بزنی تا بتونی چشمات رو ببندی، یک نفس عمیق بکشی و اجازه بدی نسیم خاطرات موهات رو نوازش کنه.

در چمدانش را بست. رفتن، وقتی می‌دانی می‌شود برگشت، آسان است.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
#74
درود سبز مرلین بر داوران گرامی و خوانندگان محترم این پست.

سوژه‌ی جدی خانه‌ی شماره دوازده گریمولد

خلاصه سوژه تا ابتدای پست شماره 905، دوریا بلک:

روح گلرت گریندل والد با لرد سیاه همکاری کرده و جاسوسی محفل رو در خانه‌ی شماره 12 گریمولد انجام داده و با این کار باعث شده تا چند ماموریت اخیر محفل لو بره و در هر ماموریت محفل مجروح بده؛ اما محفلی‌ها نمی‌دونن که چرا ماموریت‌ها اشتباه پیش میره. با توجه به این موضوع دامبلدور مقر محفل رو از گریمولد به خانه‌ی مخفی خودش تغییر می ده. دامبلدور در ملاقاتی خصوصی به هری میگه که روح گریندل والد تقلبیه و خودش اون رو ایجاد کرده بوده تا به خانه‌ی ریدل نفوذ کنه اما الان لرد سیاه بیش از پیش به روح تقلبی گریندل والد مشکوک شده چون محفل هیچ کشته‌ای نداده و قصد داره ماموریتی رو طرح ریزی کنه تا از محفل چندتا گروگان به مرگخوارن بدن و شک لرد ولدمورت برطرف بشه. دامبلدور برای این کار کینگزلی شکلبولت، هستیا جونز، سوروس اسنیپ و سیریوس بلک رو انتخاب می‌کنه. سیریوس متوجه میشه که هری نگرانه... .

پ.ن: اگر علاقه دارید تا خودتون چند پست قبلی رو بخونید می‌تونید از دو پست قبل‌تر شروع کنید.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۱
#75
سیریوس عادت نداشت که هری مطلبی را از او مخفی کند و این مورد به شدت او را نگران می‌کرد. دامبلدور چه مطلبی را به هری گفته بود که اینچنین او را به هم ریخته بود؟ سیریوس همانطور که از پله‌های چوبی بالا می‌رفت تا به اتاقش برسد، با اسنیپ برخورد کرد. پوزخند همیشگی سوروس اسنیپ بیش از پیش آزاردهنده به نظر می‌رسید.

-اینقدر زیاد در فرم جانورنمات بودی که یادت رفته باید جلوی پات رو نگاه کنی بلک؟

سیریوس عصبانی بود؛ اما نگرانیش برای هری آن چنان ذهنش را به هم ریخته بود که احساس می‌کرد نمی‌تواند هیچ جوابی برای طعنه‌ی اسنیپ پیدا کند. سرش را بالا گرفت و با خشم به چشمان اسنیپ که مانند چشمان تیره‌ی مار از بالای بینی عقابیش به او خیره شده بود، نگاه کرد. پوزخند اسنیپ با هر ثانیه‌ی سکوت، مانند خنجری که ذره ذره در سینه فرو می رود، پررنگ‌تر می‌شد.

-مثل اینکه حرف زدن با آدم‌ها رو هم یادت رفته! بی‌صبرانه منتظرم بدونم کی در پاسخ پارس می‌کنی!

اسنیپ با رها کردن آخرین تیری که در کمان زبانش داشت، از کنار سیریوس رد شد و در حالیکه ردای سیاهش، غبار تمام خاطرات غم‌انگیز سیریوس را پاک می‌کرد و آن‌ها را بهتر به او می‌نمایاند، از پله‌ها پایین رفت.

***
صبح روز ماموریت

تمامی اعضای محفل با نگرانی در سالن اصلی خانه‌ی مخفی دامبلدور جمع شده بودند و منتظر دریافت آخرین دستورات خود بودند. دامبلدور با آرامش همیشگی وارد سالن شد و در حالیکه چشمان آبی رنگش، موج‌هایی از اطمینان خاطر را به پیروانش می‌داد، همه را از نظر گذراند.
-از تمام اعضایی که قرار نیست در ماموریت حضور داشته باشن می‌خوام که سالن رو ترک کنن.

هری قدمی به جلو برداشت تا اعتراض کند اما قبل از اینکه بتواند کلمه‌ای را بر زبان جاری کند، نگاه نافذ دامبلدور او را منصرف کرد. صدای پاها سکوت سنگین سالن را شکست و وقتی در، پشت آخرین فرد بسته شد، سیریوس به خود لرزید. سیریوس احساس می‌کرد که می‌تواند صدای پوزخند اسنیپ را بشنود که در انتهای مغزش به مانند کشی بود که قرار است با شدت رها شود و رد سرخ خود را بر روی صورت سیریوس نمایان کند. افکار سیریوس با صدای دامبلدور در هم شکست.
-ماموریت امروز، نفوذ به مقر اصلی مرگخوارانه.

هستیا جونز با شدت نفسش را به درون سینه‌اش کشید و کینگزلی شکلبولت نگاهش را از زمین گرفته و به دامبلدور خیره شد. در این میان، سوروس اسنیپ هیچ تغییری نکرده و سیریوس از شدت هیجان نمی‌توانست شادمانی آمیخته با اضطرابش را پنهان کند.
-خب نقشه چیه؟ از کدوم سمت قراره حمله کنیم؟
-نفوذ قراره از در اصلی صورت بگیره.

تمامی افراد مات و مبهوت به دامبلدور خیره شدند؛ حتی اسنیپ.

-این ماموریت اهمیت بالایی داره و برای همین بهترین افراد محفل رو براش انتخاب کردم.

کینگزلی با صدایی بم و آرام شروع به صحبت کرد.
-این ماموریت خودکشیه.

دامبلدور با لبخند به او چشم دوخت.
-تام به سلاحی دست پیدا کرده که گرفتنش به شدت مهمه.
-چه سلاحی؟
-آخرین میراث سالازار اسلیترین، یک خنجر جواهرنشان با سنگ‌های زمرد و زبرجد که حاوی طلسمی به شدت قوی برای کنترل تمام مارهاست.
-این خنجر در کجای خانه‌ی ریدل قرار داره و ما قراره چطور اون رو به دست بیاریم؟
-با استفاده از طلسم سرخوردگی نامرئی شید و وقتی یکی از مرگخواران وارد خانه‌ی ریدل میشه، وارد بشید. موقعیت خنجر رو به صورت دقیق نمی‌دونم اما چنین شی باارزشی در امن‌ترین مکان خانه خواهد بود؛ مثل اتاق گنجینه‌ها و یا حتی...
-اتاق لرد سیاه.

اسنیپ با گفتن این کلمات به دامبلدور نگاه کرد. در تمام این سال‌ها، برای او نه محفل مهم بود و نه مرگخواران؛ وفاداری او تنها برای یک نفر بود و تمام اعمالش تنها برای جبران یک اشتباه؛ این دید بی‌طرافانه به محفل و مرگخواران به او اجازه می‌داد تا بفهمد نقشه‌ی دامبلدور چیزی فرای آنچه بیان می‌کرد، است.
-آیا برای این ماموریت، محدودیت زمانی داریم؟

دامبلدور لبخندی به سوروس زد. او می‌دانست که سوروس اسنیپ می‌داند.
-نه.
-پس همین الان حرکت می‌کنیم.

لحن اسنیپ چنان محکم بود که بقیه‌ی اعضای ماموریت، مطیعانه پشت سر او به حرکت درآمدند تا به در اصلی خانه‌ی ریدل برسند.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: نظرسنجی ها
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ جمعه ۱۸ شهریور ۱۴۰۱
#76
سلام و درود بر جمله‌ی جامعه‌ی جادویی مخصوصا اونایی که وقت میذارن و این پست رو می‌خونن.
من مستقیم سراغ مسائلی میرم که توجه بهشون برای افزایش فعالیت در هاگوارتز میتونه مفید واقع بشه.

به زمان توجه کنید.
تابستون اسمش تابستونه که همه بیکارن و وقت دارن. بسیاری از اتفاقات در همین سه ماه میوفته که باعث میشه تا اعضا فرصت نکنن یا حوصله نداشته باشن بنویسن. چون در بحث نوشتن حوصله و انرژی خیلی مهمه و اینکه فرد با بلاک ذهنی مواجه نباشه. مثلا جلسه‌ی سوم هاگوارتز مواجه بود با اعلام نتایج کنکور سراسری و ارشد. حالا تمام اعضای سایت کنکور نداشتن اما ممکنه چند نفری که داشتن به خاطر درگیری‌های مربوط به ثبت نام یا استرس اعلام نتایج نتونسته باشن در هاگوارتز شرکت کنن.
قاعدتا نمیشه تمام جلسات رو با تمام اعضا هماهنگ کرد اما نظرسنجی از اعضا میتونه کمک کننده باشه چون علاوه بر اینکه فرد در ذهنش یک برنامه ریزی کوچکی شکل میگیره، وقتی میگه میتونم بیام، ممکنه کمی بیشتر متعهد بشه که بیاد و در جلسات شرکت کنه.

از ارائه‌ی حجم زیاد کلاس‌ها خودداری کنید.
به جای اینکه 6 کلاس در یک بازه‌ی دوهفته‌ای ارائه بشه، هر دو یا سه کلاس در یک بازه‌ی یک هفته‌ای یا 10 روزه ارائه بشه. (گرچه قاعدتا خود مدیران، ترم پاییزه و زمستانی رو کمتر میکنن اما) مثلا برای زمستان یک یا دو کلاس در یک بازه‌ی دوهفته‌ای یا سه هفته‌ای ارائه بشه و به جای استراحت بین جلسات، استراحت بین ترمی داشته باشیم.
مزایای این روش چیه؟
1. برنامه ریزی برای اعضا راحتتره.
رسیدگی به دو کلاس حتی در یک بازه‌ی کوتاه‌تر، از رسیدگی به 4 کلاس در یک بازه‌ی طولانی راحتتره.
2. پویایی کلاس‌ها حفظ میشه.
به جای اینکه دو هفته فعالیت وجود داشته باشه و بعدش منتظر نمرات باشیم، همزمان برای کلاس‌های مختلف، هم درس داریم، هم نمره. وقتی هم یکی از نمرات رو می‌بینیم، رسیدگی به پیشرفت یا پسرفتمون هم سریعتر امکان داره؛ چون مثلا اگر نمره‌ی خوبی برای درسی دریافت نکردم، درس دیگه‌ای هست که به خودم میگم این هفته جبرانش میکنم و اگر نمره‌ی خوبی دریافت کردم با روحیه سر کلاس بعدی میرم که دوباره همون نمره‌ی خوب رو دریافت کنم.

پ.ن: اگر این روش اعمال بشه، اردو میتونه از اول جلسه‌ی 1 کلاس‌ها برگزار بشه تا پایان جلسه‌ی اول اما تعداد پست‌هایی که هر فرد میتونه بزنه به 2 پست افزایش پیدا کنه.

تحلیل و نقد تکالیف بهتر صورت بگیرد.
منظورم نقد طولانی و کلمه به کلمه نیست. اینکه یک یا دو نکته در مورد تکلیفی که نوشته شده، چه مثبت و چه منفی، به فرد گفته بشه و حتما نکات مثبت هم گفته بشه. گرچه خیلی جاها دیدم که اساتید توضیحات لازم رو داده بودن ولی این مسئله اونقدر به نظرم مهمه که گفتم دوباره بهش اشاره کنم. چون مثلا وقتی به یک نفر گفته میشه توصیفات خوبی داری اما باید طنز بیشتری رو به کار بگیری، نه ناامید میشه که کلا پستم نکته مثبت نداشت نه فکر میکنه استاد سلیقه‌ای ازش نمره کم کرده و تلاش میکنه روی طنزنویسیش کار کنه.

سیستم نمره‌دهی اساتید کمی تغییر کند.
نمره‌ی بالا خیلی خوبه! اما وقتی از 10 نفری که در کلاس شرکت کردن، 9 نفر نمره‌ی کامل می‌گیرن و یکی میره پست بقیه رو می‌خونه و می‌بینه که شاید از بقیه بهتر نوشته، دلسرد میشه و در عین حال دلیلی هم برای تلاش و پیشرفت نداره (منظورم خودم نیستم). بخوایم نخوایم هاگوارتز جو رقابتی داره و چیزی که متمایزش می‌کنه هم همینه! (رعایت این مورد به ضرر خودمم میشه چون میدونم خیلی جاها اساتید با دست باز به همه از جمله خودم نمره دادن!)
در عین حال نمره‌ی خیلی پایین دادن هم، مخصوصا به تازه واردها، درست نیست. از تازه وارد منظورم کسیه که واقعا تازه وارد سایت شده و مدل نوشتنش شاید خیلی اشکال داشته باشه. در این موارد از اساتید خواهش می‌کنم با لطافت بیشتری برخورد کنن و بقیه‌ی اعضا هم اعتراضی نکنن که فلانی نمرش این شد، منم همون شدم اما میدونم بدتر نوشته (درسته با مورد قبلی که گفتم در تضاده، اما با تازه واردها مهربان‌تر باشیم)! گرچه این کار ممکنه برای اساتید وقت‌گیر باشه، اما سعی کنید تازه واردها رو شناسایی کنید و نسبت به خودشون بسنجین (حالا نه اینکه طرف در حد 15 از 30 مینویسه بهش بدید 29؛ اما خیلی هم سخت‌گیری نکنید). به این هم دقت کنید که معمولا افرادی که نوشته‌هاشون خیلی اشکال داشته باشه، حتی اگر تازه واردن، کم هستن. ممکنه سنشون کم باشه یا کلا قلمشون ضعیف باشه؛ پس جوری برخورد نکنیم که ناامید بشن! (شاید خودشون بعد از یه مدت ببینن برای نوشتن ساخته نشدن و کلا از سایت برن، اما فکر نمی‌کنم ما مسئول این باشیم که این رو بهشون بگیم یا حتی قاضی دارای صلاحیتی برای این کار باشیم.)
پیشرفت تازه واردها رو حتما بهشون بگید حتی اگر کوچکه! از این تازه واردها منظورم همه است؛ چه اونایی که پر اشکال مینویسن، چه اونایی که متوسط مینویسن و چه اونایی که قوی هستن. (پیشرفت قدیمی‌ها رو هم بگید خوبه ولی اینجا تاکیدم بیشتر روی تازه واردها است.)

سیستم محاسبه‌ی امتیاز گروه‌ها را از حالت تنبیهی به حالت تشویقی تغییر دهید.
ایده‌ی محاسبه‌ی ظرفیت برای گروه‌ها خوب بود. اما به جای اینکه اگر از ظرفیت کمتر شرکت شد، از گروه نمره کم کنید، به گروه‌هایی که مطابق ظرفیت و بیشتر شرکت می‌کنن، نمره اضافه کنید.
اگر اشتباه نکنم، یک اشکالی هم که در محاسبه‌ی ظرفیت وجود داشت، این بود که اعضای فعال و غیرفعال همه با هم در نظر گرفته میشدن. افرادی هستن که اصلا در کلاس‌ها شرکت نمی‌کنن یا کلا در سایت فعالیت ندارن، اما آنلاین میشن. لطفا این افراد رو در نظر نگیرید. مثلا برای گروه اسلیترین، تعداد کل اعضایی که از خودشون در طی این سه ماه علائم حیاتی نشون دادن، فکر کنم 10 نفر بود اما تعداد اعضا 14تا محاسبه شده اما در کل با اینکه هافلپاف 12 نفرن، قلب تپنده‌ی گروهشون منظم تر میزنه. (این مورد رو خیلی مطمئن نیستم، چون نمی‌دونم تعداد اعضا چطور محاسبه شده و صرفا بر اساس چیزی که حس کردم، حرف میزنم.)

نکات آموزشی هم در کلاس‌ها گنجانده شود.
اکثر کلاس‌ها، صرفا بر پایه‌ی خلاقیت می‌چرخید؛ این چیز بدی نیست اما اگر تلاش بشه تا یک نکته در مورد رول نویسی در کلاس‌ها گفته بشه خیلی خوب میشه. در غیر این صورت تنها وجه تمایز کلاس‌ها با تاپیک‌های تک پستی اینه که بهشون نمره داده میشه. اصلا منظورم یک نکته‌ی سنگین و عجیب نیست. مثلا گفته بشه تشبیه برای جذاب کردن رول نویسی خوبه پس توی رولتون ازش استفاده کنید و استاد هم در متن کلاس از این مورد استفاده کنه. یا مثلا توصیف مکان، شخص و موقعیت خوبه، باید در پایان همه‌ی جمله‌ها حتی اگر شکلک دارید، علائم نگارشی بذارید، در دیالوگ‌ها اگر جمله‌ی قبلی متنتون مربوط به همون شخصه یک اینتر بزنید وگرنه دوتا، خیلی وسط متن از شکلک استفاده نکنید و غیره. این نکات مواردی هستن که داخل نقدخونه‌ها دیده میشه، پس پیدا کردنشون وقت گیر نیست. دوتا استاد با هم اگر به یک مورد اشاره کردن، تمرین بیشتر میشه و فکر نمی‌کنم خیلی مهم باشه.

برنامه‌ی زمانی کلاسی ثابت و قابل پیش بینی باشد.
اینو میگم چون خودم اشتباه کردم و شاید اونقدر تاثیری نداشته باشه اما گفتنش هم خالی از لطف نیست.
جلسات همه از یک روز هفته شروع بشن و در یک روز هفته هم تموم بشن. یعنی مثلا همه‌ی جلسات شنبه روز اولشون باشه و پنج شنبه دو هفته‌ی بعدش روز آخر. اینجوری کسی که بخواد شرکت کنه، حتی اگر چک نکنه که کی مهلت کلاس‌ها تموم میشه، میتونه حدس بزنه که کی قراره تموم بشه. (دوباره هم میگم که اینو گفتم چون خودم اشتباهی برای جلسه‌ی سوم فکر کردم قراره جمعه تموم بشه، ولی سه شنبه تموم شد. من باید چک می‌کردم و اشتباه از خودم بود ولی شاید این هم پیشنهاد بدی نباشه.)

تکالیف غیررول‌نویسی خوب هستند.
این رو خودتون بهش اشاره کردید اما منم میگم. وقتی بحث غیررول‌نویسی پیش اومد، ایده‌ی خیلی جذابی بود و منتظر بودم ببینم قراره چجوری پیش میره اما دیدم موارد غیررول‌نویسی بعضی‌هاشون جون میدن برای رول‌نویسی. این اولش کار رو سخت‌تر کرد، چون نمی‌دونستم چطوری بنویسم که رول نباشه، اما از طرفی خوب بود چون باعث شد خلاقیتم رو بیشتر به کار ببرم. اینکه رول نباشه، اما خاطره، انشا، گزارش، توضیح و غیره باشه،‌ خوبه. غیررول کامل (موردی) هم باشه خوبه. اما مهمه که اساتید با مثال منظورشون رو توضیح بدن. یعنی اگر گزارش می‌خوان، متن کلاسشون هم گزارش باشه نه رول (یا گزارش داشته باشه داخلش).

به 8 مورد اشاره کردم؛ اگر چیزی یادم اومد و قبلش کسی با چوب نزده بودم، میام میگم.


ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱۸ ۲۰:۴۱:۰۷
ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱۸ ۲۰:۴۵:۱۲
ویرایش شده توسط دوریا بلک در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱۸ ۲۰:۵۰:۴۸


Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: در پايان باز مي شوم!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#77
او در وسط جنگل ممنوعه ایستاده بود.
مکانی با درختان متراکم و نوری به تاریکی شب. ریشه‌هایی که در سطح زمین دست‌هایشان را به سمت آسمان دراز کرده بودند و شاخه‌هایی که پشتشان خمیده شده بود.
سکون هوا به ناامیدیش دامن می‌زد، احساس شکستش را قوت می‌بخشید و زانوانش را به لرزه می‌انداخت.
تلاش کرد تا قدمی بردارد؛ قدمی به هر طرفی که ممکن بود. اما نتوانست.
هوا داشت خفه‌ش می‌کرد؛ به زانو افتاد. دو دستش را بر برگ‌های مرده گذاشت و به خاک پوسیده چنگ زد. درست در همین لحظه بود که خنکای جسمی سرد، دستش را سوزاند. سوختن، وقتی تمام حرکات از اطراف رخت بر بسته‌، لذت بخش بود. به آرامی به کف دستش نگاه کرد؛ هیچ اثری روی آن نبود. به زمین چشم دوخت و سنگی را دید؛ سنگی به سیاهی حسرت... و غم. آن را برداشت و میان انگشتانش به رقص گرفت.
با صدای قدم‌های کهکشانی فردی به خودش آمد؛ سرش را بالا گرفت و نگاهش با نگاه پیکری مه آلود تلاقی کرد. او را نمی‌شناخت اما موج آرامشی که از او بر ساحل وجودش می‌ریخت، به طرز عجیبی برایش آشنا بود؛ مثل یک موسیقی قدیمی، مثل عطری از بچگی. پلک‌هایش را روی بیناییش کشید و به خودش اجازه داد تا در آن غرق شود.
«او هرگز نفهمید که ممکن است گاهی دلت برای داشتن چیزی که هرگز نداشته‌ای، تنگ شود؛ حتی برای از دست دادن چیزی که هرگز به دست نیاورده‌ای، سوگوار و عزادار شوی.» اما در آن ثانیه‌هایی که سینه‌اش از چیزی بجز هوا پر می‌شد، ادراک، ذره ذره به تک تک عناصر وجودش نفوذ می‌کرد؛ او پس از زمانی که برایش بی آغاز و بی پایان به نظر می‌رسید، داشت می‌فهمید.
در تمام این مدت، قلبش برای چیزی در هم شکسته بود که هیچ گاه نداشت و چشمانش برای چیزی گریسته بود که هرگز به دست نیاورده بود؛ و این اندوه، واقعی‌ترین احساسی بود که در وجودش به گل نشسته بود.
فهم این حزن، برایش به مانند دریچه‌ای فراسوی سکون بود.
چشم‌هایش را گشود. پیکر مه آلود هنوز آنجا ایستاده بود. چشمانش که بار دیگر با او تلاقی کرده بود، سرشار از احساسی بود بدون قضاوت؛ سرشار از درک.
اشک‌هایش که ریخت، لبخند زد و پیکر مه آلود با قدم‌هایی به نرمی پرواز یک پر، از او دور شد.

پ.ن: جمله‌ی در گیومه از کتاب دختری در قطار، نوشته‌ی پائولا هاوکینز



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۱
#78
کی؟
دوریا بلک.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۱
#79
تمام مرگخواران به سمت میدان گریمولد حرکت کردند. بلاتریکس از طولانی شدن پروسه‌ی گرفتن کله زخمی به امان آمده بود. باید یک نقشه‌ی خوب طرح ریزی می‌شد.
-خب، کسی می‌دونه چجوری مذاکره کنیم تا سریع همه چی جمع شه؟

و یک سکوت نامتناهی.

-یعنی هیچ کدومتون نمی‌تونه از مغزش استفاده کنه و یه نقشه‌ی خوب ارائه بده؟

و سکوت همچنان در حال کش آمدن بود.
بلاتریکس نگاهی به جمعیت مرگخواران که ایستاده و به کفش‌هایشان نگاه می‌کردند، انداخت. سپس به شدت چوبدستیش را بیرون کشید.
و فریادها طنین انداخت.
-نه!
-یه فکری می‌کنیم!
-پس زودتر فکر کن!
-چطوره از کله هویجی بپرسیم نقطه ضعف کله زخمی چیه؟

دوریا جلو آمد و بلاتریکس را مورد خطاب قرار داد.
-شاید کله زخمی نقطه ضعفی داشته باشه که ما نمی‌دونیم! گفتی می‌خوای همه چی سریع پیش بره.

بلاتریکس نگاهی به دوریا انداخت و چوبدستی‌ش را غلاف کرد.
-کله هویجی رو بیارین تا ازش بازجویی کنیم!

وقتی هیچ کدام از مرگخوارها حرکتی نکرد، بلاتریکس دوباره چوبدستیش را از غلاف خارج کرد.
-گفتم بیارینش!

دوریا به اطراف نگاهی انداخت.
-اصلا کجاست؟ کی برش داشت؟
-من فکر کردم تو می‌خوای برش داری!
دیزی در حالیکه به دوریا نگاه می‌کرد، این جملات را بر زبان آورد.

-نه! من فکر کردم ایوان می‌خواد برش داره!
-نوبت سدریک بود، من نبودم!

چهره‌ی بلاتریکس با هر جمله سفیدتر می‌شد و چشمانش به مرحله‌ی خون‌ریزی رسیده بود.
-یعنی کله هویجی رو ولش کردین به امان مرلین؟



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ دوشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۱
#80
ویزو همینطور در پارک پرواز می‌کرد بلکه یک فرد درست و حسابی پیدا کند و از او بپرسد که آیا بلاتریکس را می‌شناسد یا نه. همینطور که در هوا ویژویژکنان حرکت می‌کرد، مستقیم به پیشانی کسی برخورد کرد.
-آخ!

فردی که به پیشانیش برخورد کرده بود، می‌خواست به حرکتش ادامه دهد، اما با شنیدن صدای «آخ» ایستاد و با نگاهی پرسشگرانه به ویزو نگاه کرد.

-آره می‌دونم! حرف می‌زنم!
-جالبه!

ویزو به دختری با موهای قهوه‌ای سوخته‌ی لخت و چشمان درشت نگاه می‌کرد.
-جالبه؟
-آره! تا حالا مگسی ندیده بودم که حرف بزنه! اسمت چیه؟
-ام... ویزو!
-چند سالته؟

ویزو دوباره دختر را برانداز کرد؛ سپس به سرعت عکس بلاتریکس را درآورد و به او نشان داد.
-اینو می‌شناسی؟

دختر نگاهی به عکس و سپس ویزو انداخت و لبخندی زد.
-چرا دنبالش می‌گردی؟
-کارش دارم!
-چه کار؟
-یکیو می‌شناسه که می‌خوام ببینمش!
-کیو؟
-چقدر سوال می‌پرسی! می‌شناسیش یا نه؟

دختر لبخند ملیحی زد.
-می‌شناسم.
-کجاست؟
-چرا باید بهت بگم؟

ویزو مبهوت ماند.

-داری آدرس یکی از بهترین ساحره‌ها رو می‌پرسی! باید برام یه نفعی داشته باشه تا بهت بگم کجاست! به نظرت منطقی نیست؟
-عه... هممم... اهمم... خب چی می‌خوای؟
-چطوره روی نیمکت بشینیم و تو با این شروع کنی که کیو می‌خوای ببینی و چرا می‌خوای ببینی؟
-یکی به اسم لرد... ویز... دوستم رو کشته، میگن این بلاتریکس... ویز... میدونه اون کجاست. میخوام... ویز... ازش... ویز... انتقام... ویز... بگیرم.
-داری گریه می‌کنی؟
-نه، سکسکه‌ام گرفته.

دوریا خنده‌ش را قورت داد.
-هدفت شرافتمندانه‌ای داری؛ پس بهت کمک می‌کنم!

ویز از شدت خوشحالی برق چشمان دوریا را ندید.
-پس بهم بگو کجاست!
-الان نمی‌دونم؛ فردا راس ساعت 3 بیا همینجا تا بهت اطلاعات بدم. تنها بیا.
-حتما! حتما! ویز... ویز... منتظرتم!

دوریا از روی نیمکت برخاست و با قدم‌های آهسته و تلاشی بی حد برای پنهان کردن ذوقش به سمت خیابان حرکت کرد. وقتی به اولین کوچه رسید و از دید پنهان شد، دوان دوان به سمت خانه‌ی ریدل حرکت کرد تا این خبر را به گوش لرد سیاه و بلاتریکس برساند.



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.