هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲:۵۷ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶
#71

شرکت پالی چپمن و شرکا شما را به دیدن این برنامه دعوت می کند.



بیننده عزیز این سریال کاملا غیر واقعی بوده و ساخته پرداخته ذهن معیوب نویسنده است. هرگونه تشابه اسمی، ظاهری، اخلاقی، روحی روانی اتفاقی بوده است. لطفا اعتراض نفرمایید!


سریال بچه های خرشانس!
[b]


اتاق ققنوس ها

Phoenix room


به پالی: دوست داشتم کثافت لعنت به اون قیافت!
------------------

لیسا فرزند ارشد خانواده دستش را توی جیبش برد تا موهایش را با روبان زشت فسفری اش ببندد تا شاید فکری به ذهنش برسد. هری هم سعی می کرد یکی از رمان هایش، که مردی با همسرش دعوا کرده بود و از خانه بیرون آمده بود تا مکانی برای خوابش پیدا کند را به یاد بیاورد شاید فرجی شود و ته تغاری خانواده تکه سنگی را برداشت تا با گاز گرفتن آن قدری از مشکلاتی که گرفتار آن شده بودند دور بماند. بچه های خانواده درگیر فکر کردن بودند که ناگهان مردی که گاومیشی را با خود می کشید مقابل آنها ظاهر شد.

- سلام شما باید ابروکرومبی های یتیم ره باشید.
-بله البته ما آبرکرومبی هستیم.
- این مهم نیست. مهم اینه که من شما ره پیدا کردم! من بارفیو روستایی هستم و از بانک گاومیش آباد سفلا اومدم تا شما ره پیش قیم جدیدتون ببرم. من مسئول ارثیه شما ره هستم.
- کسی با ما درباره قیم صحبت نکرد.
- نمی شه که تو خیابون ره خوابید! به هر حال قیم شما اسمش آلبوس دامبلدور هسته. اون خیلی پولدار هسته و همینطور تنها. به خاطر همین قبول کرده شما ره تا موقعی که لیسا به سن قانونی برسه بزرگ کنه.

هری با شادی گفت:
- پس بزن بریم پیش قیم جدید!

او می خواست سوار گاومیش شود ولی بارفیو مانع این کار شد.

- شنیده بودم ره که خیلی گستاخ ره هستید ولی فکر نمی کردم تا این حد.
- مگه این رو نیاوردید که باهاش بریم پیش قیم جدید؟
- این از وسایل من هسته. شما با جارو می رید.

بعد فورا چوبدستی خود را درآورد و سه جارو ظاهر کرد.
بچه های یتیم سوار جارو ها شدند. اما مشکلی که داشتند این بود که نمی دانستند که خانه قیم شان کجاست.

هری رو به لیسا کرد.
- ما نمی دونیم خونه قیم جدید مون کجاست. حالا چی کار کنیم ؟
-یه حسی بهم می گه که این جارو ها می دونن ما باید کجا بریم.

همانطور که لیسا گفت هم شد چون کمی بعد جارو ها ارتفاع شان را کم کردند و به در بزرگ چوبی رسیدند که شک نداشتند خانه قیم جدید شان است. قبل از این که در بزنند در خود به خود باز شد. مردی با ریش بلند، عینک نیم دایره ای، و کلاه نوک تیز در را باز کرد.
- سلام شما باید ابروکرومبی باشید!

هری چشمانش را چرخاند.
- ما آبرکرومبی هستیم.
- حالا هرچی بیاید تو دم در بده.

بچه ها داخل خانه رفتند خانه خیلی خیلی بزرگ و زیبا بود. در هر طرف خانه مجسمه بزرگی از یک ققنوس پیدا می شد.

- دنبالم بیاید تا اتاقتون رو نشون بدم.

او بچه ها را به بالاترین طبقه خانه برد.

- اینم از اتاقتون امیدوارم خوشتون بیاد. من می رم آشپزخونه شما هم چند دقیقه بعد بیاید.

او از اتاق بیرون رفت و بچه ها تنها شدند. همانطور که قبلا بهتان گفته بودم این بچه ها آنقدر گستاخ و لوس بودند که آدم رغبت نمی کرد درباره آنها سخن بگوید. امیدوارم تعجب نکنید که بشنوید این بچه ها از اتاقشان خوشششان نیامد. بچه ها از پله ها پایین آمدند و آشپزخانه را پیدا کردند دامبلدور سرش را برگرداند و لبخند قشنگی به بچه ها زد.

- ببخشید هیچی برای پذیرایی نیاوردم راستش دستیارم هاگرید یه چند تا کاپ کیک درست کرده بود ولی بین خودمون باشه انقد سفت بودن که به جای هیزم ازشون استفاده کردم!

و بعد با لحن شیرینی ادامه داد:
- خب بریم که اتاقا رو معرفی کنم. این خونه بیش از صد تا اتاق داره! سه تا حموم، چهارتا توالت، پنج تا سالن رقص و ... ولی قلب تپنده خونه سالن ققنوس هاست.

و در اتاق را باز کرد. بچه ها اتاق بسیار بزرگ و باریکی را دیدند که پر از پرندگانی بود که نامشان ققنوس بود.

- من یه ققنوس شناسم. من بیش از هزار تا ققنوس دارم و به مجموعه م خیلی می نازم. بچه ها من به شما توصیه می کنم که وارد اینجا نشید. من دوست ندارم بچه ها وارد اینجور مسائل بشن.

البته بچه ها واقعا دوست نداشتند که وارد اتاق عجیبی مانند آنجا بشوند.

*****************************************************

عصر همان روز بچه ها با هاگرید آشنا شدند. او غول پیکر بود و بچه ها از او خوششان نیامد . او به ندرت حرف می زد ولی مهربان بود. در روز های بعدی بچه ها با چیز های بیشتری آشنا شدند. لیسا با اتاق مخفی آشنا شد که می توانست ساعت ها در آنجا بشیند روبان زشت فسفری اش را ببندد و به رویاهای دور و درازش فکر کند. هری با کتابخانه ای آشنا شد که پر از کتاب های رمانتیک و عاشقانه از همان نوعی که او دوست داشت، بود. و نریسا هم جایی را پیدا کرد که پر از فلز های به درد نخور بود و به راحتی می توانست آن ها را گاز بزند اما بچه ها چیزی را کم داشتند. شاید فکر کنید حضور پدر مادرشان را ولی همانطور که بهتان گفتم آنها از پدر مادرشان متنفر بودند. آنها همه چیز در آن خانه داشتند. از غذا گرفته تا پوشاک ولی آنها دوست داشتند تمام این چیز ها فقط برای خودشان باشد و همین باعث شد که یک شب نقشه شومی بکشند.

- می گم درسته اینجا خیلی خوبه ولی من احساس می کنم یه چیزی کم داریم.
- منم همینطور! دوست دارم همه این چیزا برای خود خودمون باشه.
- دوست ندارم اینو بگم ولی برای این کار باید عمو آلبوس رو بکشیم.
- فردا نوبت منه که براش قهوه ببرم تو قهوه ش سم می ریزیم و بعد پخ!
- اگه بیان بگیرنمون چی؟
- مدرک جعلی درست می کنیم که هاگرید کشتتش. خوبه؟
- عالیه!

بچه ها آن شب نتوانستند بخوابند. از فکر نقشه ای که داشتند خوابشان نمی برد. حتی در طول روز هم نمی توانستند کارشان را به خوبی انجام دهند. لیسا نتوانست به رویاهایش فکر کند. هری نتوانست حتی یک کلمه از رمانش را بخواند و نریسا هم نتوانست چیزی را گاز بگیرد. تمام روز به همین منوال گذشت تا اینکه لحظه موعود فرا رسید. لیسا سمی که تهیه کرده بود را توی قهوه ریخت، نریسا کمربند هاگرید را که از اتاقش دزدید بود به هری داد که هنگامی که قهوه را می برد، روی زمین بگذارد. همه چیز مهیا بود فقط مانده بود کار تمام شود. هری پاورچین پاورچین وارد اتاق عمو آلبوس شد، قهوه را گذاشت کمربند را روی زمین انداخت و سریع جیم شد. سه یتیم از این که مأموریت خود را به نحو احسن انجام داده بودند خوشحال و راضی بودند. هرسه به اتاق خواب خود رفتند و خوابیدند. برعکس شب قبل آنها آسوده خیال و راحت خوابیدند.

صبح روز بعد بچه ها با سر و صدای عجیبی از خواب بیدا. شدند. وقتی در اتاقشان را باز کردن خیلی تعجب کردند. افرادی آمده بودند و ققنوس های عمو آلبوس را می بردند. بارفیوی روستایی با گاومیشش هم آنجا بود.

لیسا با تعجب پرسید:
- اینجا چه خبره؟
- خبر دار شدیم که هاگرید آلبوس دامبلدور ره کشته. مامورای آزکابان چند دقیقه پیش بردنش.

بچه ها بهم لبخند زدند.

بارفیو ادامه داد:
- این ها هم به خاطر این ره اینجان، تا ققنوس های دامبلدور ره بفرستن مجموعه ققنوس شناسان و من هم برای این ره اینجام، که شما ره ببرم.

لیسا با نگرانی به خواهر و برادرش نگار کرد.
- کجا؟
- پیش قیم جدید.

هری پاسخ داد:
- ما نمی خوایم بریم ما می می خوایم اینجا بمونیم.
- حرفش ره نزنید. من می خوام برم. کار دارم. زود لباساتون ره بپوشید بریم.

بچه ها به یکدیگر نگاه کردند چاره دیگر نداشتند. آنها رفتند تا لباس هایشان را بپوشند و پیش قیم جدید بروند. در این دنیا سه بچه نمی توانستند تنها باشند!

خوشبختانه این داستان ادامه دارد...


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۰:۰۳ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۶
#72
شرکت پالی چپمن و شرکا شما را به دیدن این برنامه دعوت می کند.


بیننده عزیز این سریال کاملا غیر واقعی بوده و ساخته پرداخته ذهن معیوب نویسنده است. هرگونه تشابه اسمی، ظاهری، اخلاقی، روحی روانی اتفاقی بوده است. لطفا اعتراض نفرمایید!


سریال بچه های خرشانس!


شروع عالی

Nice beginning


به پالی: ازت متنفرم ممنون که از زندگیم رفتی!
------------------

تلوزیون قدیمی روشن شد و خانه خرابه ای در آن ظاهر شد. راوی داستان مشغول تعریف داستان شد.

- داستان ما درباره سه بچه پرو ، لوس، بی ادب، بی نزاکت است که این سه بچه خرشانس ترین بچه های روی زمین هستند.

دوربین چرخید و داخل خانه را نشان داد خانه بسیار درب و داغان ولی بزرگ و جا دار. داخل خانه اعضای خانواده بدبخت نشسته بودند. مادر خانواده زنی زیبا با موهایی نارنجی ولی بسیار بداخلاق و غر غرو بود. پدر خانواده روباهی معتاد و بی کار بود. بچه های خانواده هم لوس و بی مصرف بودند. دختر بزرگ و فرزند ارشد خانواده لیسا - ملقب به توربین - نام داشت. او آنقدر لوس و بی مصرف بود که نمی توانم درباره او صحبت کنم. او نیز مانند مادرش زیبا بود ولی آرزو های بزرگ در سر داشت او می خواست توربینی اختراع کند که مادر پدرش را به جاهای دور ببرد، که دیگر چشمش به آن ها نیافتد. او همیشه وقتی به این فکر می افتاد روبان فسفری بسیار زشتی را بالای سرش می بست. حالا هم داشت مانند همیشه به این موضوع فکر می کرد. تنها پسر خانواده هری - ملقب به کله زخمی - بود. او عاشق خواندن کتاب های آبکی و بی سرو ته بود و آن قدر کتاب خوانده بود، چشمانش ضعیف شده بود و مجبور شده بود عینک بزند. حالا هم داشت کتاب عشق های جاودانی نوشته ک.م.م را می خواند. نریسا دختر کوچک خانواده و ته تغاری - ملقب به دندون - دارای چهار دندان تیز بود. او آن قدر کوچک بود که حتی نمی توانست درست صحبت کند و تنها می توانست کلمات نامفهومی را به زبان بیاورد. در این خانواده تنها کسی که می شد تقریبا گفت به درد بخور است او بود. مثلا در نبود در باز کن از دندان های او برای باز کردن غذا های کنسرو شده استفاده می کردند. بچه ها از پدر مادرشان متنفر بودند. حتی حاضر نبودند چشم شان به آنها بخورد. ولی چه می شد کرد در هر صورت آنها پدر مادرشان بودند و آنها جایی را نداشتند بروند پس چیزی به روی پدر مادرشان نمی آوردند.

- می شه بپرسم تا کی می خوای تو خونه بمونی؟
- تا هر وقت دلم خواست!
- من اینجا مثل ترسترال کار می کنم تو هم فقط شکمتو پر می کنی.
- می شه ساکت شی؟ دارم سعی می کنم بخوابم.

ناگهان قابلمه سوی سر مبارک پدر خانواده نازل شد.

- قول می دم اگه این دفعه نری سر کار خودم می کشمت!
- اوهوی! مواظب حرف زدنت باش. مجبورت نکرده بودن که با من عروسی کنی!
- اتفاقا چرا چشم باز کردم دیدم با تو سر سفره عقدم بله رو هم گفتم. همش تقصیر پدر مادرم بود بهم گفتن پولداره، همه چی داره، دیگه چی می خوای از این بهتر؟ منم چشم بسته قبول کردم.
- فکر می کنی من ازت خوشم می اومد؟ مامان بابام گفتن خوشگله، از هر انگشتش هنر می باره. منم قبول کردم.

دوباره یه ملاقه توی سر پدر خانواده خورد. پدر هم نامردی نکرد و و یک ماهی تابه طرف مادر خانواده پرتاب کرد. مادر خانواده جاخالی داد و بعد لیوان عتیقه را برداشت و به سوی پدر خانواده پرتاب کرد.

بچه ها که ای سریال همیشگی را از بر بودند تصمیم گرفتند باهم از خانه جیم شوند تا شاید کمی از حال و هوای خانه دور شوند. سه بچه آرام آرام از در خارج شدند و به طرف ساحل شهر رفتند. ساحل خیلی خلوت بود و این تعجب برانگیز بود. سه بچه روی شن های ساحل نشستند و فکر کردند. لیسا دختر بزرگ خانواده روبان سبز فسفری اش را روی سرش بست و به توربین بزرگش فکر کرد. هری هم داشت رمانی که همین چند وقت پیش خوانده بود را به یاد می آورد. نریسا هم بی نتیجه تکه سنگ بزرگی را گاز گاز می کرد. آنها در این فکر ها بودند و متوجه کسی که مدت ها بود کنارشان ایستاده بود و نگاه شان می کرد نشدند. آن فرد سرفه ای کرد. بچه ها به خودشان آمدند. او عمو کوین بود. عمو کوین دوست خانوادگی آنها بود و بچه ها او را از پدرمادرشان بیشتر دوست داشتند. عمو کوین نمی توانست به خوبی حرف بزند او حرف"ر"ّ را "ل" تلفظ می کرد.

- سلام عمو کوین. حالتون چطوره؟
- سلام عمو کوین. حالتون چطوره؟
- الا، حاچه؟
- ممنون خوبم.
-امروز روز خوبیه؟ نه؟
- بله لوز خیلی خوبیه!

ناگهان عمو کوین با نگرانی به آنها خیره شد.

- متاسفانه خبل های بدی بلاتونم دالم. پدل مادل شما تو آتیش سوزی وحشتناک جون شون رو از دست دادن.
- می دونستم! میدونستم یه روزی از دست اونا راحت می شیم!

عمو کوین با تعجب به لیسا نگاه کرد.

- یعنی چی؟ یعنی شما از ملدن پدل مادلتون نالاحت نیستید؟ من انتظال داشتم بزنید تو سرتون گلیه زالی کنید. واقعا که پدل مادلتون بهتو ادب یاد ندادن!

هری با ترشویی گفت:
- شما هم اگه پدر مادری مثل پدر مادر ما داشتید از مرگ شون خوشحال می شدید.
- من اومده بودم بهتون دل دالی بدم و بگم بانک گلینگوتز از الثیه شما نگه دالی می کنه و من مسول الثیه شما هستم ولی حالا که می بینم چه بچه های گستاخ و بی تلبیتی هستید از این مقام استعفا می دم.
- کدوم ارثیه ما حتی غذای یومیه خودمون رو هم نداشتیم.
- این الثیه تازه به شما لسیده از عموی پیل مادلتون. ولی به هل حال من از کال استعفا می دم. شما هم هل غلطی دوست داشتید با الثیه تون بکنید. لوز خوش!

سه بچه که حالا یتیم های خرشانس بودند دور شدن عمو کوین را تماشا کردند و به فکر این افتاند که امشب باید کجا بخوابند؟


خوشبختانه این داستان ادامه دارد...


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۹ ۰:۱۹:۳۵

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ جمعه ۴ فروردین ۱۳۹۶
#73
پالی برای خرید مایحتاج روزانه اش سری به کوچه دیاگون زده بود. او پس از اخراج شدن از خانه ریدل ها، زندگی خوبی نداشت. با اینکه او نداشتن ثبات عقلی پدر و مادرش را اثبات کرده بود و خانه جدید چپمن ها را به چنگ آورده بود، ولی باز هم آرامش خاطر نداشت. هر روز صبح زود بی مقصد از خانه بیرون می آمد تا هوا بخورد و به بهانه های مختلف از خانه بزرگشان جیم شود. امروز هم بهانه اش خرید مایحتاج روزانه بود.

- چه روز مزخرفی! هر روز مزخرف تر از دیروز!

اما او خبر نداشت درست در یک قدمی او افرادی هستند که فکر های شیطانی در سر دارند!

- سلام الکس!
- سلام گری!
- اخبارپیام امروز رو خوندی؟
- آره تو صفحه اول نوشته بود که بچه ویزلی ها همه جای شهر پخش هستن و برای تحویل دادنشون نفری سی گالیون می دن! باور نکردنیه! نه؟
- چرا! گری اونجارو.

او به دختر مونارنجی که در اطراف مغازه همه چیز فروشی ایستاده بود و ویترین را نگاه می کرد اشاره کرد.

- اوه پسر! فکر کنم اون یه ویزلیه.
- من یه نقشه دارم از پشت می ریم و می گیریمش. بعد تحویل پدر مادرش می دیم. قبول؟
- قبول! به شرط این که هرچی گیرمون اومد پنجاه پنجاه.
- باشه.

دو مرد آرام آرام طرف پالی رفتند. پالی بی نوا که از هیچ چیز خبر نداشت، همینجوری به ویترین مغازه زل زده بود.

- گرفتیمت!
- چی؟ هان؟
- ویزلی کوچولو فکر کردی می تونی از دست ما قسر در بری؟
- ویزلی کیه من اینجا ویزلی ای نمی بینم.
- بیا اینجا ببینم. الان می برمت پیش مامان بابات بعد هم سی گالیون رو نصیب خودم می کنم.
- یادت که نرفته الکس نصیب خودمون!
- باشه همون که تو گفتی.
- ولی من ویزلی نیستم. من زمین تا آسمون با اونا فرق دارم.
- یه بچه هم می تونه ببینه که تو یه ویزلیه مو قرمزی مثل تموم ویزلی ها!
- من موهام نارنجیه. من چپمنم نه ویزلی!

اما حرف های پالی بیچاره به خرج دو جادوگر نرفت. آنها با سماجت دست پالی را گرفتند و طرف خانه گریمولد بردند. مردی که الکس نام داشت در زد. چند دقیق بعد یکی از هویج های ویزلی ها که دستش را در دماغش فرو کرده بود و با ولع می چرخاند، در را باز کرد.

- بچه برو بگو مامانت بیاد. خواهرتو پیدا کردیم.
- این خواهر من نیست.
- منم همینو می گم.
- زر نزن بچه بگو بیاد.

هویج دماغو رفت و مالی ویزلی را صدا کرد. مالی ویزلی ملاقه به دست دم در آمد.

- آهای خانم بچه تو آوردیم بیا بگیرش در ضمن انعام ما یادت نره.
- اولا این بچه من نیست، دوما کی گفته انعام می دیم؟
- پیام روز. ببین اینجا نوشته.

مردی که نامش گری بود روزنامه را به مالی نشان داد.

- اینا واسه خودشون حرف مفت می زنن. تازه این بچه من نیست.
- من از صب...
- یعنی چی مگه ما الاف شما هستیم. یه بچه هم می تونه ببینه که اینم مثل بچه های شما مو قرمزه.
- نه این موهاش نارنجیه.
- قربون آدم چیز فهم.
- ما نمی فهمیم باید پول ما رو بدید وگرنه...
- وگرنه چی؟ همین الا از اینجا می ری وگرنه به آرتور می گم شقه شقه ت کنه. شیر فهم شد!

بعد با خشم فراوان در را کوبید.
- حالا کی می خواد به ما پول بده؟

پالی که دلش برای آن دو جادوگر سوخته بود دست در ردای جیبش کرد صد گالیون در آورد به آنها داد. و با افکت به آنها لبخند زد. آنها هم با مهربانی پول را از پالی گرفتند و دور شدند. پالی که دور شدن دو مرد را می دید، ناگهان نظرش عوض شد.
- آواداکداورا!

آن دو مرد درجا مردند. پالی به آنها نزدیک شد و پولش را از دست آنها قاپید تا عبرتی برای دیگران شود!


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۴ ۲۳:۵۶:۳۸

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
#74
سلام ارباب!

عیدتون مبارک. می بخشین می شه اینو نقد کنید؟


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۵۲ دوشنبه ۳۰ اسفند ۱۳۹۵
#75



کم کم حوصله پالی داشت سر می رفت. او اصلا نمی فهمید که چرا باید در اولین روز ورودش به خانه ریدل ها این همه حرف بشنود. نگاهی به بقیه تازه وارد ها انداخت. همه آنها با دقت به حرف های لرد ولدمورت گوش می دادند. او حتی سر کلاس هایش به حرف پروفسور ها گوش نمی کرد و در آغاز هر سال تحصیلی هنگام سخنرانی دامبلدور همیشه خواب بود و فقط با تکان های شدید دوستانش که می خواستند اعلام کنند پر حرفی های دامبلدور تمام شده و وقت غذاست، بیدار می شد. پالی آهی کشید و فکر کرد:
- تا کی می خواد ادامه پیدا کنه؟مردم از گشنگی!
- پالی ما مجبورت نکر دیم که مرگخوار بشی.

پالی تازه یادش آمده بود که لرد ولدمورت قادر به خواندن ذهن افراد است؛ بنابراین تلاش کرد که به چیزی فکر نکند اما نمی توانست چون دائم این فکر در سرش می افتاد که کی وقت غذا فرا می رسد.

- پالی دیگه داری کفریمون می کنی. کاری می کنی ازت دختری که زنده نماند بسازیم!... داشتیم می گفتیم، هرکدوم از شما سویت مجلل و زیبایی دارید که هر کدوم از اونها دارای سرویس بهداشتی هستند. اتاق های شما بر اساس سلیقه شما آماده شده. همه قوانین رو بهتون گوشزد کردیم و یه نکته دیگه هیچ کدوم از شما حق نداره به اتاقی که در آخرین طبقه خونه قرار داره بره. اونجا منطقه منوعه ست و رفتن به اونجا مجازات سختی رو در پی داره. حالا هم همتون برید که می خوایم استراحت کنیم . گلومون خشک شدا از بس حرف زدیم.

پالی به همراه بقیه تازه وارد ها رفت تا اتاقش را ببیند. او از پله های چوبی که معلوم بود از گران ترین چوب ها ساخته شده بودند، بالا رفت. وقتی به طبقه دوم( طبقه ای که اتاقش در آن قرار داشت) رسید دری قرمز دید که شک نداشت در اتاق خودش است. در را باز کرد. چیزی که می دید را باور نمی کرد آن اتاق طبق سلیقه خودش چیده شده بود. همه وسایل اتاق قرمز بودند. نگاهی به کف اتاق انداخت وسایل اش قبلا به آنجا فرستاده شده بودند. او در اتاق احساس راحتی می کرد. ناگهان خود را روی تخت انداخت و به سقف خیره شد. در این فکر بود که چرا اتاق طبقه آخر ممنوعه بود؟ چرا هیچ کس حق رفتن به آنجا را نداشت؟ او دوست داشت از این راز سر در بیاورد. دوست داشت به آنجا برود. ولی می ترسید... از مجازاتی که لرد ولدمورت حرفش را زده بود می ترسید. پالی سخت مشغول فکر کردن بود که صدای در رشته افکارش را پاره کرد.

- کیه؟
- منم!
- بیا تو.

در باز شد و لیسا تورپین وارد اتاق شد. او باسرعت روی تحت پالی نشست. پالی نیز به سرعت ازروی تخت بلند شد.

- با چه اجازه کی وارد اتاق من شدی؟
- خودت گفتی بیا تو!
- من که نمی دونستم توئی. خب بگو چی کار داشتی؟ من کلی کار دارم دوست ندارم وقتمو با صحبت کردن با تو تلف کنم.
- می گم بیا یه مدتی جنگ و دعوا رو نموم کنیم و با هم دوست باشیم.
- منظور؟
- من می دونم تو هم مثل من کنجکاوی بری اون منطقه ممنوعه رو ببینی. می گم چطوره امشب باهم بریم؟

پالی با اعتراض گفت:
- نخیرشم! اصلا کنجکاو نیستم. با تو هم صلح نمی کنم.
- میل خودته. به هر حال منو فرستاده بودن صدات کنم واسه شام.

لیسا از روی تخت بلندشد ، از اتاق بیرون رفت و در را بست. پالی صدای دور شدن لیسا را می شنید و حرف هایش فکر می کرد. حتی وقتی ردایش را عوض می کرد هم فکر می کرد. زمانی که به طرف در رفت، از پله ها پایین رفت، به تالار غذا خوری رسید، روی صندلی نشست و مشغول خوردن مرغ بریانی که وینکی پخته بود، شد به این موضوع فکر می کرد. آن قدر سرگرم فکر کردن بود که متوجه نشد که سس سالاد را اشتباهی روی بوقلمون ریخت و خورشت را روی سالاد! حتی نفهمید که رز و لینی درباره چه چیزی بحث می کنند و لطیفه بامزه رودولف لسترنج را که هیچ کس از آن خوشش نیامد هم نشنید. او حواسش به دور اطراف نبود همین که غذایش را تمام کرد. از صندلی بلند شد، از پله ها بالا رفت. او حتی متوجه نشد که دارد راه را اشتباه می رود. وقتی به خودش آمد، دید که رو به روی در اتاق ممنوعه ایستاذه است. با دقت در را وارسی کرد. در مانند در های دیگر خانه ریدل، از چوب های گران قیمت ساخته شده وسبز رنگ بود. نقش مارهایی نیز بر دیواره آن حک شده بود. می خواست از راهی که آمده برگردد ولی صدای او را در جایش میخکوب کرد.

- می دونستم طاقت نمیاری!

برگشت لیسا تورپین را دید که نیشش تا بناگوش باز بود و مچ او را گرفته بود.

- خب که چی الان می خوای چی رو ثابت کنی؟ این که کاراگاهی؟ من اشتباه اومدم حالا هم می خوام برگردم.
- که برگردی!
- باشه از من چی می خوای؟
- می خوام با هام بیای که ماجراجویی کنیم.
- باشه. فقط می خوام بدونم اینجوری به تو چی می ماسه؟
- هیچی! دوستی و محبت!

پالی به لیسا مشکوک بود ولی باز هم به در نگاه کرد . در محکمی به نظر می رسید. باز کردنش سخت بود.

لیسا با صدای تو دماغی گفت:
- فکر نکنم با ورد باز بشه.

پالی در حالی که سنجاقی را از سرش باز می کرد گفت:
- شاید با ورد نشه ولی با این می شه.

بعد از وارسی کردن قفل سنجاق را داغلش فرو کرد و چرخاند. پس از چند دقیقه ور رفتن با قفل، در باز شد.

لیسا که دهانش باز مانده بود گفت:
- اینو از کجا یاد گرفتی؟
- از یه فیلم مشنگی! یه یارو می خواست از بانک مشنگ ها پول...
- به نظرت بهتر نیست اول بریم تو؟

پالی با سر حرف لیسا را تایید کرد در را هل داد و داخل شد. وقتی در را به طور کامل باز کرد متوجه سالنی دیگر شد. این سالن نیز مانند دیگر سالن های خانه ریدل بود. کاغذ دیواری با نقش مار داشت و سقیفی زیبا داشت که با لوستر های غتیقه زیبای اش دو چندان می شد. زمینش سنگفرش شده بود و روی هر سنگ نقش ماری دیده میشد سالن طویل بود طوری که دری که در انتهای آن قرار داشت به سختی دیده می شد.

لیسا سکوت را شکست.
- منطقه ممنوعه اینه؟ اینجا که فقط سالنه.
- اگه به در ختم می شه یعنی باید از اینجا رد بشیم.

پالی و لیسا اولین قدم را داخل سالن گذاشتند. اما انگار هر چه نزدیک تر می رفتند از در دورتر می شدند. عاقبت تصمیم گرفتند بدوند که ناگهان صدایی آنها را متوقف کرد. پالی برگشت تا ببیند چه خبر شده. سنگ بسیار بزرگی که تا سقف سالن می رسید و با سرعت به طرف آن ها می آمد. پالی و لیسا سرعتشان را بیشتر کر دند. اما سنگ به آنها نزدیک و نزدیک تر می شد. پالی طی حرکتی ماهرانه ای چوبدستی اش را از ردایش بیرون کشید.
- بمباردا!

سنگ از هم پاشید و تکه هایش روی زمین پخش شد.

- می دونستم یه حقه ای تو کاره ارباب که اینجا رو همین جوری نمی ذاره که هر کی دلش خواست بیاد تو.

پالی و لیسا پالی لیسا تا می توانستند دویدند تا به در رسیدند. پالی با چهره ای عبوس گفت:
- الاهمورا!

درباز شد.
- عجیبه مثل این که طلسم فقط توی در اول وجود داشت.

پالی در را به طول کامل باز کرد. وقتی سالنی دیگری را دید، وا رفت. این سالن با سالن قبلی فرق داشت. طول کمتر و عرض بیشتری نسبت به آن سالن داشت. لیسا قدمی بر داشت تا به طرف دری که در انتهای سالن بود برود. اما پالی دست او را گرفت.

- داری چیکار می کنی؟
- نرو اینجا دزد گیر لیزری داره.


او چیزی را از جیب ردایش بیرون کشید.

- این چیه؟
- پودر صورته از وسایل کراب کش رفتم.

پالی در پودر را باز کرد و آن را به طرف سالن فوت کرد. ناگهان لیزر های سبزی درون سالن نمایان شدند.

- مگه چی میشه از اینا رد بشیم؟
- اینا یه نوع آژیر دارن در صورت برخور هر شئ آژیرشون که به یه جایی وصله ، صدای کر کننده از خودش درمیاره. به احتمال زیاد. اینا به اتاق ارباب وصلن.
- حالا چطوری رد بشیم؟
- من میرم تو هم دنبالم بیا.

آنها آرام آرام از بین لیزر رد شدند. هر کاری که پالی انجام می داد لیسا هم انجا م میداد. کار سختی بود. چیزی نماند بود که دست پالی به یکی از لیزر ها برخورد کند ، اما خوشبختانه نکرده بود. بلاخره آنها با مشقت فراوان خود را به در انتهای سالن رساندند.

- الاهمورا!
این را پالی با ناامیدی گفت.

در رو به روی آنها سالن دیگری وجود داشت و در دیوار در وجود نداشت. سالن آنقدر کو چک بود که آن میز تمام فضای آنجا را پر کرده بود.

- یعنی رسیدیم؟
- فکر کنم.

اما وقتی نز دیک شد فهمید که اشتباه کرده است. روی میز کاغذ و قلمی وجود داشت. روی کاذ نوشته شده بود:
- اسم رمز!

پالی روی کاغذ نوشت:
- می شه راهنمایی کنید؟

کاغذ نوشت:
وقتی همه چیز خراب شد.

این سوال خیلی سخت بود. مثلا روزی که خانه چپمن ها در آتش سوخت و خراب شد، زندگی پالی نیز خراب شد و زندگی لیسا وقتی خراب شد عامل مرگ برادرش شد. اما این موضوع درباره پالی و لیسا نبود، درباره لرد تاریکی بود. پس پالی با اعتماد به نفس نوشت:
- سی و یک اکتبر سال هشتاد و یک.

کاغذ نوشت:
- رمز درست بود! خوش آمدید لرد ولدمورت.

در بر دیوار ظاهر و باز شد. پالی و لیسا با آرامش خاطر داخل اتاق رفتند. اتاق بسیار کوچکی بود. آن اتاق مانند دیگر اتاق های خانه ریدل بود. تنها تفاوتش این بود که خیلی کوچک بود. در این اتاق کوچک چیزی جز جعبه کوچک وجود نداشت پالی جعبه را در دست گرفت. جعبه سبز رنگ بود در دهانه آن دکمه ای وجود داشت که شکل نیش مار بود. جعبه با فشار کوچکی باز شد. لیسا و پالی آنچه را که می دیدند باور نمی کردند. در آن جعبه چیزی به غیر از موز کوچک وجود نداشت.

لیسا با اعتراض گفت:
- یعنی این همه راه به خاطر یه موز اومدیم. نزدیک بود توسط یه سنگ بزرگ له بشیم.
- الان با این موز چی کار کنیم. وای من گشنمه. شرط می بندم الان ساعت دوئه.
- می گم واسه انتقام بخوریمش. من گشنمه.

و قبل از این که جواب پالی را بشنود موز را نصف کرد و نیمه بزرگش را خودش برداشت. پالی و لیسا مشغول خوردن موز شدند. اما آنها این را نمی دانستند که این موز، موز جاودانگی است و لرد ولدمورت آن را برای روز مبادا گذاشته بود و مطمئئنا این را هم نمی دانستند که این موز خوردنی نیست.اما آن موز خوش فرم و خوش استایل توسط دو مرگخوار ناشی خورده شده بود و کار از کار گذشته بود. پالی احساس خستگی می کرد بعد از آن همه ورجه ورجه کردن حسابی خسته شده بود.
- من خسته شدم می خوام یکم بخوابم. تو منتظر می مونی تا من یکم چرت بزنم بعد باهم بریم؟

لیسا لبخندی شیطانی زد.
- معلومه! تو راحت باش. بخواب من اینجا رو دید می زنم کسی نیاد.

پالی که دیگر از خستگی نای صحبت کردن نداشت سرش را همانجا کنار جعبه خالی گذاشت و خوابید.

چند لحظه بعد

پالی با صدایی از خواب پرید همه جا را نگاه کرد اما لیسا را نیافت. درست حدس زده بود، لیسا به او حقه زده بود. ار اول نباید به آن توربین بادی اعتماد می کرد. حالا هم داشت چوب حماقتش را می خورد. از جایش بلند شد تا برود، اما کنار در سایه ای دید.
- لیسا تو هستی؟

آن سایه لیسا نبود. قد لیسا آن قدر بلند نبود. سایه نزدیک و نزدیک تر شد و چشمان پالی گرد و گرد تر شدند. ناگهان سایه جای خود را به صاحبش داد. صاحب آن سایه کسی نبود جز لرد ولدمورت که با عصبانیت داشت به جعبه خالی نگاه می کرد. در آن لحظه پالی نمی توانست غیر از این چیزی بگوید.
- ارباب! ببخشینم!


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ":.ثبت نام مسابقه ی نوروز شیری.:"
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۵
#76
منم میام! طنز رو بیشتر دوست دارم.


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۱۱ پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۵
#77
دو دیوانه ساز دیگر دخترک مو نارنجی (تاکید می کنم نارنجی) را آوردند که همه حضار شک نداشتن که پالی چپمن است. دای که لبخند کثیفی بر لب داشت گفت:

_ متهم رو به جایگاه بیارید.
_ متهم؟ با من بودید؟
_ مگه غیر از تو متهم دیگه ای وجود داره؟
_ آقا من مثل آدم تو خونمون نشسته بودم یه دفعه دیدم تو تا دیوانه ساز اومدن منو آوردن اینجا. موضوع چیه؟
_ تو متهم به هر نوع جنایتی هستی.
_ من؟ من تا به حال آزارم به مورچه نرسیده... البته چرا رسیده یه بار دختر خاله هامو شکنجه کردم و اون پسر هافلیه رو کشتم همین!
_ ما با اینا کاری نداریم.
دای به یکی از دیوانه ساز ها اشاره کرد.
_ شرح اتهام رو بخون.
دیوانه ساز سکوت کرد.
_ خب حالا که شما نمی فهمید خودم می خونم این جوری کیفش بیشتره. شرح اتهامات پالی چپمن: تهمت زدن به لیسا تورپین و صدا کردن او با لقب توربین بادی.
_ عه! شما خودتون به جرم خراب کردن عروسی من اعدامش کردید!
_ ساکت! لیست کردن اتهامات یوآن ابروکرومبی!
_ آبرکرومبی لعنتیا!
_ گفتم ساکت! دزدیدن وسایل خانه ریدل ها و از همه مهم تر علاقه داشتن به رودولف لسترنج!
_ اینا که گفتی جرم نیست. آبرکرومبی حقش بود، وسایل خانه ریدل هم یه دونه شونه لینی بود و یه دونه ریمل کراب، مگه علاقه داشتن به یه فرد خاص جرمه؟
_ اگه اون فرد رودولف لسترنج باشه آره. حکم پالی چپمن: اعدام ذره ذره ای.
_ اعدام ذره ذره ای دیگه چه کوفتیه؟

دای با لبخنده پلیدی جواب داد:
_ یعنی همه وسایل خاصتو می گیریم و تو بی خاصیت میشی!

لبخند گستاخانه پالی محو شد.
_ نه شما حق این کار و ندارید. من نمی خوام بی خاصیت بشم! نه!

اما دای بی حوصله تر از آن بود که به حرف پالی گوش کند. با اشاره او دیوانه ساز ها پالی را بردند.
_ خب نفر بعدی.


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۲ ۰:۴۷:۳۷

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ یکشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۵
#78
همه در این فکر بودن ناگهان خری... نه ببخشید پالی جارو برقی به پشت آمد. روی جارو برقی نوشته بود "جارو برقی ارواح".
_ شنیدم می خواید روح تو دماغ یکی بکنید، گفتم بیام...

پالی رودولف را که بین شاخ گاومیش گیر کرده بود و جوراب در دهانش بود و با چشمان پر از بغض به او نگاه می کرد ، دید.
_ آقای لسترنج... کی شما رو به این روز انداخته؟
_ همهم... همم.. همهم!
_ همه اینا؟
_ الان تو فهمیدی چی گفت؟
_ الان همهم... همم... همهم! میشه همه اینا؟ می گم پالی چطوره بری یه زبان اختراع کنی به نام جورابی؟
_ همین الان آقای لسترنج رو آزاد کنید وگرنه هرچه دیدید از چشم خودتون دیدید.
_ مثلا چی؟
- همه تون رو با کروشیو شکنجه می کنم.
_ هی کروشیو مال منه همین طور رودولف!
_اگه روح رو وارد آقای لسترنج کنید باید وارد بدن منم بکنید!
_ می گم نظرتون درباره یک روح در دو بدن چیه؟
همه مرگخواران باهم پالی را بستند.
_ می گم چطوره با هم یه مزاکره داشته باشیم.
_ ساکت!

همه مرگخواران به جاروی پالی خیره شده بودند و داشتند به این فکر می کردند چگونه از آن استفاده کنند.


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۵
#79
خیلی تند و سریع و جرینگی ازت می پرسم:

چرا لفظ قلم حرف می زنی؟

مترجمت کجاست؟

چرا دینگ رو دنگ خطاب می کنی؟


با تشکر!

من عاشق این شدم! نمی گفتم می مردم!


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ شنبه ۹ بهمن ۱۳۹۵
#80
در بیابانی پر از شن های سفید که آفتاب محتویات سر هر انسانی را آبپز می کرد پالی چپمن با خیال راحت خوابیده بود و خواب هفت گرگینه می دید. پالی یک چشمش را باز کرد اخم هایش درهم رفت. فکر کرد این هم یکی از کابوس هایی است که هر شب می بیند. دوباره چشمانش را بست و با خیال راحت خوابید. برای بار دوم که چشمانش را باز کرد چند لحظه طول کشید که باور کند این یک کابوس نیست. بلند شد و ردایش را تکاند. او نمی دانست که کجاست. و مطمئن بود که شب گذشته به تختخوابش مراجعه کرده بود و خوابیده بود. اما حتی اگر او در خواب راه می رفت به همچین بیابان بزرگی نمی رسید زیرا در انگلستان بیابانی وجود نداشت.

پالی دستش را روی پیشانی اش گذاشت و به دوردست ها خیره شد. نه آبی نه علفی هیچ چیزی دیده نمی شد. تا چشم کار می کرد شن و شوره زار بود. پالی تصمیم گرفت به راهش ادامه دهد تا آبادی پیدا کند. مقدر زیادی راه رفت اما دیگر نتوانست ادامه دهد تشنگی او را هلاک کرده بود. خورشید هم عزمش را جزم کرده بود که بتابد و از پالی زهره چشم بگیرد. پالی سرش را برگرداند باورش نمی شد آب یافته بود با لبانی خشک و دلی پر امید به سوی آب دوید ولی افسوس سرابی بیش نبود. روی شن ها نشست سرش را خم کرد. عجب بدشانسی بزرگی آورده بود.

عجیب آن جا بود که هر چه که فکر می کرد یادش نمی آمد که چرا آنجاست و کی به آنجا آمده. سرش را دوباره بلند کرد آب! این بار دیگر واقعی بود. مطمئن بود با شک و تردید به طرفش رفت خواست که جرعه ای از آب بنوشد و این بار هم سراب بود. پالی دیگر ناامید شده بود... لحظه مرگش فرا رسیده بود. دیگر نمی توانست تشنگی را تحمل کند. اما به نظرش خیلی زود این دنیا را ترک می کرد. خیلی از کار ها بود که هنوز انجام نداده بود یا به اتمام نرساند بود.

_ خداحافظ آقای لسترنج... من آرزوی ازدواج با شما رو به گور می برم. خداحافظ ارباب! ببخشید که از مرگخواری مثل من ناامید شدید. خداحافظ ابروکرومبی که هنوز نتونستی ثابت کنی آبرکرومبی هستی! خداحافظ جادوگران!

پالی چشمان را بست و فقط به مرگ فکر کرد. دوباره چشمانش را گشود تا برای آخرن بار جهان را ببیند. نگاهش با وجود نامبارکی گره خورد که آرزو کرد کاش هرگز چشمانش را نمی گشود!

_ سلام فرزندم! اگه فرزند روشنایی بشی نجاتت می دم!



shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.