کم کم حوصله پالی داشت سر می رفت. او اصلا نمی فهمید که چرا باید در اولین روز ورودش به خانه ریدل ها این همه حرف بشنود. نگاهی به بقیه تازه وارد ها انداخت. همه آنها با دقت به حرف های لرد ولدمورت گوش می دادند. او حتی سر کلاس هایش به حرف پروفسور ها گوش نمی کرد و در آغاز هر سال تحصیلی هنگام سخنرانی دامبلدور همیشه خواب بود و فقط با تکان های شدید دوستانش که می خواستند اعلام کنند پر حرفی های دامبلدور تمام شده و وقت غذاست، بیدار می شد. پالی آهی کشید و فکر کرد:
- تا کی می خواد ادامه پیدا کنه؟مردم از گشنگی!
- پالی ما مجبورت نکر دیم که مرگخوار بشی.
پالی تازه یادش آمده بود که لرد ولدمورت قادر به خواندن ذهن افراد است؛ بنابراین تلاش کرد که به چیزی فکر نکند اما نمی توانست چون دائم این فکر در سرش می افتاد که کی وقت غذا فرا می رسد.
- پالی دیگه داری کفریمون می کنی. کاری می کنی ازت دختری که زنده نماند بسازیم!... داشتیم می گفتیم، هرکدوم از شما سویت مجلل و زیبایی دارید که هر کدوم از اونها دارای سرویس بهداشتی هستند. اتاق های شما بر اساس سلیقه شما آماده شده. همه قوانین رو بهتون گوشزد کردیم و یه نکته دیگه هیچ کدوم از شما حق نداره به اتاقی که در آخرین طبقه خونه قرار داره بره. اونجا منطقه منوعه ست و رفتن به اونجا مجازات سختی رو در پی داره. حالا هم همتون برید که می خوایم استراحت کنیم . گلومون خشک شدا از بس حرف زدیم.
پالی به همراه بقیه تازه وارد ها رفت تا اتاقش را ببیند. او از پله های چوبی که معلوم بود از گران ترین چوب ها ساخته شده بودند، بالا رفت. وقتی به طبقه دوم( طبقه ای که اتاقش در آن قرار داشت) رسید دری قرمز دید که شک نداشت در اتاق خودش است. در را باز کرد. چیزی که می دید را باور نمی کرد آن اتاق طبق سلیقه خودش چیده شده بود. همه وسایل اتاق قرمز بودند. نگاهی به کف اتاق انداخت وسایل اش قبلا به آنجا فرستاده شده بودند. او در اتاق احساس راحتی می کرد. ناگهان خود را روی تخت انداخت و به سقف خیره شد. در این فکر بود که چرا اتاق طبقه آخر ممنوعه بود؟ چرا هیچ کس حق رفتن به آنجا را نداشت؟ او دوست داشت از این راز سر در بیاورد. دوست داشت به آنجا برود. ولی می ترسید... از مجازاتی که لرد ولدمورت حرفش را زده بود می ترسید. پالی سخت مشغول فکر کردن بود که صدای در رشته افکارش را پاره کرد.
- کیه؟
- منم!
- بیا تو.
در باز شد و لیسا تورپین وارد اتاق شد. او باسرعت روی تحت پالی نشست. پالی نیز به سرعت ازروی تخت بلند شد.
- با چه اجازه کی وارد اتاق من شدی؟
- خودت گفتی بیا تو!
- من که نمی دونستم توئی. خب بگو چی کار داشتی؟ من کلی کار دارم دوست ندارم وقتمو با صحبت کردن با تو تلف کنم.
- می گم بیا یه مدتی جنگ و دعوا رو نموم کنیم و با هم دوست باشیم.
- منظور؟
- من می دونم تو هم مثل من کنجکاوی بری اون منطقه ممنوعه رو ببینی. می گم چطوره امشب باهم بریم؟
پالی با اعتراض گفت:
- نخیرشم! اصلا کنجکاو نیستم. با تو هم صلح نمی کنم.
- میل خودته. به هر حال منو فرستاده بودن صدات کنم واسه شام.
لیسا از روی تخت بلندشد ، از اتاق بیرون رفت و در را بست. پالی صدای دور شدن لیسا را می شنید و حرف هایش فکر می کرد. حتی وقتی ردایش را عوض می کرد هم فکر می کرد. زمانی که به طرف در رفت، از پله ها پایین رفت، به تالار غذا خوری رسید، روی صندلی نشست و مشغول خوردن مرغ بریانی که وینکی پخته بود، شد به این موضوع فکر می کرد. آن قدر سرگرم فکر کردن بود که متوجه نشد که سس سالاد را اشتباهی روی بوقلمون ریخت و خورشت را روی سالاد! حتی نفهمید که رز و لینی درباره چه چیزی بحث می کنند و لطیفه بامزه رودولف لسترنج را که هیچ کس از آن خوشش نیامد هم نشنید. او حواسش به دور اطراف نبود همین که غذایش را تمام کرد. از صندلی بلند شد، از پله ها بالا رفت. او حتی متوجه نشد که دارد راه را اشتباه می رود. وقتی به خودش آمد، دید که رو به روی در اتاق ممنوعه ایستاذه است. با دقت در را وارسی کرد. در مانند در های دیگر خانه ریدل، از چوب های گران قیمت ساخته شده وسبز رنگ بود. نقش مارهایی نیز بر دیواره آن حک شده بود. می خواست از راهی که آمده برگردد ولی صدای او را در جایش میخکوب کرد.
- می دونستم طاقت نمیاری!
برگشت لیسا تورپین را دید که نیشش تا بناگوش باز بود و مچ او را گرفته بود.
- خب که چی الان می خوای چی رو ثابت کنی؟ این که کاراگاهی؟ من اشتباه اومدم حالا هم می خوام برگردم.
- که برگردی!
- باشه از من چی می خوای؟
- می خوام با هام بیای که ماجراجویی کنیم.
- باشه. فقط می خوام بدونم اینجوری به تو چی می ماسه؟
- هیچی! دوستی و محبت!
پالی به لیسا مشکوک بود ولی باز هم به در نگاه کرد . در محکمی به نظر می رسید. باز کردنش سخت بود.
لیسا با صدای تو دماغی گفت:
- فکر نکنم با ورد باز بشه.
پالی در حالی که سنجاقی را از سرش باز می کرد گفت:
- شاید با ورد نشه ولی با این می شه.
بعد از وارسی کردن قفل سنجاق را داغلش فرو کرد و چرخاند. پس از چند دقیقه ور رفتن با قفل، در باز شد.
لیسا که دهانش باز مانده بود گفت:
- اینو از کجا یاد گرفتی؟
- از یه فیلم مشنگی! یه یارو می خواست از بانک مشنگ ها پول...
- به نظرت بهتر نیست اول بریم تو؟
پالی با سر حرف لیسا را تایید کرد در را هل داد و داخل شد. وقتی در را به طور کامل باز کرد متوجه سالنی دیگر شد. این سالن نیز مانند دیگر سالن های خانه ریدل بود. کاغذ دیواری با نقش مار داشت و سقیفی زیبا داشت که با لوستر های غتیقه زیبای اش دو چندان می شد. زمینش سنگفرش شده بود و روی هر سنگ نقش ماری دیده میشد سالن طویل بود طوری که دری که در انتهای آن قرار داشت به سختی دیده می شد.
لیسا سکوت را شکست.
- منطقه ممنوعه اینه؟ اینجا که فقط سالنه.
- اگه به در ختم می شه یعنی باید از اینجا رد بشیم.
پالی و لیسا اولین قدم را داخل سالن گذاشتند. اما انگار هر چه نزدیک تر می رفتند از در دورتر می شدند. عاقبت تصمیم گرفتند بدوند که ناگهان صدایی آنها را متوقف کرد. پالی برگشت تا ببیند چه خبر شده. سنگ بسیار بزرگی که تا سقف سالن می رسید و با سرعت به طرف آن ها می آمد. پالی و لیسا سرعتشان را بیشتر کر دند. اما سنگ به آنها نزدیک و نزدیک تر می شد. پالی طی حرکتی ماهرانه ای چوبدستی اش را از ردایش بیرون کشید.
- بمباردا!
سنگ از هم پاشید و تکه هایش روی زمین پخش شد.
- می دونستم یه حقه ای تو کاره ارباب که اینجا رو همین جوری نمی ذاره که هر کی دلش خواست بیاد تو.
پالی و لیسا پالی لیسا تا می توانستند دویدند تا به در رسیدند. پالی با چهره ای عبوس گفت:
- الاهمورا!
درباز شد.
- عجیبه مثل این که طلسم فقط توی در اول وجود داشت.
پالی در را به طول کامل باز کرد. وقتی سالنی دیگری را دید، وا رفت. این سالن با سالن قبلی فرق داشت. طول کمتر و عرض بیشتری نسبت به آن سالن داشت. لیسا قدمی بر داشت تا به طرف دری که در انتهای سالن بود برود. اما پالی دست او را گرفت.
- داری چیکار می کنی؟
- نرو اینجا دزد گیر لیزری داره.
او چیزی را از جیب ردایش بیرون کشید.
- این چیه؟
- پودر صورته از وسایل کراب کش رفتم.
پالی در پودر را باز کرد و آن را به طرف سالن فوت کرد. ناگهان لیزر های سبزی درون سالن نمایان شدند.
- مگه چی میشه از اینا رد بشیم؟
- اینا یه نوع آژیر دارن در صورت برخور هر شئ آژیرشون که به یه جایی وصله ، صدای کر کننده از خودش درمیاره. به احتمال زیاد. اینا به اتاق ارباب وصلن.
- حالا چطوری رد بشیم؟
- من میرم تو هم دنبالم بیا.
آنها آرام آرام از بین لیزر رد شدند. هر کاری که پالی انجام می داد لیسا هم انجا م میداد. کار سختی بود. چیزی نماند بود که دست پالی به یکی از لیزر ها برخورد کند ، اما خوشبختانه نکرده بود. بلاخره آنها با مشقت فراوان خود را به در انتهای سالن رساندند.
- الاهمورا!
این را پالی با ناامیدی گفت.
در رو به روی آنها سالن دیگری وجود داشت و در دیوار در وجود نداشت. سالن آنقدر کو چک بود که آن میز تمام فضای آنجا را پر کرده بود.
- یعنی رسیدیم؟
- فکر کنم.
اما وقتی نز دیک شد فهمید که اشتباه کرده است. روی میز کاغذ و قلمی وجود داشت. روی کاذ نوشته شده بود:
- اسم رمز!
پالی روی کاغذ نوشت:
- می شه راهنمایی کنید؟
کاغذ نوشت:
وقتی همه چیز خراب شد.
این سوال خیلی سخت بود. مثلا روزی که خانه چپمن ها در آتش سوخت و خراب شد، زندگی پالی نیز خراب شد و زندگی لیسا وقتی خراب شد عامل مرگ برادرش شد. اما این موضوع درباره پالی و لیسا نبود، درباره لرد تاریکی بود. پس پالی با اعتماد به نفس نوشت:
- سی و یک اکتبر سال هشتاد و یک.
کاغذ نوشت:
- رمز درست بود! خوش آمدید لرد ولدمورت.
در بر دیوار ظاهر و باز شد. پالی و لیسا با آرامش خاطر داخل اتاق رفتند. اتاق بسیار کوچکی بود. آن اتاق مانند دیگر اتاق های خانه ریدل بود. تنها تفاوتش این بود که خیلی کوچک بود. در این اتاق کوچک چیزی جز جعبه کوچک وجود نداشت پالی جعبه را در دست گرفت. جعبه سبز رنگ بود در دهانه آن دکمه ای وجود داشت که شکل نیش مار بود. جعبه با فشار کوچکی باز شد. لیسا و پالی آنچه را که می دیدند باور نمی کردند. در آن جعبه چیزی به غیر از موز کوچک وجود نداشت.
لیسا با اعتراض گفت:
- یعنی این همه راه به خاطر یه موز اومدیم. نزدیک بود توسط یه سنگ بزرگ له بشیم.
- الان با این موز چی کار کنیم. وای من گشنمه. شرط می بندم الان ساعت دوئه.
- می گم واسه انتقام بخوریمش. من گشنمه.
و قبل از این که جواب پالی را بشنود موز را نصف کرد و نیمه بزرگش را خودش برداشت. پالی و لیسا مشغول خوردن موز شدند. اما آنها این را نمی دانستند که این موز، موز جاودانگی است و لرد ولدمورت آن را برای روز مبادا گذاشته بود و مطمئئنا این را هم نمی دانستند که این موز خوردنی نیست.اما آن موز خوش فرم و خوش استایل توسط دو مرگخوار ناشی خورده شده بود و کار از کار گذشته بود. پالی احساس خستگی می کرد بعد از آن همه ورجه ورجه کردن حسابی خسته شده بود.
- من خسته شدم می خوام یکم بخوابم. تو منتظر می مونی تا من یکم چرت بزنم بعد باهم بریم؟
لیسا لبخندی شیطانی زد.
- معلومه! تو راحت باش. بخواب من اینجا رو دید می زنم کسی نیاد.
پالی که دیگر از خستگی نای صحبت کردن نداشت سرش را همانجا کنار جعبه خالی گذاشت و خوابید.
چند لحظه بعد
پالی با صدایی از خواب پرید همه جا را نگاه کرد اما لیسا را نیافت. درست حدس زده بود، لیسا به او حقه زده بود. ار اول نباید به آن توربین بادی اعتماد می کرد. حالا هم داشت چوب حماقتش را می خورد. از جایش بلند شد تا برود، اما کنار در سایه ای دید.
- لیسا تو هستی؟
آن سایه لیسا نبود. قد لیسا آن قدر بلند نبود. سایه نزدیک و نزدیک تر شد و چشمان پالی گرد و گرد تر شدند. ناگهان سایه جای خود را به صاحبش داد. صاحب آن سایه کسی نبود جز لرد ولدمورت که با عصبانیت داشت به جعبه خالی نگاه می کرد. در آن لحظه پالی نمی توانست غیر از این چیزی بگوید.
- ارباب! ببخشینم!