دلفی طبق معمول مغموم و افسرده از روی میز صبحانه بلند شد،آهی کشید و بعد از چند بار پلک زدن که برای شفاف شدن دیدش از پشت پرده اشک لازم بود از میز دور شد، هنوز یک قدم کامل برنداشته بود که کسی از پشت روی شانه اش زد، لازم نبود پشت سرش را نگاه کند تا تشخیص دهد آستوریا آنجاست، تیزی ناخن هایی که روی شانه اش میکوبید به تنهایی گویای همه چیز بود!
-میز دلفی...
-ها؟
-امروز نوبت توئه میزو جمع کنی،ما تا نیم ساعت دیگه آپارات میکنیم هاگوارتز، خودتو برسون...
دلفی که هنوز حواسش درست و حسابی سر جایش نیامده بود گفت:
-آها باشه...
آستوریا در جواب لبخند کوتاهی زد و دور شد، اما هنوز از دیدرس دلفی خارج نشده بود که با شنیدن صدای عصبانی و متحیرِ دلفی، دوباره به سمت میز برگشت.
-میز؟... من؟... ولی...شاتوت... نه من جمع نمیکنم.
آستوریا هنوز لبخند ملیحش را حفظ کرده بود اما صدای چق چق ناخن های انگشت شست و سبابه اش که به هم دیگه برخورد میکردند انگار قصد رساندن منظور دیگری را داشتند!
-اوه... دلفی،ما دوستیم مگه نه؟
من دوست ندارم از سلاح سرد استفاده کنم.
دلفی که حالا نگاهش به جای صورت آستوریا به ناخن های او بود، آب دهانش را با صدا قورت داد و لبخند دندان نمایی زد:
-آ...آره البته که دوستیم آستوریا، من الان اینا رو جمع میکنم.
"دیالوگ های دلفی بعد از رفتن آستوریا به دستور سازمان تعیین مصادیق محتوای مجرمانه جادویی حذف شدند"
بیست دقیقه بعدهمه مرگخواران دور هم جمع شده بودند تا به هاگوارتز آپارات کنند. هر کسی چوبدستی اش را آماده نگه داشته بود؛ همگی همزمان ورد هایشان را خواندند تا شروع به انجام ماموریت کنند.
اما ناگهان مانعی جادویی بر سر راهشان قرار گرفت، در واقع مانع که نه بلکه همگی مثل توپ اسکواش میان دو مانع نامرئی در حال سانتریفوژ شدن بودند.
لینی لا به لای موهای بلاتریکس گیر کرده بود و پاشنه کفش لیسا تقریبا تا نیمه درون گوش کراب که به شدت برای ثابت نگه داشتن مژه های مصنوعی اش تلاش میکرد فرورفته بود...
رودولف هم انگار داشت همان اندک لباسی هم که به تن داشت را از دست میداد!
و جای کراوات و نقاب آرسینوس عوض شده بود...
تعدادی از معجون های هکتور توی صورت دلفی شکسته بود و از موهایش و حتی مژه هایش میچکید!
خود هکتور هم به طرز هولناکی ویبره میزد که بخشی از آن به خاطر مصیبت وارده و بخشی دیگر نتیجه یک نقص مادرزادی بود.
هیچ کس دلیل این اتفاق را نمیدانست و خب اگر هم کسی میدانست با توجه به این که سلول های میلوئیدی و آمیلوپلاستی و پلاکت های خونشان در حال از هم گسستن بودند، موقعیت پاسخگویی و ارائه راه حل برایشان فراهم نمیشد.
انگار کسی به یاد نیاورده بود که آپارات کردن به هاگوارتز ممکن نیست و احتمالا سانتریفوژ شدن از عواقب ناخوشایند انجام این کار بود.
حالا باید راه حلی برای خلاصی از وضع موجود پیدا میکردند...!