هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۰:۳۰ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۶
#71
کی؟
آرگوس فلیچ


تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۰:۱۱ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۶
#72
دلفی طبق معمول مغموم و افسرده از روی میز صبحانه بلند شد،آهی کشید و بعد از چند بار پلک زدن که برای شفاف شدن دیدش از پشت پرده اشک لازم بود از میز دور شد، هنوز یک قدم کامل برنداشته بود که کسی از پشت روی شانه اش زد، لازم نبود پشت سرش را نگاه کند تا تشخیص دهد آستوریا آنجاست، تیزی ناخن هایی که روی شانه اش میکوبید به تنهایی گویای همه چیز بود!
-میز دلفی...
-ها؟
-امروز نوبت توئه میزو جمع کنی،ما تا نیم ساعت دیگه آپارات میکنیم هاگوارتز، خودتو برسون...

دلفی که هنوز حواسش درست و حسابی سر جایش نیامده بود گفت:
-آها باشه...

آستوریا در جواب لبخند کوتاهی زد و دور شد، اما هنوز از دیدرس دلفی خارج نشده بود که با شنیدن صدای عصبانی و متحیرِ دلفی، دوباره به سمت میز برگشت.

-میز؟... من؟... ولی...شاتوت... نه من جمع نمیکنم.

آستوریا هنوز لبخند ملیحش را حفظ کرده بود اما صدای چق چق ناخن های انگشت شست و سبابه اش که به هم دیگه برخورد میکردند انگار قصد رساندن منظور دیگری را داشتند!
-اوه... دلفی،ما دوستیم مگه نه؟ من دوست ندارم از سلاح سرد استفاده کنم.

دلفی که حالا نگاهش به جای صورت آستوریا به ناخن های او بود، آب دهانش را با صدا قورت داد و لبخند دندان نمایی زد:
-آ...آره البته که دوستیم آستوریا، من الان اینا رو جمع میکنم.
"دیالوگ های دلفی بعد از رفتن آستوریا به دستور سازمان تعیین مصادیق محتوای مجرمانه جادویی حذف شدند"


بیست دقیقه بعد
همه مرگخواران دور هم جمع شده بودند تا به هاگوارتز آپارات کنند. هر کسی چوبدستی اش را آماده نگه داشته بود؛ همگی همزمان ورد هایشان را خواندند تا شروع به انجام ماموریت کنند.
اما ناگهان مانعی جادویی بر سر راهشان قرار گرفت، در واقع مانع که نه بلکه همگی مثل توپ اسکواش میان دو مانع نامرئی در حال سانتریفوژ شدن بودند.
لینی لا به لای موهای بلاتریکس گیر کرده بود و پاشنه کفش لیسا تقریبا تا نیمه درون گوش کراب که به شدت برای ثابت نگه داشتن مژه های مصنوعی اش تلاش میکرد فرورفته بود...
رودولف هم انگار داشت همان اندک لباسی هم که به تن داشت را از دست میداد!
و جای کراوات و نقاب آرسینوس عوض شده بود...
تعدادی از معجون های هکتور توی صورت دلفی شکسته بود و از موهایش و حتی مژه هایش میچکید!
خود هکتور هم به طرز هولناکی ویبره میزد که بخشی از آن به خاطر مصیبت وارده و بخشی دیگر نتیجه یک نقص مادرزادی بود.
هیچ کس دلیل این اتفاق را نمیدانست و خب اگر هم کسی میدانست با توجه به این که سلول های میلوئیدی و آمیلوپلاستی و پلاکت های خونشان در حال از هم گسستن بودند، موقعیت پاسخگویی و ارائه راه حل برایشان فراهم نمیشد.
انگار کسی به یاد نیاورده بود که آپارات کردن به هاگوارتز ممکن نیست و احتمالا سانتریفوژ شدن از عواقب ناخوشایند انجام این کار بود.
حالا باید راه حلی برای خلاصی از وضع موجود پیدا میکردند...!


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۲۱ ۰:۱۷:۵۸

تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶
#73
هکتور ابروهایش را بالا برد و گفت:
-مرخصی! مرخصی دیگه! یعنی میری!
-کجا میرم؟
-هر جا بخوای! میتونی بری خوش بگذرونی! مثل دوران نهالیت نرم و نازک چست و چابک باشی...

در کمی فکر کرد.‌‌
-تو میتونی منو مرخص کنی؟
-آره که میتونم! کجا میخوای بری؟
-یه جایی که دراش با کمالات باشن!

آن سوی در اما اتفاقات طور دیگری به نظر می آمدند!

فلش بک
-ارباب نیومده؟
-چرا اومده ولی انگار یه کم کار داره تا یک ساعت دیگه جلسه شروع میشه...

رودولف نگاهی به در انداخت،هکتور را میدید که سخت مشغول بررسی آن است، هکتور نمیدانست که وقایع این سوی در کاملا از آن سو مشخص است!

-چطوره یکم اینو بذاریم سر کار! حوصلمونم سر نمیره تا شروع جلسه...
-بدم نیست انگار...

رودولف صندلی ای را جلو کشید و کنار در روی آن نشست.
- البته همه این کارها رو می شد با معجون های واقعا سالم انجام داد. ولی... تو که اصلا معجون نداری، میشه بگی چرا داری خیالبافی می کنی؟
پایان فلش بک

-باشه! ولی من که نمیتونم اینجوری بفرستمت باید وایسی معجون"پیش ساحره های با کمالات فرست" درست کنم.ازبهترین محصولات تشه است!
-باشه عجله ای نیست!

هکتور با عجله پاتیل تاشو اش را از جیبش در آورد و شروع به درست کردن معجون برای "به اصطلاح در" کرد.
در آن سوی در رودولف و باقی مرگخواران هر کدام از شدت خنده به سویی پخش شده بودند!...


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۸ ۲۲:۵۲:۲۸

تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶
#74
هکتور بیدی نبود که با این باد ها بلرزد! در واقع فقط بید نبود و همچنین با باد نمیلرزید بلکه به طور کاملا اتوماتیک و بدون دخالت دست میلرزید! هک مشغول دنبال کردن رد چرخ ها بود و موفق هم عمل کرده بود!
-عمرا بذارم از دستم در برین

در سویی دیگر مرگخواران در تلاش بودند تا هر چه سریعتر به وزارتخانه برسند. اما خب به این راحتی ها نبود، اوضاع هم اصلا عادی نبود و راه به راه مشکلات جدیدی سر راهشان سبز میشد!
ماگل ها هم وضعیت مناسبی نداشتند؛ عده ای وحشت کرده بودند، عده ای شوکه شده بودند، عده ای هم مشغول سو استفاده بودند و به سرعت مشغول فیلم و عکس و برداری و مصاحبه با در و دیوار و دشت و کوه و دمن بودند!
مرگخوار ها از لابه لای مردم ویراژ میدادند و حرکت میکردند همه چیز خوب پیش میرفت تا این که لینی متوجه شد هکتور با ژست ماهی لجن خوار به شیشه عقبی اتوبوس چسبیده!
-هک... اینجا چیکار میکنی؟
-ولتون نمیکنم، باید منم ببرین!

به خاطر حضور هکتور اتوبوس دچار تکان های شدیدی شده بود! مرگخواران حدودا در هر دقیقه از پنج تصادف جان سالم به در میبردند.

-درو باز کنین بیام تو!
-نمیشه هک...!
-شما نمیتونین بزرگترین معجون ساز قرن؛ صاحب امتیاز برند جهانی تشه و بزرگترین جادوگر دهه اخیرو پشت شیشه نگه دارین.
-چرا میتونیم هک!

در این میان تنها نکته امیدوار کننده نزدیک تر شدن به وزارتخانه بود. دوباره صدایی از سمت شیشه عقب بلند شد.
-تاپ!

و هکتور دیگر روی شیشه نبود!
مرگخوار ها که فکر میکردند همه چیز ختم بخیر شده و هکتور دست از سرشان برداشته نفس آسوده ای کشیدند اما طولی نکشید که صدای اعتراض بانز از روی صندلی راننده بلند شد:
-هک! هک! برو کنار! هک داریم تصادف میکنیم! نمیتونم به جز تو هیچ چی رو ببینم!
- عجب! منم میتونم همه چی رو به جز تو ببینم! چه عدم تفاهمی!

بانز دیوانه وار فرمان را به هر سو میچرخاند و مدام با تغیر جهت بدنش سعی میکرد دید بهتری پیدا کند!... البته! این توصیف فقط در حد یک حدس اعتبار دارد!
مرگخوار ها توی اتوبوس به هر طرف پرت میشدند، اوضاع غیرقابل کنترل بود...
چیزی نگذشت که صدای برخورد مهیبی از اتوبوس بلند شد، هر کس به سویی پرت شد و بلایی سرش آمد! اما لینی که با زرنگی از پنجره به بیرون پرواز کرده بود هنوز سالم بود و میتوانست نوشته روی دیواری که به آن برخورد کرده اند را ببیند:
ساختمان وزارتخانه




تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#75
هکتور به طرز ناامید کننده ای امیدوار بود! خیلی از مرگخوار ها به جلسه رفته بودند ولی او هنوز موفق به ورود نشده بود. باید فکر میکرد، باید فکر میکرد و راهی میافت در واقع او معتقد بود که گناه دارد! ولی مجوز ورود گناه داشتن نبود بلکه علامت شوم بود که به او برای ورود مجوز میداد! هکتور که همچنان در فکر فرو رفته بود همچنان به نتیجه ای نرسیده بود چون ویبره میزد، ویبره میزد و فکر هایش قاطی میشدند. وقتی دید راه به جایی نمیبرد دست از فکر کردن کشید و همچنان ویبره زنان به دوردست ها خیره شد و منتظر آمدن مرگخوار بعدی بود. اما به جای مرگخوار ها دو بچه مشنگ را دید که مشغول تعریف کردن بودند یک چیز های رنگارنگی که شبیه چوبدستی بودند را به هم نشان میدادند. او کنجکاو شد و با دقت گوش سپرد:

-بابام دیروز برام ماژیک خریده ببین!

سپس بسته چوبدستی های رنگی را که در دست داشت باز کرد و یکی از آن ها را برداشت و شروع به نقاشی کردن روی دستش کرد. آن یکی بچه هم یک رنگ دیگر برداشت و هر دو شروع به نقاشی روی دست هایشان کردند. فکری در سر هکتور جرقه زد و همین جرقه باعث شد از بالای سرش دود های لرزانی بلند شود! از پاتیلش بیرون پرید و سمت بچه های مشنگ رفت.
-سلام!
-سلام! تو چرا اینجوری لباس پوشیدی؟
-چیزه من چیزم... فرشته مهربونم اومدم بهتون کادو بدم.

دو کودک کمی فکر کردند، قیافه هکتور به هر چیزی جز "فرشته مهربون" می آمد! آن ها گول نخوردند!
-اگه راستی میگی جادو کن!

این یکی چیزی بود که از پس هک بر می آمد چوبدستی اش را بیرون آورد و با خواندن یک ورد لباس پسر بچه را تبدیل به یک دامن صورتی کرد. پسر به حالت پوکر فیس در آمد و گفت:
-قبول حالا چی میخوای؟
-اون چوبدستی رنگیارو بده!
-چی در ازاش میگیرم؟
-بهت معجون اسباب بازی درست کن میدم!
-خوب به نظر میرسه بیا این چوبدستی رنگیا مال تو... البته ما بهش میگیم ماژیک!... حالا معجونو رد کن بیاد!

هک یکی از معجون هایی که حتی یادش نمی آمد کاربردش چه بوده را از جیبش بیرون آورد و دست پسر بچه داد و او را روانه کرد تا مزاحم امور سری و شیطانی هک نشود...
دقایقی بعد هکتور که کارش با ماژیک ها تمام شده بود با افتخار به ساعدش نگاه کرد، به نظر خودش علامت شوم بینظیری شده بود! ویبره زنان به سمت در حرکت کرد و دستش را جلوی در گرفت، در حالی که منتظر بود در باز شود و با سینه ای رو به جلو وارد شود. اردنگی جانانه ای از در خورد! در سر تاسفی تکان داد و در دلش گفت"فکر کرده من نفهمم!"
هکتور که به خاطر اردنگی در کمی پشتش درد میکرد خسته و لنگان و ویبره زنان به پاتیلش برگشت! انگار باید بیخیال ایده های درخشان میشد، برای همین توی پاتیلش کمین کرد تا مرگخوار بعدی را گیر بیندازد...


تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#76
در همان اثنا مرگخواران متوجه شدند که زکی! هوا زرنگ تر از این حرف هاست که به خاطر یک مشت جر و بحث مندلیوفی و بی فایده از فرصت سخنوری و آزار و اذیت دست بکشد. چیزی نگذشت که در میانه آپارات کردن همه روی زمین سقوط کردند و صدای آخ و داد و فریاد از هر طرف به گوش میرسید!

-فکر کردید میذارم؟ نه خیر باس راه برین...

مرگخوار ها که دیگر متوجه شده بودند هوا دست به سر کردنی نیست بیخیال آپارات کردن شدند و مسئله پیش آمده را به شور گذاشتند! آن ها تنبل تر از این حرف ها بودند که به آسانی تن به راه رفتن بدهند.
-حالا چی کار کنیم؟ من که راه نمیام! اصلا قهرم!
-درست میشه لیسا... درست میشه!
-آرسینوس...
-اینجانب نظری داریم... جمله تان زبانان به دهانان گرفته مقادیری سکوت کرده و جمله تان مغز ها در کار در اندازید.

لادیسلاو درست میگفت. جر و بحث کاری از پیش نمیبرد، باید کاری میکردند. بعد از چند دقیقه آستوریا سکوت را شکست:
-میتونیم رمزتاز بسازیم!

این ایده آستوریا مورد استقبال همه قرار گرفت، کسی نسبت به آن اعتراضی نداشت.
-خب حالا چی رو بکنیم رمز تاز؟

همه سر ها به اطراف چرخید تا دنبال شی ای مناسب بگردند. دلفی چشمش به یک کیف کهنه و قدیمی خورد.
-این کیفه چطوره؟

قبل از این که مرگخواران پاسخ دلفی را بدهند خود کیف بود که به حرف آمد:
-چی چیو این چطوره؟ آخر عمری که آدم بازنشسته میشه هم دست از سرمون بر نمیدارین؟ خسته شدیم! آسی شدیم! دیوونمون کردین! ولمون کنید! آی هوار!

مرگخوار ها که انتظارچنین واکنش تندی نداشتند یکی دو قدم عقب رفتند و با چشم های گشاد شده به کیف و قیافه حق به جانبش نگاه کردند! و البته که کیف صورت نداشت اما خیلی حدس زدن این که الان حالت حق به جانبی دارد سخت نبود! این شد که همه از کیف دور شدند و دنبال چیز دیگری گشتند. این بار آماندا بود که پیشنهادی داشت.
-این دفترچه چی؟

این بار مرگخوار ها زودتر از دفترچه جنبیدند و سمت دفترچه رفتند، انتخاب خوبی به نظر می آمد اما تا قبل از این که به حرف بیاید.
-دَس مَس به من زدین نزدینا! تو مرام محفلی جماعت نیس رمز تاز ممز تاز فرزند مرزندای تاریکی ماریکی بشه!
-محفلی؟ مگه اشیا هم محفلی و مرگخوار دارن؟
-بله که داریم! مگه ما ها دل مِل نداریم؟ من لیست میست مایحتاج آشپزخونه ماشپزخونه محفلیا بودم... حالام بازنشسته مازنشسته شدم...

مرگخوار ها دقیق تر به دفتر نگاه کردند و محتویات لیست را خواندند:
-پیاز
-پیاز
-پیاز
-پیاز
-پیاز
-پیاز...

و این جا بود که مرگخوار ها متوجه شدند که وسایل قصد همکاری ندارند... انگار باید راهی به جز ساختن رمزتاز را امتحان میکردند...


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۸ ۸:۴۳:۴۷

تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
#77
هکتور که حالا بعد از رفتن لینی دوباره تنها شده بود آهی کشید و البته که آه کشیدن باعث نشد ویبره زدنش را متوقف کند. دقایقی اینطور سپری شد تا این که هکتور متوجه چیزی شد که از دور پرواز کنان به سمتش می آمد.نه اشتباه نکنید! لینی نبود! بلکه دلفی بود که پرواز کنان در حال نزدیک شدن به قلعه بود! هکتور که دوباره کورسویی از امید در دلش روشن شده بود ویبره هایش بیشتر شد. در حالی که سرش را بالا گرفته بود تا بتواند دلفی را خطاب قرار دهد گفت:
-دلفی! چقدر از دیدنت خوشحالم!
-آها... باشه هکتور...
-میشه بیای پایین گردنم درد گرفت.
-نه هکتور راحتم.
-میگم... یه کم معجون مرگ درست کردم واسه خودم تو هم میخوای؟

دلفی کمی به فکر فرو رفت... هکتور به نظر قابل اعتماد نمی آمد. حتی معجون هایش کمتر از خود او قابل اطمینان به نظر میرسیدند! اما دلفی بدش نمی آمد در کلکسیونش معجون مرگ هم داشته باشد! کلکسیونی که شامل انواع زهر، طناب، چاقو، تفنگ، ست تیغ و وان حمام و... میشد!
-آره... یه کمشو بهم میدی؟
-نه!
-همین الان خودت گفتی.
-پس منم ببر!
-نه هک... تو دیگه مرگخوار نیستی!

سپس علامت شوم روی دستش را با ژست نشان دادن علامت حاکم بزرگ میتی کومان نشان هکتور داد و ادامه داد:
-ارباب هم شخصا دستور دادن کسی بدون علامت شوم وارد نشه...
-خب منو بذار تو خلوت تنهاییت و با خودت ببر تو! اینجوری یه نفر حساب میشیم... معجون از من علامت شوم از تو!
-خلوت تنهاییم؟ خلوت تنهایی من؟ به خلوت تنهایی من چشم داری شیاد؟ به خلوت تنهایی من چپ نگاه کردی نکردیا!

سپس بیخیال افزودن معجون مرگ به کلکسیونش شد و با سرعت هر چه تمام تر ارتفاع گرفت و از بالای سر هکتور پرواز کنان داخل قلعه رفت... جلوی در با عجله علامت شوم روی دستش را نشان داد و وقتی داخل شد نفس عمیقی کشید و در حالی که یکی دو طلسم محافظتی دیگر روی محل جاسازی خلوت تنهاییش کار میگذاشت به جمع بقیه مرگخواران ملحق شد.اما هکتور در بیرون از قلعه هنوز امیدش برای ورود را از دست نداده بود و هنوز ویبره میزد...


تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۲:۰۴ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶
#78
اما لیسا و دلفی انسان های متمدنی بودند! بنابراین هر چه زودتر جروبحث را تمام کردند و در حالی که شانه به شانه یکدیگر ایستاده بودند، از آرنج هایشان به عنوان مته برای سوراخ کردن پهلوی دیگری و شکستن دنده های او استفاده میکردند و با لبخندی کاملا ملیح به باقی مرگخواران نگاه میکردند.

-خب به نظر من باید یه کاری کنیم به همسن و سالاش زور بگه.
-به نظرت اینجا همسن و سالی داره؟
-خب... نه!

همگی دوباره برای لحظاتی در فکر فرو رفتند، مدتی بعد آرسینوس پیش از همه شروع به صحبت کرد:
-خب... میتونیم یادش بدیم که به غیر همسن و سالاش هم زور بگه. برای مثال هکتور میتونه گزینه مناسبی باشه... البته صرفا برای مثال گفتم.

بقیه نگاه هایی اینطوری" " به هم انداختند و بعد سرشان را به نشانه موافقت تکان دادند.

-فقط... کی جرات گرفتن بچه از اربابو داره؟

اینجا قسمت سخت ماجرا بود. برای همین مرگخواران تصمیم گرفتند که دسته جمعی به حضور لرد سیاه بروند تا شاید قدرت اقناعشان بیشتر شود!

چند دقیقه بعد در اتاق ارباب
-ارباب... عفو کنید، بچه دامبلدور کجاست؟
- دیگه نبینم اینجوری خطابش کنید! اسم روش گذاشتیم به اسم صداش کنید.
-چشم ارباب... اجالتا چه اسمی گذاشتید؟
-اسمش رو تام مارولو جونیور گذاشتیم. به همون نام خطابش کنید.
-چشم.
-خب چه کار داشتید که اومدید مصدع اوقات ما شدید؟
-چیزه... میخواستیم اگر ممکنه تام مارولو جونیور رو ببریم تفریح کنه...
-تام مارولو جونیورمون رو بدیم دست شماها؟ خیر نمیدیم!
-ارباب میخوایم ببریمش تفریح... برای روحیه بچه لازمه...
-خب! ما زیاد بچه داری بلد نیستیم! بنابراین تصمیم رو به عهده خودم تام مارولو جونیورمون میذاریم... الان هم میریم پیشش، صحبت میکنید، اگر خواست و قانعش کردید میاد، اگر نه دیگه مصدع اوقات ما و تام مارولو جونیورمون نمیشید...

مرگخواران با چهره هایی آویزان، در هم ریخته و نا امید پشت سر اربابشان به سمت جایی که بچه بود راه افتادند تا مگر او را" تام مارولو جونیور" را قانع کنند که با آن ها مثلا به تفریح بیاید!


تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱:۰۹ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶
#79
دلفی هم مثل بقیه پرت شد. سعی کرد پرواز کند، اما نمیشد، پرواز بدون جارو تمرکز میخواست، آمادگی قبلی نیاز داشت! الکی که نبود!
همینطور که توی هوا غلت میزد کم کم احساس کرد سرش دوران میکند، چشم هایش باباقوری میرود و محتویات معده اش به سمت حلقش حرکت میکند... چیزی نگذشت که بیهوش شد و باقی راه را اینطور ادامه داد!

5 دقیقه بعد

دلفی چشم هایش را آرام باز کرد، تصاویر محو و تاری با رنگی غالبا سبز میدید، کم کم دیدش شفاف تر شد...
بالای سرش انبوهی از درختان متراکم را میدید، نور خیلی خیلی کمی که از میان آن ها میتابید نشان میداد که صبح است اما همه جا به خاطر انبوه درختان تاریک بود، دلفی از جایش بلند شد و ردایش را تکاند،به دور و بر نگاهی کرد؛ تا این که تابلوی کوچکی را دید:
جنگل آئوگیکاهارا


این نام در نظرش آشنا بود انگار قبلا آن را شنیده بود یا حداقل در جایی خوانده بود! کمی فکر کرد...
خودش بود! جنگل خودکشی، با بیشترین آمار خودکشی سالانه در جهان!
دلفی بسیار ذوق کرد، بالا و پایین پرید و در حالی که چشمانش به شکل قلب در آمده بود چوبدستی اش را از آستین ردایش بیرون کشید، بالای چوبدستی اش را با قلق خاصی فشرد، در کوچکی از کنار چوبدستی باز شد، 37 سانتی متر چوبدستی حداقل باید دارای چنین فضاهای کاربردی ای میبود.
دلفی نگاه مادرانه ای به خلوت تنهایی اش که آرام توی چوبدستی خوابیده بود انداخت.
-عزیزم، عزیزم میشه بیدار شی؟ کارت دارم؟

خلوت تنهایی دلفی خمیازه ای کشید و کش و قوسی کرد. دلفی او را از توی چوبدستی بیرون آورد و شروع به پهن کردن آن کرد، وقتی خلوت تنهایی اش را پهن کرد رفت توی آن نشست.
یکی از پیچک هایی که از شاخه نزدیک ترین درخت ها آویزان بود را نزدیک آورد و دور گردنش پیچید و محکم شروع به کشیدن کرد. همین حین بود که صدایی در سرش شنید...
- مگه ما صد بار بهت نگفتیم نمیر دلفی؟
-ارباب...
-فکر کردی رفتی ژاپن نمیتونیم ذهنتو بخونیم دلفی؟ جمعش کن این خلوت تنهاییتو!
-چشم ارباب...

او دوست نداشت از این بهشت برود، اما امر امر ارباب بود! دلفی خلوت تنهاییش را جمع کرد و آرام توی چوب دستی اش خواباند، برای آخرین بار به بهشتی که در آن بود با حسرت نگاهی کرد؛ و بعد به خانه ریدل آپارات کرد...


تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۴:۰۱ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۶
#80
جیمز با وحشت به مرگخوار نگاه کرد و منتظر واکنشش بود اما بر خلاف انتظار او اتفاق وحشتناکی نیفتاد البته"ظاهرا" نیفتاد. لیسا که همان مرگخوار مورد ضربه بود سرش را بالا آورد و به جیمز نگاهی کرد.
-اشکالی نداره برای هرکسی پیش میاد. راستی من یه پیشنهاد دارم!

سپس رو به الیزابت ادامه داد:
-سنسور شبیه ساز اضافی داریم نه؟
-آره فکر کنم داریم، آماندا میاریشون؟
-آره الان میارم.

چند دقیقه بعد آماندا سنسور ها را آورد و لیسا شروع به توضیح دادن کرد:
-خب من داشتم فکر میکردم که چقدر جذاب تر میشه اگر... اگر یکی از سنسور ها رو هم به کسی که ضربه میزنه متصل کنیم!

محفلی ها خواستند اعتراض کنند ولی اعتراضشان لا به لای تشویق ها و صدای دست های مرگخواران برای لیسا گم شد.
کمی بعد جیمز و دامبل با صورت های هراسان و دست و پای لرزان آماده شدند.
جیمز چکش را بالا برد و روی دستگاه کوبید،خیلی آرام...
اما چیزی نگذشت که هم دامبل و هم خودش جیغ زنان از پایشان گرفتند و فریاد زدند، جیمز لابه لای حرف هایی که میزد و ناسزاهایی که زیرلب میداد گفت:
-من که خیلی آروم زدم!
-ما فراموش کرده بودیم که بهتون اطلاع بدیم، دستگاه درد حاصل از ضربه وارده رو تا 9283827 برابر افزایش میده و بعد شبیه سازی میکنه!
-
-خب دیگه نوبت نفر بعدیه باید همتون از این استفاده کنید چون از دستگاه های جدیدمونه، و صد البته با این که هیچ اجباری نیست امیدواریم رضایت کامل داشته یاشید!

2ساعت بعد
همه محفلی ها حداقل یک بار دستگاه را امتحان کرده بودند، بلاستثنا همگی لنگ لنگان در حال دور شدن از دستگاه بودند، تا این که یک فرد سیاهپوش دیگر طومار به دست جلویشان ظاهرشد.
-خب انشالرد که رضایت داشتین!
-بله.

و بعد مشغول امضای طومار شدند. مدتی نگذشته بود که فرد سیاهپوش دیگری جلویشان ظاهر شد.

-ما که رضایت دادیم.
-بله اون رو که باید میدادین! اما از اون جایی که حال و روز جسمیتون زیاد مساعد نیست همه شمارو به سمت درمانگاه راهنمایی میکنم...

محفلی ها خوشحال از این که میتوانند از خدمات درمانی استفاده کنند پشت سر راهنما به راه افتادند...
اما هیچ یک از آن خبر نداشت که قرار است پس از خروج از درمانگاه به جمله "پیشگیری مرگ بهتر از درمان است" ایمان بیاورند!


تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.