- صد... نود و نُه... نود و هشت... نود و هفت...
وسط کوچه ایستاده و میلهای رو که دوتا خربزه به دو طرفش چسبونده بود، به عنوان وزنه، بالا و پایین میبرد.
باد میوزید و بالهای خنکش رو مثل دستی نوازشکننده به سر و صورت کوچه میکشید.
وقتی آرنولد به شمارهی صفر رسید، وزنه رو به دیوار تکیه داد، کهنهی کثیف نوزادی رو از داخل سطل آشغال در آورد و مشغول پاک کردن عرق روی پیشونیش شد.
- مـــعـــو! هنوز اینجایی که!
مادرش، دست به سینه، کنار خونهی کارتُنیشون ایستاده بود.
- دو ساعته اینجایی. خسته نشدی؟ شامت حاضره. بجنب تا سرد نشده. بدو ببینم.
- دو دقیقه دیگه نمیام.
نگاهِ خانمِ پفک پیگمی، چند لحظه روی وزنهی خربزهای قفل شد. بعد، سری از تأسف تکون داد و توی کارتُن ناپدید شد.
آرنولد کهنه رو به کناری انداخت و دُمِش رو با آبِ جوب شست و به بازتاب ماه زل زد. چهرهی مغرور آلکتو کرو در حالی که آدامس باد میکرد و میترکوند، روی بازتاب ماه ظاهر شد.
فردا صبح، زنگ اول، آرنولد کلاس دوئل داشت و بازندهی دوئل بینِ اون و آلکتو، از مدرسه اخراج میشد!
شرطی کاملاً جدی که اساتید دوئل، بعد از اعلام خستگیشون از دوئلهای پیاپیِ آرنولد و آلکتو، براشون در نظر گرفته بودن.
- امیدوارم که ببازم!
با پنجهش، بازتاب ماه و چهرهی موذیانهی آلکتو رو بههم زد و وارد خونهی کارتُنی شد.
خونه، از بیرون، صرفاٌ یه کارتُنِ ساده به نظر میرسید. امّا واردش که میشدی، اتاقهای متعدد، حموم، توالت و آشپزخونهای بزرگ به چشمت میخورد.
این خونهی جادار، هدیهای بود از طرف دختری مو وزوزی که گربهش در برابر حملهی یکی از سگهای گاراژ، با حمایت آرنولد، جون سالم به در برد.
روی صندلی نشست و دست به چونه، با بشقابِ پُر از موشپُلو ور رفت.
هیچ صدایی به جز تیکتاکِ ساعت به گوش نمیرسید.
به مادرش خیره شد. اون هم سنگینیِ نگاهِ پسرش رو حس کرد و یکی از ابروهاش رو بالا برد.
- چرا اینجوری نگام میکنی؟ چرا نمیخوری؟ بخور تا از دهن نیفتاده.
- تا حالا دوئل نکردی؟
اوّلش بُهت و حیرت بود، امّا بعدش، یه لبخند غیر اِرادی بود که روی لب خانم پفک پیگمی نشست.
- چرا. دوئل کردم. توی همین مدرسهت... اون زمان تازهتأسیس بود و مثل الآن مجهز و پُر امکانات نبود. شاید باور نکنی ولی استادٍ دوئلت با من همدوره بود. آقای آرگُرگ!
نفس آرنولد توی سینهش حبس شد. امّا مادرش ادامه داد:
- اون توی کلاس دوئل، بیرقیب بود. بهراحتی حریف همه میشد. حتی یه بار به هشت نفر آوانس داد و جلوی همهی اعضای مدرسه، اونا رو به یه دوئل هشت به یک دعوت کرد و... حدس بزن چی شد؟!
- چی نشد؟!
- با هشتتا چوبدستیای که توی هشت دستش بود، هر هشت نفرشون رو شکست داد!
- واااو! واقعاً شگفتانگیز نیس! اممم... مامان، تو هم... باهاش... دوئل نداشتی؟ نبردیش؟
دردی توی شکم خانم پفک پیگمی پیچید. دردی که خیلی به لحنِ سؤالِ پسرش ربطی نداشت. بیشتر مربوط به نتیجهی دوئلش با آرگُرگ بود.
امّا به هیچ وجه نمیخواست حتی ذرّهای ناراحتی روی چهره و دلِ آرنولد بشینه.
- البته که بردمش، عزیزم! تا حالا دیدی یه شیرگربه به یه عنکبوتِ ریزه میزه ببازه؟!
لبخندی روی لب آرنولد نشست که خیلی دووم نیاورد و با به یاد آوردن موضوعی، کمکم ماسید.
- میشه ازت بپرسم که... توی مدرسه هیچ دوستی نداشتی؟
خانم پفک پیگمی از فرو کردن چنگال توی بدنِ موش دست کشید. به پسرش خیره نشد و برای لحظاتی، به لبهی پیشبندش زل زد. بعد، زیر چشمی به عکسِ گوشهی اتاق چشم دوخت. آرنولد هم یواشکی به اون عکس نگاهی انداخت.
درون تصویر، مادرش به همراه چندین دوست صمیمی به دوربین خیره شده و میخندیدن. خندهای که ساختگی نبود.
از ته دل بود!
آرنولد دوست نداشت که بحثِ چگونگیِ کشتهشدنِ اون همه گربه رو وسط بکشه و زخمِ خشکشدهی روی دلِ مادرش رو بیدار کنه.
بنابراین از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
- کجا میری؟ چیزی نخوردی که!
- میل دارم. خیلیم بیمزه بود. مثل همیشه دستپختت مزخرف بود، مامان. دستت درد کنه. ولی فردا یه دوئل مهم ندارم. باید از دستش بدم. شب به شر، مامان!
و بیتوجه به چهرهی مات و مبهوتِ مادرش، وارد اتاقش شد و روی تختش پرید.
لابهلای سکوت و تاریکی، سعی کرد به چیزی فکر نکنه. نه به حرفهای مادرش. نه آرگُرگ. نه آلکتو کرو. نه اخراج شدن و نشدنش بعد از دوئلِ فردا. نه به هیچی!
امّا چشمش که به پوستر روی دیوار خورد، افکارش پخش و پلا شدن.
پوسترِ بدنسازِ معروفی که همنامِ گربهی صاحب اتاق بود امّا با شوارتزنگری خطخورده که جای اون، نامِ خونوادگیِ "پفک پیگمی" نوشته شده بود.
***
فردا صبح، آرنولد خیلی دیر از خواب بلند شد و کمی از وقتش هم صرف پیدا کردن دفتر دوئلش تلف شد.
امّا به هر حال، تاکسی گرفت و سوار بر ماشین کنترلیای که توی سطل آشغال پیدا کرده بود، خودش رو به مدرسهی غیر انتفاعی جادوگران رسوند. از آخرین باری که سوار وسایل نقلیه شد، هفت ماه میگذشت. برای همین، محتویات معدهش رو توی باغچهی کناریِ مدرسه بالا آورد و چندین ناسزا هم از طرف یکی از گلهای باغچه تحویل گرفت.
بعد، به درِ نیمهبازِ مدرسه چسبید و نگاهی به درون محوطه انداخت.
- اِی بابا!
همونطور که فکرش رو میکرد، دیر رسیده بود.
اساتید کلاس دوئل، هکتار رنجور، ونیس کرّوبی و آرگُرگ، همکلاسیهای آرنولد رو توی حیاط جمع کرده و هرکدوم رو در برابر شخص دیگهای قرار داده بودن.
همه به حریفانشون خیره شده بودن.
به جز آلکتو کرو که چوب بیسبالش رو لای کمربند شلوارش غلاف کرده و آدامس جوان، منتظر حضور آرنولد بود.
پفک پیگمی زیر لب خرخری کرد. دیر رسیده و همین اول کار، پنج امتیاز از دست داده بود.
ولی تسلیم نشد. به خودش امیدواری داد. اون میتونست حتی با از دست دادن پنج امتیاز، اون دخترهی لات رو شکست بده و پرونده به بغل، بفرسته خونه.
نفس عمیقی کشید و با قدمهایی مصمم به جلو حرکت کرد که با کشیده شدنِ دُمِش، متوقف شد.
- کجا با این عجله؟
چرخید و با پسری با لباسهای نارنجیرنگ رو به رو شد.
- تو کی نیستی؟ چیکارم نداری؟ چرا این شکلی بهم زل نزدی؟
پسر که از تناقض حرفهای گربه متعجب شده بود، دُمِش رو ول کرد و روی نیمکتی نشست.
- یه ماگت داشتیم که سهتا پا داشت، الآنم یه گربه داریم که برعکس حرف میزنه. چقد گربهها عجیبن... چرا وایسادی؟ بیا بشین کنارم، حرف دارم باهات.
- میتونم کنارت بشینم. دیرم نمیشه. نباید برم.
- تو از همون اوّل هم دیرت شده بود.
- ولی نباید خودمو به دوئل برسونم!
- نمیخواد دوئل کنی.
- ولی باید به آلکتو ببازم! اگه ببرم، اخراج میشم!
- همون بهتر که اخراج شی! بیا بشین کنارم!جملهی آخر روباه، سی و سه بندِ آرنولد رو لرزوند. با شک و تردید، نگاهی بهش انداخت و بعد، نگاهی به حیاط مدرسه.
دوئلها هنوز شروع نشده و اساتید و دوئلگرها مشغول نرمش صبحگاهی بودن. هکتار رنجور و ونیس کرّوبی، بعد از هر حرکتِ ورزشی، چندین ملاقه و ریمل و پنکک از لای رداهاشون میفتاد زمین. آرگُرگ هم مدام زیر دست و پای گلّهی دوندهی دوئلگرها له میشد.
آرنولد برخلاف میل باطنیش، روی نیمکت نشست. روباه آهی کشید و به آفتابی که کمکم سر و کلّهش پیدا میشد، زل زد.
- توی این مدرسه، دوستی داشتی؟
- نه.
- الآن چی؟
- آره.
- پس دیگه نیا مدرسه. دوئل نکن. مشق ننویس. شبا زود نخواب. میگن مدرسه برا درس خوندنه. ولی راستشو بخوای، درس خوندن بهونهایه برا جمع شدن خیلیامون. وقتی هم که همدیگه رو از دس میدیم، دیگه یه لحظه هم نمیتونیم اینجا دووم بیاریم. همین آرگُرگ رو میبینی؟ یه بار یهویی گذاشت و رفت، نمیدونی بعدِ رفتنش چه بلایی سر مدرسه اومد. حتی شاگرد نمونهش، رودولف هم ترک تحصیل کرد. رودولف بهم گفت که بدون آرگُرگ، دیگه نه درس، نه غر، نه مسئولیت خواب و بیداریِ بچههای توی خوابگاه، هیچی جذاب نیس. هیچی! ... همهمون از درسِ خالی بدمون میاد. از مشقِ خالی بدمون میاد. تو هم دوس نداری بیهدف و بیهوده مشق بنویسی، نه؟
آرنولد که به فکر فرو رفته بود، با شنیدن صدایی از بلندگوها به خودش اومد.
- دوئل پانزدهم شروع شد. آلکتو کرو در برابر آرنولد پفک پیگمی. آرنولد پفک پیگمی به محوطهی مدرسه!
لحظهای، مِیل و اشتیاقِ خشکشدهی آرنولد نسبت به دوئل، دوباره جون گرفت. ولی دوباره خشکید، وقتی که روباه دستش رو گرفت.
- ولش کن. دیگه دوئل نکن. تو هم مث من هیچ دوستی توی این مدرسه نداری.
و بیتوجه به فریادهای "آرنولد! پفک؟ کدوم گوری هستی؟" ، دوتایی از مدرسهی غیر اِنتفاعی جادوگران دور شدن.
***
همراهی روباه و آرنولد خیلی دووم نیاورد.
مدتها بعد، روباه توسط شکارچیها به دام افتاد و آرنولد رو تنها گذاشت.
امّا این آخرین بدبیاریِ گربهی زرشکی نبود.
توی یکی از شبهای بارونی، وقتی که از شکار موشها برگشته بود، جلوی چشماش، خونهی کارتُنی زیر ماشینی له شد و تموم اعضای خونوادهش رو هم بصورت همزمان از دست داد.
حالا که کاملاً بیهمهکس شده بود، روز و شبش رو توی سطلهای آشغال میگذروند و بهندرت آفتابی و مهتابی میشد.
چند سال بعد، همونطور که آرگُرگ داشت تار مینداخت و از خیابون رد میشد، ناگهان متوجه آرنولدی شد که با سر و وضع و قیافهای درب و داغون در حال رفت و آمد بود.
- وایسا ببینم! تو چرا این شکلی شدی؟ تو که اینجوری نبودی!
آرنولد چند ثانیه با قیافهای بیحال به آرگُرگ خیره شد، بعد راهش رو کشید و رفت.
- اون دوئلی که توش حاضر نشدی رو یادته؟ اونو ۳۰-۰ باختی! نمیدونم یادته یا نه. ولی گفتم که گفته باشم!
پفک پیگمی امّا توجهی نکرد.
دار و ندارش رو از دست داده بود. چیزهایی رو از دست داده بود که حتی با پول هم قابل جبران نبودن.
چون هیچ مغازهای وجود نداشت که "دوست" بفروشه، پس آرنولد هم مونده بود بیدوست.